دانلودرمان ایین من

  • رمان آیین من

    دانلودرمان آیین منسلام مهسان جان آیین من روکامل گزوشت حالا من دانلودشم گزوشتم..خلاصه رمان:آیین پسری است که عاشق و دل بسته ی دوست دختر خود است اما به اصرار خانواده اش مجبور به ازدواج با دختر دیگری می شود و زیاد او را تحویل نمی گیرد تا این که ...دانلود



  • رمان آیین من

    دانلودرمان آیین منسلام مهسان جان آیین من روکامل گزوشت حالا من دانلودشم گزوشتم..خلاصه رمان:آیین پسری است که عاشق و دل بسته ی دوست دختر خود است اما به اصرار خانواده اش مجبور به ازدواج با دختر دیگری می شود و زیاد او را تحویل نمی گیرد تا این که ...دانلود

  • رمان آیین من

    فکرای جورواجور امانم نمی داد . اول فکر کردم که طلاق بهترین راه حله اما نه !!! چند ماه دیگه سها باید به مدرسه می رفت اون شناسنامه می خواست . اسم پدر می خواست . اگه شناسنامه اش بدون اسم پدر بود هم برای من بد می شد هم برای خودش . دوستاش چی می گفتن می گفتن مادرت یه زن بدکاره بوده ؟ تو حرومزاده ای ؟ از تصورش هم تنم مور مور می شد . از طرفی هم واقعا نمی تونستم بعد از آیین دل به کسی ببندم که سها اونو به عنوان پدرش بپذیره . با آوردن اسم سها دلم به سمتش پر کشید . ... به سمت خونه ی سامان راه افتادم با اولین زنگ صدای سها پیچید : مامان بیا تو قربونت برم من ... وقتی بالا رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده ی پریا قرار گرفتم - تو مگه نگفتی شب می مونی ؟ - ااا پری یه کم سیاست داشته باش اینقدر ضایع زن داداش بازی در نیار ناراحتی الان که من اومدم ؟ با تردید گفت : نه چرا ناراحت باشم - خواهرش اومد موند پیشش سها اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم پرید بغلم : مامان جونم دلم واست تنگ شده بود - منم همین طور خوشگل مامان . تا بیام خونه کلی طول کشید قربونت برم ... - برام چی خریدی ؟ - ببخشید قربونت برم اینقدر ذوق داشتم بیام ببینمت که یادم رفت برات خوراکی بخرم حالا الان رفتیم خونه برات چیزی می خرم فدات شم ... - باشه من برم وسایلامو جمع کنم پریا مداخله کرد : کجا حالا بمونید این موقع شب کجا می رید ؟ - نه قربونت برم مزاحمت نمی شیم . خونه راحت ترم فردا هم باید برم سر کار ... - پس بذار سامان از حموم بیاد بیرون - نه عزیزم می ریم دیگه زحمت دادیم - تعارف میکنی ؟ - نه عزیزم سها هم اومد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . تا خونه یه دربست گرفتم تو راه سها خوابش برد . وقتی رسیدیم بغلش کردم و کلی بوسش کردم . بردمش تو اتاقش و خوابوندمش . دلم واسه معصومیتش سوخت . چرا باید سرنوشت این بچه اینجوری باشه ؟ چرا باید پدر نداشته باشه آخه چرا ؟ صبح دو دل بودم که بیمارستان برم یانه ؟ با اون گند دیروز آیین دیگه روم نمی شد پامو اونجا بذارم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم . بعد از خوردن صبحونه سها رو گذاشتم مهد و راهی بیمارستان شدم اینقدر تو راه لبمو جویدم که خون اومد . دستمالی از تو کیفم در آوردم و پاک کردم ... خواستم ببینم پاک شده یا نه از تو آینه به خودم نگاه کردم ... این من بودم ؟ نه این سمانه ی همیشگی نبود . سمانه ی دیوونه چرا رنگت پریده ؟ مگه چی شده ؟ آیین شوهر قانونی تویه ولی خودم از ته قلب به حرفی که می زدم ایمان نداشتم نمی دونم چرا ... به بیمارستان که رسیدم قبل از رفتم به هرجایی سرمو تا جایی که می تونستم پایین انداختم تا هیچکسی منو نبینه . وقتی رد می شدم احساس می کردم دارن پشت سرم پچ پچ می کنن ... لعنت به آیین ...

