خاطرات جنگ از زبان یک رزمنده

  • خاطرات یک رزمنده از زبان خودش :)

    پست قبلی ام خاطره ای بود از زبان یک رزمنده دوران جنگ، که در مجله امتداد خوانده بودم و نوشتمش تو وبلاگ.نوشته ای که نمی دونم نقل کننده اش کی بوده و چقدر حرفها و کلمه هاش از زبون خود ناقل نوشته شده و اصالتشو حفظ کرده. تو قسمت نظرات همون پست، یکی از همون رزمنده ها از خاطرات آن دورانش برا نوشته .... خاطراتی که تا امروز هیچ جا ننوشته و میدونم شاید جایی تعریف هم نکرده (همه شان را)خاطراتیه که میدونم از زبون کسی نقل شده که خودش انجا بوده و این چیزها رو دیده، از زبون کس دیگه ای نقل نمی کنه و حتی هیچ نویسنده و سردبیری ان خاطرات رو ویرایش نکرده اند، پس خیلی عزیز و خواندنی هستند.تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار یکی از ان خاطره ها رو تو وبلاگم بذارم، هم اینکه غیر از هفته دفاع مقدس و روزهای آخر اسفندیادم بمونه که یه روزگاری توی کشورم چه اتفاقی افتاد و چه کردند هم خاطرات این عبرادر عزیز این جا مکتوب بشه و بمونه. فردا آخرین روز از هفته دفاع مقدس است و من اولین خاطره ایشان را امشب در وبلاگ میگذارم .همین جا دوباره از ایشان تشکر می کنم و آرزوی موفقیت در این دنیا ...شاید برای مائی که ان روزها را ندیده ایم زندگی در این زمان آسان باشد ، اما برای شما نمی دانم !!!تابستان 61 بود که عملیات مسلم بن عقیل انجام شد و منجر به ازاد سازی شهر سومار گردید.بچه های تخریب یک معبر از میدان مین باز کرده بودند و نیروها از ان عبور و پیشروی کرده بودند ولی فرصت نکرده بودند که معبر و میدان مین را علامت گذاری کنند. دشت صافی بود و زمین های خشک و خاکی . فردای عملیات بود که ماشین ها آذوقه و مهمات میرساندند . من و چند تن دیگر از بچه های تخریب برای پاکسازی میدان های مین که حالا پشت سر رزمندگان قرار داشت پای پیاده در حال حرکت بودیم و از یک مسیر باریکی که ماشین ها رفته بودند می رفتیم که یک ماشین امد رد شود . به ناچار همه ما که هفت هشت نفر بودیم از ان مسیر فاصله گرفتیم . گرد و خاک ناشی از حرکت ماشین ها دو طرف مسیر را پر کرده بود و چیزی مشاهده نمی شد . یک مرتبه یکی از بچه ها فریاد زد : برادرا هر جا هستید بایستید و حرکت نکنید . دو زاری همه خیلی زود افتاد . با اولین نگاه دقیق به زیر پایمان دیدیم که کلی روی مین ها حرکت کرده بودیم و جای خطوط کف پوتین هایمان را روی گرد و خاکی که مین ها پوشانده بود مشاهده کردیم . اخه مین ها را خیلی سطحی کاشته شده بودند . ولی گویا هیچکداممان در ان لحظه لیاقت شهادت را نداشتیم . اره اون ماشین ما را از معبری که نمی دانستیم معبر است خارج کرده بود و به میدان مین هدایت کرد....



