سیگار شکلاتی قسمت اول

دستمالی که مخصوص پاک کردن دستاش بود رو از توی کیفش بیرون کشید و انگشتای بلند اما پینه بسته اش رو یکی یکی روی دستمال کشید، بعد کف دستش و بعد هم کل دستش رو با وسواس پاک کرد ... بعد از کارش فقط دوست داشت دوش بگیره ... باید تا رسیدن به خونه صبر می کرد. کمربند شلوارش رو که روی صندلی کنار تخت امید بود، برداشت و توی بندینه های شلوارش یکی یکی و با صبر فرو کرد ... از گوشه چشم نگاش افتاد به امید ... ریلکس ترین مشتریش ... ل*خ*ت مادرزاد روی شکم افتاده بود روی تخت و قرمزی بدنش نشون می داد که هنوز درد ضربه ها توی بدنش هست ... اما این کارش بود ... براش اهمیتی نداشت که مشتری ها درد می کشن یا نه، اصلا هم مهم نبود درش براشون همراه لذته یا نه! خودشون می خواستن، پس مسلما دوست داشتن ... به شهراد چه! ... کمربندش رو کشید و شکمش رو داد تو و سگک کمربند رو بست ... صدای امید بلند شد، نصف صورتش روی بالش بود و حرفاش نصفه نیمه توی دل بالش فرو می رفت :
-وای خدا مردم از خوشی ... شهراد من تو رو نداشتم چی می شد واقعا؟!
باز پوزخند زد ... رفت سمت کنسول بزرگ کنار اتاق ... کارش رو بلد بود ... اینقدر اومده بود و رفته بود که خبره شده بود ... کیف پول رو برداشت ... طبق معمول پول خوردهای کیف امید دست مزد اون می شد ... دو تا ده هزاری ... بقیه پولاش چک پول های پنجایی و صدی و حتی پونصدی بود ... نمی دونست این قشر مرفه بی درد این پول ها رو از کجا می یارن! البته در مورد امید که مطمئن بود باد آورده است ... بابای کارخونه دارش بود که شب به شب جیب پسرش رو پر از پول می کرد که مبادا جایی کم داشته باشه ... دو تا ده هزاریش رو برداشت ... برای امید اصلا هم مهم نبود هفته ای سه روز شهراد رو دعوت کنه خونه اش و حسابی از خجالت خودش در بیاد ... امیدی که تموم دغدغه زندگیش پایین تنه اش و بعدش رو فرم موندن هیکلش و عوض کردن رنگ به رنگ ماشینش و ددر رفتن با دوستاش بود ... واسه اش چه فرقی داشت هفته ای شش تا از این ده هزاریای سبز خوشگل از کفش بره ... اصلا به چشمش هم نمی یومد ... شهراد پولشو برداشت چپوند توی کیف پول قهوه ای خودش ... هدیه تولدش ... هه! تولد ... خنده اش گرفت ... کیفو دوباره چپوند توی جیب پشت شلوار جینش و از روی همون کنسول کلاه کاسکت بزرگ سفیدش رو برداشت ... صدای امید دوباره بلند شد، اما اینبار نزدیکش شده بود ... چون از نزدیکی صدا جا خورد چرخید ... امید همونطور لخت پشت سرش ایستاده بود ... نفسشو فوت کرد و صورتشو برگردوند ...
- هی پسر تا کی می خوای خودتو توی اون باشگاه قدیمی تلف کنی؟!! بابا تو با این هیکل با این قیافه ... جون مادرت اذیت نکن شهراد ... بیا تو باشگاه خودم ... کار خودتو بکن ... پورسانتش هم پنجاه پنجاه ... می دونم از هیربد شصت چهل می گیری ... بابا بیا پیش من پنجاه پنجاه ... تازه مزیتای دیگه هم داره ... می دونی که از توی باشگام چند تا مدل دادم بیرون تا حالا؟!! تازه خیلی هاشون فقط واس خاطر هیکلاشون بوده ... قیافه ها شبیه چلغوز یا کریم! تو که دمت گرم ....