  • آیین من (13)

    رفتم کنار تخت سها و آروم لپشو بوسیدمو کنار گوشش گفتم:ناناز مامان بیدار نمی شی؟می خوایم بریماااا....سها توی جاش غلتی زد...درکش می کردم یادمه وقتی بچه بودم مامان به چه زوری صبحا واسه مدرسه بیدارم می کرد...._سها جونم بیدار شو مامان...دیر می شه ها...تا من میرم دستشویی بیدار شدی ها....از کنار تختش پاشدم و رفتم دستشویی وقتی بیرون اومدم سها با قیافه ی خواب آلودو چشای پف کرده و موهای ژولیده نشسته بود روی دسته ی مبل..._مامانی تا تو بری دستشویی صبحونه ت حاضره...بدو خانومم...ظرف عسل و کره رو گذاشتم روی اپن و چایشو شیرین کردم خودمم نشستم تا سها بیاد...داشتم واسش قمه می گرفتم که اومد و روی صندلی نشست.....چند لحظه خیره شد به منو عاقبت دستاشو آورد جلو و گفت:من چند بار بگم خودم بلدم لقمه بگیرم...و بعد دست به سینه به من خیره شد..._وای قربونت برم یادم رفت...اوکی...اشکالی نداره...من لقمه هارو خودم می خورم...تو هم واسه خودت لقمه بگیر....بالاخره سها راضی شدو نشست به لقمه درست کردن...با ظرافت این کارو انجام می داد:مامان امروز بریم خونه ی عمو آئین....ناخوداگاه تموم عضلاتم سفت شد...._مامان....بریم؟_نه عزیزم.... نمی شه...._چرا....من می خوام برم پیش عمو....حرفشو قطع کردم:یک بار بهتیه چیزی رو می گم گوش کن...._مامان من می خوام برم ....من می خوام برم پیش عمو....اگه نبری منو خودم می رم..._سها....به حرفم گوش بده....دوباره داری بد می شی ها....._ماماااان....من حوصله م خونه سر میره خب...عمو آئین همش واسم شکلاتو بستنی می خره......منو ببر_خب به جاش عصر برگشتم از بیمارستان می برمت پارک.....چند لحظه دقیق نگام کرد که نکنه باهاش شوخی کرده باشم بعدشم گفت:قول؟_قول میدم...دیگه چیزی نگفت.سهارو رسوندم پیش رعنا و خودم هم با تاکسی دربست رفتم بیمارستان داشتم می رفتم سمت پاویون که روپوش بپوشم یه دفعه خوردم به یه نفر که اگه دستشو نگرفته بودم همه ی پله هارو با مخ تا پایین طی می کردم...اما حتی توی اون حالت نامتعادلی هم اون دست...اون گرما....اون حس واسم آشنا بود....سریع نگامو بهش دوختم....آب دهنمو به زحمت قورت دادم تا اومدم دستمو از دستش بیرون بکشم اون سریع تر منو به سمتی کشوند که می دونستم دفتر اتندها اونجاس....می خواستم مقاومت کنم اما آبروریزی می شد....البته تا اونجاشم آبروریزی بود...مطمئنا منو آئین دست تو دست هم اونم با چهره ی رنگ پریده ی منو چهره ی برافروخته ی ائین واسه کسایی که اینترن و استاژر های جدید بودن چیز عجیبی بود....دریه اتاقی رو باز کرد و تقریبا هولم داد داخل....در آخرین لحطه دستمو گیر دادم به مبل چرمی اتاقش تا نیفتم....وقتی کمی حالم جا اومد راست ایستادمو گفتم:دلیل این کارا چیه...شاید تو آبرو نداشته باشی اما ...