  • خاطرات جنگ از زبان کوچکترین رزمنده جنگ

    ۳ به نام خدای خوبی ها  درود بر حضرت محمد پیامبر مهربانی ها سربازانی از جنس قاسم  بن حسن، سردارانی از جنس ابوالفضل علمدار ، ایثارگران ودلاوران عرصه پیکار که از جذابیتهای دنیوی وجان شیرین خویش گذشتند و بعنوان نیروی داوطلب ، نیروی بی نظیری با احساس  مسٍولیت   با بصیرت و بینش عمیق و استوار خود، برای دفاع از هویت وفرهنگ  با سرمایه ایمان, دفاع ومقاومت را با هر سن وسال به دنیا یاد دادند درس آزادگی وغیرت وایثار را که از عاشورا آموخته بودند و حسین گونه وقاسم وار عاشقانه پا به میدان گذاشتند وحماسه های جاویدی آفریدند که در تاریخ جنگهای جهان بی نظیر است , از این میان میتوان به محمدحسین فهمیده 13ساله , بهنام محمدی15 ساله , علیرضا جوزی 15ساله , محمدحسین ذوالفقاری 12ساله , مهرداد عزیزالهی14ساله , سعید طوقانی 15ساله , رضا دخیلی 14ساله, علی جرایه 12 ساله , سبیل اخلاقی 11 ساله ، مرحمت با لازاده 14ساله و مجید کمالی 14ساله  و سید یحیی عابدی (کم سن ترین شهید پاسدار که 15 سالگی به عضویت رسمی سپاه درآمد) عنوان کوچکترین شهدای عرصه نبرد وبی همتا در جهان شهرت دارند و محمدشهسواری کهنوجی اسیر جنگ جسور و بی نظیردرجهان و صفرقلی رحمانیان پیرترین رزمنده  و مهدی طحانیان  12 ساله ، سید اسماعیل حسینی 12 ساله ،سعید فرجود12 ساله، محسن گرجی 12 ساله و محمدرضا رفیعی جیرفتی 11 ساله عنوان کوچکترین رزمندگان جنگ از جنگهایی که تا اینک در جهان رخ داده است, لقب یافتند و درتاریخ جاودانه شدند، باشد که نام نیکشان تا ابد بر تارک موزه های جنگ در سراسرجهان بدرخشد.    9ساله بودم که وارد مدرسه عشق شدم و با آموختن آموزشهای نظامی با کسب رتبه عملی تیراندازی مورد تشویق سرداران دوران دفاع مقدس قرار گرفتم و 11 سالگی برگ ریزی بر شاخه کوچکی از شجره تنومد طیبه جوانه زدم و در خط مقدم جبهه به صف مخلوقات بی ادعا ی خدا پیوستم که در کودکی افتخار حضور در 4 عملیات را داشتم( آثار و مجموع خاطرات محمدرضارفیعی کم سن ترین رزمنده دفاع مقدس رونمایی ومنتشر میشود. که برای اولین بار به اقتضای زمان ( درس آموزنده استاد مطهری در کتاب مقتضیات زمان) مهر سکوت را از لب گشودم و ناگفته ها را بیان کردم , تا اینک شرایط را برای بیان آنچه در سینه داشتم مساعد نمی دیدم, این درحالیست که فقط در حریم ولایت فقیه حرف زدم و عمل میکنم وفقط در چهارچوب ولایت اشارها را می بینم و می روم و تا دم مرگ رو بر نمی گردانم.انگیزه ای که من دست به قلم شدم  فقط دل تنگی بود. ای خدا دلم برای همرزمانم تنگ شده , دلم برای شهدا وآن لحظه ها تنگ شده است. حقیر وابسته به هیچ حزب, گروه یا جناح سیاسی نبوده و نخواهم بود و فقط در خط ولایت به راه مستقیم ...

  • خاطرات یک رزمنده

    علیرضا حاج حسینی از انقلابیون زمان شاه و از رزمندگان دوران دفاع مقدس که در فضای اینترنت و در میان وبلاگ نویسان معروف به حاج رضا است امروز یکی از پیشکسوتان و از وبلاگ نویسان مسلمان و مطرح در محیط سایبر می باشد. و ما با توجه به بررسی هایی که انجام دادیم متوجه شدیم حاج رضا که از بچه های محله دولاب تهران می باشد در برهه ای از زمان از دوستان نزدیک حسین هدایتی یکی از 8 میلیاردر معروف ایران و صاحب دهها کارخانه و.... بوده است و در همین رابطه  ما بر آن شدیم در قالب مصاحبه ای با حاج رضا در یک بررسی تاریخی شناخت بیشتری از حسین هدایتی که زمانی از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده را به مخاطبین سایت  ارائه دهیم . س: از  فعالیت های مبارزاتی خودتان در زمان حکومت ستم شاهی بگویید ج: با سلام خدمت شما عزیزان و همه مخاطبین گرامیتان و امیدوارم بتوانم گوشه ای از تاریخ انقلاب را که این حقیر در آن حضور داشته ام را بخوبی برایتان ارائه دهم . از همین جا از خداوند بزرگ می خواهم روح بزرگ معلم عزیزم شهید مرتضی توپچی را با ارواح شهدای کربلا و شهدای انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره)  محشور بگرداند. بنده از سن 13 سالگی و از کلاس دوم راهنمایی با ارتباطی که بواسطه حضور در کتابخانه کوچکی که در مدرسه راهنمایی شهید توپچی(امیرکبیر سابق) به مدیریت شهید توپچی درست شده بود با ایشان آشنا شدم و از همانجا با مطالعه کتابهای مذهبی  و انقلابی و روشنگریهای این شهید بزرگوار ستمهای رژیم پهلوی به مردم را درک کردم در سال سوم راهنمایی که بودم انقلاب تازه آغاز شده بود و در همان مقطع  مقاله ی توهین آمیزی علیه امام نوشته شد. همین امر سرآغاز شروع تظاهراتهای بنده به اتفاق بسیاری از دوستانم که از شاگردان شهید توپچی محسوب میشدیم در محله دولاب شد. من و دوستانم از همان ابتدا در همه تظاهراتها حضوری فعال داشتیم به طوری که مدرسه ی راهنمایی ما کانون مبارزات نوجوانانی 13 تا 15 ساله شد و شاید از معدود مدارسی بودیم که به صورت آشکارا فعالیتهای سیاسی انجام می دادیم. در همان روزها زنگهای تفریح که می شد بعد از دستگیری شهید مرتضی توپچی توسط ساواک همه با هم شعار می دادیم  دیوها آزادند ، فرشته ها زندانند و منظورمان از دیوها عوامل ساواک و منظور از فرشته ها شهید توپچی بود سال سوم راهنمایی را با همه فراز و نشیبهایش و روزهای تلخ و شیرینش سپری کردیم و در سال 56 در هنرستانی که در محله شهید سعیدی در خیابان شهید عجب گل قرار داشت ثبت نام کردیم . در این مرحله مبارزات ما شکل رسمی تری به خود گرفت حسین هدایتی یکی از همکلاسیهای ما بود بیشترین ارتباط بنده با پسر عموی ایشان آقا مهدی هدایتی بود که در ...

