چشم های وحشی20

آروم یه کم ازش فاصله گرفتم ولی نگاهم هنوز توی نگاهش دوخته شده بود. توی بازی چشماش و چشمام بودیم که صدای جمعیتی که دورمون حلقه شده بودن بلند شد:
- دوماد عروس رو ببوس یالا، دوماد عروس رو ببوس یالا!
آترین نگاهش رو از نگاهم گرفت و باهاش یه دور چرخ توی جمعیت زد. یه دونه از اون لبخندایی که قلب و روحِ منو تسخیر کرده بود زد و آروم جلو اومد و لبای داغش رو روی گونم گذاشت. یه کم سرم رو سمت صورتش مایل کردم. صدای جمعیت دورمون دوباره روی حسِ نابِ من خط کشید:
- دوماد دوباره ببوس یالا، دوماد لباش رو ببوس یالا!
آترین نچ نچی کرد و نگاه شیطونی بهم کرد. هیچ وقت دلم نمی خواست جلوی جمع همدیگه رو ببوسیم. نه، من واقعا نمی خواستم، حالا بقیه هیچی اما جلوی سامان! جمعیتِ دورمون این قدر جمله ی "دوماد دوباره ببوس یالا، دوماد لباش رو ببوس یالا!" رو تکرار کردن تا کلافه شدم. آخر آترین کوتاه اومد و کمرم رو محکم گرفت. نگاهم رو توی چشماش که طعمِ زندگی می داد دوختم. برای چند لحظه حس کردم هیچ کس دورمون نیست، نه صداهاشون رو شنیدم و نه دیدمشون. دستام رو دور گردنِ آترین حلقه کردم و خودم رو یه کم بالا کشیدم. چشمام رو بستم و بوی عطرِ تلخ آترین رو با تمام وجود به مشام کشیدم. زمان متوقف شد و لبای آترین روی لبام دوخته شد.
صدای دستِ مهمونا منو از اون خلسه ی شیرین بیرون کشید. همه داشتن می خندیدن و دست می زدن ولی نگاهِ من توی جمع دنبالِ سامان گشت. دیدم که با حرص رامتین رو از سرِ راهش کنار زد و با عجله از تیر رس نگاهم دور شد. همون موقع صدای دی جی بلند شد.
دی جی:
- یک، دو، سه!
چه قدر دوست داشتن تو شیرینه
تو رنگ چشمات به دل می شینه
تو رو من دوست دارم تا اون جایی که
آدم واسه حوا می میره
و باز رقص مردونه ی آترین توی اون لباسِ مشکی دومادی و طنازی زنانه ی من، توی اون لباس سفید عروسی بود که نگاه ها رو به سمتمون می کشید. چشمای آترین از آتش این عشق، آتشین بود و داشت نگاهم رو می سوزوند.
خیلی رقصیدیم، رو به روی هم، چشم تو چشمِ هم. داشتیم از این وصالِ باور نکردنی نهایت لذت رو می بردیم. آترین دستم رو گرفت و به سمتِ استخرِ توی باغ کشید. کنار استخر یه میز شیشه ای بلند بود که دورش با رشته های آویزون مروارید تزیین شده بود. روی میز یه کیکِ سه طبقه ی سفید رنگ خودنمایی می کرد. تا رفتیم طرفش آهنگ عوض شد و به آهنگِ تولد تغییر کرد. دی جی هم باهاش خوند.
دی جی:
- Happy birth day to you
Happy birth day to you
بقیه هم آروم باهاش دست می زدن و می خوندن. روی کیک بالایی نوشته شده بود رها، روی دومی نوشته بود آترین و روی سومی نوشته بود رها و آترین. با دیدنش خندیدم و نگاهی به آترین انداختم. با هم چاقوی تزیین شده رو از کنارِ کیک برداشتیم که دی جی گفت:
- با شمارش من یکی یکی کیک ها رو ببرید. یک، دو، سه!
ما هم پشتِ سر هم از بالا کیک ها رو بردیم تا به آخریش رسیدیم. همون موقع که چاقو به کیک سوم خورد آهنگ هم عوض شد.
دی جی:
- گل بریزید رو عروس و دوماد، یار مبارک، یار مبارک باد.
صدای تق تق آتش بازی می اومد و توی آسمون با رنگ های مختلف برق می زد. چند تا آتیش هم با بریدن کیک ها با فاصله از میز روشن شده بودن.
حس می کردم دارم توی رویاهام پرواز می کنم. همونایی که از بچگی آرزوشون رو توی سرم می پروروندم.
آترین:
- خانومی، اینا رو دیدی ما رو یادت رفت؟
چرخیدم طرفش که سریع منو گرفت و لبام رو بوسید. واسه ی یه لحظه این قدر شوکه شدم که بی حرکت وایساده بودم و دستام توی هوا خشک شد. به خودم که اومدم آروم دستام رو دور گردنش انداختم. دوباره توی تنهاییِ قلابی گم شدم. حس کردم که فقط منم و آترین و نه هیچ کس دیگه!
با صدای دستِ مهمونا از هم جدا شدیم. داغ شده بودم و حس می کردم گونه هام سرخ تر شدن. آخه جلوی یه عالمه آدم همدیگه رو بوسیده بودیم.
آترین:
- خجالت کشیدناتم خواستنیه رهای من!
لبم رو گزیدم و نگاهش کردم. دوباره آهنگ شروع شد و همه ریختن وسط و دِ برقص. منم که قر توی کمرم بند نمی شد، سریع رفتم وسط! سوگند اومد کنارم، مشتِ آرومی به بازوم زد و گفت:
- ببینمت! خجالت نمی کشی جلوی این همه آدم دو ساعت داشتی آترین رو ماچ می کردی؟
اخم کردم و گفتم:
- شوهرمه! می خواستم ماچش کنم، تو رو سننه؟
سوگند:
- اوهو! نگو نگو حسودیم شد.
بعدم دستِ عرفان رو که پشتِ سرش داشت با یه دختره می رقصید، کشید.
سوگند:
- اوی آقاهه! من این جا برگِ چغندرم؟
عرفان خندید و دستش رو دور شونه های سوگند گره زد.
عرفان:
- نه عزیزم، شما تاجِ سری.
سوگند:
- نبینم بری با اون دختره ی ... استغفرا...!
روش رو کرد سمتِ من و گفت:
- بابا جمع کن این سارینا رو دیگه، الان نامزدم رو می دزده.
- سارینا بود؟
سوگند با حرص به پشتِ سرش نگاهی انداخت و سری تکون داد.
- این که نامزد داره!
شونه ای بالا انداخت و دستش رو دور بازوی عرفان حلقه کرد.
سوگند:
- خلاصه، از من گفتن بود! جمعش کن.
روش رو کرد سمتِ عرفان و گفت:
- تو هم دیگه نرو با هر خری برقص. آخه عرفان من از دستِ تو چی کار کنم؟ ای بابا!
عرفان:
- عزیزم چرا؟ بیا بریم، بیا!
سوگند دستی برام تکون داد، با قدم های کوتاه و تند تند پشتِ سرِ عرفان به راه افتاد. داشتم بهشون نگاه می کردم که دستی دورِ کمرم حلقه شد.
آترین:
- ببینم به چی نگاه می کنی؟
- هیچی، میزِ شام رو چیدن؟
آترین:
- اوهوم.
توی آغوشش چرخیدم. منو به خودش چسبوند.
- نکن آترین.
آترین:
- ای بابا! الان نمی تونم، ولی شب تلافی می کنم.
- لوس نشو.
آترین:
- ببین.
خندیدم و سر روی شونش گذاشتم که صدای سارا رو از کنارم شنیدم.
سارا:
- رها ببخشیدا ولی فکر کنم باید بریم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟ شام چی؟
سارا:
- من و رامتین سریع یه چیزی خوردیم. چیزه ... باید سامان رو ببریم، خوب نیست.
دلم هری ریخت پایین:
- چی شده؟
سارا:
- چیزِ خاصی نیست، یه کم زیاده روی کرده.
- می خوام ببینمش.
سارا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
- بی خیال رها.
- حالا نمی شه بمونید؟
سارا:
- نه واقعا، سامان گناه داره.
به دورترین میز توی باغ اشاره کرد و گفت:
- هر بار نگاهش رو می چرخوند طرفِ شما زیر لب چیزی می گفت و باز به هم می ریخت. بهتره بریم تا بیشتر از این بهش فشار نیومده.
توی قلبم احساس تاسف کردم، دلم سوخت، نمی خواستم ناراحتش کنم. اون همون سامانی بود که توی اوج غم و ناراحتی با حرفاش آرومم می کرد. چه طور من این قدر آسون پریشونش کرده بودم؟!
سارا:
- خودت رو ناراحت نکن. از بهترین شبِ زندگیت لذت ببر و بهش فکر نکن.
نگاه متاسفی بهش انداختم. تصمیمِ خودم رو گرفتم، می خواستم برم پیشش. بدون توجه به سارا، آروم آروم بهش نزدیک شدم، رو به روش روی صندلی نشستم و گفتم:

- سامانی؟

نگاهش رو بالا آورد و به چشم هام دوخت. سرش رو انداخت پایین، انگشتاش رو توی هم گره کرد و گفت:
- رها، توی این لباس چه قدر قشنگ شدی، عین فرشته ها! فرشته ی من!
آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو روی دستای به هم گره شدش گذاشتم.
- متاسفم. سامان، من نمی خواستم ناراحتت کنم، باور کن!
سامان:
- پس چرا بوسیدیش؟ جلوی همه! نگفتی قلبِ من توی سینم بی تابی می کنه؟
یه قطره اشک از چشمش چکید و روی میز افتاد.
سامان:
- نگفتی من حسودی می کنم؟ وقتی اون طوری چشمات رو توی چشماش می دوزی، دلم هوای این برقِ نگات رو می کنه که همش فقط نصیبِ آترین می شه.
صداش از بغض می لرزید و دو رگه شده بود. اشکِ دومش هم پایین چکید. احساسِ عذاب وجدان می کردم از این که اشکِ یه مرد رو در آورده بودم.
سامان:
- وقتی اون طوری توی آغوشش آرومی برای خودم احساسِ تاسف می کنم. چرا من نباید اون قدر خوب باشم که تو رو عاشقِ خودم کنم؟ چرا خدا نذاشت که برای من باشی؟ هان رها؟ جوابم رو بده.
چشمام رو بستم که قطره اشکِ مزاحم گوشه ی چشمم سُر خورد و پایین افتاد. اشک های سامان مظلومانه، دونه دونه پایین می چکید و چشمای خیسش توی چشمام قفل شده بود. دستی رو روی شونم حس کردم و بعد صدای آترین به گوشم رسید.
آترین:
- رها، بیا بریم شام بخوریم.
بعد از چند لحظه مکث گفت:
- سامان، داداش حالت خوبه؟
انگار تازه به وجودِ سامان و حالش پی برده بود. جوابِ سامان فقط یه لبخندِ خیلی غمگین بود. آترین روی صندلی کنارِ سامان نشست و اونو برادرانه کشید توی بغلش. چیزی زیر گوشِ سامان زمزمه کرد که من فقط "مراقبش باش" آخرش رو شنیدم.
سامان:
- نباید این طوری بشه، من اینو نمی خوام.
آترین پوزخندی زد و گفت:
- منم همین طور، پاشو برو یه چیزی بخور. با این وضعیت چه طوری می خوای روانی هایی مثلِ من و رها رو آدم کنی؟ هر چند با این وضع، فردا سر درد رو شاخته.
لحنش با مزه بود. مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- داشتیم آقا؟
آترین:
- مگه دروغ می گم؟ هر دومون روانی بودیم، رفتیم پیشِ این آقا سامانِ گل و گلابمون آدم شدیم.
چپ چپ بهش نگاه کردم و روم رو کردم سمتِ سامان. با نگاه ازش خواستم که دیگه خودش رو ناراحت نکنه.
آترین:
- خانومی، پاشو بریم این عکاس و فیلمبردارها الان خفم می کنن.
آروم از سرِ جام بلند شدم. آترین هم همین طور.
آترین:
- اون عقب برامون میز چیدن.
- وای آترین من نمی خوام جلوی یه گله آدم، غذا بخورم.
خندید و چیزی نگفت. رسیدیم به میزی که برامون آماده کرده بودن. روش پُر از غذاها و دسرهای مختلف بود.
فیلمبردار:
- آقای داماد، حالا عروستون رو روی یکی از صندلی ها بنشونید و خودتون هم کنارش بنشینید.
آترین هم مو به مو کارهایی که گفته بود رو انجام داد. جلومون فقط یه بشقاب بود. متعجب نگاهی به آترین کردم که لبخند شیطونی تحویلم داد. توی همون بشقاب یه مقدار غذا کشید. دوباره فیلمبردار شروع به صحبت کرد.
فیلمبردار:
- حالا آقا داماد با قاشق، خودشون غذا رو دهنِ عروس خانوم بذارن و بعدم برعکس.
عین دو تا عروسکِ کوکی هر کاری که گفته بود رو انجام دادیم. واقعا دیگه لوس بازیاش داشت اعصابم رو داغون می کرد!
فیلمبردار:
- خب دیگه من تنهاتون می ذارم که راحت باشین.
تندی بساطش رو جمع کرد و رفت.
- اوف! عجب مصیبتی هستن این فیلمبردارا!
آترین خندید و دستش رو دورم حلقه کرد.
آترین:
- عشقِ من، بیا بشین روی پام.

