رمان نوتریکا 2 .... 8

طوطیا با لحن تلخی گفت: طوطیا چی؟ دوستم داری؟ عاشقمی... میمیری برام؟ چرا ؟ چون نجاتت دادم؟ چون یه دختر فلجم که همه ی ادما رو از پایین به بالا نگاه میکنه؟ از سر دلسوزی؟ اره؟؟؟ فقط به خاطرهمینه؟ یا شاید فکر کردی لقمه ی بزرگی ام که از هولت که گیر ماهان نیفتم اینطوری داری به دروغ متوسل میشی... یا فکر کردی خبریه که ماهان داره هول میزنه و تو هم باید بجنبی که مبادا یکی مثل من از دستت در بره... تو که کم با این واون نبودی.... گفتی بذار دو روزم با این افلیج باشم تا خوش بگذره.... بین این همه دخترای رنگ و وارنگ انگشت گذاشتی رو من که نیم تنه اش از کار افتاده... لابد انتظار داری قبول کنم ؟
نوتریکا اشفته موهایش را با لا داد وگفت: تو با دوست دخترای من فرق داری.... چرا چرت میگی؟
طوطیا دماغش را بالا کشید وگفت: ساکت شو.... من چرت میگم؟ اره چرت میگم.... حالم ازت بهم میخوره... فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی منم مثل اون دوست دخترای خرابتم که دو روز باهام باشی وبعد مثل یه دستمال بندازیم دور؟ اره؟
با لحن تمسخر امیزی ادامه داد :شایدم نه.... اقای نوتریکا حس انسان دوستانشون گل کرده و خواستن که یه کمی ادمیت وانسانیت نشون بدن که پس فردا کسی یقشونو نگیره که اون دختری که یه زمان کل فامیل فکر میکردن نامزدشه رو حالا مثل یه تیکه گوشت بی استفاده ننداخته یه گوشه... بذار دوروز باهاش باشم از خجالت مردم ودلسوزی خودم دربیام... فکر کردی من خرم؟ یا بچم؟ شایدم فکر کردی حواسم به دور و برم نیست و یه پخمه ام که چیزی حالیم نباشه؟ وقتی تنهایی کسی پیشت نیست حوصله ات سر رفته یاد من میفتی... که بهم بخندی که فکر کردی من دلقکتم .... طوطیا... کاسکو.... طوطی... وقتی همه رقمه دور و ورتن کی به من نگاه کردی؟ جز این که همیشه مسخرم کردی... بهم تیکه انداختی؟ حالا توقع داری با یه جمله مثل بقیه مات ومبهوتت بشم و بگم وای من چه خوشبختم که تو عاشق منی؟ پسری که کل فامیل چشمشون دنبالشه ... حالا یه نگاه خیرخواهانه به من داره... مرسی ممنون از این همه عشقت... یه عشق از سر ترحم و جبران... نه؟
نوتریکا مانده بود چه جوابی بدهد. هیچ وقت اینطور نبود... هیچ وقت...
طوطیا کمی ساکت شد. بغضش فرو نمی رفت هنوز ابلهانه گریه میکرد و فکر میکرد نوتریکا چه راجع به او اندیشیده که اینطور وقیحانه به او بگوید دوستنش دارد؟ رویای بلورینش چه احمقانه در هم شکست... چه اعتراف مضحکی... راجع به او چه فکرکرده بود؟ چقدر در نظرش بزرگ بود... حالا چقدرحقیر و کوچک بود. چطور به خودش جرات داده بود او را با ان دخترهای خیابانی مقایسه کند؟اصلا چرا گفته بود که دوستش دارد؟ چند هزار با ر این را به بقیه گفته بود؟ چطور توانسته بود این جمله ی مقدس و این حس ناب را به لجن بکشد واز روی ترحم ان را به زبان بیاورد؟ چرا این کار را با او کرده بود؟ چرا؟
دلش میخواست سیلی محکمی به گوشش بزند. دلش میخواست ...
نوتریکا ارام و شمرده گفت: من باهات صادقانه حرف زدم... اگه تو ماهان و دوستش داری اون بحثش جداست....
طوطیا چشمهایش را ریز کرد با پشت دست چشمهایش را پاک کرد وگفت: اره... اون ارزش دوست داشتن و داره.... میدونی چرا؟ چون یه مرده... یه مرد واقعی که حرفشو رو راست و صادقانه به زبون میاره... تو چی هستی؟ یه ادم ضعیف و خودخواه و مغرور که جز خودش هیچ کس و نمی بینه.... الانم از سر خودخواهیته ... چون فکر میکنی باید جبران کنی... چون لابد عذاب وجدان گرفتی...
نوتریکا با عصبانیت گفت: من ازت کمک نخواستم که حالا عذاب وجدانشو بگیرم... تو خودت خواستی.... به هر دلیلی... نمیدونم... خودت شدی سپر بلا ... حالا منتشو سر من نذار...
طوطیا باز بغض کرد. باید روزی فکرش را میکرد که نوتریکا بگوید منت نگذار؟!!!
با گریه گفت: منت ؟؟؟ تویی که داری سر من منت یه عشق دلسوزانه رو میذاری.... و با فریاد افزود: نه من..... و دستهایش را جلوی صورتش گذاشت و بلند تر گریست.
نوتریکا از او فاصله گرفت. سیگاری روشن کرد. دستهایش از عصبانیت می لرزید... نمیتوانست فندکش را درست روشن نگه دارد.سیگارش را به سختی روشن کرد... پک اول و دوم را عمیق میگرفت. انقدر که داشت به سرفه می افتاد... دلش میخواست سرش را به زمین بکوبد. چرا اینطوری شد؟
طوطیا ماهان را دوست داشت؟ به او صفت مرد بودن را عطا کرده بود... کام عمیقی گرفت و دودش را در حلقش نگه داشت.
او خودخواه و مغرور بود؟عشق از سر دلسوزی؟ شوخی های او را چه تعبیر کرده بود؟ طعنه وکنایه؟ چه حماقتی که به او حرف دلش را زد... نتیجه اش این شود. حس میکرد از چشم طوطیا افتاده ... غیر از این هم نبود... صدای بسته شدن در ماشین او را به خودش اورد. طوطیا سوار شده بود. عقب ماشین... نشسته بود.صندلی اش کنار در بسته ی مزدایش بود.
لبهایش را می جوید. پیشانی اش از اخم زیاددرد میکرد. سیگارش را تمام کرد وبا نوک پنجه تمام حرصش را روی ته سیگار خالی کرد.به سمت اتومبیلش رفت و صندلی را در صندوق گذاشت.
همه چیز انگار سر و ته شده بود. سوار شد وبا سرعت گاز ماشین را گرفت. انقدر وحشیانه می راند و کنترلی روی ماشین نداشت که ترس طوطیا را هم حس میکرد.
کاش هیچ حرفی نمیزد. گرمای خون را پشت لبش حس کرد... دماغش را بالا کشید... قطره های خون پشت سر از روی لبش و چانه اش به پیراهنش فرود می امدند. سیخ نشست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد... خیابان ها خلوت بودند.... نزدیک خانه بود.
حلقش طعم خون میداد. با دیدن در خانه و اتومبیل عمویش نفس راحتی کشید.
حلقش طعم خون میداد. با دیدن در خانه و اتومبیل عمویش نفس راحتی کشید.
کم کم داشت تار می دید. سرعتشان کم بود فرمان را بی هدف به سمتی چرخاند ... حس کرد صدایی امد.
سرش را با گیجی روی فرمان گذاشت.
طوطیا شیشه را پایین کشید و پدرش را صدا کرد.
جلال به تندی به سمتشان امد. در سمت نوتریکا را باز کرد. شانه اش را به عقب کشید وگفت: نوتریکا ؟
جلال با تشویش نگاهش میکرد.خونریزی اش تشدید میشد... زیر بازویش را گرفت و در حالی که او را به خودش تکیه داده بود از ماشین پیاده کرد.
طوطیا با نگرانی نگاه میکرد.
جلال او را کشان کشان به داخل برد. اقا نبی بادیدن انها شلنگ اب را رها کرد و به تندی گفت: یا امام هشتم... اقا کوچیک چش شده؟
جلال فورا گفت: اقا نبی بیا کمک ببریمش خونه...
