رمان غرور عشق31

با سوزش بدي كه توي معدم احساس كردم از خواب بلند شدم...خواب كه

 

نه..يه چيزي بين خواب و بيداري...مگه ميتونستم توي اين موقعيت بخوابم؟باز

 

هم به اميد روزنه ي نوري چشم چرخوندم و نگاهي به اطرف انداختم...اما

 

بازهم نااميد شدم..نااميد تر از هرموقع ديگه اي...بازهم سياهي بود و

 

سياهي...باز هم تاريكي مطلق...و باز هم بي خبري...كمي خودم رو از روي

 

زمين سفت و سرد اين اتاق مخوف جمع كردم و بدن نحيفم رو بالا

 

كشيدم...و به ديوار پشت سرم تكيه دادم...امروز شد سه روز...روز سوم از

 

زنداني شدن من!سه روز شد و بخاطر گريه بيش از حد چشمام پف كرده و

 

ميسوزه...معدم از بي غذايي به سوزش افتاده...و گلوم هم از بي ابي!دهن

 

باز كردم تا حرفي بزنم...كاري كه تو اين سه روز انجامش نداده بودم...كاري كه

 

تو اين سه روز فراموشش كرده بودم...!

 

دستمو روزي گلوم گذاشتم و به نقطه اي نامعلوم از اين تاريكي زل زدم..و

 

تنها يه صدا از گلوم بيرون اومد...يه صدايي كه خودم هم بزور تونستم

 

بشنوم...صداي نازك و ريزي كه ميگه"اب"

 

چند دقيقه نكشيد كه صدايي پايي اومد...و پشت بندش همون صداي

 

تكراري  در زنگ زده و قديمي اهني!و مردي كه توي اين سه روز سراندر

 

پشت دو بار پا تو اين اتاق گذاشته بود..يه بار واسه اوردن من به اينجا..يه بار

 

واسه هشدار دادن به من..و حالا..شد بار سوم...اما عين اين سه بار هم

 

تنها چيزي كه ازش ميدونستم يه صداي كلفت و ضمخته..همين و بس!

 

صداشو شنيدم كه گفت

-چي ميخواي دختر؟

 

دوباره و به سختي تكرار كردم"اب"

 

صداي بلندشو شنيدم كه به كسي گفت :صابر يه ليوان اب بيار...

 

خيالم راحت شد...حداقلش اين بود كه تا چند دقيقه ديگه از اين سوزش گلو

 

راحت ميشدم...سوزش معده هم ...به جهنم!!

 

دست هامو ستون بدنم كردم و سعي كردم بيشتر خودم رو به ديوار تكيه

 

دهم...كمرم تو اين سه روز حسابي درد گرفته بود...!

 

وقتي كامل تونستم به ديوار تكيه بدم سرم رو  روي ديوار گذاشتم و

 

چشمهامو بستم و به باعث و باني تمام اين بدبختي ها پيدا

كردم...كسي كه اگه فرصتش پيش بياد تصميم دارم خودم با دستاي خودم

 

بكشمش!

 ***

*تقه اي به در زدم و بعد بدون اينكه منتظر  اجازه مجازه و از اين قرطي بازي

 

ها باشم سرمو مثل يه بچه ي كامل باشعور و فهميده انداختم پايين و رفتم

 

تو...پشت ميزش نشسته بود و سرش تو يه سري دفر دستك

 

بود...همونجوري كه سرش پاييين بود و كوچيك ترين نگاهي هم به من

 

بدبخت بي نوا كه يه گوشه وايستاده بودم نميكرد گفت:باز چي شده

 

رها؟درحالي كه كنار در داشتم با انگشتاي دستم بازي ميكردم لبامو دادم

 

جلو و با لحني كه مثلا بتونم دلشو به رحم بيارم گفتم:ادريـــن...تو كه امروز

 

بيكاري ديگه..مگه نه؟

 

بالاخره اقارضايت داد و سرشو بلند كردو نيم نگاهي به اين بنده ي حقير

 

انداخت و با نيشخندي كه گوشه لبش بود گفت:چطـــور؟

 

نيشم شل شد...دست از بازي كردن با انگشتام برداشتم و درحالي كه با

 

چندقدم خودم رو به ميزش رسوندم  دستمو گذاشتم رو ميز و كمي خودمو

 

به سمت خم كردم گفتم:پس بيكاري؟

 

تيكه داد به صندلي و درحالي كه يه چرخ كوچولو  از چپ به راست و از

 

راست به چپ خورد گفت:من همچين حرفي زدم؟

 

بادم خالي شد و نيشم بسته..اي بابا..اينم كه همش بلده حال منو بگيره

 

هاااا!

 

بابا يه ذره با ما مهربون باش خو..چي ازت كم ميشه نامرد؟

 

درحالي كه قيافم به شدت وا رفته بود گفتم:هيچي خوب...اگه كار داري

 

ولش كن...بزار بعدا...

 

و داشتم از اتاقش بيرون ميرفتم كه صدام زد

 

سرجام ايستادم و برگشتم عقب...از روي صنلديش بلند شدو درحالي كه

 

روبه روي من مي ايستاد گفت:شوخي كردم...چقدر زود ناراحت ميشي؟

 

من:ناراحت نشدم...گفتم اگر كار داري باشه واسه يه موقع ديگه

 

ادرين:نه كار ندارم...بگو چي ميخواستي بگي

 

كمي من من كردم و گفتم:ميگما...ادرين ...چيزه...من ميخوام برم خونه

 

شيرين..اگه بيكاري خودت منو ببر..اگرم نه كه خو خودم ميرم...هان؟.وبعد

 

قيافمو تا حد ممكن مظلوم كردم...اي بابا..حالاخوبه من زنداني نيستم...!

