رمان فرشته ی خیال من

  • رمان فرشته ی من(10)

    پرهام و هومن روی مبل نشسته بودند و منتظر چشم به خانم بزرگ دوخته بودند...خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:من امشب شروین رو به اینجا دعوت کردم ...چون از این دعوت منظور خاصی داشتم..پرهام با اخم گفت:منظور داشتید؟..اخه چه منظوری خانم بزرگ؟..اون ..خانم بزرگ دستشو بالا گرفت که پرهام هم ساکت شد...خانم بزرگ :توی خونه ی من حق ندارید هیچ کدومتون در مورد شروین بد بگید..شنیدید چی گفتم؟پرهام به پشتی مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت و پوزخند زد : نمی دونستم شروین از من و هومن که نوه هاتون هم هستیم براتون عزیزتره...نگاهی به هومن کرد..هومن رو به خانم بزرگ گفت:خانمی این دیگه چه کاریه؟...اصلا بگید ببینم منظورتون از اینکه شروین رو به اینجا دعوت کردید چی بوده؟خانم بزرگ با لحن جدی رو به هر دو گفت:یادتونه بهتون گفته بودم من اون شخصی که قراره با فرشته ازدواج صوری بکنه رو در نظر گرفتم؟...هر دو سرشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند....پرهام نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت..خانم بزرگ گفت :اون شخص...کسی نیست جزء...شروین.پرهام به تندی از جایش بلند شد و تقریبا داد زد:چی؟...شروین؟!...هومن هم از جایش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:چی دارید میگید خانم بزرگ؟...چرا شروین؟..شما که..خانم بزرگ حرفش را قطع کرد وگفت :من همه چیزو می دونم حتی بیشتر از شماها...پس بی دلیل پشت سر کسی حرفی نزنید و به کسی هم تهمت نزنید...پرهام با خشم گفت:تهمت؟...هه..شما که دیدید اون با سارا چکار کرد..دیدید چطور منو بیچاره کرد..دیدید اون نامرد..اون..کلافه دور خودش چرخید و در حالی که صورتش سرخ شده بود داد زد:د اخه من به کی بگم؟..شما که خودتون در جریان همه چیز بودید..شما چرا خانم بزرگ؟..خانم بزرگ با ارامش رو به پرهام گفت:اروم باش پرهام..صداتو بیار پایین ممکنه فرشته بیدار بشه..گفتم که من همه چیزو در مورد شروین می دونم..همه چیزو حتی بیشتر از شماها...اون هیچ گناهی مرتکب نشده..برای این حرفم هم دلیل و مدرک دارم.پرهام چشمانش را ریز کرد و با عصبانیت غرید :چه مدرکی؟چه دلیلی خانم بزرگ؟جلوی چشم خودم با زن عقدی من.....خودم دیدمشون خانم بزرگ..پس اون عکسا چی بود؟اون عکسایی که هر هفته می اومد دم در خونه چی؟..مگه توی اون عکسا شروین دست تو دست سارا نبود؟..مگه بغلش نکرده بود؟مگه گونهشو نمی بوسید؟..به طرف اتاق فرشته رفت و داد زد:من باید همین الان همه چیزو به فرشته بگم...اون باید همه چیزو درمورد شروین بدونه..نباید بزارم این اتفاق بیافته..نباید..با صدای داد خانم بزرگ پرهام سرجایش ایستاد...-صبر کن پرهام...اگر بری و چیزی به فرشته بگی دیگه تا اخر عمرم اسمت رو نمیارم..پرهام اروم به طرف خانم بزرگ برگشت وگفت: یعنی انقدر شروین براتون ...



