دانلود رمان پاداش

  • رمان هم سایه ی من3

    *دیرتر از همیشه رسیدم خونه,میل چندانی به غذا نداشتم واسه ی همین بی خیال شام شدم هوا کم کم داشت سرد میشد واسه ی همین یه گرمکن طوسی با یه بلوز آستین بلند زرشکی تنم کردم و نشستم روبروی تلویزیون ولی روشن نکردمش تمام ذهنم روی اتفاقای چند ساعت پیش بود ..نمیدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول میزدم اگه میگفتم ازش خوشم نمیاد ... با اینکه میدونستم آدم جالبی نیست ..البته این طبیعت همه ی آدماست که دوست دارن نظر کسایی که همه ی نظرا دنبال اوناست رو به خودشون جلب کنن و منم از این قاعده مستثنی نبودم ....البته چاشنی غرورم از بقیه تا حدود زیادی بیشتر بود...توی همین افکار بودم که صدای ماشین مجد اومد سوییت من همه ی پنجره هاش سمت حیاط بود وبنابراین به در بیرون دید نداشت احساس کردم مجد داره با یکی حرف میزنه واسه ی همین رفتم سمت در آپارتمان از توی چشمی نگاه کردم صدای کفشای مجد با صدای یه کفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با یه دختر قد بلند که توی تاریکی راهرو درست قیافش دیده نمیشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ی دختر توی راهرو پیچیده بود و مجدم در حالی که میخندید دائم با عزیزم و جانم کفتن انو دعوت به سکوت میکرد .. موقعی در رو واسه ی دختره باز کرد و احساس کردم برای چند ثانیه نگاشو به در آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!شونهامو انداختم بالا و اومدم روی کاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند میزد نه مثل روزی که عکسای عروسی محمد رو دیدم به قلبم وزنه ی سنگینی آویزون شده بود .. شنیده بودم عشق آدم رو حسود میکنه .. پس عاشق مجد نبودم ...زیر لب چند بار زمزمه کردم ...محمد ... محمد.. یهو یه بغض بدی چنگ انداخت توی گلوم .. اون کجا و مجد کجا...دلم برای نگاههای عسلیه مهربونش تنگ شده بود تو کل 4 سالی که میشناختمش و 3 ماهی که نامزد بودیم کوچکترین بدی در حقم نکرده بود و مطمئن بودم برای اینکارشم دلیل منطقی ای داشت ..محمد از یه خانواده ی مذهبی بود ...قدش تقریبا هم قدای مجد بود و بر خلاف مجد که چشم و ابرو مشکی بود وبو ی ادکلنش همه جا رو بر میداشت محمد چشمای عسلی و موهای قهوه ای روشن داشت و همیشه فقط بوی تمیزی میداد ...تا قبل از اینکه ازم خواستگاری کنه هیچ وقت تو چشمام نگاه نمیکرد ولی روز خواستگاری زل زد تو چشمام و گفت که از ته دل دوسم داره ... چه حالی شدم بماند ... روز نامزدیمون سلول سلولم خوشحال بود .. محمد حتی دوران نامزدیمونم برای خودش حد و مرزهایی رو تعریف کرده بود .. خیلی که دلش برام تنگ میشد فقط دستمو میگرفت و مهربون میبوسید و میگفت منو تو محرمیتمون الان عین دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون میخندید و میگفت پس بهم بگو داداش .. اینجوری پذیرشمم ...



