حكايت اين روزهاي ما 116

 

اين دخترك ما سه تا نوه دوست داشتني برايمان آورده كه به جرات مي توانم بگويم هديه خداوند هستند براي ما و همسرجانمان .
گذشته از سختي هايي كه هر نوزادي دارد، البته واضح و مبرهن است كه شيريني هاي بسيار هم در گوشه و كنار اين موجودات نازنين وجود خواهد داشت تا خستگي ها فراموش شود و از همه مهمتر وقتي مي بيني كه با تلاش شبانه روزي  و رسيدگي ، يك نوزاد از آب و گِل درآمده و روزبه روز رشد مي كند ، ديگر چه جاي نق زدن ؟

تا اينجا كه ما تشخيص داديم يكي از بچه ها دختر است به نام فينگيل و يكي پسر به نام كپل  و جنسيت  آن ديگري هنوز در هاله اي از ابهام قرار دارد. 

اما با توجه به حركات و وجنات ، به نظر مي رسد كه اين سنجد ما هم پسر باشد.
از همان روزهاي اول نوزادي كه ديديم يكي از بچه ها در شكم و محوطه پشت ، حسابي مالدار است ، و با آن صورت گرد و تپلش زل مي زند به ما ، كپل صدايش كرديم .

دخترك هم كه فتوكپي برابر اصل مادرش فندقي ست با پوستي قهوه اي و سفيد و چشماني بسيار زيبا و دماغي گرد مثل كوفته قلقلي .

 از رنگ و روي بچه ها فهميديم كه پدر معظم و گمگشته خانواده يكي از گربه هاي سياه بوده چون سنجد و كپل داراي پوستي سياه هستند كه در بخش شكم  ، طيفي از رنگهاي قهوه اي روشن و تيره دارند و صورت كپل در يك طرف سياه است و در طرف ديگر كرم قهوه اي .

 اما هزارماشالله به فينگيل كه از زيبايي و لوندي ،  يگ گربه تمام عيار است و البته تحت توجهات ويژه مادرجانشان هستند .

در اينكه دخترك خيلي خودش را براي مادرش لوس مي كند بحثي نيست ، اما مادرجانشان هم به طرز وحشتناكي افكار نژادپرستي دارند و چنان با اين دختر بازي مي كنند كه ماي بيننده جگرمان كباب مي شود براي آن دوپسر كه با حسرت ناظر اين احساسات مادر و دختري هستند.

شايد هم مادر دل خوشي از پدر گوربه گوري خانواده ندارد كه حالا با شباهت پسرها به ايشان ، هربار كه مي بيند داغ دلش تازه مي شود.

ولي ما فارغ از همه اين دلايل ، همه شان را به يك اندازه دوست داريم .

دوست داشتن فينگيل با آن همه ملوسي و عشوه اي كه در پاچين دارد ، البته هنر نيست .

اما وقتي كپل با آن ماتحت پهن  ،كمين مي كند و هي  درجا خودش را تكان تكان مي دهد تا به موقع حمله كند مثلا براي پريدن روي سنجد و كشتي گرفتن با برادرش ،  دل ما ضعف مي رود . اينقدر اين بچه شيرين و دوست داشتني ست كه دلمان مي خواهد قورتش بدهيم اين يك وجبي را .

سنجد هم كه جثه ريزتري دارد و در نتيجه زبلتر و چابكتر است ، بيشتر مواقع در حال تفكر و سير در آفاق و انفس است و چنان با آن چشمان خاصش خيره نگاهت مي كند كه دلت غنج مي زند براي اين گربه متفكر و البته حساس به مسائل پيرامون خود.

برنامه زندگي اين كودكان خلاصه مي شود در شير خوردن و خوابيدن و بازي كردن .

البته نمي دانم چه انتظارديگري داشتم از اينها . لابد مثل همه مادران فكر مي كردم بچه مي شود عصاي دستم و در كارهاي خانه كمك هم مي كند مرا !!!

تا چندي پيش كه هنوز به جست و خيز نيافتاده بودند ، پشت كاناپه جايشان بود كه البته مادرجانشان آنجا را انتخاب كرده و ما هيچ نقشي در آن نداشتيم  و نهايت بازيشان كشتي گرفتن در همان فضاي باريك بود .

و روزي صدبار آن يك وجب جا را مي رفتند و برمي گشتند تا پاهاي لرزانشان قوي شود .

در همان فضا ، داخل ديوار يك فرورفتگي هست كه محل فلكه شير آب خانه است و بدون روكش . و اين انگيزه محكمي بود تا بچه ها به نوبت در گروههاي دونفره سرشان را داخل اين حفره كرده و بفهمند چي به چيست و بعد از دوروز كار كارشناسي ،  به اين نتيجه رسيدند كه بايد سوراخ عميقتر شود و هي تا كمر خم مي شدند داخل سوراخ . و در نهايت زحمت حفاري را كشيده و تا چندين روز هي گچ بود كه روي زمين مي ريخت تا ما با لوله جاروبرقي خم شويم در آن پشت و جمعش كنيم .

