رمان دو لجباز

  • پست های آخر رمان آقا ی مغرور خانم لجباز

    ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم. تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت 5 به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت. کل سالن خونه رو راه می رفتم.کف دستام عرق کرده بود.نفسم بند اومده بود.گوش به زنگ بودم که موبایلم زنگ خورد.با دو رفتم سمت موبایلم که زمین خوردم.بابا گوشی رو برداشت و جواب داد. بلندشدم و رفتم سمت بابا. - الو بفرمایید؟ - بفرمایید عسل دخترمنه - چی؟ - بله بله کجا؟ - الان کجاست؟ - باشه همین الان میایم اونجا ممنون. عسل:با..با چی شده؟ بابا دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد. اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت. بابا:چیزی نیست بابا مثل این که سورن یه کوچولو تصادف کرده دستش آسیب دیده.آوردنش بیمارستان ..... همونجا سر جام سر خوردم.بابا مرد محکمی بود اما اون غم تو چشماش واسه یه آسیب دیدگی دست ساده نبود.مامان هم یه گوشه افتاده بود.حتما پیش خودش فکر می کرد چرا سرنوشت دخترش باید اینطوری بشه که یه روز مونده به خواستگاریش باید داماد تصادف کنه. بابا:غزل بابا بیا خواهرتو آماده کن بریم بیمارستان. خودم دویدم سمت اتاقم و مانتو پوشیده دویدم بیرون. با بغض گفتم:بریم بابا من حاضرم غزل لباس پوشیده دوید اراتاقش بیرون غزل:منم میام بابا:نمی خواد دخترم غزل:بزارید بیام اگر عسل چیزیش بشه... بابا:باشه برید تو ماشین.خانوم شماهم مراقب خودت باش ما زود میایم مامان با بغض راهیمون کرد. سرم رو چسبونده بودم به شیشه ماشین و تو دلم هر چی دعا که بلدبودم خوندم و از خدا خواستم که سورنم رو صحیح و سالم تحویلم بده. با رسیدن به بیمارستان دویدیم سمت اورژانس. بابا:سلام خانوم خسته نباشید.آقای سورن صادقی گفتن آوردنش اینجا... پرستار سریع اسم رو تایپ کرد.نگاهی به صورت من که اروم اشک می ریختم انداخت و گفت:بخش مراقبت های ویژه.انتهای راهرو با شنیدن اسم بخش نزدیک بود بیافتم که غزل دستم رو گرفت.با تمام قدرتی که برام مونده بود سمت انتهای راهرو دویدم.دیگه مهم نبود که جلوی بابا دارم لو می رم و این کارا زشته.مهم این بود عشقی که خیلی وقته می خواستمش داره از دستم می ره اخر راهرو سروش و متین رودیدم. متین و سروش با بابا دست دادند. عسل:متین سورن کجاست؟چش شده؟ متین اروم من و روی صندلی نشوند و ...



  • آقای مغرور خانوم لجباز 11

    ////////////////////////////////////////////////////// چاقوم رو در اوردم و گرفتم دستم.اومد جلو...چندتا ضربه زدم که جاخالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید...رفت عقب حالا هر دو تا دستش زخمی بود...ازدیدن اون همه خون چندشم شداما مهم نبود باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم.این بهترین راهه. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم.سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم.اونم دست کمی از من نداشت.هنوز وسط اتاق ایستاده بود و جز لباس زیرش چیزی تنش نبود.نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست.چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود. که یه دفعه صدای شلیک از بالا اومد. بعدش هم صدای ایست ایست می اومد و باز هم صدای شلیک...صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلومه حسابی وحشی شده بودن. مانی:یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم:نمی دونم نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بیخیال شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت:از این جاتکون نمی خوری.فکر نکن کارم باهات تموم شده.نه!هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا. سورن بچه های نوپو اومده بودن.همه خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن.نمی ارزید ریسک کنیم و ماهم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم.به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا 8 نفر به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافه ام رو مضطرب نشون دادم. سلطانی:چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت:گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده. فاضلی:همه اش تقصیر شماست مهندس باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره سوخته شدید محتشم:نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی:همه ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصر خان:به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اونجا بمونم سریع دویدم از در پشتی برم نادرخان:کجا سورن؟ باید فکر فرار باشید وایستادید حرف می زنید؟من رفتم. دویدم بیرون...اسلحه ام دستم بود...چمد نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری:نزنید سرگرده دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون.پس حدسم درست بود عسل رو اونجا قائم کرده اما چرا نرفته؟یادش ...

