رمان عاشقم باش10

صدای اذان صبح مرا که هنوز داشتم می نوشتم به خود آورد،نگاهی به اتاق انداختم به زحمت می شد گوشه ای را پیدا کرد که از هجوم من در امان بوده باشه!همه دیوار ها با رنگ ماژیک قرمز و مشکی پر شده بود.دیگر توان حرکت در دستان و پاهایم نمی دیدم به سختی خودم را روی تخت انداختم و دیگر هیچ نفهمیدم صبح با صدای مرجان چشم گشودم:
- خانم بلند نمی شید وقت نهاره،صبحانه هم که نخوردید.
- ساعت چنده؟

- یک و نیم ظهر.
- چی؟یعنی این همه خوابیدم؟
لبخندی زد و گفت:
- چندان زیاد هم نخوابیدید،انگار دیشب حسابی مشغول بودین!بعد با دست به دیوارها اشاره کرد،به سرعت بلند شدم و هاج و واج اطرافم را نگریستم،خدایا خدایا چی می دیدم یعنی من این اتاق را به این روز در آورده بودم،آنقدر به مغزم فشار آوردم تا خاطره شب گذشته برایم زنده شد.مرجان گفت:
- آقا به ما گفتند اتاق خود خانم پس هر طور دوست داشته باشند اونو تزیین می کنند،حالا بلند شین بریم پایین ایشان منتظر شما هستند.تازه از شرکت برگشتند خیلی نگران شما بودند از صبح چند با تلفن زدند و حالتون رو پرسیدن می خواستم بیدارتون کنم اما اجازه ندادن.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- تو برو من خودم حاضر می شم و می آم.
- چشم خانم هر چی شما بگین!
با رفتن مرجان بلند شدم و نگاهی به کف اتاق انداختم دیگر اثری از پر و کاغذ نبود همه جا تمیز و مرتب شده بود انگار مرجان حسابی خرابکاریهای مرا تمیز کرده بود! به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم وقتی به آینه نگاه کردم از دیدن چهره ام ترسیدم،چقدر من تغییر کرده بودم زیر چشمانم به گود نشسته بود مقداری پودر به صورتم زدم تا از آن حالت زردی بیرون بیاید.با خود گفتم،دیگه اون چشمهای عسلیت زیبایی نداره شقایق.اما خوب دیگه هیچ چیز برایم اهمیت نداشت،بگذار زیبا نباشی،تو که به هیچ دردی نمی خوری!دامن کوتاه لی پوشیدم با بلوز پشمی آبی رنگ و بعد موهایی شانه زده و افشان از پله ها پایین آمدم.کسی در سالن نبود میز غذا چیده شده بود اما من احسان و نمی دیدم.با خود گفتم،مرجان که می گفت پایین منتظرته پس کو کجاست؟صدای پچ پچ خدمتکاران را از آشپزخانه شنیدم که با هم صحبت می کردند نزدیک تر شدم بی بی جان گفت:
- آقا اهل دعوا و مشاجره نیستن شما اشتباه می کنید!خاتون درحالیکه سیر داغش را زیاد می کرد گفت:
- نه بی بی جان خودم صداشون رو شنیدم تازه آقا با ناراحتی در اتاق خودشون و به هم کوبید فکر کنم دیشب تو اتاق خودشون خوابیدن.اصلا تو بگو مرجان مگه نگفتی اتاق پُر از پَر بوده !مرجان گفت:
- اگه دیوارهای اتاق و ببینید شاخ در میارین.
تک سرفه ای که کردم باعث شد تا همشون سکوت کنند،احسان هم که از کتابخانه خارج می شد با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- ظهر بخیر عزیزم!
- سلام ،ظهر شما هم بخیر،خسته نباشید!
سعی می کرد نگاهم نکند،اما نگاهش روی پاهایم خیره ماند و بعد به آرامی گفت:
- سرما نخوری؟
بدون اینکه حرفی بزنم روی صندلی نشستم او هم همین طور،هر دو نهار را در سکوت و آرامش خوردیم انگار دیگر نمی توانست نقش بازی کند و ترجیح می داد سکوت کند.من هم درست از همان روز تغییر کردم و شدم موجود بی خیال دنیا،ساکت و کم حرف.
روزها از پی هم گذشتند و سوز و سرمای هوا خبر از آمدن زمستان می داد،من که زمانی با اشتیاق پا به خانه باغ گذاشته بودم حالا دیگر تمام گلها و درختان برایم رنگ غم داشت.دیگر مانند گذشته برای به دست آوردن احسان تلاشی نمی کردم،انگار قوایم به تحلیل رفته بود و از من جز پوست و استخوان به جا نمانده بود.گاهی در روز بیشتر از چند کلمه بین ما رد و بدل نمی شدآن هم به خاطر حضور خدمتکاران که خود می دانستیم عجیب نگاهمان می کنند و پی به روابط سرد ما برده بودند ،فقط زمانی که آقای مظاهر بزرگ و فخری خانم به آنجا می آمدند احسان با عزیزم جانم گفتن قربان صدقه من میرفت که در برابر همه گفته هایش سکوت می کردم و بی اهمیت خود را مشغول می ساختم.من درست مثل یک رباط شده بودم که هر چه از او سوال می کردند جواب می داد ،در غیر این صورت کلامی به زبان نمی آورد.آنروز بعد از رفتن خانواده اش ،احسان دستم را کشید و مرا با سرعت به اتاق به ظاهر مشترکمان کشاندو در را محکم بست و گفت:
- معنی این رفتارها چیه؟مگه قرار نذاشته بودیم که تظاهر به خوشبختی کنیم!به همین زودی یادت رفت؟چرا در حضور خانواده ام منو سکه یه پول کردی؟
در دل به گفته اش پوزخند زدم،چطور می توانست این همه مدت را زود بداند.آرام گفتم:من که چیزی نگفتم!
- حرف نزدنت از صد تا چوب بدتره ،اونقدر ساکت و در خود فرو رفته وبودی که مادرم از من پرید با همدیگه مشکل پیدا کردین؟شقایق بهتره از این پیله ای که دور خودت تنیده ای بیرون بیای و مثل روز های اول برخورد کنی،البته تو مجبور نیستی منو تحمل کنی هر زمان که خواستی می تونی منو رها کنی و به دنبال زندگی خودت بری ،قبلا هم بهت گفتم تو مختار و آزادی متوجه حرفهام شدی؟
مانند بره ای مطیع و سر به زیر گفتم:بله متوجه شدم!
احسان با عصبانیت مرا ترک کرد و من مغموم و افسرده به باغ رفتم هوای سرد زمستانی اجازه نداد زیاد در باغ قدم بزنم به سرعت به سالن برگشتم و روی صندلی رو به روی شومینه نشستم و در حالیکه شالم را محکم به دور خودم می پیچیدم به آتش خیره شدم،احساس می کردم زندگی برایم معنا و مفهومی ندارد به تنها چیزی که می اندیشیدم مرگ بود.احسان را به حد پرستش دوست داشتم . هرگز نمی توانستم او را ترک کنم اما دیگر شقایق سابق نبودم خودم خوب می دانستم که دچار یک بیماری روانی شدم که آگر ادامه پیدا می کرد آخر و عاقبت خوشی در انتظارم نبود.من ساعتها به آتش خیره می شدم و به آن کنده ها که در آتش می سوختند و به زندگیشان پایان می دادند حسادت می کردم!یکی از همین روز ها بود که نگاهی به اطرافم انداختم وقتی سالن را خالی از خدمه یافتم قطعه چوبی را که در حال سوختن بود از میان آتش بیرون کشیدم و به دامن خود گرفتم دامن بلند و پشمی ام شعله ور شد و شروع به سوختن نمود طوری که لباسهای دیگر و موهایم را نیز فراگرفت اما من ایستاده بودم و سوختن خود را تماشا می کردم .خدمتکاران با سرعت می دویدند و جیغ می کشیدند ،احسان را دیدم که با سرعت مرا به درون پتویی پیچید و درون آب استخر انداخت و خود نیز به درون آب پرید و مرا خارج نمود اما دیگر چیزی از من باقی نمانده بود جزصورتی سیاه و سوخته و بدنی که گوشت از آنها جدا شده بود و استخوانهای که نمایان شده بودند،احسان دست زیر سرم برد و آرا بالا آورد و گفت:
- تو با خودت چیکار کردی شقایق؟تنها کلامی که توانستم به زبان بیاورم این بود :هیچکس و تو این دنیا به اندازه تو دوست نداشتم!و بعد دیگر هیچ نفهمید و روح از کالبدش جدا شد ،اما احسان را دید که بر سر خود می زند و شیون و فغان سر میدهد و صورت سوخته اش را می بوسد.

