رمان من هم گریه میکنم 2

((دنیا))
- توجه توجه...

هر سه تامون سریع به سمت صدا برگشتیم و دیگه به حرف های پسره اهمیت ندادیم...تارا سریع درو باز کرد که بیچاره پسره شوت شد عقب...تارا پیاده شد و به سامان که رفته بود بالای ماشینش و یه بلند گو گرفته بود دستش و اماده سخنرانی شده بود نگاه کرد...ما هم پیاده شدیم و کنار تارا وایسادیم...پسرا هم پشت ما وایساده بودن...سامان شروع کرد و گفت:
- دخترا و پسرا...لیدیز اند جنتلمن...همه توجه کنید فردا داخل ویلای خودم گودبای سامر دارم...خوشحال می شم شما هم در این پارتی حضور داشته باشید...به ویژه بانوان...
همه دست زدند و تارا دو کف دستشو قرار داد کنار صورتش ولی به پشت که ما بزیم قدش...ما هم همین کارو انجام دادیم...تارا با خوش حالی گفت:
- ایول...فردا شب دوباره می ریم پارتی...من که حسابی قر تو کمرم می لوله...
پادینا با هیجان زیاد گفت:
- اره...انشاالله خوش می گذره...
منو تارا برگشتیم طرفش و خدیدیم...تارا گفت:
- جون من تو معنیشو می دونی زر زر می کنی؟
پادینا خندید و گفت:
- حالا حالا...چه فرقی می کنه؟
منم خندیدم و گفتم:
- بابا با خدا...خانم امروز دوبار گفت انشاالله من حتی تلفظشم خوب بلد نیستم چه برسه که دو بار استفاده کنم...
هر سه خندیدیم و برگشتیم که رو به روی پسرا قرار گرفتیم...داشتن با چشمای شیطونشون نگامون می کردن فاصلمون خیلی کم بود هر سه دو قدم رفتیم عقب...پادینا گفت:
- ببخشید که معطل شدید...با...اجازتون.
و ماشینو چرخید و سوار شد...منو تارا هم سوار شدیم و بدون توجه به چهره ی پر تعجب اما در هم رفته ی پسرا حرکت کردیم...پادینا منو تارا رو پیاده کرد و خودش رفت...اول یه سری از وسایلمو جمع کرد و به مامان گفتم که همه چیز جور شد...کلی گریه کرد و اخرش گفت:
- دخترم بزرگ شده...
- په نه په هنوز نی نی موندم...
- تو هنوز برای من نی نی کوچولویی...
- ممنون...از نظر عقلی که نگفتی؟
- چرا دقیقه از همون نظر گفتم...اخه دختر من چرا باید بری یه خونه ی جدا؟
- مامان خودت که می دونی...تارا وعضیتش بده...
- خب تارا بیاد اینجا بمونه...اونم مثه دختر من...
- مامان...ما می خوام مستقل باشیم...این که عیبی نداره...
- عیب داره دختر...داره...سه تا دختر تنها داخل یه خونه...اگه بلایی سرتون اومد چی؟کی می خواد بفهمه...تا بخوایم ما متوجه بشیم که ای وای دنیا از دست رفت دیگه از شماها چیزی نمونده...
دیگه داشت اشکم در میومد...بحث رو تموم کردمو رفتم بالا...وسایلمو جمع کرد و روی تخت دراز کشیدم...به امروز فکر کردم...به صبح...که چی گذشت...اول پسرا و دعوا باهاشون...چرا اینقدر عجیب بودن...چرا پسره نزاشت منو بزنه؟اون چی کاره بود؟دوست داشتم حداقل ازش تشکر کنم ولی دنی و تشکر یا معذرت خواهی باهم جور در نمیان...دیدنشون در یک روز اون هم سه بار تعجب اور بود...کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم...صبح با صدای موبایلم بیدار شدم و حاضر شدم که برم خرید البته با تارا و پادی..یه مانتو صورتی کثیف با شلوار جین یخی و یه کفش ال استار صورتی کم رنگ و یه شال همون رنگ پوشیدم و موهام ها یه طرف کج زدم بیرون و سوار سانتافه سفید تارا شدم...میشه گفت هر سه تیپ اسپرت زده بودیم تارا یه مانتو سفید اسپرت با شلوار کتون سفید و کفش ال استار سفید و شال سفید پوشیده بود کلا عروسی شده بود...