متن روضه های 10 شب محرم


شب اول

ورودیه

هنگامي كه كاروان اباعبدلله ع به محلي رسيد، ديدم اسب نجيب او به يكباره ايستاد.

هرچه مي‌خواست كه اسب حركت كند، نكرد.

حضرت شش اسب از اسبهاي خود را عوض كردند؛ ولي اسبها هيچ يك قدم از قدم برنداشتند، همين كه حضرت اين حالات را ديد پرسيد:

اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند:غاضريه.

فرمود:

اسم ديگر هم دارد؟ عرض كردند: نينوا.

فرمود: غير از اين دو اسم، اسمي ديگر نيست؟ عرض كردند: شاطِي الفرات.

فرمود: اسم ديگر هم دارد؟ عرض كردند: بلي «كربلا» هم مي‌نامند.

همين كه امام نام كربلا را شنيد، صدا را به آه بلند كرد و گريه بسيار كرد.۱

آنگاه خطاب به اصحابش فرمود:در همين مكان خيمه‌ها را برپا كنيد؛ چون خيمه‌ها بر پا شد، زينب هراسان به سوي برادرش آمد و فرمود:

اين بيابان را خوف‌ناك مي‌بينم، چرا كه خوف عظيمي از آن به من روي آورده است.۲

پس باز فرمود به زينب كه واقعه شهادت من و اصحابم در همين مكان مي‌باشد؛ آنگاه زينب س بي‌هوش بر زمين افتاد.۳


۱. مقتل شوشتري ص ۱۲۴.

۲ . رياحين الشريعه ج 3 ص ۷۷.

۳.روضه الحسین ص ۵۲.

...................................................................................................................................................................

شب دوم

در شب دوم محرم معمولا مداحان گریز به روضه امام حسین ومظلومیت ایشان میزنند عده ای از حضرت سکینه عده ای از شهادت مسلم و یا عده ای روضه از ورود امام حسین به کربلا روضه میخوانند . لذا اینجانب روضه ای سوزناک از زبان حضرت سکینه س برایتان نوشته ام التماس دعا

اوج غم و اندوه

امام حسين ع در روز دوّم و سوّم و روز و شب عاشورا، به اصحاب و اهل بيت خود فرموده بود:

من كشته مي‌شوم شما برويد.

در يكي از روزها ( به غير از عاشورا) ۱ ، عليا جناب سكينه خاتون مي‌فرمايد: بعد از آنكه پدر بزرگوارم فرمود:

در نزد ما اهلبيت رسالت مكر و خدعه حرام است. هر كس ميل به نصرت و ياري ما ندارد در اين شب تار برود و هر كس مي‌خواهد ياري ما بكند به دادن جانش، تا با ما باشد در درجات عاليه جنان.

جدّم به من خبر داد، كه فرزندم حسين ع كشته مي‌شود به طفّ كربلا، غريب، تنها، تشنه. هر كس او را ياري كند پس به تحقيق مرا و قائم از ولد او را ياري كرده. و هر كس ياري كند به زبان خودش، در جمع ما خواهد بود در قيامت.

حضرت سكينه س فرمود:

هنوز پدر بزرگوارم كلام خودش را تمام نكرده بود كه مردم ده ده، بيست بيست رفتند. باقي نماند با او مگر كمتر از هشتاد نفر، زياد از هفتاد.

نگاه به طرف پدر بزرگوارم كردم. ديدم سرش را به زير انداخته با كمال غم و اندوه. چون آن حال را ديدم، گريه گلويم را گرفت ردش كردم و ساكت شدم. مي‌فرمايد:

به خيمه برگشتم، اشكم جاري بود،عمّه‌ام امّ كلثوم نگاه به من كرد و فرمود:

براي چه گريه مي‌كني؟

حكايت بي‌وفايان لشكر را برايش گفتم كه به چه قِسم رفتند و پدر بزرگوارم را غريب و تنها گذاشتند.

پس صدا را به گريه و ناله بلند فرمود و عرض كرد:

كاش اين دشمنان راضي مي‌شدند كه ما را عوض برادرم بكشند. ساير زنها هم از گريه آن مخدّره جمع شدند و شروع به گريه كردند

اين كار حضرت بود كه اولاد و برادران و اصحاب خود را تكليف كرد چندمرتبه به رفتن؛ سعادت‌مندها ماندند و آن غافلان رفتند.

۱. بزرگاني چون شهيد مطهري گويند در شب و روز عاشورا كسي امام را ترك نكرده ( حماسه حسيني) و اين امر مستند نيست.

۲. مقتل شوشتري ص ۲۰۰به نقل از بحار و معالي السبطين.

.....................................................................................................................................................................................

شب سوم

برای شب سوم مقتلی جانسوز از دختر امام را برایتان نوشته ام

از وداع پدر تا وداع سه ساله

ملا صالح برغاني نقل مي‌كند:

هنگامي كه حضرت سيّدالشهدا اراده ميدان نمود، دختر سه ساله خود را بوسيد و آن طفل از شدّت تشنگي فرياد برآورد:

« يا ابتاه العطش » آن حضرت فرمود:

اي دختر كوچك من صبر كن تا برايت شربتي از آب بياورم.