  • "پست 25 و 26 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز "

    بالبخند گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟هرجا من می رم باید توهم بیای؟ دست به سینه ایستادم و یه ابروم رو دادم بالا و با لحن طلبکارانه ی دلخوری گفتم:من چی کار کنم که هر جا می رم شما هستید؟ناراحتید برم؟ اخم شیرینی کرد و سر تکون داد و زیرلب ولی طوری که همه مون شنیدیم گفت:عمری متین رو دست انداختم با اون معاونش حالا همون شده معاون من دلخور شدم.می دونستم حرفاش از ته دل نیست اما دوست داشتم سورن هم قد من از دیدنم خوشحال بشه -پس کجای کاریدکه سرگرد پویا وقتی داشتم می اومدم داشت گریه می کرد سورن با پوزخند گفت:پس خبرنداری...اشکای شوق بود همه با تعجب به ما نگاه می کردن.لابد تعجب کردن چطوری تو روی سرگرد خشنشون ایستادم و بلبل زبونی می کنم.آخی بمیرم براشون معلوم نیست این کینگ کنگ چه بلایی سرشون اورده اینطوری ازش می ترسن. سورن:همونطوری می خواید اونجا وایسید و من رو نگاه کنید؟ -پس چی کار کنم؟ سورن سری تکون داد وگفت:بیا تواتاق من.شماها هم بفرمایید سرکاراتون همه سریع پخش شدن و رفتن تو اتاق و سر میزهاشون نشستن. یعنی اینقدر ازش می ترسن؟نه بابــــــا...تو تهران اینطوری نبود که!یعنی درجه اش زده بالا؟ با تعجب به بقیه نگاه کردم و رفتم تواتاق سورن. سورن:درم ببند -چشم در رو بستم و برگشتم طرفش.نشسته بود رو صندلی ریاستش و دستش رو دراز کرد و به یه صندلی اشاره کرد. سورن:بشین آروم نشستم.دست هاش رو توهم قلاب کرد وبه چشم هام جدی خیره شد. بعد پقی زد زیر خنده.نمی دونم چرا خندید ولی با خندیدن اون منم خنده ام گرفت.هر دو با صدای نسبتا بلند چند دقیقه خندیدیم که دست هاش رو به نشونه ی یواش تر تکون داد. سعی کرد خنده اش رو بخوره وگفت:تو به چی می خندی؟ منم با خنده گفتم:تو واسه چی می خندی؟ سورن:این جا فقط من سوال می پرسم یادت باشه. بعد انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا برد -خیلی خب.خندیدم چون با اون تعریف هایی که بیچاره های مظلوم ازت کردن گفتم الان یه دیو شکم گنده ی پیر کچل بداخلاق جلوم ظاهر می شه بااخم گفت:پوستشون و می کنم.چی گفتن مگه؟ -ولشون کن بنده خداها رو تا الان هم معلومه کلی پوستشون رو کندی.هیچی بابا می گفتن خدا به دادت برسه سرگرد سخت گیر و جدیه و با دختراخوب نیست و این حرفا...توچطوری دختری می خوای معاونش بشی واینا... سورن لبخندی زد وگفت:راست می گن.تو می دونی من رابطه ام با دخترها خوب نیست ناراحت شدم.یعنی منم براش مثل بقیه ام. ناخداگاه با یه لحن مظلومانه ای از دهنم پرید:حتی با من؟ بهم نگاه کرد.تو چشم هامم نگاه کرد.یه نگاه که تا خود قلبم نفوذ می کرد.کاش می دونست با این کارهاش من و اذیت می کنه.من می خواستم سورن رو از یاد ببرم اما اون دوباره به زندگیم برگشته ...