تا دم در خانه او را بردند. سیمین در را باز کرد. نزدیک بود پس بیفتد. جلال با ارامش گفت: هول نکن زن داداش... واسه قلبت خوب نیست....
مگر میشد هول نکند...
جلال : داروهاش کجاست؟
سیمین فقط توانست به اتاقش اشاره کند. جلال از پله ها بالا رفت و به همان سرعت هم بازگشت.طبق معمول همیشه یک دز فاکتور هشت به رگش تزریق کرد. شاید داشتن یک برادرزاده ی مریض ایجاب میکرد که کمک های اولیه را بلد باشد. کمی بعد هم فشارش را گرفت.
رو به سیمین که صورتش خیس اشک بو د و رنگ به رخ نداشت گفت: نگران نباش زن داداش... چیزی نشده که...
سیمین تنها سری تکان داد.
جلال رو به نبی خان که با دست به پشت دستش ضربه میزد و سراز تاسف تکان میداد گفت:زحمت بکش یه اب قند بیار...
نبی خان به اشپزخانه رفت وسیمین روی مبلی نشست. به ارامی سینه اش را می مالید.
جلال حواسش به نوتریکا بود. پیراهنش از خون خیس بود. نمی دانست تاسف بخورد یا ... اهی کشید و باز به طبقه ی بالا رفت .
حین بازگشت دید که نبی خان به زور اب قند در حلق نوتریکا میکند. صدای بوقی که می امد هم وجود طوطیا را که از یاد برده بود اعلام میکرد.
رو به نبی خان گفت: برو ماشین ها رو بیا رداخل...
نبی خان: مگه نمیخواستید برید شرکت اقا؟
جلال: فعلا نه.... به طوطیا هم کمک کن.. احتمالا چرخش تو صندوق ماشین نوتریکاست...
نبی خان سری تکان داد ... جلال رو به روی نوتریکا نشست. چشمهایش نیمه باز بود و به سقف زل زده بود. رنگش پریده بود . به نظرش حتی کمی هم می لرزید.
به ارامی دگمه هایش راباز کرد و پیراهنش را در اورد و تی شرتی که دم دستش امده بود و از کمدش برداشته بود را به تنش کرد.
بالش را روی کاناپه گذاشت و رو به نوتریکا گفت: یه کم دراز بکش...
نوتریکا به عمویش خیره شد. اعتراضی نکرد. به پهلو دراز کشید. چشمهایش را بست. بغض خفه ای هم داشت. پتویی هم رویش کشیده شد.
و صدای گنگی که می شنید. عمویش مادرش را دلداری میداد... از ضعفش متنفر بود. شاید طوطیا راست میگفت... انقدر ذهنش در هم بود که وقت نداشته باشد باز هم حرفهای طوطیارا از نو مرور کند. خسته بود. سرش در حال انفجار بود. از ضعف پلکهایش روی هم افتادند...
*********************
************************
***************************
با سر و صداهایی که می شنید بیدار شده بود. اما هنوز تمایلی برای باز کردن چشمهایش نداشت. ترجیح میداد همچنان به حالت خواب تظاهر کند.
فکر میکرد که طوطیا بود که انطور عصبانی به او میگفت خودخواه ومغرور... از حضور ماهان حرف پیش می کشید. پس میدانست... میدانست که ماهان دوباره قدم پیش گذاشته است... میدانست که ماهان به یک بهانه ی واهی سعی در پیش بردن و اجرای خواسته اش دارد...فکش را روی هم می سایید.
صدای احوالپرسی طلا و نیما که انگار با نوید و پدرش به خانه رسیده بودند می امد.
نیما با صدای سرحالی گفت: اون ته تغاری لوست کجاست؟
سیمین پرت بود از نشنیدن باز به نیما خیره شد. طلا متوجه حال خاله اش شد. به ارامی گفت:طوری شده خاله؟
سیمین چشمهایش سرخ بود. رنگش پریده بود ورد اشک هم روی صورتش خود نمایی می کرد با این حال گفت: نه خاله... چی میخواستی بشه؟ بیاین داخل چرا جلوی در ایستادین هنوز؟
جاوید حینی که خرید ها را به دست سیمین می داد گفت: خوبی؟
سیمین سری تکان داد.
جاوید خواست باز بپرسد و مطمئن شو دکه صدای نوید در امد که گفت: این چرا اینجا کپیده؟
سیمین برای اولین بار به لحن نوید تشر نزد. شاید اصلا نشنید.
نیما به قصد اذیت کردن جلو رفت که با دیدن پیراهن خونی ای که روی دسته ی مبل بود سر جایش ایستاد.
نوید هم مسیر نگاهش را تعقیب کرد وهر دو همزمان به هم نگاه کردند.
جاوید هم انگارو ضعیت را درک کرده بود. سیمین به اشپزخانه رفت وطلا هم به دنبالش روان شد. نیما با دلسوزی موهایش را نوازش کرد و روی مبل کناری اش نشست. یک هفته ندیدن و اینطوری به چهره ی رنگ پریده اش زل زدن دلتنگی اش را دو چندان میکرد. نوید لبهایش را روی هم میفشرد.گاهی زیادی مظلوم میشد.... وقتی میخوابید... یا وقتی که رنگش پریده بود... شاید تازه این مواقع بود که می فهمید که برادرش که درا ستانه ی بیست و یک سالگیست زیادی معصوم است... ترجیح داد به بهانه ی تعویض لباسش به اتاقش برود.
جاوید مضطرب نگاه میکرد... همیشه روند همین بود ... انگار که هر بار با تجدید این اتفاق همه چیز تکرار شود. همه ی نگرانی ها... یاد اوری اینکه او سالم نیست یا مشابه همین ها...
نیما به ارامی از جا برخاست و همراه پدرش به نشیمن رفتند. هیچ کدام تمایلی به شروع صحبت نداشتند.
نیما اهسته از شرکت پرسید. جاوید کمی پرت بود . بیشتر حواسش به نوتریکا بود.
با تماشای عقربه های ساعت روی کاناپه جا به جا شد. سر وصداها می امد. سر جایش نیم خیز شد ...پتورا کنار زد . نیما با دیدنش بلند گفت: به به احوالات مهندس...
نوتریکا با بی میلی به سمت نشیمن که انها نشسته بودند راه افتاد. بوی غذا کل خانه را گرفته بود.
ناچارا با همه سلام وعلیک کرد. به احوالپرسی نیما و نوید هم جواب های کوتاهی میداد.سیمین در اشپزخانه او را می پایید. طلا داشت سالاد درست میکرد.
با دیدن چهره ی خاله اش که پر از نگرانی بود ارام گفت: حالش خوبه خاله...
سیمین اهی کشید و روی صندلی نشست.
طلا دست از کارش کشید وگفت: خاله؟
سیمین سرش را بلند کرد وگفت: هر وقت به این حال درمیاد انگار بند دلم پاره میشه...
طلا دستش را روی دست سیمین گذاشت وگفت: از من وشما بهتره...
سیمین لبخندی زد و دستش را روی دست طلا گذاشت وگفت: چه خبرا؟
طلا شانه ای بالا انداخت وگفت: سلامتی...
سیمین ارام گفت: خیلی وقت بود این روی همیشگیتو ندیده بودم...
طلا سرش را پایین انداخت... شاید هنوز هم دلایل قانع کننده ای برای خودش هم نداشت. همه چیز با هم اتفاق افتاده بود و حالا هم همه چیز کم کم رنگ فراموشی را به خود میگرفت.
طلا اهسته گفت: نمیدونم چی بگم...
سیمین: هیچی نمیخواد بگی... زندگیه... بالا داره... پایین داره... اشتباه داره... پشیمونی داره... یه بخششم سنگ دیگران و به سینه زدنه...
طلا به چهره ی مهربان خاله اش نگاه کرد وگفت: شاید نباید اینطوری شروع میشد...
سیمین: گذشته رو که نمیشه دوباره از نو ساخت.... از این به بعدم فکر اینده ات باش... احساساتی تصمیم گرفتن همین میشه... دیگه هم حرفشو پیش نکش.....