آروم نشستم روی پاش. قاشقش رو پُر کرد و آروم گذاشت توی دهنم. چه لذتی داشت که توی اون همه عشق گم بشی. این که روی پاهاش بشینی و نسیمِ دل انگیز عشقش رو حس کنی. خیلی لذت بخشه که بدونی اون مالِ توئه و تو مالِ اونی.

آترین:
- همه کسم، دنیام، بالاخره قرعه ی این عشق به نامِ من افتاد و تو مالِ من شدی. شدی عشقِ من، خانومِ من، عروسِ من! رها، من هنوزم فکر می کنم اینا فقط یه رویاست!
- نیست عشقِ من، نیست! رویا نیست.
بیشتر منو توی آغوشش فشرد. گردنم رو بوسید و گفت:
- چرا این مراسم تموم نمی شه که من، تو رو بردارم ببرم خونه؟! بابا، من زنم رو می خوام، ای بابا!
خندیدم و آروم از روی پاش بلند شدم.
آترین:
- بشین.
سرم رو تکون دادم و روی صندلی خودم نشستم. آروم از کنارِ بشقاب شروع به خوردن کردم. آترین راست می گفت! چرا تموم نمی شد؟! منم آترین رو می خواستم، منم خلوت و تنهاییمون رو می خواستم.
آترین:
- بیا بریم پیشِ بقیه، همه دارن می رن زشته نباشیم.
- آره بریم.
آروم بلند شدم و دست تو دستِ آترین به سمتِ مهمونا رفتیم. همه یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن. ما هم تشکر می کردیم و یکی از عکسامون و یه دونه گیفت که توش نقلِ تزیین شده به یه مدلِ خاص بود، بهشون می دادیم. سه ربع بعد دیگه تقریبا مهمونای غریبه تر رفته بودن. به غیر از خودمون و خاله سمیرا اینا، خاله اینا به همراه سارینا و سامی، سوگند و مادر و پدرش، خانوم و آقای مودب همراهِ سامان بودن. سامی نزدیکم شد و رو به روم وایساد.
سامی:
- تبریک می گم دخترخاله! بالاخره کارِ خودت رو کردی دیگه؟
- از اولشم کار دیگه ای نمی خواستم بکنم!
سامی:
- خیلی نامردی.
به سامان اشاره کرد و گفت:
- مثلِ این که منم تنها کسی نیستم که بهم نامردی کردی.
نگاهم رو از روی سامی به روی آترین گردوندم. مثلا داشت با عرفان صحبت می کرد ولی معلوم بود حواسش به منه. یک سره سرش می چرخید طرفِ من. آخر هم عرفان دستی روی بازوش گذاشت و چیزی بهش گفت که آترین خندید و به طرفِ من اومد.
سامی نگاهش کرد و گفت:
- می بینم که دخترخاله ی ما رو دزدیدی!
دستم رو دور بازوی آترین حلقه کردم.
آترین:
- چه کنیم دیگه! قرعه ای بود که بین چند نفر، خوشبختانه به نام من افتاد.
چه لحن دلنشینی داشت وقتی داشت از این قرعه صحبت می کرد. حس پیروزی توی صداش واقعا مشهود بود.
سامی نگاهی پُر کینه به من و آترین کرد و گفت:
- خوشبخت باشید.
و بعد با پوزخندی ازمون دور شد.
آترین زیر لب داشت با خودش غر غر می کرد.
آترین:
- شیطونه می گفت یه دونه بزنم توی دهنش، پوزخندش گیر کنه تو حلقش! باید چشماش رو از کاسه می کشیدم بیرون. پُر رو با نگاهش داشت قورتش می داد.
خندم گرفت. چه طوری توی دلش داشت سامی رو می زد.
- بی خیال حرص نخور.
آترین:
- آخه مگه ندیدی چه پُر رو بود!
- هه! نبودی ببینیش. بی خیال!
آترین سرش رو تکون داد. سارا اومد کنارم و گفت:
- بریم دیگه، دارن همه چیز رو جمع می کنن.
- الهی بگردم عزیزم، تو هم خسته شدی با این وضعیتت!
سارا:
- خدا نکنه! دیگه عروسی عمش بود باید سنگ تموم می ذاشتیم، ولی خدایی خیلی خوش گذشت. هر چند این داداشِ بچه دوستت نذاشت از جام تکون بخورم.
نگاهی به شکمش که دیگه خیلی بزرگ شده بود کردم.
- حق داره داداشم. راستی؟! کی نوبت زدی برای عمل؟ سزارین می کنی دیگه؟
سارا:
- آره بابا، از طبیعی می ترسم! دکتر واسه ی پونزده روز دیگه نوبت زده، یعنی بیست و پنجم تیر!
- آخی؟!
سارا:
- آره دیگه، پاشای مامان. ایشاا... سالم باشه!