 

ادرين كه انگاري همچين از حرفم خوشش نيومد با چهره ي اخمالو

 

گفت:الان كه فكرميكنم ميبنم خيلي كاردارم...بزار واسه يه روز ديگه

 

-واسه چي يه روز ديگه...خب خودم ميرم..چلاق كه نيستم

-رها ببين باز شروع كرديا!
-شروع كردي چيه؟؟خب ميخوام برم دوستمو ببينم...
-خب بگو اون بياد اينجا

 

يكم فكر كردم...بدم نميگفتا...ولي خوب واسه اينكه حرف خودمو به كرسي

 

بشونم با لجبازي گفتم:نخيرم..اون نميتونه بياد...من ميخوام برم

ادرين:چرا لج ميكني؟
-لج نميكنم...
-چرا !.داري لج ميكني.
-نخير اصلاهم اينجوري نيست
-هست
-نيست
-هست
-نيست

اين سري ادرين بلند تر از قبل گفت
-هســـــت

منم كه ديگه كفري شده بودم داد زدم
-نــــــــــيست...بالاخره ميزاري خبر مرگم برم يا نــــــــه؟؟هرچند تو نزاري هم من كار خودم و ميكنم..اصلا من خر چرا دارم از تو اجازه مييگرم؟؟؟

**

صبح با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار ميشم...اه ساعت بي  مصرف...نه

 

نه ...ببخشيد ساعت با مصرف..اصلا هواسم نبود امروز قراره برم پيش

شيرين!

 

ديشب بعد از كلي فك زدن با ادرين بالاخره راضيش كردم برم خونه

 

شيرين...بچمو خيلي وقته نديدم...غم و غصه هام همش واسه

 

اونه..خوشي هام واسه خودم!البته واقعا نميدونم واسه رفتن به خونه

 

دوستم چه احتياجي به اين همه دنگ و فنگه ها...ديگه خونه شيرين رفتن

 

كه ربطي ب اين قضاياي پيش اومده نداره...كه ادرين نميخواد بزاره حتي

 

پيش اون برم...ولي خب..چه كنيم ما بشه ي حرف گوش كني

 

هستيم...همون ديشب به شيرين زنگ زدم و گفتم كه فردا ميام

 

خونشون..بچم چقدرم خوشحال شد!!!!!!

 

سريع پريدم تو دستشويي و ابي به سرو صورت پف كردم زدم..وبعد از اين

 

كه صورتمو شستم شير اب و بستم وصورتمم خشك كردم و رفتم

 

بيرون...صبحونه مختصري هم خوردم و جلدي اماده رفتن شدم...سريع پريدم

 

تو اتاق و مانتوي صدري  رنگي  كلفت پوشيدم..اخه تازگيا هوا خيلي سرد

 

شده بود...جين و شال مشكيم رو هم سرم كردم و ده برو كه

 

رفتيم...ميخواستم امروز يكم هواي ازاد بخورم...واسه همين بيخيال ماشين و

 

دربست و اين حرفا شدم و تصميم گرفتن تا يه حدي رو پياده برم...بقيشمبه

 

علت طولاني بودن مسير با اتوبوس...حالا چرا با اتوبوس؟؟؟از اونجايي كه

 

من بچه ي بسيار بسيار بسيار مال دوستي هستم.(البته بعد از فرار از خونه

 

ي باباي عزيزم اينجوري شدم به اصطلاح خسيس خخخ)ترجيح ميدم اون

 

پول بي زبوني كه ميخوام بريزم تو گلوي اين اژانس و امثال اون صرفه جويي

 

كنم...خخخخ چه كنيم ديه..ما اينيم!از بخت بدم رانندگي هم خير سرم بلد

 

نيستم حداقل عروسك اين لندهورو ازش بگيرم...والا...معلوم ني اين بشر

 

چندتا ماشين داره..اين عروسك خوشگله همينجوري داره تو پاركينگ خاك

 

ميخوره!خو حيفه ديگه!

 

يه نسيمي بادي سوزي چه ميدونم يه چيز توهمين مايه ها به صورتم خورد

 

كه باعث شد يكم سر حال بيام...خب الان چي ميچسبيد؟؟يه اهنگ توپ كه

 

سرحال ترم كنه...اخ كه چه حالي ميداد الان!سريع گوشي و هنزفريمو از تو

 

زيپ كوچيكه ي كيفم دراوردم و بعد از اينكه هنزفريشو وصل كردم گذاشتم

 

تو گوشم و بعد از يه خورده گشتن اهنگ و پلي كردم...و خودمم شروع

 

كردم به خوندم باهاش

 

نگفــته بودي چــشات ســـگ داره

 

فـــرق داره رفــتارت با هــــمه

 

نگفتي دربـــاره ي اينـــكه دوري درد داره

 

نگـــفته بودي كه انواع اقسام

 

فنــــاي زنانه همراته اساعه

 

نگفتي اين حـــرفا جا بحث داره

 

دعــــوا تــــرس داره قــلبم تو دســتاتــه

 

مگه مثل ما چنتا خب هســت اخه

 

همينجوري داشتم اين قسمتا از اهنگ و زمزمه ميكردم و بعضي جاهاشم يه

 

تكوني به سرو گردن ميدادم و اداي خواننده ها رو درمياوردم كه چشمم

 

خورد به يه پيرمرد كه داشت با چشماي از حدقه دراومده نگام

 

ميكنه...خخ..اوخي..بدبخت...لابد الان ميگه اين چه خل و چليه...عيب نداره

 

بزار بگه...!خب شايد واقعا خلم ديگه...!واسه خالي نبودن عريضه يه لبخند

 

نــــــاز از اون لبخندا كه به علت بازي بيش از حد نيشت تا لوزالمعدتم

 

معلومه بهش زدم كه بيچاره كپيد...ولي معلوم بود همچينم بدش نيومده ها!