طلا لبخندی زد وگفت: قراره با نیما بریم سفر...
سیمین: به سلامتی...
طلا ادامه داد: از رفتن به فرانسه هم پشیمون شدم.... من برم چیکار.... کاری که از دستم برنمیاد...
سیمین لبخند تاییدی زد.
طلا دوباره مشغول سالاد درست کردن شد که گفت: راستی بعدشام برم یه سری هم به مامان اینا بزنم...
سیمین به اونگاه میکرد.
طلا زیر چشمی به سیمین زل زده بود. زیر لب گفت: اخ که چقدر مامان زرشک پلو با مرغ دوست داره....
سیمین خنده اش گرفته بود.
طلا ادامه داد: نمیخواین اشتی کنین؟
سیمین: مگه قهریم؟
طلا شانه ای بالا انداخت وگفت: قهر که نه.... ولی اشتی اشتی هم نیستید.... سرش را پایین انداخت وگفت: بخشش از بزرگونه....
سیمین ظرف سالا د را به سمت خودش کشید وگفت: برو صداشون کن بیان ... برو میخوام میز وبچینم....
طلا بوسه ای به گونه ی سیمین نواخت وگفت: چه مادر شوهر گلی دارم...
سیمین با لبخندی گفت: برو اینقدر خودتو لوس نکن...
طلا هم شاد و پر انرژی از اشپزخانه خار ج شد.
*****************
*****************
طلا رو به مادر ش که هول هول ارایش میکرد گفت: به خاطر اصرار تو؟
طلا تند گفت: واه نه بابا .. خاله انگار منتظر بود بگم ف که تا فرحزاد و فرمانیه و فردوسی دربست بگیره و بره...
سیما پشت چشمی نازک کرد هر چند از خوشحالی روی ابرها پرواز میکرد. تمام شدن این بحث و جدل ها هم کلی درد سر داشت.
جلال رو به طلا گفت: نوتریکا چطور بود؟
طلا: خوب بود یه کمی بیحال...
جلال رو به طلا اشاره ای زد وگفت: برو ببین میتونی از زیر زبونش بکشی ببینی چشه؟
طلا مات گفت: طوطی؟
جلال: صبح با هم بودن....
سیماا دامه داد: از ظهر م که برگشته رفته تو اتاقش نهارم نخورده...
طلا با اسودگی گفت: شاید چون نوتریکا حالش بد شده....
سیما با محبت و بغض گفت: بگردم برا نوتریکا بچم...
طلا لبهایش را جمع کرد. با همان حال وارد اتاق طوطیا شد.
طوطیا روی تخت دراز کشیده بود. صدای نفس هایش بیانگر خواب بود.
طلا چند باری صدایش کرد. خواب خواب بود. منصرف شد واز اتاق خارج شد .
طوطیا چشمهایش را باز کرد. صدای طلا را شنید که گفت: خوابیده .. حالا یه روز غذا نخوره نمی میمره... و صدای در را شنید وقدم هایی که به سمت خانه ی خاله اش در حرکت بودند.
در تاریکی به سقف نگاه میکرد. از روی ترحم این حرفها را زده بود. مطمئن بود که از روی دلسوزی این حرفها را زده بود. حتم داشت.... یقین داشت. از روی دین و ...
چشمهایش از اشک می سوخت. کاش می مرد... کاش همه چیز در همان تصادف لعنتی تمام میشد.حس میکرد تحقیر شده. به خاطر دلسوزی های او ... یا حرفهایش... یا احساساتی که از روی عذاب وجدان به وجود امده بود. این همه توجه در این روزهای اخیر... حالا علت و دلیلش را درک میکرد. خودش را مقصر می دانست که اینقدر رفتارش ترحم برانگیز بوده که نوتریکا بیاید و ...
اهی کشید. باز بغض کرده بود. وقتی سالم بود چرا پیش نیامد؟ وقتی که لازم داشت تا او به او بگوید که دوستش دارد چرا نیامد و نگفت؟ چرا حالا؟ و حالا به خاطر احساس دین؟ یا شاید بدهی؟ شاید عذاب وجدان... شاید...
پلکهایش خیس میشدند. کاش هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.. کاش ... کاش هنوز در رویا می ماند. خوشحال نبود... دلش گرفته بود. ا ز این همه بغضی که در گلویش بود... از اینکه توان به پهلو چرخیدن را نداشت... از اینکه نمیتوانست سر روی زانوهای خودش بگذارد وبغضش بکشند از سایه ای که روی دیوار افتاده بود و ویلچرش ... از صندلی چرخدارش متنفر بود. از کسی که باعث و بانی این همه راه نرفتن بود متنفر بود ... از کسی که برای او مجبور بود بغضش را بی صدا بشکند ... کسی که مدیون بود و ترحم برانگیز بودن خودش را امروز به رویش اورده بود متنفر بود... از...!
ساعت از یازده صبح گذشته بود... هفته ی دیگر کلاس های دانشکده اش اغاز میشد . دیگر از این همه بیکاری در می امد.
حوصله نداشت... با اینکه دوازده ساعت خوابیده بود اما همچنان خوابش می امد. اگر سر و صدای فریاد مادرش و جاوید و نوید نبود همچنان خوابیده بود.
بهم خوردن نامزدی اش با مریم خون سیمین وجاوید را به جوش اورده بود. از کی داد وفریاد میکردند.
صبح جمعه ی مزخرفی بود.هنوز حرفهای طوطیا را به خوبی به یاد داشت. تصور هر موقعیتی داشت جز این مسئله ... کاش او میفهمید که احساساتش نسبت به او ترحم ودلسوزی نیست.
شاید یک دوش اب گرم کمی حالش را جا می اورد.
با رخوت از جایش بلند شد. زیر دوش اب گرم ایستاده بود. اینه هم بخار کرده بود. ترجیح میداد اینقدرفکر نکند. او حرفهایش را زده بود. هر چند احساس سرخوردگی میکرد. یا فکر میکرد که نباید راز دلش را بر ملا میکرد اما به هر حال... بالاخره که باید می گفت.
شاید باید به پدرش میگفت و رسما جلو می امد شاید طوطیا اینگونه ا و را سرخورده نمی کرد.
در اینکه اورا میخواست شکی نداشت... فقط همین یکی را مطمئن بود. با حوله موهایش را خشک میکرد. صدای نوید می امد که میگفت: نامزدی برای همینه دیگه.... بابا من و مریم به درد هم نمیخوریم... مادر من ... ما توافقی بهم زدیم...
در اتاقش را بست ... حوصله ی شنیدن بحث را نداشت. انقدر خودش در مشکلاتش غرق بود که دیگران خیلی مهم نبودند.
کامپیوترش را روشن کرد. خیلی وقت بود ایمیلش را چک نکرده بود.
کلی پیغام داشت... همه را نخوانده از دم پاک کرد. صفحه ی چت روم را باز کرد. حتی صبر نکرد کامل لود شود... خارج شد وکامپیوترش راخاموش کرد.
موبایلش از بی شارژی بوق بوق میکرد.
دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و به صفحه ی سیاه مانیتور که تصویرش در ان افتاده بود نگاه میکرد.
خسته بود کلافه بود...
از طبقه ی پایین صدا نمی امد. انگار در یک لحظه همه با این موضوع کنار امده بودند. نوید و مریم؟!!!
هنوز هم نمیتوانست درک کند انها چه زود نامزد شدند و چه زود هم از جدا شدند. اصلا معنی و مفهوم این مسائل را درک نمیکرد . اگر دوست داشتنی در کار نبود پس چرا ... چرا چیزی شروع شد که از اول به انتها رسیده بود؟
نگاهش به گوشی اش بود... بیچاره یک بار صفحه اش روشن شد و کامل خاموش شد.
دلش سوخت و ان را به شارژ زد. هنوز خیلی زود بود برای عقب کشیدن... هر وقت چیزی میخواست ان را به دست می اورد. طوطیا هم دوستش داشت... اگر دوستش نداشت چطور جانش را به خاطر او به خطر انداخت؟
