موج مکزیکی من ، موج تبریز بود...

 

   همه  چیز از آن عکس شروع شد. تصویر یک کامیون بود. کامیون در پیچ یک کوچه عبور می کرد. غروب بود. آنجا روستا بود. روستایی در آذربایجان.

  دبستانی بودم که عکس کامیونی را در یک روستای آذربایجان دیدم. و از همان موقع انگاری احساس می کردم  متعلق به آنجا هستم. از همان بچگی انگار نوستالژیک بودم.

  به گمان آن عکس در کتاب فارسی دبستان چاپ شده بود. ساعتها به آن کامیون و  آن خانه ها  و به رنگ غروب و تک و توک چراغ های روشن  و تک و توک عابر پیاده نگاه می کردم.

  سالها گذشت . در انجمن سینمای جوان اراک هنرجو شدم. فیلمنامه ای به نام تصویر آرزوها نوشتم و ابوالفضل حری که الان استاد دانشگاه دولتی اراک در رشته ی زبان انگلیسی شده -  کارگردانش بود. فیلم در جشنواره ی فیلم وحدت که در تبریز برگزار می شد  پذیرفته شد.

  فقط کارگردان ها دعوت شده بودند ولی من هم با ابوالفضل رفتم. یک حس خاصی نسبت به تبریز داشتم. تا آن موقع تبریز را ندیده بودم. بی دعوت سوار اتوبوس شدم.  شب بود. شیشه های اتوبوس  تمیز بود. عشق ناپیدا بود.

  به تبریز رسیدیم. دبیر جشنواره به گمانم آقای لطف خدایی بود.  به ایشان گفتم بی دعوت آمدم. گفت خوش آمدید! به هتل اعزام شدیم. و باز هم اگر اشتباه نکنم  هتلی به نام آسیا بود.

   اتاق مان در طبقات بالا بود.  فردا صبح  از پشت شیشه ی اتاق  به بیرون نگاه کردم. خانه های مختلف را دیدم. یکباره چشمم به پنجره ی خانه ای افتاد که دختری در حال دلبری ! بود. برایم دست تکان داد. فاصله دور بود اما  گمان کردم برای من دست تکان می دهد.  ابوالفضل متوجه نشده بود. من هم دست تکان دادم !

   فیلم ها را که می دیدیم  تنهایی به دیدن بازار بزرگ تبریز می رفتم. بازار پر پیچ و خم بود. پارک ائل گلی را دیدم. خانه های کهن و مردمانی که می خندیدند.

   یکبار شاهد یک معرکه ی پهلوانی بودم. همه جا موسیقی بود و رنگ بود. کلاه ها شاپو بود. لباس ها بلند بود. کوچه ها دراز بود. همه جا به دنبال آن کامیون می گشتم. خیابان ها مثل چراغ های آن عکس بود. تبریز ، استکان ِ چای ِ خانه شده بود. انگاری سالها پیش دیده بودمش. تبریز ، ستارخانش را به من داده بود. ستارخان تفنگش را به من داده بود. تفنگ  به سوی من تیر شلیک می کرد. جنس تیر ، جنس یک آدم برفی بود. خیسم می کرد. گریه می کردم در خیابان ها.  خیابان ها ، کرسی چوبی شده بود برایم. باقرخان کلاهش را به من می بخشید. آقای لطف خدایی چاق بود. مهربان بود. هتل آسیا چقدر شیشه داشت. در  بازار تبریز هی گم می شدم و دوباره پیدا می شدم. بازار تبریز ، پدربزرگم بود. برایم قصه می گفت. پارک  ائل گلی  اتل متل توتوله می خواند. پارک قایق داشت. سهراب سپهری اش  غرق شده بود. مشهد اردهالش مثل تایتانیک به زیر آب رفته بود.  اما عشق روی نوک عرشه بود.