- ایشاا...!

اصلا حواسم نبود که آترین رفته. صداش رو شنیدم.
آترین:
- رها جان، بیا سوار شو بریم.
- اومدم.
با خاله اینا و خانم و آقای مودب خداحافظی کردم. بقیه هم که قرار بود تا خونه باهامون بیان.
با کمکِ آترین توی ماشین نشستم.
آترین:
- بریم خانومی؟
با لبخندی که بهش زدم تایید کردم و راه افتاد. دستش رو به سمت ضبط برد و روشنش کرد. دستِ منم گرفت و زیر دستِ خودش روی دنده گذاشت. ضبط شروع کرد به پخش کردن.
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس می کشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی
منو از این عذاب رها نمی کنی
کنارمی به من نگاه نمی کنی
تموم قلب تو به من نمی رسه
همین که فکرمی برای من بسه
(آهنگِ نابرده رنج، از احسانِ خواجه امیری)

****

صدای تق در نشون از بسته شدن اون و رفتنِ مامان اینا بود. چرخیدم به سمتِ آترین و دستم رو دور گردنش حلقه کردم. تو نگاهش خیره شده بودم که یه دفعه زیر زانوهام رو گرفت و بلندم کرد. دستام رو دور گردنش محکم تر کردم و صورتم رو به صورتش نزدیک کردم. آروم به سمت ساختمون حرکت کرد و پله ها رو یکی یکی بالا رفت. جلوی در کلید رو از توی جیبش برداشتم و در رو باز کردم. خونه تاریکِ تاریک بود و هیچی نمی تونستم ببینم. رفتیم توی خونه. توی تاریکی گم شدیم. نمی تونستم چیزی ببینم.
محکم منو به خودش فشار داد. آروم منو بوسید و به اتاق برد. آهسته گذاشتم زمین. زیپ لباسم رو باز کرد و من گم شدم توی نوازش دستاش. توی بوسه های گرمش. دستش رو دورم انداخت و آروم روی تخت خوابوندم. خیمه زد روم و گردنم رو غرق بوسه کرد.

****

آترین:
- خانومم؟ رهای من؟ نمی خوای پاشی گلم؟ دیرمون می شه ها!
روی تخت غلتی زدم که دوباره صداش رو شنیدم.
آترین:
- ای بابا! باشه!
نزدیکم شد و بغلم کرد. چشمام رو باز نکردم.
آترین:
- می دونم بیداری جوجو، چشمات رو باز کن!
با یاد آوری چیزی چشمام رو باز کردم. سریع لحاف رو روی بدن برهنم کشیدم. آترین زد زیر خنده و گفت:
- نچ نچ نچ! دیر شد دیگه!
آروم با کف دست توی پیشونیش زدم و گفتم:
- خجالت بکش.
آترین:
- چرا؟ خانوممی، زنمی! چیه مگه؟
- باید دوش بگیرم.
آترین:
- حمام آماده ست.
لبخندی زدم و همین طور که لحاف دورم بود از تخت پایین اومدم. اومدم برم به سمت درِ اتاق که لحاف کشیده شد و از دورم باز شد. با چشمای گرد برگشتم طرفِ آترین که با ابروی بالا رفته لبه ی تخت نشسته بود. گوشه ی لحاف دستش بود و با یه لبخندِ کج نگام می کرد. دستام رو ضربدری جلوم گرفتم. خواستم فرار کنم که سریع اومد کمرم رو گرفت و یه دور چرخوندم. منو با خودش توی حمامی که بیرون از اتاق ولی چسبیده بهش بود بُرد و در رو با پاش بست.