کلافه و کسل به سوئیچ موتور وماشینش نگاه میکرد. خیلی وقت بود سوار موتور نشده بود. شاید باید بادی به کله اش میخورد تا کمی حالش جا بیاید؟!
لباس مرتبی پوشید و ازاتاقش خارج شد.
نوید سعی داشت اب قند به مادرش بدهد. سیما هم شانه های مادرش را می مالید.
با تعجب روی پله ها ایستاده بود و به مادرش که سینه اش را به چنگ کشیده بود نگاه میکرد.
نفهمید باقی پله ها را چطور پایین امد... با نگرانی گفت: چی شده؟
سیمین سری تکان داد به علامت هیچی...
نوید هم رنگش پریده بود ترجیحا ان اب قند را باید خودش میخورد.
نوتریکا روی دسته ی مبل نشست و با قیافه ی درهمی گفت: حالت خوبه؟
سیما زیر گوش سیمین گفت: چرا این کارا رو میکنی خواهر من...
سیمین بی توجه به خواهرش رو به نوید با بغض گفت: ببین چطوری ابروی منو بردی؟
نوید لیوان محتوی اب قند را به لبهای مادرش نزدیک کرد وگفت: نه به خدا ... اخه چه ابرو بری ای... من ومریم مناسب هم نیستیم...
سیمین با داد گفت: من جواب مردم وچی بدم؟
جاوید قوطی قرص های سیمین را اورد وگفت: ای بابا... چه جوابی... بهم خورده که بهم خورده... جواب چی میخوای بدی؟ خودشون اونقدر بزرگ و عاقل هستن که بفهمن چی صلاحه چی صلاح نیست؟
سیمین با شماتت به نوید نگاه میکرد. نگران حرف وحدیث مهناز بود. مریم و نوید ایده ال هم بودند چطور ممکن بود که از هم خوششان نیاید و بخواهند که با هم بهم بزنند؟
نوتریکا زانویش را بغل کرده بود و سعی داشت بفهمد قرار است چه اتفاقی رخ بدهد. بهم خورد که بهم خورد نباید مادرش به این حال بیفتد.
جاوید رو به نوتریکا گفت: داری میری بیرون؟
نوتریکا سری تکان داد.
جاوید به سمت چوب رختی که کنار در بود رفت واز جیبش نسخه ای در اورد و رو به او گفت: داروهای مادرته... بگیر بیار...
نوتریکا پذیرفت . حال مادش انقدر فجیع نبود که بخواهد بماند تا ببیند چه میشود. مسلما به کمک او نیازی نمیشد.
از جا بلند شد داشت کفشش را می پوشید که سیمین گفت: تو صبحونه نخوردی؟
نوتریکا: میرم بیرون میخورم...
سیمین باز گفت: بند کفشتو دور پات نبند...
نوتریکا به مادرش نگاه کرد اگر موقعیت بهتری داشت قطعا سر باز میزد. اما ناچارا خم شد و بن کفشش را طور دیگری بست.
سیمین رو به نوید سرزنش بار حرف میزد. نوتریکا خداحافظی گفت واز خانه خار ج شد.
سیمین رو به نوید سرزنش بار حرف میزد. نوتریکا خداحافظی گفت واز خانه خار ج شد.
به اتاق طوطیا نگاه میکرد. قدم هایش کم کم به سمت همان جا کج میشدند اما ندایی در درونش گفت: نرو...
ناچارا ایستاد راهش را به سمت موتورش کج کرد.
سوار شد... از در پارکینگ خارج میشد که قامت دو دختر را پشت در دید.
راحیل و مهسا از دوستان نیوشا و طوطیا بودند. با جعبه ی شیرینی و دسته گل...
با دیدن نوتریکا متین سیخ ایستادند.
نوتریکا ناچارا از موتورش پیاده شد و محترمانه سلام کرد.
انها هم جواب دادند.
راحیل گفت: تبریک میگیم عروسی نیوشا جون و خوشبخت باشن....
نوتریکا مصنوعی لبخندی زد وگفت: ممنون... تشریف نداشتید خوشحال میشدیم...
راحیل داشت غش میکرد از دیدن انها خوشحال میشد... مهسا تند گفت: قسمت نبود دیگه.... حالا طوطیا جون هستن؟
نوتریکا سری تکان داد وگفت: بله بفرمایید.... و در ورودی را با کلید باز کرد. انها عذرخواهی وخداحافظی کردند و وارد شدند.
نوتریکا نفسش را فوت کرد و دررا بست.دلش هوای نیوشا را داشت. کی میخواستند به اصفهان بروند؟!
موتورش را روشن کرد و وارد خیابان اصلی شد. دلش میخواست همچنان با سرعت براند. کلاه کاسکت هم به سرش نگذاشته بود ... باد به صورتش میخورد. حس خوبی بود.
با صدای موبایلش از سرعتش کاست.
مریم بود. با چشمهای گشاد شده پاسخ داد.
*************************
*******************************
طوطیا با مسخره گفت: خیلی مذخرفید که نیومدید... نیوشا اونقدر ناراحت بود...
البته دروغ میگفت یا به نوعی تعارف میکرد. شب عروسی نیوشا تنها مسئله ای که بیان نشد و به چشم نمی امد. ناراحتی نیوشا از نیامدن دوستانشان بود.
مهسا لبخندی زد وگفت: باور کن مسافرت بودیم... خوب تعریف کن ببینیم چه خبرا؟
طوطیا فکرکرد چه برای تعریف کردن دارد؟! جز اینکه بگوید چقدر بدبخت است که از روی ترحم... اصلا میلی نداشت که جمله اش را به اتمام برساند.
دلش هوای نیوشا را داشت. برایش حرف بزند. درد و دل کند. برای چی اینقدر زود شوهر کرده بود؟!
راحیل گفت: این پسرخالت پسرعموت چه تیپ فشنی زده بود...
طوطیا نیم خیز شد. تهاجمی نگاه راحیل میکرد.
راحیل ادامه داد: خدا قسمت کنه.... خیلی جیگره...
طوطیا میخواست خرخره ی راحیل را بجود.
مهسا پایش را روی پای دیگرش انداخت وگفت: خوش به حال اونی که توی تور نوتریکا بیفته....
طوطیا میل فجیعی داشت جفت پا به صورت جفتشان برود. پر رو پر رو در چشمهای او زل زده بودند و از نوتریکا تعریف میکردند.
راحیل کمی از چایش خورد و بحث را عوض کرد وگفت: دانشگاه نمیای؟
طوطیا اهی کشید وگفت: با این وضعیت؟
راحیل: مگه چه ایرادی داره؟ از خونه نشستن که بهتره؟
راست میگفت از خانه نشینی و فکر وخیال کردن که بهتر بود. اما به هرحال یک ترم عقب بود... چرا که درامتحانات خرداد نتوانسته بود شرکت کند.
لبهایش را تر کرد وگفت: شایدم مرخصی گرفتم... فعلا نمی تونم... یعنی نه روحیه اشو دارم نه اینطوری میتونم که بیام دانشگاه سوژه بشم...
مهسا: اخه چقدر مگه بهت مرخصی میدن؟
طوطیا شانه ای بالا انداخت وگفت: به خاطر شرایطم ... پرونده ی پزشکیم... حالا فوقش ندن... من از رشتم خوشم نمیومد...
با خودش فکرکرد یک زمان حضور نیوشا هم ملاک این بود که این رشته را قبول کند اما حالا که او نبود؟!
راحیل انگار که یاد چیزی افتاد ه باشد با هیجان گفت: راستی.... فیلم عروسی نیوشا رو بذار ببینیم.... نداریش؟
فکر خوبی بود. کیف سی دی هایش را باز کرد. دو سی دی سفیدی که با خط ماهان نوشته شده بود عروسی ...
یکی را برداشت ودر کامپیوترش گذاشت .
صحنه ی شروع از نشستن نوتریکا روی صندلی بود وگیتاری که مبتدیانه مینواخت و کمی بعد صداییش از بلندگو های اسپیکر طوطیا درامد.
اشتباه گذاشته بود ... خم شد تا عوض کند که راحیل گفت: نوتریکا مگه اواز میخونه؟
طوطیا شانه ای بالا انداخت و گفت: این عروسی خواهرمه و برادر اون... سی دی فیلم نیوشا اون یکیه...
این سی دی را منحصرا ماهان به او داده بود.... شاید چند وقت بعد از عروسی نیوشا... همان فیلم هایی بو د که با دوربین دستی ماهان خودش گرفته بود.
