رمان دنیا پس از دنیا قسمت 10


درکه باز شد مثل نديد بديدا کله کشيدم ببينم چه خبره ولي تو ديد نبودن اي خدا چقدر حرف ميزنن.. خسته شدم... بياين بيرون ديگه ... ساعتو نگاره کردم دوساعته دارن چه غلطي ميکنن ؟؟؟ اقاي شعاعي دو بار ديگه هم رو مخم راه پيمايي کردو حسابي کفريم کرد مرتيکه.... يه دفعه اي چه جوگير شده بود ... فکر ميکردمن عاشقِ چشم اوبروش شدم پير سگ ....خجالتم خوب چيزيه ولله حالا تو اين هاگير واگير اومدن داريوش همين وکم داشتم که ببينه اين يارو اويزونه من شده ديگه چي ....خيلي روشن فکرِه مياد يه گفتمان درست و حسابي راه ميندازه .... بازروروبدبختي ردش کردم رفت حتي يه زره براش زبون ريختم که شرش کم بشه اوففففففف کچلم کرد در باز شد ونگام رو داريوش ثابت موند دست خودم نبود بي اراده چشمام دنبالش بود ولي داريوش انگار که نه انگار.... اصلا منونميديد ... با جاويد حرف زنو ن وخوش وبش کنون داشت ميرفت و حتي به اندازهءچند صدم ميلي مترم کلشو به سمتم نچرخوند يه دفعه ياد سند افتادم بي هواگفتم _اقا داريوش جفتشون وايسادن وبرگشتن با اين تفاوت که نگاه داريوش به جاي من روي ميز کارم بود اهميتي ندادم _بله نگاش همون جابود... با تعجب يه نگاه به ميز انداختم ....يه نگاه به داريوش انداختم.... همه چي طبيعي بود پس چر انگاش رو ميزه ؟؟ _راستش يه امانتي دستِ من داريد ....چه جوري بهتون برش گردونم ؟ باهمون نگاه به ميز گفت _من خونهءپدريم هستم عصرم خونم میتونيد بياريد اونجا _باشه پس عصري مزاحمتون ميشم _من منتظرم خداحافظ اخر سر نگاش جداشد ولي نه به سمت من برگشت ورفت بدون حتي يه نگاه پيش خودم گفتم شايد اصلا حواسش نبوده خوب پيش مياد ديگه بازم فکرم رفت به اينکه چرا يه هويي پيداش شده؟؟ اااااااااااه از جاويدم نميشد پرسيد اصلا ميپرسيدم چي می خواستم بپرسم ميگفتم ببخشيد اقا جاويد،، داريوش کي برگشته ؟؟اصلا چرا برگشته ؟؟ برنميگرده بگه ؛مگه تو فضولي اي بابا پس من با اين حس کنجکاويم که يقمو گرفته چي کارکنم ؟؟ ولش کن عصري از خودش مي پرسم ++++++++++++++++++ عصري نفهميدم چه جوري خودمو رسوندم خونه ااااااااااااااااوه چقدر کار دارم واي حالا به کدوم برسم ضمير ناخوداگاهم ميگفت که بايد مرتب وتميز باشم واي حمومم بايد برم ولي وقت ندارم الان هوا تاريک ميشه .....نميخوام که براي شب نشيني برم فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با يه شالِ کرمِ ملايم سرم کردم نه بد نشدما ....خودم از خودم خوشم اومد دبروکه رفتيم پيش اق داريوش   فصله بيست وچهارم تسويه حساب   در حياط رو که باز کردم نگام به داريوش تو درگاهي در افتاد وسطهاي حياط پيش دستي کردم وسلام دادم جوابش اونقدراروم بود که از رو لرزش لبهاش حدس زدم که سلام کرده نگاهم بهش بود تا اینکه پامو رو پله ءاول گذاشتم ،.....سرشو چرخوند ....نگاهشو چرخوند پله ها رو رد کردم هنوز نگاهمو روش ثابت نگه داشته بودم ودنبال چشماش بودم همون چشمايي که ظهري يه عالم عشق وبهم تزريق کرد ولي نگاهش به من نبود يعني چي؟؟ داره چشماشو از من ميدزده؟؟؟ يعني ظهري هم از قصد اين کارو کرد ؟؟ بهش رسيدم .... بدون اينکه سر بلند کنه با دست به داخل اشاره کرد _خوش اومدي بفرما تو همين........ نه نگاهي....... نه لبخندي روي اولين مبل نشستم يعني اونقدر ذهنم درگير بود که اصلا فکر جايي که دارم ميشينم برام مهم نبود يعني چي که نگاهشو از من مي دزده؟؟ چرا ؟؟ سيستم عصبي ام به کل ريخته بود به هم صداي تقهءگذاشتن سينی چايي روي ميز وسط منو ازخودم کشيد بيرون نگاهش به سيني بود _بفرما تازه دمه ليوان وتودستام گرفتم ونگاهمو دوختم به داريوش ليوانشو برداشت ومزمزه کرد _خوب چه خبرا ؟؟ واي بازم نگام نميکنه _سلامتي _محمد چه طوره ؟؟شنيدم ازدواج کرده ؟؟ شرمنده شدم وتيرِ نگاهمو ازروش برداشتم بخاراهي روي چايي مو ازنظر گذروندم وگفتم _سه ماهه پيش با دختر اقاسيد صفري ازدواج کرد... نازنين _اره جاويد بهم گفته بود ميشناسمش دخترخوبيه باباشم مرد با خداييه ايشا لله خوشبخت بشن) نگاش به سمت حلقهءاي که چهارسال تموم تودستم بود وحالا رنگش کدر شده بود برگشت _ازدواج کردي ؟؟ ااااااااااااه تواين جور مواقع ادم تو صورت طرفه مقابلش نگاه ميکنه وميپرسه ولي چرا نگام نميکنه؟؟ يعني ادم حسابم نميکنه؟؟؟ يعني داره خودشو ميگيره ؟؟؟ اعصابم خط خطي شده بود اگه صد بارم تو گوشم ميزد به اندارهءاينکه نگام نميکرد ازارم نميداد چشمام ريز شد روش خودش شروع کرد ... من تقصير کار نبودم با تلخي گفتم _يعني ميخواي بگي جاويد بهت نگفته ؟؟؟ شايد به اندازهءيک ثانيه نگاهشو بالا اورد ولي بازم سريع چرخيد دمم گرم ...خوب نقشم گرفت .. خودمو زدم به اون راه و سوال کردم _ کي اومدي ؟؟ _سه شنبه رسيدم دودوتا چهارتاکردم همون روزي که جاويد نيومد سرکار... پس بگو اقا بخاطر رفيق فابِش سرکار نيومده بود _اومدي که بموني ؟؟؟ _نه فکرنکنم ...کارامو رله کردم برميگردم... بازم نگاهش رو حلقم بود زمزمه کرد _چرا ازدواج نکردي ؟؟ حتي حاظر نبود نيم ميلي متر نگاهشو بالاتر بياره اوووووووووف مثل اينکه قصد کرده دِقم بده حالا که داشت به اين بازي مسخرش ادامه ميداد منم کوتاه نمی اومدم اگه داريوش شمشيرشو از رو بسته بود من چرا بايد عقب نشيني ميکردم _ههههههههههه يعني نميدوني ؟؟ يه بنده خدايي... چهارساله پيش يه بلايي سرم اورد که ديگه هيچ مرد درست وحسابيي سمتم نيومد هر کي بود يا مطلقه بوديا بيوه ... يا پير پسر ترشيده بود يا عقيم ونازا ...) ابرويي بالا انداختم هر چند نديد _اونايي هم که ادم حسابي بودن امير عظيمي رو ميديدن وعبرت ميگرفتن که ديگه سمتم نيان اخه اون بنده خدا مثل سايه بود ...) چشمامو گشاد کردم وبه مسخره ادامه دادم _هر جا ميرفتم دنبالم بود.... نگاهش به سمت ليوان تو دستش چرخيد انگار نه انگار که متلک بارونش کردم اونم از نوع ابدارش يه لبخند شرمزده رولبش اومد وگفت _اون بند هءخدا بارهاوبارها به درگا ه خدا توبه کرده تا ببخشدش فکر کنم تا حالا خود خدا هم اون بندشو بخشيده ولي مثل اينکه دل سنگ تو... هنوز راضي به بخشش نيست ) تمام مدت چشماش روي ليوانش ثابت بود احساس ميکردم دژ عظيم قدرتم داره ويران ميشه ومن هيچ کاري نميتونم انجام بدم     قسمت دوم تسويه حساب   با برندگي گفتم _يه سري اشتباها غير قابل جبرانه حتي اگه از صبح تا شب ازخدا بخواي که تو رو ببخشه ولي نميتوني از مکافاتِ عملت غافل بشي مثلا يه نفرو ميکشي يا به يه نفر تجاوز (غليظ و با مکث گفتم )ميکني يا حق يه نفرو ميخوري ويه عمرخودش و خونوادشو بدبخت ميکني وبه خاک سياه ميشوني چه جوري قراره جبران بشه؟؟ اينا غير قابله برگشته .. هيچ کس نميتونه جبراني براي اين اشتباهها پيدا کنه .... چشماش خيره به ليوان بود ولي نگاهش انگار تو يه جاي ديگه بود _حق باتوئه... ابروهام پرید هوا .....خدایا دارم کم کم شک میکنم نکنه این کسی که جلویِ روم نشسته یه ادم فضائیه که از رو داریوش کپی کردن داریوش بگه حق با منه؟؟؟ داریوششششش..... کسی که اعتقاده راسخ داره که نباید به زن رو داد ....حالا بیاد اینو بگه العجبا ....باور نکردنیه ..... ليوان دست نخوردش و روميز گذاشت ودستاشو به هم ماليد وگفت _خوب مثل اينکه يه امانتي داشتم دستت .....اون چيه؟؟؟ همون بستهءپستيِ چهار سالِ پيش و گذاشتم جلوش انگار شناختش چون بدون تعجب بازش کرد چک وکليدو سند ووکالت نامه رو دونه دونه بيرون اورد تکيشو به مبل داد ونگاهشو دوخت به وسائل رو ميز _خوب ميشنوم ... _چيزي براي شنيدن نيست ....سند که براي من نبود ....چک و هم به خاطر بدهيم دادم دستشو گذاشت رو چک و رويِ ميزبه سمت خودش کشيد _راجع به چک باشه ...قبوله ... پولو بهت قرض داده بودم... حالام قرضم و پس ميگيرم هر چند اين کاري نيست که دوست داشته باشم انجام بدم ولي وقتي خودت راضي نيستي .... زوري که نيست برش ميدارم ولي در مورد سند ... یه مکث کرد ویه نفسِ عمیق کشید _سند براي خودته.... يه روزي به اسم تو گرفتم دليلي هم نميبينم که بخوام پسش بگيرم ) سند ووکالت نامه رو گذاشت تو بسته وتوهمون حالت که نگاهش به بسته بود گفت _سندو به نامت ميزنم وبهت برميگردونم... پاکتِ سند وازش قاپيدم وگفتم _لازم نکرده .........احتياجي به لطفت ندارم خدايا اين بشر امروز قصد کرده منو ديوونه کنه... چرا نگام نمممممممممميکنه ؟؟؟ نگاهشو دوخت به ميزو دوباره تکيه داد به مبل بدون اينکه سربلند کنه گفت _باشه حرفي نيست سند وببر.. فرقي به حاله من نداره بالاخره اين خونه به اسمِ تواِ هرکاري ميخواي باهاش انجام بده اصلا اتيشش بزن ......فرقي نداره سندو دوباره گذاشتم روميز _من نميخوامش.... اصلا براي چي داري ميديش به من ؟؟؟ ميدوني اين خونه چقدر پولشه ؟؟؟ ميدوني خونه گرون شده وسرمايت دوبرابر شده ؟؟؟ من نميفهمم اصلا چرا داري ميديش به من ؟؟؟ با تحکم گفت _ميدم ..چون ماله تواِ برامم مهم نيست باهاش چي کارميکني ... اصلا وقفش کن.... بفروششو پولشو بريز تو جوب... به اندازهءنوک سوزن برام ارزش نداره چه بلایی سر این خونه واین سند مییاری شايد از نظر تو جبراني نباشه ولي ميخوام اينجوري پيشِ خداي خودم سر افکنده نباشم) تمام اين حرفا رو درحالي زد که نگاهشو به هر طرفي ميدوخت ....جزمن _ولي من نميخوامش.... توهم هر کاري ميخواي باهاش انجام بده _باشه اين خوبه... خيلي خوبه سندو کشيد وگذاشت جلوش +++++++++++++++++++++++++++++ قسمت سوم تسويه حساب   واقعا چي رو ميخواست ثابت کنه؟؟ چي رو؟؟ براش مهم نيستم ....به جهنم منو نميخواد ....به درک ازم متنفره... پشيزي برام ارزش نداره ولي داشت........... لعنتي ارزش داشت......... طاقت اين همه کم محلي رونداشتم ..طاقت اينکه منو نبينه نداشتم من همون نگاه گرم و مهربون و ميخواستم همون عشق وعلاقهءتو چشماشو .......... ولي با قساوت تموم نگاهشو ازم ميدزديد يه فکر شيطاني به سرم زد يه لبخند مزورانه نشوندم رو لبم خباثت از تک تک اجزاي صورتم ميريخت _راستي ازدواج کردي ؟؟ خيلي خونسرد ....خونسردتر ازاون چيزي که فکرشو ميکردم گفت _نه... ولي تو اين چند وقتِ قصدشو دارم .. انگار يه سطل اب سرد رو سرم ريختن تواين چند وقته قصد ازدواج داره ؟؟ لبخندم رفت ورنگم پريد .. اصلا فکرشو نميکردم ...منو بگو که چه خوش خيال بودم اب دهنمو قورت دادم وگفتم _امريکائيه يا ايراني ؟؟ _فکر نکنم اونش به توربطي داشته باشه دندونام وروهم سائيدم مثل اينکه امروز ميخواد نبودنشو تو اين چهارسال به خوبي جبران کنه الحق که امروز خوب حرصيم کرد باصدايي که سعي ميکردم بغض و عصبانيتم و توش قائم کنم گفتم _اره راست ميگي ...به من چه مربوط ... اميدوارم همون طورکه منو سعادت مند کردي اونم خوشبخت کني کم کاري نيست که... بالاخره داغون کردن زندگي يه نفر همچين هام کارِ راحتي نيست ... بهت تبريک ميگم بايد بهت مدال نوبل خراب کردن زندگي هارو داد واقعا کي ميتونست مثل تو زندگي يه نفرو ازاين رو به اون رو کنه جزداريوشِ ديبا ...هيچ کس ديگه اي همچين قابليتي نداره اميدوارم خوشبخت بشيد ..) دستاشو به سينه زدو باهمون نگاه حيرون که هيج جا ثابت نميشد گفت _مثل اينکه اصلا حرفامونميشنوي گفتم که به تو مربوط نيست وازاونجايي که زندگي ادما دست خودشونه ميدونم که دعايِ تو توي زندگيم هيچ تاثيري نداره ) ديگه بستم بود... طاقتم طاق شد وازجا پاشدم ... _اره معلومه که تاثيري نداره... تو فقط به فکر خودتي... يه ادمِ مغروروخودخواه که فقط خودشو ميبينه واهميتي نميده سرديگران چه بلايي مي ياد اره زندگي تو فقط مهمه ....نه من ....نه محمد... نه حتي دنيا .... هيچ کدوم مهم نبوديم فقط تو ... ميدوني چرا..... چون تو داريوشِ ديبايي.... حتي اگه خوشبخت نباشي خوشبختي ديگران رو ميدزدي.... نه براي اينکه خودت خوشبخت شي ....نه فقط براي اينکه ديگران هم مثل توباشن ....مثل تو يه موجودِ بدبخت) _حالاچرا جوش مياري ؟؟بشين چائيتو بخور ... باطعنه گفتم _ممنون به حد کافي حرص و جوش صرف شده ديگه چايي هم روش بخورم رودل ميکنم ===============   قسمت چهارم تسویه حساب   بلند شد وبدون نگاه کردن بهم گفت _به هر حال خوش اومدی .....خونهءخودته .....تو اینجا حق ِآب وگل داری اصلاچی میگم خودت صاحبخونه ای ......خیرپیش بادست به درورودی اشاره کرد منو داشت ازخونش بیرون میکرد؟؟ اون همه تحقیر بسم نبود حالا داشت... وای خدا چقدرخردشدم.... چقدر حقیر شدم .... نفسهام به شماره افتاده بود... احساس میکردم ازگرما دارم گُرمیگیرم منو داشت بیرون میکرد؟؟ خیلی مودبانه ...درعین حال گستاخانه کیفمو قاپیدم و بدون یه کلام اضافه یا حتی خداحافظی زدم از خونه بیرون ...