پس آن حضرت روانه ميدان شد و به سوي فرات رفت؛ در اين زمان مردي از سپاه كوفه آمد و گفت:

اي حسين لشكر به خيمه ها ريختند.(گويا اين خبر شايعه بوده) آن حضرت خود را به سرعت به خيمه‌ها رسانيد، آن دختر كوچك به استقبال پدر آمد و گفت:

اي پدر ! آيا برايمان آب آورده‌اي؟

امام از شنيدن اين سخن، اشك از ديدگانش جاري شد و فرمود:

عزيز من ! به خدا سوگند كه تحمّل تشنگي و بي‌قراري تو برايم دشوار است.

پس انگشت خود را در دهان آن طفل گذارد و دست بر پيشاني او گذاشت و او را تسلّي داد؛ و چون خواست باز گردد به ميدان نبرد، آن طفل به سوي امام دويد و دامان امام را گرفت؛ پس آن امام مظلوم فرمود:

اي دخترم نزد تو خواهم آمد

آری :

هماندختر سه ساله امام حسين ع كه در خرابه شام در خواب به سر مي‌برد، ناگاه از خواب پريد در حالي كه سخت پريشان به نظر رسيد و جوياي پدر شد و پرسيد:

پدرم كجاست؟! من هم اكنون او را ديدم!

بانوان حرم چون اين سخن از او شنيدند، گريستند و كودكان ديگر نيز ناله و زاري سردادند.

چون صداي شيون و گريه آنان بلند شد، يزيد از خواب پريد و پرسيد:

اين گريه و زاري از كجاست؟

پس از جستجو، يزيد را از جريان باخبر كردند، يزيد گفت:

سر پدرش را نزد او ببريد!

آن سر مقدّس را در زير سرپوشي قرار داده، در مقابل او نهادند.

كودك پرسيد: اين چيست؟

گفتند : سر پدرت حسين ع است.

دختر امام حسين ع سرپوش را برداشت و چون چشمش به سر مبارك پدر افتاد ناله‌اي از دل كشيد و بي‌تاب شد و فرمود:

اي پدر چه كسي تو را به خونت رنگين كرده؟!

چه كسي رگهاي تو را بريد؟!

اي پدر! چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟!

اي پدر! بعد از تو به چه كسي دل ببندم؟!

چه كسي يتيم تو را بزرگ خواهد كرد؟!

اي پدر! انيس اين زنان و اسيران كيست؟!

اي كاش! من فدايت شده بودم!

اي كاش! من نابينا شده بودم!

اي كاش! من در خاك آرميده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمي‌ديدم!

آنگاه لب كوچك خود را بر لبهاي پدر نهاد و گريه شديدي كرد و از هوش رفت.

هر چه تلاش كردند به هوش نيامد و اين مظلومه حسين ع در شام به شهادت رسيد

آري؛

در هنگام وداع امام حسين ع به او فرموده بود كه :

به نزد تو باز خواهم گشت.

۱ . مخزن البكاء مجلس ص۹ . قصه كربلا ص ۳۶۰.

۲. قصه كربلا ص ۵۱۹.

.....................................................................................................................................................................................

شب چهارم


ملاقات حر با امام خوبیها

وقتي حرّ خطاب به امام حسين ع گفت:

من مإمورم كه دست از سر شما بر ندارم تا تو را به نزد پسر ابن زياد ببرم.

پس امام بدون اينكه اعتنايي به او بكند به اصحاب خود فرمود:

بار سفر ببنديد!، چون بار سفر بستند فرمود:

برگرديد به سوي مدينه.

وقتي اصحاب خواستند برگردند، حرّ مانع شد.

حضرت به حرّ فرمود:

مادرت به عزايت بنشيند! چه مي‌خواهي؟

حرّ گفت:

اگر غير از تو از عرب، كسي متعرّض مادرم مي‌شد، البته جوابش را مي‌دادم، ولي در حق مادر تو به جز تعظيم و تكريم چيزي نمي‌توانم بگويم؛ اگر مي‌خواهي راهي را بگير كه نه به كوفه برد نه به مدينه، تا به ابن زياد بنويسم، شايد خدا مرا از اينكه مبتلا شوم ضرري ازمن نسبت به شما برسد، خلاص كند.

لهذا اينگونه شد كه امام حسينu راه را كج و به سوي سرزمين كربلا شتافت.

حرّ نيز با آن حضرت مي‌آمد و از راه خيرخواهي به خدمت آن والاهمّت عرض كرد:

اي حسين! التماس مي‌كنم از تو و يادآوري مي‌كنم كه ترك مقاتله كني كه اگر مقاتله كني، البته كشته مي‌شوي.

حضرت فرمود:

آيا مرا از مرگ مي‌ترساني؟

مگر امر به همين مي‌گذرد كه مرا بكشند؟

مگر نشنيدي كه شخصي از قبيله اوست مي‌خواست، رسول خدا را ياري نمايد، پسر عمويش او را مي‌ترسانيد كه به كجا مي‌روي؟ كشته خواهي شد.

و او در جواب اينگونه ذكر كرد:

نفس خود را پيشاپيش مي‌فرستم و دست از زندگي خود مي‌شويم، زندگي خود را نمي‌خواهم تا هر روز در لشكرهاي گران بلا، مبتلا باشم

آري؛

عجيب است؛ هنگامي را كه حضرت سر به سوي آسمان نمود و حرّ را از شهداي خويش ديد!، در حالي كه در سپاه دشمن بود و راه بازگشت به مدينه را بر امام بسته بود.