راحیل تند گفت: بذار همینو ببینیم... چه صدایی داره...
طوطیا پوزخندی زد. چه رویاهایی که برای خودش نساخته بود. همه چیز مثل یک حباب در هم فروپاشیده شده بود.
طوطیا به صفحه ی مانیتور نگاه میکرد. به لبخند های نفس که خیره خیره به نوتریکا زل زده بود. به خودش که ان شب چشم از او بر نمیداشت ... به رویاهایی که تمام شب در ذهنش پرورش میداد... حالا همه چیز بهم ریخته بود. هنوز هم از شوک حرفهایش در نیامده بود. هنوز هم فکر میکرد دلسوزی است و دلسوزی...
احساساتی که نمیشد منشا ان را فهمید. نوتریکا ادمی نبود که بشود به او اعتمادکرد ... چشمهایش را بست. صورت ماهان وحرفهایی که صبح به او زده بود مدام در ذهنش بود.
قبلا خواستگاری ماهان را از زبان مادرش شنیده بود. این بار دوم بود که اینقدر واضح خواسته اش را مطرح میکرد. شاید اگر دیروز ان همه حرف وحدیث بین خودش و نوتریکا پیش نمی امد برداشت مثبت تری از حرفهای ماهان می داشت. ماهانی که همه ی روزهایی که درگیر صندلی اش بود کنارش می ماند. ماهانی که سعی داشت کمکش کند.... حتی زندگی خودش را وسط گذاشته بود... این دوست داشتن را باور میکرد یا حرفهای نوتریکا را... وقتی که میگفت نمیداند احساسش از کی اغاز شده اما دست به دست نفس یاهرکس دیگر می داد... یا وقتی که چشم در چشم او میگفت منت نگذار و هزار حرف دیگر که تند وتیز به زبانش جاری میشد و به او نسبت میداد....
باز به مانیتور خیره شد. مهسا و راحیل میگفتند و میخندیدند... او را دوست داشت... اما او نمیتوانست که طوطیا را دوست داشته باشد. هیچ وقت... صبح ماهان زنگ زده بود تا باپافشاری از او بخواهد بیشتر فکر کند... باز توصیه کند که وقت زیادی باقی نمانده است. انها باید زودتر اماده ی سفر شوند.
ماهانی که قبل از این اتفاق خواستارش بود و هنوزم که هنوزه طالب... این برای طوطیا خوشایند بود. ماهانی که در هر لحظه ای می امد تا او را همراهی کند...
نوتریکا چه؟ او فقط فکر خودش بود.... نمیشد که این دو را مقایسه نکند. نمیشد که نگوید نوتریکا فقط به فکر خودش است .... نمیشد که نپندارد نوتریکا فقط از سر حسودی یا جبران جلو امده است. نمیشد که فکر نکند این حس از روی دلسوزی است... شاید حتی دلسوزی هم ماهان باز دراولویت قرار داشت.
نوتریکا میخواست جبران کند وماهان میخواست او روی پای خودش بایستد.
به زانوهایش نگاه میکرد. ماهان ده بار گفته بود رابطه ی سوری... عقد موقت... برای همین پیوند هم هزار دلیل اورده بود.
گفته بود اگه تو نخوای فسخش میکنیم... اما اول باید خوب بشی... برای ماهان سلامتی اش مهم بود. برای نوتریکا ... هیچی! برای نوتریکا کیف و کوک خودش مهم بود و بس.
باز به مانیتور خیره شد... صورت نوتریکا وچشمهای خاکستری ای که برق میزدند. پلکهایش را بست. حجم اشک را در چشمش حس میکرد.
چقدر حقیر بود. یا فکر میکرد که حقیر است. انقدرکه هرکس از راه برسد و لگدی به او بزند یا لهش کند و به راحتی هم از کنارش رد شود. مثل نوتریکا... گفت و رفت.
حتی امروز اصلا پیش نیامد ... زنگ نزد... شاید باز در حال خوش گذرانی باشد.
و باز داشت برای خودش دلیل می اورد تا باور نکند... باز داشت برای خودش میگفت که اوست که همه ی زندگی اش را با رویای او ساخته اما همه چیز خراب شد. انقدر برایش بزرگ بود که با چنین حرفهای ساد ه ای از چشمش افتاد. به همین راحتی...
نفسش را مثل فوت از سینه خارج کرد....
یک ساعتی بود که منتظر مریم بود.باز به ساعتش خیره شد ...
سرش پایین بود که چشمش به کفش های کتانی دخترانه ای افتاد .سرش را بالا گرفت. مریم لبخندی زدو گفت: خیلی معطل شدی؟
نوتریکا سلام کرد.
مریم کنارش نشست وگفت: خوبی؟
نوتریکا: از احوالپرسی شما...
لبخندی زد و گفت: چه تلخی؟
نوتریکا ابرویش را بالاد اد وگفت: نباشم؟
مریم به رو به رو خیره شد وگفت: اگه به خاطر نویده ...یه جورایی خودش خواست...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: واقعا؟ حرفهای اخرین تماستونو شنیدم....
مریم به او نگاه کرد وگفت: اره... من تمومش کردم اما فقط به خاطر نوید....
نوتریکا شانه ای بالا انداخت وگفت: نمیتونم درکتون کنم...
مریم خندید وگفت: خیلی سخت نیست... یه معادله است ... راحت حل میشه...
نوتریکا: به نظرم چند مجهولیه...
مریم دستهایش را زیر بغلش جمع کرد وگفت: نه ... چند مجهولی نیست... نوید حیف بود همین...
نوتریکا به مریم خیره شد.
مریم هم به او نگاه کرد.
نوتریکا چشمهایش را ریز کرد وگفت: با من چیکار دارید؟ پشیمون شدید؟ نکنه میخواین اشتی تون بدم؟
مریم لبخندی زد وگفت: نه... بین من و برادرت همه چیز تموم شد.... یعنی بهتر بود که چیزی شروع نمیشد که اینطوری تموم بشه...
نوتریکا: من منظورتونو نمیفهمم...
مریم اهی کشید وگفت: وقتی در مقابل یه عمل انجام شده قرار بگیری هیچ کاری نمیتونی بکنی... مادر من و خاله سیمین بردین و دوختن... سعی کردم تنم کنم اما زیادی برام بزرگ و گشاد بود...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: فکر میکردم برای نوید گشاد بود....
مریم هم متقابلا لبخندی زد وگفت: نظر لطفته... اما برادرتو دست کم نگیر... پسر خوبیه.. فقط نتونست درکم کنه...
نوتریکا: تو چه موردی باید درکتون میکرد؟ که نتونست...
مریم: من نیومدم راجع به این موضوع باهات حرف بزنم...
نوتریکا: اما برام جالب شده....
مریم در چشمهای طوسی اش خیره شد وگفت: از گفتنش ابایی ندارم... ولی ترجیح میدم ذهنیتتو راجع به خودم خراب نکنم...
نوتریکا ابروهایش را بالاد اد وگفت: من ذهنیت خاصی راجع به شما ندارم...
مریم لبخند تلخی زد وگفت: واقعا؟ اما من دارم...
نوتریکا: چی؟
مریم اهی کشید و ارام گفت: یه جور رویا یا یه خواب خیلی قشنگ که شاید روزی هزار بار مرورش میکنم...
نوتریکا چیزی نگفت.
مریم به او نگاه کرد.
نوتریکا : چرا با نوید بهم زدید؟ شما خیلی برای هم مناسب بودید...
مریم: ازکجا میدونی؟
نوتریکا: خوب هرکسی دختر ایده الش خصوصیات شما روداره...
مریم به اسمان خیره شد وگفت: دختر ایده ال... هیچ پسری دنبال یه زن ایده ال نیست...
نوتریکا نفهمید.
مریم لبخندی زد وگفت: میدونی تربیت غرب یعنی چی؟
نوتریکا شانه ای بالا انداخت.
مریم با همان لبخند گفت: تعصب شرق و چی؟
نوتریکا با خنده گفت: چه فلسفه ای شده... نمیخواین بگین اینقدر نپیچونین...
مریم: میخوام بگم... اما شرم جهانی نمیذاره...
