پایی که جا ماند

جزیره مجنون-جاده خندق

دشمن از کنار نیزارها وکانال های روبه رویم هر جنبنده ای را هدف قرار می داد.به وسط جاده که رسیدم بلند شدم و به طرف تیرباری که ده دوازده متر جلوتر بود لنگان لنگان دویدم.عراقی ها به طرفم تیراندازی کردند.وقتی به طرف تیربار می دویدم سالار از کنار نی ها به عراقی ها که توی کانال بودند تیراندازی می کرد.در یک لحظه احساس کردم از سمت راست بدنم کوتاهتر شدم.به زمین افتادم.نگاه کردم ببینم چه شده.از اتفاقی که برایم افتاده بود شوکه شدم.استخوان ساق پای راستم خرد شده بود.گلوله ها بالای قوزک پای راستم اصابت کرده بود.پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود.اما گوشتهای ساق پایم تکه تکه شده بود.حدود هفت هشت سانتی متر از بالای مفصل مچ پایم استخوانهایش خرد شده بود.پاشنه پایم از مقداری پوست و رگ آویزان بود.استخوان های ساق پایم چنان خرد شده بود که پاشنه ی پایم به هر طرفی می چرخید.خونم بند نمی آمد.فکر می کنم وقتی به زمین افتادم عراقی ها خیال کردند کشته شده ام به همین خاطر کمتر به طرفم تیراندازی شد.

باورم نمی شد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگری به پایم نیاز داشتم.در همان لحظه ی اول که تیر خوردم خون از پایم فواره می زد.پوتین ام پر از خون بود.....

نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی می رسند.پاشنه ی پای مجروحم را در دست راستم گرفتم با کمکم دست چپم خودم را روی زمین کشیدم و از توی کانال به طرف سنگر کوچکی که ده پانزده متری پشت سرم بود رفتم.دستم پر از خونهای لخته شده بود.سعی کردم تنها اسلحه ی کلاش به زمین افتاده ی یکی از شهدا را پرت کنم داخل آبراه کناری ام...

سرگرد دستور می داد جیب هایم را تفتیش کننو.جیب هایم را گشتند چیزی همراهم نبود.ساعت مچی ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد.برای اینکه ساعتم را در آورد باید دستم را باز می کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد.نفس راحتی کشیدم.از بس دستهایم را محکم بسته بود جای سیم ها روی دستم کبود شده بود.نظامی ای که جوان تر بود دستم را گرفت تا ساعتم را در آورد.با اشاره دستم بهش فهماندم درش می آرم و می دم بهت...دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد.ساعت را که در آوردم انداختمش توی آب...عاقبت این کار را می دانستم.برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند.....

یکی از عراقی ها که پرچم عراق دستش بودکنار جازه ی یکی از شهدا ایستاد.جنازه از پشت به زمین افتاده بود.نظامی سیاه سوخته ی عراقی کنار جنازه اش ایستاد و یکدفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه ی شهید کوبید.طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت.آرزو داشتم بمیرم و زنده نباشم.نظامی عراقی بر می گشت به من خیره می شد و مرتب تکرار می کرد:اهنا...(اینجا جای پرچم عراقه)...

با تکرار صلاه از آنها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم .اجازه دادند.همان جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم.اولین بارم بود در نماز گریه می کردم.گریه ام از دردها و رنجهایی بود که می کشیدم.یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم.احساس کردم بیش از هر زمان دیگر به خدا نزدیکترم.دلم گرفته بود و درونم پر از غصه و درد بود.شکوه ای نداشتم اما کم آورده بودم.دیگر تحمل زنده ماندن را نداشتم....

نزدیکی های بغداد یکی از دژبانها به بچه ها گفت:کربلا سبعین کم.(کربلا 70کیلومتر)

نام کربلا که برده شد بغض کهنه ی اسرا ترکید.گویی دجله از چشم ها جوشید.صدای گریه ی اسرا بلند شد.بلند بلند زدم زیر گریه.از آن همه آزار تشنگی بی مهری نیش زبان و تحقیر به ستوه آمده بودم.دلم پر بود.در چد روز گذشته تحمل و ظرفیت خیلی ار آن دردها و رنج ها را در آن سن کم نداشتم.دنبال بهانه ای بودم تا یک دل سیر گریه کنم.احساس می کردم با یک گریه ی درست و حسابی سبک می شوم. به همان شکلی که به پشت دراز کشیده بودم دو دستم را روی صورتم کاسه کردم و بلند بلند گریه کردم.به بهانه ی آقا امام حسین(ع).برای دل خودم و آنچه بر من و دوستانم گذشته بود...

