رمان سال های تنهایی

  • اندکی در باب رمان «صد سال تنهایی»

    روژان محمودی صد سال تنهایی / گابریل گارسیا مارکز / ترجمه ی کیومرث پارسای / برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات 1982 اشاره:گابریل گارسیا مارکِز (زاده ی 6 مارس 1927 در در دهکده ی آرکاتاکا درمنطقه ی سانتامارا در کلمبیا) رمان نویس، روزنامه‌نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیای است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور است و پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی می‌کند. او در سال ۱۹۴۱ اولين نوشته‌هايش را در روزنامه‌ای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبيرستانی بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصيل رشته ی حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت. در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی کرد و آن را در سال ۱۹۶۸ به پايان رساند که به عقيده ی اکثر منتقدان شاهکار او به شمار می‌رود. او در سال ۱۹۸۲ برای این رمان، برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات بوده است. او در سال ۱۹۹۹ رسماً مرد سال آمريکای لاتین شناخته شد و در سال ۲۰۰۰ مردم کلمبيا با ارسال طومارهايی خواستار پذيرش رياست جمهوری کلمبيا توسط مارکز بودند که وی نپذيرفت. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی است، اگرچه تمام آثارش را نمی‌توان در این سبک طبقه‌بندی کرد.                                                                          آنگونه که از اسم این رمان پیداست مفهوم تنهایی می باشد که در طی یک گذر زمانی و یا شاید تعمیمی برای کل تاریخ بشریت باشد. در حقیقت این رمان داستان زندگی بشر را بازگو می کند که در پیدایش جامعه و مفهوم یکجا نشینی که از دهکده ای به شهر بزرگی می انجامد. این رمان داستان دردهای بشر را بازگو می کند و امیدها و آرزوهای او را به ما نشان می دهد. نکته ی قابل توجهی که از رمان صد سال تنهایی برداشت می شود تکرار نسل ها و یا شاید تکرار تاریخ باشد که علی رغم بوجود آمدن شرایط زندگی بهتر و بهبود کیفیت رفاهی، نسل ها تکرار می شود و هوش او را به محک آزمایش می گذارد که علی رغم تغییر شرایط زندگی از دهکده ی کوچکی به نام ماکوندو به شهر بزرگی به همان نام، باهوش ترین انسان کسی نیست که بعد از همگان به دنیا می آید بلکه کسی است که تجربه ی بیشری کسب کرده باشد و در ضمن از زندگی خویش بخوبی درس گرفته باشد؛ البته شراط مناسب برای رشد و بلوغ وی فرام شده باشد. اینجا مارکز ما با فرهنگ توده ای غالب که همواره در طول تاریخ چیزی عادی بوده و همچنان ادامه دارد و آن فرهنگ نخبه کشی و بی ارزش دانستن انسان های بزرگ است که در بسیاری موارد با او مثل یک دیوانه برخورد می کنند و تنها در نسل های آینده و با مطالعه آنهم تنها از سوی عده ...



  • نقدی بر کتاب صد سال تنهایی از ترانه جوانبخت

    ویژگی های رمان صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز       گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش   نسل خانواده بوئندیا می پردازد که نسل اول آنها در دهکده ای به نام     ماکوندو ساکن می شود. داستان از زبان سوم شخص حکایت می شود.     طی مدت یک قرن تنهایی پنج نسل دیگر از بوئندیاها به وجود می آیند و     حوادث سرنوشت ساز ورود کولیها به دهکده و تبادل کالا با ساکنین آن     رخ دادن جنگ داخلی و ورود خارجی ها برای تولید انبوه موز را می بینند.     شخصیت های مهم رمان عبارتند از: خوزه آرکادیو بوئندیا که اولین مرد     وارد شونده به سرزمینی ست که بعدها ماکوندو نام می گیرد زن او به     نام اورسولا که در طی حیات خود اداره کردن خانواده را با تحمیل مقررات     خود به بچه ها عهده دار می شود و تولد چندین نسل را به چشم می     بیند. اورسولا به ساختن آب نبات های کوچک به شکل حیوانات می     پردازد تا مخارج خانواده را تامین کند. دو پسر او آئورلیانو و خوزه آرکادیو     هستند که اولی در جنگ شرکت می کند و به عنوان سرهنگ و رهبر       آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار می پردازد و دومی به سفر     می رود و بعد از بازگشت به دهکده ماکوندو به کارهای خلاف اخلاق می     پردازد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سال های جنگ از زنهایی که با     آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار می شود. دختر     اورسولا به نام آمارانتا بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد می ماند و       سرپرستی بچه های دیگران را برعهده می گیرد. نسل های بعدی این     خانواده از خوزه آرکادیو و همسرش ربکا به وجود می آیند. آمارانتا که قبل     از ازدواج ربکا با خوزه آرکادیو برای ازداج با یک مرد ایتالیایی رقابت می کند     کینه ربکا را به دل می گیرد. از ازدواج پسر خوزه آرکادیو و ربکا پسری به     دنیا می آید که اسمش را آرکادیو می گذارند. خوزه آرکادیو و برادرش     سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با زنی به نام پیلار ترنرا که فال ورق برای اعضای     خانواده می گیرد رابطه برقرار می کنند که پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا     به نام آئورلیانو خوزه از همین زن به وجود می آید. همسر جوان سرهنگ     به اسم رمدیوس بعد از ازدواج با او بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد می     میرد. اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در     جبهه جنگ به وجود آمده اند آئورلیانو می گذارند و اسم مادرهایشان را به     اسم هرکدام اضافه می کنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد. آرکادیو       پسر خوزه آرکادیو در غیاب سرهنگ اداره ماکوندو را برعهده می گیرد اما     با ظلم و ستم به مردم دهکده همه را از ...