  • 45روزای بارونی

    - خوب پس ... بهتره من و توام وارد بازی بشیم ... ویولت خودشو کشید کنار ... با تعجب به آراد خیره شد و گفت: - چه جوری؟!! - باید طوری نشون بدیم که رابطه مو نداره شکر آب می شه ... البته نه جلوی همه ... و نه به صورت محسوس ... دیگه با هم نمی ریم و بیایم ... جلوی دانشجوها با هم گرم نمی گیریم ... خیلی سرد با هم حرف می زنیم ... باشه؟! - بعد چی می شه؟!! - می خوام ببینم نقشه بعدیشون چیه ... اونا می خوان به من و تو رکب بزنن ... چرا ما بهشون رکب نزنیم؟ ویولت خنده اش گرفت ... از ته دل و با همه وجودآراد رو بغل کرد و گفت: - آراد بهت افتخار می کنم ... هر کس دیگه ای جای تو بود به من شک می کرد ... - عزیزم ... من باید به تو افتخار کنم ... تو خیلی زود جریان رو برای من تعریف کردی ... من و تو چیزی نداریم از هم پنهان کنیم ... بعدش هم من تو رو سپردم به خدا ... خدا از شر هر چیزی حفظت می کنه ... تو رو از خود خدا گرفتم ... تو پاداش منی ... یه معجزه ای برای من ... کسی که نمازاشو خالص تر از منی که این همه ساله مسلمونم می خونه و به خدا و پیغمبر با همه وجودش ایمان داره محاله خیانت کنه ویولتم ... کسی که هر بار می خواد بهم بگه دوستم داره بازم مثل روزای اول صداش می لرزه، اشک تو چشماش حلقه می زنه و منو دیوونه می کنه مگه خیانت کردن رو بلده؟!!! آخه مگه دیوانه ام که به تو شک کنم؟!!! ویولت خودشو بیشتر توی بغل آراد جا کرد و از ته دلش گفت: - خیلی دوستت دارم ... و سریع جواب شنید: - منم خیلی دوستت دارم خانومم ... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... سریع پاکش کرد ... خودشو کنار کشید ... سعی کرد بخنده و گفت: - فعلاً شام بخوریم ... آراد هم با خنده نشست سر میز و گفت: - دلم می سوزه برای اون بندگان خدایی که فکر می کنن تو خونه ما الان جنگ جهانی سوم برپاست! خبر ندارن نشستم دست پخت خانوممو می خورم عشق می کنم ... ویولت هم خندید ... هر دو بعد از بسم الله مشغول خوردن شدن اما توی فکرای خودشون غوطه می زدن ... این قضیه چیزی نبود که بشه با شوخی و خنده از کنارش گذشت ... کسی تصمیم داشت زندگی اونا رو با بد جلوه دادن ویولت خراب کنه ... و این یعنی اوج رذالت!!! درد توی سر ویولت پیچید ... قاشق از دستش افتاد ... نگاه آراد بالا اومد و با دیدن ویولت که سرش رو چسبیده بود از جا پرید و هجوم برد به سمتش ... صحنه اون روز توی دفترش پیش چشمش رقصید ... به خودش لعنت فرستاد که چرا یادش رفته بود ویولت رو ببره دکتر ... خواست دستای ویولت رو بگیره که ویولت از جا بلند شد ... خونه دور سرش می چرخید ... می دونست که به زودی خون از بینیش فواره می زنه بیرون ... ترسید ... نه برای خودش ... برای آرادش ترسید و به سرعت دوید سمت دستشویی ... توی راه نزدیک بود بیفته اما جلوی خودش رو گرفت و پرید توی دستشویی ...

