اشعار شاعران بزرگ

                                                         به نام خداوند بخشنده مهربان

 

كتاب را به بيوك مصطفوى پيشكش

مى كنم.

 

از روى پلك شب

 

شب سرشارى بود.

رود از پاى صنوبر ها، تا فراتر ها مى رفت.

دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود.

در بلندى ها، ما.

دور ها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازك تر.

دست هايت، ساقه سبز پيامى را مى داد به من

و سفالينه انس، با نفس هايت آهسته ترك مى خورد

و تپش هامان مى ريخت به سنگ.

از شرابى ديرين، شن تابستان در رگ ها

و لعاب مهتاب، روى رفتارت.

تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك.

فرصت سبز حيات، به هواى خنك كوهستان مى پيوست.

سايه ها بر مى گشت.

و هنوز، در سر راه نسيم،

پونه هايى كه تكان مى خورد،

جذبه هايى كه به هم مى ريخت.

...........................................................

روشنى، من، گل، آب

 

ابرى نيست.

بادى نيست.

مى نشينم لب حوض:

گردش ماهى ها، روشنى، من، گل، آب.

پاكى خوشه زيست.

مادرم ريحان مى چيند.

نان و ريحان و پنير، آسمانى بى ابر، اطلسى هايى تر.

رستگارى نزديك: لاى گل هاى حيات.

نور در كاسه مس، چه نوازش ها مى ريزد!

نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روى زمين مى آرد.

پشت لبخندى پنهان هر چيز.

روزنى دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست.

چيزهايى هست، كه نمى دانم.

مى دانم، سبزه اى را بكنم خواهم مرد.

مى روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه مى بينم در ظلمت، من پر از فانوسم.

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج.

پرم از سايه برگى در آب:

چه درونم تنهاست.

..............................................................

و پيامى در راه

 

روزى

خواهم آمد، و پيامى خواهم آورد.

در رگ ها، نور خواهم ريخت.

و صدا خواهم در داد: اى سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد.

خواهم آمد، گل ياسى به گدا خواهم داد.

زن زيباى جذامى را، گوشوارى ديگر خواهم بخشيد.

كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردى خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: آى شبنم، شبنم، شبنم.

رهگذارى خواهد گفت: راستى را، شب تاريكى است، كهكشانى خواهم دادش.

روى پل دختركى بى پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت.

هر چه دشنام، از لب ها خواهم بر چيد.

هر چه ديوار، از جا خواهم بر كند.

رهزنان را خواهم گفت: كاروانى آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم كرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق، سايه ها را با آب، شاخه ها را با باد.

و به هم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها.

بادبادك ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها، آب خواهم داد.

خواهم آمد، پيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ريخت.

ماديانى تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

خر فرتوتى در راه، من مگس هايش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر ديوارى، ميخكى خواهم كاشت.

پاى هر پنجره اى، شعرى خواهم خواند.

هر كلاغى را، كاجى خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شكوهى دارد غوك!

آشتى خواهم داد.

آشنا خواهم كرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت.

................................................................

ساده رنگ

 

آسمان، آبى تر،

آب، آبى تر.

من در ايوانم، رعنا سر حوض.

رخت مى شويد رعنا.

برگ ها مى ريزد.

مادرم صبحى مى گفت: موسم دلگيرى است.

من به او گفتم: زندگانى سيبى است، گاز بايد زد با پوست.

زن همسايه در پنجره اش، تور مى بافد، مى خواند.

من ((ودا)) مى خوانم، گاهى نيز

طرح مى ريزم سنگى، مرغى، ابرى.

آفتابى يك دست.

سارها آمده اند.

تازه لادن ها پيدا شده اند.

من انارى را، مى كنم دانه، به دل مى گويم:

خوب بود اين مردم، دانه هاى دلشان پيدا بود.

مى پرد در چشمم آب انار: اشك مى ريزم.

مادرم مى خندد.

رعنا هم.