  • چند خاطره از زبان شهید همت

    چند خاطره از زبان شهید همت

    چند خاطره از زبان شهید همت : خبردر عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و گفت از دفتر امام است.برادر ديگري گوشي را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شديم ببينيم چه خبر است. وقتي پرسيدم، گفتند: «در طول عمليات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ مي‌زنند و اخبار را مي‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام مي‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين ‌قدر دلش شور مي‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. مي‌خواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس مي‌گيرند.»حمله شمشيردر تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حالي‌که تمام منطقه مين ‌گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را مي‌بيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچه‌ها دست داده بود. همه مي‌گفتند ما مي‌خواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چه‌طور مي‌خواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفته‌اند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمه‌هاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي الله‌اکبر، آن‌چنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يک‌جا اسير شدند.به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»گفت: «دو گردان!»گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»تعداد نيروهاي حمله‌کننده ...

  • خاطره ای از لحظات آخر یک رزمنده...

    خاطره ای از لحظات آخر یک رزمنده...

    خاطره ای از زبان یک پرستار زمان جنگ: خانم موسوی می شود خاطره ای از زمان جنگ برایمان بگویی؟خاطره ای می گوید که تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب دکتر مطهری بیشتر نباشد، کمتر نیست:"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتﻈر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود، به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: «من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم...»چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم."

  • ماجرای درگیری اکبر گنجی با شهید همت

    ماجرای درگیری اکبر گنجی با شهید همت یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزه‌اش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که... کار خودش را کرد! به گزارش شناخت رهبری به نقل از فارس، عدم‌الفتح‌های پی‌درپی عملیات‌های «والفجر مقدماتی» در بهمن 61 و «والفجر یک» در فروردین 62، صرف‌نظر از تمامی تلخ‌کامی‌هایی که برای فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش برجای نهاد، موجب شد در عقبه سازمانی لشکر 27 محمد رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله و سلم) یعنی سپاه منطقه 10 تهران، جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذی‌نفوذ وقت،‌ علیه [شهید] همت گشوده شود؛ یعنی افراد همان جریانی که همت همواره از آنها با عنوان «خط سوم» و «خوارج جدید» یاد می‌کرد.در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده، روایتی مستدل و مستند تقدیم به مخاطبان خبرگزاری فارس می‌شود که حاصل گفت‌وگوی حسین بهزاد (نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس)‌ با سردار سعید قاسمی مسئول وقت واحد اطلاعات ـ عملیات لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) مندرج در نشریه «پلاک هشت» است:قبل از شروع عملیات «والفجر یک» در جریان شناسایی منطقه فکه شمالی، از ناحیه گلو به شدت مجروح شدم به طوری که بعدها فهمیدم، به دستور همت، مرا در حالت اغماء به پشت جبهه برای مداوا تخلیه کردند.علی‌ای‌ِحال، بعد از مرخصی از بیمارستان نمازی شیراز، به تهران آمدم و بعد از حدود یک ماه دوری، دوباره همت را دیدم. به من گفت «سعید، فردا صبح بیا تا برویم سپاه منطقه 10» گفتم «چشم حاج‌آقا».روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، با همت رفتیم به تشکیلات منطقه 10 در خیابان پاستور. آنجا حاجی با دو، سه نفر از مسئولان واحد عملیات منطقه 10، جلسه کوتاهی داشت، بعد که از اتاق عملیات خارج شدیم، توی کریدور، همت گفت «سعید، تو برو توی ماشین، من سری به [...] می‌زنم و می‌آیم که برویم».من از حاجی جدا شدم و رفتم سمت راه‌پله‌ها. هنوز چند پله پایین نرفته بودم، که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو، از پله‌ها بالا آمدم، دیدم وسط کریدور، چهار پنج نفر ملبس به لباس فرم سپاه، راه همت را سد کرده‌اند و جلودارشان کسی نیست، جز اکبر گنجی، که خوش‌نشین ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه، معذور معرفی می‌کرد و بعدها هم از سپاه اخراجش کردند.القصه، برادر گنجی صدایش را انداخته بود پس کله‌اش و با قیافه‌ای مفتّش‌مآب، به همت نگاه می‌کرد و می‌گفت «خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی!... ما خیال می‌کردیم فقط احمد متوسلیان این هنر رو داشت که بچه‌های تهران رو ببره کنار جاده اهواز ـ خرمشهر، اونا رو صدتا، صدتا، ...