  • رمان رمان واحد روبرويى 1

    امروزم مثل هر روز .. باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه.. خونه ای که هیچ کس توش منتظرم نیست .. فقط منم و تنهایی.. سال هاست تنها شدم.. همون موقع که اون فاجعه رخ داد.. همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون ، بی سرپرست شدم.. تازه موقعیت من بهتر بود .. از آب و گل در اومده بودم.. دانشجو بودم.. اونم دانشگاه دولتی تهران ! شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم ، تو شهر خودمون قبول نشدم ، تا منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم .. شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم .. موندمو تبعید دنیا شدم.. تبعید این دنیای مزخرف.. بدون هیچ کس.. حتی یک فامیل.. فقط منم و خدای من ! خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم .. شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده.. وارد آپارتمان یا بهتر بگم ، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم.. از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام میکنم.. با خوش رویی جوابمو میده .. جلوی آسانسور می ایستم.. باز تو طبقهی هفتم مونده ! با نوک کفشم ، به زمین ضربه میزنم.. صدای ملودی آسانسور شنیده میشه .. سرمو بلند میکنم.. همزمان ، آسانسور توقف میکنه و درش باز میشه.. دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد.. اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم.. چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره.. همنوز نگاهم خیره به اون دختره.. چرخیده و پشتش به منه.. به مانتوی قرمز و شال و شلوار سفیدش نگاه میکنم.. خیلی خوش پوشه.. چند قدم ازم دور شده ... ولی هنوز ، بوی عطر خوبش به مشامم میرسه.. بوی عطرش عالیه ! با لبخند چشمهامو میبندمو نفس عمیقی میکشم.. با شنیدن صدای در آسانسور که در حال بسته شدنه ، چشمهام باز میشه و به سرعت دستمو جلوی چشمی آسانسور میگیرم تا درش بسته نشه.. وارد آسانسور میشمو دکمه ی طبقه ی هفتمو میزنم .. تو آینه ی آسانسور به خودم نگاه میکنم..به چشم های قهوه ای خسته ام !به صورت بی حالم !به ابروهای پر و بهم ریخته ام !به لباس های معمولی و ساده ام..به کفش طبی قهوه ای رنگم !همه ی اینها یادآور روز پر کارم بوده !به طبقه ی هفتم میرسم..وارد سالنی میشم که متشکل از دوتا واحده !دوتا واحد روبروی هم !دو تا در قهوه ای سوخته !دری تیره تر از چشمهای من !کلیدمو از کیفم بیرون میارم..با چرخش کلید تو قفل ، در واحد روبرویی باز میشه..همسایه ی روبرویی ، با تاپ و شلوارکی زیر زانو میاد جلوی در !دست به سینه نگاهم میکنه و لبخند منظور داری میزنه !چشمهای سبزش از همیشه بیشتر میدرخشه !لبخند کجش ، شبیه پوزخنده !با نگاهش ، سر تا پامو زیر نظر میگیره !زیر لب سلام میکنم که با روی باز جوابمو میده !داخل واحد ...

  • رمان گناهکار(71)

    مهمونای درجه 1 عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن..داماد همراه عاقد بیرون بود..کلاه شنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم..خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد..اروم گفت: کجا میری؟..آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون..الان عاقد میاد..-- خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش..-پری زشته ول کن دستمو..-- چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟..لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟..- از پری بپرسید دستمو گرفته میگه تو اتاق عقد بمون..-- خب دخترم بمون مگه چی میشه؟..- لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید می بینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره..پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست..- پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون..لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود..لیلی جون متوجهه حال خرابم شد..لیلی جون_ پری بذار خودش تصمیم بگیره..پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟..- من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودمو می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه خیره و سنگین بالاخره طاقتمو از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟..تو سکوت فقط نگام کرد..لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر..با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد..کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری..با بغض اب دهنم و قورت دادم..سنگین تر شد..لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم..به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ..بیرون خلوت بود..وقتی داشتم می اومدم بیرون صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمامو تندتر بر می داشتم..رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم..کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم..دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست..مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن ..و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم..خدایا صبرم و بیشتر کن..خدایا یه راه چاره نشونم بده..کجا دنبالش بگردم؟..توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم..خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش ...