 

اصلا از قيافش معلوم بود حال كرده!

 

منم واسه اينكه بيشترحال كنه يه دستم و گذاشتم رو قلبم ويه دستمم به

 

سمتش دراز كردم و جوري كه بشنوه خوندم

 

نميدوني مگه حالم بد ميشه

 

اگه بدونم رابطمون واقعا قطع ميشه

 

بزار كه نباشم لااقل پيشت

 

اينجوري غم دوريتم راحت تر ميشه

 

و بعدم يه چشمك بهش زدم ...

 

بيچاره چشماش شد اندازه دوتا گــــلابي.!ولي بعدش همچين خر ذوق شد

 

يه لبخند زد كه ۳۲تا دندوناي مصنوعي زردشو به نمايش

 

گذاشت...اوق..حالم بد شد...خدايا اين پيرمرداي هيز و از ما نگير...!

 

يه نگاه به اين ور و اون ور كردم ببينم كسي متوجه عمق خل و چل بودن

 

من شده يا نه...ديدم نخير...بجز اون دو سه نفري كه اون اطراف بودن و

 

داشتم با چشماي از حدقه دراومدنش منو نگاه ميكردن بقيه سرشون تو كار

 

خودشون بود...لبمو گاز گرفتم و از بغل پيرمرده رد شدم...و يه چشم غره

 

اساسي هم بهش رفتم كه نيشش بسته شد...حالا من يه كاري كردم...تو

 

چرا جدي گرفتي؟؟اخه پيري؟؟؟همينجوري داشتم مثل جت از مهلكه فرار

 

ميكردم و فرار و بر قرار و بي ابرويي ترجيح ميدادم كه يه خانم تقريبا مسن

 

از بغلم رد شد و درحالي كه داشت بهم چشم غره ميرفت با اخم گفت:واه

 

واه..خدا رحم كنه!ببين دختراي اين دور و زمونه از زور بي شوهري به يه

 

پيرمردم رحم نميكنن!چه زمونه اي شده...خدابه دادشون برسه!و يه جوري

 

منو نگاه كرد كه گفتم الانه كه بياد چشامو دربياره...من كه خشكم زده

 

بود...چه فكري كرده بود پيش خودش؟؟؟خب رهاي خر...با اون كاري كه تو

 

كردي توقع داشتي چه فكري بكنه؟؟؟اصلا اين از كجا پيداش شد؟؟اين كه

 

اين ورا نبود؟؟؟هـــــين...نكنه روح موحي چيزي بوده؟؟؟اه رها تو باز قاطي

 

كردي؟؟روح چيه بابا..!با عصبانيت هنزفريمو از تو گوشمم

 

دراوردم و اهنگ رو قطع كردم..برگشتم سمت پيرمرده..ديدم هنوز داره نگاه

 

ميكنه...با چشمام واسش خط و نشون كشيدم ...ولي از رو نرفت...با اون

 

لبخند مسخرش داشت منو نگاه ميكرد...ديدم نخير اين از رو نميره...بزار بعد

 

از اون كيفي كه كرد يه حال گيري اساسي هم ازش بكنم...يه قدم به

 

سمتش برداشتم و با اخم وتشر گفتم:هوي پيري...

 

بعد دستامو بالا بردم و با ناخونام به چشماش اشاره كردم وگفتم:چشاتو

درميارما!

 

بيچاره پيرمرده گرخيد...لبخندش كه از روي لبش جمع شد كه هيچ...فكركنم

 

سكته ناقضم زد...سريع دمش و گذاشت رو كولش و ده در رو...منم

 

خوشحال(!)از اين پيروزي بزرگ (خخخخ)يه بشكني زدم و دستم و كردم تو

 

كيفم كه گوشيمو بزارم كه يه دفعه دستم خورد

 

كارتي كه باعث شدكلا از فكر  همه چي بيرون بيام

 

با تعجب كارت و از كيفم دراوردم و بهش نگاهي انداختم...خداي من..چرا

زودتر يادم نيفتاده بود؟كارت سپهر بود...

 

يادمه اون روز كه تو رستوران ديدمش بهم كارتشو داد و گفت باهاش تماس

 

بگيرم ولي من چقدر زود فراموش كردم...خيلي سريع چشمه ي اشكي كه

 

داشت ميرفت تا توچشمام روان بشه رو پس زدما و به نگاهي ديگه اي

 

بهش سريع  انداختمش تو كيفمو زيپ كيفمم بستم..الان كه وقت گريه

 

نبود...اصلا گريه واسه چي؟؟ياد گذشته ها افتادم...ياد اون موقع كه سپهر و

 

من چقدر با هم صميمي و خوب بوديم..شروع كردم به قدم زدن...همون ظور

كه قدم ميزدم ياد گذشته ها رفتم...