  • رمان آسانسور

    محسني - منا خجالت بكش تو يه پرستاري... وقتي نتوني كار به این سادگي رو انجام بدي ..چطوري مي خواي جون يه انسانو نجات بدي؟- .من پرستارم ....نه شكسته بند..محسني دستي به صورتش كشيد و از ته دل:اوه خداي من ...بهزادم كه اسم منو توسط محسني شنيده بود ...يه جوري نگام كرد ..." ای خدا مصبتو شكر.....تعصبشونو ببينم يا لجبازياشونو "غد بازي رو كنار گذاشتم ... و از جام بلند شدم و به محسني نزديك شدم ...- خيل خوب... بگو چيكار بايد بكنممحسني -..برو كنار پام تا بگم...- خوب ..؟محسني - اگه اشكالي نداره اول كفشمو در بيار ...بهزاد كه راضي به این كار نبود ....كنارم نشست و دستاشو به كفش نزديك كرد كه من به پاش دست نزنمولي خيلي بد اين كارو كرد كه داد محسني رو در اوردمحسني – ارومتر... داري چيكار مي كني ؟..بهزاد كه از داد محسني ترسيده بود..دستاشو كشيد كنار...اروم اول بند كفشاشو باز كردم ...و خيلي اروم كفشو در اوردم ..كمي دردش گرفت ولي صداشو در نيورد .....حالا نوبت جورابش بود ...بهزاد با حالتي عصبي:این يكي... ديگه كاري نداره و اروم خودش جورابو در اورد ...در حالي كه خنده ام گرفته بود- پس پاشم خودت جا بندازچشماش باز شد..بهزاد- من كه بلد نيستم-پس چرا هي مي پري وسط و مزاحم مي شي ..برو كنارو بذار من كارمو بكنم سرشو سر درگم تكوني داد و ازم فاصله گرفت ...به محسني نگاهي انداختم دستامو به پاش نزديك كردم ولي لمسشون نكردم - خوب ببين دستمو درست گرفتم ؟سرشو تكون داد...محسني - فقط دختر زجر كشم نكني .....رگ شيطنتم گل كرد ...محسني فهميد ...سعي كرد خنده اشو قورت بده:صالحي اذيت نكنيا ...مثل خودش ..- نه.. مگه مرض دارم؟كه دوتايمون زديم زير خندهبهزاد واقعا ديگه داشت جوش مي اورد ...بهزاد- يه جا انداختن انقدر خنده داره ...؟....سرخ شدمو و چيزي نگفتممحسني - افرين همونطوري نگهش دارو .... اونطوري كه ياد گرفتي حركتش بده ...محكم و سريع ....از درد گرفتن پامم نترس هنوز دستامو رو پاش نذاشته بودم ...در كنار بهزاد يه جور خجالت مي كشيدم كه به پاش دست بزنم .....و اونم دقيقا بالاي سرم دست به سينه ايستاده بود ..و خود خوري مي كرد سرمو اوردم بالا و به چشماي محسني كه حالا رنگ مهربوني به خودشون گرفته بود خيره شدم ...يه دفعه شرم و خجالت تمام وجودمو گرفت .... زودي سرمو گرفتم پايين ....اب دهنمو قورت دادم ...و با دستايي كه سر انگشتاش از استرس سرد شده بود ...پاشو گرفتم ...تا گرفتم بهش نگاه كردم ...فكر كنم از همه چي دلم با خبر شده بود كه همونطور خط نگاشو روم زوم كرده بود ......سعي كردم اضطراب و دلهره اي كه به جونم افتاده بودو از خودم دور كنم كمي پاشو مالش دادم كه...در حين مالش دادن باز بهش خيره شدم ...نگاشو از نگام بر نمي داشت ....تمام وجودم گرم شده بودو نمي تونستم ...