  • دوپامین

    دوپامین: مسئول اصلی عشق و احساسات در انسانهادوپامین. دوپامین در هسته تمایلات جنسی و نیازهای حیاتی ماست و دوپامین است که انگیزه لازم را برای انجام هر کاری در ما ایجاد می‌کند. این مکانیزم در مرکز پاداش مغز بدوی، میلیون‌ها سال است که آنجا قرار گرفته و تغییر نکرده است. موش‌ها، انسان‌ها—درواقع همه پستانداران—در این مورد بسیار شبیه به هم هستند.پشت بسیاری از تمایلات ما در خوردن و روابط‌ جنسی، دوپامین قرار دارد. به همین ترتیب، همه موادمخدر دوپامین را تحریک می‌کنند تا مرکز لذت/پاداش را تحریک کند. قمار، خرید، پرخوری و سایر فعالیت‌هایی که به ظاهر بی‌ارتباط به هم می‌رسند هم همینطور. خرید می‌روید: دوپامین. سیگار می‌کشید: دوپامین. بازی‌های کامپیوتری: دوپامین. هروئین: دوپامین. ارگاسم: دوپامین. اینها تقریباً متفاوت در مغر عمل می‌کنند اما همه آنها دوپامین شما را بالا می‌برند.شما با خوردن غذاهای پرکالری و پرچربی به نسبت سبزیجات کم‌کالری، افزایش دوپامین بیشتری خواهید داشت. ممکن است فکر کنید که عاشق بستنی هستید اما درواقع عاشق دوپامینی هستید که خوردن بستنی آن را بالا می‌برد. از نظر ژنتیکی شما طوری برنامه‌ریزی شده‌اید که غذاهای پرکالری را به غذاهای دیگر ترجیح دهید. به همین ترتیب، دوپامین رابطه‌ جنسی را نسبت به خیلی از فعالیت‌های دیگر برایتان ارجح‌تر می‌کند. بیولوژی شما را طوری طراحی کرده است که برای ساختن بچه‌های بیشتر، عمل بارورکننده داشته باشید که نیروی محرک آن دوپامین است و به همین ترتیب انسانهای نخستین را وادار می‌کرد برای ایجاد تنوع ژنتیکی بیشتر در بچه‌هایشان سراغ شرکای جنسی جدید بروند.مغز بدوی شما این اهداف را با تغییر و دستکاری شیمی مغزتان و درنتیجه تمایلات و افکارتان به انجام می‌رساند. بالا بودن میزان دوپامین، تمایلات جنسی را افزایش می‌دهد و باعث می‌شود بی‌قید و بی‌بندوبارتر رفتار کنید. هیجان یک رابطه تازه و کشش به پورنوگرافی نمونه‌هایی از بالا بودن سطح دوپامین هستند. متاسفانه، بالا بودن مداوم دوپامین موجب رفتارهای متغیر و دمدمی‌مزاجانه شده که برای بقا مفید نیستند. ازاینرو، اکثر پستانداران در زمان جفت‌گیری، دوره‌های تحریک شوندگی مشخص دارند. در سایر زمان‌ها درمورد رابطه‌جنسی دارای رویکری خنثی می باشند.. اما انسان‌ها دوره "اوج" تمایل جنسی که بعد از آن دوره‌ای طولانی از بی‌تفاوتی جنسی ایجاد شود را ندارند. برخلاف سایر پستانداران، ما می‌توانیم به طور دائم در سطحی بالا، تمایلات جنسی که با دوپامین تحریک می‌شوند، داشته باشیم. اما در عین حال میتوانیم این احساسات را بطور ...