نوتریکا با گیجی موهایش را عقب فرستاد وگفت: باور کنید اگه یه کلمه اش هم فهمیده باشم دروغ نگفتم...
مریم به دستهایش که قلاب شده بود نگاه میکرد. با کمی مکث صریح گفت: نوید زنی و که تو چهارده سالگی از همکلاسیش حامله شد و نمیخواست... یعنی نمیتونست که بخواد...
نوتریکا خشک شده بود. با چشمهای گرد که از تعجب از حدقه درامده بودند به او نگاه میکرد.
مریم لبخندی به قیافه اش زد وگفت: از همون روز اول بهش گفتم.... خیلی سعی کرد کنار بیاد... میتونستم بفهمم که نمیتونه... با این حال بهش فرصت دادم تا درکم کنه... نشد...نتونست.... وقتی حالا نمیتونست وای به حال وقتی که میرفتیم زیر یه سقف... برای من دروغ گفتن و پنهان کاری مسئله ای نبود... اما تربیت غربه دیگه... رک بودن و صراحت و صادق بودن و بهم یاد داده...
نوتریکا هنوز مات بود.
مریم لبخندی زد وگفت: چرا بحث به این جا کشیده شد؟
نوتریکا اب دهانش را به سختی فرو داد وگفت: داری شوخی میکنی؟
مریم چیزی نگفت.
نوتریکا با تته پته گفت: ولی تو نماز میخونی....
مریم نفسش را مثل اه خارج کرد وگفت: نه اون موقع نمیخوندم... بعدشم تو قصه ی شیخ صنعان و شنیدی؟
نوتریکا سرش را تکان داد.
مریم با همان لبخند منحصر به فرد ولحن ارامش افزود: اون موقع ها خیلی اهلش نبودم که خدا رو بشناسم... بعدش تو یه دوره ای افتادم تو خط عرفان و خدا ... بعدشم که ... خندید وگفت: وای نوتریکا من اصلا نمیخواستم راجع به این موضوع باهات حرف بزنم... من اومده بودم اینجا بهت بگم که....
نوتریکا وسط کلامش پرید وگفت: صبر کن... من هنگ کردم الان... تو که منو نصیحت میکردی خودت...
مریم هم میان حرفش امد وگفت: چی ؟ خودمم نا اهل بودم؟ تو هم مثل برادرت فکر میکنی... اما ن از این تعصب شرقی... وباز خندید.
نوتریکا اخم کرده بود. یک زمان به مریم حسی داشت. حتی اگر امروزنامش راهوس میگذاشت اما به مریم حسی داشت...
مریم ارام و شمرده گفت: تو برام خیلی عزیزی... از همون اولین باری که دیدمت نسبت بهت حس خوبی داشتم.... به ادم یه جورایی ارامش میدی... تو پاکی ... خیلی پاک... یه جورایی بی گناه .... درست مثل بچه ها...
نوتریکا دقیق به او خیره شده بود. پشت این تعریفات حرفهای مهمی پنهان بود.
مریم عطسه ای کرد وگفت: صبر اومد....
نوتریکا با لحن تلخی گفت: نمیگی چیکارم داشتی؟
مریم با لبخند گفت: میگم... اومدم بهت هشدار بدم...
نوتریکا تند گفت: در چه مورد؟
مریم: برادرم...
نوتریکا مسکوت به اوخیره شد.
مریم ادامه داد: ماهان خوب میتونه کارشو پیش ببره.... مراقب باش... همین.
و از جا برخاست.
نوتریکا : تو طرف برادرت نیستی؟
مریم لبخندی زد وگفت:طرف حقم....
نوتریکا: از کجا میدونی حق منم؟
مریم: نگفتم طرف توام.... گفتم طرف حقم...
نوتریکا کلافه گفت: یعنی چی؟
مریم خندید وگفت: خیلی وقتا نفهمیدن هم عالم قشنگی داره...
با مکث به چشمهای نوتریکا خیره شد وگفت: این حرفها رو تلفنی نمیخواستم بگم....
نوتریکا شرمنده سرش را پایین انداخت. فکرش را خوانده بود انگار...
مریم با لبخند گفت :میخواستم ببینمت.... اخر هفته برمیگردم فرانسه... فکر کنم اخرین دیدارمون باشه.. . از اشنایی با تو خانوادت خوشحال شدم... خاطره های قشنگی برام به جا موند... برای نوید م ارزوی خوشبختی میکنم لایق خوشبختی هست...
نوتریکا بلند شد ومقابلش ایستاد وگفت: شوخی میکنی؟
مریم : نه.... ایران برای من جای پیشرفت نداره... ترجیح میدم برگردم جایی که بزرگ شدم... جایی که درکم میکنن...
نوتریکا چیزی نگفت.
مریم دستش را به سمت او دراز کرد وگفت: دوست دارم برای تو و طوطیا ارزوی خوشبختی کنم... زوج خوبی هستید...
نوتریکا دست مریم را فشرد.
مریم اهسته گفت: از تو برام یه خاطره ی قشنگ خاکستری موند... ممنونم...
نوتریکا نمی فهمید...
نوتریکا با گنگی پرسید: چه خاطره ای...؟
مریم خنده ی تلخی کرد وگفت : یه اتفاق برای یه نفر یه خاطره ی بزرگ و ارزشمنده... برای یکی دیگه...
بغض اجازه ی تکمیل جمله اش را نداد.
به لحظه نکشید که چشمهایش پر از اشک شد . یکی به ارامی از گونه اش پایین امد.
نوتریکا اهسته گفت: مریم....
مریم زیر لب با لهجه و لغات غریبی برای نوتریکا حرف میزد.
نوتریکا فشار کوچکی به دست مریم داد وگفت: چی میگی مریم؟
مریم لبخندی زد و دستش را از دست نوتریکا در اورد.
به قدم هایش سرعت داد و از نزدیک ترین بریدگی که کنار نیمکتشان بود از پارک خارج شد. نوتریکا هنوز ایستاده بود. شاید فکر میکرد اولین کاری که باید انجام بدهد فراگیری فرانسه بود!
پاکت سیگارش را دراورد. به اسمان نگاه میکرد. از الودگی به سفیدی میزد. نگاهش به دود سیگارش بود ... باز به اسمان نگاه کرد و کمی بعد ان را هم خاموش کرد.
نمیخواست به مریم فکر کند.... طوطیا انقدر پر رنگ بو دکه درد و دل یک دختر بزرگ شده ی غرب خیلی در ذهنش مانور ندهد.
طوطیا را در ذهنش با مریم قیاس میکرد.چشمهایش را محکم فشار میداد. هنوز امید داشت. طوطیا فکر میکرد از ترحم میخواهد به او ابراز علاقه کند ر صورتی که اینچنین نبوده و نیست. پس جای جبران وامید داشت.
سه روز از بحثشان گذشته بود. نوتریکا دیگر جلو نمی امد. لابد خیلی ناراحت بود که حتی پیامک و میس کال هم نینداخته بود. زیر درختی روی ویلچرش نشسته بود..... به عروسک زشتش نگاه میکرد .
بق کرده بود. حالا که بیشتر فکر ش را می کرد میفهمید که تند رفته است. حالا دیگر همان دیدار های یک ساعته و هر روزه را هم از خودش سلب کرده بود. واقعا شرم نمیکرد این چنین با او حرف زده بود؟
به خودش توضیح داد وقتی او از سر ترحم می اید به او ابراز علاقه میکند... پس جواب بهتری نمیگرفت. بغض داشت.
چشمهایش پر از اشک بود. عروسکش را محکم به خودش فشرد. سه روز تمام بود که اصلا از او خبری نداشت... حتی گذری هم نشده بود او را در باغ ببیند.
دلش برای او تنگ شده بود. چشمهایش را بست و سعی کرد به خیسی مژگانش بی اهمیت باشد... اصلا مهم نبود گونه هایش خیس میشوند.
صدای موبایلش درا مد. با حس اینکه شاید نوتریکا باشد با شوق به صفحه ی گوشی اش خیره شد.نیوشا بود. شاید اگر موقعیت بهتری داشت از تماسش بال در می اورد.
با این حال تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شو د جواب داد.
نیوشا با خنده گفت: سلام مادام کاسکو... حالتون چطوره؟ پارسال دوست امسال اشنا؟