  روزها می گذشت. شب ها سرد بود. کامیون نبود. صدایش نبود. آن غروب  ، وقت  چای و فیش شام  شده بود. دختر ِ پشت شیشه خانه ی روبرویی هنوز بود. با سماجت دست تکان می داد. پیش خودم می گفتم او که مرا نمی شناسد ! این چه عشقی است ! اما با همه ی این احوال دور از چشم ابوالفضل شیطنت می کردم. احساس می کردم چیزی در درونم متولد می شود.

   چند روز بعد  در محوطه ی بیرونی هتل نگاهی به ساختمان بلند هتل انداختم. شیشه های آسیا ، یکباره سیبری شد برایم. یخ زدم. کاج شدم. دهها مهمان دیگر جشنواره پشت شیشه ی اتاق ها بودند. همه با یک جهت مشترک مشغول دست تکان دادن بودند !

   ...  در سال هزار و سیصد و هفتاد و دو در دانشگاه آزاد تهران رشته ی بازیگری در مقطع ارشد قبول شدم.  یکی از همکلاسی ها آقای منصور حمیدی بود. تنها بود. نمی دانم چرا همیشه احساس می کردم یک راز عمیقی در چشمانش وجود دارد. اهل تبریز بود. دوستش داشتم ولی حتی یکبار هم به او نگفتم دوستش دارم. او اهل همان روستای ِ عکس  ِ دوران ِ کودکی ام نبود ؟

   سالها گذشت. در دانشگاه آزاد اراک استخدام شدم. در  چند مقطع مدیر گروه بودم و در حدود سالهای بین 79 تا 82 تعدادی از دانشجویان مان اهل تبریز بودند. نادر ساعی ور. یعقوب صدیق جمالی. سنا نعمتی. طاهره مدرسی. سیروس مصطفی. کامران قربانی . علی فتوحی و ...

   سنا عاشق بیضایی بود.  یکبار به خانه اش رفتم. در و دیوار خانه اش پر از عکس بیضایی بود. یعقوب  با موهای بلندش بلند بلند حرف می زد.  کودک درون ِ یعقوب را هنوز میشد دید.  نادر باوقار و با شکوه بود.  سوالات جدی می پرسید . غم عجیبی در صورت کامران همیشه بود. طاهره مدرسی به بیژن مفید فکر می کرد و آخر هم پایان نامه اش را درباره ی مفید نوشت. سیروس هم که مدام کتاب می خواند و اهل کار بود. علی هم که گاهی به جلسات کارگاه داستان سایه می آمد و رونقی به محفل ما می داد...

  وجه مشترک همه ی این دانشجوها  این بود که همه شان به شدت مودب بودند و به شدت کار می کردند. آنها در آن سالها موج ِ تبریز را آفریدند. به یک جریان تبدیل شدند.

  و حالا به یاد آن کامیون هستم. به یاد تبریز گمشده. به یاد بازار بزرگ تبریز. ستارخان در باغ طوطی چه می کند ؟ هتل آسیا را خراب نکرده اند هنوز ؟  آن معرکه گیر پیر لابد الان زیر خاک است. تبریز لابد الان سرد است. آن غروب و آن کامیون لابد حالا کهنه شده اند. در آن خانه  های روستایی که در عکس کتاب فارسی ام بود  لابد بچه هایی  زیر کرسی نشسته بودند و لابد  به باران ِ بعد از چای ِ شب فکر می کردند. و لابد به خاک های باران خورده و به پوتین های برادران شان که در جنگ یکی یکی شهید شده بودند و لابد به شال های مادران شان فکر می کرده اند. شال های قرمز و آبی به رخت آویز انداخته شده است.  نخ شال ها کهنه می شود و مادرها یکی یکی زیر آسمان ِ سرد و برفی به قبرستان ها می روند و کامیون ها به شهر می روند و صبح ِ آذربایجان بی اعتنا به مرگ یک مادر خورشیدش را  هدیه می دهد.