 

سپهر پسريكي از دوستاي صميمي بابام بود...خيلي باهم رفت و امد

 

داشتيم...من وسپهر هم كه صميمي بوديم باهم درحد چي!حرف دهنم بود

 

سپهر...هي سپهر اين كارو كرد..سپهر اون كارو كرد...سپهر فلان حرف و

 

زد...سپهر فلان جا رفت...سپهر فلان چيزو گرفت...و ...خلاصه 24ساعته نقل

 

بحث من بود...تااين كه نفهميدم چيجوري شد كه حس كردم ازش خوشم

 

مياد...نميدونم چي شد...ولي اون موقع ها فكرميكردم عاشقشم ...حسم

 

بهش خيلي شديدبود...هــي يادش بخير...!چقدر گريه كردم

 

بخاطرش...وقتي رفت سربازي كار هروز و هر شبم شده بود گريه...همش

 

تو دلم خودمو فحش ميدادم كه چرا به سپهر علاقه مند شده...ولي خب..دل

 

كه اين حرفا سرش نميشد...گذشت و گذشت و اين حس ادامه داشت كه

 

يه روز مثل احمقا زد به سرم و بهش زنگ زدم و گفتم ميخوام ببينمش...يه

 

شاخه گل رز قرمزم كه ميگن نشونه ي عشق و اين جنگولك بازياست

 

واسش گرفتم و رفتم پيشش!واي چه حس بدي داشتم اون موقع...احساس

 

خفه گي ميكردم...سختي اعترافم از يه طرف بود...سختي سكوتمم از يه

 

طرف...كلا نميدونستم كاري كه ميخوام بكنم درسته يانه...ولي وقتي كه

 

ديدمش عين كسي كه خر مغزشو گاز ميگيره بي فكر رفتم جلو و بعداز يه

 

مقدمه چيني كوتاه گل و بهش دادم و گفتم ك دوسش دارم..هه

 

احمقانست...واسه يه دختر خيلي احمقانه ست كه بره به يه پسر بگه

 

دوسش داره...كه خودشوخورد كنه..كوچيك كنه...ولي من اينكارو كردم..من

 

خر...من نفهم...من الاغ...اينكارو كردم...و تازه وقتي به عمق خريتم پي بردم

 

كه سپهر خيلي سريح زل زد توچشمام و گفت:خودتو از چشمم انداختي

 

رها...با حرفات خودت و از چشمم انداختي...بعدم تك خنده ي هيستيريكي

 

كردو گفت:اصلا باورم نميشه يه دختري مثل تو كه غرورش از همه چي

 

واسش مهم تره بياد و اين پيشنهادو به من بده...هه..واقعا كه عشق چقدر

 

ادمارو بدبخت ميكنه...نه؟؟؟بااين حرفاش شكستم..خورد شدم..داغون كه

 

بودم...داغون تر شدم...اصلا باورم نميشد سپهر اينجوري بامن حرف

 

بزنه...بغض بدي كه گلومو گرفته بود شكست و زدم زير گريه...ولي اون انگار

 

سنگ شده بود..نميدونم چيجوري يه ادم ميتونه يه دفعه انقدر تغيير رفتار

 

بده...اونم سپهر..سپهري كه انقدر باهم صميمي بوديم..بي توجه به گريه

 

من ادامه داد:تواز اولشم برام مثل خواهرم بودي..خواهري كه هيچ وقت

 

نداشتم...يه خواهر كوچولو..ولي همه چيو خراب كردي..رها واقعا پيش

 

خودت چي فكر كردي؟؟هان؟اصلا...اصلا تو مگه چندسالته؟؟؟بيشتر از17

 

سال؟؟؟اون وقت تو با 17سال سن اومدي ..بقيه حرفش و ادامه نداد و با

 

پوزخندي كه حالموخراب ميكرد گفت:امروز چي ميخواستم بهت بگم چي

 

شد...ولي اشكال نداره..بزار بهت بگم ...اخر همين هفته بامامانمينا داريم

 

ميريم خاستگاري...خاستگاري دختري كه عاشقشم...اسمش ترلانه...ترلانه

 

عظيمي...يه دختر همه چي تموم...نجيب...پاك...مهربون..نه مثل تو بي

فكر...نه مثل تو كم عقل و كم سن...يه دختري كه ميدونم باهاش

 

خوشبختم...ميفهمي رها؟؟يه دختري كه ميتونه منو خوشبخت كنه...نه مثل تو!

 

باشنيدن اين حرفاش سرم به دوران افتاد...يه دختري كه عاشقش

 

بود؟؟ترلان؟؟؟اسمش ترلان بود؟؟ترلان نجيب بود؟من نبودم؟؟؟اون مهربون

 

بود؟من نبودم؟؟؟من كم عقل بودم؟؟؟بي فكر بودم؟؟؟كم سن بودم؟؟بچه

 

بودم؟؟؟اون به عشق من گفت بي عقلي؟؟اون به اعتراف خالصانه من حكم

 

بي فكري زد؟؟با ترلان خوشبخت بود؟؟؟اخه چرا؟؟چرا؟؟چراترلان ميتونست

 

اونو خوشبخت كنه ولي من نميتونستم؟چرا سپهر اونو دوست داشت ولي

 

 

منو نه؟؟؟گريه بي وقفم به هق هق تبديل شد...با صداي بلند زار زدم:چرا

 

 

سپهر؟؟چرا اون دختر انقدر برات مهمه كه بخاطرش با من اينجوري حرف

 

 

ميزني؟؟چرا فكر ميكني من كم عقلم؟؟من فقط دوستت دارم...

 

 

يه نگاه با تاسف بهم انداخت...و سرشو تكون داد...گفت:بخاطر همين كاراته

 

 

كه اينجوري فكرميكنم!به خودت بيا!