  • نگاهی به رمان صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز

    نگاهی به رمان صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز        گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا می پردازد که نسل اول آنها در دهکده ای به نام ماکوندو ساکن می شود. داستان از زبان سوم شخص حکایت می شود. طی مدت یک قرن تنهایی پنج نسل دیگر از بوئندیاها به وجود می آیند و حوادث سرنوشت ساز ورود کولیها به دهکده و تبادل کالا با ساکنین آن رخ دادن جنگ داخلی و ورود خارجی ها برای تولید انبوه موز را می بینند. شخصیت های مهم رمان عبارتند از: خوزه آرکادیو بوئندیا که اولین مرد وارد شونده به سرزمینی ست که بعدها ماکوندو نام می گیرد زن او به نام اورسولا که در طی حیات خود اداره کردن خانواده را با تحمیل مقررات خود به بچه ها عهده دار می شود و تولد چندین نسل را به چشم می بیند. اورسولا به ساختن آب نبات های کوچک به شکل حیوانات می پردازد تا مخارج خانواده را تامین کند. دو پسر او آئورلیانو و خوزه آرکادیو هستند که اولی در جنگ شرکت می کند و به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار می پردازد و دومی به سفر می رود و بعد از بازگشت به دهکده ماکوندو به کارهای خلاف اخلاق می پردازد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سال های جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار می شود. دختر اورسولا به نام آمارانتا بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد می ماند و سرپرستی بچه های دیگران را برعهده می گیرد. نسل های بعدی این خانواده از خوزه آرکادیو و همسرش ربکا به وجود می آیند. آمارانتا که قبل از ازدواج ربکا با خوزه آرکادیو برای ازداج با یک مرد ایتالیایی رقابت می کند کینه ربکا را به دل می گیرد. از ازدواج پسر خوزه آرکادیو و ربکا پسری به دنیا می آید که اسمش را آرکادیو می گذارند. خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با زنی به نام پیلار ترنرا که فال ورق برای اعضای خانواده می گیرد رابطه برقرار می کنند که پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نام آئورلیانو خوزه از همین زن به وجود می آید. همسر جوان سرهنگ به اسم رمدیوس بعد از ازدواج با او بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد می میرد. اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمده اند آئورلیانو می گذارند و اسم مادرهایشان را به اسم هرکدام اضافه می کنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد. آرکادیو پسر خوزه آرکادیو در غیاب سرهنگ اداره ماکوندو را برعهده می گیرد اما با ظلم و ستم به مردم دهکده همه را از خود عاصی می کند. حتی اورسولا مادربزرگ او از ظلم او ناراضی ست و این نارضایتی را با کتک زدن او به او نشان می دهد. آرکادیو از ...