پادینا هم یه مانتوی ابی اسمونی با شلوار جین روشن و یه کفش اسپرت مشکی پوشیده بود و شالشم ترکیبی بین ابی و مشکی بود...بالاخره رسیدیم اول همه مغازه ها رو نگاه کردیم و بعد شروع کردیم به سفارش دادن...تارا یه تخت،کمد،میز ارایشی،پرده،روتختی،کاغذ دیواری و فرش و چراغ خواب و یه لوستر شیک دخترونه به رنگ مشکی سرخابی سفارش داد...کلا اتاقشو با این دو رنگ ترکیب کرد...من هم همون چیزا ولی با مدل های متفاوتی به رنگ سفید مشکی و پادینا هم به رنگ صورتی کثیف و مشکی سفارش داد..برای اشپزخونه هم از سه رنگ طوسی قرمز مشکی و سالن هم به رنگ ابی و بنفش ترکیب کردیم و قرار شد تا دو روز دیگه بفرستنشون به خونمون...از مغازه زدیم بیرون که یه دفعه سه نفر جلومون ظاهر شدن...سرمون گرفتیم بالا که دیدیم همون پسرا بودن...پوزخندی زدند و ازکنارمون رد شدن و رفتن داخل ،ما هم بدون توجه به اونا به راهمون ادامه دادیم...ازشون که دور شدیم تارا گفت:
- می گم اینا عجیب نیستن...چرا ما این همه اینا رو می بینیم؟
سری تکون دادمو گفتم:
- اره..اینا اینجا چی کار می کنن؟
پادی دست منو تارا رو مثله بچه ها گرفت و عقب جلو کرد و گفت:
- بیخی دوستان گل من...بریم ناهار بکوفتیم که این ساحب مرده بدجور رو مخه...
تارا خندید و گفت:
- اسم پسرا و مردا بد در رفته که هوای شکمشونو دارن ما بدتریم...
سری تکون دادمو به طرف یه رستوران اشاره کردم تا بریم داخلش تا ناهار بخوریم،روی یه میز چهار نفره نشستیم...اخه سه نفره نداشت...منو رو برداشتم و یه نگاهی بهش انداختم و طبق معمول هات داگ سفارش دادم...تارا و پادی هم همینو سفارش دادن با نوشابه و سالاد و منتظر موندیم تا غذامونو بیارن...خسته بودم به خاطر همین سرمو گذاشتم روی میز شیشه ای که با صدای موبایل پادی سرمو بلند کردم:
- های هانی...
اوه اوه معلوم نیست کیه که اینجوری صحبت می کنه...دوباره با همون صدایی که ازش عشوه و طنازی می چکید گفت:
- معلوم نیست...تو کجایی الان؟
-...
- خاک عالم...
خندم گرفته بود...خیلی باحال حرف می زد...یه دفعه معلوم نیست اون طرف خط چی گفت که با لحن چاله میدونی گفت:
- خوب گوش کن ابجی...یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه دورو طرف اون بپلکی روز گارتو سیاه می کنم...شیر فهم شدی نانا...
از خنده قرمز شده بودم...بیشتر جونا تو رستوران داشتن به مکالمه ی پادی گوش می کردن...پادی دوباره با لحن لاتی گفت:
- عزت زیاد...نشنوم دیگه صداتو...افتاد؟
بعد قطع کرد...تارا با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
- کی بود؟
پادی به طور مسلحتی دو تا سرفه کرد و اروم جوری که فقط ما بشنویم گفت:
- بچه ها یه چیزی می گم بر نگردین...
ما سرمونو تکون دادیم تا صحبت کنه:
- سه تا پسرا بود که امروز دیدیمشون...
ما دوباره سری تکون دادیم که گفت:
- میز پشت شما نشستن...کل صحبتای منم گوشیدن...
منو تارا چهره ی متعجب به خودمون گرفتیم و سر تکون دادیم...یه دفعه تارا قیافه ی جدی به خودش گرفت و به صندلی تکیه داد و گفت:
- خب به ما چه...خبریه جیگیل؟
پادی هم سیخ نشست و گفت:
- نه چه خبری؟یه کم برام عجیبه...اینا اینجا چی می خوان...
منم به صندلیم تکیه دادمو گفتم:
- مهم نیست دوستان...
همون موقع غذاهامونو اوردن که گفتم:
- به شکمتون برسید...لاغر نشید...