 

 

وبعد بي توجه به حال پريشون من ازاونجا رفت...گلي كه واسش اورده بودم

 

و محكم تو مشتم فشار دادم...اوردمش بالا و  نگاهي بهش انداختم...يه نگاه

 

پر اشك...دست بردم سمت گل و گلبرگاشو ازجا دراوردم..و با خشم ريختم

 

 

رو زمين...شاخه ي گل رو كه تودستم بود به دو قسمت تقسيم كردمو    

 

 

ريختم رو زمين...ديگه طاقت نياورم..خودم با دستاي خودم...خودمو داغون

 

 

كردم...خسته با زانو روي زمين افتادم و با خودم گفتم:لعنت به تو

 

 

رها...لعنت...اون عوضي بيتوجه به حال تو گذاشت و رفت..اون وقت تو

 

 

اينجوري بخاطرش خودتو نابود كردي...ديگه هيچ ابرويي جلوش نداري..ابروي

 

 

خانودات رو هم بردي...ديگه نفهميدم چيجوري تا خونه رسيدم  و چي شيد

 

 

فقط يادمه زير نگاه هاي پر سوال و نگران مامان و بابا اون يه هفته با اشك و

 

 

اه من سپري شد و طبق گفته ي سپهر رفتن خواستگاري...و بعدهم...عقد

 

 

و عروسي...باورش واسم خيلي مشكل بود..خيلي...اون موقعي كه تو تالار

 

 

سپهر و با زنش نازنين ببينم وچيزي نگم...دست تو دست هم..خندون...ولي

 

 

خب...كاريش نميشد كرد...اين تقدير من بود...سپهر نيمه من نبود..ازاولش

 

 

هم واسه من نبود....پس سعي كردم فراموشش كنم...با اين فكر كه اون

 

 

الان شوهر كس ديگه ايه سيعي كردم فراموشش كنم..

 

 

...سعي داشتم مقاوت كنم......من خيلي زود بهش وابسته شده بودم..من

 

 

عاشقش نبودم...فقط بهش وابسته شده بودم...من ميتونستم فراموشش

 

 

كنم... وبااين حرفا خودمو قانع كردم كه اجساسم عشق نبوده...نميدونم

 

 

بخاطر احساسات خام و جوانانم بود يا چيز ديگه...ولي بعد از يه مدتي كه

 

 

نديدمش تونستم يه جورايي فراموشش كنم...و چقدرم از اين بابت خوشحال

 

 

بودم...تازه به حرفاي اون روزش پي برده بودم..شايد من اون موقع

 

 

فكر ميكردم با اون حرفا دار بهم توهين ميكنه...ولي خب..اون يه جورايي

 

 

داشت منو به خودم مياورد..و چقدر هم ازين بابت ازش ممنون بودم.....وين

 

 

شد كه من سعي كردم..سعي كردم دوباره خودمو از نو  بسازم..غرورمو

 

 

چسب بزنم...و دوباره سرپا بشم...و از همه مهم تر...سپهر رو هم فراموش

 

 

كنم...و موفق هم شدم......

 

 

..غافل از اينكه همون سال شد سال فرار من...و من..خيلي راحت تونستن

 

 

تو سه سال دوري از خونه ديگه به طور كل حتي اسمشم از زندگيم حذف

 

 

كنم....به راحتي اب خوردن..اون جوري ها هم كه فكر ميكردم فراموش

 

 

كردنش سخت نبود...نميدونم عشق من عشق نبود...يا...قبل از رفتنم

 

 

واسش يه نامه نوشتم..نميدونم چرا ولي دلم خواست يه چيزي واسش

 

 

بنويسم بخاطر تموم اون لحظه هايي كه باهم داشتيم...تمام اون لحظه

 

 

هايي كه من دوسش داشتم و تموم اون لحظه هايي كه اون به من به

 

 

چشم خواهرش نگاه ميكرد.يه نامه ي يه خطي كه  كه درحالي كه

 

 

مينوشتمش لبخند روي لبم بود...حالاكه ديگه فراموشش كرده بودم...تحمل

 

 

نديدنش واسم اسون تر شده بود... توي يه خط نوشتم"داداش بزرگه

 

 

اميدوارم با ترلان خوش بخت بشي...براي هرجفتتون خوشحالم...اميدوارم

 

 

زندگي خوبي داشته باشين"ودرحالي كه نامه رو ميبوسيدم پشتش نوشتم

 

 

كه اين نامه رو بدن به سپهر...و گذاشتمش رو ميز اتاقم و ديگه همه چي تموم

 

شد

 

 

اره و من بالاخره تونستم اونو فراموش كنم..وهمه چي تموم شد....اما تون روز با

 

ديدنش و اشك هايي كه را ه خودشونو از توي چمشام باز ميكردن به اين نتيجه

 

 

رسيدم كه هنوزم دوسش دارم...دوسش دارم ولي نه به عنوان يه

 

 

عشق...من هنوزم اونو به عنوان يه برادر دوست دارم...به عنوان همون

 

"داداشي"نامه ي يه خطيم...و از اين بابت خيلي خوشحالم...