1.     ناگهان با تکان دستی بر روی شانه ام به خود آمدم،برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم احسان بود که بالای سرم ایستاده بود.
- تا کی می خوای اینجا بشینی و به این آتیش چشم بدوزی؟
شنیدن نام آتش باعث شد با یاد آوری آنچه چند لحظه پیش در ذهنم می پروراندم لرزهای شدید بر اندامم بیفتد به طوری که احسان متوجه شد و گفت:
- تو لرز داری شقایق!می رم دکتر خبر کنم.آرام دستم را بالا آوردم و گفتم:
- نه چیزی نیست من مشکلی ندارم.بعد بلند شدم به طرفم اتاقم بروم که احسان گفت:
- راستی فراموش کردم ،مادر جان مثل اینکه با شما کار داره.
نمی دانستم منظورش مادر خودم بود یا مادر خودش،اما ترجیح دادم سوالی نکنم به طرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم وگفتم:الو بفرمائید!صدای مادرم باعث شد لبخند کوتاهی بزنم:
- دخترم حالت چطوره؟خوبی؟
- خوبم مامان جان شما چطورید؟رضا چطوره ؟چند وقته خوابش رو می بینم و دلم براتون تنگ شده!
- همگی خوبیم ،رضا خم سرگرم درسهای کلاس اول ِ،الان که شور وشوق زیادی داره و معلمش رو هم خیلی دوست داره و جزء شاگردای خوب کلاس ِ خدا کنه تا آخرش همین جوری بمونه!آه پاک فراموش کردم شقایق جان زنگ زدم بهت بگم خواهرت فارغ شده و تو دیگه خاله شدی.لبخند شادی بر لبم جاری شد و گفتم:
- به سلامتی مامان تبریک می گم شما هم مادر بزرگ شدین البته یک مادر بزرگ جوون و قشنگ.
مادر ساکت شده بود و حرفی نمی زد،دوباره گفتم:
- مامان جان جرا ساکتید از حرفم ناراحت شدید؟
- نه مادر خیلی خسته ام.
- لیلی کجاست؟
- تازه آوردیمش خونه،شقایق بهتره با احسان صحبت کنی تا گذشته ها رو فراموش کنه و با هم به دیدن لیلی بیاید،خوب دیگه من باید برم خواهرت تنهاست.وقتی خواست خداحافظی کنه شتابزده پرسیدم :راستی بچه چیه؟
- یه دختر،عزیزم درست شکل لیلی شاید زیباتر.مادر آهی کشید می بایست خوشحال باشد یعنی از داشتن فرزند دختر برای خواهرم ناراحت بود؟باز هم آهی کشید و با بغض گفت:
- خداحافظ بعدا می بینمت.
افکار گوناگون به سراغم آمده بود که هر کدام ناراحتی مادر را توجیه می کرد.در دل گفتم ،بیچاره مادر حتما نگران بارداری منم هست.شایدم با دیدن کودک لیلی خاطرات گذشته دوباره براش تداعی شده بود .صدای احسان را شنیدم که گفت:
- مبارک است!می دانستم حرفهایم را شنیده نگاهش کردم که ببینم آیا خوشحال است یا ناراحت،اما از چهره اش هیچ نفهمیدم آرام و خونسردانه نشسته بود و روزنامه می خواند.رو به رویش نشستم و نگاهم را به او دوختم روزگاری قدرت نگاه کردن به او را نداشتم اما امروز چه بی تفاوت او را می نگریستم یعنی از عشق و دوست داشتنم کاسته شده بود؟پس چرا هنوز وقتی دیر می آمد به اتاقش می رفتم و لباسهایش را می بوییدم و اشک می ریختم. احسان دیگر در اتاقش را قفل نمی کرد انگار از این کار خسته شده بود،من هر روز سری به اتاقش می زدم و روی همان قالی ابریشمی می نشستم و در حالیکه لباسهایش را در آغوش می فشردم گریه می کردم پس هنوز دوستش می داشتم اما انگار نیرویی بر وجودم غلبه کرده بود و نمی گذاشت مانند گذشته به او ابراز احساسات کنم و مرا نسبت به او بی تفاوت نشان می داد!نگاهم کرد،همان نگاهی که تاب و توان از من می برید اما مروز نیرویی قوی تر آنرا خنثی می کرد.سکوتی طولانی بینمان حکم فرما شده بود اما باز ود او بود که گفت:
- نمی خوای به دیدن خواهرت بری؟آرام گفتم :نه!
گره ای به ابروان پیوندیش انداخت و چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- می خوای همه بگن من نگذاشتم تو به خونه خواهرت بری:
گفتم:بذار هر چی می خوان بگن برام مهم نیست.
- اما برای من مهمه چون دوت ندارم دیگران فکر کنند من از روی حسادت ورود تورو به خونه خواهرت ممنوع کردم بهتره حداقل در انظار خوب جلوه کنیم.
بلند شدم و برای اولین بار با خشم نگاهش نمودم،طوری که روزنامه در دستانش شل شد مثل اینکه باور نمی کرد خودم باشم آنچنان به من زل زده بود که چشمانش گرد شده بودند.با عصبانیت اما با صدایی آرام گفتم:
- گور بابای دیگران،من به خاطر دیگران زندگی نمی کنم بلکه به خاطر خودم دارم زندگی می کنم،به خاطر تو دارم نفس می کشم اونا چه حقی دارن که در مورد زندگی من قضاوت کنن مگه ما کار به کار کسی داریم که اونا کار به کار ما دارن!خسته شدم از نقش بازی کردن ،من شقایقم می فهمی شقایق یه دختر تنها.بعد اشک در چشمانم حلقه زد و با بغض گفتم:یادش بخیر باباجون هر وقت منو یه گوشه تنها می دید می گفت: ((شقایق گل همیشه تنها)) بابا حالا کجایی که بیایی و تنهائیم را ببینی؟
به سرعت پله ها را طی کردم، دلم می خواست از احسان دور بشم نمی خواستم اشکهایم را ببیند.به اتاق شاعرانه خودم پناه بردم و گریه سردادم لحظاتی بعد احسان به درون اتاق آمد و روی کاناپه نشست و پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
- می دونم که دیگه برات احسان گذشته نیستم و تبدیل شدم به مردی شیطان صفت که دیدن چهره کریه و زشتش هر روز تو رو آزار می ده!تو هیچ وقت به من خشم نمی گرفتی،می دونم که دیگه خسته شدی و به قول معروف کاسه صبرت لبریز شده!برو شقایق از این خونه برو برگرد پیش مادرت.بخاطرآزار و اذیتی که این همه مدت کشیدی تورو از مال دنیا بی نیاز می کنم و بهت قول می دم حتی با وجود مطلقه بودنت هم به خاطر ثروتی که داری بهترین شوهر دنیا نصیبت بشه،برو روزهای تلخی رو که با من گذروندی به فراموشی بسپار.
روی تخت دراز کشیده بودم و تا زمانی که حرفهایش به پایان رسید هیچ حرکتی از خود نشان ندادم فقط گوشهایم را تیز کرده بودم تا به معانی کلماتش پی ببرم پس او می خواهد که من از او جدا شوم هرگز..هرگز.بلندشدم و به کنار پنجره رفتم و پرده را عقب کشیدم و به باغ خیره شدم و بعد بی توجه به حرفهایی که زده بود گفتم:
- من شوهر دارم این توی شناسنامه ام قید شده!تو چه بخوای چه نخوای من همسرتم ودوستت دارم.من بدون تو هیچ جا نمی رم اگه می خوای دیگران در مورد ما حرف نزنند تو هم منو همراهی کن.
آرام آ رام به من نزدیک شد و گفت:
- تا کی می خوای بدیهای منو تحمل کنی بالاخره خسته می شی!
زیر لب لبخندی زدم و گفتم:
- کی گفته تو بدی؟تو برای من همون احسان گذشته هستی اما در مورد صبر وتحمل من تو روزهای اول شرط و شروط گذاشتی که می تونستم قبول نکنم .با لباس سفید و ساده ای که خودت برام خریدی پابه خونه ات گذاشتم اما اینو بدون با کفن ساده ای که همه مرده ها تنشون می کنند از خونت بیرون می رم!هیچ وقت چشم به مال و ثروتت نداشتم که حالا بخوای منو بی نیاز کنی،من روزی از خونه ات بیرون می رم که خط قرمزی روی نامم تو شناسنامه ات کشیده بشه اما نه به وسیله طلاق فقط به واسطه مرگ که در اون صورت چه بخواهیم چه نخواهیم بینمون جدایی میافته ولی همیشه از خدا خواستم که من پیش مرگ تو بشم!
خواشتم حرفم را ادامه بدهم که دیدم با عصبانیت به طرف اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید زیر لب زمزمه کردم:فرار کن مثل همیشه از حقیقت زندگی فرار کن.