روز عاشورا وقتي سيد الشهدا ع فرياد زد:

آيا فرياد رسي هست كه دفاع كند از حرم رسول خدا؟!

گويا حرّ وقتي استغاثه امام را شنيد لرزه بر اندام او افتاد، قلبش مضطرب و اشك از چشمانش جاري.

محبّت او نسبت به حضرت زهرا چاره‌ساز بود و باعث دگرگوني حرّ شد.

پس با رويي خالي از شرم از سپاه ظلمت رها و به سپاه نور رهسپار شد.

پس از اينكه حرّ بن يزيد براي توبه به سوي امام حسين ع شتافت، در نزديكي سپاه آن حضرت سپر خود را واژگون كرد به علامت اينكه من براي جنگ نيامده‌ام و امان مي‌خواهم.

اوّل كسي كه با او مواجه شد، اباعبدالله بود، چون در بيرون خيام حرم ايستاده بود.

آنگاه سلام كرد و عرض نمود:

آقا من گنهكارم، روسياهم، من همان گناهكار و مجرمي هستم كه راه را بر شما گرفته بودم! آقا، من تابعم و مي‌خواهم گناه خود را جبران بكنم، لكّه سياهي كه براي خود به وجود آورده‌ام جز با خون پاك نمي‌شود. آمده‌ام كه با اجازه شما توبه كنم، آيا توبه من پذيرفته است يا نه؟

امام حسين ع فرمود:

البته توبه تو پذيرفته است. چرا پذيرفته نباشد؟ مگر باب رحمت الهي به روي يك انسان تائب بسته مي‌شود؟! ابداً.

حرّ از اينكه توبه‌اش مورد قبول واقع شد خوشحال شد و گفت:

الحمدالله، پس اجازه بدهيد بروم، خود را فداي شما كنم و خونم را در راه شما بريزم.

امام حسين ع فرمود:

اي حرّ! تو مهمان هستي،پياده شو! كمي بنشين تا از تو پذيرايي كنيم.

ولي حرّ از امام اجازه خواست كه پائين نيايد، و هر چه آقا اصرار كردند، پائين نيامد.

بعضي از ارباب سير، رمز مطلب را اينگونه كشف كرده‌اند كه حرّ بن يزيد مايل بود خدمت امام بنشيند ولي يك نگراني او را ناراحت مي‌كرد و آن اينكه مي‌ترسيد در مدّتي كه خدمت امام نشسته است، يكي از اطفال اباعبدالله او را ببيند و بگويد:

اين همان كسي است كه روز اوّل، راه را بر ما بست و او شرمنده شود

آنگاه براي جهاد به ميدان رزم رفت و آنقدر جنگ نمود تا به شهادت نائل گشت.

پس امام حسينu خود را فوراً بر بالين آن بزرگوار رسانيد در حالي كه مي‌فرمود:

« وَ نِعْمَ الْحُرُّحُرُّ بني رياحٍ»

اين حرّ رياحي، چه حرّ خوبي است، مادرش عجب اسم خوبي برايش انتخاب كرده است. به راستي كه تو آزاد مرد بودي.

آري؛

حسين است، بزرگوار و شريف است، تا حدّي كه مي‌تواند، اصحاب خود را تفقّد مي‌كند.

اين خودش امر به معروف و نهي از منكر است. كساني كه حسين خود را به بالين آنها رساند، مختلف بودند. هر كس در يك وضعي قرار داشت، يكي هنوز زنده بود و با ايشان صحبت مي‌كرد، ديگري در حال جان دادن

۱. مهيّج الاحزان ص ۱۵۸.

۲. مقتل مطهّر ص ۱۳۱.

۳. همان ص ۱۳۳ .

..................................................................................................................................................................................

شب پنجم

شهيد دل شكسته، قاسم بن الحسن

چون قاسم اذن جهاد خواست، حضرت اذنش نداد، و چون مشاهده كرد كه حضرت برادرانش را اذن داده و اجازه حرب به او نداده، ناراحت شد، كناري نشست و اشك از چشمانش جاري و قلبش نيز محزون شد.

سر به زانو گذاشت، يادش آمد كه پدر بزرگوارش امام حسن ع عوذه‌اي در كتف راستش قرار داده بود و به او فرموده بود:

هر وقت كه المي و همّي به تو رخ داده اين عوذه را وا كن و بخوان.

او عوذه را واكن و بخوان.

او عوذه را باز كرد ديد نوشته بود:

ياوَلَدي يا قاسِم!إنَّكَ إذا رَايْتَ عَمَّلكْ الْحُسَيْنَ في كَربَلاءَ وَ قَدْ أحاطَتْ بِهِ الْاَعْداءُ فَلا تَتْرُكِ الْيرازَ وَ الجهادَ لِاِعداءِ اللهِ و أعْدإِ رَسُولُ اللهِ وَ لاتَبْخَل عَلَيْهَ بِرُوحِكَ وَ كُلّما نَهاكَ عَنِ البِراز عاوِدْهُ لِتأذَنَ لَكَ في الْبِرازِ لِتَتخُصٌّ بِالسَّعادَةِ الأبَديَّةِ

وقتي آن عوذه را خواند، خدمت حضرت آورد.

پس هنگامي كه امام حسين ع آن عوذه را خواند به شدّت گريه نمود. بعد امام فرمود:

من هم درباره تو از برادرم وصيّتي دارم.