 

 

قطره اشك مزاحمي كه از گوشه چشمم پايين چكيد  و خيلي سريع پاك

 

 

كردم وباخودم زمزمه كردم:اه رها..اين اشك هاي مسخره تو تمومي نداره "

 

 

سرموچرخوندم و نگاهي به اطراف انداختم كه از تعجب خشكم زد...من كي

 

 

رسيدم اينجا؟؟؟؟به ايستگاه اتوبوس روبه روم نگاهي انداختم...مگه چقدر تو

 

 

فكر بودم؟؟؟پس چرا صلامسير رو احساس نكردم؟طبق عادتم موقع كلافگي

 

 

نفسمو بيرون فوت كردم  و رفتم روي صندلي نشتم و منتظر شدم تا

 

 

اتوبوس بياد...تو همون هين كه نشسته بودم با نوك پام به سنگ ريزي ضربه

 

 

زدم  و كمي اون ور تر پرتش كردم...كمي سرمو بالا گرفتم و به اسمون نگاه

 

 

كردم...نميدونم چرا يه دفعه دلم گرفت...دستامو زدم زير بغلم و به نقطه ي

 

 

نامعلومي از روبه روم نگاه كردم..و فكر كردم كه زندگي من پره از اين نقطه

 

 

هاي نامعلوم..اصلا نميدونم تو اينده قراره چه اتفاقايي برام بيفته و زندگيم

 

 

دستخوش چه تغييراتي بشه...دلم كه گرفته بود..با اين فكرا بدترم

 

 

شد...واقعا چقدر من بدبخت بودم!!تو همين فكرا بودم كه حضور كسي رو

 

 

كنارم حس كردم..اهميتي ندادم...لابد اينم يه مسافر بدبختي مثل من بود

 

 

ديگه...بي توجه به فرد كناريم مصرانه به يه نقطه اي از اين شهر پر جمعيت

 

 

و شلوغ زل زده بودم ولي اون انگاري ميخواست من و متوجه خودش

 

 

كنه...واسه همين هنوز چنددقيقه نگذشته بود كه به حرف اومدو باعث شد كه با

 

 

صداش هم تعجب كنم...هم يكمي بترسم

 

-بالاخره تونستم يه جا گيرت بندازم!

 

خيلي سريع و غير ارادي سرمو به سمتش چرخوندم و با چشمايي كه

 

 

اندازه پرتقال شده بود به چشماي ارومش نگاه كردم...كه باعث شد بخنده و بگه

 

 

-چيه؟واسه چي اونجوري نگاهم ميكني؟

 

 

انگار با اين حرفش به خودم اومدم و متوجه اتفاقايي چند وقته اخير

 

 

شدم....بخاطر همين اب دهنم رو قوت دادم و بعد از اينه چشم غره اي

 

 

نثارش كردم با غيض صورتمو برگردوندم اين بار صداي خندش بلند شد...

 

 

-چه چشم غره اي هم ميره واسه من!

 

 

پلكامو روي هم گذاشتم و محكم روي هم فشارشون دادم...نميدونم چرا

 

 

دلم ميخواست روشو كم كنم...دلم ميخسوات بهش بي محليكنم....واسه

 

 

همين از جام بلند شدم...كيفمم برداشتم و درحالي كه روبه روش مي ايستادم با

 

 

اخم گفتم:ظاهرا تصميم نداري دست از سر من برداري نه؟؟؟

 

 

خورد تو ذوقش...خندشو خورد و كمي خودشو جمع كرد و گفت:چرا انقدر عصباني؟

 

 

درحالي كه از حرص داشتم لبمو ميجويدم گفتم:باز دوباره اومدي به مزخرفاتت

 

 

ادامه بدي؟

 

 

اونم مثل من بلند شد..روبه روي من ايستاد و خيلي جدي گفت:بايد باهات حرف بزنم

 

 

پوزخندي زدم و گفتم:تو ديروز حرفات و زدي اقا!

 

 

-ولي من بازم حرف دارم

 

 

من:ولي من گوش شنيدش رو ندارم!

 

 

و ب دنبال اين حرفم راه افتادم و بي خيال اتوبوس و خونه شيرين شدم

 

 

دوباره تصميم گرفتم اين همه راه و برگردم...تا فقط از دست اين مزاحممي

 

 

كه نميدونم چرا يه دفعه واسم حكم يه مزاحمو پيدا كرده بود راحت

 

 

بشم..شايد حرفاي ادرين داشت روي من تاثير ميذاشت...اين كه نه اون و نه

 

 

فرزام و حتي نه مهتاب شروين و تاييد نميكردن..!

 

 

صداي قدم هاش و پشت سر اون صداي تقريبا عصبيشو شنيدم كه

 

 

گفت:خواهش ميكنم رها...فقط پنج دقيقه به حرافم گوش بده

 

 

به سمتش برگشتم و كلافه گفتم:شروين...بابا جون عزيزت ولم

 

 

كن...ببين...چطوري بهت بگم؟

 

 

بعد كمي مكث كردم وگفتم:اقا جان اصلا بزار صادقانه بهت بگم...

 

 

حناي جنابعالي پيش بنده رنگي نداره.....نميتونم قبول كنم كه چيجوري تو با

 

 

اين سرعت عاشق و شيداي من شدي...حس ميكنم...حس ميكنم ميخواي

 

 

من و بازي بدي!پس انقدر تلاش نكن كه مزخرفاتتو به خوردمن بدي...

 

 

وردحالي ك خودم از اين همه صراحت كلام و تندخويي خودم متعجب بودم

 

 

 مستقيم تو جشماش نگاه كردم تا عكس العملش روببينم...

 

 

با اون چشماي دريايش جوري تو چشمام خيره شد كه يه جوري شدم...انقدر

 

مظلوم نگام كرد كه اصلا به غلط كردن افتادم اين چه حرفي بود

 

 

كه من زدم...و خيلي اروم گفت:بهت حق ميدم..اما ازت ميخوام كه به حرفام

 

 

گوش كني و بعد قضاوت كني!بعد با دستش جايي رو نشون داد و

 

 

گفت:ماشينم همون جاست..خواهش ميكنم رها.