خندید ، بی صدا فقط در حد نشون دادن دندوناش، کلاشو زد زیر بغلش و راه افتاد سمت در ... امید پوف کرد ... انتظاری جز این برخورد از شهراد همیشه خونسرد و کم حرف نداشت ... خم شد حوله سفیدی از روی تخت برداشت، پیچید دور خودش و رفت توی سالن ... شهراد جلوی در داشت کفششو می پوشید ... سیریش شد :
- شهراد لج نکن ... بابا تو با هنر پنهانی که داره می تونی بترکونی ... داداش چرا اینقدر لجبازی تو! پسر هم اینقدر لجباز ... سی سالته ها! نمی خوای یه تحولی به وجود بیاری؟ دو ساله تو هیربدی ... خوب لامصب اینقدر رو اون هیکل کار کردی که فقط بری خونه مردم واسه خاطر ...
شهراد رفت بیرون و در رو بهم کوبید ... گوشش از حرفای امید پر بود ... توی حیاط بزرگشون با دیدن ماشین مشکی و قرمز امید که جدیداً برای رالی خریده بود پوزخند زد ... اگه امید جوون بود پس شهراد چی بود؟! اما این چیرا براش مهم نبود ... آپاچی 180 زرد رنگش کنار ماشین امید پارک شده بود ... رفت به طرفش، سوئیچشو از جیب شلوارش کشید بیرون، قبل از اینکه سوار بشه باید در رو باز می کرد، کلاهشو گذاشت روی موتور و خواست بره سمت در که یه لنگه از در دو لنگه سیاه رنگ باز شد و آندیا اومد تو ... توجهی نکرد ... نگاه آندیا که به شهراد افتاد همونجا کنار در سیخ ایستاد ... یه دستشو دور کلاسوری که تو دستش بود محکم کرد و با دست دیگه اش در رو بست ... شهراد با دیدن اندیا، خیالش از بابت در راحت شد، سوار شد و روشنش کرد و گاز داد ... آندیا که سکوت شهراد رو دید، خودش سریع گفت:
- سلام آقا شهراد ... دارین می رین؟!!
خندید ، از همون خنده های بی صدای دندون نما و گفت:
- نه دارم می یام ...
دست خودش نبود ... تو خونش بود سر به سر دختر جماعت بذاره ... درست مثل شمیم ... آندیا ولی هول شد و گفت:
- اوا خوب پس بفرمایید داخل ... لابد امید منتظرتونه ...
پوزخندشو جمع کرد، جدی شد و گفت:
- می شه اون در رو باز کنی؟!
تو دلش اضافه کرد لطفاً اما به زبون نیاورد ... آندیا حسابی گیج شده بود ... اگه شهراد اومده بود کجا داشت می رفت اگه می خواست بره پس چرا گفت اومدم؟ شهراد که منگی آندیا رو دید موتورش رو خاموش کرد، روی جک ثابتش کرد و راه افتاد سمت در ... از اول هم باید خودش می رفت و به دختر جماعت رو نمی انداخت. آندیا با ترس یه قدم رفت عقب ... شهراد خندید ... این دختر کوچولوی دبیرستانی ازش می ترسید ... تو دلش اضافه کرد:
- بهتر بذار بترسه بلکه سرش رو به باد نده ... البته اگه اونم مثل خیلی های دیگه بفهمه من چی کارم ترسش می ریزه و بهم به عنوان کبریت بی خطر نگاه می کنه ...
آندیا با اون مانتو شلوار سورمه ای گوشه ای ایستاده بود و به شهراد نگاه می کرد ... بازم محو قیافه جذاب شهراد شده بود ... بازم حسرت خورد که چرا یه کم بزرگتر نیست؟ بازم آه کشید که چرا باشگاه دخترا و پسرا تو ایران مختلط نیست؟ اینقدر تو فکر فرو رفته بود که وقتی به خودش اومد از شهراد فقط یه دود سفید اگزوز باقی مونده بود و یه در باز خونه ... بازم گند زده بود ... پا کوبید روی زمین و رفت سمت در که ببندتش ...
***