دست قاسم را گرفت ، داخل خيمه شد و فرمود:

خواهرم زينب،(صندوق) را بياور، چون آوردند، حضرت قباي امام حسن ع را به او پوشانيد و عمّامه حضرت را بر سر او پيچيد
و همچنين كه نظرش به او افتاد شروع كرد به گريه كردن.

آن قدر گريستند، تا هر دو بيهوش شدند

بعد از اذن گرفتن بيرون رفت و وارد ميدان شد.

از حميد بن مسلم روايت شده كه گفت:

پسري به جنگ ما بيرون آمد گويي صورتش پاره ماه بود، شمشيري در دست داشت و كفشي بر پاي داشت كه بند پاي چپش هم باز بود.

پس عمر بن سعد گفت: به خدا سوگند كه بر او حمله مي‌كنم،پس حمله كرد،ناگهان با شمشير بر آن جوان زد كه بر روي زمين افتاد و صدا زد: اي عمو!

تا صدا به گوش امام رسيد، سربرداشت و مانند عقابي كه از باندي به زير آيد حمله كرد و عمرو را با شمشير بزد و دست او را قطع كرد، چون قصد كرده بود سر قاسم را جدا كند. در آن هنگام كه قاسم بر زمين افتاده بود و لشكر دشمن مي‌خواستند كه عمرو را از دست حضرت نجات بخشند، جنگ برپا شده بود.

امام مشغول دفع آن ظالم‌ها بود و قاسم به واسطه آن ضربتي كه بر سرش رسيده بود قادر به حركت نبود.

پس اسبها حركت مي‌كردند و آن نوجوان را پايمال مي‌كردند.

حميد بن مسلم گويد:

در آن لحظه، غبار فضاي ميدان را پر كرده بود، چون غبار نشست، امام حسين ع را ديدم كه بر سر قاسم ايستاده و او پاهاي خود را بر زمين مي‌كشد، بعد امام فرمود:

چقدر بر عموي تو سخت است كه او را به كمك بخواني و از دست او كاري بر نيايد و يا اگر كاري هم بتواند انجام دهد براي تو سودي نداشته باشد، از رحمت خدا دور باد قومي كه تو را كشتند.

آنگاه امام او را به سينه گرفت و از ميدان بيرون برد.

من به پاهاي آن نوجوان نظر مي‌كردم و مي‌ديدم كه بر زمين كشيده مي‌شود و امام سينه خود را به سينه او چسبانيده بود. با خود گفتم: كه او را به كجا مي‌برد؟

مشاهده كردم او را آورد و در كنار كشته فرزندش علي بن الحسين
و ساير شهداي خاندان خود قرار داد

۱ . مقتل شوشتري ص ۱۵۰و ۱۵۸و ۱۶۰.

۲. روضه الحسین ص۷۰.

.....................................................................................................................................................................................

شب ششم

دعادر این روز برای شما دو مقتل از غلام سیاه و نوجوانی گمنام ولی ابدی برایتان گداشته ام .

غلام سياه

پس از اينكه عدّه‌اي از اصحاب باوفاي حسين ع به شهادت نائل شدند، جون كه غلام سياه و آزاده شده ابوذر غفّاري بود، به خدمت امام آمد، زمين ادب را بوسيد و اجازه حرب خواست.

آنگاه حضرت فرمود:

من تو را رخصت مي‌دهم كه برگردي، تو براي طلب عافيّت همراهي ما كردي، نمي‌خواهم به جهت ما مبتلا شوي.

غلام گفت:

اي پسر رسول الله ص ، آيا در زمان رفاه و نعمت شما، كاسه ليسي شما كنم و در زمان شدّت شما را واگذارم و بروم؟! به خدا ! بويم بد و حسبم پست و رنگم سياه است. آيا نمي‌خواهي كه در راه تو كشته شوم تا بويم نيكو و حسبم شرف يابد و سفيد رو شوم؟ به خدا از شما جدا نمي‌شوم، تا اين خون سياه خود را به خونهاي مطهّر شما مخلوط كنم.

پس رخصت يافته و پا در ميدان گذارد و مي‌گفت:

اي گروه كفّار شمشير زدن غلام سياه را در اولاد پيغمبر چگونه مي‌بينيد؟

آنگاه خود را بر آن سياه دلان زد و در درياي حرب، غوطه‌ور شد و جنگ كرد تا آخر از كثرت جراحات بر زمين افتاد.

پس حسين ع بر سر كشته وي آمد و فرمود:

خداوندا ! روي او را سفيد و بوي او را نيكو گردان و او را با نيكوكاران محشور فرما،و ميان او محمّد و آل او، جدايي مينداز.

علامه مجلسي مي‌گويد:

از حضرت باقر ع روايت شده كه آن حضرت از پدرش علي بن الحسين ع روايت كرده كه حضرتش فرمود:

قبيله‌اي كه شهدا را دفن كردند، آن غلام را بعد از دو روز يافتند كه بوي مشك از او ساطع بود.۱

نوجوان افتخارآفرين

امام حسين ع در ميان افرادي كه از او اجازه جهاد مي‌خواهند، يك كودك ده يا دوازده ساله را مشاهده مي‌كند كه شمشيري به كمر بسته و عرض مي‌كند:

يا اباعبدالله به من اجازه بدهيد كه پا در ميدان جهاد كنم.« وَ خَرَجَ شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِي الْمَعْرَكَة » اين طفل كسي بود كه قبلاً پدرش شهيد شده بود. امام حسينu در جواب او فرمود:

تو كودكي نرو.