  • آقای مغرور خانوم لجباز 13

    چشم ها رو باز کردم و بعدازخوندن آیه الکرسی رفتم داخل.یه سالن بزرگ بود که یک طرفش یه سالن خیلی بزرگ بود که خیلی رفت وآمد توش زیاد بود.اما دقیق داخلش رو نمی تونستم ببینم.چندتا دیگه دربود که بسته بودن.باصدای مردی که پشت میز نشسته بود به خودم اومدم ودست از بررسی کردن اداره برداشتم. -بله چیزی گفتید؟ مرد:گفتم امری داشتید؟کارتون رو بفرمایید یکم صدام رو صاف کردم و صاف ایستادم.با لحن جدی گفتم:سروان آرمان هستم افسر جدید مرد بلند شد و برام احترام گذاشت وبا کمی تعجب گفت:خیلی خوش اومدید قربان.می تونم بپرسم سروان چندم هستید؟ -ممنونم.سروان دوم چطور مگه؟ مرد سری تکون داد و باز هم با تعجب گفت:پس معاون جدید اداره شمایید.بهتون تبریک عرض می کنم -ممنون.رئیس بخش نیستن؟ مرد:نه جناب سرگرد هنوز تشریف نیاوردن. بعد پسر جوون و قدبلند و سبزه رویی رو که داشت از جلومون رد می شد رو صدا کرد. مرد:جناب سروان کامروا... کامروا:بله؟ مرد:سروان آرمان معاون جدید کامروا بالبخند شیرینی نگاهی ازسرتا پای من انداخت وبا تعجب گفت:معاون جدید شمایید؟ باتعجب گفتم:اینطور به نظر میاد.چرا همه تعجب می کنن وقتی این رو می فهمن؟ کامروا:بفرمایید با بقیه دوستان آشناشید تا سرگرد بیان.داستان داره می گم خدمتتون. با دست اشاره کرد به سمتی که حالا فهمیدم آبدارخونه است...حدود 9 8نفری اونجا نشسته بودن که دونفرشون هم زن بودن...همه داشتن صبخونه می خوردن.بادیدن ما همه بلندشدن کامروا:بشینید بچه ها.معاون جدید اداره روبهتون معرفی می کنم.جناب سروان آرمان این دفعه همه کامل بلندشدن واحترام گذاشتن و اظهار خوش وقتی کردن.بعد از یکم تعارف کناردوتا زن نشستم. کامروا:بچه ها رو معرفی می کنم خدمتتون سروان دستش رو به سمت مرد تقریبا 40 ساله ای دراز کرد وگفت:ستوان یعقوبی بعدی یه مرد حدود 35 ساله بود که موهای مشکی و ریش و سبیل های مشکی داشت و عینکی بود.قیافه اش نور بالا می زد. کامروا:ستوان موسوی بعدی یه مرد43ساله خوش خنده باموهای جو گندمی و شکم بزرگ بود.قیافه بامزه ای داشت که ناخداگاه خنده رو لب آدم می اورد. کامروا:ستوان حبیبی بعدی پسر نسبتا تپلی بود که شباهتی به نفر قبلی داشت. کامروا:استوار حبیبی پسرستوان حبیبی بعدی پسرلاغر اندام با پوست سفید و موهای قهوه ای بود. کامروا:سرگروهبان مجد دستش رو به سمت دیگه دراز کرد.پسر و دختری شبیه هم با چشم های مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو قلو بودن. کامروا:ستوان های قاسمی.دوقلوان درست حدس زده بودم.هورا نفر بعدی دختری با چشم های سبز و صورت گرد و پوست سفید بود که بانمک و خوشگل بود.بینی یکم گوشتی و لب های نازکی داشت. کامروا:استوار نجفی -ازآشنایی باهاتون خیلی ...

  • پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

    چاقوم رو در اوردم و گرفتم دستم.اومد جلو...چندتا ضربه زدم که جاخالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید...رفت عقب حالا هر دو تا دستش زخمی بود...ازدیدن اون همه خون چندشم شداما مهم نبود باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم.این بهترین راهه.چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار.از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم.نفس نفس می زدم.سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم.اونم دست کمی از من نداشت.هنوز وسط اتاق ایستاده بود و جز لباس زیرش چیزی تنش نبود.نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست.چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی.دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود.که یه دفعه صدای شلیک از بالا اومد.بعدش هم صدای ایست ایست می اومد و باز هم صدای شلیک...صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلومه حسابی وحشی شده بودن.مانی:یعنی چی شده؟با لبخند گفتم:نمی دونمنگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بیخیال شونه هام رو انداختم بالا.سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت:از این جاتکون نمی خوری.فکر نکن کارم باهات تموم شده.نه!هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو.سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.سورنبچه های نوپو اومده بودن.همه خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن.نمی ارزید ریسک کنیم و ماهم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم.به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا 8 نفر به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا.منم قیافه ام رو مضطرب نشون دادم.سلطانی:چی شده؟یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت:گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده.فاضلی:همه اش تقصیر شماست مهندس باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره سوخته شدیدمحتشم:نباید بهتون اعتماد می کردیم.کسرایی:همه ما به خاطر شما گیر افتادیم.ناصر خان:به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید.دیگه نمی خواستم اونجا بمونم سریع دویدم از در پشتی برمنادرخان:کجا سورن؟باید فکر فرار باشید وایستادید حرف می زنید؟من رفتم.دویدم بیرون...اسلحه ام دستم بود...چمد نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم.نادری:نزنید سرگرده دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون.پس حدسم درست بود عسل رو اونجا قائم کرده اما چرا نرفته؟یادش رفت در رو قفل کنه داشت اونور سر و گوش ...