جلوی مجتمع صبا ترمز کرد، کلاه رو از سرش برداشت ... داشت از گرما هلاک می شد ... دستی توی موهای پر پشتش کشید و از روی موتور اومد پایین ... ریموت کوچیک رو از توی جیبش در آورد ... نگاهی به نمای ساختمون پنج طبقه روبروش انداخت ... آجرنما بود ... آجرای کرمی ... مخلوط شده با سنگ های سبز تیره براق ... رنگ سبز دوست داشت ...متاسفانه!!! با ریموت در پارکینگ رو باز کرد ... در نرده ای سفید ذره ذره باز شد ... صبر کرد تا در نصفه باز بشه ... از همون گوشه هم می تونست بره تو، اما عجله ای برای زود رسیدن نداشت ... باز دست کرد توی جیبش و چوب قهوه ای سیگارش رو کشید بیرون ... گذاشت گوشه لبش و با دندون جویدش ... در نصفه شده بود ... با پای پیاده موتور رو از رمپ پایین برد و توی قسمت نرده ای کوچیکی که مخصوص موتور و دوچرخه بود پارکش کرد ... از گوشه چشم نگاهی به جایگاه ماشین ها انداخت ... پژو پارس سفید رنگ آقای شاهد سر جاش پارک بود ... این نشون می داد پدرش خونه است ... پوفی کرد و چوب سیگار رو گاز گرفت ... کلاهشو زیر بغل زد و رفت سمت در زرشکی آسانسور ... دکمه اش رو زد و منتظر ایستاد ... سابقه نداشت وقتی می خواست سوار آسانسور بشه آسانسور توی طبقه های پایین باشه ... همیشه توی طبقه پنجم گیر بود ... صدای ماشینی رو از پشت سرش شنید که از رمپ پایین اومد ... مهم نبود کیه ... یه چشمش به شیشه مستطیلی قسمت وسط بالای در آسانسور بود که کی نور اتاقک آسانسور رو می بینه ... یه چشمش هم به فلش روی دکمه کنار در که کی به سمت پایین سبز می شه؟! بالاخره سبز شد ... لبخند زد ... درست همون لحظه دستی نشست سر شونه اش، کاملاً بی اراده با یه حرکت گارد گرفت. دست طرف رو از روی شونه اش گرفت و سریع چرخید طوری که دست طرف پیچ خورد ... صدای داد مردی که دست روی شونه اش گذاشته بود بلند شد:
- آخ آخ شهراد وحشی دستمو شکستی!
شهراد سریع دست مرد رو توی دستش گرفت و با خنده گفت:
- اِ دایی شما بودین؟! ببخشید ... می دونین که ...
دایی دستشو از دست شهراد بیرون کشید، ماساژش داد و گفت:
- بله می دونم ... نشد یه دفعه من تو رو سورپرایز کنم ... دفعه دیگه با اسلحه ازت پذیرایی می کنم ...
شهراد خندید و گفت:
- چه عجب از این طرفا!
- عجب به جمالت اومدم باباتو ببینم ...
بالاخره مستطیل شیشه ای روشن شد، شهراد در آسانسور رو باز کرد کنار ایستاد، سلامی نظامی داد و گفت:
- هرچند با تاخیر ... اما بفرمایید خواهش می کنم ...
دایی با محبت دست روی شونه شهراد گذاشت و هر دو وارد اتاقک شدن ...
- چه خبر پسر؟!
شهراد چوب سیگاری که توی دستش گرفته بود و فشار می داد رو توی جیبش برگردوند، دکمه چهار رو فشار داد و گفت:
- سلامتی دایی جان ...
دایی اخمی کرد و گفت:
- با منم آره ...
هر دو مرد خندیدن و شهراد گفت:
- نفرمایید ...
- باشه به وقتش می فرمایم ...
باز شهراد خندید، اتاقک که ایستاد شهراد کنار ایستاد و گفت:
- بفرمایید دایی ...
دایی رفت بیرون و به دنبالش شهراد ... کریدور بیست متری خلوت بود ... صدا از هیچ کدوم شش واحد طبقه چهارم در نمی اومد ... شهراد کلیدش رو در آورد، رفت سمت در و گفت:
- فقط امیدوارم بابا روی دنده خوبش باشه ...
در رو باز کرد و وارد راهروی سرامیکی جلوی در شد، دایی هم پشت سرش اومد تو. دو مرد هنوز حتی کفش هاشون رو هم در نیاورده بودن که صدای داد آقای شاهد خونه رو برداشت:
- زن! به این تنه لش بگو، کفشاشو دم در در بیاره ... راه نیفته با کفش بره تو اتاقش ... اینبار با کمربند ...
شهراد خندید و آروم گفت:
- گویا روی دنده خوبش نیست!
دایی با خشم دستی به ریش های جو گندمیش کشید و زیر لب گفت:
- لا اله الا الله ...
شهراد با همون خنده کنج لبش، دستی روی سه ستاره بزرگ سر شونه دایی کشید و گفت:
- بفرمایید تو جناب سرهنگ ... می دونین که این چیزا طبیعیه!
دایی با خشم و صدای فرو خورده گفت:
- آخه تا کی شهراد؟!
شهراد دیگه توجهی نکرد، کفشاشو در آورد و یه راست وارد دستشویی شد ... دستشویی درست جلوی در ورودی و انتهای راهروی دو متری جلوی در بود ... سمت راستش آشپزخونه اپن و بعد از اون پذیرایی پنجاه متری خونه قرار داشت ... وسط پذیرایی ، درست سمت چپش هم یه راهرو می خورد و دو تا اتاق خواب قرار داشت ... یکی اتاق شمیم، اون یکی اتاق آقای شاهد و خانومش ... اتاق شهراد هم کوچیکترین اتاق خونه بود ... آخر پذیرایی سمت چپ یه راهروی دیگه بود ... آخر راهرو اتاق ده متری شهراد و سمت راستش حموم قرار داشت ... صدای گپ و گفتگوی دایی رو با آقای شاهد شنید ... جوراباشو در آورد و انداخت توی دستشویی ، آب رو باز کرد روش، دمپایی های بزرگ سورمه ای مخصوص خودش رو پا کرد. کلاً توی اون خونه همه چیزش مخصوص بود! با شلنگ دستشویی پاهاشو شست، سفت و محکم ... وقتی خیالش راحت شد که پاهاش خوش بو شده، رفت سر وقت دستشویی. جورابای سفید رنگش خوب خیس شده بودن، با همون مایع دستشویی یه کم مشتش داد و وقتی اثری از لک روشون ندید آب کشید و گوله شون کرد کنار دستشویی، دست و صورتش رو هم شست و خشک کرد. بعد از اون، آب جورابا رو گرفت و توی دست مشتشون کرد. دمپایی هاشو اریبی کنار دیوار در آورد که آب توشون بره و رفت از دستشویی بیرون. دمپایی های رو فرشیش توی جا کفشی کنار در بود، روی پا دری ایستاد و با پای دراز شده دمپایی ها رو از توی جاکفشی بیرون کشید، با یه پرش پرید سمتشون و پوشیدشون ... بعد با خیال راحت راه افتاد سمت پذیرایی، مامانش توی آشپزخونه مشغول فراهم کردن وسایل پذیرایی از دایی بود ... خم شد از روی اپن و داخل ظرف میوه سیبی برداشت، بلند گفت:
- سلام مامان خانوم ...
همونطور که انتظارش رو داشت هیچ جوابی دریافت نکرد، در ازاش صدای آقای شاهد رو شنید که گفت:
- خانوم اون میوه ها رو دوباره بشور ...
دستش مشت شد، فکش هم منقبض ... دایی داشت منفجر می شد، اما با نگاه شهراد خودش رو کنترل کرد و باز دستی به ریشش کشید ... شهراد گازی به سیب زد و رو به آقای شاهد گفت:
- سلام آقای شاهد ...
خیلی وقت بود باباش رو بابا صدا نمی کرد ... با جیغ شمیم بیخیال نگاه چپ چپ آقای شاهد چرخید. شمیم پیچیده توی چادر سفید رنگ نمازش از اتاق بیرون پریده و یه راست شیرجه زد سمت آغوش داییش که به روش باز شده بود ... دایی با عشق پیشونی شمیم رو بوسید و گفت:
- قبول باشه خانوم دکتر ...
شمیم غش غش خندید و گفت:
- وای دایی دلم براتون یه ریزه ... یه چیکه ... قد سوراخ جوراب مورچه شده بود ...
شهراد با لبخند به شمیم نگاه می کرد، شمیم سنگینی نگاشو حس کرد، سرشو بالا گرفت و برعکس برخورد سرد بابا و مامانش گفت:
- سلام داداش ...
- سلام به روی ماه نشسته ات ... کسی با چادر نماز می یاد از اتاق بیرون؟
سنگینی نگاه آقای شاهد رو که حس کرد، نگاش کرد، معنی نگاشو دیگه خوب می فهمید. این نگاه غضبناک یعنی خاک بر سر توی بی حیای بی دین و ایمون! نصف توئه! یاد بگیر!
شهراد می دونست اگه یه کم دیگه بمونه جلوی خواهرش تحقیر می شه، و این اصلاً چیزی نبود که دلش بخواد. پس گازی به سیبش زد و بعد از عذر خواهی از داییش راهی اتاقش شد. قصد داشت اول از همه دوش بگیره ... پس لباسی که قصد داشت بعد از حموم بپوششه رو ولو کرد روی تخت خواب فلزی یه نفره اش و بعد از برداشتن تن پوشش از اتاق خارج شد و یه راست رفت توی حمام ... زیر دوش همیشه دچار یه رخوت خاص و حس سبکی می شد ... برای همین هم بعد از کارش حتماً دوش می گرفت ... حتی اگه شده فقط سه دقیقه! سه دقیقه زیر آب ... زیر پاکی مطلق ...