درحیاط و چنان به هم کوبیدم که چهار ستون تنم لرزید داشتم از درون منفجر میشدم... خون خونمو میخورد میلرزیدم ....تابِ دیدن این همه بی احترامی وتحقیر ونداشتم اینکه بیرونم کنه .....اینکه بگه به من ربطی نداره .... اینکه ...اینکه.... وای ....اینکه بخواد ازدواج کنه یعنی بعد از چهارسال برگشته که بگه دیدی... من دارم ازدواج میکنم و تو تک خواهر محمد همین جوری مجرد موندی وداری میترشی .... اونقدر عصبانی بودم که ناخواسته درتاکسی روهم محکم بستم _آی خانم... داری چی کارمیکنی؟؟ دروکندی ... یه ببخشید زیر لبی گفتم وخودمو گوشهءصندلی زهواردررفته اش جمع کردم تو عمرم اینقدر تحقیر نشد ه بودم حتی همون موقع هم که امریکا بودم اینقدر ذلت نکشیده بودم با اینکه قدمی برای رابطهءمجدد برنداشته بودم احساسِ کسی رو داشتم که معشوقش پسش زده درحیاطه خونه رو هم بهم کوبیدم.... هر کاری میکردم اروم نمیشدم طبقِ روالِ همیشه محمد ونازی سرکار بودن وخونه درامن وامان بود اشغال ...کثافت ......نامرد مدام فحش میدادم... ولی کو ارامش ....کو راحتی.... نه اروم نمیشدم کفشامو همین طوری یلخی وتابه تا دراوردم وپرت کردم شالمو چنان ازسرم کشیدم که گلِ سرمم باهاش دراومد وتمام موهام باز شد ای لعنت به تو داریوش ... بعداز چهارسال اومدی که زندگی مو به گند بکشی ... فحش میدادم.... اروم نمیشدم راه میرفتم دادمیزدم.... نه اروم نمیشدم یه لیوان اب خوردم بازم نه ... شیرِ حمومو باز کردم وباهمون لباسای بیرون رفتم زیراب سرد... داشتم سنگ کوب میکردم ولی بازم وایستادم تموم تنم دون دون شده بود وروی پوستم کش میاومد... بازم وایستادم اونقدر وایسادم که هضمِ کارایِ داریوش برام راحت ترشد تازه به خودم اومدم وبغضم شکست صدای هق هقم کلِ حموم رو برداشت تکیه دادم به دیواروسرخوردم پائین نگاهم به قطره های زیبای اب بود که روی سرم فرو دمی اومد ولی حواسم تو اون یک سالی بود که پیشِ داریوش بودم همون موقع که تنها کسم داریوش بود همون کسی که توروزایِ اخر شده بود یه مردِ دوست داشتنی وبا محبت با احساسِ اینکه دارم از سرمایخ میزنم به خودم اومدم درسته که هوا گرم بود ولی تنگه غروبی وقت حموم رفتن نبود اونم با اب یخ لباسهام و دونه دونه دراوردم واین دفعه یه دوشه حسابی گرفتم +++++++++++++++++++++++ قسمت پنجم تسويه حساب   لباسهام و دونه دونه دراوردم واین دفعه یه دوشِ حسابی گرفتم کارساز بود ...خيلي اروم تر شده بودم حالا ميتونستم فکر کنم وبراي خودم تحليل کنمکه اين حرفا واين کارابراي چيه؟؟ اين همه بي اعتنايي ونگاه نکردناش.... حالا بعد از چهار سال داشتم به خودم اعتراف ميکردم که از همون اول دوستش داشتم چهار سالِ تموم صبر کردم که برگرده که خواستشو .... پيشنهادشو .....دوباره بگه و من اين بار با تموم وجود بهش جواب مثبت بدم ولي مثل اينکه حالا جاي مادوتا باهم عوض شده بود حالا ديگه داريوش نميخوادبا من باشه و من براي حتي يه لحظه بودن با اون مثل يه سگِ پاسوخته له له ميزنم من اشتباه کرده بودم وتاوانش چهارسال تنهايي وبي کسي بود چهار سال زجرکشيدن وبي دل بودن ... نميدونم ميدونست يا نه ؟؟ ولي با کاراش داشت منو از ريشه ميسوزوند واقعا کم اورده بودم تا قبل از امروزحتي يه لحظه فکرشو نميکردم که داريوش منو فراموش کنه وديگه نخوا د ++++++++++++++++++ شير ابو بستم وبا دستهايي که ديگه رمقي توشون نمونده بود موهامو خشک کردم موهامو شونه زدم و به قطرات اب که از لابه لايِ موهام مثل عمرِ تلف شدم ميريخت چشم دوختم تازه ميفهيمدم چه ظلمي درحق خودم وداريوش کردم چه طور نفهميدم دوستش دارم ؟؟ چه طور نفهميدم که قلبم بدون داريوش يه تيکه گوشته مردست ؟؟ چرا نفهميدم که داريوش چي ميگه و چه زجري ميکشه ؟؟ روي تختم خوابیدم خداروشکر کسي خونه نبود وگرنه ابرو حيثيت برام نمي موند به اين چهارسالي که گذشت فکر ميکردم اينکه چطور دلمو بين هزاران هزاردردوغصه زنداني کردم و اهميت ندادم که داره عمرم تموم ميشه و زندگيم ميره و قلبم ميميره لعنت به من ....به غرور بي جايِ من.... که هم عشقِ خودم و ....