  • رمان فرشته ی نجات من 1

    باورم نمیشد، یعنی واقعا قراره امروز اونم با ....با مسعود ازدواج کنم؟! با صدای آرایش گر که گفت چشمات رو باز کن از فکر و خیال بیرون اومدم و آروم چشمام رو باز کردم. خیلی دوست داشتم سریع خودم رو ببینم . آرایشگر خیلی روی صورتم کار کرده بود. چشمام رو که باز کردم با تعجب به آیینه ها که روی اونها پرده ای انداخته شده بود نگاه کردم. با تعجب به سمت آرایشگر برگشتم و گفتم: چرا روی آیینه ها پرده انداختین؟...میخوام خودمو ببینم!!...آرایشگر اصلا به چهره ی من نگاه نمیکرد ،بدون پاسخ دادن به من ساعت رو نگاه کرد و سریع گفت:داماد دنبالت اومد...اونجا میتونی خودت رو ببینیتا خواستم بپرسم کجا دستم رو گرفت و منو به سمت در برد. مسعود پشت به در ایستاده بود و حتی وقتی در باز شد اصلا برنگشت. آرایشگر بهم آروم گفت: گفتم برای اینکه غافل گیر بشه اصلا بهت الان نگاه نکنه...خیلی رفتار آرایشگر عجیب بود. از پشت تونستم مسعود رو بشناسم به خاطر همین خیالم راحت شد و مطمئن بودم که خود مسعود هست. آرایشگر به من اشاره کرد که بدون اینکه به سمت مسعود برگردم به سمت ماشین برم. همین کار رو کردم و سریع به سمت ماشین رفتم. کمی اضطراب داشتم. وقتی به ماشین رسیدم تصمیم گرفتم به سمت مسعود برگردم. حوصله ی این لوس بازی ها رو نداشتم بنابراین سریع برگشتم اما کسی پشتم نبود. آرایشگر هم در رو بسته بود. به سمت ماشین برگشتم ماشین کنارم نبود!به اطراف نگاه کردم . خیلی خلوت بود. خیلی ترسیده بودم. یه مغازه روبه روم بود که شیشه ی درش آیینه ای بود. به سمت درش رفتم تا خودم رو ببینم. وقتی به نزدیک در رسیدم و خودم رو واضح تر دیدم با چهره ی وحشتناکی رو به رو شدم. روی صورتم خون ریخته بود و چشم هام سیاه بود. حتی لباس عروسم هم خونی بود. از وحشت به عقب پرت شدم و در همون لحظه صدای ترمز شدید ماشین و .....جیغی که کشیدم به حدی بود که ماردم سریع به اتاقم هجوم آورد.صدای مادرم رو شنیدم که با وحشت گفت: چی شده؟!با صدای بلند نفس نفس میزدم. همه ی بدنم عرق کرده بود. وقتی مادرم چراغ رو روشن کرد از نور زیاد چراغ ،چشمام رو کاملا مچاله کرده بودم. خیلی ترسیده بودم ، مادرم به سمتم اومد و روی تخت کنار من نشست و من رو در آغوش کشید. سرم رو لای دست های گرمش پنهان کرده بودم. هنوز هم نفس نفس میزدم و مادرم خیلی آروم سرم رو ناز میکرد و پشت هم میگفت:عزیزم آروم باش...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود... *** مریم ساندویج رو به زور تو دستم چپوند و با عصبانیت گفت: یا میخوری یا اینکه به زور متوسل بشم؟! چشم غره ای بهش رفتم و با بیحوصلگی پلاستیک ساندویج رو کنار زدم و گاز زورکی ای به ساندویج زدم. اصلا اشتها نداشتنم و مریم هم اصلا قانع ...

  • رمان فرشته من(9)

    ویدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت...گفتم:ویدا چی به سر پدر و مادر پرهام و وهومن اومد..اون زن..زیبا چی شد؟ویدا سرشو بلند کرد و نگام کرد..نفس عمیقی کشید وگفت:دایی مهرداد و زن دایی عطیه برای مدتی رفته بودم مسافرت شمال..که تو راه برگشت تصادف می کنند و کشته میشن..اون ماشینی هم که بهشون زده بود همون شب بدون سرنشین توی دره پیدا میشه...هیچ وقت معلوم نشد کی این کارو کرد و مجرم چه کسی بوده؟..پرهام و هومن خیلی این در و اون در زدن تا پیداش کنند ولی هر بار به در بسته می خوردند...میدونی فرشته زیبا همون زنی که هومن رو تو کودکی دزدیده بود..هومن بعد از سالها به خانواده برگشت ولی تا اونجایی که من میدونم اون زن کینه ی بدی نسبت به دایی و خانواده اش داشت...زیبا هم چند ماه بعد از مرگ دایی و زن دایی فوت کرد..من که خبر نداشتم خانم بزرگ بهم گفت..ظاهرا سرطان داشته..دکترا جوابش کرده بودن..بعد از مدتی هم میمیره.ویدا سکوت کرد..ولی من به سرنوشت عجیب مهرداد و عطیه و زیبا فکر می کردم..مطمئن بودم کسی که باعث مرگ مهرداد و عطیه شده خوده زیبا بوده..اون تا پای نابودی مهرداد مونده بوده..خدایا یه ادم چقدر می تونه خودخواه و بد باشه و چنین ذات پلیدی داشته باشه؟..دلم برای مهرداد و عطیه سوخت...مهرداد با وجود زیبا هیچ وقت نتونست به درستی خوشبخت باشه و در ارامش کامل زندگی کنه...ویدا با خنده گفت:خب خانم خانما...حالا نوبتی هم باشه نوبته شماست..پس یالا شروع کن که منتظرم.خندیدم و گفتم:باشه عزیزم ولی فکرکنم دیگه موقع شام شده.. من بعد از شام همه چیزو برات تعریف میکنم چطوره؟ویدا لبخند زد و از جاش بلند شد :منم موافقم..پس بعد از شام.. یادت نره ها..خندیدم و گفتم:چشم..حتما...*******بعد از شام من و ویدا و خانم بزرگ توی سالن نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم..خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان..مهناز.. هنوز عمه مریمت رو می بینه؟ویدا سرشو تکون داد و گفت:اره خانم بزرگ...اتفاقا همین 3 شب پیش با شروین شام خونه ی ما بودن...خانم بزرگ با لبخند گفت:حالشون چطور بود؟شروین جان چطوره؟ویدا : خوب بودن..اتفاقا بهتون سلام رسوندند.خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن...خب از شروین بگو..چکارا می کنه؟ویدا رو به خانم بزرگ گفت:والا اینطور که خودش می گفت تازه همون روز برگشته بوده...خیلی هم خسته بود ولی با این حال دعوت مامان رو قبول کرده بود و اومده بود.خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد:درسته..خب خلبانی شغل خیلی سختیه...ایشاالله خدا همیشه مواظبش باشه.ویدا با شیطنت گفت:خانم بزرگ شما همیشه هوای شروین رو بیشتر از ما که نوه هاتونیم داشتیدا..چرا؟خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه دختر؟..من شماها رو خیلی دوست دارم...همتونو..هیچ ...