كار گروه مهندسين كه در اين بخش از خانه تمام شد ، فهميدند از ناخنهايشان مي توانند استفاده بهينه داشته باشند ، ديوار پارچه اي پشت كاناپه را انتخاب كردند براي صخره نوردي و تا حدودي هم موفق بودند .

با اين پنجه كشيدنها ، حداقل ما مي فهميديم كه بايد بياوريمشان به اين طرف كاناپه تا در فضاي بزرگتري توسروكله هم بكوبند .

اما چندروز بعد ، ديگر به حول و قوه الهي به خودكفايي رسيده و خودشان آن ارتفاع را بالا آمده و مي آمدند اين طرف .

و البته تلاش ما براي برگرداندن به جاي اول بيهوده بود . يكيشان را كه برمي گردانديم و مي رفتيم سراغ نفر بعدي ، تا او را مي آورديم ، آن اولي دوباره با زحمت و تلاش فراوان آمده بود اين طرف كاناپه . نفر سوم را كه پيدا مي كرديم ، مي ديديم دونفر قبلي آمده اند اين طرف و به ريش نداشته ما مي خندند .

در مواردي هم كه با همسرجان هماهنگ مي كرديم هر سه را با هم گير انداخته به جايشان برمي گردانديم ،  چنان شيون و واويلايي راه مي انداختند كه انگار من و همسرجان سابقه كيفري كودك آزاري داريم .

و حالا بساطي داشتيم با اين سه نوگل خندان كه هر سوراخ سمبه اي در اين طرف نشيمن  برايشان جاذبه داشت.

يكيشان مي رفت پشت ميز تلويزيون ، آن يكي خودش را پشت باند ضبط پنهان مي كرد و سومي سر از درز بين دو مبل درمي آورد و خب ما چكار مي توانستيم بكنيم وقتي مادرجانشان مثل شير مراقب بود تا دست به عزيزانش نزنيم ؟

 به تدريج اعتماد فندقي خانوم آنقدر جلب شد كه فهميد ما بيشتر از خودش جانمان براي بچه ها درمي رود .

حالا ديگر مادرجان با خيال آسوده مي رود بيرون و ما مي مانيم و اين سه بچه شيطون كه هم بايد همبازي شان باشيم و هم سر وقت غذايشان را بدهيم و هم مراقب باشيم جعبه خاكشان در دسترس باشد تا اگر نتوانستند خودشان را نگه دارند ، كار دست ما ندهند.

 حالا كه مي توانند بجز شيرمادر غذا هم بخورند ، كارمان شده پختن گوشت و مرغ و بعد چهارزانو مي نشينيم روي زمين و در حالي كه گوشت را ريش ريش مي كنيم ، يكي يكي صدايشان مي كنيم تا بيايند براي خوردن غذا و عجيب اينكه انگار اسمهاي خود را ياد گرفته اند كه با كمي تاخير خودشان را مي رسانند و در اين صحنه ديدني ، ما چهارزانو كف آشپزخانه ولو شده ايم و يك قابلمه غذا زيردستمان است و گوشتهاي ريز شده را در كمال عدالت بين بچه ها تقسيم مي كنيم و آنها هم مثل جوجه كه به زمين توك مي زند ، دانه دانه مي خورند بدون آنكه به سهم ديگري كاري داشته باشند .....

و گفتن ندارد كه ما هم دائم مثل اينها كه سالها اجاقشان كور بوده و حالا با ديدن بچه هاي همسايه ، محبت مادريشان فوران نموده ، فداي سروشكلشان مي شويم تا مادرشان نيامده ....

يكبار كه مادرجان هم حضور داشتند ، شروع كردند به خوردن غذاي آماده بچه ها و ما هم خيلي آرام گفتيم پيشي جان اين غذاي بچه هاست . تو يك مادري نبايد از سهم اينها بخوري. اول يك وري مرا نگاه كرد و بعد راهش را كشيد و رفت .

دفعه بعد كه همين بساط را داشتيم ، مادرجانشان يك گوشه اي نشست به تماشا و بعد كه بچه ها سيرشده كنار رفتند ، آنوقت آمد جلو و شروع كرد به خوردن . و ما به فداي اين مادر فهيم شديم كه حرف را يك بار بزنيم كفايت مي كند.

 بچه ها حين بازي چندباري هم به كتابخانه عريض و طويل ما سر مي زنند چون علاقه عجيبي به كتاب دارند وهر چه ارتفاع اين كتابهاي كتابخانه ما بيشتر باشد ، برايشان جالبتر است و اول تصور مي نموديم هدف خود كتابهاست اما حالا مي بينيم مقصد آن فضاي تاريك و مخفي پشت كتابهاي كتابخانه است و نه كتابخواني .

 اين عزيزان دوست داشتني بيشتر ساعات روز را به صورت يك كلوني مي خوابند يكي شان مي شود پسر فداكار و نقش تشك و بالش را بازي مي كند و دونفر ديگر رويش ولو مي شوند و با اين پزيشن ساعتها مي خوابند.