  • رمان آیین من

     soshyans وقتی چشمامو باز کردم خیلی تعجب کردم، ساعت ۵ صبح بود و من این همه خوابیده بودم. یاد آیین افتادم نمیدونستم اومده خونه یا نه ؟!بلند شدم تا هم آماده بشم که برم بیمارستان هم اینکه ببینم شازده کجاست!روی تخت پیداش کردم، چه معصومانه خوابیده بود دلم براش میطپید اما افسوس که مال من نبود. حالا که با من لج میکنه من هم باهاش لج میکنم ببینیم کی پیروز میشهبدون اینکه بیدارش کنم حوله و برداشتم که به همام برم.بد از خوردن صبحانه میزو کامل جم کردم و همه چیزو مراتب کردم و آماده شدم رفتم بیمارستان، اگر قراره بره سر کار خودش باید بیدار بشه به من چه بیدارش کنم.***********سلام سپیده جان خسته نباشیسلام سمانه خانم، تبریک میگم، فکر نمیکردم به این زودی این طرفها ببینمتهمینطور که لبخند میزدم گفتم: ۲ روز بیشتر مرخصی نداستم باید به کارم سرو سامون بدم فعلا عزیزمسات ۵ بود که از بیمارستان خارج شدم، وای عجب روزی بود باید جواب تبریک همرو میدادم اه چه خسته کنندهتمام راه تا خونرو به این فکر میکردم که شازده الان کجاست بد میگفتم خوب معلومه طبقه معمول. دیگه هیچ چیزی ازش نمیخوام بذار هروقت میخواد بره هر وقت هم میخواد بیاد. خودم از پسه کار هم حتا ترسم بر میام اما میدونستم که اصلا کار آسونی نیستش.وقتی رسیدم خونه همه جا سوتو کور بود، منم تصمیم گرفتم ۱ استراحته کوتاه بکنم بعدش ۱ چیزی واسه شئم خودم بپزم.ساعت ۱۰ بود که کلید توی قفل چرخید، من ظرفهای شمع میشستم که آقا اومد خونه. تا لباس هاشو عوض کنه منم کارمو تموم کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. اصلا بهش محل نمیذاشتم. آقا آیین بچرخ تا بچرخیم.داشتم تلوزیون نگاه میکردم که دیدم رفت توی آشپزخونه، هه حتما توقع داره الان میز غذا یه آماده براش منتظر باشه اما به همین خیال باش آقا آیین.بد از سرک کشیدن به روی گاز و داخل یخچال ۱ نگاه به منکرد ۱ نگاه به آشپزخونه آخه بوی کتلت همه جا پیچیده بود اما اون چیزی پیدا نکرد. منم خیلی راحت با کنترله تلویزیون ور میرفتم و این بیشتر عصبیش میکرد.الان یک هفته از ازدواج خوش یمن ما میگذره، هیچ چیزی تغییر نکرده تا بوده بحثو دعوا. دیگه خودمم خسته شدم. بجز اون شب دیگه آیین شبها زود نیومد گویا ترجیح داد شامشم بیرون بخوره و بیاد خونه. نمیدونم چی کار کنم با این روش میدونم به هیچ چیزی نمیرسم و آیین و به راحتی از دست میدم.امشب خونه مامانه آیین دعوت داریم، میدونم میاد که باهم بریم, مجبوره به قول خودش امشب منو تحمل کنهسعی کردم قبل از اومدن آیین آماده باشم، سریع دوش گرفتم و یک دست کوتو شلوار شکلاتی که خیلی هم بهم میومد پوشیدم و آرایشی که بهم بیاد کردم. کارم تازه تموم شده بود که آیین اومد ...

  • آیین من (قسمت آخر)