  • رمان شب های تنهایی (قسمت سوم)

    پس از گذشت دو هفته از آشنايي ياس و بنفشه ، آن دو كاملا به يكديگر انس گرفتند و به دوستاني صميمي و مهربان تبديل شدند . در آن جمعه كسالت آور ، ياس از صبح در خانه تنها بود . فقط موسيقي گوش كرده بود و كمي هم خودش را با گلدان هايش سرگرم كرده بود ، اما بعد از ظهر ، وقتي باران ملايمي شروع به باريدن كرد ، او نيز سر ذوق آمد . قلم مركب و چند برگ كاغذ برداشت و در هواي آزاد و نشاط آفرين بالكن نشست و شروع به نوشتن شعري كرد كه آن را شب قبل در يك مجله خوانده بود . تقريبا نيمي از كارش تمام شده بود كه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . پس از دم كردن مشغول دست و پا كردن ساندويچي براي عصرانه شده بود كه صداي زنگ برخاست .از آشپزخانه خارج شد و پس از گشودن در ، با لبخند گرم بنفشه رو به رو شد كه بهنام را نيز همراه داشت . با خوشرويي پاسخ سلامشان را داد و دعوتشان كرد كه وارد شوند و به هر دو خوش آمد گفت . آپارتمان كوچكش مثل هميشه تميز و مرتب بود . بهنام كه براي اولين بار پا به آپارتمان او مي گذاشت ، از ديدن آنچه كه در برابرچشم داشت با تحسين و تعجب گفت : خداي من اينجا محشره . و سپس به ياس گفت : حق با بنفشه اس ، تو دختر با ذوق و لطيفي هستي . او در برابر اظهار لطف بهنام لبخندي زد و گفت : بنفشه هميشه منو شرمنده لطف و محبتش مي كنه . و آنها را به نشستن دعوت كرد و خود به آشپزخانه بازگشت . پس از پذيرايي به وسيله ي چاي و ميوه و شيريني ، براي آن دو ساندويچ درست كرد . بنفشه پرسيد : امروز روز خوبي داشتي يا نه ؟ ياس سري جنباند و گفت : نه  اونقدرا ، حوصله ام سر رفته بود . وقتي آسمون شروع به باريدن كرد ، منم يه خورده سر كيف آمدم ، اما خوبيش به اين بود كه از دست اون عوضيا راحت بودم . او در محيط دانشگاه همراه بنفشه و بهنام بود ، ولي هر بار عده اي مزاحمشان مي شدند و آن دو خوب آگاه بودند كه ياس از اين مسئله رنج مي برد . پس از مكثي پرسيد : حال مادرت چطوره ؟ -        خوبه . كمك نمي خواي؟ -        اگه گشنته، چرا. بنفشه از جابرخاست و به آشپزخانه رفت . بهنام نيز چايش را سر كشيد و از جا برخاست و تا هنگام آماده شدن عصرانه تابلوهاي ياس را تماشا كرد . هنگام صرف عصرانه بنفشه رو به ياس گفت : -        فردا تولد مامانه و من و بهنام تصميم گرفتيم براش يه جشن تولد كوچولو بگيريم . البته مهموني دعوت نكرديم و يه جشن كاملا خصوصيه ، اما دلمون مي خواد تو هم فردا شب توي جشن كوچيك ما شركت كني . ياس تبسمي كرد و گفت : خيلي ممنونم كه منو توي جمع صميمي خودتون راه مي دين . بنفشه پرسيد :مياي ؟ - البته كه ميام . مادرت بي نهايت مهربون و خوش قلبه و من به اندازه ي مادر خودم دوستش دارم . بنفشه نيز با قدرداني گفت :اونم ...