   دختری که روبروی هتل آسیا دست تکان می داد چه معنایی از عشق داشت ؟ کامیون و غروب و چراغ های روشن روستا چه معنایی از زندگی می دهد ؟ هنوز سنا عاشق بیضایی است ؟ هنوز طاهره به بیژن مفید فکر می کند ؟ هنوز یعقوب کودک درونش از کیلومترها دورتر هویداست ؟ هنوز ستارخان به فکر قیام است ؟ و یا اینکه خسته شده است ؟ سعادت ، ماندگار است و یا لرزان است ؟ توپ پلاستیکی برای ابد ماندگار نیست و روزی یک پدر عصبانی پاره اش می کند. عشق در کدام هتل است ؟ در کدام قاره است ؟ در کدام تبریز است ؟ آذربایجان ِ کودکی من کجاست ؟

   فیلمنامه ی تصویر آرزوها داستان کودکانی بود که معلم نقاشی شان آنها را به نزدیکی ایستگاه قطار می آورد تا در آنجا نقاشی بکشند. قطار باید در همه ی نقاشی ها دیده شود. معلم می گوید تمام آرزوهای تان را نقاشی بکشید. آن که مادر ندارد ، مادرش را در قطار می کشد. آن که خانه اش پر از گرد و غبار ِ فقر است خانه ای بزگ در دل ِ قطار می کشد ...یکباره طوفان می شود. قطار واقعی سر می رسد. قطار زمخت از ، قطار ِ نقاشی هاست. واقعیت ِ سهمناک فرا می رسد. شدت ِ حرکت ِ قطار واقعی به طوری است که بچه ها می ترسند و فرار می کنند. کاغذ ِ نقاشی ها در آسمان و زمین معلق می شوند.

   و من در کنار قطار ایستاده ام. نادر و یعقوب و سنا و علی و طاهره و سیروس و کامران  نقاشی می کشند. منصور حمیدی در گوشه ای ایستاده است. تبریز لباس هایش را تکان می دهد. کسی می گوید سعادت ، لرزان شده است. مردمان ، تیره روز شده اند. برف بر سر و روی ما می ریزد. شمس تبریزی در قونیه می رقصد. تهران مدام به تبریز می رود تا شاهد معرکه باشد. تبریز مدام به مدفن ستارخان در باغ طوطی شهر ری می رود تا شاهد رقص یک تفنگ کهنه باشد. تفنگ ها چروکیده اند. کامیون روزگار کودکی ام پنچر شده است.

  کاش هیچ وقت شاهد دست تکان دادن های مسافران هتل آسیا برای آن دختر نبودم...

  کاش موج تبریز مرا با خود می برد به دریا و ماهی ها و تایتانیک و هامون داریوش مهرجویی...


مطالب مشابه :


فروش بلیط اتوبوس vip به مقاصد اراک ،اهواز، اندیمشک، بروجرد و خرم آباد از آسیا سفر بیهقی

فروش بلیط اتوبوس vip به مقاصد اراک ،اهواز برای خرید اینترنتی بلیط اتوبوس VIP به وب تبریز




سفر به تبریز با پیگیری مولایی نسب

از مهیا شدن این اتوبوس خودشان برای سفر به میری شهردار محترم اراک هم به تبریز




ترمینال بیهقی(آرژانتین)-تهران

(ارسال جديد ترين عکسها و مطالب دنياي اتوبوس به آباد، اراک، همدان و تبریز و سه




شرکت مسافربری همسفر

با حدود یکصد دستگاه اتوبوس b7آغاز نمود که به لطف خداوند و با اراک: 06314431212: تبریز (شمال




دوربین اتوبوسی1 :

(ارسال جديد ترين عکسها و مطالب دنياي اتوبوس به ايميل که هرهفته از اراک باهاش




مانور اتوبوس آمبولانس در اراک

مانور اتوبوس آمبولانس در اراک احتمالي حضور اتوبوس آن متعلق به مركز مديريت




موج مکزیکی من ، موج تبریز بود...

در انجمن سینمای جوان اراک هنرجو شدم. یک حس خاصی نسبت به تبریز بی دعوت سوار اتوبوس شدم.




*16 مجروح بر اثر واژگونی اتوبوس در محور اراک - قم

*16 مجروح بر اثر واژگونی اتوبوس در محور اراک پزشكي كشور در اين وبلاگ به روز رساني




برچسب :