****

گره ی بندِ حوله ام رو سفت کردم و بعد از پوشیدنِ دمپایی های حوله ایم از حمام خارج شدم.
- وای آترین دارم از گشنگی می میرم!
آترین حوله اش رو دورِ کمرش پیچید و گفت:

- صبحانه حاضره عشقم!

نگاهم رو ازش گرفتم. تازه اتاق رو دیده بودم. سوتی بلند بالا زدم و گفتم:
- اوهو! این جا رو!
تمام وسایل رو دکوراتور چیده بود و تزیین کرده بود. حتی خریدها هم با حضورِ همون دکوراتورها انجام شده بود. منم که به خاطرِ درس و دانشگاه و امتحان و این چرت و پرتا نتونستم برای خرید خیلی از چیزها همراهشون برم، به خاطرِ همین کُل وسایلِ اتاق رو تا حالا ندیده بودم.
آترین:
- چه طوره؟
- خیلی قشنگه!
بزرگ بود. دیوارِ پشتِ تخت کاغذ دیواری قهوه ای رنگ داشت و بالای تخت شش تا پنل سه بعدی با طرح دایره های تو هم که مثل موجِ آب بود زده شده بود. بقیه ی دیوارها هم با کاغذ دیواری گُل برجسته ی طلایی پوشیده شده بود.
تختمون گرد و به رنگ قهوه ای سوخته بود. ملحفه و روتختیش طلایی رنگ و ساتن بود. نمی تونستم بفهمم روش طرحی داره یا نه چون به شکلِ افتضاحی مچاله و به هم ریخته بود. کنارِ تخت هم دو تا پاتختی ستِ تخت گذاشته شده بود و روی هر کدوم آباژورهایی به رنگِ کرمی و طلایی گذاشته شده بود. با کمی فاصله از تخت، میزِ توالت قرار داشت که روش هم پُر بود از چیزهایی که با آترین خریده بودم. روی دیوارِ رو به روی تخت عکس بزرگی زده شده بود. یکی از عکس هایی که قبل از عروسی انداخته بودیم. همون که خوابیده بودیم و سرامون رو به طرف هم چرخونده بودیم. همون طوری که عکاس گفته بود رنگش رو به قرمز و قهوه ای تغییر داده بود. عکس به شش قسمت مربعی تقسیم شده بود و با کمی فاصله از هم روی دیوار نصب شده بود.
یه چیزی کم بود. چی بود نمی دونم! یه کم به این طرف و اون طرف نگاه کردم. آهان! یادم اومد:
- آترین کمد نداره؟
آترین:
- معلومه که داره، اونم چه کمدی.
دستم رو گرفت و به سمتِ دری که توی اتاق بود برد. بازش که کرد با یه رختکن نسبتا بزرگ رو به رو شدم که دور تا دورش جا لباسی بود. دوباره سوت زدم.
- ایول بابا!
توی جا لباسی ها پُر از لباس ها و کفش و کیف های بسیار زیبا بود که من یادم نبود کی خریدمشون.
- اینا از کجا اومده؟
آترین:
- از همون جا که اون لباس خواب های خوشگل اومده!
- خب بدبختی این جاست که اونا رو هم نمی دونم از کجا اومده!
آترین:
- یادته که با بابا یه هفته رفتم امریکا؟
با سر تایید کردم.
آترین:
- خب اینا رو از اون جا آوردم.
- گفتم بعضی مارکاش این جا پیدا نمی شه، مخصوصا اون لباس خواب ها!
آترین:
- آره!
شروع کردم به دیدن لباس ها. به به! عجب چیزایی هم هستن اینا!
آترین:
- حالا دیگه بسه، مگه گرسنَت نبود؟ بیا لباس بپوش، بریم صبحانه بخوریم.
- من که تا همه ی سوراخای این خونه رو نگردم چیزی نمی خورم.
آترین:
- اِ! این جوریه؟
- اوهوم.
آترین:
- خب پس!
همون موقع بغلم کرد و سریع منو روی صندلی میز توالت نشوند.
- چی کار می کنی؟
آترین:
- می خوام موهات رو خشک کنم.
- نمی خواد ولش کن، می خوام بذارم حالت بگیره.
بلند شدم و کلاه حوله ای روی سرم رو باز کردم. موهام رو چند بار تکون دادم و بعد با دستم یه کم این ور و اون ورش کردم تا از هم باز شه. دستم رو بردم سمتِ گره ی حوله ام که یه دفعه مخم جرقه زد.
- آترین، برگرد می خوام لباس عوض کنم.
آترین:
- لوس نشو! دیشب تا صبح تو بغلم بودی حالا می گی برگردم تا لباس عوض کنی؟
- هر چی، دیشب تاریک بود.
آترین ابرویی بالا انداخت و گفت:
- همین یه ربع پیش چی؟!

نتونستم حرفی بزنم! چی می گفتم؟! دوباره دستم رو به سمت گره ی حوله ام بردم که یادم اومد جای هیچی رو نمی دونم.