2.     یک هفته گذشت دلم برای دیدن کودک لیلی پر می زد اما با سرسختی

3.     مقاومت می کردم.احسان به شرکت رفته بود بعد از اینکه سری به گلخانه زدم و یکساعتی را آنجا گذراندم به اتاق احسان پناه بردم اما اینبار آلبوم عکس روی میز تحریرش نظرم را جلب نمود.آنرا باز کردم پر بود از عکس های دوران کودکی احسان و خانواده اش سوار بر اسب،سوار بر فیل،سوار بر شتر و غیره که با دیدن آنها لبخندی بر لبم نشست و با خنده گفتم:بچگی هاتم جسور و جذاب بودی.ناگهان لابه لای آلبوم تعداد زیادی کاغذ یافتم که باعث کنجکاویم شد،دست خط احسان بود شروع به خواندن کردم.نوشته بود:
- امشب می خواهم تمام خاطرات کهنه زندگیم را که روزگاری هر روز و هر ساعت برایم تازگی داشت درون صندوقچه ای بگذارم و صندوق را به دریا بسپارم تا اینکه هرگز نخواهم برای لحظه ای آنرا دوباره مرور کنم!می خواهم تبدیل به احسانی دیگر شوم کوهی خالی از احساس و محبت و عشق ،می خواهم مردی سنگدل و بی رحم شوم تا بتوانم کمی خود را آرام سازم.روزی که پا به زندگیم گذاشت خود را خوشبخت ترین مرد دنیا می دیدم اما او یکباره تمامی روح و جسمم را بی رحمانه به آتش کشید و حالا خواهرش به من اظهار عشق نموده!نمی دانم دلیلش چیست و نمی خواهم بدانم اما اگر واقعا عاشق و شیدایم باشد به نفع من است،باید انتقام خودم را از این خانواده بگیرم.همان طور که خودش مرا نابود ساخت من نیز خواهرش را نابود می کنم نه با گردبادی همانند گرد باد زندگیم که همه چیز را به یکباره از جا کند و با خود برد بلکه ذره ذره او را از بین خواهم برد.لیلی روزی پی به حقیقت می برد که دیگر چیزی از یکدانه خواهرش باقی نمانده است با شقایق ازدواج می کنم تا به هدفم برسم.
با دستانی لرزان در حالیکه اشکهایم فرو می ریخت کاغذ بعدی را خواندم:
- شقایق می خواهد از راه محبت و عشق وارد شود اما بیچاره نمی داند که دیگر در وجود من چیزی به نام عشق پیدا نمی شود ،آنقدر سنگدل و بیرحم شده ام که به غیر از انتقام به چیز دیگری نمی اندیشم.هر قدمی که برای نزدیک شدن به من برمیدارد مانند آب حیاتیست برای زنده ماندن کاکتوس قلبم که درون آن پر از کینه و نفرت است.
کاغذ بعدی را خواندم:
- شقایق سرسختانه مقاومت می کند اما بالاخره خسته خواهد شد یا مجبور است ترکم کند یا تا آخر عمر به همین صورت بماند و بسوزد و بسازد.زنان موجودات حیله گری هستند که فقط با این ترفند می توان راه را بر آنان بست باید آنقدر آزارشان داد تا روزی هزار بار مرگ خود را از خدا بخواهند.
تمامی کاغذ ها از روی کینه و نفرت نوشته شده بود و حکایت از قصه تلخ و دشمنی و انتقام داشت باورم نمی شد که احسان مهربان و متین و با وقار به چنین موجودی عاری از احساس مبدل شده باشد که بخواهد مرا که هیچ نقشی در زندگی از دست رفته اش نداشتم نابود سازد! اشکهایم را پاک نمودم و زیر لب نالیدم:پس من یک قربانیم قربانی دروغ و ریا ،نفرت و عشق.خدایا من به چی فکر می کردم و احسان به چی؟به درون تک تک سلولهای بدنم،رگها و استخوانهایم عشق او را جاری ساختم .او برایم الهه ای از عشق بود که با دلم نمی ساخت اما دل من برایش می ساخت و به حد پرستش دوستش داشت،رو به روی آینه قدی اتاقش ایستادم و خودم را نگاه کردم و با خود گفتم:شقایق چه چیز از این عشق ناکام نصیبت شد جزء صورتی تکیده و رنگ پریده!کجا رفته آن چشمان مخمور و زیبایت که همه از آن تعریف می کردند،آن گونه ها و لپ های شادابت!برو شقایق تا دیر نشده از اینجا فرار کن اینجا جهنمه،جهنمی سوزناک که تو در آن می سوزی و به جز خاکستر چیزی ازت باقی نمی ماند در اینجا برایت خانه عشق و امیدی نیست.
به اتاقم رفتم و چمدان کوچکی که احسان برایم خریده بود و از زیر تخت بیرون کشیدم و چند دست لباس معمولی و وسایل شخصی ام را درون آن ریختم.باید می رفتم به کجا نمی دانم؟فقط باید از آن خانه می گریختم.همانطور که وسایل روی میزم را جمع می نمودم چشمم به عکس احسان افتاد که مدتی پیش آن را قاب گرفته بودم و روی میز آرایشم گذاشته بودم نگاهش کردم و گفتم:تو چطور می تونی اینقدر نامهربون و سنگدل باشی؛ تو هرگز نمی تونی کسی رو پیدا کنی که به اندازه من دوستت داشته باشه.حتی مادرت هم نمی تونه به اندازه من دوستت داشته باشه نه احسان جان نمی تونم ترکت کنم مگر نه اینکه من روز اول به تو گفتم که حتی اگر برای انتقام هم منو در نظر گفته باشی باز هم دوستت دارم و با تو خواهم موند.من تا آخرین لحظه زندگیم تا زمانی که نفس می کشم مقاومت می کنم یا به ساحل می رسم یا در دریا غرق می شوم!می دونم هر کجا که برم نمی تونم اعتی دوریت رو تحمل کنم و مجبور می شم که برگردم .تنها انگیزه من برای زنده ماندن تو هستی و اگر از دستت بدم زودتر از آنچه تو می خوای نابود می شم پس اگر با ماندنم در این خانه و ذره ذره آزار دادنم عقده های درونیت فرو می نشینه می مونم! دوباره همه چیز را سر جایش گذاشتم و تصمیم گرفتم تا آخرین لحظه مقاومت کنم.