هم عشقِ داريوشو تباه کردم احساس ميکردم دنيا برام تموم شده ودارم به دقيقه هاي اخر عمرم نزديک ميشم ... نفهيدم چه جوري خوابم برد ولي با سرددرو چشمايي که از زوره گريه باز نميشد بيدار شدم موهام تو هم گره خورده بود وپف کرده بود اههههه چه روزه نحسيه امروز.... تمومي هم نداره +++++++++++ میدونید چیه من تازه فهمیدم بچه ها چی میگن بابا من اخره همه چی بجای کسره ه میزارم مثلا صدایه به جای صدا شمام سخت میگیریدا اینجوری که راحت تره کی حال داره شیفت وبا ی بگیره خوب خسته میشم به ميمنت انتخاب اسم براي اولين کارم چهارتا پسته ديگه درراه ولی همه رو رو نمیکنم دوتاش الان   فصل بیست وپنجم (تولد)   صداي در منو پروند يعني نازنينه؟؟ واي نه ...اصلا حوصلشو ندارم _مريم ...مريم ... بيداري دختر؟؟؟ بيام تو؟؟ دارم مياما ....لخت نباشي دخمري ...) ااااااااااااه حالا اگه رفت _بيا تو... سلام _ سلام... اوه چي کردي ؟؟؟اين چه قيافه اييه ؟؟ _فکر کنم سرماخوردم ؟؟ اره تو گفتي ومنم باور کردم... پاشو پاشو يه ابي به اون دستو روي نشستت بزن که کلي برنامه داريم .. _چه برنامه اي ؟؟ _سورپريزه .... پاشو... نيام ببينم خوابيديها ....کلي وقت براي خوابيدن داري... پاشو بيا که کلي کار دارم ... _باشه تو برو منم ميام _اومدي ها _باشه بابا حالا صد دفعه ميگه زبونشو دراورد وبا شکلک بامزه اي در رفت امان از دسته اين نازنين.... هر جا ميرفت پشت سرش شادي ميزاشت واي حالا کی حوصلهءسورپريزو داره موهامو به زوره سشوارو کلي درد وژل و موس درستش کردم و يه نمه ارايشم کردم چقدر دل مرده شده بودم اولين لباسي که دستم اومد وپوشيدم ودبرو که رفتيم درو که باز کردم چراغا روشن شد وصداي کف واهنگ تولد بلندشد واي تولدم بود وخودم خبر نداشتم اي بميري داريوش که روز تولدمو به گند کشيدي خنده اي بي اختيار روي لبم اومد چقدر خوبه که کسايي مثل محمد ونازنين هستن تا روز تولدمو بهم تبريک بگن وتو اين روز تنهام نزارن نازنين با يه کيک کوچيک که روش دوتا شمعِ دو وپنج بود رسيد وصورتمو بوسيد _بيا بيا خانوم خوابالو بيا شمعاروفوت کن که صد سال زنده باشي رو ميخوند وابروهاشو قر ميداد واي که مرده بودم ازخنده _بيا ديگه مريم شمعهااب شد ولي اول يه ارزو محمد پارازيت انداخت _ارزوي خودتو وله لِش ....بچسب به ارزوي من که خدا يه کاکل زري چاق و چله مثل باباش بده نازنين يه وشکون محکم از بازوش گرفت وگفت _خجالت بکش محمد ...بعدم تولدِ خودشه ارزويِ خودشم بايد باشه زود باش ديگه مريم بااينکه دوست داشتم اسم داريوشو از ذهنم بيرون کنم ولي نميتونستم اي خدا يعني ميشه دوباره باهم باشيم چشمام وبستمو شمعها رو فوت کردم به اميد اينکه خدا اين خريتمو ببخشه ووداريوشو بهم برگردونه البته اونجوري که خودش صلاح ميدونه اون شب تا نصفه شب زديم ورقصيديم و کيک خورديم خيلي خوش گذشت خدايا ممنون درسته که قلبي برام نمونده ولي خوشبختم خدايا اين خوشبختي و دور هم بودن وهيچ وقت ازمون نگير   قسمت دوم تولد   صبح روزه بعد قبراق و سرحال بيدار شدم فکر داريوش و مثل هميشه فرستادم پشت درهاي بستهءمغزم وخودمو زدم به بي خيالي هر چند اين ظاهرِقضيه بود وسرکار هرلحظه منتظرش بودم دوست داشتم ببينمش نه براي اينکه دلم براي متلکاش تنگ شده بود... نه.... ميخواستم زهرمو بهش بريزم کم چيزي نبود ...بهم توهين کرده بود وبايد جوابشو ميداد +++++++++++++++ ساعت نزديک چهار بود طبقِ معمول يه سري بار اومده بود وداشتم رقم پشت رقم وارد ميکردم صداي قدمهاشو شنيدم ولي سربلند نکردم اي ول .....الان وقتشه .... ته دلم از فکرپليدم غنج مي رفت _سلام خانم اميني بدون اينکه سر بلند کنم وحتي يه ابسيلون تکون بخورم گفتم _سلام اقاي ديبا اقاي صديق الان نيستن ....نميدونم اصلا امروز مياين يا نه چند لحظه مکث _باشه من فردا ميام.... خدانگهدار راه افتاد که بره _يه لحظه اقاي ديبا.. _بله از قبل خودمو اماده کرده بودم باارامش ودرحالي که سعي داشتم تمامِ حرکاتمو ببينه که هر چند نميديد دست انداختم گردنم و گردنبندشو دراوردم بلند شدم وبا قدمهايي که ميدوستم تا چه حد رو اعصابه بهش نزديک شدم و تو يه قدميش وايستادم بازم به من نگاه نميکرد درسته که خودمو اماده کرده بودم ولي بازم داشت اعصابمو خط خطي ميکرد _ميشه وقتي دارم باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنيد... _نه ازحرص گوشهءلبمو گاز گرفتم _بعد اونوقت چرا ؟؟ _يه نظر شخصيه.... ازارتون ميده ؟؟ کنايشو نديد گرفتم ودستمو به سمتش دراز کردم زنجيرو پلاکِ تو ي دستم شروع کرد به تاب خوردن _اين امانتي رو فراموش کرده بودم ....بهتره الان بهتون بدم قبل از اينکه سرشو بالا بياره نگاهمو دوختم به زنجير چيزي که عوض داره گله نداره سنگيني نگاهشو حس ميکردم واز اينکه داشت حرص ميخورد حظ ميکردم نميدونم چقدر گذشت براي من که به اندازهءيه قرن بود دستشو که بالا اورد از فکر شيطانيم ته دلم قیلی ویلی رفت اره .... همون شد که ميخواستم قبل از اينکه دستش به زيره زنجير برسه زنجيرو رها کردم ... پلاکِ سنگين تويِ هوا چرخيدو افتاد جلويِ پاش دوباره سنگيني نگاهش و سر بلند نکردنِ من ... برگشتم وگفتم _به سلامت ....خوش امديد ازخودم خوشم اومد واقعا نميتونستم اين حس خوشحاليِ ضايع کردن داريوشو مخفي کنم حقشه پسرهءبي شعور.... منو تحقير ميکني؟؟ همينه ديگه اونقدر رودادم پررو شدي ... نشستم سر جام و دوباره کارم و از سرگرفتم ازگوشهءچشم ديدم که خم شدو زنجيرو برداشت جيرينگ جيرينگِ زنجير تو دستهاي داريوش گم شدو بعدم صداي قدمهايي که کم رنگ وکم رنگتر ميشد بعدم سکوت وصداي پنکهءسقفي +++++++++++++++++++++     فصل بیست وششم اقای شعاعی   فرداي اون روز داريوش پيداش نشد عذاب وجدان گرفته بودم گردنم خالي شده بود از حضورش تنها چيزي که ازش داشتم اون گردنبند بود که با بازي بچه گونم و تو يه روکم کني مسخره اونم از دست دادم مدام دستم روي جايِ خاليش تو گردنم بود پشيمون شده بودم کاش اينکارو نميکردم دوباره نسنجيده تصمميم گرفته بودم و حيرون مونده بودم که حالا چي کار کنم .... سه شنبه بود وچهار روز از اومدن داريوش ميگذشت دلم براش يه ريزه شده بود.... کاش اون کارو نميکردم مگه من داريوشو نميشناختم ؟؟ اخه تحقير کردنش ديگه چي بود ؟؟؟ ازاون ورم با خودم میگفتم خوب من چي کارکنم ؟؟ ميخواست اينقدر رو نِروم راه نره... من که کاري باهاش نداشتم ... +++++++++++++++ هوا گرم بود و شوروشور عرق ميريختم احساس ميکردم سر تاپا خيس عرقم جاويد با يه توزيع کننده ءعمده جلسه داشت و اقاي شعاعي هم قشنگ داشت سوءاستفاده ميکرد مي يومد وميرفت ومنو اتيشي تر ميکرد قباحت هم خوب چيزيه والله.... مرتيکه شکم گنده هي اومد وهي لاس زد هي رو مخم پياده روي کرد مرده شوره هر چي مرده نکبت ِببرن که سر تا پا يه کرباسن هي ور زد که آره (زنم پير شده.... ناتوانه ....اصلا به من نميخوره ....به خاطر بچه هام نگهش داشتم ... منو بببين چه جوونم .... حيفِ من نیست که بخوام جووني مو حرومِ يه زنِ از کار افتادهءزپرتي کنم ) اي تف تو ذاتت مرررررررررد بيچاره زنت.... بچه هاتو سروسامون داده خونه زندگيتتو جمع کرده و حالا سرِ پيري...... به جاي اينکه همدمش باشي داري بايه دختره کوچيکترازخودت لاس ميزني سرمو انداختم پائين که مثلا شرم کنه ولي باز.... وزوز..... و زر زيادي _ببين خانم اميني..... من از همه چيزِ شما باخبرم من ميدونم شما مشکل مالي داري .... اخمام رفت تو هم ...چي داره ميگه ؟؟ اون حلقه اي هم که انداختي تودستت همش دروغه همه ميدونن که شما مطلقه اي وگرنه چراما تو اين چند وقته اصلا شوهر شما رو زيارت نکرديم من که ميدونم ديگه نميخواد سرمارو شيره بمالي ولي عيبي نداره اگه اينجوري دوست داري من حرفي ندارم ولي اخه تاکي ميخواي از صبحِ خروس خون کارکني وجون بکني با ما راه بيا ....قول ميدم خودم کمک حالت بشم چيزه بدي هم نيست هم شما يه حامي پيدا ميکني هم من از اين دل مردگي در ميام تازه صوابم داره... هان؟؟ اصلا چه طوره که عصري بعداز تعطيلي باهم بيرون بريم تابيشتر راجع به اين موضوع حرف بزنيم چه طوره عزيزممممممممم ااااااااااااااه گوشت تنم ريخت ... مرتيکه حال بهم زن بااون عزيزم گفتنش پيره سگ کفتار يعني اگه يه اف چهارده داشتم يه چند تا بمبِ خوشه اي مينداختم تااز زمين و هوا منفجر شه ونسلِ اين شعاعيِ بي پدرو مادر از روزمين کم شه و روحو روانِ زناي جامعه از دستش در اسايش باشه خواستم جوابشو بدم که _سلام مريم جان به نيم مينِتم نکشيد که سرمو بلند کردم واي خدا زلزله...... ++++++++++++++++++++   قسمت دوم اقای شعاعی   واي خدا زلزله...... الامان.... کمک ...