خواندن رمان شيداي من

  • رمان غرور عشق31

    با سوزش بدي كه توي معدم احساس كردم از خواب بلند شدم...خواب كه نه..يه چيزي بين خواب و بيداري...مگه ميتونستم توي اين موقعيت بخوابم؟باز هم به اميد روزنه ي نوري چشم چرخوندم و نگاهي به اطرف انداختم...اما بازهم نااميد شدم..نااميد تر از هرموقع ديگه اي...بازهم سياهي بود و سياهي...باز هم تاريكي مطلق...و باز هم بي خبري...كمي خودم رو از روي زمين سفت و سرد اين اتاق مخوف جمع كردم و بدن نحيفم رو بالا كشيدم...و به ديوار پشت سرم تكيه دادم...امروز شد سه روز...روز سوم از زنداني شدن من!سه روز شد و بخاطر گريه بيش از حد چشمام پف كرده و ميسوزه...معدم از بي غذايي به سوزش افتاده...و گلوم هم از بي ابي!دهن باز كردم تا حرفي بزنم...كاري كه تو اين سه روز انجامش نداده بودم...كاري كه تو اين سه روز فراموشش كرده بودم...! دستمو روزي گلوم گذاشتم و به نقطه اي نامعلوم از اين تاريكي زل زدم..و تنها يه صدا از گلوم بيرون اومد...يه صدايي كه خودم هم بزور تونستم بشنوم...صداي نازك و ريزي كه ميگه"اب" چند دقيقه نكشيد كه صدايي پايي اومد...و پشت بندش همون صداي تكراري  در زنگ زده و قديمي اهني!و مردي كه توي اين سه روز سراندر پشت دو بار پا تو اين اتاق گذاشته بود..يه بار واسه اوردن من به اينجا..يه بار واسه هشدار دادن به من..و حالا..شد بار سوم...اما عين اين سه بار هم تنها چيزي كه ازش ميدونستم يه صداي كلفت و ضمخته..همين و بس! صداشو شنيدم كه گفت-چي ميخواي دختر؟ دوباره و به سختي تكرار كردم"اب" صداي بلندشو شنيدم كه به كسي گفت :صابر يه ليوان اب بيار... خيالم راحت شد...حداقلش اين بود كه تا چند دقيقه ديگه از اين سوزش گلو راحت ميشدم...سوزش معده هم ...به جهنم!! دست هامو ستون بدنم كردم و سعي كردم بيشتر خودم رو به ديوار تكيه دهم...كمرم تو اين سه روز حسابي درد گرفته بود...! وقتي كامل تونستم به ديوار تكيه بدم سرم رو  روي ديوار گذاشتم و چشمهامو بستم و به باعث و باني تمام اين بدبختي ها پيداكردم...كسي كه اگه فرصتش پيش بياد تصميم دارم خودم با دستاي خودم بكشمش! ****تقه اي به در زدم و بعد بدون اينكه منتظر  اجازه مجازه و از اين قرطي بازي ها باشم سرمو مثل يه بچه ي كامل باشعور و فهميده انداختم پايين و رفتم تو...پشت ميزش نشسته بود و سرش تو يه سري دفر دستك بود...همونجوري كه سرش پاييين بود و كوچيك ترين نگاهي هم به من بدبخت بي نوا كه يه گوشه وايستاده بودم نميكرد گفت:باز چي شده رها؟درحالي كه كنار در داشتم با انگشتاي دستم بازي ميكردم لبامو دادم جلو و با لحني كه مثلا بتونم دلشو به رحم بيارم گفتم:ادريـــن...تو كه امروز بيكاري ديگه..مگه نه؟ بالاخره اقارضايت داد و سرشو بلند كردو نيم نگاهي به اين بنده ي حقير انداخت ...



  • رمان یک قدم تا عشق-6-

    *آن شبي كه قرار بود فردايش به اصفهان برويم دلشوره و استرس عجيبي بر دلم چنگ مي زد طوري كه تا سپبده صبح در رختخواب غلت زدم و عاقبت هم با صداي اذان رختخوابم را ترك كردم و خود را براي خواندن نماز آماده نمودم . بعد از نماز تك تك وسايلم را چك كردم و سپس آنها را درون ساك دستي كوچكي قرار دادم با آماده شدنم ساكم را برداشتم و از اتاق بيرون آمدم و به آشپزخانه رفتم . كنار مامان و بابا مشغول خوردن صبحانه بودم كه ناگهان صداي زنگ آيفون همه ي ما را متعجب كرد بابا نگاهي به مامان كرد و گفت : - اول صبحي كي مي تونه باشه ؟مثل هميشه من با كم طاقتي از جايم بلند شدم و به طرف آيفون رفتم با شنيدن صداي فواد تعجبم بيشتر شد ! لحظاتي بعد با وارد شدن فواد همگي به او گفتيم خيره فواد جان ؟ فواد خنديد و گفت :-نگران نباشيد چيز مهمي نيست .فواد اين را گفت و سپس به آشپزخانه آمد و خود را روي صندلي رها كرد و گفت :- شنيدم اين خواهر خودخواه من قصد رفتن به اصفهان را داره ! اگه ديشب باربد چيزي در اين مورد به من نمي گفت فرناز خانم بدون اينكه يادش باشه يه برادري هم داره مي خواست بدون خداحافظي بره !لبم را گاز گرفتم و گفتم :- فواد جان باور كن آنقدر وقتم تنگ بود و درگير كارهام بودم كه به كل فراموش كردم جريان مسافرت را برايت تعريف كنم .فواد در حالي كه فنجان چايي را از مامان مي گرفت گفت :- مهم نيست من ديگه سالهاست كه با خصوصيات اخلاقي تو آشنا هستم .اخمي به او كردم و رو به بابا گفتم :- بابا جون تو رو به خدا ، شما يه چيزي به فواد بگو هميشه در مورد من تصور بد مي كنه و مي گه من مغرور و خودخواهم !بابا خنديد و به شوخي گفت :- مگه نيستي دختر گلم ؟فواد پكي زد زير خنده و گفت :- نگفتم اين تنها نظر من نيست حالا هر چه زودتر بلند شو تا برسونمت دانشگاه .در حالي كه از پيشنهادش به ذوق آمده بودم از جايم بلند شدم و گفتم :- مرسي فواد جان گر چه بعضي وقت ها اذيتم مي كني اما واقعا دوستت دارم !فواد خنديد و گفت :- اي كلك ! براي اينكه برسونمت اينقدر چاخان مي كني ؟چهره مظلومي به خود گرفتم و گفتم :- نه به خدا باور كن كه دوستت دارم .فواد سوئيچش را برداشت و گفت :- بهتره به جاي اين لوس بازي ها بروي سوار بشي كه داره دير مي شه !چشم بلندي گفتم و با خداحافظي از بابا و مامان ساك دستي ام را برداشتم و از خانه بيرون آمدم و به طرف اتومبيل فواد رفتم . در همان لحظه بابا و مامان هم به همراه فواد از خانه بيرون امدند در دست مامان كاسه آبي بود كه قصد داشت پشت سرم بريزد . مامان مدام در حال توصيه كردن بود و مي گفت :- عزيزم مراقب خودت باش و به محض رسيدن به اصفهان به من زنگ بزن و خبر سلامتي ات را بده .در اتومبيل نشستم و با دست روي ماه آنها را از ...