پالتوی پشمی ام را پوشیدم و به باغ رفتم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که ابرها بر سر و کله ام کوبیدند و دهانه آسمان باز شد و بارانی شدید شروع به باریدن کرد.بی توجه به قطرات درشت که پشت سر هم به سر ورویم می خورد ،دست در جیبم کردم و به راهم ادامه دادم انگار آسمان هم داشت به حالم می گریست صورتم را بالا گرفتم تا اشکهایم آسمان صورتم را شستشو دهند.باباعلی با یک چتر به طرفم دوید و گفت:
- خانم جان سرما می خوری آقا دستوری دادند برگردین داخل خانه.
- نه بابا علی دلم می خواد قدم بزنم،قدم زدن زیر بارون و دوست دارم اتفاقی نمی افته نگران نباش.
- حداقل چتر و با خودتون ببرید.
با سرسختی گفتم:لازم ندارم،می خوام زیر بارون باشم.انگار با خودم هم لج کرده بودم بی توجه به اصرار های باباعلی دور شدم تقریبا به نیمه های باغ رسیده بودم که صدای احسان باعث شد تا پشت سرم را نگاه کنم.
- شقایق صبر کن!
نگاهش کردم چتری سیاه و بزرگ را روی سرش گرفته بود ،به من نزدیک شده و چتر را روی سرم گرفت و گفت:
- می خوای خودتو مریض کنی؟بیا باهم برگردیم.نگاهش خشک و جدی بود نخواستم با او مخالفت کنم بنابراین شانه به شانه اش حرکت کردم.در طول راه هردو سکوت کرده بودیم ،به خانه بازگشتیم بدون اینکه کلامی با هم سخن بگوییم.بعد از اینکه لباسهایم را عوض نمودم پایین رفتم و روی صندلی کنار احسان رو به روی شومینه نشستم،خوردن قهوه ریخته شده توسط مرجان بدنم را گرم نمود.پس از مدتها از او سوال کردم:حال دخترت چطوره؟خبری ازش داری؟
- بله خانم جان پیش پدر بزرگشه و حاضر نمی شه به اینجا بیاد اونارو بیشتر از من دوست داره.بچه حق داره من که اعصاب درست و حسابی ندارم و مرتب سرش فریاد می زنم که دست به این نزن،دست به اون نزن!خونه پدر بزرگ و مادر بزرگشو به اینجا ترجیح می ده.
- تو باید قدر مادر شدنت رو بدونی،خیلی ها آرزوش رو دارند و بهش دست پیدا نمی کنند!نگاه سنگین احسان را روی خودم احساس می نمودم بی توجه به او دوباره گفتم: البته پدر و مادر شدن سعادت می خواد که نصیب هر کسی نمی شه در اسرع وقت برو دخترت رو برگردون سعی کن رفتارتم درست کنی،زندگی با تو خوب تا نکرد اما بچه که مقصر نیست گناه داره خدا رو خوش نمی آد.عد از مدتها که زبانم باز شده بود یک نطق طولانی مدت کردم که باعث تعجب همه خدمتکاران شده بود،مرجان چندین سال از من بزرگتر بود اما من خیلی راحت او را نصیحت می کردم.
چند ساعتی گذشت،باران دیگه قطع شده بود و محبوب من به اتاق خودش رفته بود اما من هنوز روی همان صندلی نشسته بودم.آمدن مادر و رضا به خانه ما باعث شد تا کمی از آن حال و هوای غمبار بیرون بیام و به گفته های مادر گوش فرا دهم،احسان هم به رسم مهمان نوازی از مادر زن خود به سالن بازگشت و درست روبه روی او نشست.
- خیلی خوش آمدید جای تعجب که شما سری به ما زدید!
- ممنون پسرم باور کن دلم براتون پرواز میکنه اما چه کنم که نسافت زیاده و این روز ها سرم شلوغ.
احسان گله مند گفت:
- من که بارها به شما گفته بودم تماس بگیریدو بگین تا خودم بیام دنبالتون لازم به ذکره که شقایق خانم هم تو رانندگی استاد شده.
- می دونمو از این بابت وشحالم که تو هیچ کم و کاستی براش نذاشتی خیالم از بابت دخترم راحته !می دونم با تو خوشبخته اما شقایق چرا اینقدر رنگت پریده و لاغر شدی؟ناگهان مادر با شیطنت زنانه اش گفت:نکنه بارداری از من مخفی میکنی؟لرزش خفیفی در دست و پایم احساس کردم ونگاه ناامیدم را به احسان دوختم،او با همان صلابت و قدرتی که در سخنوری داشت رو به مادر کرد و گفت:
- نه مادر جان،نه من و نه شقایق هیچ کدام به فکر ونگ و ونگ بچه نیستیم ما تازه بهم رسیدیم و می خواهیم نهایت استفاده رو از زندگی دونفره مون بکنیم،من فعلا اجازه نمی دم شقایق صاحب بچه بشه!
نگاهی به چهره خونسرد و آرامش انداختم،نگاهم کرد و یکی از ابروهای کشیده اش را بالا انداخت این حرکت به چهره اش زیبایی مضاعفی بخشیده بود .می دانستم منظورش چیست یعنی باید باز هم تظاهر کنی.خدایا این مرد تا کی می خواهد به این بازی ادامه دهد به من توانایی بده تا بتوانم در مقابلش ایستادگی کنم،او تمامی احساس و عشق پاک مرا به ریشخند گرفته بود.آیا روزی فرا خواهد رسید که در امواج نگاهش گرمای عشق واقعی را احساس کنم؟