  • رمان اگه گفتی من کیم4

    +ویکی تو بغل پرهام گریه می کرد....صداش رو نِروم بود...رسیدیم به همون آدرس که پرهام گفت.... دهنم چسبید به داشبورد...اینجا چیزی کمتر از قصر نداشت....جلو در آهنی بزرگی ایستاد....چند تا مرد شبیه بادیگاردا جلو در ایستاده بودن.....یکیشون اومد جلو...داخل ماشینو نگاه کرد..با گوشی گفت درو باز کنن...رفتیم داخل... پرهامو ویکی پیاده شدن.... سامان یه نیشگون از پام گرفت... -چته؟؟!!کبود شدم.... سامان-انقدر ندید بدید بازی در نیار...پیاده شو منتظرن... +با هم رفتیم داخل....وقتی وارد شدیم...عظمت خونه منو گرفت...یه چرخ زدم.... -ناکس چی ساخته!!!! +سامان بازومو فشار داد: سامان-برا چی فارسی صحبت می کنی؟؟می خوای دخلمونو بیارن؟؟؟ -حواسم نبود ....ببخشید +با سامان رو یه مبل نشستیم... -اینا چقدر بی فرهنگن...بلد نیستن پذیرایی کنن؟؟؟یه چایی...شربتی..کوفتی...مرضی..با با گلوم خشک شد.. سامان-یه دقیقه جلو این شکمتو بگیر.. -10 ساعت به خاطر اینا دعوا کردیم....انرژیم حروم شده..یعنی توقع یه رسیدگی خشک وخالی هم نداشته باشم؟ سامان-بس می کنی یا نه؟ +دیگه هیچی نگفتم...این 2 تا بیشعورم معلوم نیست کدوم گوری رفتن..5 مین گذشت... پرهامو ویکی،همراه 1مرد مو بلند سفید...زلفاشم از پشت بسته..از پله ها اومدن پایین...مرده قد متوسطی داشت... هیکلشم معمولی بود... یه پیپم دستش...بلند شدیم...رسیدن به ما... ویکی-ددی،اینا همونان که جون ما رو نجات دادن... +مردِ انقدر قشنگ تحویلمون گرفت که گرخیدم...بدون اینکه توجهی به ما کنه...رفت نشست رو یه مبل تکی..پاشو انداخت رو پاش وپیپشو فندک زد...مام عین الاغ بلاتکلیف وایساده بودیم...خیلی بهم برخورد..یه ماچی...بوسی...دستِ نوازشی...عجب احمقیه...نا سلامتی به خاطرِدخترت خودمونو جر دادیما..(البته به خاطر پرهام نه این ببو گلابی)اخمامو تو هم کردم... -می تونیم بریم؟؟ +مردِ بعد قرنی افتخار دادونگاهمون کرد... مرد-بشینین.. +نشستیم....سرتا پامونو بر انداز کرد... مرد-انگار باید به خاطر اینکه جونه دختر و دامادمو نجات دادین ازتون تشکر کنم...(انجام وظیفه می کنی) سامان-احتیاجی نیست...شاید اگه اونام جای ما بودن همین کارو می کردن... مرد-هیچ کس جونه خودشو به خاطر کسی به خطر نمیندازه... -آقا ما غلط کردیم،دفعه ی دیگه اگه خواستن تیر بارونشونم کنن،یه تخمه می گیریم دستمون میشینیم نگاه می کنیم،خوبه؟ اجازه هست بریم؟ +مرد یه لبخند زد.... سامانو پرهامو ویکی با وحشت نگام می کردن...وا مگه چی گفتم؟؟ مرد-خوشم میاد آدم ترسویی نیستی...میدونی من کیم؟ -نه جناب.. مرد-پس واسه همینه..زبونِ درازی داری.. +سامان دم گوشم گفت: سامان-بهترِ دهنتو ببندی..این یه اشاره کنه..نسلِ کل خاندانمون از زمین منقرض میشه... +چشمام گرد شد...برگشتم سمته مردِ... ...

