آپارات قسمت آخر آواتار

  • در جست و جوی آواتار -کتاب اول -قسمت سوم

    قسمت سوم: عملیات نجات دخترک مو طلایی با سرعت می دوید. بادی که به صورتش می خورد اذیتش می کرد و موهای کوتاهش را بهم می ریخت و او برای آنکه بتواند جلویش را ببیند مجبور بود هر چند ثانیه یکبار سرعتش را کم کند تا آنها را مرتب کند. پشت سرش پسری با موهای قهوه ای روشن که حدودا یک سال از او بزرگتر بود می دوید.پسر در حالی که نفس نفس می زد، فریاد کشید: موهایت را ول کن. برو بالای یکی از خانه ها ببین پیدایش می کنی یا نه. و خودش به دیوار خانه ای تکیه داد. اگر اتفاقی برای دوستش می افتاد مقصر او بود. هرگز خودش را نمی بخشید. در همین افکار بود که ناگهان صدای جیغی بلند شد. صدای دوستش بود. دختر از بالای بام خانه ای فریاد زد: صدای خودش است. می بینمش. آنجاست. و به چند کوچه آن طرف تر اشاره کرد. پسر گفت: فقط بدو. باید زود تر از آنها به او برسیم. صدای جیغ دوباره بلند شد. اما این بار بلند تر و تیز تر بود. دختر گفت: انگار توی دردسر افتاده. و سرعتش را زیاد کرد. هنگامی که به کوچه مورد نظرش رسید پشت دیواری ایستاد و پسر هم سریعا به او رسید. رو به رویشان کوچه بن بستی قرار داشت که صدای جیغ از آنجا می آمد. آنها در مکانی قرار داشتند که می توانستند به خوبی کوچه را بدون اینکه دیده شوند زیر نظر بگیرند.پسر در حالی که نفس نفس می زد به کوچه ی بن بست رو به رویش نگاه کرد و آهسته گفت: حالا چه کار کنیم آستانگ؟ به نظرت باید با آنها درگیر شویم؟ دختر که آستانگ نام داشت دنباله نگاه او را گرفت و با سه مرد قوی هیکل با لباس های سبز لجنی مواجه شد که دختری حدودا سیزده ساله را محاصره کرده بودند. دخترک تقلا می کرد خود را از آن مهلکه خلاص کند اما نمی توانست.آستانگ درحالی که موهای طلایی اش را پشت گوش هایش می زد جواب داد: مازو فکر نمی کنم شانس زیادی برای درگیری داشته باشیم. ما فقط دونفریم و آنها سه نفر. و تازه یکی از آنها مسلح است. جمله آخر را در حالی گفت که به داخل کوچه خیره شده بود. یکی از آن سه مرد سبزپوش چاقویی را از جیبش بیرون آورد و آن را از تیغه گرفت. سپس در حالی که آهسته می خندید یک دور آن را بالا انداخت و این بار از دسته آن را گرفت. مازو زیر لب غر زد: عالی شد.آستانگ با نگرانی به دوستشان چشم دوخته بود. سرانجام گفت: نمی توانیم همینجا بمانیم و دست روی دست بگذاریم تا آنها "کارا" را بکشند. مازو چشمانش را تنگ کرد و گفت: یا نجاتش می دهیم و یا خودمان کشته می شویم. مکثی کرد و ادامه داد: یا حالا، و یا هیچ وقت. آستانگ به نشانه موافقت سر تکان داد و آهسته به یک سمت کوچه رفت. نقشه کشیده بود تا از پشت به آنها حمله کند. از گوشه چشم نگاهی به مازو انداخت و فهمید که او هم همین نقشه را دارد. هر دو کوچه را از نظر ...



  • در جست و جوی آواتار -کتاب اول -قسمت پنجم

     قسمت پنجم:پسری به نام مازوروکو برن در کلبه را باز کرد و نفس عمیقی کشید. رو به درختانی که اطرافش قد علم کرده بودند لبخند زد. با اینکه نور خورشید اذیتش می کرد، به آن خیره شد و از گرمایی که پوستش را مور مور می کرد لذت برد. بالاخره بعد از یک هفته تمام توانسته بود محیط اطرافش را ببیند. بعد از به هوش آمدنش دوباره چند بار بیهوش شده بود، به گفته آستانگ حدودا هشت بار. در دو روز گذشته تنها سرگرمی اش خوابیدن و خیره شدن به سقف کلبه بود. به غیر از خودش، یک میز پوسیده و چند کپه کاه چیز دیگری در اتاق وجود نداشت. حتی کتابخانه کوچک مازو نیز نمی توانست او را سرگرم کند، حالا می فهمید چرا مادرش آنقدر اصرار داشت تا او سواد خواندن و نوشتن را یاد بگیرد.وقتی بچه ها بر می گشتند، اوضاع کمی بهتر می شد. با اینکه آنها یتیم بودند و از بعضی بزرگتر ها نیز تجربه بیشتری داشتند، اما هنوز بچه بودند و خواهان تفریح. آنها بعضی شب ها بازی می کردند؛ اگر مازو سر حال بود برایشان کتاب می خواند و یا داستانی از خودش می ساخت. گهگاهی هم برای تفریح به جنگل یا کنار ساحل می رفتند.در چند شب اخیر، بچه ها برای برن از ماجراهایشان تعریف کرده بودند؛ از ققنوس سرخ، گروه ضربتی علیه خادمان سایه، از مبارزه هایشان و از اوقاتی که برای درآوردن پول در بندر یا آهنگری کار می کردند.برن حس می کرد خانواده ای جدید پیدا کرده است. افرادی که مثل خود او یتیم بودند و او را درک می کردند. هر چند که آستانگ هنوز به او اطمینان نداشت، اما بالاخره شادی به زندگی اش برگشته بود. *** آستانگ روی سقف کلبه دراز کشیده بود و پسری که آن پایین به دنبال او می گشت، را نظاره می کرد. کارا و او زود تر به خانه برگشته و تصمیم گرفته بودند کمی قایم باشک بازی کنند. برن حالا دقیقا زیر پای او بود، نباید فرصت را از دست می داد. فریادی زد و از بالای بام روی برن پرید. - سک سک برن به سختی خود را از زیر هیکل آستانگ بیرون کشید. با صدایی بلند به او ناسزا گفت. می خواست به طرفش حمله ور شود که صدای مازو او را متوقف کرد. -بچه ها، بچه ها! ببینید چه گیر آورده ام! قدمی برداشت تا به سمت آنها برود که ناگهان شبحی جلوی پایش فرود آمد. مازو با تعجب به شبح، که حالا معلوم شده بود کارا است، نگاهی انداخت. با دست به بام کلبه اشاره کرد و پرسید: آن بالا چه کار می کردی؟کارا به جای جواب دادن سوال او، به بسته ای که مازو در دست داشت، اشاره ای کرد و گفت: چی با خودت آورده ای؟مازو برای چند لحظه ماجرای شبح را فراموش کرد و لبخندی به پهنای صورتش زد. با همان لحن قبلی و آمیخته با شادی اش گفت: الان بندر بودم. یک کشتی باری بزرگ لنگر انداخته بود، بار هایش خیلی زیاد بود. آن ...

  • وبلاگ لاک پشت های نینجا

    با سلامدوستان و همراهان گرامی!جدیدترین اخبار مربوط به لاک پشت های نینجا، دانلود فیلم و عکس و ... در این وب!همین حالا به  لینک زیر بروید و از این وب بازدید کنید!!!!!کلیک کنید!http://tmntninjaturtles.blogfa.com/