از حموم که بیرون اومد بدون اینکه راهشو به سمت پذیرایی کج کنه یه راست رفت توی اتاقش ... کلاه حوله رو کشیده بود روی سرش ... انگشتشو از روی حوله کرد توی گوشش و چند بار محکم تکون داد که آبهای گوشش بیاد بیرون ... چراغ گوشیش روی میز تحریرش که میز کامپیوترش هم بود، چشمک می زد و این نشون می داد اس ام اس داره ... همینطور که با یه دست از روی کلاه حوله آب موهاشو می گرفت با دست دیگه اس ام اس رو باز کرد ...
- شکلات تلخ ... هیربد ... باتر فلای ... لک پرس ...
لبخند نشست کنج لبش ، کد رو وارد کرد و جواب داد:
- سیگار شکلاتی ... مشتری خوبیه ...
سند کرد و گوشی رو انداخت روی میز ... تند تند موهاشو خشک کرد و رفت سمت در، اول قفلش کرد که یه موقع شمیم بی هوا نیاد توی اتاق، بعد حوله رو از تنش بیرون کشید و آویزون چوب لباسی کنار اتاق کرد ... رفت سمت لباسا ... شورت تامی سفیدش رو با لبه های قرمز و سورمه ای برداشت و پوشید ... صدای اس ام اس گوشیش بلند شد ... خیز گرفت سمت گوشی ...
- شکلات تلخ ... موفق باشی ...
لبخند زد و گوشی رو گذاشت سر جاش ... مشتری براش جور شده بود اونم از نوع فرد اعلاش ... این که قبل از اومدن مشتری خبرش بهش می رسید مدیون ذکاوت خودش بود ... شلوار گرمکن سورمه ایشو برداشت و پوشید ... رفت جلوی آینه قدی اتاق ... از قیافه اش بیزار بود .. به صورتش نگاه نکرد ... طبق معمول همیشه ... اما هیکلش رو دوست داشت ... نگاهی به شکم هشت تیکه اش انداخت ... فیگور گرفت ... کل عضله هاش برجسته شدن و بهش اعتماد به نفس دادن ... دستکش های بوکسش رو دستش کرد و رفت سمت کیسه بوکس مشکی که از سقف آویزون کرده بود ... مشت زد ... به کیسه بوکس ... اما توی ذهنش به دهن سپهر ... مشت زد ... به کیسه بوکس ... اما توی ذهنش پای چشم امیر ... مشت زد ... به خاطراتش ... مشت زد به کوه یخی قلبش ... مشت زد ... به حرفای پدرش ... مشت زد ... به قهر مادرش ... مشت زد ... به آینده سیاهش .. مشت زد به گذشته کورش ... مشت زد ... زد ... زد ... اینقدر که آروم بشه ... بتونه بخنده ... بازم بتونه بخنده ... خسته شد ... دستکش ها رو در آورد و پرت کرد گوشه اتاق ... رفت سمت هالترش ... دو تا وزنه بیست کیلویی انداخت اینطرف اونطرفش و مشغول شد ... عضله های جلوی بازوش باد می کردن ... می زدن بیرون و بر می گشتن ... دستش رو که خم می کرد داد عضله ها در می اومد ... دستشو که راست می کرد عضله ها کش می یومدن ... و باز روز از نو روزی از نو ... ستش رو تکمیل کرد ... سه تا هشت بار ... هالتر رو هم گذاشت کنار اتاق ... دمبل های ده کیلوییشو برداشت ... مشغول شد ... پشت بازو ... دستاشو می برد بالا ... همزمان می آورد سمت پایین ... کنار بدنش زاویه نود درجه می ساخت ... می برد عقب و باز کنار بدنش نگه می داشت ... وقتی داد عضله هاش بلند شد و حس کرد عضله هاش دارن می سوزن دمبل ها رو سر جاشون برگردوند ... چشم گردوند روی پوستر های اتاقش ... روی هیکل بی نقص مرحوم روح الله داداشی ... روی قوی ترین مردان جهان و برترین فیت نس کار ها ... فقط هجده سالش بود که دیوار اتاقش رو پر کرد از پوستر مردای قوی هیکل و چیزی نگذشت که خودش هم شد یکی از اونا ... سیستمش رو روشن کرد ... کد عبور داد ... وارد شد ... فایل موسیقی مورد نظرش رو باز کرد ... کنترل ای زد و همه رو با هم انتخاب کرد ... اینتر رو کوبید و کشوی میز رو باز کرد ... یه بسته کاپتان بلک از داخل باکس دوازده تایی بیرون کشید ... بازش کرد ... ضربه زد زیرش ... یه نخ به بیرون سرک کشید ... با دو انگشت گرفتش، گذاشت گوشه دهنش فیلتر شیرینش رو زبون زد . فندکش رو از لب میر برداشت و روشنش کرد ... دهنش طعم گس گرفت ... زیر سیگاریشو برداشت ... دود رو فرستاد بیرون ... ولو شد روی تختش ... زیر سیگاری رو درست پایین تخت جایی که دستش از تخت آویزون می شد قرار داد که خاکستر سیگارش بریزه توی زیر سیگاری ... بوی شکلات اتاق رو برداشت ... پک دیگه ای زد ...
- تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