  • رمان ترمه2

    *بعد از ناهار رفتم روبه روی تلوزیون نشستم و هر هزار تا کانال و بالا پایین کردم... سهیلم با خنده اومد خودشو انداخت کنار من ...عادت داشت همیشه میخواست رو مبل بشینه خودشو پرت میکرد... یه متر جابه جا شدم! - اروممممم!!! چیه کبکت خروس میخونه؟؟؟ - هه...هیچی بابا..راسی یه خبر خوشال کننده برات دارم.. - هوم؟ - عروسی فردا شب جدائه.. خوشحال شدم اما به رو خودم نیوردم... - به سلامتی - فکر میکردم برام مهمه... - اره خوب خوبه ... - براچی چادر سرت میکنی؟ - چون دوست دارم چادر سرم کنم... - خوب دلیلشو بگو... - خوب اینو دینم به من میگه ..باید حجابمو حفظ کنم... - خوب چرا ادم باید زیباییاشو از دیگران پنهون کنه؟ - چه لزومی داره نشونشون بده؟ - خوب قطعا یه پسر نمیره دنبال دختری که... - تو مخالف بودی که سعید منو انتخاب کرده بود اره؟؟ بعد سکوت نچندان طولانی گفت : - خوب...یه جورایی اره... - چرا فکر میکنی چادر شان ادمارو میاره پایین؟ - ببین ترمه خوب بیشترشون اینطورین...اما خوب... - سهیل تو مثه بقیه ادما حتی به خودت زحمت نمیدی که ادمارو درونی بشناسی... اینکه کسی نذاره مردا ازش استفاده کنن نشون دهنده اینکه پایین تر از بقین؟؟؟ - اما خوب قبول دارم که تو با بقیه فرق میکنی؟ با لبخند گفتم : - چه فرقی؟ اروم منو کشید تو بغلشو گفت : - لوس و غیر منطقی نیستی...زور نمیگی... همش به فکر سر و وضع و مهمونیای زنونه مسخره نیستی...اهل خرید و این مسخره بازیا نستی... با خنده گفتم : - اهان یعنی هرکس خرید کردنو دوست نداشته باشه یه زن ایده اله - نخیر دیگه بعضیا خیلی...خودشونو خفه میکنن دیگه منظورم اینه... - اهان ... و به کنایه گفتم : - چقدم واردی؟ - اره دیگه با طرلان بودن یعنی همه خصوصیات گند و یه جا تحمل کنی! مخم سوت کشید این داشت از طرلان خانومش بد میگفت ؟ - ادم که پشت سر عشقش بد نمیگه! - کی گفته دوسش دارم؟ - من! - شما خیلی اشتباه... - چرا میخوای چیزی روکه باچشمام میبینمو نفی کنی؟ - شاید یه موقعی داشتم اما ازش خسته شدم... رو اعصابمه..اون فقط برا پول با منه...نمیدونم چی جوری سگ اخلاقیه منو تحمل میکنه... - پوله دیگه...یعنی الان اصلا دوسش نداری؟ - نه!! نمیدونم چرا ولی میخواستم از زیر زبونش حرف بکشم... - ولی من همیشه دوست دارم با عشق زندگی کنم حتی یه روزم بدون اینکه به کسی فکر کنی یعنی عمرتو داری هدر میدی!!! - اره! - پس تو خیلی از روزا رو داری از دست میدیا!!! اروم سرمو گرفتم بالا و نگامو انداختم تو نگاش ..یه جوری نگام میکرد...شاید میخواست بگه خر خودتی - تو از کجا میدونی؟ - خوب طرلان!! اهان پس یه دختر خانم جدید حالا اسمش چیه؟ - تو اصلا ناراحت نمیشی بفهمی شوهرت روزا با دخترای دیگه ارتباط داره؟ - اگه واقعا شوهرم باشه چرا خوب... - الان یعنی چی یعنی ...

  • دانلود بازی GridLines 1.09.1 Portable PC Game - بازی کامپیوتر نقطه بازی

    دانلود بازی GridLines 1.09.1 Portable PC Game - بازی کامپیوتر نقطه بازی

    بازی GridLines 1.09.1 Portable PC Game - بازی کامپیوتر نقطه بازییکی از بازی های دوست داشتنی در دوران بچگی نقطه بازی بود که با یک ورق و خودکار هیجانی به بچه ها میداد که از هر بازی دیگری سرگرم کننده تر می نمود. اکنون  بازی این سرگرمی دوران کودکی را بر روی کامپیوتر با همان هیجان و انواع مختلف آن به اشتراک عموم گذاشته است.بازی بازی GridLines یک نوع پازل می باشد که با رسم نوبتی خط و وصل کردن نقطه ها تشکیل مربع داده و کسب امتیاز کنید و هرکسی مربع های بیشتری در پایان وصل تمام نقطه ها تشکیل دهد برنده است. حالت کلاسیک و گرفتن پاداش که هر مربعی یک امتیاز خاص خود را دارد، همچنین حالت دلخواه که امکان رسم مدل های دلخواه بازی را به شما می دهد.ویژگی های نقطه بازی4 روش بازی از جمله کلاسیک، جایزه ای و سفارشی5 تنظیم سختی بازی و بازی های طولانی مدت و کوتاه مدتبازی با دوستان یا بازی با کامپیوترذخیره بازی در هر کجای بازی که باشیدگرافیک های زیبا با موسیقی آرام بخش پس زمینه همچنین امکان اجرای MP3حداقل سیستم مورد نیاز بازی نقطه بازیسیستم عامل: Windows 7, Vista, XP یا 2000پردارنده: Pentium II (450 MHz)رم: 64 MBآداپتور گرافیکی: DirectX 8.1کارت گرافیک: 3D video card (32 MB)دانلود رایگان بازی نقطه بازی کامپیوتری (حجم : 7.7 مگابایت)رمز عبور فایل : www.fdl.ir