  • رمان فرشته من (11)

    قرار بود امشب پرهام و هومن و شروین بیان اینجا تا من از بین هومن و شروین یکی رو انتخاب کنم..استرس شدیدی داشتم..حالا خوبه این ازدواج صوریه اگر واقعی بود چی؟...نه خدایا اگر می خواست واقعی باشه که اصلا حالا حالا ها ازدواج نمی کردم.امشب دیگه حال و حوصله ی اشپزی نداشتم...حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم و به حرفای خانم بزرگ فکر می کردم.بهم گفته بود که بعد از مهمونیه امشب باهام کار داره ومیخواد با من حرف بزنه..خیلی دوست داشتم به شیدا زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم تا اروم بشم..ولی خب هران ممکن بود مهمونا از راه برسن...اه عمیقی کشیدم و رفتم جلوی اینه..یه شلوار جین ابی تیره و یه سارافن ابی و یه بلوز استین بلند سفید هم زیرش تنم بود..موهامو بالای سرم بسته بودم و یه شال سفید هم سر کرده بودم..هه شده بودم عین دخترایی که شب خواستگاریشونه...همونطور استرس داشتم ..با صدای تقه ای که به در خورد به خودم اومدم..-بله؟صدای خانم بزرگ رو شنیدم :فرشته جان اماده شدی؟-بله خانم بزرگ...-عزیزم بچه ها اومدن تازه توی حیاطن...بیا دخترم..سریع رفتم سمت در و بازش کردم..خانم بزرگ پشت در بود با دیدنم لبخند بزرگی زد و با رضایت سرشو تکون داد..رفتیم توی سالن که همون موقع در خونه باز شد وپرهام و هومن اومدن تو..پرهام مثل همیشه سرد و خشک بود ولی هومن لبخند بزرگی روی لباش بود..از همونجا به من و خانم بزرگ سلام کرد و اومد جلو و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید ..خانم بزرگ هم با لبخند جوابش رو داد.پرهام لبخند کمرنگی زد و به خانم بزرگ سلام کرد خانم بزرگ هم با مهربونی جواب سلامش رو داد..به پرهام سلام کردم..سرشو بلند کرد و نگام کرد..با دیدنم اخم کمرنگی کرد و سرشو تکون داد و زیر لبی جوابمو داد :سلام...دیگه به این رفتارش عادت کرده بودم..به نظرم اینجوری جذابتر هم می شد..تازه همگی نشسته بودیم که زنگ خونه رو زدن..حتما شروین بود..حدسم درست بود ..نگاه هممون به در بود که شروین درو باز کرد و اومد تو...از همون جلوی در با دیدنمون لبخند زد..به طرفمون اومد و اول به خانم بزرگ سلام کرد و بعد هم به طرف هومن رفت ..هومن هم برخلاف قبل اینبار کمی گرمتر باهاش برخورد کرد..ولی پرهام هنوز سرد بود..با اخم کمرنگی با شروین دست داد و زیرلبی جوابشو داد..از رفتار پرهام و هومن با شروین گیج شده بودم وهیچ سردر نمی اوردم..دیوونه بودنا..اون بار که با نفرت بهش نگاه می کردن...اینبار هم هومن گرمتر باهاش رفتار می کرد وپرهام هم باهاش دست داد و جواب سلامش رو داد..درسته اخم کرده بود ولی با این حال تحویلش گرفت.پس دلیله رفتار اون بارشون چی بود؟ نوبت به من رسید.لبخندش پررنگتر شد..لبخند ماتی زدم واروم سلام کردم :سلام...خوش اومدید.شروین هم در حالی ...