    فکرای جورواجور امانم نمی داد . اول فکر کردم که طلاق بهترین راه حله اما نه !!! چند ماه دیگه سها باید به مدرسه می رفت اون شناسنامه می خواست . اسم پدر می خواست . اگه شناسنامه اش بدون اسم پدر بود هم برای من بد می شد هم برای خودش . دوستاش چی می گفتن می گفتن مادرت یه زن بدکاره بوده ؟ تو حرومزاده ای ؟ از تصورش هم تنم مور مور می شد . از طرفی هم واقعا نمی تونستم بعد از آیین دل به کسی ببندم که سها اونو به عنوان پدرش بپذیره . با آوردن اسم سها دلم به سمتش پر کشید . ... به سمت خونه ی سامان راه افتادم با اولین زنگ صدای سها پیچید : مامان بیا تو قربونت برم من ... وقتی بالا رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده ی پریا قرار گرفتم - تو مگه نگفتی شب می مونی ؟ - ااا پری یه کم سیاست داشته باش اینقدر ضایع زن داداش بازی در نیار ناراحتی الان که من اومدم ؟ با تردید گفت : نه چرا ناراحت باشم - خواهرش اومد موند پیشش سها اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم پرید بغلم : مامان جونم دلم واست تنگ شده بود - منم همین طور خوشگل مامان . تا بیام خونه کلی طول کشید قربونت برم ... - برام چی خریدی ؟ - ببخشید قربونت برم اینقدر ذوق داشتم بیام ببینمت که یادم رفت برات خوراکی بخرم حالا الان رفتیم خونه برات چیزی می خرم فدات شم ... - باشه من برم وسایلامو جمع کنم پریا مداخله کرد : کجا حالا بمونید این موقع شب کجا می رید ؟ - نه قربونت برم مزاحمت نمی شیم . خونه راحت ترم فردا هم باید برم سر کار ... - پس بذار سامان از حموم بیاد بیرون - نه عزیزم می ریم دیگه زحمت دادیم - تعارف میکنی ؟ - نه عزیزم سها هم اومد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . تا خونه یه دربست گرفتم تو راه سها خوابش برد . وقتی رسیدیم بغلش کردم و کلی بوسش کردم . بردمش تو اتاقش و خوابوندمش . دلم واسه معصومیتش سوخت . چرا باید سرنوشت این بچه اینجوری باشه ؟ چرا باید پدر نداشته باشه آخه چرا ؟ صبح دو دل بودم که بیمارستان برم یانه ؟ با اون گند دیروز آیین دیگه روم نمی شد پامو اونجا بذارم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم . بعد از خوردن صبحونه سها رو گذاشتم مهد و راهی بیمارستان شدم اینقدر تو راه لبمو جویدم که خون اومد . دستمالی از تو کیفم در آوردم و پاک کردم ... خواستم ببینم پاک شده یا نه از تو آینه به خودم نگاه کردم ... این من بودم ؟ نه این سمانه ی همیشگی نبود . سمانه ی دیوونه چرا رنگت پریده ؟ مگه چی شده ؟ آیین شوهر قانونی تویه ولی خودم از ته قلب به حرفی که می زدم ایمان نداشتم نمی دونم چرا ... به بیمارستان که رسیدم قبل از رفتم به هرجایی سرمو تا جایی که می تونستم پایین انداختم تا هیچکسی منو نبینه . وقتی رد می شدم احساس می کردم دارن پشت سرم پچ پچ می کنن ... لعنت به آیین ...

  • رمان آیین من

    رمان آیین من

    _حالا این فرشته ی نجات کیه؟از بچه های خودمونه...بهش لبخندی زدم و گفتم:درست روبه روته...کنار دکتر شیخی...چند لحظه ماتش برد بعد گفت:دروغ می گی؟...یعنی دکترآزادی..._اهوم..._می شناسمش که...پسر دکتر آزادی،اتند داخلیه دیگه؟_آره..._خوبه...فک نمیکردم انقدر خر باشه که تو رو...واستادمو با غضب نگاش کردم.هردو تو چش هم خیره شدیم،چند دقیقه بعدش با هم زدیم زیر خنده._رزیدنته؟_آره...رزیدنته سال دو...ارولوژی....راستی خانوم صدیقو میشناسی که؟_سوپروایزره؟_آره...مامانشه..._خوب کسیو تور زدی...هم ارولوژیتو راحت پاس می کنی...هم توی بخشا راحتی...یه چیزی ته صداش بود که ناراحتم می کرد.نمی فهمیدم چیه._تو هم دیگه به فکر باش،داری پیر...حرفم تموم نشده بود که چیزی از پشت روم آوار شد...نزدیک بود بیفتم که به روپوش مهرداد چنگ انداختم.منو مهرداد همزمان به پشت برگشتیم.شادی بود...خودشو به مظلومیت زد و گفت:وای چه هوایی!چند ثانیه با خشونت بهش خیره شدم.._اِ...خب خواستم یه کم بخندی..._کوفتو بخندی.._آقای دکتر من چند لحظه این دراکولا رو ازتون غرض می گیرم.در همون حال به اخم پیشونیم اشاره کرد.مهلت نداد و منو به سمت دیگه ای کشوند._وایییییییییی...........سمانه...ؠ ?دبخت شدم....بگو با کی همگروهمبا کی؟_همایون...ای خدا...اینم شانسه...فک کن...منو همایونو نسرینو کاوه با همیمزدم زیر خنده:آی بمیرم برات...پس بگو سر مورنینگا، شما میدون نبرد دارین؟_رو آب بخندی...ادای گریه کردنو در آورد و بعد یهو جدی شد و گفت:اما ..آئین چی؟حتما سر مورنینگ بهت میرسونه اگه اتندا ازت سئوال بپرسن...ای کوفتت بشه_زهی خیال باطل...با موشکافی تو چشام خیره شد:چرا هیچ وقت ازش تعریف نمی کنی؟...سمانه نکنه ...ببینم...باهم خوبین؟...باید بحثو عوض می کردم .نمی خواستم چیزی بفهمه._آره بابا...توهم چه فکرایی می کنی...حالا بگو من با کی یه گروه افتادم...با پانیذو روناکو علی.وای از این پانیذ از همون اولم مشکل داشتم.دختره ی حال به هم زن.حالا که فهمیده ازدواج کردم انگار هووی اون شدم.سر مورنینگ انگار داشتن دارش میزدن...احمق....++++++++++از حموم که اومدم بیرون یه دفه دلم هوای کیک خونگی کرد.از همونا که قبلنا با مامان درست می کردم.یه لباس داشتم که مامان روزای قبل از ازدواجم خریده بود برام.یه پیراهن بدون آستین بود که یقه ی گرد داشت.جنسش حریر بود و بلندیش تا رو زانوم بود.تاکمر تنگ بود از کمر به بعد گشاد می شد. رنگشم مخلوط بود از قرمز و صورتیو بنفشو این طیف رنگ.برای اولین بار تنش کردم خیلی خوشم اومد.موهامو خرگوشی بستم.شبیه بچه دبستانیا شده بودم.یه کوچولو رژ قرمزم زدم._پیش به سوی آشپزخونه ی خوکشل خودم...بدو بدو رفتم آشپزخونه و وسایل کیکو آماده کردم.+++++++++++نیم ساعتی ...