نقابی دروغین به چهره ام زدم و بدون هیچ صد و غرضی گفتم:
- حال لیلی و کوچولوش چطوره؟دخترش خوشگل شده؟مادر لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
- باورت نمی شه دخترش چقدر قشنگه!همون چشمهای آبی ،همون موهای بور و بلند. مادر و دختر درست مثل سیبین که از وسط به دونیم شده!
نگاهی به چهره احسان انداختم ،رضا را روی پاهایش نشانده بود و مانند پدری دلسوز موهایش را نوازش می کرد که ناگهان رضا از روی پاهای احسان پایین پرید و انگار که می خواهد خبری دست اول را گزارش دهد گفت:
- عمو احسان،عمو احسان.نگین کوچولو خیلی خوشگله اما....اما سه تا انگشت نداره!من که انگار اشتباه شنیده باشم زل زدم به چهره رضا فنجان قهوه از دست مادر به زمین افتاد و روی سرامیک های کف سالن چند تکه شد.خاتون به سرعت خود را به کنار پای مادر رساند و به جمع نمودن تکه های خرد شده پرداخت،با نگاهی وحشت زده و صدایی لرزان به مادر که صورتش مانند گچ ئسفید شده بود چشم دوختم :مامان رضا چی می گه؟مادر با عصبانیت رو به رضا کرد و گفت:
- آخر نتونستی جلوی زبونت رو بگیری مگه من از خونه تا اینجا با تو صحبت نکردم،مگه نگفتم نباید حرفی در این مورد بزنی.تو نه تنها از نظر ظاهر و قیافه به خواهر بزرگت رفتی بلکه رفتارت هم مثل اون شده کاشکی یه ذره از صبر و حوصله شقایق رو به ارث برده بودی !رضا سکوت کرد وبا ناراحتی و قهر در خود فرو رفت.
- مادر شما رو به خدا حرف بزنید دارم دیوانه می شم جریان چیه حقیقتو به من بگید؟مادر بلند شد و کنار احسان نشست در حالیکه غم در درون چشمانش دودو می زد با صدایی بغض آلود گفت:
- پسرم احسان،لیلی تاوان گناهش رو پرداخته تورو به جون مادرت به جون شقایق ،لیلی رو ببخش می دونم که آه و نفرین تو دامن گیرش شده.احسان در حالیکه گیج و منگ چشم به دهان مادر دوخته بود سرش را تکان داد و گفت:
- اصلا متوجه منظورتون نمی شم.چیه بیشتر توضیح بدین چه اتفاقی افتاده؟
- با اینکه لیلی قسم داده هیچی در این مورد به شما نگم اما دیگه چاره ای برام نمونده و باید حقیقت و به شما بگم راست گفتن که اگر هر انتقامی اون دنیا باشه انتقام زن و شوهر همین دنیاست باید تاوان پس بدی و بعد از دنیا بری.دختر لیلی به قدری زیباست که همه رو محو تماشای خودش می کنه اما مادرزاد سه انگشت نداره،دختر بیچاره ام تازه چند روزه که آرام گرفته خیلی بی قراری می کرد شبانه روز باهاش صحبت کردم تا تونستم کمی آرومش کنم!احسان جان بگو اونو بخشیدی؟
باورم نمی شد آنچه شنیده ام درست باشه،دانه های اشک از دیده ام روان شده بود با اینکه دوخواهر روابط صمیمانه ای نداشتیم اما من هرگز نمی توانستم نسبت به درد و رنجی که به زندگی به ظاهر شیرینش چنگ انداخته بود بی تفاوت باشم.احسان با ناراحتی دستی بر موهای حالت دارش کشید و رو به مادر گفت:
- هرگز راضی نبودم که خدا چنین عذابی رو بر او مستولی کنه!مادر،من اونو بخشیدم و باور کنین هیچ وقت نفرینش نکردم خیلی ناراحت شدم واقعا نمی دونم چی بگم اما مشا خودتونو ناراحت نکنین شاید مشیت الهی این بوده.
شام را در سکوت وآرامش در حالیکه هرسه خطوط چهره هایمان مستأصل و پریشان نشانمان می داد صرف کردیم،مادر خیلی زود عزم رفتن کرد و احسان خود زحمت بردن مادر را به دوش کشید.بعد از آنکه در اتاقم تنها شدم ساعتی گریه کردم با اینکه هوا سرد بود پنجره اتاقم را گشودم و سرم را به سوی آسمان گرفتم و خدارا مخاطب قرار دادم و گفتم: آیا براستی فرزند لیلی باید تاوان خیانت مادرش را بدهد؟بارالها می دونم اونقدر بزرگی که هرگزانتقام مادر را از فرزندی بی گناه نمی گیری ولی نمی دانم حکمتت چیست؟اما هر چی هست به خواهر بیچاره ام رحم کن تا از این آزمایش سربلند بیرون بیاد.لیلی چنان در رویای عشق و دلدادگی فرو رفته بود که هرگز به مغزش خطور نمی کرد که ممکنه روزی در چنگال سرنوشتی که خدا برای او رقم زده اسیر شود.روی تختم طاق باز خوابیده بودم که احسان وارد شد به احترامش بلند شدم و نشستم رو به من گفت:
- نگران نباش مادر جان گفت کم کم دارن قضیه رو براش هضم می کنن زمان می بره اما بالاخره به مرور زمان همه چیز به روال عادی خود بر می گرده!
بدون تأمل گفتم:این انتقام خدا نیست بلکه امتحان خداست درسته که در حق تو ظلم کردن اما هرگز خدا از یه بچه بی دفاع و بی گناه انتقام نمی گیره.بدون اینکه کلامی در پاسخ من بگوید با چهره ای کلافه و عصبی وارد اتاقش شد،زیر لب زمزمه کردم:اگر به قول مادرم نفرینهای تو دامن گیر خواهرم شده باشه تو باید الان خوشحال باشی پس چرا اینقدر کلافه و عصبی هستی!خوب می دونم احسان من حتی اگر هم بخواد نمی تونه به بدبختی کسی بخنده و شاد باشه.روز بعد دلم طاقت نیاورد و از احسان خواستم اجازه دهد تا به دیدن خواهرم بروم او هم قبول کرد و دستهای اسکناس نو تا نشده روی میز گذاشت و گفت:
- بهتره هدیه ای مناسب براش بخری و طوری وانمود کنی که از جریان هیچی نمی دونی.
بابا علی اجازه خواست و وارد سالن شد و تعظیمی کرد و گفت:
- آقا راننده شرکت آمده است.
نگاهم که به مرجان افتاد دیدم گونه های رنگ پریده اش به سرخی گراییده حدس زدم بین عبدالله و مرجان باید سر و سری باشد چرا که چندین بار آنها را از پنجره اتاقم دیده بودم که با هم مخفیانه در گوشه ای از باغ گفتگو میکنند.در دل با خود گفتم،نکنه مرجان تو هم عاشق شدی؟صدای دوباره باباعلی مرا از افکار خود خارج کرد.
- می بخشید آقا عرض کوچکی داشتم.
- بگو سراپا گوشم.
- شرمنده آقا پسرم در کارخونه ای کارگر بود اما مدتی که به خاطر ورشکست شدن کارخونه از کار بی کار شده با وجود داشتن زن و دوتا بچه زندگی براش مشکل شده می خواستم اگه براتئن امکان داره تو شرکت یا تو کارخونه دستش رو بند کنید البته منو عفو کنید آقا به خاطر التماسهای مادرش این جسارت و کردم.احسان تبسم زیبایی کرد وگفت:
- بگو امروز بیاد شرکت البتaه می دونی که با تحصیلات پایین پسرت نمی تونم شغل مهمی بهش بدم.
- آقا اگه آبدارچی هم بشه کلاهش و می اندازه هوا خدا شما رو هم تو این دنیا هم توی اون دنیا عوض بده و همیشه سایه لطف و عنایتتون برسر ما باشه.
***
اول کاری که کردم به بازار رفتم و یک گل سینه زیبا با نگین های درشتی که در آن به کار رفته بود به همراه یک دسته گل زیبا خریداری نمودم و بعد زنگ آپارتمان خواهرم را فشردم در حالیکه احساس می کردم تمام غم های دنیا روی دوشم انباشته شده!میترا دختر عمویم با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:
- شقایق کجایی دختر؟چقدر تغییر کردی؟وای دلم برات خیلی تنگ شده بود خوش آمدید!
مادرم هم آنجا حضور داشت که با دیدنم به من نزدیک شد و گفت:
- خوب کاری کردی خواهرت خوشحال میشه.یکراست به اتاق خواب لیلی رفتم روی تخت نشسته بود و داشت کودکش را شیر می داد.از دیدنم یکه خورد،گفتم:سلام لیلی جان.
- سلام ،اومدی شقایق اما چه دیر می دونی چند ماهه ندیدمت دلم برات خیلی تنگ شده بود.
جلو رفتم و کادوی کوچکم را روی میز آرایشش گذاشتم و بوسه ای روی پیشانیش زدم که باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شود.نگاهی به دختر کوچولویش کردم دستهایش درون دستکشهای نوزادی بود که نقص او را پوشانده بود اما عجب دختر زیبای بود،درست کپی لیلی!لپهای سرخش را بوسه باران کردم.
- سعید کجاست؟
- توی یک کارخانه ماشین سازی مشغول به کار .صبح زود خارج می شه و غروب برمی گرده اما این روزها گاهی وقتا جیم میشه و زودتر به خونه میاد رئیسشون متوجه شده اما چون به مهارتش ایمان داره زیاد بهش سختگیری نمی کنه آخه سعید تجربه زیادی داره.
نمی دانم بی غرض بود یا تعمدا که به هر بهانه ای از سعید تعریف می کرد،نگین کوچولو مانند فرشته ای معصوم در کنارش به خواب رفته بود.میترا در حالیکه وظیفه پذیرایی از من را به عهده گرفته بود گفت:
- دختر عمو همه چیز این بچه به مادرش رفته اما در یک چیز به خاله اش شبیه و اونم ساکتی و آرومیشه!باور نمی کنی خیلی کم پیش میاد که گریه کنه.مادرم می گه مثل بچگیهای شقایقه،من هم غیبت تورو کردم و گفتم ،پس خدا به دادمون برسه چون مثل شقایق اونقدر آروم و تودار می شه که تا لحظه آخر کسی به نیت قلبش پی نمی بره.
در حالیکه کودک را در آغوش می گرفتم سعی کردم به انگشتانش خیره نشوم آرام موهای طلائی اش را که از موهای مادرش روشنتر بود نوازش کردم.از خواب ناز بیدار شد و چشمان زیبایش را که انعکاس دریا در آن موج می زد و مهربانی خاصی در آن عدسی زیبا دیده می شد را بدون هیچ عکس العملی به من دوخت و بعد از لحظه ای روی لبهایش ستاره های لبخند دیده شد جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم اما بغض و درد در گلو وسینه ام فریاد می زد کودک را به خود فشردم و بوسه بارانش کردم.در همین حین مسعود و مادرش وارد شدند آنها هم از دیدن من بعد از مدتها شوکه شدند.زن عمو گفت:
- فکر می کنم تقریبا یک ساله که همدیگرو ندیدیم خیلی عجیبه که تو یک شهر زندگی می کنیم و اینقدر از هم دوریم.یعنی احسان اینقدر فتنه انگیز بود که تونسته تورو از چشم خونواده ات بندازه! تو نباید یادی از خان عموت بکنی؟یا اینکه نمی تونی از خونه ویلایی و شمال شهر دل بکنی و سری به جنوبیها بزنی،خان عموت حکم پدرت رو داره چرا اونو فراموش کردی.