- آترین.
قبل از این که حرفم رو کامل کنم اومد و در کشوی میز توالت رو باز کرد. از یکیش بهم لباس زیر داد و از اون یکی یه تاپ و شلوارک بهم داد. یه کم ازش خجالت کشیده بودم. هر چند ما دیگه خجالت برامون جایز نبود!
لباسا رو بغل کردم، با یاد آوری رختکن لبخند مرموزی زدم و قبل از این که آترین بتونه کاری بکنه فرار کردم توی رختکن و درش رو قفل کردم. صدای آترین از پشتِ در اومد.
آترین:
- رها خانوم این جوریه؟! باشه باشه!
- چی کار می خوای بکنی مثلا؟
آترین:
- حالا دیگه!
توی دلم برو بابایی گفتم و لباسام رو پوشیدم. تاپ و شلوارک طوسی صورتی بود. تاپش بندی صورتی کمرنگ بود با عکسِ یه خرگوش بانمک روش. شلوارکش هم طوسی بود و شدیدا کوتاه. از اتاقک خارج شدم که آترین رو دیدم. اونم شلوارِ آدیداسِ طوسی با تیشرت صورتی پوشیده بود.
آترین:
- اومدی بیرون دیگه؟
سرم رو به معنای "آره" تکون دادم که یه دفعه به طرفم هجوم آورد و شروع به قلقلک دادنم کرد. همون طوری می گفت:
- در می ری آره؟ آره رها خانوم؟
نفس نفس می زدم و می گفتم:
- آترین نکن، نکن تو رو خدا!
آترین:
- تا تو باشی در نری خُب؟
- آترین، جونِ من بس کن.
تا اینو گفتم قلقلک دادن رو تموم کرد و منو کشید توی بغلش.
آترین:
- رها، دیگه جونت رو قسم نخوریا، خُب؟
از این واکنشش شوکه شده بودم.
- با ... باشه! چی شده مگه؟
آترین:
- تو هنوز نفهمیدی چه قدر واسه ی من ارزش داری؟ هان؟
جوابش رو ندادم.
آترین:
- پاشو بریم صبحانه بخوریم.
دنبالش راه افتادم و از اتاق بیرون رفتم. محیطِ بیرون از اتاق رو تا حالا ندیده بودم. دیشب که تاریک بود امروزم که از اتاق بیرون نیومده بودم. اتاقِ ما آخرین نقطه ی ساختمون و دقیقا اندازه ی کل عرض ساختمون بود. از اتاق که بیرون اومدم یه راهرو رو به روم بود که بین حمام و یه اتاق دیگه بود. حمام رو که دیده بودم. تقریبا بزرگ بود. گوشه اش دستشویی و توالت بود و اون طرفش یه وان جکوزی دو نفره. دکوراسیون لیمویی رنگ داشت و با شمع های خوشبو و مختلفی تزیین شده بود.
در اتاق رو باز کردم و رفتم توش. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد کاغذ دیواری بنفش رنگی بود که روی قسمتی از دیوار زده شده بود. دیوارِ مقابلِ در، سفید رنگ بود و پنجره ای روش بود که پرده ی زیبای بنفش رنگی بهش نصب شده بود. دیوارِ سمت چپی به رنگ بنفش بود که قاب بزرگ برج ایفلی که از پایین به شکل جالبی گرفته شده بود روی دیوارش نصب بود. دیوار سمت راستی هم سفید بود، روش سه تا پنل سه بعدی بنفش زده شده بود. یه میز تحریر سفید رنگ که بالاش طبقه های کتابخانه داشت رو به روی پنجره بود.
آترین اومد پشتم و گفت:
- این جا رو گذاشتم خودت پُر کنی. اگه می خوای کتابخونش کن، اگر هم نه که اتاق مهمونش کنیم. راستی! هم برای این اتاق، هم اتاقِ خودمون می خوام لمکده بگیرم، خوبه؟
سرم رو به معنای تایید تکون دادم.
- به نظرم کتابخونه باشه، کی میاد خونه ی ما بمونه؟!
آترین:
- باشه، پس باید طبقه واسه ی کتابم بخریم.
- اوهوم.
از اتاق بیرون رفتم. بعد از اتاق، هال بود که با یه دست مبلِ الِ سفید رنگ پُر شده بود. روی مبل کوسن های مدل به مدل و زیبای سبز رنگ گذاشته شده بود. میز جلوی مبل ها هم روش مثل مبل نرم بود، اونم سبز رنگ بود و با یه ظرف سفید رنگ که شکل جالب و کج و معوجی داشت تزیین شده بود. دیوارا هم سبز و سفید بود. رنگ آمیزی جالب و شادی داشت. یه کم جلوتر هم محوطه ی بزرگی به عنوان پذیرایی بود. یه دست مبلِ استیل خیلی شیک به همراه میزِ نهار خوریش که هر دو طلایی بودن هم توی اون چیده شده بود. مجسمه های گرون قیمت که می دونستم مامان گرفته، روی میزها چیده شده بود. یک دیوار کوچیک که با شومینه تزیین شده بود، رو به روی پذیرایی بود. اون طرفِ دیوار هم دیوار بود. ته سالن هم آشپزخونه بود که با رنگ های سفید و مشکی تزیین شده بود.
آترین:
- خب دیگه، دید زدنِ جناب عالی تموم شد؟! احیانا می خوای صبحونه بخوریم؟!
- آره، تموم شد.
آترین صندلی میز غذا خوری رو بیرون کشید و گفت:
- خُب بشین.
مثل بچه های حرف گوش کن نشستم روی صندلی. آترین دو تا چایی ریخت و گذاشت روی میز.
آترین:

- بفرما، اینم یه چایی لب سوز و لب دوز!