.................................................................

آب

 

آب را گل نكنيم:

در فرو دست انگار، كفترى مى خورد آب.

يا كه در بيشه دور، سيره اى پر مى شويد.

يا در آبادى، كوزه اى پر مى گردد.

آب را گل نكنيم:

شايد اين آب روان، مى رود پاى سپيدارى، تا فرو شويد اندوه دلى.

دست درويشى شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.

زن زيبايى آمد لب رود،

آب را گل نكنيم:

روى زيبا دو برابر شده است.

چه گوارا اين آب!

چه زلال اين رود!

مردم بالا دست، چه صفايى دارند!

چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد!

من نديدم دهشان،

بى گمان پاى چپرهاشان جاپاى خداست.

ماهتاب آنجا، مى كند روشن پهناى كلام.

بى گمان در ده بالادست، چينه ها كوتاه است.

مردمش مى دانند، كه شقايق چه گلى است.

بى گمان آنجا آبى، آبى است.

غنچه اى مى شكفد، اهل ده باخبرند.

چه دهى بايد باشد!

كوچه باغش پر موسيقى باد!

مردمان سر رود، آب را مى فهمند.

گل نكردندش، ما نيز

آب را گل نكنيم.

...........................................................

در گلستانه

 

دشت هايى چه فراخ!

كوه هايى چه بلند!

در گلستانه چه بوى علفى مى آمد!

من در اين آبادى، پى چيزى مى‌ گشتم:

پى خوابى شايد،

پى نورى، ريگى، لبخندى.

پشت تبريزى ها

غفلت پاكى بود، كه صدايم مى زد.

پاى نى زارى ماندم، باد مى آمد، گوش دادم:

چه كسى با من، حرف مى زد؟

سوسمارى لغزيد.

راه افتادم.

يونجه زارى سر راه،

بعد جاليز خيار، بوته هاى گل رنگ

و فراموشى خاك.

لب آبى

گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب:

((من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است!

نكند اندوهى، سر رسد از پس كوه.

چه كسى پشت درختان است؟

هيچ، مى چرد گاوى در كرد.

ظهر تابستان است.

سايه ها مى دانند، كه چه تابستانى است.

سايه هايى بى لك،

گوشه اى روشن و پاك،

كودكان احساس! جاى بازى اينجا نيست.

زندگى خالى نيست:

مهربانى هست، سيب هست، ايمان هست.

آرى

تا شقايق هست، زندگى بايد كرد.

در دل من چيزى است،‌ مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بى تابم، كه دلم مى خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.

دورها آوايى است، كه مرا مى خواند.))

..............................................................

غربت

 

ماه بالاى سر آبادى است،

اهل آبادى در خواب.

روى اين مهتابى، خشت غربت را مى بويم.

باغ همسايه چراغش روشن،

من چراغم خاموش.

ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.

غوك ها مى خوانند.

مرغ حق هم گاهى.

كوه نزديك من است: پشت افراها، سنجدها.

و بيابان پيداست.

سنگ ها پيدا نيست، گلچه ها پيدا نيست.

سايه هايى از دور، مثل تنهايى آب،‌ مثل آواز خدا پيداست.

نيمه شب بايد باشد.

دب اكبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.

آسمان آبى نيست، روز آبى بود.

ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسى بخرم.

ياد من باشد فردا لب سلخ، طرحى از بزها بردارم،
طرحى از جاروها، سايه هاشان در آب.

ياد من باشد،‌ هر چه پروانه كه مى افتد در آب،‌ زود از آب در آرم.

ياد من باشد كارى نكنم، كه به قانون زمين بر بخورد.

ياد من باشد فردا لب جوى، حوله ام را هم با چوبه بشويم.

ياد من باشد تنها هستم.

ماه بالاى سر تنهايى است.

..................................................................

پيغام ماهى ها

 

رفته بودم سر حوض

تا ببينم شايد، عكس تنهايى خود را در آب،

آب در حوض نبود.