رفتار خصمانه و کینه توزانه زن عمو ناراحتم ساخته بود،با خود گفتم:اگر اینقدر بد حرف و کینه ای نبودین حتما به فکرتون بودم اما شما دیگه جایی برای محبت و دوست داشتن باقی نذاشتین.میترا که متوجه ناراحتی من شده بود گفت:
- راستی مادر همانطور که گفته بودی آرامش نگین به شقایق رفته ببین چه ساکت نگاهش می کنه اصلا غریبی نمی کنه.یلدتونه یه روز برای عموی خدابیامرز مهمان آمده بود از بس شقایق ساکت و آرام بود آقاهه سر تو گوش پدر کرد و گفت که دختر علی آقا زبونم لال مشکل داره؟بچه توی این سن و سال باید جست و خیز کنه نه اینکه یه گوشه بشینه و فقط دیگران و نگاه کنه!
مسعود که تا آن زمان ساکت بود و با چشمان دریده اش مرا می پائید خنده ای شیطانی سر داد و گفت:
- ناراحت نشید اما قدیمها به این آدمها عقرب زیر حصیر می گفتن!
دیگر ماندنم را در آنجا جایز نمی دانستم بوسه ای دوباره به صورت زیبای نگین زدم و بلند شدم و گفتم:لیلی جان دیگر کاری با من نداری؟رفع زحمت می کنم!
- به این زودی؟
- شب مهمان داریم باید زودتر برگردم.مسعود گفت:من شمارا می رسانم.
- ممنون ماشین دارم.با لحن مسخره آمیزی گفت:
- اَ ه که چه آدم خنگی هستم باید از همون اول متوجه می شدم پس اون عروسک توی پارکینگ متعلق به شماست آقای مظاهر خوب به سر و وضع شما می رسند و براتون پول خرج میکنند و شما هم حق دارین که لحظه ای از اید اون غافل نشین!لیلی گفت:
- مسعود ممکنه بس کنی وقتی برادرت بیاد همه چیزو براش می گم خوهرم بعد از مدتها به اینجا اومده چرا دست از این حرفهای بیخود برنمی داری؟
بی توجه به این پسر عموی پست و رذل سعی کردم در کمال خونسردی از همه خداحافظی کنم ،زمانی که داشتم از پله ها پایین می آمدم پشت سرم گفت:
- تو همون عقربی هستی که نیش ناگهانیش تموم فامیل رو زهر آلود کرد!
یک پله به سویش بالا رفتم و گفتم:تموم فامیل نه،تو رو زهری کرد و من از این بابت خوشحالم!با خشم گفت:
- اما من یه روز حال این بچه پولدار چشم عقابی رو می گیرم.
- احترام خودتو نگهدار پسر عمو نذار هر چی از دهنم در میاد بهت بگم.
نیشخندی زد و گفت:
- چرا بعد از این همه مدت بچه دار نشدی تو فامیل پیچیده که احسان عقیمه!
با خشم گفتم:فامیل بی خود کردن با تو حتی اگه عقیم هم باشه که نیست یک تار موی اون به کل خانواده تو می ارزه.وقتی پشت به او کردم که بروم باز صدایش راشنیدم که گفت:
- حالا ببین کی حالشو می گیرم.با سرعت از آنجا دور شدم آنقدر حالم بد و وخیم بود که چند بار نزدیک بود تصادف کنم ،آخر چقدرخدعه و تزویر چقدر نیرنگ و ریا!هرچی می خوای با این جماعت خوب تا کنی و از سر آشتی وارد بشی آنها نمی گذارند و با نیزه های انتقام و کینه به سویت حمله ور می شوند.
به اتاقم رفتم و بلوز آستین کوتاه صورتی رنگم را که پشمی بود به همراه یک دامن بلند از جنس کتان به تن کردم و بعد موهای بلندم را آراستم و سعی کردم پریدگی رنگم را با لوازم آرایش محو سازم.آرایش ملایمی نمودم و روی تراس آمدم درست سر وقت همیشگی ماشینش وارد باغ شد به سرعت از پله ها پایین آمدم و منتظر آمدنش شدم به محض ورودش گفتم:سلام خسته نباشی.
- ممنون عزیزم،حالت چطوره؟
- لطفا کتت رو بده به من.نگاه متحیرش را به من دوخت و گفت:
- مثل اینکه دیدن بچه خواهرت تو رو سر شوق آورده،مدتی بود به استقبالم نمی آمدی!
- معذرت می خوام شما به بزرگی خودتون منو ببخشید!
خنده بلندی سر داد وگفت:
- چه کارت کنم شقایق که هیچکس نمی تونه تورو بشناسه.بعد به اتاقش رفت.من هم در جایگاه همیشگیم یعنی درست رو به روی شومینه نشستم انگار دوباره به میدانگاه عشق کشیده شده بودم و باز احسان را به مبارزه دعوت می نمودم.آیا اینبار هم شکست خواهم خورد؟نه باید پیروز شوم اما چگونه و از چه راهی؟خدایا باز هم تو کمکم کن.وقتی احسان در کنارم نشست گفت:
- قصد دارم چند روزی به شمال برم تو هم می آیی؟
دهانم از تعجب نیمه باز مانده بود مدتهابود که ویلای شمال را ندیده بودم درست از زمانی که لیلی همسرش بود،گفتم:توی این هوای سرد؟
- اتفاقا من زمستون شمال رو دوست دارم حالا حاضری با من بیای؟
- خوب البته معلومه که هر جا توب ری منم با تو می آم و هر چی تو بگی انجام می دم.
برق شادی در چشمان سیهش درخشید و گفت:
- واقعا هرچی بگم انجام میدی؟بعد لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد:
- من ازت می خوام یک کار مهم برام انجام بدی!
- البته که انجام می دم مطمئن باش تا اونجا که در توانم باشه خواستتو برآورده می کنم.
- در توانت هست فقط باید بخوای.
- حالا چی هست؟
- صبر کن تو شمال بهت میگم.وسایلت رو جمع کن.
- امشب چرا با این عجله؟نفس عمیقی کشید و گفت:دلم بد جوری هوای شما لو کرده به زیور زنگ زدمو گفتم همه چیز و مهیا کنه.