- مرسی.
یه قاشق و نصفی شکر ریخت توی چاییم و شروع کرد به هم زدن. بعد هم یه لقمه پنیر و گردو گرفت و داد دستم. همون طور که داشتم لقمم رو می جویدم گفتم:
- خودم لقمه می گیرم! تو خودت بخور.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خودمم می خورم.
بعد دوباره یه لقمه ی دیگه گرفت و داد دستم. منم به تقلید از اون واسش لقمه گرفتم و دادم دستش. نگاه پُر مهرش رو بهم دوخت. لقمه رو از دستم گرفت و روی دستم رو بوسید.
یه ربع بعد صبحانمون تموم شد. اومدم میز رو جمع کنم که گفت:
- تو برو کارات رو بکن که بریم مادر زن سلام!
- باشه.
رفتم جلو و گونش رو بوسیدم. بغلم کرد و اونم گونم رو چند بار آروم بوسید. از بغلش در اومدم و توی اتاق رفتم. واردِ رختکن شدم و شروع کردم به دیدن لباسا. بیشترش پیراهن های کوتاه تا بالا یا روی زانو بود. چند تایی هم لباسِ شبِ بلند بینشون بود. از لا به لای اونا یه پیراهنِ سبز رنگ برداشتم. جلوی قفسه ی کفش ها وایسادم و یه کفشِ پاشنه پونزده سانتیِ قرمز برداشتم با کیفِ قرمز. تضاد رنگ هاش با هم جالب می شد!
لباسا رو روی تخت گذاشتم و نشستم پشتِ میز آرایشم. تند و تند آرایش کردم. رُژ لبم قرمز رنگ و خیلی پُر رنگ بود. نگاهی به موهام انداختم. قشنگ حالت گرفته بودن و جعد دار شده بودن. جلوی موهام رو کج کردم. در کشو رو باز کردم و توش رو دید زدم. یادمه چند تا تل مدل به مدل خریده بودم. داشتم به دنبالشون کشو رو زیر و رو می کردم که آترین وارد اتاق شد.
آترین:
- دنبالِ چی می گردی؟
- اوم! هیچی!
جعبه ی تل هام رو از توی کشو پیدا کردم و درش آوردم. یکیش رو که یه گلِ قرمز رنگ حالتِ کنفی داشت رو از بینِ بقیه جدا کردم و درش آوردم. بقیه رو توی کشو گذاشتم. با دقت تل رو روی موهام گذاشتم. برگشتم طرف آترین و گفتم:
- خوشگل شدم؟
نگاهی بهم کرد. صورتش، لباش، چشماش، همه داشتن لبخند می زدن.
آترین:
- خوشگل بودی عشقِ من، خوشگل بودی عزیزِ من!
همون طور که لباسام رو از روی تخت بر می داشتم، چشمکی بهش زدم و رفتم توی رختکن.
آترین:
- ای بابا! این کارا رو نکن! دختر می خوای دیوونم کنی؟
از توی اتاق غش غش خندیدم. لباسم رو پوشیدم و از اتاقک بیرون رفتم. چشمِ آترین که بهم افتاد کپ کرد. نگاهش روم لیز می خورد و پایین و بالا می رفت.
- چیه؟ خوشگل ندیدی؟
آترین:
- رها! سبز چه قدر بهت میاد!
چرخی زدم و گفتم:
- خوبه؟
آترین:
- عالیه! خیلی ناز شدی.
- خب تو هم برو لباس بپوش و آماده شو، من حاضرم.
تیشرتش رو از تنش در آورد و همون طور پشت و رو انداخت روی تخت. تیشرت رو برداشتم و همون طور که صافش می کردم گفتم:
- ای شلخته! نکردی صافش کنی.
آترین:
- ببخشید خانومی!
یه شلوار جین تیره با یه بلوز قرمز پوشید. با ژست خاصی توی اتاق چرخی زد و گفت:
- چه طوره؟
انگشت اشاره ی دستِ راستم رو به انگشتِ شستم چسبوندم و گفتم:
- تاپ! بیستِ بیستی!
بعد هم آروم ولی طوری که بشنوه گفتم:
- هر چند که بازم من بهت سرم.
آترین:
- اوهو! یه کم واسه ی خودت نوشابه باز کن تو رو خدا!
با ناز گفتم:
- آترین؟!
آترین:
- ای بابا! باز تو این طوری منو صدا کردی؟ خب دلم غش می ره! جونِ آترین؟