طوطیا با صدای خش داری گفت: سلام مادام عروس... ما خوبیم... شما چطورین؟ چه عجب یادی از ما کردید؟
نیوشا با دلخوری گفت: ای در به در... اینطوریه دیگه؟ خیلی بی معرفتی؟
طوطیا با حرص گفت: من یا تو؟ شوهر کردی بیخیال من شدی؟
نیوشا با ناراحتی گفت: هیچم اینطوری نیست... تویی که از ترس بابا جونت یه تیلیفون و برنمیداری یه زنگ به من مفلوک بزنی.... نمیگی من تو غربت زندگی میکنم؟ نمیگی شاید کوزت شده باشم؟ شوهرم کتکم بزنه؟
طوطیا با خنده گفت: برو گمشو.... غربت کجا بود؟ تازشم تو شوهرتو کتک نزنی اون کاری به تو نداره... من از بابام میترسم؟ خدا رحم کرده عمو جون توه...
نیوشا خندید وگفت: ای نمیری گوسفند الاغ ... دلم برات یه ذره شده...
طوطیا:خبرتو بیارن.... خوب پاشو بیا دیگه... رفتی نشستی ور دل شوهرت که چی؟
نیوشا اهی کشید وگفت: اقامون فعلا کار داره..... وگرنه میومدم....
طوطیا:اقاتون تو رو تنها بفرسته؟
نیوشا با جیغ گفت: من تنها بیام شب کی پیشش بخوابه براش جیک جیک کنه؟
طوطیا خندید و گفت: نمیری ....
نیوشا اهی کشید وگفت: چه خبرا؟ خونه ی ما کسی نیست؟
طوطیا یادش امد که خاله اش و مادرش به خرید رفتند و نوتریکا خانه است.
با لحن خش داری گفت: فکر کنم داداش عزیز کرده ات باشه...
نیوشا: نوید؟ مگه شرکت نیست؟
طوطیا ارام گفت: قلتو میگم....
نیوشا با شیطنت گفت: کی؟ اسمش چی بود؟
طوطیا مسخره گفت: نوتریکا....
نیوشا : اون چه خشانتی... باز چتون شده؟ پیچیدین به پر و پای هم چرا؟
طوطیا: هیچی بابا...
نیوشا : نگی قطع نمیکنم...
طوطیا فکر کرد چقدر جایش خالی است... اگر بود همان روز اول با او درد ودل میکرد.
نیوشا پرسید: طوطی؟ کتکت زده؟
طوطیا: غلط کرده؟
نیوشا: پس چه مرگته؟ صدات یه مدلیه....
طوطیا اهی کشید و نیوشا باز گفت: میگی چته یا پاشم بیام تهرون؟
طوطیا با بغض وخنده گفت: پاشو بیا تهرون... دلم خیلی برات تنگ شده....
نیوشا هم با بغض گفت: منم همینطور خره... دلم برای لبای اناریت تنگ شده... عجب غلطی کردم با این پسره عروسی کردما... من دلم تو رو میخوا دطوطیا....
طوطیا با حرص گفت:خفه شو....
نیوشا:به خدا راست میگم...هیشکی برای من تو نمیشه...
طوطیا با گریه گفت:برای منم همینطور...
نیوشا:ببین تقدیر چطوری من و تو رو از هم جدا کرد ...بینمون فاصله انداخته...
طوطیا کاملا اشک میریخت. در همان حال گفت:اره....
نیوشا مات گفت: چی چی اره؟واقعا عاشق من شدی؟
طوطیا:نه دیوونه.... جات خالیه.... دلم داره میترکه....
نیوشا بعد از مکثی با صدای گرفته ای گفت: منم همینطور.... راستی....
طوطیا:چی شده؟
نیوشا:بیا درو باز کن... من پشت درم...
طوطیا خشکش زده بود. صدای ریز خندیدن نیوشا را می شنید.
فقط توانست موبایلش را از دستش رها کند و با سرعت به سمت در برود.کسی با سکه یا کلید به در ضربه میزد.
فقط ارزو میکرد کاش نیوشا راست گفته باشد.چقدر به او نیاز داشت.
در را با هیجان باز کرد.
هنوز قیافه ی فرد را ندیده بود که کسی محکم به اغوشش کشید و بی صدا گریه میکرد.عطر نیوشا بود...خودش بود. چقدر دلش تنگ از خواهر به او نزدیک تر بود.
با سرو وضعی که بهم زده بود. زیادی خواستنی شده بود. موهای بلوندش در تضاد با چشمان خاکستری و ابروهایی که چند پرده از موهایش تیره تر بودند. سنش را کمی بیشتر نشان میداد. مانتو شلواری که تنش بود. پژویی که با ان به تهران امده بود. نیوشایی شده بود برای خودش...
باهم به سمت همان درختی که طوطیا زیرش نشسته بود راه افتادند.
در باورش هنوز نمیگنجید که نیوشا امده است.
طوطیا لبخند زد و نیوشا هم روبه رویش نشست و اشکهایش را پاک کرد.
طوطیا با کف دست چشمهایش را فشار داد تا کل اشک هایش خالی شود. با بغض گفت: این رسمشه بی معرفت؟
نیوشا هم با همان لحن جواب داد : کی به کی میگه...
طوطیا: خوبی؟
نیوشا لبخندی زد وگفت: خداوکیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
طوطیا: زندگیت خوبه؟
نیوشا خندید وگفت: توووپ...
طوطیا دستش را گرفت وگفت: باورم نمیشه اومدی....
نیوشا: بابا راهی نیست که همچین میگی... حالا بگو چه مرگته؟
طوطیا اهی کشید و مثل همیشه همه چیز را سیر تا پیاز تعریف کرد. نیوشا هم مشتاقانه گوش میکرد.
طوطیا حرفهایش را با یک نفس عمیق برای فرو بردن بغضش به اتمام رساند.
نیوشا با لبخند عمیقی نگاهش میکرد. خیلی طول نکشید که به قهقهه تبدیل شود.
طوطیا با حرص نگاهش میکرد. نیوشا در میان خنده هایش گفت: ا ی ول... پس یه حرکتی اومد... یه عمره منتظرم ببینم کی میخواد بیاد جلو...
طوطیا با غیظ گفت: اومده اما چرا و از سر چی...
نیوشا خندید وگفت: خوب حسابشو گذاشتی کف دستش...
طوطیا: باورت میشه هنوزم تو شوک حرفاشم...
نیوشا: اونم تو شو ک حرفهای توه... بابا بیچاره رو چزوندی چرا؟
طوطیا: اخه پر رو پر رو هر چی دلش میخواد بار ادم میکنه... و با سعی در اینکه ادای نوتریکا را تقلید کند دهانش را کج کرد وصدایش را کلفت کرد وگفت: من به تو مدیونم... با لحن خشمگینی گفت: دینت تو سرت بخوره....
نیوشا: تو که بهتر از من میشناسیش...
طوطیا لبخندی زد وگفت: اون فکر میکنه به من بدهکاره...
نیوشا جدی پرسید: نیست؟
طوطیا سرش را پایین انداخت وگفت: نه... اون اگه به خاطر همین بخواد بهم محبت و لطف کنه... من نمیخوام...
نیوشا خندید وگفت: بدبخت... از وقتی دنیا اومدیم اون تو رو دوست داشت...
طوطیا: غلط کرد... پس چرا زودتر نیومد؟
نیوشا دستش را روی زانوی او گذاشت وگفت: من چی بگم؟ من همیشه فکر میکردم جفتتون منتظر یه موقعیت هستین که بهم ابراز عشق کنین... حالا اون تحفه ی نطنز با اون همه دبدبه و کبکبه و فیس و افاده و لوس بازیهاش جلو اومده و بهت گفته اینطوری بارش کردی؟
طوطیا اهی کشید وگفت: تو میدونسی؟
نیوشا: چیو؟
طوطیا : همینا رو دیگه... تو از کجا میدونی که اون از قبل تصادف از من خوشش میومد؟
نیوشا شانه ای بالا انداخت وگفت: چشمای کورت و باز میکردی میفهمیدی...
طوطیا: برو گمشو... اون با من مثل تو رفتار میکرد... حالا هم از روی دلسوزیش اومده این مذخرفات و گفته...
نیوشا: تو از کجا میدونی؟
طوطیا: میدونم دیگه... اگه نه... مثل ماهان اون موقع که معلول نبودم میومد جلو...
نیوشا لبخندی زد وگفت: حالا چه گیری دادیا.. تو مگه نمیخواستیش؟
طوطیا: نه اینطوری...
نیوشا: حالا مگه چطوریه؟
طوطیا اشکش در امده بود. باز بغض کرده بود. با همان صدای خش دار گفت: نمیدونم...