بغدادـ زندان الرشید

حسین اسکندری بدنش بدجور سوخته بود.تمام بدنش تاول زده بود.گویا فرمانده تخریب قرارگاه کربلا بود .سوختگی اش به گونه ای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه می ریخت.نگهبان ها اجازه نمی دادند او در سایه دراز بکشد.پماد سوختگی هم به او نمی دادند.پشه ها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند.کنارم دراز کشیده بود.وقتی خواستم پشه ها را از او دور کنم مانع ام شد و گفت :سلامتی من مدیون همین پشه هاست.اگر این پشه ها نبودند من تا حالا زنده نبودم.می گفت:تو این سرزمین نکبتی که جز فحش و کتک چیزیش نصیب ما نمی شه پشه های عراق دونسته یا ندونسته به من یکی خدمت می کنن...

تکریب-کمپ ملحق

باقر جاکیان یه آدم لاتی بود که کارش چاقوکشی و خلاف بود.تو تشییع جنازه ی یکی از هم محلی هایش که از بچگی هم بازی بودند از این رو به آن رو شد و اومد جبها.تمام بدنش خالکوبی بود.تو جبهه به هم سنگری هایش گفته بود ناراحتم از اون موقعی که شهید می شم.وقتی می خوان منو غسل بدن خالکوبی هامو که ببینن نمی گن این دیگه چه جور شهید خلاف کاریه؟بعد به شوخی می گفت:اون موقع من اگه بمیرم بهتره.به دوستاش گفته بود: تنها نگرای من این خالکوبی هاست.

بعدها در شلمچه خمپاره درست می خوره تو سنگرش و تمام بدنش تکهتکه می شه.خدا خیلی دوستش داشت .بدنش چنان تکه تکه شد که دیگه نیازی به غسل نداشت...

گروهبان ابراهیم وارد کمپ که می شدسراغم می آمد.وقتی داخل بازداشتگاه بودم بچه هامیومدن و می گفتند:سید دوستت عریف ابراهیم.هر وقت می دیدمش حس خوبی داشتم اگرچه عراقی بود اما احساس می کردم با یک ایرانی با عاطفه روبرو هستم.عریف ابراهیم قضیه ی مرا به خانمش گفته بود.می گفت به خانومم گفتم بین اسرای ایرانی یکی شون که از همه کم سن و سال تره یه پاش تو جنگ قطع شده هم اسم پسرمونه و سید است.خانمش ناراحت شده و از او خواسته بود هوای مرا داشته باشد.از آن روز به بعد هر ده پانزده روز یکبار دست پخت خانمش را دور از چشم دیگران برایم می آورد و من از روی دیوار توالت آخری آن را برمی داشتم.

مدتها بعد برایم شربت معده آورد.ناراحتی معده ام شدید شده بود.چنان معده ام می سوخت که بیشتر شبها از درد خوابم نمی برد.از او خواستم به جای نان و غذا برایم دارو بیاورد.از دارو هایش بچه ها هم استفاده می کردند اما نان و کتلت ها را فقط خودم می خوردم...

Normal0falsefalsefalseEN-USX-NONEFA


مطالب مشابه :


روایتگری حاج حسین یکتا

20 روایت بازخوانی کتاب پایی که جاماند روایتگری حاج حسین یکتا پیرامون کتاب پایی که جا ماند.




پایی که جاماند

کتاب «پایی که جا ماند» شامل 198 خاطره از سید ناصر حسینی پور است.




معرفی کتاب "پایی که جا ماند"

«پایی که جا ماند»، یادداشت‌های روزانه سید ناصر حسینی‌پور از زندان‌های مخفی عراق است که




معرفی کتاب:پایی که جا ماند

دانلود مترجم متن به زبان های معرفی کتاب:پایی که جا ماند.




پایی که جا ماند

پایی که جا ماند. جزیره مجنون-جاده دانلود کامل بدون محدودیت ; حرف دل (مرتضي) تا بیکرانه




پایی که جا ماند / قدمی که استوار ماند

پایی که جا ماند / قدمی که استوار پایی که جا ماند / قدمی که پایگاه دانلود مداحی حاج




کتاب پایی که جاماند

دانلود کتاب های روان دل‌تان را به «پایی که جا ماند»




برچسب :