ماهيان مى گفتند:

((هيچ تقصير درختان نيست.))

ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشويه نشست

وعقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد.

به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.

برق از پولك ما رفت كه رفت.

ولى آن نور درشت،

عكس آن ميخك قرمز در آب

كه اگر باد مى آمد دل او، پشت چين هاى تغافل مى زد،
چشم ما بود.

روزنى بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدى، همت كن

و بگو ماهى ها، حوضشان بى آب است.

باد مى رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا مى رفتم.

.................................................................

براى ابوالقاسم سعيدى

نشانى

 

((خانه دوست كجاست؟)) در فلق بود كه پرسيد سوار.

آسمان مكثى كرد.

رهگذرى شاخه نورى كه به لب داشت به تاريكى شن ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيدارى و گفت:

((نرسيده به درخت،

كوچه باغى است كه از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پرهاى صداقت آبى است.

مى روى تا ته ان كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مى آرد،

پس به سمت گل تنهايى مى پيچى،

دو قدم مانده به گل،

پاى فواره جاويد اساطير زمين مى مانى

و تو را ترسى شفاف فرا مى گيرد.

در صميميت سيال فضا، خش خشى مى شنوى:

كودكى مى بينى

رفته از كاج بلندى بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او مى پرسى

خانه دوست كجاست.))

...............................................................

واحه اى در لحظه

 

به سراغ من اگر مى آييد،

پشت هيچستانم.

پشت هيچستان جايى است.

پشت هيچستان رگ هاى هوا، پر قاصدهايى است

كه خبر مى آرند، از گل واشده دور ترين بوته خاك.

روى شن ها هم، نقش هاى ثم اسبان سواران ظريفى است كه صبح

به سر تپه معراج شقايق رفتند.

پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:

تا نسيم عطشى در بن برگى بدود،

زنگ باران به صدا مى آيد.

آدم اينجا تنهاست

و در اين تنهايى، سايه نارونى تا ابديت جارى است.

به سراغ من اگر مى آييد،

نرم و آهسته بيايد، مبادا كه ترك بردارد

چينى نازك تنهايى من.

...........................................................

پشت درياها

 

قايقى خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از اين خاك غريب

كه در آن هيچ كسى نيست كه در بيشه عشق

قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهى

و دل از آرزوى مرواريد،

همچنان خواهم راند.

نه به آبى ها دل خواهم بست

نه به دريا پريانى كه سر از آب به در مى آرند

و در آن تابش تنهايى ماهى گيران

مى فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

همچنان خواهم راند.

همچنان خواهم خواند:

((دور بايد شد، دور.

مرد آن شهر اساطير نداشت.

زن آن شهر به سرشارى يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالارى، سر خوشى ها را تكرار نكرد.

چاله آبى حتى، مشعلى را ننمود.

دور بايد شد، دور.

شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.))

همچنان خواهم خواند.

همچنان خواهم راند.

پشت درياها شهرى است

كه در آن پنجره ها رو به تجلى باز است.

بام ها جاى كبوتر هايى است، كه به فواره هوش بشرى مى نگرند.

دست هر كودك ده ساله شهر، شاخه معرفتى است.

مردم شهر به يك چينه چنان مى نگرند

كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.

خاك، موسيقى احساس تو را مى شنود

و صداى پر مرغان اساطير مى آيد در باد.

پشت درياها شهرى است

كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشم سحر خيزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنى اند.

پشت درياها شهرى است!

قايقى بايد ساخت.

..............................................................

تپش سايه دوست

 

تا سواد قريه راهى بود.

چشم هاى ما پر از تفسير ماه زنده بومى،

شب درون آستين هامان.

مى گذشتيم از ميان آبكندى خشك.

از كلام سبزه زاران گوش ها سرشار،

كوله بار از انعكاس شهرهاى دور.

منطق زبر زمين در زير پا جارى.

زير ما دندان هاى ما طعم فراغت جا به جا مى شد.