شعر وحشی بافقی ... صدای محسن چاووشی ... چه دنیایی براش می ساخت ... اون قدر که باز ذهن سرکشش شاعر می شد ... شاعر می شد و شعر میگفت ... و باز هم فقط برای خودش ... برای دلش ... برای دلی که دیگه دل نبود ... به یاد پدری که دیگه پدرش نبود ... به یاد پدری که فروختش ... به یاد پدری که برای عقایدش حرمت قائل نشد ... زمزمه کرد:
- من مرد می شم از درد
من مرد می شم از دود
وقتی به جای دستات
سیگار مرهمم بود
سکوت کرد ... پک زد ... دود رو فرستاد بیرون ... به سقف سفید اتاقش خیره شد ... بدنش کوفته بود ... بی حال بود ...
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
پوزخند زد ... ذهنش که سرکش می شد درست مثل این بود که یه نفر بگیره قلقلکش بده ... خنده اش می گرفت ... بعضی وقتا از زور درد به شعر رو می آورد و اینقدر ذهنش می گفت و می گفت و می گفت تا آروم می شد ... الان هم از همون روزا بود ... یاد سیبی افتاد که ظرف برداشت ... صدای پدرش ... اون نجس بود! باید اینو حداقل خودش قبول می کرد که برای اون خونواده نجسه ... پک زد به سیگارش ... یادش افتاد به سیزده سالگیش ... وقتی که برای اولین بار از فشار فکرای عذاب آورش دست توی جیب باباش کرد و اولین نخ سیگار رو کش رفت و اسم سیگاری رو به جون خرید ...
- از پاکت تو جیبت
منم سیگاری شدم
سرفه عذابم می ده
بدم می یاد از خودم
اون موقع خونواده اش رو داشت ... محبتشون رو داشت ... چی شد که توی هفده سالگی همه چی خراب شد؟! چی شد که همه فهمیدن چیزی رو که نباید می فهمیدن ... چی شد که سپهر و امیر نارو زدن؟ هر چند که جوونمردی از اول هم تو خونشون نبود ...
از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی
من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی
روزگـاری آنـچـه با مـن کـرد اسـتغنـای تـو
گر بگـویـم گـریـه هـا بـر روزگـارم می کنـی
دلش تنگ بود برای نوازش دستای مامانش ... برای نگاه پر افتخار پدرش ... برای بوسه زدن روی دستای پدرش و بغل کردن و چرخوندن مامانش دور خونه ... دلش تنگ بود برای داشتن خونواده ... اما همه رو از دست داده بود و دیگه فرصتی برای داشتنشون نداشت ... اون خودش رو فدا کرده بود ... از بچگی فدا شدن روی پیشونیش حک شده بود ... حالا چی کار می کرد با دل تنگش؟! این رو نمی دونست ...
تو حسرت یه بوسه
تو حسرت یه لبخند
دستای بی روح تو
روحمو از خونه کند
نشست لب تخت ... سیگارش تموم شده بود ... توی زیر سیگاری خاموشش کرد ... سرشو گرفت بین دستاش ... موهاش روی پیشونیش ریخته بودن ... کاش قیافه اش قشنگ نبود ... کاش از بچگی زبون زد خاص و عام نبود ... کاش تو دلبرو نبود ... کاش ....
از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی
من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی
پدرش قاضی نا مردی بود ... بی دفاع حکم صادر کرد ... شهراد به خودش اومد و دید محکومه ... حبس ابد ... چی می تونست که بگه؟! چی داشت که بگه؟! اون هر چی هم که بود پسر اون مرد بود ... نباید این قدر بی انصافانه طرد می شد ... نباید ...
- تلخی کام دنیا
هر لحظه رو لبامه
آغوش سرد کوچه
لبریز رد پامه
همیشه خندیده بود ... همیشه ... اما دوست نداشت جلوی شمیم هم تحقیر بشه ... دوست نداشت حرفای زشت پدرش رو شمیم بشنوه و روح لطیفش خراش برداره ... همیشه می گریخت ... می گریخت که شمیم نشنوه ... اما چه می کرد روزایی رو که همه فامیل جمع بودن و پدرش برای جمع کردن آبروی خودش اون رو جلوی همه بی آبرو می کرد ... ترجیح می داد تو هیچ مهمونی نباشه ... همه فکر کنن شهراد مرده ...
- سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده ای
نا امیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده ای
سیلی خورد ... حرف ها شنید ... سیگار کشید ... خندید ... ترجیح داد سکوت کنه و بخنده ... این شد راه دفاع براش ... آخرین بیت ها توی ذهنش شکل گرفت ...
- نخواستی و ندیدی
سیگار منو کشیده
بابا همیشه اخم و
بابا فقط ، کشیده ....
خندید ... مثل همیشه خندید ... خالی شده بود ... خودش رو حسابی خالی کرده بود .... از جا بلند شد ... صدای شمیم رو می شنید ....
- داداش ... ناهار ....