  • رمان آیین من

    رمان آیین من

    وقتی بیدار شدم باورم نمیشد این همه خوابید باشم چون صبح بود، چطور تونسته بودم با اون وعض به خوابم، وای آئین دیشب چه حالی داشت، خدا میدونه چی کشیده. همه یه خونرو دنبالش گشتم اما نبود هیچ آثاری هم از اون نامه نبود، یعنی کجا رفته؟اه دختری خنگ خوب معلومه رفته سراغ آتوسا یا دختر عموش.چرا اون روز آتوسا به من دروغ گفت بود که اون دختر دوستشه، اصلا شاید کسی که اون نامرو نوشته دروغ گفت از کجا معلومه که راست میگه، وای دارم دیونه میشم.-سلام شادی، خوبی؟شادی:سلام چه عجب یادی از ما کردی؟نمیدونم چم شد که زدم زیر گریهشادی:سمانه خوبی؟چت شده؟دوباره چه اتفاقی افتاده-شادی دیگه این واسه من زندگی نمیشهشادی:من که نمیفهمم اینطوری چی داری میگی بذار الان با مهرداد میایم اونجا-نه میترسم آئین بیاد شک کنهشادی:باشه میایم دنبالت میریم بیرون. خونه مهرداد اینا با ما زیاد فاصله نداشت، آمده شدم، با صدای زنگ با اینکه میدونستم شادی اما از جا پریدم.شادی:خوب بگو ببینم چی شده؟همهٔ جریان رو براشون تعریف کردمشادی:دیدید گفتم؟چقدر بهتون گفتم به حرفای این دختر نمیشه اطلاعات اعد کرد، ما باید خودمون پیداش کنیم و حقیقت رو بفهمیم، تا کی باید توی این سر در گومی باشیم آخه، دیگه اصلا نمیشه به حرف کسی اعتماد کرد-حالا میگی چکار کنمشادی:باید آتوسا رو پیدا کنیم، هرچه زودترمهرداد:اما پیدا کردن آتوسا طول میکش و سمانه امشب پرواز دارهشادی:باید از همین الان شروع کنیم-اما الان. .مهرداد:اما نداره، باید از همون خونه شروع کنیم، شاید هنوز اونجا باشه-اما اون از دست آئین حتما از اونجا رفتهشادی:تو چقدر سادیی دختر، ما از کجا بدونیم کی دنبال کی بود. نمیدونم شاید حق با شادی بودتوی راه اون خونه بودیم، دلم بدجور شور میزد، من دارم میرم اونجا که چی بشه، صدای زنگ گوشیم ترسوندم-آلو؟آئین:هرجا هستی سعی برگرد خونه-اتفاقی افتاده؟آلو؟آلو؟شادی:آئین بود؟چی میگفت؟-گفت سریع برم خونه و قطع کردمهرداد:پس تورو میرسونیم خونه و بد با شادی میریم اونجا. دل تو دلم نبود یعنی چکارم داشت.به خونهیی رسیدیم طپش قلبم زیاد شد، شادی میخواست باهم بیاد که مهرداد نزاشتشادی:مگه رنگش رو نمیبینی؟مهرداد:ما نمیتونیم بریم، آئین نباید بفهمه که ما میدونیم، در ضمن سمانه که بچه نیست باید قوی باشه، سمانه گوش میدی؟-آره، آره، بچهها باهاتون تماس میگیرم. خدا میدونی که با چه سختی در خونرو باز کردم، وقتی وارد سالن شدم نشسته بود روی مبل و سرش بوین دستش بود.آئین:بیا بشین اینجا. بدون هیچ حرفی نشستم روی به روش، انگار نمیخواست چیزی بگه، دیگه تقات نداشتم-چیزی شده؟سرش رو بلند کرد و چشاشو تنگ کرد و بهم نگاه کردآئین:چرا ...