  • آقای مغرور خانوم لجباز 14

    عسل:سلام آقا سامی...خوب هستین؟ سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد. سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟ سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان...خوبم عسل:عرشیا خونه اس؟ سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده...شاید امشب نیاد متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن"آهان"اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید. آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز...منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما...خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که. -نمی میریم ولی خسته که می شیم -راست می گی اینم حرفیه. آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت. عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟ سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟ با قیافه مظلومی گفتم:نه...من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟ سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد. سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟ با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟ سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد. دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید. از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون. عسل:شب بخیر سورن: شب بخیر...راستی... برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم. سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟ تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر... کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم. اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و. تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم. صدای کلافه ای از پشت خط گفت. - بله بفرمایید انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس - سلام داداشی.خسته نباشی یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی - عرشیا شب نمیای خونه؟ - نمی دونم عزیزم.شاید ...

  • پست اول رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

    ای خداچه خبره اینجا چقدر شلوغه..اه لعنتی الان وقتش بود؟بازم که خشاب خالی کردم...یه گوشه خلوت پیدانمی شه؟آهان اینجا بهتره...خدایا عجب شیرتو شیریه ها!صادقی:مواظب باشید پسرا هیچکدومشون نباید فرارکنن..حواستون به همه باشه...نادری:قربان...اون دختره اونجا چیکار می کنه داره خودش رو به کشتن می دهصادقی:ای وای...اون دیگه کیه؟دیوونه جلوی تیررس قرار گرفته ...تو حواست به بچه ها باشه...اون احمد لعنتی فرار نکنه ها...من برم ببینم اون دیوونه کیه...نادری:باشه حواسم هست...شما هم مراقب باشآرمان:آیـــــــــــــــی... .صادقی:ساکت شو تکون بخوری یه گلوله تو مغزت خالی می کنم...صدات دربیاد می کشمت ...روانی جلوی گلوله وایستادی...از جونت سیر شدی؟یا خدا این دیگه کیه؟وای دستش رو محکم گذاشته رو دهنم...صادقی:چته؟چرا اینقدر دست و پا می زنی؟خب دیوانه دستش رو هم برنمی داره از رو دهنم...دیگه دارم خفه می شم...نه اینطوری نمی شه...می ریم واسه یه گاز جانانه آماده شیم بگیر که اومد...صادقی دستش رو برمی داره وهی تو هوا تکون می ده:اه...لعنتی...مگه سگی گاز می گیری؟آرمان در حال نفس نفس زدن-دستت رو گذاشتی رو دهن من نمی گی خفه می شم؟ تو دیکه از کجا پیدات شد؟ دست از پا خطا کنی با تیر...ای وای خدا اسلحه ام کو؟صادقی با پوزخندگفت:منظورت اینه؟اسلحه رو تو دستاش تکون میداد تا اومدم بگیرم کشید عقبصادقی:نه نه خانوم کوچولو این خیلی واست خطرناکه ممکنه خودت رو زخمی کنی...آرمان:حرف مفت نزن اسلحه ام رو بده به منوحشی شد.با خشم اومد جلو...چونه ام رو گرفت واز رو زمین بلندم کرد:احمد کجاست؟آرمان:ولم کن وحشی...احمد؟من باید این سوال رو از تو بپرسم؟احمد لعنتی کجاست؟نادری:قربان...قربان...کجایید؟؟بیاین خبرخوش دارم بچه ها جلوتر دم پمپ بنزین احمد رو دستگیر کردن...اینجاهم پاک سازی شد..قربان کجایین؟صادقی:صبر کن نادری اومدمآرمان:ولم کن داری خفم می کنی...صادقی:ساکت باش حرف نزنهمینطور که با یه دستش من رو گرفته بود کشون کشون منو کشید بیروننادری:این بدبخت رو چرا اینطوری گرفتین؟آرمان:بدبخت خودتی ولم کنید جفتتون رو می کشم...صادقی:مورچه چیه که کله پاچش باشهنادری با خنده:قربان...سردار کاشانی اینجان...آرمان:سردار؟صادقی:باشه می رم پیششون الان. بعد رو به من گفت:ساکت باش یه کلمه حرف هم نزنمچ دستم رو محکم تو دستش گرفت...لعنتی چه هیکلی هم داره نمیتونم دستم رو از تو دستاش دربیارم...گفت سردار...یعنی ممکنه پلیس باشن؟به این که نمی خوره...خیلی وحشیه...دستم رو ول کن...آخ جون ...الان حسابش رو می رسن...پیش سردار کاشانی و سرهنگ محمدی و یه سرهنگ دیگه احترام نظامی گذاشت.همچنان دستم تو دستاش بود...کنترل خودم رو از دست داده ...