عرض كرد: اجازه دهيد من مي‌خواهم بروم.

امام حسين ع فرمود:

ترس از آن دارم كه مادرت راضي نباشد.

آن طفل عرض كرد: يا اباعبدالله! مادرم به من فرمان داده و گفته است بايد بروي، اگر خودت را فداي حسين نكني از تو راضي نيستم.

در آن هنگام حضرت به او اجازه ميدان داد.

اين طفل آنچنان با ادب و آنچنان با تربيت است كه افتخاري درست كرد كه احدي درست نكرده بود. هر كس به ميدان مي‌رفت، به رسم عرب خود را معرفي مي‌كرد و به خاطر اينكه اين طفل خود را به گونه‌اي معرفي كرد كه در تاريخ مجهول مانده كه پسر كداميك از اصحاب بوده است

مقاتل او را نشناخته‌اند. فقط نوشته‌اند:« وَ خَرَجَ شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِي الْمَعْرَكَة » چرا؟ آيا رجز نخوانده؟

بدانید:

اين طفل وقتي به ميدان جهاد پا نهاد اينگونه با ادب و احترام رجز مي‌خواند: اَميري حُسَيْنٌ وَ نِعْم الاَميرُ ايها النّاس، من آن كسي هستم كه آقايش حسين است و براي معرفي من همين كافي است.

اَميري حُسَيْنٌ وَ نِعْم الاَميرُ سُرورُ فؤادِ البَشيرِ النَّذير۳

و اين رجز از آن نوجوان افتخارآفرين براي شيفتگان و دلسوختگان آن حضرت پايدار جاويد خواهد بود.

۱ . بحارالانوار ج ۴۵ ص ۲۳ . مهيّج الاحزان ص ۳۱۲ .

۲. مرحوم مقرّم از معدود مقتل نويسان معتبر است كه نوشته: نام او عمر وبن جنادة الانصاري است و پدرش در حمله اول شهيد شده بود.

۳. بحار الانوار ج ۴۵ص ۲۷ . مقتل مطهّر ص ۱۲۵ .

..........................................................................................................................................

شب هفتم

این شب را به طور حتم تمامی ذاکران در باب شهادت علی اصغر ع مدیحه سراحی میکنند.زیرا در این شب آب را بر کاروان امام حسین ع بستند .و این موضوع شهادت علی اصغر داغ در عاشورا پر عمق تر میکند.

شهادت علی اصغر ع

در آن روز عاشورا حضرت زينب س نزد برادرش آمد و آن طفل را آورد و عرض كرد:

اي برادر! اين طفل تو است كه سه روز است آب نخورده، شربت آبي از اين گروه براي او طلب نما.

امام حسين ع آن طفل را گرفته به ميان ميدان آمد و به نزديك عمر بن سعد رسيد و فرمود:

اي قوم! شما شيعيان و اهل بيت مرا كشتيد و عهد و پيمان مرا شكستيد. واي بر شما ! آخر به اين طفل شيرخواره آب بدهيد، نمي‌بينيد كه چگونه از تشنگي به خود مي پيچد؟ آخر او را گناهي نمي‌باشد؛ ببينيد كه چگونه لبهاي خود را باز و بسته مي‌كند!

آن حضرت با آنان گفتگو مي‌كرد كه ناگاه حرملة بن كاهل كه خود به اين امر متعرف بوده، تيري بر كمان گذاشت و به سوي آن امام مظلوم انداخت! آن تير بر گلوم مبارك آن طفل آمد و گلوي او را دريد. آنگاه دو دست را به زير گلوي آن طفل گرفت، چون دستهايش پر از خون مي‌شد به سوي آسمان مي‌پاشيد و مي‌فرمود:

خداوند ! مي‌بيني كه با ما چه مي‌كنند؟ و در بلاها چه مي‌كشيم؟ آن را ذخيره آخرت ما گردان.۱

خدايا فرزند من كمتر از ( ناقه صالح۲ نمي‌باشد، خدايا! اگر مقدّر شده است، كه ما بر آنها نصرت يابيم،اينها را براي عاقبت ما قرارده[.۳

حميد بن مسلم لعن الله یکی از کسانی است که به دست مختار از او اعتراف گرفته شده اوگويد:

من در لشكر ابن زياد بودم و آن طفل را نگاه مي كردم كه بر روي دست امام حسين ع شهيد شد.

ناگاه ديدم از خيمه زني دامن‌كشان مي‌آمد، گاهي بر زمين مي‌خورد و گاهي بر مي‌خواست و مي‌گفت:

« وا ولداه ! وا قتيلاه ! وا مهجة قلباه» تا اينكه به نزد آن طفل آمد
و خود را بر روي او انداخت. و دختراني چند از خيمه بيرون دويدند، آنها خودشان را بر روي نعش آن طفل شهيد انداختند.

امام حسين ع با آن قوم در گفتگو بود، چون اين صحنه را ديد به همان حال به سوي آن خانم‌ها رفت و او را موعظه و نصيحت كرد
و او را با مدارا و ملاطفت به خيمه برگردانيد.