  • رمان آیین من

    به او نگاه کردم.چشمهاش درست مثل دو تکه یخ شده بود.گاهی سایش دندانهایش روی هم رو حس می کردم...مامان شهلا؛مادرش به سمتش رفت و آرام کنار گوشش چیزی گفت که باعث شد چند لحظه چشمهاش رو ببنده بعد هم به زور لبخندی بزنه..._عاقد اومد...!مامان خودم بود که این را گفت و بعد هم کنار من اومد روی صندلی نشست...زیر چشمی نگاش کردم...حالش خوب نبود...خیلی آرام گفتم:آئین حالت خوبه؟جوابی نداد مثل همیشه و من هم مثل همیشه پشیمان شدم...می دونستم که باز هم داره به اون دختر فکر می کنه...دختری که به قول مامان شهلا قبلها مجنونش بوده و طفلک نمی دانست آئین هنوز هم مجنونه...مجنون آن دختر...من هم چه قدر ساده خودم رو داشتم قربانی می کردم به قول مهرداد بعضی آدما واسه قربانی شدن به دنیا میان...داشت درد می کشید کاش انقدر مغرور نبود و میزد زیر گریه تا کمی خالی بشه...بعضی مواقع تقصیرو میندازم گردن خودم که چرا حاضر شدم برم ببینمش البته قبلا داخل بیمارستان دیده بودمش و حتی حدس نمی زدم که مامان اون منو خواستگاری کرده باشه اصلا نمی دونستم مامان شهین مامان اونه...بعضی مواقع تقصیرو میندازم گردن مامان که چرا رفت بیمارستان واسه عیادت خاله و بعدهم صحبت رو با مامان شهین که اونجا سوپر وایزره باز کرد و گفت که دخترشم دانشجوی پزشکیه...بعضی موقعها هم تقصیرو میندازم گردن خود آئین که چرا می خواد منو بدبخت کنه...مگه گناهم چی بوده که مامانش دوس داره من عروسش باشم نه اون دختره...سقلمه ای که مامان به پهلویم زد منو از فکروخیال بیرون آورد...به مامان نگاه کردم...دیر لب گفت :بله رو بگو...به آئین نگاه کردم...آرام به آئین گفتم:تقصیر خودته..._بعله....صدای جیغ و فریاد از هر طرف می آمد...عاقد رفتو صدای بلند آهنگ...چه قد منو دوس داری یه ذره یا بیشترقد همه عاشقا یا ازونا کمترچه قد منو دوس داریچه قد منو دوس دارییه عالمهیه عالمه خیلی کمهبگو دوست دارم بیشتر از همه...++++++++++++++++نفس بلندی کشیدم و گفتم :وای مغزم ترکید...تو سرت درد نگرفت؟بازم پشیمان شدم...از اول تا آخر آئین داشت زجر می کشدو من دارم می گم:سرت درد نگرفت؟در ماشین رو واسم باز نکرد خودم باز کردم و داخل ماشین نشستم...آینه ی ماشین رو تنطیم کرد...از بی محلیهاش اعصابم خورد شد باید یک جور خالی می شدم..._آخی...بمیرم برات...اشکال نداره وقتی رفتی خونه یه دل سیر گریه کن...دلم میسوزه برات...باید یه عمر منو تحمل کنی تو الان 28 سالته لا اقل42 سال دیگه مجبوری منو تحمل کنی...وای ...وحشتناکه...اون دختره هم که مطمدنا عین خیالش نیست ...واقعا زندگی خیلی بده...داد زد:میشه خفه شی؟_چرا که نه...فقط یه چیز دیگه...اگه دیگه باهات حرف نمیزنه میتونم باهاش صحبت کنم. بگم باهات مهربون باشه...قول ...