مطالب مشابه :


قبل از عیـــد به روایت تصویــــر

نیوشا در حال خجالت بفرمایید شیرینی دانشجویان حقوق دانشگاه اصفهان.




رمان نوتریکا 2 .... 8

با جعبه ی شیرینی و دسته گل کی میخواستند به اصفهان بروند؟! نیوشا لبخندی زد و به سمتش امد




توصیه هایی مفید برای مو مشکی ها

شیرینی عید دختر زیبا صنایع دستی اصفهان (نیوشا ضیغمی وبلاگ




عکسهای Dream World(شهربازی) و شو تیفانی

رفتن به اصفهان اشکان شیرینی زندگی نیوشا نی نی گل ما نیوشا و




رمان نوتریکا 10 ( جلد دوم ) قسمت آخر

ظرف شیرینی را برداشت وگفت: نیوشا سرش را پایین انداخت وگفت: به سمت اصفهان در حرکت بودند




رمان نوتریکا 2 .... 10

ظرف شیرینی را برداشت وگفت: نیوشا سرش را پایین انداخت وگفت: به سمت اصفهان در حرکت بودند




رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

قرار بود هفت صبح فردا به مقصد اصفهان پرواز نیوشا در اغوش نیما و نوید به رمان شیرینی




لیست کاربران smskb.ir

اصفهان: 1- کافی نت 7- کافی نت نیوشا - میمند (50001333593204) 8 خ شهید همایون فر جنوبی - جنب شیرینی




عکس های دیدنی و نایاب از ایران قدیم

نیوشـــــا طرز پخت انواع شیرینی به علی ابن حمزه و دروازه قرآن از پل دروازه اصفهان




برچسب :