 

 

مردد بودم...بايد چيكار ميكردم؟؟؟دست راستمو توي دست چشم گرفتم و

 

 

شروع كردم به شكوندن انگشتام...و بعد از اون هم نوبت به دست چشم

 

 

رسيد..تمام اين مدت نگاه شروين رو انگشتاي من بود...و منتظرو شايد

 

 

كمي كلافه...بعد از اين كار هر ده تا انگشتم تموم شد..تصميم خودمو

 

 

گرفتم...با اين كه هنوزم مطمئن بودم كه همه ي ادعاهاي شروين بيخوديه و

 

 

يه جورايي حسم بهم ميگفت ازش دوري كن..ولي  بايد ميرفتم ببينم چي

 

 

ميخواد بگه تا ازدستش راحت بشم..بلكم اينجوري دست از سرم

 

 

برداره...درحالي كه نگاه خيرشو روي خودم حس ميكردم

 

 

گفتم:باشه..قبول..بريم..ولي فقط پنج دقيقه ها

 

 

حس كردم يه لبخند محوي رو لبش نقش بست...سرمو گرفتم بالا و تو

 

 

چشماش نگاه كردم...جا خوردم...چشماش مثل هميشه نبود...يه جوري

 

 

شده بود...مثل چشماي گربه!دقيقا مثل همون روز تو پاساژ...ديگه از اون

 

 

حالت مهربون هميشگي خبري نبود و جاش...انگاري يه خباثت خاصي

 

 

جايگزينش شده بود...خيلي زود رنگ نگاهش عوض شد...انگار در عرض چند

 

 

ثانيه اون خباثت هم از بين رفت...و جاشو به همون مهربوني هميشگي

 

 

داد...با تغيير اين حالت انگار خيال منم راحت شد و ناخوداگاه نفس عميقي

 

كشيدم كه شروين گفت:هيچ وقت اين لطفت و فراموش نميكنم رها...بريم!

 

****دقيقا دو دقيقه بود كه تو ماشين نشسته بوديم ولي شروين انگاري

 

 

روزه سكوت گرفته بود...خوبه بهش گفتم پنج دقيقه ها..ديگه داشت حوصلمو

 

 

سر ميبرد...

 

 

باقيافه ي حق به جانب نگاهي بهش انداختم و گفتم:پس چي شد شروين

 

 

چرا چيزي نميگي؟

 

 

-اول از همه بگو ببينم...تشنت نيست؟؟؟

 

 

كلافه سري تكون دادمو گفتم:نچ...تواين هوا؟؟همچين ميگي تشنت نيست انگار

 

تابستونه

 

 

-خب مگه ادما زمستونا يا پاييزا تشنشون نميشه؟

 

 

-چرا...ولي...ديگه نتونستم چيزي بگم واسه همين بحث و پيچوندم و گفتم:من الان

 

تشنم نيست...حرفتو بزن

 

 

-ولي من كه خيلي تشنمه...بعدچشمكي زدو گفت:فكركنم از استرسه كه دهنم

خشك شده...

 

 

بعد به سمت عقب برگشت...و وازداخل يه مشما كه  روي صندلي بود دوتا راني

 

برداشت و يكشو داد به من..باتعجب نگاش كردمو گفتم:گفتم كه تشنم نيست...

 

 

كه خنديد و گفت:نميشه كه من بخورم تو نگاه كني!

 

 

چيزي نگفتم و سري تكون دادم...ولي رفتم تو فكر...چه فكر همه جارم كرده

 

بود..اصلا ازكجا ميدونست من سوار ميشم كه واسه منم خريده بود؟؟

 

 

و بعد درحالي كه اين افكار منفي رو پس ميزدم...   بازش كردمو  لاجرعه

 

سر كشيدم...اخيش..بدم نميگفتاااا..يكم گلوم تازه شد...خب ديگه لندهور

 

 

توهم كه گلوتو تازه كردي حالا بنال بينيم چي ميگي!

 

 

ولي بجاي اين حرفاي تو مخي لبخند ژكوندي زدم ونگاهي به چهرش كه تو

 

 

فكر بود انداختم . گفتم:شروين...به چي فكرميكني؟

 

 

لبخندي زدو بعد نگاهشو به من دوخت وگفت:دارم فكر ميكنم از كجا شروع كنم!

 

 

وبعد سرشوچرخوند و از پنچره نگاهشو به بيرون دوخت و گفت:ميدوني

 

 

رها...تو به حس من ميخندي و ميگي دروغه...اما باورت نميشه همين الان

 

 

كه پيشم نشستي  قلبم با چه هيجاني داره ميكوبه!

 

 

سرمو انداختم پايين و تودلم گفتم:اره جون عمت..نه اينكه تجربه ي اولته..ما هم

 

كه غــاغــيم!والا...

 

 

كه دوباره گفت:اولين بار كه ديدمت يادته؟

 

 

با ياداوري اون روز ناخوداگاه لخندي روي لبم نشست ...ادامه داد:ازهمون

 

 

موقع ازت خوشم اومد...ميدوني ي جوري بود اخلاقت...وقتي عين طلبكارا

 

 

زل زده بودي بهم از طرفيخندم گرفته بود..ازطرفي هم نميدونم چراولي

 

 

بدمم نيومد...دلم ميخواست يه كم سر به سرت بزارم...ولي تو انگاري اون

 

 

روز خيلي قاطي بوديا نه؟بعد به من نگاه كرد و زد زير خنده...من زدم زير

 

 

خنده..هـــي يادش بخير...راست ميگه اون روز اصلا اعصاب مصاب درست

 

 

وحسابي نداشتم....