  • رمان آیین من

    فردا صبح از ذوق دیدن سها زود از خواب بیدار شدم.رفتم حمام و بعد هم صبحانه آماده کردم، آئین هم مثل همیشه زود از خواب بیدار شد.آئین:صبح بخیر-صبح شما هم بخیر.این نشون دهندهٔ شروع یک روز خوب بودآئین:عجب میزی چیدی، چند وقتی بود صبحانه درست حسابی نخرده بودم.کلی خوشحال شدم که خوشش اومده-مامان شهلا که همیشه صبحانه هاش کاملهآئین:آره، ولی من این مدت صبحا اونجا نبودم-پس چطور سها اونجا بود؟آئین:بعضی وقتها سها میموند من میومدم اینجا آخه خونه بابا اینا تا بیمارستان دوره، کلاسهای منم اول وقت واسهٔ همین همینجا میموندم بهتر بود.-چقدر تو تنبلی پس خود بابا اینا چیکار میکننآئین:اونا که مثل ما نیستن، دیر میرن زود میان.از حرفش خندم گرفت راست میگفت، فقط ماها بودیم که ازمون کار میکشیدن.-میز رو که جمع کردم آماده بشم دیگه؟آئین:آمادهٔ چی؟-آا، برم پیش سها دیگهآئین:ببینم من اینقدر غیر قابل تحملم؟از این سوال جا خوردم، اینجور حرف زدن واقعا از آئین بعید بود-نه، چرا پرسیدی؟آئین:آخه از وقتی اومدی همش یهجوری میخوای که خودت رو از من دور کنی.تنم داغ شد، اینا رو آئین میگفت، نمیدونم چه حسی داشتم اما هرچی بود که دوستش داشتم-نه این حرفا چیه فقط دلم واسه سها تنگ شده همینآئین:باشه آماده شو میریم دنبالش.صبح خیلی خوبی بود، چقدر دوست داشتم من به همین زندگی هم راضی بودم، همینقدر که در کنار هم با آرامش باشیم.توی ماشین صحبت نکردیم تا رسیدیم.-سلام مامان شهلامامان شهلا:سلام عروس گلم، خوبی؟-مرسی، شما خوبید؟مامان شهلا:ممنون، خوش آمدی بیا تو-سها کجاستمامان شهلا: توی سالن با بابا داره بازی میکنه.-سلام بابادکتر آزادی:سلام، بیا خانوم این دختر شیطونت رو بگیر که دلش کلی برات تنگ شده.پریدم سها رو بغل کردم، همینجوری سفت به خودم فشرش میدادم و بوش میکردم، چقدر دلم براش تنگ شده بود کلی ماچش کرد، دیگه صداش در اومد، میخواست بذارمش پایین، منم گذاشتمش تا بازی کنه.دکتر آزادی:آئین کجاست؟-نمیدونم با من که اومد داخل ولی. . .مامان شهلا:توی باغچست، بیا عزیزم این شربت رو بخر-مرسیدکتر آزادی:رابطت با آئین چطوره؟-ای معمولیدکتر آزادی:من احساس میکنم توی آئین تحولی ایجاد شده، تو چی فکر میکنی؟-راستش رو بخواید به منم هم چین حسی رسیده اما نمیدونم چقدر درسته، شما چرا هم چین حسی میکنید؟دکتر آزادی:از رفتارش معلومه، اما چند وقت پیش که واسهٔ طلاق ازش پرسیدم، گفت من قصد طلاق دادن سمانه رو ندارم از خودش بپرسید اگه خواست اقدام کنید-دلیلش رو نگفتدکتر آزادی:بهش گفتم اون دختر باید تکلیفش معلوم بشه، نمیتونه که اینجوری بمونه، چیزی نگفت و رفت.مامان شهلا داشت نزدیک میشد که بابا سریع گفت: ...