واقعا عجیب بود ولی که چی بدبختا از سه تا دختر خوش قیافه خوششون اومده حالا دارن تعقیبمون می کنن...والا الان سقف رستوران ریزش می کنه با این اعتماد به سقف کاذبم...مشغول غذا خوردن شدم و به هیچ چیز جز شکمم فکر نکردم...ساعت چهار بعداز ظهر بود که تارا ما رو رسوند و خودش رفت...اول رفتم یه حموم کردم و خوب خودمو شستم...تقریبا یک ساعت و نیم داخل حمام بودم...مثه بچه ها داخل وان اب بازی می کردم،اما بالاخره دل کندم و اومدم بیرون...اول از همه موهامو خشک کردم...موهای بلوند خدا دادیمو خیس خیس ژل زدم و سشوار کشیدم تا فر درشت بشن...بعد شروع کرم به ارایش کردن...صورت بدون ارایش شبیه ارواح بود و یه ذره رنگ می خواست...یه ارایش دخترونه شیک و پیک کردم و فقط یه ذره بیشتر به چشمام رسیدم...خط چشم خوشمل گربه ای کشیدم و ریمل زدم،مژه هام خدایی فر بود و نیاز نبود که فرشون کنم و به فقط یه کم ریمل می زدم و یه سایه ابی نفتی که به چشمای سبزم میومد...کرم پودر و یه رژ لب صورتی و یه برق لب که خیلی لبامو تو دید می زاشت و واقعا ازشون خوشم میومد...بعد از اتمام ارایش پیرایش رفتم سر کمدم تا مطابق ارایشم لباس انتخاب کنم...همیشه خدا من برعکس بقیه بودم،همه اول لباس انتخاب می کنن و بعد ارایش می کنن ولی من اول ارایش می کنم و بعد لباس انتخاب می کردم...کمدمو که باز کردم بعد از رد کردن چند تا لباس به یه لباس ابی نفتی و مشکی انتخاب کردم...لباس دکلته دلبر بود و قدش هم حدودا تا بیست سانت بالای زانو بود...کل لباس از پولک های ابی و مشکی درست شده بود و فقط پایین از زیر لباس یه تور مشکی به اندازهی ده پنج سانت اومده بود بیرون و دور کمرش یه کمربند مشکی که جلو به صورت کج پاپیون می شد،داشت و حسابی شیک می شدم...یه کفش پاشنه بلند با لژ زیاد انتخاب کردم به رنگ مشکی ولی ساده...ست بدلم به رنگ مشکی که شامل گوشواره به شکل پاپیون و گردنبند که زنجیر مشکی و یه پاپیون مثه گوشوارم بهش اویزون بود و یه دست بند که از چند تا زنجیر باریک مشکی و از همون پاپیونا هم ازشون اویزون بود و یه پابند به همون شکل... بعد از انداختن بدلم نشستم و با حوصله لاک مشکی و ابی نفتی زدم...کت بلندم که همیشه برای روپوش روی لباسای مجلسی می پوشیدم برداشتم و یه شال مشکی هم سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون...تو حیاط کتم رو پوشیدم که موبایلم زنگ خورد از کیف مجلسی مشکیم درش اوردم تارا بود و فقط یه تک زد که یعنی بیا بیرون...رفتم و سوار شدم...اونا هم مثه من کت مجلسی پوشیده بودن و نمی تونستم مدل لباساشونو ببینم ولی میشد از روی ارایششون تشخیص داد،تارا سایه دوطبقه زده بود اول مشکی و بعدش سرخابی و لاک طراحی شده ی سرخابی و مشکی...خوب این معلوم شد لباسش مشکی سرخابیه...تارا عاشق این دو رنگه و بیشتر از این دو رنگ استفاده می کنه...پادینا هم سایه ترکیبی زده بود و نمی شد فهمید ولی از رژ لبش و لاک طراحی شده اش به رنگ قرمز می شد فهمید که لباسش هم قرمزه...بعد از نیم ساعت رسیدیم...از خونه هیچ صدایی نمیومد...تارا یه زنگ زد به سامان و گفت که بیاد درو باز کنه...سامان قبلا توی یه کاری به تارا کمک کرده بود و به خاطر همین ما می شناختیمش و همیشه برای پارتی هایی که می گرفت دعوت بودیم و می رفتیم...پارتیاش خیلی خوب بودن و کلی خوش میگذشت...در باز شد و تارا ماشینش رو برد تو و ما هم پیاده شدیم...تارا گفت:
- پادی،دنی...من لباسای هیپ هاپ هم اوردم...
پادینا گفت:
- من نمی دونستم کجاست خواستم بیارم...
تارا لبخندی زد و گفت:
- بله می دونم...پیش من بود...مال هر دوتاتون...امشب باید هیپ هاپ برقصیم...
هر دو تایید کردیم و رفتیم داخل...سامان اومد جلو گفت:
- خانما خیلی خوش اومدین...
تارا دوباره رفت تو غالب مغرور خود و گفت:
- ممنون...لطف دارید...
سامان لبخندی زد و گفت:
- با من راحت صحبت کن...
تارا اخمی کرد و گفت:
- نه...این جوری راحت ترم...
سامان سرشو تکون داد و گفت:
- باشه...کتتونو بدین تا براتون اویزون کنم...
کتمو در اوردم و تارا و پادی هم همین کارو کردن و من تازه متوجه تیپشون شدم...
تارا یه دکلته ساده مشکی که خیلی به پوست سفیدش تضاد داشت،پوشیده بود. از ناحیه سینه تا کمر از بقلاش چند تیکه سرخابی زده بود بیرون و از پایین کمرش هم پف دار سه تیکه بود و قدش هم تا بالای زانوش بود...جلوی موهاشو پوش داده بود و زده بود بالا و بقیه موهاش که پایینشون حالت فر داشت رو ازادانه رها کرده بود موهاش مثه خودم خدادای بلوند بود ولی ریشش به طلایی قهوه ای می زده...یه کفش تا مچ پاش پوشیده بود به رنگ سرخابی کم رنگ و ست بدل به مدل ستاره سرخابی زده بود و لاک سرخابی...
پادینا هم یه دکلته دلبر به رنگ قرمز که به پوست سفیدش می اومد پوشیده بود...تقریبا ساده بود و رنگ ترکیبی نداشت ولی روی سینه هاش از چپ و راست پارچه تور همون رنگ خورده بود و تا کمرش تنگ بود و از پایین کمر تا اخرش تور قرمز می خورد...قد لباسش هم تا بالای زانو بود...ست بدل قرمز مدل قلبش رو انداخته بود...موهای قهوه ایش رو بالا بسته بود و به مقدار زیادی انداخته بود پایین روی صورتش و کج مدل داده بود...
سه تامون از راهرو رد شدیم و رسیدیم به سالن بزرگی که کلی ادم تو هم وول می خوردن و در حال رقص بودن و یه سری هم نشسته بودن و یا سیگار می کشیدن یا در حال عیش و نوش بودن...ما هم رفتیم نشستیم...زیاد اهل نوشیدن نبودیم و اصلا دودی نبودیم...سامان اومد طرفمون و گفت:
- دخترا کارناوال بوسه داریم...بدویید...
اینو گفت و ازمون دور شد...سه تامون به هم نگاه کردیم و سری از روی تایید تکون دادیم و رفتیم طرف بچه ها دیگه هیچکی وسط نبود...یه عده به صورت گرد نشسته بودن و یه سری هم از سر لوس بازی وایساده بودن..ما هم رفتیم جز گروه نشسته ها که صدای صوت و هو پسرا بلند شد...یکی از پسرا گفت:
- خب سامان شروع کن که می خوام سه نفرو هم زمان ببوسم...
عوضی منظورش با ما بود...ههههههههه خیال کردی...تارا جواب داد:
- ترجیح می دم پول همه بچه هارو بدم ولی توی گوریلو نبوسم...
بعد با صدای نازکی گفت:
- ادم عقش می گیره...ایش...
همه خندیدن و پسره سرخ شد...تارا لبخند پیروزمندانه ای روی لبش بود...سامان گفت:
- دیگه کسی نیست؟
- چرا ما هم هستیم...


مطالب مشابه :


آموزش نحوه کاشت سبزه دو رنگ

** با اینکه بذر خاکشیر سبز رنگه آموزش نحوه کاشت سبزه دو رنگ, مدل مدل مانتو و سارافون; مدل




ترکیب رنگ ها 1

اوزیباست و زیبایی ها را دوست دارد علی حاتمی هستم مربی نقاشی رنگ روغن




مدل هایی از لباس های متنوع برای خانم ها و دختر خانم ها

یکی از لباس های ضروری خانم های ایرانی مانتو شما به دو قسمت تفکیک مدل هایی که درست




رمان من هم گریه میکنم 2

موبایلم بیدار شدم و حاضر شدم که برم خرید البته با تارا و پادی یه مانتو مدل های دو رنگه




اس ام اس جديد ، فلسفي سـري 2

مدل مانتو و سخت ترین دو راهی چقدر سخته همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگه




برچسب :