پاى پوش ما كه از جنس نبوت بود ما را با نسيمى از زمين مى كند.

چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان مى برد.

هر يك از ما آسمانى داشت در هر انحناى فكر.

هر تكان دست ما با جنبش يك بال مجذوب سحر مى خواند.

جيب هاى ما صداى جيك جيك صبح هاى كودكى مى داد.

ما گروه عاشقان بوديم و راه ما

از كنار قريه هاى آشنا با فقر

تا صفاى بيكران مى رفت.

بر فراز آبگيرى خود به خود سرها همه خم شد:

روى صورت هاى ما تبخير مى شد شب

و صداى دوست مى آمد به گوش دوست.

...........................................................

صداى ديدار

 

با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهى بود.

ميوه ها آواز مى خواندند.

ميوه ها در آفتاب آواز مى خواندند.

در طبق ها، زندگى روى كمال پوست ها خواب سطوح

جاودان مى ديد.

اضطراب باغ ها در سايه هر ميوه روشن بود.

گاه مجهولى ميان تابش به ها شنا مى كرد.

هر انارى رنگ خود را تا زمين پارسيان گسترش مى داد.

بينش همشهريان، افسوس،

بر محيط رونق نارنج ها خط مماسى بود.

من به خانه باز گشتم، مادرم پرسيد:

ميوه از ميدان خريدى هيچ؟

_ ميوه هاى بى نهايت را كجا مى شد ميان اين سبد جا داد؟

_ گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.

_ امتحان كردم انارى را انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.

_ به چه شد، آخر خوراك ظهر . . .

_ . . .

ظهر از آيينه ها تصوير به تا دور دست زندگى مى رفت.

...................................................................

شب تنهايى خوب

 

گوش كن، دورترين مرغ جهان مى خواند.

شب سليس است، و يك دست، و باز.

شمعدانى ها

و صدا دار ترين شاخه فصل، ماه را مى شنوند.

پلكان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسيم،

گوش كن، جاده صدا مى زند از دور قدم هاى تو را.

چشم تو زينت تاريكى نيست.

پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.

و بيا تا جايى، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روى كلوخى بنشيند با تو

و مزامير شب اندام تو را مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.

پارسايى است در آنجا كه تو را خواهد گفت:

بهترين چيز رسيدن به نگاهى است كه از حادثه عشق تر است.

.......................................................................

سوره تماشا

 

به تماشا سوگند

و به آغاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهن

واژه اى در قفس است.

حرف هايم، مثل يك تكه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم:

آفتابى لب درگاه شماست

كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مى تابد.

و به آنان گفتم:

سنگ آرايش كوهستان نيست

همچنانى كه فلز، زيورى نيست به اندام كلنگ.

در كف دست زمين گوهر نا پيدايى است

كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.

پى گوهر باشيد.

و من آنان را، به صداى قدم پيك بشارت دادم

و به نزديكى روز، و به افزايش رنگ.

به طنين گل سرخ، پشت پرچين سخن هاى درشت.

و به آنان گفتم:

هر كه در حافظه چوب ببيند باغى

صورتش در وزش بيشه شور ابدى خواهد ماند.

هر كه با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.

آنكه نور از سر انگشت زمان بر چيند

مى گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدى بوديم.

برگى از شاخه بالاى سرم چيدم، گفتم:

چشم را باز كنيد، آيتى بهتر از اين مى خواهيد؟

مى شنيدم كه به هم مى گفتند:

سحر مى داند، سحر!


سر هر كوه رسولى ديدند

ابر انكار به دوش آوردند.

باد را نازل كرديم

تا كلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودى بود.

چشمشان را بستيم.

دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.

جيبشان را پر عادت كرديم.

خوابشان را به صداى سفر آيينه ها آشفتيم.

.............................................................

پرهاى زمزمه

 

مانده تا برف زمين آب شود.

مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر.

ناتمام است درخت.

زير برف است تمناى شنا كردن كاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوك از افق درك حيات.