از كساني كه كنارم بودند، پرسيدم: اين زن كيست؟

گفتند: امّ‌ كلثوم و آن دختران : فاطمه، سكينه و رقيّه مي‌باشند.و به روايتي:

حضرت از اسب خود فرود آمد و با غلاف شمشير خود، زمين را گود كرد و آن طفل را به خون بدنش رنگين كرد و در آنجا دفن نمود و خود مصمم رفتن به ميدان و مقاتله با لشكر حزب شيطان گرديد.۴

آه که اگر نبود اين سرباز كوچك روزگار قدرت درك غم و مظلومي امام رادرخود جاي نمي‌داد.

بسته شدن آب فرات

در روز هفتم محرّم، عمربن سعد به دستور عبيدالله بن زياد، عمر وبن حجاج را با پانصد سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسي امام حسين و يارانش به آب شدند و اين عمل غير انساني، سه روز قلب از شهادت سيّد الشهدا صورت گرفت.

در اين هنگام مردي به نام عبدالله بن حصين ازدي كه از قبيله بجيله بود فرياد برداشت و گفت:

اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند كه قطره‌اي از آن را نخواهي آشاميد تا از عطش جان دهي!

امام حسين ع فرمود:

خدايا او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده.

حميد بن مسلم گويد:

به خدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود.

قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبدالله بن حصين آنقدر آب مي‌آشاميد تا شكمش بالا مي‌آمد، و آن را بالا مي‌آورد و باز فرياد مي‌زد:

العطش! باز آب مي‌خورد تا شكمش آماس مي‌كرد ولي سيراب نمي‌شد! و اينچنين بود تا جان داد.۵

۱. الارشاد ج ۲ص ۱۰۸ .

۲. داستان ناقه صالح در سوره‌هاي شعرا و اعراف آيه ۷۷ و ۵۹ آمده است.

۳ . بحارالانوار ج ۴۵ ص ۴۷.

۴. مهيِج الاحزان ص ۵۰۱ .

۵.قصه کربلا ص۲۳۰.الارشاد مفید ج۲ص۸۶

....................................................................................................................................................................................

شب هشتم

شهادت علي اكبر ع

روزي حضرت علي اكبر در دوران كودكي خويش، در مسجد رو بر پدر دلسوزش اباعبدالله كرد و فرمود:

پدرجان! انگور مي‌خواهم؛ در حالي كه در آن فصل انگور نبوده است.

اباعبدالله دست خود را پشت ستون مسجد بردند و به قدرت ولايتي خوشه‌اي انگور به ايشان عطا نمودند

باري؛

در روز عاشورا، هنگامي كه بسياري را به درك واصل كرد به جانب پدرش بازگشت و فرمود:

اي پدرجان! تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه مرا به زحمت انداخت، آيا جرعه‌اي آب هست كه به من بدهي؟

امام حسين ع گريست و فرمود:‌

اي امان! پسرم از كجا برايت آب بياورم، اندكي ديگر مبارزه كن، ديري نمي‌گذرد كه جدّ بزرگوارت را زيارت خواهي كرد و تو را از آبي سيراب كند كه هرگز تشنه نشوي.

پس علي اكبر به ميدان نبرد بازگشت.

و موافق روايتي مرّة بن منقد چون علي اكبر را ديد كه حمله مي‌كند و رجز مي‌خواند؛ گفت:

گناهان عرب بر من باشد اگر پدرش را به عزايش ننشانم.

پس همينطور كه علي اكبر حمله مي‌كرد به اين ملعون برخورد كه نيزه‌اي بر آن جناب زد. پس سواران ديگر ايشان را به شمشيرهاي خويش مجروح كردند تا يكباره توانايي از او برفت؛ دست بر گردن اسب نهاد و عنان را رها كرد.

در اين لحظه اسب ايشان به ناگاه ميان لشكر دشمن رفت و هر بي رحمي كه عبور مي‌كرد، زخمي بر پيكر علي اكبر مي‌زد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند

و در اين هنگام كه شهادت ايشان نزديك شد فرياد زد:

« السلام عليك يا ابتاه » اينك رسول خداست كه مرا سيراب كرد، پدرجان تو را سلام مي‌رساند و مي‌گويد:

به نزد ما شتاب كن؛ سپس فريادي زد و به شهادت رسيد

شيخ مفيد گويد:

در آن هنگام كه علي اكبر به شهادت رسيد، زينب دختر علي از خيمه بيرون آمد و فرياد زد:

اي حبيبم! اي فرزند برادرم! تا آنكه خود را به كشته او انداخت. امام حسين ع زير بغل خواهر را گرفت و به سوي خيمه زنان برگرداند و بعد امام به جوانان بني هاشم امر نمود كه پيكر او را به كنار خيمه‌ها ببرند.

آري؛

هنگامي كه امام حسين ع به بالين علي اكبر آمد، نخست نگاهش به زينب افتاد، پس او را به خيمه بازگردانيد، سپس به قتلگاه بازگشت و اين تدبير حضرت زينب نقش مهمي در فرو نشاندن غم امام داشت. زيرا حضرت آنقدر گريست كه عدّه‌اي گفتند: او وفات كرد.۴


۱ . ناسخ التواريخ ص ۶۳۷ .

۲. منتهي الامال ص ۴۴۸.

۳. مقاتل الطالبين ص ۱۱۶.

۴.روضه الحسین ص ۷۰

...................................................................................................................................