 

 

شروين:چرا ميخندي؟؟؟

 

 

من:به همون دليل كه تو ميخندي...بعد انگار كه چيزي يادم افتاده باشه با عجله

 

گفتم:اون روز اومدي بودي دنبال ادرين ديگه اره؟؟؟

 

شروين:اره خب...چطور؟؟لبامو جمع كردم و درحالي كه رفته بودم تو فكر

پرسيدم:گفتي دوست ادريني؟؟؟

 

 

شروين تك خنده اي كردو گفت:اره...چطور؟؟

 

 

اي مرض و چطور...مثل ادم جواب بده ديگه...هي چطور چطور ميكنه واسه

 

من..شيطونه ميگه...استغـــفرلله...!رها شيطونه بيجا ميكنه...

 

 

از سوالم پشيمون شدم و گفتم:هيچي...ولش كن...

 

 

ولي هنوزم ذهنم درگير بود كه اينا چه جور دوستايي هستن كه سايه هم ديگه رو

 

با تير ميزنن

 

 

شروين:خب چي داشتم ميگفتم؟

 

اومدم درجوابش حرفي بزنم كه حس كردم يه دفعه سرم بدجور تير كشيد...و

 

جلوي چشمام سياه شد...درحالي كه دستمو روي پيشونيم ميذاشتم با صداي

 

خفه اي گفتم:اخ سرم

 

 

صداي اروم شروين رو شنيدم كه گفت:چي شد؟

 

 

تو كسري از ثانيه حالم بدتر شد...سرگيجه ي عجيبي اومده بود سراغم و انگار كه

 

چشمام از شدت خواب داشت بسته ميشد...

 

 

دوباره صداي شروين و شنيدم:رها...رها...

 

 

دهن باز كردم و با ناله گفتم:شروين...حالم..ب..ده

 

 

شروين:نگران نباش...چيزي نيست...

 

 

من:ش..ر..وين

 

 

صداي ارومشوو فوق العاده ريلكسشو شنيدم كه گفت:رها اروم باش...چشماتو

 

ببند...و سعي كن بخوابي

 

 

تو همون حال بدم..از حرفاش گيج شدم...چي ميگه اين؟؟؟بخوابم؟؟؟مگه

 

ميتونم؟؟؟

 

 

دوباره سعي كردم چيزي بگم و اين بار درحالي كه با دوتا دستام سرمو

 

 

گفته بودم با صدايي كه كمي انرژي بيشتري چانيش ميكردم تا ولوم بالاتري

 

 

داشته باشه گفتم:منو ببر خونه

 

 

حس كردم خنديد...با اين كه بخاطر سرگيجه  يكم گيج و منگ بودم اما

 

 

صداي خنده اي رو كه سعي داشت جلوشوبگيره شنيدم...و بعدش كه

 

گفت:"كجا؟؟خونه؟؟؟تازه اومدي چه زود ميخواي بري!

 

...اشكم داشت درميومد...چرا ميخنديد؟توي همون حالت خواب وبيداري كه

 

 

چشمام واضح چيزي رو نميديد سرمو گرفتم بالا  و سعي كردم بهش نگاه

 

 

كنم...ولي نميتونستم درست ببينمش...فقط يه تصوير تار و مبهمي ازش ديدم كه

 

دستشو روي فرمو گذاشته و داره منو نگاه ميكنه..و صداشو شنيدم كه

 

گفت:نترس...فقط چشماتو ببند

 

 

قطره اشكي ناخواگاه از گوشه ي چشمم پايني چكيد...تازه متوجه عمق

 

 

فاجعه شدم...اره من الاغ تازه متوجه عمق فاجعه شدم و چقدر دير

 

 

فهميدم.صداش تو گوشم مانور ميداد"تشنت نيست؟"."نميشه كه من بخورم

 

 

تو نگاه كني"و بعد تصويرهاي مبهي از رفتار امروزش..و اون بطري راني كه

 

 

باوجود تشنه نبودن من بهم خوروند....اره..اره..خدايا... اين لعنتي به من

 

 

داروي بيهوشي داده خورونده بود و من چقدر ساده از كسي كه مسبب

 

 

همين اتفاق بود كمك ميخواستم....ناخودگاه ياد ادرين افتادم....اخ ادرين

 

 

كجايي؟؟يعني ميفهمي چه بلايي سرم اومده؟چيجوري ميفهمي؟؟كي

 

 

ميفهمي؟اصلا واست مهمه؟؟دست بردم سمت دستيگيره در تا بازش

 

 

كنم..اما قبل ازاينكه بتونم اينكارو كنم.سياهي عميقي جلوي چشمام و گرفت و

 

 

همون كور سو ديدي هم كه داشتم ازم گرفت...سرم سنگين شد و بي

 

 

اراده روي صندلي افتادم و تنها فقطيه كلمه توسنت از دهنم خارج بشه:"پست

 

فطرت"
.....


مطالب مشابه :


رمان غرور عشق31

رمان من بی تو اين سرعت عاشق و شيداي من شدي حس ميكنم حس ميكنم




رمان یک قدم تا عشق-6-

رمان یک قدم تا عشق ترك كردم و خود را براي خواندن نماز من با كم طاقتي از جايم بلند شدم




رمان آتش دل (قسمت بیستم)

احسان مي گه يه زماني عاشق و شيداي يه دختره شروع به خواندن همون دو رمان من مادرم




برچسب :