مطالب مشابه :


شکلات تلخ 1

رمان رمــــان ♥ - شکلات تلخ 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




دانلود رمان *کاش یک زن نبودم*

شکلات تلخ. دانلود رمان *کاش یک زن نبودم* سلام دوستان خوبید؟ اومدم یه آپ کنم و برم خیلی کار




دانلود رمان شکلات تلخ نویسنده : پروین دروگر

دانلود رمان برای موبایل - دانلود رمان شکلات تلخ نویسنده : پروین دروگر -




داستان کوتاه شکلات تلخ

داستان کوتاه شکلات تلخ. چشمانش پر بود از نگرانی و دانلود رمان برای




رمان سیگار شکلاتی قسمت بیست و دوم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل ایمیل هایی که شکلات تلخ و بازی دراز براش فرستاده




رمان سیگار شکلاتی قسمت بیست و چهارم

- شکلات تلخ خوبی؟!! جواب بده لعنتی! طرفداران هما پور اصفهانی, دانلود رمان جدید و




رمان سیگار شکلاتی

رمان,دانلود رمان,رمان اما همزمان طعم تلخ دود شکلات داغ اطرافش را پر می




سیگار شکلاتی قسمت اول

رمان ♥ - سیگار شکلاتی قسمت اول - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - شکلات تلخ




برچسب :