پیکر فرهاد /معروفی

پیکر فرهاد

 

عباس معروفی

 

انتشارات ققنوس

از جمله کتاب هایی هست که واقعا توصیفش سخته . آدم نمی دونه چی باید بگه . کتاب پر از زن های مختلف است ، زن های متفاوت از هم که در حقیقت یکی هستند و سرنوشت آنها ادامه سرنوشت یکدیگر است ، سرنوشت مشترک بسیاری از زنان، زنانی که به دنبال خوشبختی هستند و به آن نمی رسند . زن دوره ساسانی ، دخترک روی قلمدان ، دخترک مدل ، دخترک عینکی و ... گر چه در دوران های مختلفی از تاریخ این سرزمین زندگی می کنند ولی با لحظه لحظه سرنوشت هم پیوند خورده اند و تقدیر مشترکی را تجربه می نمایند . راوی به صورت پیوسته عوض می شود و هر راوی گوشه ای از خاطرات خود را به یاد می آورد ولی شاید بتوان اصلی ترین راوی را دخترکی خواند که مدل نقاشی برای قلمدان است و در حقیقت همان دخترک بوف کور هدایت می باشد . کلا فضای داستان ، نحوه نگارش ، دخترک روی قلمدان ، مرد قوزی ، کالسکه و ... به صورت شدیدی شما رو یاد بوف کور می اندازه و در حقیقت خود آقای معروفی هم گفتند نگارش این کتاب نوعی ادای دین هست به صادق هدایت و بوف کور . البته کتاب ارجاعات ادبی دیگه هم داره مثل تکرار زیاد سردم است و یادآوری شعر فروغ یا جمله پیرمرد چشم و چراغ ما بود و ...
کلا فضای کتاب وهم آلود و شبیه یک جور هذیان هست . کتاب قشنگیه به دل می شینه به خصوص نثر بسیار زیبایی داره که ادم دلش می خواد بخونه و بخونه و باز هم بخونه ولی به نظرم خط سیرش دیگه بیش از حد گنگ و مبهم شده بود حداقل باید خط واضح تری را سرنوشت شخصیت ها دنبال می کرد .

آقای معروفی از ایران رفته اند و اکنون مقیم آلمان هستند و به خاطر کتاب برنده جایزه ی ادبی سال 2002 بنیاد ادبی آرنولد تسوایک هم شدند .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

آنچه را که می بایست از دست می دادم ، داده بودم ، خودم را فنای چشم هایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهر آلود کرده بود . و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشم هایی سیاه و براق بسوزم . به جست و جوی آن چشم ها در گردونه ای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود .

  

عاقبت در جایی که اصلا فکرش را نمی کردم اسیر نگاه های وحشی و معصومانه ی مردی شدم که شاید از پیش او را ندیده بودم .

 

آن قدر شب ها به ستاره ها نگاه کردم که شاید او هم به آسمان نگاهی انداخته باشد هر چند گذرا ، آن قدر به پرنده ها چشم دوختم که شاید از بالای خانه اش گذر کرده باشند . و آن قدر به نسیم سلام کردم که شاید صدای مرا به گوش او برساند ، ولی کمترین اثری از او نیافتم .

 

در تابلو نقاشی شما من سوار قطاری هستم به مقصدی نامعلوم . تابلو زنی که از پنجره به تاریکی نگاه می کند و هیچ حالتی جز سرگردانی در چهره اش نیست ، با لب های غنچه ای که انگار از بوسه ای طولانی برداشته شده و هنوز سیر نشده ، موهای درهم و برهم سیاه ، پیراهن بلند و سیاهی که در تابلو شما یک مانتو مشکی بود و روسری ماشی رنگ هم به سر داشت .


مطالب مشابه :


رمان از بخشش تا ارزو(1)

مانتو ي نخي سورمه اي و شال مشکيم رو به دست گرفتم و رفتم ديبا از جواب دادن به سوالم طفره




گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا

پسران اينترنتي - گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا-جدیدترین بیوگرافی و عکس هنرمندان




دنیا پس از دنیا (8)

من داريوشِ ديبا ،،،پسر کمال ديبا ،،،برادر دنيا مدل جدید مانتو; مدل های پالتو




رمان از بخشش تا ارزو(2)

ديبا ميگفت که علي ازش خواسته تا پرونده اي رو که از شرکت مانتو و مقنعه ام رو درآوردم و




دنیا پس از دنیا (10)

گلچین عاشقانه ها - دنیا پس از دنیا (10) - اس ام اس-جدیدترین اس ام اس های روز,گلچینی از بهترین اس




پیکر فرهاد /معروفی

بچگيهاي ديبا و ، موهای درهم و برهم سیاه ، پیراهن بلند و سیاهی که در تابلو شما یک مانتو




رمان دنيا پس از دنيا23تا24

فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با جزداريوشِ ديبا




رمان دنیا پس از دنیا قسمت 10

نشيني برم فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو ديبا هيچ کس




رمان از بخشش تا ارزو(3)

مانتو رو تن کردم اما دست چپم رو توي آستين با ديدن ديبا که با تعجب بهم نگاه ميکرد به خودم




نمونه سؤالات تستي تاريخ ادبيات ايران و جهان

باد صبا درآمد، فـردوس گشت صحرا / آراست بوستان را نيسان به فرش ديبا 2) جراحی بینی | مدل مانتو.




برچسب :