شب تاسوعا

ماجرای امان نامه و شهادت غیرت الله حضرت عباس ع

در روز نهم محرم شمر بن ذي الجوشن ـ لعن الله عليه ـ لحظه‌اي از سپاه خود جدا شد و در نزديكي سپاه اباعبدالله قرار گرفت و گفت:

خواهر زادگانم: ( عبدالله، جعفر، عباس و عثمان۱) كجايند؟

امام حسين ع فرمود:

اگر چه او انساني فاسق و بدكار است،امّا جوابش را بدهيد،به هر حال او يكي از دايي‌هاي شماست!

حضرت عباس و برادرانش گفتند: چه كار داري؟

شمر گفت: براي شما امان‌نامه گرفتم! شما در امانيد؛ پس خودتان را همراه برادرتان حسين به كشتن ندهيد و از اميرالمؤمنين پسر معاويه اطاعت كنيد.

آنگاه عباس بن علي ع فرمود:

دو دستت قطع باد و لعنت بر آن اماني كه براي ما آورده‌اي! اي دشمن خدا، چگونه ما در امان باشيم و اباعبدالله در امان نباشد.

اي دشمن خدا، آيا به ما مي‌گويي برادر و مولايمان حسين پسر فاطمه را رها كنيم و به فرمان ملعونان و ملعون‌زادگان تن دهيم؟!

سپس شمر خشمگين شد و به سپاه خود بازگشت.

ودر روز عاشورا بعد از آنكه همه برادرانش كشته شدند خدمت برادرش امام حسين ع آمد و فرمود:

اي برادر! دلم از ظلم و جفاي اين مخالفان تنگ شده و از زندگاني سير شده‌ام. آيا رخصتم مي‌دهي بروم و جان فدا كنم؟

امام از شنيدن اين سخن گريه شديدي كرد و فرمود:

اي برادر! تو صاحب علم مني و علامت لشكر مني، چون تو رفتي، نشانه لشكر برطرف مي‌گردد؛ و فرمود:

اگر مهيّاي حرب شده‌اي، پس قليلي آب براي اين اطفال طلب كن، پس چنين كرد ولي شمر ـ لعن الله عليه ـ در جواب او گفت:

اي پسر بوتراب! اگر تمام عالم را آب گيرد و به دست ما باشد، قطره‌اي به شما نخواهيم داد.

حضرت عباّس نزد برادر برگشت و بي‌رحمي آن قوم را به عرض ايشان رسانيد.

آن جناب سر را به زير انداخت و گريه شديدي كرد؛ در اين حال صداي اطفال به گوش عباس رسيد كه آنان از سوز تشنگي صدا را به ناله « العطش العطش » بلند كرده بودند.۲

و هنگامي كه وارد شد در خيمه‌اي كه مخصوص مشكهاي آب بود، ديد كودكاني آن مشك‌ها را برداشته و شكمهاي خود را روي مشكهاي نم‌دار مي‌گذارند، بلكه بتوانند مقداري از تشنگي خود را كاهش دهند در اين لحظه بود كه اباالفضل به كودكان وعده آب داد

آنگاه مشكي برداشت و روانه ميدان شد.

و چون آن مرد غيرت تشنگي برادرش حسينu و زنان عصمت تبار را مشاهده كرده بود به جانب فرات روانه شد، جماعتي كه بر سر آب موكّل بودند، او را از رفتن به سوي آب مانع شدند.

ملعوني از قبيله بني دارم در ميان جماعت بود و گفت:

حايل شويد و نگذاريد كه بر سر آب رود.

آنگاه آن هژبر بيشه شجاعت خود را بر آن قوم بي حميّت زد و كثيري از ايشان را بر زمين انداخت و متفرّق كرد و كمي آب برداشت كه بياشامد تا آتش تشنگي را فرو نشاند، تشنگي برادرش حسينu را به يا آورد آب را ريخت و فرمود:

به خدا قسم! قطره‌اي از آب نخواهم چشيد و حال كه برادرم حسينu است كه تشنه و زنان و اطفال او اينگونه.

پس مشك را به دوش راست انداخت، بر اسب سوار شده از شريعه بيرون آمد و به سوي خيمه‌ها روانه گرديد، كه ناگاه آن گروه ظالم دور آن بزرگوار را گرفتند و از هر جانب او را تيرباران كردند.

او با اين حال جنگ مي‌نمود و بر آنها حمله مي‌كرد كه در اين اثناء زيدبن ورقا كه در پشت نخلي كمين كرده بود به ياري حكيم بن طفيل ضربتي بر دست راست حضرت زد كه دست شريفش از بدنش جدا شد، تيغ را به دست چپ گرفت و مي‌گفت:

اگر چه دست راستم را بريدند،امّا به خدا قسم از دين خود دست برنمي‌دارم و حمايت مي‌كنم از برادرم كه فرزند پيامبر است. آنگاه حضرت با دست چپ آنقدر جهاد كرد كه خسته شد و ضعف بدن او را گرفت.

ناگاه حكم بن طفيل [طلائي] كه او نيز در پشت نخلي كمين كرده بود ضربتي بر دست چپ آن حضرت زد و دست چپ را نيز از بدن انداخت، پس گفت:

اي نفس! از اين جماعت كفّار مترس، بر تو بشارت باد كه نزديك است به سوي رحمت خداوند جبّار و خدمت نبّي مختار فايز گردي، آنان از ظلم دست چپ مرا بريدند، پروردگارا! آنها را به حرارت آتش برسان.

آنگاه مشك را به دندان گرفت و حمله مي‌كرد كه بلكه خود را به خيمه‌ها برساند، ولي خون از دستهايش مي‌ريخت و ضعف بر او چيره يافته بود.