زیور و شوهرش رحمت سرایدار ویلای احسان بودند که به خاطر افلیج شدن رحمت تمامی زحمات آن خانه روی دوش زیور بود.آنها به خاطر اینکه فرزندی نداشتند علاقه زیادی به احسان و لیلی داشتند به خصوص رحمت که با همان صندلی چرخ دارش مثل پروانه به دور بانوش می گشت .نمی دانستم اگر مرا به جای خانم خودش ببینه چی واکنشی از خود نشان میده ؟ساعت یازده شب بود که به طرف شمال حرکت کردیم در طول مسیرهرگز چشم بر هم نگذاشتم،می ترسیدم احسان خوابش ببردو اتفاق هولناکی رخ دهد برای همین مرتبا به او چای و میوه و تنقلات می دادم.احساس می کردم زیاد نه اما کمی تغییر کرده و چشمان به رنگ شبش دیگر سردی گذشته را ندارد و درون آن گویهای یخی روزنه ای از گرما دیده می شد اما خودش سعی در مخفی کردن آن داشت.فنجان چای دیگری برایش ریختم آنرا گرفت و با لبخند گفت:
- این طوری که تو پیش میری من باید هر چند کیلومتر نگه دارم و خودمو به دستشویی برسونم وگرنه تا شمال می ترکم!
ناخودآگاه خمیازه ای کشیدم و گفتم:باشه این آخرین چای است اصلا دیگه چای نداریم.
- شقایق مثل اینکه خواب به سراغت اومده بهتره بری صندلی عقب و استراحت کنی.
لحظه ای فکر کردم و گفتم:عقب نه، من تنها خوبم نمی بره و دائم به فکر توام همین طوری راحتم.
- خوب همین صندلی رو بخوابون تا راحت استراحت کنی.نگاهی به پاهای احسان انداختم و بعد از لحظه ای سکوت گفتم:اجازه می دی که.....چشمان کنجکاوش را به من دوخت و گفت:
- که چی؟بگو چرا ساکتی؟با شرم و گونه هایی بر افروخته گفتم:
- خیلی دوست دارم سرم رو پاهات بذارم و بخوابم.ماشین را کنار جاده نگه داشت و آن نگاه جذاب و تو دل برویش را به من دوخت ،طاقت نگاه کردن به او را نداشتم باز شده بودم همان پرنده روز های اول که برای به دست آوردن عشقش بال بال می زد!در حالیکه سر به زیر داشتم گفتم:خواهش بی جایی بود ببخش دیگه تکرار نمی شه.به طرف صندلی عقب خم شد و پتوی مسافرتی را از روی صندلی برداشت و گفت:
- بگیر بخواب تا پتو رو به روت بندازم.با نگاهم شعله عشقم را نثارش کردم ،لبخندی زد و گفت:
- پس منتظر چی هستی؟مگه نمی خواستی روی پاهام بخوابی؟بفرمائید این پاهای من در اختیار شما ،ببینم تا شمال چند تا ساز دیگه می زنی.
با بوسه ای روی گونه اش غافلگیرش کردم و قبل از اینکه اعتراضی بکند سرم را روی پاهایش گذاشتم و او پتو را به رویم انداخت و با سرعت ماشین را به حرکت در آورد.عجیب بود که خواب از سرم پریده بود با اینکه احساس آرامشی عمیق در من رخنه کرده بود اما هر کاری می کردم خواب به چشمانم نمی آمد شاید می خواستم لحظه لحظه شادی و امیدواریم به آینده را در ذهنم به خاطربسپارم.با خود می اندیشیدم روزهای خوشی را در شمال سپری خواهم کرد.چون ندای درونیم خبر از تغییر و تحول در احسان می داد.خدایا اگر چنین شود یک گوسفند نذر می کنم و آنرا بین فقرا تقسیم خواهم کرد.بیست دقیقه ای از گذاشتن سرم روی پاهایش می گذشت،صدایش را شنیدم که آرام گفت:
- شقایق بلند شو من نمی تونم رانندگی کنم.
دستخوش احساسات عجیبی شده بودم و دوست نداشتم به این زودی بلند شوم و آن احساس شیرین و آرامش درونیم را نابود سازم بنابراین خود را به خواب زدم و جوابش را ندادم.لحظه ای بعد متوجه شدم ماشین را نگه داشت با خود گفتم،حتما می خواد به زور بلندم کنه.
اما ناگهان صدای پایین آمدن شیشه را شنیدم و باد سردی به صورتم خورد و بعد صدای احسان را .
- خسته نباشید سرکار!
- زنده باشید .شمال می رید؟
- بله!
- این چیه؟
- همسرمه خوابیده!
- ببخشید ولی برام کمی عجیبه،ایشون عقب ماشین راحت تر می تونستن بخوابن.
گیج شده بودم و هیچ راه پس و پیشی نداشتم فقط گوشهایم را تیز کرده بودم.خدایا آبروی احسان رو بردم حتما الان داره عرق شرم ود را پاک می کنه چقدر من احمق و بی فکرم.
- همسرم عقب ماشین خوابش نمی بره!
- اگه ممکنه پیاده شین،کارت ماشین و شناسنامه هاتون رو لطفا با خودتون بیارید،سرباز ماشین رو بازرسی کن.
- بله قربان.
من که منتظر صدای احسان بودم وقتی گفت شقایق جان بیدار شو ایست بازرسیه،به سرعت بلند شدم و وحشت زده سوال کردم :
- چه خبره؟
- هیچی این ماشین گرون قیمت و خوابیدن عجیب تو با وجود خالی بودن ماشین هرکس و به شک م


مطالب مشابه :


پاسخ سوالات مسابقه کتبی و اینترنتی طرح قرآني 1447

ترانه 1390 - پاسخ سوالات مسابقه کتبی و اینترنتی طرح قرآني 1447 - موضوعات مختلف




جواب سوالات مسابقه قرآنی نورالمبین شماره 10

جواب سوالات مسابقه قرآنی نورالمبین شماره 10 ارسال شده توسط خانم زهرا ریاحی . آخرين مهلت




نمونه سوال 19.12.93

اطلاع رسانی - نمونه سوال 19.12.93 - علم طبیعت با فیزیک - اطلاع رسانی




رمان گناهکار 20

-- سوال من جواب داشت پس بگو رمان مسابقه ی عاشقم کن(yalda.angleوcool girl) رمان سنگ و تیشه (شیوا بادی)




رمان عاشقم باش10

رمان مسابقه می ساختم.من درست مثل یک رباط شده بودم که هر چه از او سوال می کردند جواب می




برچسب :