مانده تا سينى ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد.

در هوايى كه نه افزايش يك ساقه طنينى دارد

و نه آواز پرى مى رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام.

مانده تا مرغ سر چينه هذيانى اسفند صدا بر دارد.

پس چه بايد بكنم

من كه در لخت ترين موسم بى چهچه سال

تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزم

رنگ را بر دارم

روى تنهايى خود نقشه مرغى بكشم.

...........................................................

ورق روشن وقت

 

از هجوم روشنايى شيشه هاى در تكان مى خورد.

صبح شد، آفتاب آمد.

چاى را خورديم روى سبزه زار ميز.

ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.

لحظه هاى كوچك من زير لادن ها نهان بودند.

يك عروسك پشت باران بود.

ابرها رفتند.

يك هواى صاف، يك گنجشك، يك پرواز.

دشمنان من كجا هستند؟

فكر مى كردم:

در حضور شعمدانى ها شقاوت آب خواهد شد.

در گشودم: قسمتى از آسمان افتاد در ليوان آب من.

آب را با آسمان خوردم.

لحظه هاى كوچك من خواب هاى نقره مى ديدند.

من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت.

نيم روز آمد.

بوى نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مى كرد.

مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ هاى فطرى بودن شناور شد:

پرتقالى پوست مى كندم.

شهر در آيينه پيدا بود.

دوستان من كجا هستند؟

روزهاشان پرتقالى باد!

پشت شيشه تا بخواهى شب.

در اتاق من طنينى بود از برخورد انگشتان من با اوج،

در اتاق من صداى كاهش مقياس مى آمد.

لحظه هاى كوچك من تا ستاره فكر مى كردند.

خواب روى چشم هايم چيز هايى را بنا مى كرد:

يك فضاى باز، شن هاى ترنم، جاى پاى دوست. . .

................................................................

آفتابى

 

صداى آب مى آيد، مگر در نهر تنهايى چه مى شويند؟

لباس لحظه ها پاك است.

ميان آفتاب هشتم دى ماه

طنين برف، نخ هاى تماشا، چكه هاى وقت.

طراوت روى آجر هاست، روى استخوان روز.

چه مى خواهيم؟

بخار فصل گرد واژه هاى ماست.

دهان گل خانه فكر است.

سفرهايى تو را در كوچه هاشان خواب مى بينند.

تو را در قريه هاى دور مرغانى به هم تبريك مى گويند.

چرا مردم نمى دانند

كه لادن اتفاقى نيست،

نمى دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آب هاى شط ديروز است؟

چرا مردم نمى دانند

كه در گل هاى ناممكن هوا سرد است؟

....................................................................

جنبش واژه زيست

 

پشت كاجستان، برف.

برف، يك دسته كلاغ.

جاده يعنى غربت.

باد، آواز، مسافر، و كمى ميل به خواب.

شاخ پيچك، و رسيدن، و حياط.

من، ودلتنگ،‌ و اين شيشه خيس.

مى نويسم، و فضا.

مى نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.

يك نفر دلتنگ است.

يك نفر مى بافد.

يك نفر مى شمرد.

يك نفر مى خواند.

زندگى يعنى:‌ يك سار پريد.

از چه دلتنگ شدى؟

دل خوشى ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،

كودك پس فردا،

كفتر آن هفته.

يك نفر ديشب مرد

و هنوز، نان گندم خوب است.

و هنوز، آب مى ريزد پايين، اسب ها مى نوشند.

قطره ها در جريان،

برف بر دوش سكوت

و زمان روى ستون فقرات گل ياس.

.........................................................................

از سبز به سبز

 

من در اين تاريكى

فكر يك بره روشن هستم

كه بيايد علف خستگى ام را بچرد.

من در اين تاريكى

امتداد تر بازوهايم را

زير بارانى مى بينم

كه دعاهاى نخستين بشر را تر كرد.

من در اين تاريكى

در گشودم به چمن هاى قديم،
به طلايى هايى، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.