  • رمان فرشته ی نجات من قسمت آخر

    از داخل کیفم سوئیچ رو بهش دادم و سوار ماشین شدیم. شادمهر به سمت خونه ی پدرش حرکت کرد. وقتی رسیدیم فهمیدم باید خیلی وضعشون خوب باشه. شادمهر روبه روی در بزرگی ایستاد. با زدن بوق کسی در رو از داخل باز کرد. یه پیرمرد بود که فکر کنم اونجا کار میکرد. شادمهر داخل رفت و جلوی در وایستاد. پیرمرد کنار شیشه ی ماشین اومد و با دیدن شادمهر لبخندی زد و گفت: سلام آقاجان...خوش اومدید...خیلی خوش حال شدم که بازم اینجا اومدید..آخرین باری که رفتید گفتم که دیگه اینورا پیداتون نمیشه! بعد چشمش به من افتاد و گفت: مهمون هم که دارین آقاجان با لبخند سلامی کردم. با تعجب داشت به من نگاه میکرد. شادمهرلبخندی زد و گفت: چطوری حاج حسین؟..آره مهمون دارم...بابا خونه هست؟ حاجی – آره رئیس همین الان از بیرون اومدن... اوف رئیس!...باورم نمیشد !...شادمهر خیلی پسر ساده ای بود. خوشتیپ بود و همیشه به خودش میرسید ولی دیگه بهش نمیخورد که تا این حد وضعشون خوب باشه!...تشکر کرد و به حرکت افتاد. حیاط بزرگی داشت ...باید یه مسیری رو میرفتیم تا به خونه برسیم. جاده ای بود که دو طرفش رو درختای کاج پوشونده بود. حیاط خیلی باصفایی بود. مقابل یه خونه ی ویلایی بزرگ ایستادیم. شادمهر ماشین روخاموش کرد و گفت: بهتره پیاده شیم. از ماشین پیاده شدیم. صدای پارس کردن سگی میومد. رو به شادمهر کردم و گفتم: سگتون کجاست؟...امیدوارم بسته باشه شادمهر خنده ای کرد و گفت: آره نگران نباش... با هم به سمت خونه راه افتادیم. وارد خونه که شدیم کفم برید! خونه ی بزرگی بود که سرتاسر سرامیک بود و خیلی شیک چیده شده بود. خودمرو کنترل کردم و قیافه م رو عادی نشون دادم. شادمهر به سمتم برگشت و گفت: ترانه ، چند لحظه صبر میکنی تا من برم و ببینم پدرم کجاست؟ - باشه ،حتما شادمهر از پله ها بالا رفت. داشتم با حیرت به اطراف نگاه میکردن. یعنی واقعا رئیسِ این خونه با پدر من دوست بود؟!..روی دیوار ها تابلوهای نقاشی زیبایی وصل بود. کاملا مشخص بود که تابلو ها اصل بودن و بهای سنگینی براشون داده شده بود. روی مبلی نشستم و منتظر شادمهر و پدرش شدم. چند لحظه بعد پیداشون شد. شادمهر جلوتر از پدرش پایین اومد. از جام بلند شدم. شادمهر اومد و کنارم ایستاد. پدرش وقتی من رو دید چهره ش خشمگین شد و گفت: این اون دختری بود که گفتی؟...منو باش فکر کردم.... و سریع برگشت تا بره. شادمهر داد زد: تا دلیلتون رو نگید من راضی نمیشم پدرش ایستاد و به سمت ما برگشت. هنوز همون خشم توی چشماش موج میزد. شادمهر- مگه شما نگفتید که با پدرش دوست بودید؟...پس چرا مخالفت میکنین؟...من یه دلیل منطقی میخوام.. رئیس با صدای بلند گفت: پسره ی احمق...من حتما یه چیزی میدونم که میگم... شادمهر کوتاه نیومد ...