  • صد سال تنهایی اثر: گابریل گارسیا مارکز

    صد سال تنهایی اثر: گابریل گارسیا مارکزگابریل گارسیا مارکز- نویسنده ای که خیال پردازی هایش را جادوی بزرگ ادبیات معاصر جهان خوانده اند - ۸۰ ساله شد.خالق صد سال تنهایی در حالی روز تولدش را جشن می گیرد که مدتها است ‘یک خط هم ننوشته است’.اما امسال مناسبت خاصی  برای مارکز دارد؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او چهل ساله خواهد شد.آثار مارکز خوانندگان بسیاری در سراسر جهان دارد و رئالیسم جادویی در آثار او چنان واقعیت و خیال را با هم درمی آمیزد که مرزی برای تشخیص آن باقی نمی گذارد.بی سبب نبود که مارکز شهری خیالی با نام ماکوندو را در آثارش خلق کرد؛ شهری که تا حد زیادی الهام گرفته از دهکده آرکاتاکا یعنی محل گذران دوران کودکی او در شمال کلمبیا بودماکوندو در صد سال تنهایی و آثار دیگر مارکز، شهری از ‘تخیلات واقعی و واقعیات تخیلی’ است و مارکز در این رمان چنان جزییات دقیقی از آن به دست می دهد که نمی توان باور کرد چنین شهری وجود ندارد.مارکز با این ترتیب در ‘شکستن خطوط مشخص بین واقعیت و خیال’ کاملاً موفق عمل کرده است.مارکز خود نیز اذعان می کند که این روش روایت داستان، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:”مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد.”مارکز که در سال ۱۹۸۲ میلادی جایزه نوبل ادبیات را نیز از آن خود کرد، به ‘رویا پردازی’ و چگونگی به یاد آوردن و روایت وقایعی که در زندگی اتفاق می افتد علاقه زیادی دارد و بارها تأکید کرده که ‘قسمت های عجیب رمانهایش همه واقعیت دارند’.مارکز ادبیات را به نجاری تشبیه می کند و می گوید:”در هردو، شما با یک واقعیت سر و کار دارید که مثل چوب، سخت است.”اما مارکز که بین طرفدارانش به گابو شهرت دارد، به قدرت کلمات هم ایمان دارد و نحوه استفاده از آنها را وجه تمایز نویسندگان مختلف می داند و به همین جهت هم هست که جستجوی همیشگی اش برای یافتن لغات جدید را پنهان نکرده است.مارکز که به همراه ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس از ستون های اصلی اوج گیری ادبیات آمریکای لاتین به شمار می آید، نخستین داستانش را زمانی منتشر کرد که در کالج درس می خواند و پس از آن به روزنامه نگاری روی آورد و مدتی را به عنوان خبرنگار در شهرهای اروپایی از جمله رم، پاریس و بارسلون سپری کرد.آسمان نوشته های گابو با انتشار صد سال تنهایی درخشان شد. مارکز خود نقطه جرقه زدن نگارش آن را سال ۱۹۶۵ میلادی و هنگامی می داند که مشغول رانندگی بود اما ناگهان ایده نگارش صد سال تنهایی باعث شد مسیرش را عوض کند؛ به خانه برگردد؛ و به مدت ۱۸ ماه ‘فقط بنویسد’.صد ...

  • رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم)

    اكنون سه ماه از برپايي اولين نمايشگاه گذشته وچند مرتبه ديگر نيز در نگارخانه هاي مختلف آثارش به معرض نمايش گذاشته بودند و البته در اين چندين كار ديگر نيز به كار هاي قبلي اش اضافه كرده بود . نمايشگاه پانزده روزه اش در كرج تازه به پايان رسيده بود و او بعلت خستگي زياد در طول اين سه ماه استاد شهريار از او خواسته بود كه براي مدتي از برپايي نمايشگاه جديد صرف نظر كند . در طي اين مدت بسيار رياضت كشيده بود . در كنار حضور نگارخانه هاي مختلف به دانشگاه نيز مي رفت و همچنين مجبور بود در مصاحبه هاي مختلف شركت كند . خوشنويسي را با جديت بيشتري ادامه مي داد و در همان حين مجبور بود در آموزشگاه نيز تدريس كند و شعر هاي تازه اي بسرايد . البته در مورد آخر زياد به خودش سخت نمي گرفت و معتقد بود كه شعر گفتن به حس و حال و هوايي احتاج دارد كه حتما بايد به سراغش بيايد و در سرودن او را ياري كند . به هر حال به استراحت نياز شديدي داشت ، بخصوص كه درك كرده بود در اين مدت به بهرام سخت گذشته است . او در اين اواخر علاقه اي به همراهي با او نشان نمي داد و بيشتر سعي مي كرد تماشاگر باشد . ازاتفاقاتي كه در طي اين مدت رخ داده بود راضي نبود . اگرچه ياس هميشه سر به زير و متين بود و در برابر خبرنگاران ديگر و افرادي كه به سراغش مي آمدند رفتاري مناسب و برخوردي قاطع داشت ، اما بهرام احساس مي كرد كه همه سعي دارند ياس را از او بگيرند . آنها مي خواستند ياس براي همه باشد ، اما او اين دختر را براي خودش مي خواست و نمي توانست چنين برنامه هايي را تحمل كند . آن روز صبح با هم صبحانه خوردند ، اما بهرام مثل اكثر اوقات در اين اواخر آرام و سرد بود و بيشتر در افكار خودش غرق مي شد . پس از صرف صبحانه نيز خيلي سريع آشپزخانه را ترك كرد و به اتاق خواب ياس رفت . امروز هيچ كدام در دانشگاه كلاس نداشتند ، اما بهرام شب قبل در ورامين به اجراي برنامه پرداخته بود و خيلي دير وقت به تهران بازگشته بود . همين بهانه ي خوبي براي تظاهر كردن به خستگي بود ، اما بيشتر به اين دليل از او مي گريخت كه ديگر حالش از شنيدن سوالات خبرنگاران و پيشنهادات كارگردانان و تهيه كنندگان به هم مي خورد . در طول سه ماه گذشته همه ش درباره ي اين لعنتي ها شنيده بود و كمتر راجع به خودشان حرف زده بودند. احساس مي كرد آينده ي زندگي شان در خطر است و ديگر قادر به ادامه ي اين وضيت نيست . روي تخت افتاد و رو به پنجره به تماشاي بارون و ملايم قشنگي كه مي باريد مشغول شدمثل هميشه رايحه ي ياس ديوانه اش مي كرد ، اما اين روز ها فاصله ي بسياري در بينشان ايجاد شده بود ، اگرچه ياس اينگونه نمي انديشيد و تمام سعيش را مي كرد تا بهرام را ...