من در اين تاريكى

ريشه ها را ديدم

و براى بته نورس مرگ، آب را معنى كردم.

....................................................................

نداى آغاز

 

كفش هايم كو،

چه كسى بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.

شب خرداد به آرامى يك مرثيه از روى سر ثانيه ها مى گذرد

و نسيمى خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مى روبد.

بوى هجرت مى آيد:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

و به اين كاسه آب

آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم.

من كه از باز ترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم

حرفى از جنس زمان نشنيدم.

هيچ چشمى، عاشقانه به زمين خيره نبود.

كسى از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.

هيچ كس زاغچه اى را سر يك مزرعه جدى نگرفت.

من به اندازه يك ابر دلم مى گيرد

وقتى از پنجره مى بينم حورى

_ دختر بالغ همسايه_
پاپ كمياب ترين نارون روى زمين

فقه مى خواند.

چيزهايى هم هست، لحظه هايى پر اوج

( مثلا شاعره اى را ديدم

آنچنان محو تماشاى فضا بود كه در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبى از شب ها

مردى از من پرسيد

تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

بايد امشب بروم.

بايد امشب چمدانى را

كه به اندازه پيراهن تنهايى من جا دارد، بر دارم

و به سمتى بروم

كه درختان حماسى پيداست،
رو به آن وسعت بى واژه كه همواره مرا مى خواند.

يك نفر باز صدا زد: سهراب!

كفش هايم كو؟

..................................................................

به باغ همسفران

 

صدا كن مرا.

صداى تو خوب است.

صداى تو سبزينه آن گياه عجيبى است

كه در انتهاى صميميت حزن مى رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش

من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنها ترم.

بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايى من بزرگ است.

و تنهايى من شبيخون حجم تو را پيش بينى نمى كرد.

و خاصيت عشق اين است.

كسى نيست،

بيا زندگى را بدزديم، آن وقت

ميان دو ديدار قسمت كنيم.

بيا با هم از حالت سنگ چيزى بفهميم.

بيا زودتر چيزها را ببينيم.

ببين، عقربك هاى فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردى بدل مى كنند.

بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشى ام.

بيا ذوب كن در كف دست من جرم نورانى عشق را.

مرا گرم كن

( و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد

و باران تندى گرفت

و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،

اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه هايى كه تاريك هستند

من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مى ترسم.

من از سطح سيمانى قرن مى ترسم.

بيا تا نترسم من از شهرهايى كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.

مرا باز كن مثل يك در به روى هبوط گلابى در اين عصر معراج پولاد.

مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.

اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.

و من، در طلوع گل ياسى از پشت انگشتهاى تو، بيدار خواهم شد.

و آن وقت

حكايت كن از بمب هايى كه من خواب بودم، و افتاد.

حكايت كن از گونه هايى كه من خواب بودم، و تر شدم.

بگو چند مرغابى از روى دريا پريدند.

در آن گير و دارى كه چرخ زره پوش از روى روياى كودك گذر داشت

قنارى نخ زرد آواز خود را به پاى چه احساس آسايشى بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومى از راه وارد شد.

چه علمى به موسيقى مثبت بوى باروت پى برد.

چه ادراكى از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من، مثل ايمانى از تابش ((استوا)) گرم،

تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.

...................................................................

((I should be glad of another death.))

__ T.S. Eliot

دوست

 

بزرگ بود

و از اهالى امروز بود

و با تمام افق هاى باز نسبت داشت

و لحن آب و زمين را چه خوب مى فهميد.

صداش

به شكل حزن پريشان واقعيت بود.

و پلك هاش

مسير نبض عناصر را

به ما نشان داد.

و دست هاش

هواى صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانى را

به سمت ما كوچاند.

به شكل خلوت خود بود

و عاشقانه ترين انحناى وقت خودش را

براى آينه تفسير كرد.

و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود.

و او به سبك درخت

ميان عافيت نور منتشر مى شد.