  • روایتی جالب از "شــوری" و "شـیرینی"های دفاع مقدس

    خبرنامه دانشجویان ایران: حمید داودآبادی، یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس، در شانزده سالگی به جبهه رفته است که ماجراي خواندني آن را می‌توانید در كتاب «از معراج برگشتگان» وی بخوانيد.داودآبادی 50 ماه سابقه مناطق عملیاتی بعد از پايان جنگ شروع به نوشتن خاطرات و كتاب‌هايي درباره دفاع مقدس و البته مقاومت لبنان نموده است كه تعداد آنها به 15 جلد رسيده است. معروفترين این کتابها در حوزه دفاع مقدس، همان خاطرات خودش است و در حوزه مقاومت لبنان هم كتاب تحسين شده «پاره‌هاي پولاد» به چشم می‌خورد. متن مصاحبه حمید داودآبادی با هفته نامه 9دی به شرح ذیل است:  * آقای داودآبادی در ابتدا به عنوان یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس بفرماييد ارزيابي شما از کتاب هایی که تا به امروز در این حوزه کار شده است، چيست؟ - بسیاری از افراد در این زمینه ما را با کشورهایی همچون روسیه، فرانسه، آلمان و یا دیگر کشورهاي داراي تاريخ جنگ، مقایسه می کنند. هرچند خود من این نوع مقایسه را قبول ندارم ولی به نظر من در کشور ما در مجموع وضعیت خوب بوده است. يكي از خصوصيات ممتاز ما در اين حوزه اين است كه نهضت خاطره نویسی، نهضتی خود جوش بوده است. بنیان گذاران اين امر همچون آقای مرتضی سرهنگی و یا هدایت الله بهبودی، دفتر ادبیات و هنر مقاومت را در سال 68 به صورت کاملاً خودجوش به وجود آوردند و اقدام به جمع آوری و چاپ خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس کردند و اجازه ندادند که این خاطرات و فرهنگی که از دوران دفاع مقدس به جا مانده بود، در معرضِ فراموشی و بی توجهی قرار گیرد و تا به امروز نیز به یاری خداوند متعال خیلی خوب بوده است. بعد هم بعضی از دوستان به سمت داستان نویسی و رمان نویسی روی آوردند که مطمئناً آن ها نیز خوب و لازم است ولی الویت با خاطره است چرا که مواد خام نوشتن آن داستان ها همین خاطره‌ها است.  البته هرچند كه معتقدم خوب بوده ولی کافی نبوده است. مثلاً در دوران دفاع مقدس ما نزدیک به یک میلیون رزمنده داشتیم، در حالی که شاید از میان آن ها هزار نفر هم نبودند که خاطرات خود را این گونه نقل و چاپ کنند. هرچند با توجه به اقبالی که اخیراً مردم نسبت به کتاب ها و فیلم های مربوط به دفاع مقدس نشان داده‌اند، بسیاری از رزمندگان و جانبازان برای بازگو کردن خاطرات خود از جبهه، تحریک شدند. با توجه به گستردگی موضوعات و خاطرات مربوط به حوزه دفاع مقدس، به نظر شما در نقل خاطرات مربوط به این دوران بیشتر باید به سمت نقل خاطراتی که مربوط به سیره عملیِ شهدا هستند حرکت کرد و یا باید در پی بیان کردن خاطرات پیرامون ...