  • رمان شب های تنهایی (قسمت پنجم)

    نزديك ظهر بود و تازه به خانه بازگشته بود . دوساعت در دانشگاه كلاس داشت و دوساعت نيز براي گرفتن بليط هواپيما معطل شده بود ، اما با وجود خستگي بسيار ، خيلي خوشحال بود . مي دانست بنفشه چقدر هيجان زده خواهد شد و از اين بابت احساس غرور مي كرد . دو ماه از شروع كلاسهايش در دانشگاه مي گذشت و اكنون روز هاي سرد ماه آذر فرا رسيده بود . البته براي سفر به شيراز زمان بدي نبود ، زيرا هواي شهر هاي جنوبي در اين فصل از سال ، لطيف و دلچسب است . هنوز لباسهايش را عوض نكرده بود كه صداي تلفن بلند شد. با خستگي روي كاناپه افتاد و گوشي را برداشت و گفت : بفرمايين . -         سلام ياس ، خالت خوبه ؟ -         سلام استاد حالتون چطوره؟ آقاي شهريار استاد خوشنويسي او پشت خط بود كه او تا دو ماه پيش نزد او آموزش خط مي ديد . -         متشكرم تو چطوري ؟ -         خوبم استاد . خوشحالم كه صداتونو مي شنوم . -         اوضاع دانشگاه چطوره ؟ مشكلي نداري ؟ -         نه ، خيلي عاليه . -         يه كاري برات دارم ياس . -         كار ؟ -         البته دوست داري كار كني ؟ -         چه كاري ؟ -         تعداد هنرجو زياده. مي خوام توي آموزشگاه يك كلاس براي تو داير كنم ، البته اگه موافق باشي . ياس خوشحال از شنيدن اين حرف با هيجان گفت : آه خداي من ، خيلي عاليه. فكر مي كنين از عهده اش بر ميام ؟ -         تو بهترين هنرجوي من بودي ياس ، كارت از نظر من صد در صد مورد قبوله. -         متشكرم كه به من اعتماد مي كنين. -         پس موافقي ؟ -         البته . -         بيا آموزشگاه تا با توجه به ساعت هاي درسي دانشگاهت براي كلاست برنامه ريزي كنيم. -         همين امروز بعد از ظهر ميام . -         خوبه منتظرت هستم . وقتي گوشي را سر جايش گذاشت ، از فرط خوشحالي در پوستش نمي گنجيد . فرصت مناسبي فراهم شده بود تا هم خود را بيازمايد و هم از با تنهايي اش كاسته شود . بجز ساعات درس در دانشگاه كه سه روز در هفته را پر مي كرد ساير اوقات هفته را بيكار بود و با اين فرصت جديد مي توانست علاوه بر كاري مفيد در اوقات فراغتش با استاد شهريار نيز در ارتباط باشد و هرچه بيشتر از او بياموزد. طبق قراري كه با استاد شهريار گذاشته بود ، بعد از ظهر همان روز به آموزشگاه رفت . پس از كمي گفتگو در اين مورد و با توجه به برنامه ي درسي ياس ، سه روز در هفته و هر بار دو ساعت زمان آموزشي برايش تعيين شد كه او را خوشحال تر كرد و قرار شد از دو هفته ديگر و پس ازپايان گرفتن ثبت نام ها ، كارش در آموزشگاه آغاز شود. پس از ترك آموزشگاه ، يكراست به خانه ليلا رفت . همين امشب بايد بنفشه را در جريان اتفاقات قرار مي داد . ليلا و بهرام در ...