  • رمان آتش دل (قسمت بیستم)

    دست به سينه به كوه هاي بلند و پر عظمت سياه نگاه مي كردم و به صداي حركت لاستيكها بر روي جاده گوش مي دادم كه با صداي ناگهاني و بلند موسيقي ، شماتت بار به حامي نگاه كردم .قصد ترساندن شما رو نداشتم ، فكر كردم با گوش كردن به موسيقي حواستون پرت ميشه و كمتر مي ترسيد .دوباره به بيرون نگاه كردم ، نيم ساعتي بود كه در اين جاده خلوت حركت مي كرديم كه حامي متوقف شد .چرا ايستادين ... چيزي شده ؟صدام مي لرزيد و خودم هم مي لرزيدم .نمي دونم ... بشين جاي من ، هر وقت كه گفتم استارت بزن .حامي كاپوت را بالا زد و خودش پشت اون پنهان شد ، من اطرافو نگاه مي كردم كه با فرياد (( بزن )) حامي ، استارت زدم اما بيهوده بود . حامي كاپوت را محكم بست و كنار من ، دست به پنجره گذاشت و گفت :اينطوري نمي شه ، من از مكانيكي سر در نمي آرم .نا اميدانه به جاده اي كه از آن آمده بوديم نگاه كردم و در حالي كه سعي مي كردم اين بار صدام نلرزه گفتم :  چكار بايد كرد ؟ بالاخره يكي از اين جاده مي گذره ، صبر مي كنيم تا كسي رد شه و ازش كمك مي گيريم .حامي نشست و فرمان را دو دستي گرفت و فكورانه به آن خيره شد .موبايلم را برداشتم و گفتم :با احسان تماس مي گيرم ، اون اين جاده رو بلده و مياد دنبالمون ...اينكه آنتن نداره.متاسفانه اينجا تحت پوشش دكل مخابراتي نيست .حالا بايد چكار كنيم توي اين برهوت .به كوير ميگن برهوت .حالا هر چي ، وقت مسخره كردن من و استاد ادبيات شدن شما نيست .هيچي ، بايد صبر كنيم تا صبح شه من برم از سر جاده اصلي كمك بيارم .يعني تا صبح هيچ كس از اين جاده رد نمي شه .نه اين جاده خيلي كم گذره.اينجا ... ايجا گرگ هم داره ؟طبيعتا بله بايد داشته باشه .واي خداي من ، توي يك جاي پرت و پر از جك و جونور بايد تا صبح صبر كنيم .نه بايد توي هتلپنج ستاره دو قدم جلوتر شب رو صبح كنيم ، دختر خانم مي بيني كه اين اتفاق افتاده و با جز و جز كردن سركار چيزي تغيير نمي كنه .احسان ! ... حتما وقتي ببينه دير كرديم مي آد دنبالمون نه .اگر بياد مطمئن باش از اين جاده نمي آد ... اينجا شبهاي سردي داره ، لباس گرم تو چمدونت داري .حامي قصد پياده شدن داشت كه ملتمسانه دستشو گرفتم و گفتم :نه سردم نيست ، پياده نشو .حامي متحير اول به من ، بعد به دستم نگاه كرد و گفت :چرا ؟تو گفتي اينجا گرگ داره نرو پايين .حامي دستمو از دستش جدا كرد و با لحن طنز آلودي گفت :نترس خانم كوچولو ، آقا گرگه منو نمي خوره اما اگه اينكار رو كنه بايد بگم خيلي بد غذاست .حامي شوخي نكن ... خواهش مي كنم پياده نشو .باشه ... اين درو نمي بندم و به محض ديدن جنبنده اي به سرعت هر چه تمام تر دوباره سوار مي شم ، خوبه ... وگرنه دختر خوب تا صبح منجمد ميشيم .اجازه دادم پياده شه ، خودم هم ...