ناگاه ملعوني تير انداخت كه به مشك خورد و آبهايش ريخت،
و ديگري عمودي از آهن بر سر مباركش زد كه فرقش شكافته شد
و تيري بر سينه‌اش خورد كه از اسب بر زمين افتاد.

در آن هنگام زمين هم در عجب ماند چگونه مي‌توان ادرك اخاه خواند

پس در اين هنگام فرياد زد:

يا أخاه! أدرك اخاك

چون آواز آن كشته به خون آغشته به گوش سيّد الشهدا رسيد، سوار بر اسب شده و آن را به ميدان تاخت و آن گروه بي‌حيا را از سر آن حضرت دور كرد.

چون بر سر نعش برادر رسيد، ديد دستهاي آن بزرگوار بريده، بدنش پر از خون و سرش شكافته و در ميان خاك و خون افتاده بي‌اختيار شروع كرد به گريستن و فرمود:

الآن انكسر ظهري و قلّت حيلتي

حالا كه برادرم كشته شد، پشتم شكست و چاره‌ام تمام شد.

يا اباالفضل العباس، با بريدن دستهاي تو، دست برادر تو را بريدند و با بريدن دستهاي تو گويا دستهاي پيامبر خداr را قطع كردند.۴

و شيخ فخرالدين مي‌گويد:

چون امام برادر خود را با اين حالت ديد، فرياد زد:

« وا اخاه ! وا عبّاساه ! وا مهجة قلباه» و فرمود:

فراق تو بر من سخت و دشوار است اي برادر!

آري؛

اي شيرمرد بني‌هاشم! چه كردند ظالمان ديرينه كه سينه‌ات تنگ آمده؟ آيا اين غصّه از سقيفه جوشش گرفته يا از دفن شبانه پدر مظلومان؟ آيا لبريز صبرت از غم، با صبر در ماجراي تابوت خونين امام حسنu تقارن داشت؟ يا شايد وعده‌ها براي قاسم كرده‌اي؟

اي اباالفضل ! اي آموزگار وفا، براستي با عطش چه كردي؟ آيا جرعه‌اي از كوثر نوشيدي يا در انتظار سالارت مي‌باشي؟

و راست گفته‌ است آن شهيد روشن فكر كه نوشته است:

دست‌هاي تو قطع شده بود كه آن ملعون توانست گرز بر فرق سرت بكوبد.

« لَوْ كانَ سَيْفُكَ في يَدَيْكَ لَمادَني مُنْكَ اَحَدْ»

امّا تا دستان ظاهر بريده نشود، بالهاي بهشتي نخواهي رست.

اگر آسمان دنيا بهشت است،آسمان بهشت كجاست كه تو پرنده آن مي‌باشي


۱.اين چهار نفر از پسران اميرالمؤمنين هستند كه مادرشان حضرت ام‌البنين است و در آن زماني عرب اجداد يك ديگر را همانند خود لقب مي‌دادند و مادران ام‌البنين و اميرالمؤمنين با اجداد آن ملعون چون خواهرزاده و دائي بودند و بدين سان،شمر خود را دايي ايشان مي‌دانست

۲.بحارالانوار ج ۴۵ ص ۴۱ .

۳. كبريت الاحمر (بيرجندي) ص ۳۸۷.

۴. مهيّج الاحزان ص ۴۰۱.

۵.فتح خون ص 121 .


..........................................................................................................................................

شب عاشورا

در این شب به یقین شب گریه و ناله است در این شب همه از شهادت مظلومامه امام حسین میخوانند.

مکن ای صبح طلوع

امام حسین ع و رو ضه قتلگاه

آه! از آن لحظه ای که دیگر کسی برای امام نمانده است. میدان شهدای خویش میرود با آنها درد دل مکند و یاری میخواهد : حبیب ـ علی اکبر ـ برادرم عباس ـ زهیر ـ...... چرا شما را صدا میکنم ولی مرا اجابت نمیکنید. از همه برای آخرین بار وداع کرد و پا به میدان نهاد.

آه آن مظلوم تشنه، با آن حال طلب شربت آبي نمود؛ و هر چه مي‌خواست روانه فرات شود و اسب را به جانب شريعه مي‌برد همه لشكر بر آن حضرت حمله مي‌كرد


مطالب مشابه :


متن روضه های 10 شب محرم

وبلاگ شخصی حاج امیر صحرانورد - متن روضه های 10 شب محرم - مطالب شخصی و مذهبی و مراسمات مولودی و




متن روضه شب نهم محرم- حضرت عباس (علیه السّلام)

هیئت مذهبی خادمین حسین(ع) آبدانان - متن روضه شب نهم محرم- حضرت عباس (علیه السّلام) -




متن روضه ورود به كربلا (شب دوم محرم)

هیئت مذهبی خادمین حسین(ع) آبدانان - متن روضه ورود به كربلا (شب دوم محرم) -




متن نوحه / نوحه نسيم بهشت ويژه آغاز ماه محرم

در کوچه ها نسیم بهشت محرم است این شهر بی مجالس روضه جهنم است پیراهن سیاه عزاداری شما




متن روضه شب پنجم محرم عبدالله بن الحسن مداح حاج محمود كریمی

دانلود مداحي جديد 93 - متن روضه شب پنجم محرم عبدالله بن الحسن مداح حاج محمود كریمی - مداحي




برچسب :