هلپ ...ايمداد مستر غيرتِ .... داريوششششششش ابِ دهنمو به طرز فجيعي قورت دادم وگفتم _سَ ...سس َ... سلام حالا چه خاکي تو سرم کنم ؟؟ داريوش يه لبخند قشنگ ،ازاونايي که دل ميبرد به هم زد وگفت _خوبي خانمم ؟؟ طرفِ صحبتش من بودم ولي رو دقيقه دو ثانيه هم بهم نگاه نميکرد ونگاهش به شعاعي بود شعاعي رو ميگي.... زرد کرده بود کم مونده بودخودشو خيس کنه گفته بودم که برات..... جذبهءداريوش همه گير بود گنده وکوچيک نداشت ابرو گره ميزد در حد شعبون بي مخ يلي بود واسه ءخودش من که فقط منتظر يه اشاره بودم تا سنگر بگيرم با اخلاقي که داريوش داشت محال بود شعاعي رو دوشقه ونيست درجهانش نکنه ولي داريوش انگارکه نه انگار ... سلانه سلانه واروم جلو اومدو با طمأنينه کيفِ دستيشو گذاشت روميزو دستاشو دوره شونم حلقه کرد جانممممم يعني چي ؟؟ اون ازسکوتش که هر وقته ديگه اي بود يارو روناکار ميکرد اينم از الانش چي کار داره ميکنه؟؟؟ نکنه ميخواد خفم کنه يا جناقِ سينم و بشکنه نميدونم اون لبخند نصفه نيمه از کجا اومد رو لبم ازترسم بود يا واقعا ميخواستم اون شعاعي بي پدرو مادر باور کنه که داريوش شوهرمه شايدم يه آرزويِ دورودرازبود که دوست داشتم واقعيت پيداکنه دستاي داريوش دورم محکم ترشد وروی گیجگاهم یه بوسهءکوچیک گذاشت احساسِ يه موش و داشتم که يه ماره بوآ دورش حلقه زده هرلحظه صداي چِرخ چِرخ استخونام بلند تر ميشد _چيکار ميکردي خانمي؟؟ خسته نباشي... داشتم از اينجا رد ميشدم گفتم بيام يه سري به خانم گل خودم بزنم راستي اقا رومعرفي نميکني ؟؟ شعاعي همچنان گارد گرفته بود ومنتظر يه اشاره بود تا دربره با لحني که خودمم ميدونستم داره ميلرزه گفتم _ايشون اقاي شعاعي انباردارمون وايشون هم .... يه نگاه بهش کردم ريلکس و راحت داشت تلاشِ مذبوحانهءمنو نگاه ميکرد يه نفسِ عميق کشيدم وگفتم _ايشون هم همسرم داريوشِ ديبا داريوش سري خم کرد وگفت _خوشبختم اقاي شعاعيييييييييي خانمم تا حالا ازشما نگفته بود... نه عزيزم ؟؟ واقعا اين عزيزم کجا واون عزيزم چندشِ شعاعي کجا بااينکه ازخدام بود با هام اينجوري حرف بزنه ولي الان، تو اين موقعيت ، فقط ميخواستم شعاعي زودتر شرّشو کم کنه وداريوش ولم کنه اقاي شعاعي دست وپاشو جمع کردو گفت _منم خوشبختم ...حتما خانومتون فراموش کردن ببخشيد با اجازه ...من برم که کارهايِ انبارداري مونده وتو سه سه سوت جيم شد تا شعاعي از ديدمون خارج شد دست داريوش شل شد وازم فاصله گرفت اي شعاعي بميري که هر چي ميکشم از دسته تواِ الهي نصف بشي وبي شعاعي بشم که فقط برام دردسر درست ميکني داريوش کيف دستيشو از روميز برداشت و همون جور که به سمت در ورودي ميرفت استاپ کردو گفت _اگه يه باره ديگه مزاحمت شد به جاويد بگو... خودش ميدونه چيکارکنه داشت ميرفت که گفتم _داريد ميريد ؟؟ الان جلسهءاقا جاويد تموم ميشه .... _وقت ندارم يه روزه ديگه مي يام وتو کسري از ثانيه ناپديد شد با ترس واسترس تا دم پله ها رفتم اخه مگه ميشه داريوش اين جوري رفتار کنه داريوشي که به هرنوع جنسِ مذکر آلرژي داشت حالا اونقدر اوپن مايند شده که هيچ کاري به طرف نداره اخه... مگه اصلا شدنيه ؟؟ چه طور ميشه يه ادم اينهمه تغير کنه ؟؟ به نظرمن که داريوش تغيير ناپذيره وحالا اين ادم با اين همه رفتارايِ ضدونقيض و نميشناختم پنج دقيقه بالايِ پله ها وايسادم که اگه اتفاقي افتاد وداريوش دعوا راه انداخت سريع خودمو برسونم ....ولي نه هيچ خبري نبود .....واقعا برگشته بود خونه بدون جنگ ودعوا اين ادم اصلا کي بود .... واقعا داريوش بود؟؟ که نميشناختمش +++++++++++++++++++ بعدازاون روز شعاعي از شعاع نيم کيلومتري منم رد نميشد اگه کارِ خيلي واجبی داشت همه رو جمع ميکردو يه دفعه اي انجام ميداد اصلاانگار نه انگارکه اين ادم همون ادمه وقيحِ چند روز پيشه واقعا که بعضي ادما دورو داشتن وشعاعي هم سردستهءاون ادما بود چنان محترم وسنگين با من برخورد ميکرد که به عقلِ خودمم شک ميکردم ====================