- بریم دیگه؟

آترین:
- بریم.
مانتوی سفید رنگِ بلندی پوشیدم و شالِ قرمز سر کردم. با هم سوارِ ماشین شدیم.
آترین:
- اول بریم این عکسامون رو از آتلیه بگیریم، بعد بریم خونتون. باشه؟
- بریم.
آتلیه تقریبا سرِ راهمون بود. به آتلیه که رسیدیم آترین آی پدش رو از توی داشبورد برداشت و رفت توی آتلیه. یه ربع بعد برگشت. آی پدش و یه سی دی رو داد دستم و گفت:
- اون سی دی عکس هاست. توی آی پد هم ریختمشون، می خوای ببینی؟
درِ کیفِ آی پدش رو باز کردم و پرسیدم:
- رمزش؟!
آترین:
- 1368.
رمزش رو زدم و شروع کردم عکسا رو دیدن.
آترین:
- یه سریش رو باید انتخاب کنیم برای آلبوم.
- اوهوم!
صدای آهنگ توی ماشین پیچید:
با من قدم بزن حالا که با منی
حالا که بغضیم حالا که سهممی
با من قدم بزن می لرزه دست و پام
بی تو کجا برم؟ بی تو کجا بیام؟
دست منو بگیر کنار من بشین
من عاشقِ توام حال منو ببین
از دلهره نگو از خستگی پُرم
بی تو می شینم و روزا رو می شمرم
*
هر جا بری میام دلگرم و بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند می زنه
*
هر جا بری میام دلگرم و بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند می زنه
*
بی تو برای من فردا پُر از غمه
بی تو هوا پسه دنیا جهنمه
دست منو بگیر تو اوج اضطراب
بازم منو ببــــر با بوسه ای به خواب
با من قدم بزن تو این پیاده رو
من عاشقت شدم از پیش من نرو
*
هر جا بری میام دلگرم و بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز عطرِ تو با منه
فردا داره به ما لبخند می زنه
*
هر جا بری میام دلگرم و بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند می زنه
*
هر جا بری میام دلگرم و بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نذار
تو با منی هنوز عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند می زنه

(با من قدم بزن، مهران آتش)

چند دقیقه ی بعد رسیدیم خونه ی مامان اینا. از ماشین پیاده شدیم و با هم رفتیم تو. ماشینِ رامتین هم دمِ در بود، پس اونا هم این جا بودن. بهتر! اگه نبودن ممکن بود حوصلم سر بره.
رامتین در رو باز کرد و وایساد جلوی در.
رامتین:
- به به! عروس و دامادِ خوشبخت!
با آترین مردونه دست داد و منو بغل کرد.
رامتین:
- چه طوری خواهر کوچولو؟
- مرسی!
رامتین:
- منو باش! وایسادم جلوی در نمی ذارم شما هم بیاید تو! بفرمایید.
با هم رفتیم تو. اول رفتم توی اتاقم و مانتو و شالم رو در آوردم. دستی به موهام کشیدم و مرتبشون کردم. دوباره برگشتم پایین و کنارِ آترین روی مبل نشستم. به رسمِ مادر زن سلام برای مامان یه سکه ی تمام گرفته بود. سکه رو به مامان دادیم و اون هم در عوض برامون آرزوی خوشبختی کرد.
روی مبل نشسته بودم که سارا همون طور که دستش رو به کمرش گرفته بود اومد طرفم. آروم دستش رو روی شکمش گذشت و نشست روی مبل.
سارا:
- خب بگو ببینم عروس خانم، چه خبرا؟
- سلامتی!
سارا:
- دیشب چه خبرا بود؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- خجالت بکش.
سارا:
- نمی خوام. حالا بگو ببینم، آترین چی کارت کرد؟
- یه کارایی. فضولی؟
سارا:
- اوهوم!
بحث رو عوض کردم:
- ببینم فسقلِ عمه چه طوره؟
نگاهی به شکمِ قلنبه اش کرد و گفت:
- فسقلِ عمه فکر کرده مامانش توپه، همین طوری لگد می زنه شیطون!
- الهی که عمه دورش بگرده.
آترین که اون طرفم نشسته بود دستم رو گرفت، آروم و زیر لب غرید:
- رها؟! تو خونه چی بهت گفته بودم؟
- باشه عزیزم، ولی تو حواست به تمام مکالمه هامم هست؟
آترین:
- بله!
نگاه سرشار از شیطنتی بهم انداخت و گفت:
- خانوممی، هوات رو دارم! بده؟
- والا چی بگم.
روم رو ازش برگردوندم و دوباره به صورتِ پف کرده ی سارا نگاه کردم.
- وای سارا، خیلی حاملگی بهت معلوم شده!
سارا:
- وا! خب الان معلوم نشه می خوای کی معلوم بشه؟! توی ماهم دیگه!
- الهی عمه ...
مکث کردم و از گوشه ی چشم نگاهی به آترین کردم. دیدم روش به سمت رامتینه. دستم رو آروم به سینم کوبیدم و با لب زنی گفتم:
- الهی عمه قربونش بره.
سارا زد زیر خنده و گفت:
- چه قدرم آقا هوای زنش رو داره!
- می بینی تو رو خدا؟! راستی از سامان چه خبر؟
سارا:

- هیچی، دیشب که دیدی چه داغون بود. مامان می گفت امروزم مطب نرفته و همه ی ملاقات هاش رو کنسل کرده.



مطالب مشابه :


پیشینه ی یلــدا و شب چله در نزد ما ایرانیان

بردن هدیه به خانه عروس با عنوان "شب و پس از تزیین با مغز های لحاف بیرون




چشم های وحشی20

های آویزون مروارید تزیین لحاف دستش بود و با یه عروس و دامادِ خوشبخت! با آترین




یلداتون پر از آرزوهای قشنگ

بردن هدیه به خانه عروس با عنوان “شب و پس از تزیین با مغز های لحاف بیرون




پیشینه شب یلدا در ایران

یلدا از نظر معنی معادل با كلمه نوئل از انار هم صندوقچه دانه‌های مروارید سرخ كه خود نماد




آداب رسوم شب یلدا در شهرهای مختلف

بردن هدیه به خانه عروس با عنوان "شب چله‌ای شده و پس از تزیین با مغز گردو و مروارید.




برچسب :