هميشه كودكى باد را صدا مى كرد.

هميشه رشته صحبت را

به چفت آب گره مى زد.

براى ما، يك شب

سجود سبز محبت را

چنان صريح ادا كرد

كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم

و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم.

و بارها ديديم

كه با چقدر سبد

براى چيدن يك خوشه بشارت رفت.

ولى نشد

كه رو به روى وضوح كبوتران بنشيند

و رفت تا لب هيچ

و پشت حوصله نور ها دراز كشيد

و هيچ فكر نكرد

كه ما ميان پريشانى تلفظ درها

براى خوردن يك سيب

چقدر تنها مانديم.

.................................................................

هميشه

 

عصر

چند عدد سار

دور شدند از مدار حافظه كاج.

نيكى جسمانى درخت به جا ماند.

عفت اشراق روى شانه من ريخت.

حرف بزن،‌اى زن شبانه موعود!

زير همين شاخه هاى عاطفى باد

كودكى ام را به دست من بسپار.

در وسط اين هميشه هاى سياه

حرف بزن،‌خواهر تكامل خوش رنگ!

خون مرا پر كن از ملايمت هوش.

نبض مرا روى زبرى نفس عشق

فاش كن.

روى ‌زمين هاى محض

راه برو تا صفاى باغ اساطير.

در لبه فرصت تلالو انگور

حرف بزن، حورى تكلم بدوى!

حزن مرا در مصب دور عبارت

صاف كن.

در همه ماسه هاى شور كسالت

حنجره آب را رواج بده.

بعد

ديشب شيرين پلك را

روى چمن هاى بى تموج ادراك

پهن كن.

...........................................................

تا نبض خيس صبح

 

آه، در ايثار سطح ها چه شكوهى است!

اى سرطان شريف عزلت!

سطح من ارزانى تو باد!

يك نفر آمد

تا عضلات بهشت

دست مرا امتداد داد.

يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب

در وسط دگمه هاى پيرهنش پيدا بود.

از علف خشك آيه هاى قديمى

پنجره مى بافت.

مثل پريروزهاى فكر، جوان بود.

حنجره اش از صفات آبى شط ها

پر شده بود.

يك نفر آمد كتاب هاى مرا برد.

روى سرم سقفى از تناسب گل ها كشيد.

عصر مرا با دريچه هاى مكرر وسيع كرد.

ميز مرا زير معنويت باران نهاد.

بعد، نشستيم.

حرف زديم از دقيقه هاى مشجر،

از كلماتى كه زندگانى شان، در وسط آب مى گذشت.

فرصت ما زير ابرهاى مناسب

مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه

حجم خوشى داشت.

نصفه شب بود، از تلاطم ميوه

طرح درختان عجيب شد.

رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.

بعد

دست در آغاز جسم آب تنى كرد.

بعد، در احشاى خيس نارون باغ

صبح شد.

 

 

 


مطالب مشابه :


اشعار شاعران بزرگ

اشعار شاعران بزرگ _ قشنگ يعنى تعبير عاشقانه و شاعران بزرگ.




اشعار شاعران بزرگ

اشعار شاعران بزرگ هيچ چشمى، عاشقانه به زمين خيره نبود. كسى از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.




مختصری از زندگینامه شاعر نابغه کرد ملای جزیری

اشعار کردی و زندگی نامه شاعران بزرگ کرد اشعار کردی و زندگی نامه شاعران جملات عاشقانه




لیست شاعران معاصر

وبلاگ اشعار کامل شاعران اشعار عرفانی شعرای بزرگ. سایت جامع




عاشقانه

اولین و بزرگترین وبلاگ دربرگیرنده اشعار کامل شاعران عاشقانه. اشعار عرفانی شعرای بزرگ.




مرگ و معاد در اشعار فریدون مشیری

اشعار عرفانی شعرای بزرگ گلچین اشعار ،شاعران از جنس ادبیات کهن و عاشقانه است و همین




برچسب :