مطالب مشابه :


رمان از بخشش تا ارزو(1)

مانتو ي نخي سورمه اي و شال مشکيم رو به دست گرفتم و رفتم ديبا از جواب دادن به سوالم طفره




گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا

پسران اينترنتي - گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا-جدیدترین بیوگرافی و عکس هنرمندان




دنیا پس از دنیا (8)

من داريوشِ ديبا ،،،پسر کمال ديبا ،،،برادر دنيا مدل جدید مانتو; مدل های پالتو




رمان از بخشش تا ارزو(2)

ديبا ميگفت که علي ازش خواسته تا پرونده اي رو که از شرکت مانتو و مقنعه ام رو درآوردم و




دنیا پس از دنیا (10)

گلچین عاشقانه ها - دنیا پس از دنیا (10) - اس ام اس-جدیدترین اس ام اس های روز,گلچینی از بهترین اس




پیکر فرهاد /معروفی

بچگيهاي ديبا و ، موهای درهم و برهم سیاه ، پیراهن بلند و سیاهی که در تابلو شما یک مانتو




رمان دنيا پس از دنيا23تا24

فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با جزداريوشِ ديبا




رمان دنیا پس از دنیا قسمت 10

نشيني برم فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو ديبا هيچ کس




رمان از بخشش تا ارزو(3)

مانتو رو تن کردم اما دست چپم رو توي آستين با ديدن ديبا که با تعجب بهم نگاه ميکرد به خودم




نمونه سؤالات تستي تاريخ ادبيات ايران و جهان

باد صبا درآمد، فـردوس گشت صحرا / آراست بوستان را نيسان به فرش ديبا 2) جراحی بینی | مدل مانتو.




برچسب :