دانلودکامل رمان تقاص

  • رمان ستاره های آریایی 2

    ولی هیچ تکونی نخوردم و خیره شدم به یه نقطه ی نامفهومنصیری-میدونستی جرئتت خیلی زیاده؟-چه دلیلی داره بخوام ازت حساب ببرم؟فقط به این عنوان که رانندتم؟نه خانوم این حرفا نیست نهایتش اخراجه که فدای سرمیه تک خنده ای کرد و گفت : نهایتش اینی که گفتی نیستبرگشتم سمت صندلی عقب ماشین که نشسته بود و گفتم:پس چیه؟نصیری-خاندان ما خیلی قدرت دارن و این قدرت نسل در نسل به ما رسیده تو هم که چیزی نیستی اشاره کنم نابود شدی-خب که چی؟نصیری-خب که هیچی گفتم که حواست باشه...حالا هم حرکت کنماشینو روشن کردمو گفتم:کجا برم؟نصیری-برو رستوران افتاب خیابون.......ماشینو روشن کردمو راه افتادمدم در رستورانی که می گفت نگه داشتمنصیری-منتظرم باشپیاده شد و در رو بست و رفتخو منم گشنمه نامرد. نگاهی به رستوران شیکی که رفت غذا بخوره انداختممایه داری و هزار تا دردسر...خدا شانس بده والابیخیال مگه فلافل خودمون چشه؟الان برم این رستورانه بخوام غذا بخورم خداد تومن باید پول بدم...بیخیالصندلی رو خوابوندمو دراز کشیدم و چشمامو بستم کم کم چشمام گرم شد و چرتم برد...نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با احساس تکون خوردن صندلی بیدار شدم...منم که خوابم سبک یه پر جا به جا شه بیدار میشمبلند شدم نشستمنصیری- فردا صبح هم ساعت 9 دم خونه باش راستی جمعه هم نمی خواد بیای -باشه کجا برم؟نصیری-برو کارخونه یه چند تا کار دارم انجام بدم بعد برسونم خونه-باشهماشینو روشن کردمو راه افتادم سمت کارخونهوقتی رسیدیم کارخونه اون رفت پی کارهاش منم ماشینو پارک کردمو تو ماشین گرفتم خوابیدم...منم که خوش خواب.....با صدای بسته شدن در ماشین از خواب بیدار شدمنصیری-از این به بعد خوابیدن تو ماشین ممنوعه-به چه دلیلی؟نصیری-چون که من میگم-هه مرسی دلیل قانع کننده واقعا نیوتن این همه دلیل قانع کننده واسه نظریه هاش نیاوورد که تو اووردینصیری-مزه نریز حرکت کن-ادرس خونتونو بدهراستی چرا ما با هم اینجوری حرف میزنیم؟گاه اول شخص!گاه دوم شخص!گاه شیک و مجلسی و گاه رسمی وا عجباادرس خونشون رو داد و حرکت کردماز کارخونه تا خونشون یه ساعت و 45 دقیقه ، دقیق با وجود ترافیک راه بود...جلو یه خونه ی بزرگ که این سر و اون سرش پیدا نبود و به عبارتی کاخ بود نگه داشتم.نصیری-پیاده شو در رو باز کن واسماین دختره عقده داره به خداسعی کردم خونسردیمو حفظ کنم که البته تا حدودی هم موفق بودم و پیاده شدم رفتم سمتش و در رو واسش باز کردماونم سلانه سلانه پیاده شد و وقتی داشت رد میشد از جلوم اروم ولی طوری که بشنوه گفتم:عقده ای هم عقده ای های قدیم...والا به خداعصبانی برگشت سمتم.یه لبخند از روی پیروزی رو لبام نقش بستایول به ولم حالشو گرفتم...ولی برعکس ...



  • رمان ستاره های آریایی 3

    در آپارتمان 120،30 متریمون رو که تو مهرویلا ی کرج بود رو با کلید باز کردمو وارد شدم... یه بار دیگه این خونه ی لعنتی...بدون وجود عشقم...بدون وجود تمام زندگیم...بازم هجوم فکرای زجر اور... کتونی هامو در اووردمو وارد خونه ی سوت و کورمون شدم که یه زمانی با وجود منه شاد و قبراق خونه نبود و انگار زلزله اومده باشه همه جا ولوله بود...طوری که همسایه های شاکی میشدن و کلی شکایت میکردن... آه...آه...آه مادر بی تو تنها و غریبم اتاق خالی ام بی تو چه سرده مادر ،مادر خوب و قشنگم بدون تو دل من پر درده فضای خونه بی بوی تو هیچه صدای تو هنوز اینجا میپیچه مادر مادر هنوزم تو دلم تموم قصه هات ،جوونه خاله سوسکه دیگه،شعر آشتی مثله قدیما نمیخونه مادر مادر شبا با صدای لالایی های تو خوابیدم لالایی مادرم ،حالا نوبت توست تو بخواب امیدم مادر مادر افکار عذاب اوری که دو ساله مثل خوره افتاده به جونم رو کنار زدمو رفتم سمت اتاقم...سریع لباسای مدرسمو با یه دست لباس تو خونه ی قرمز عوض کردم... سه سال پیش بود و 15 سالم بود که مامانم مرد...وقتی نه من خونه بودم نه بابام فشار خونش میره بالا و سکته ی مغزی می کنه و میمیره...وقتی برگشتم خونه هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد...کلیدم نداشتم...از خونه ی همسایه زنگ زدم به مامانم زنگ زدم به گوشیش که حالا من به عنوان یادگاری ازش برداشتم...ولی جواب نداد زنگ زدم به بابا...یه ساعت بعد خودشو رسوند اخه بابام معاون بانکه و به سختی بهش مرخصی میدن...وقتی رفتیم تو جنازه ی مادرمو کف اشپزخونه دیدم...چقدر ارزو داشت واسم...روز خاکسپاریش فقط و فقط یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید...اونم بی صدا...خودش بهم یاد داده بود که تحت بدترین شرایطم غرورمو حفظ کنم...از بچگی از من وفا ای ساخته بود که همه غرورش رو ستایش میکردن...درست عین خود مادرم...وفا ای ساخته بود که در عین مهربونیش بی رحم و مغرورم بود...کسی که شاد و شنگول بود و سر به سر همه میذاشت ولی از بچگیش غرور خاص خودش رو داشت که کسی نمی تونست بهش بگه بالا چشت ابرو... درسته الانم میخندم...شادی می کنم ولی عاریه...سر به سر بابام میذارم فقط برای اینکه بتونم شاد و سرحال نگهش دارم...بابام که گناهی نکرده حتی بخاطر من ازدواجم نکرده... زندگی من چهار بخشه:اول خدا،دوم مامانم،سوم بابام و چهارم پرسپولیس بیخیال این افکار مزخرف بذار یه چیزی بپزم که خربزه آبه... رفتم در یخچالو باز کردمو طبق عادت همیشگیم تا کمر دولا شدم توش...ماه دیگه عیده و بعد از عیدم که امتحاناتمونه و پیش دانشگاهیم تموم میشه و خلاصه...میرم دانشگاه...ایولاااااا همه چی داشتیم تو یخچال...تصمیم گرفتم یک کم عدس پلو {ایش خودم متنفرم از این غذا به شخصه} درست ...