و يكي دوساعتي را هم به بازيهاي نشسته در يك فضاي محدود مي پردازند. اما داستان اصلي در ساعات شب و نيمه شب است كه مسابقات پرش از روي مانع و دووميداني و گرگم به هواي اين بچه ها برگزار مي شود كه مادرجانشان هم تا آنجا كه توان داشته باشد همراهي شان مي كند .

 از ساعت 9 شب تا دوازده در خوابي عميق هستند و درست چند دقيقه بعد از دوازده و گاهي يك نيمه شب كه ما سرمان را با نازبالين آشتي مي دهيم ، يك دفعه بچه ها مثل فنر از جا مي پرند و با چنان سرعتي دنبال يكديگر مي كنند كه اول فكر ميكني يك خط سياه از كنار چشمت عبور كرده كه ميگذاري به حساب خطاي ديد .

اما بعدي كه تكرار مي شود مي فهمي بازي بچه هاست كه شروع شده و حالا بايد صبوري كنيم تا ساعتي بعد كه شايد خسته شوند از مصرف اينهمه انرژي .

 مادرجانشان اول چند دقيقه اي ناظر مسابقه است اما بعد يك گوشه اي كمين كرده و رد يكي از بچه ها را مي گيرد و حالا او هم ماشالله چنان جهش هايي مي كند كه انگار اسبي ست كه در مسابقه از روي مانع يورتمه مي رود. وهر جا كه فينگيل را تنها گير بياورد ، چنان با دو دستي كه دور سر بچه حلقه مي كند او را در آغوش گرفته و سروصورتش را ليس مي زند كه حيران ميماني از قدرت خالق يكتا .

و حالا ساعت  سه صبح است و ما مثل بز  و البته در نقش يك تماشاگر افتخاري نشسته ايم به تماشاي اين همه شور و هيجان اين طفلان معصوم و حسرت مي خوريم به دنياي زيباي اين سه تا بچه كه نه غم نان دارند و نه غم آينده نامعلوم .

سرانجام خواب بر ما چيره شده و روي همان كاناپه بيهوش مي شويم .

در خواب كه هستيم حس مي كنيم يك جسم متحرك پشمالو هي از روي دستمان رد شده و تالاپي مي افتد روي زمين . اما مايوس نشده و دوباره از اول آنقدر تلاش مي كند تا سرانجام قله را فتح كرده و مي نشيند كنار سر ما و هي چنگ مي زند به ملحفه .

چشم كه باز مي كنيم يكي از اين شيرين عسلان را مي بينيم كه زل زده به ما . وقتي نوازشش مي كنيم نمي دانيم آن دوتاي ديگر از كجا خبردار مي شوند كه مثل شصت تير خودشان را به ما مي رسانند و حالا روي شكم ما يك تشك كشتي پهن مي كنند و هي همديگر را بغل مي كنند و در همان صحنه هاي عشق و دوستي كه با هم دارند ، ناغافل يك گازي هم از گوش و دم همديگر مي گيرند كه ناخالص نباشد اينهمه اظهار محبت ........


مطالب مشابه :


تئاتر شهر تهران

فضاهاي اداري ، كتابخانه و يك سالن و فضاي باز تعلق اي رنگين و ريز نقش از آجر زرد




تبريك 16 آذر روز دانشجو

فضاي آموزشي: كتابخانه، وسايل سمعي و بصري ، كارگاه كامپيوتر، كافي نت آزمايشگاه ريز




كتابخانه بابل

كتابخانه بابل. نوشته خورخه لوئيس بورخس. جهان (كه ديگر آن را كتابخانه مي‌نامند) از تعدادي




قنات

كتابخانه مجازي حصار خروان - قنات - رساله‌هايي فرهنگي- بوم شناختي براي مردم شرق استان قزوين




سعدالدین

كتابخانه مجازي حصار خون‌ريز مغول بودند، اما نام اين كتابخانه در فضاي مجازي، به دليل




دانلود کتاب نکات ریز خانه داری با فرمت جاوا

اين کتاب شامل نکات ريز وب سايت كتابخانه ديجيتال ایران ها را در فضاي وب منتشر كرد




حكايت اين روزهاي ما 116

كف آشپزخانه ولو شده ايم و يك قابلمه غذا زيردستمان است و گوشتهاي ريز كتابخانه فضاي




ضوابط و معيارهاي طراحي فرهنگسرا

فضاي انتظار و كتابخانه. طبق استانداردها و ضوابط طراحي سينما مصوب سازمان مديريت و




اصول طراحی سینما

و برنامه‌ريز كشور حداقل كافي بر فضاي خارج سينما يك كتابخانه 80% قفسه‌ها 200




جغرافيا

كتابخانه پژوهش سراي معلمان ودانش آموزان فضاي جغر‌افيايي (ريز) اداره




برچسب :