رمان كلبه عشق

  • رمان كلبه ی عشق (1)

    نگاه آبیش به آسمون بود امروز هوارو عشقه ای ول به این هوا برای دانشگاه... یکی اسمش را صدا می زد بی اراده به عقب برگشت آخ سرم دیگر همه سیاهی بود یکبار دیگر چشمانش را باز کرد ماشین حرکت می کرد با خستگی زیاد چشمانش را بار دیگر بست باز کن شیرین وقت خواب نیست دیونه صدای گنگی را می شنید–تو از این کاری که می خوای بکنی مطمئا هستی ارشیاایندفعه صدایی که شنیدم مثل لالایی بود واسم چه صدای قشنگ و مردونه ای داشت الهی کاش حال داشتم می دیدمش چه شکلیه ای کوفتت شه اینقدر محکم زدیارشیا:من باید بابای اینو باید کل خاندان بهادوری رو به زانو در بیارم چه بهتر که دختر عزیز دوردونه اش باشهتو غلت کردی مردیکه خر تو دخترش رو نمی تونی به زانو در بیاری چه برسه به بابا یا خاندان بهادوریمرد راننده که هنوز اسمشو نمی دونم به عقب برگشت انگار متوجه شد که دارم بهوش می یام بهوش می یام چیه فکر کنم بهوش اومدم ولی سرم خیلی درد می کنهراننده:فکر کنم داره بیدار می شهدیدم ماشین ایستاد آخ سرم چرا اینقدر درد می کنه تنها چیزی که دیگه یادم بود اون چشمان سیاه بود که پر از نفرت با درد بود و داشت با حالت عجیبی نگام می کرد ولی من با چشمان او آرام شدم دیگه چشمام بسته شد ارشیا نگاهی به دختر کرد و اورا بر روی تخت نهاد محسن دوستش که بالا سرش بود نگاهی به دختر کردمحسن:ولی عجب تکه ای هستا آدم دوست داره بخوردتش ارشیا بدون توجه به طرف شومینه رفت و چند تیکه چوب را در آن ریختبا خستگی از خواب بیدار شد آخ چقدر این بالشته سفته تا اونجا که من...آخ سرم تازه متوجه شد که کجاست نگاهی به دوربرش کرد چه رمانتیکه اینجا یادم باشه شبنم رو بیارم که اینقدر رمانای عشقولانه می خونه ولی واقعا اینجا خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه کلبه ها همه چوبین برای خودم خنده ای کردم یک میز غذا خوری چهار نفره که دوتا شمع روش بود که شمع ها روشن بود یک آشپزخانه اوپن دوربر اتاق پر بود از شمع نکنه کار وحیده شیرین نامزاد پر از افاده ات اینقدر رومانتیک بود و نمی دونستی خاک توی سرش خوب چرا اینقدر محکم زد تو سرم یاد اون صدای مردونه افتاد ولی صدا به اون خوشگلی مال وحید نبود عمرا اگه باشه یاد حرفهای انها چرا بابارو می خواستن از پا در بیارن بی خیال دید زدن به فکر رفتم بدجور اون صدا توی مخم راه می رفتمن شیرین بهادوری دختر کوچیک خاندان بهادوری اگه می بینین خاندان گفتم چون آره دیگه ما کلا خاندانن شروع می شیم من دختر کوچیک بهروز بهادوری بودم یک برادر بزرگ تر از خودم دارم شروین که اونو بابا بزرگم رییس بزرگ بهادوری از خانواده انداختش بیرون دلیله شو هیچ وقت نفهمیدم هیچ وقتم بهم نگفتن چون دیگه نباید حرفی از شروین ...



  • رمان:كلبه ی عشق(7)

    رمان:كلبه ی عشق(7)

    شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا بیرون آوردم نگاهی به شروین کردم شروی آغوشش را برای من گشود خودم را در آغوش او انداختم صدای نوازشگرش توی گوشم پیچیدشروین:آروم باش کوچلو نمی زارم آب خوشی از گلوش پایین بره بهت قول می دممنو به خودش فشرد بهش ایمان داشتم امیدم به تکیه گاهام بود اینارو داشتم غمی نداشتم ارشیا ساکت ایستاده بود و چیزی نمی گفت شروین دست من را گرفت و من را بر روی مبل نهاد و روبه روی من دوزانو نشست چشمان مهربانش منو یاد مامان می ندازهشروین:کی اینطور شدسرمو به طرف ارشیا برگردوندم توی فکر بود همنطور که نگاهم به او بود تمام جریانی که پیش آمده بود را گفتم شروین اخم هایش درهم و درهمتر می شد دستی با عصبانیت در موهایش کشید نگاهی به هر دو کردم لبخندی زدمشیرین:اینارو بی خیالارشیا نگاهشو به من دوخت اخمی کرد این یعنی اینکه بمیرم هم بی خیال نمی شمشیرین:شروین دوست داری مامانو ببینیشروین به یک لحظه بدون حرکت ایستاد و بعد سرش را تکان داد شروین:کی دوست نداره مادرشو بعد چند سال ببینهاز جام بلند شدم و به عینک آفتابی نازنینم نگاه کردم ونگاهی به ارشیاشیرین:شروین به این دوستت می گی فردا واسه ی من یک عینک آفتابی جدید می گیره شروین خنده ای کرد و سرش را تکان داد خواستم از اتاق بیام بیرون ولی به طرفش برگشتم عشقم بود دوستش داشتم می دونستم حالا داره از داخل خودشو عذاب می ده نگاهش به پایین بود اگه شروین نبود می رفتم و در اغوشم می گرفتمش از اتاق اومدم بیرون و درو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم باید برای فردا نقشه ای می کشیدم فردا روز مادر بود باید کاری می کردم زنگی زدم شبنم اونم با شنیدن صدام انگار داغ دلش تازه شده بودشبنم:زلیل نشی دختر منو با این داداشه اجنبیت دیگه تنها نذار ای بابا من نمی خوامشخنده ای کردم که صدای جیغش بالا رفتشبنم:بایدم بخندی تو واسم زیادی بودی دیگه این داداشت هم شده آقا سر منخنده ای بلندتر کردم که خودشم خنده اش کرد شبنم:ولی خیلی آقاستخنده ام قطع شد شبنم چی گفت:تو چی گفتیشبنم:هیچی بابا(صدایش غمگین شد)شروین بهم گفتآهی کشیدم و لبخندی زدم برای من مهم نبود وحید برای من هیچی نبود که به خاطر کارش ناراحت شم ارزشش را نداشتشرین:ولش کن آدم که نیست شبنم:لوستر بخوره تو سر وحید دردو بلات نصیب آقا جون باشه تمام غم و مشکلاتت بیفته گردن وحید غم باد بگیره بترکه خنده ای کردم وقتی اینطور دوست داشتم غمم چی بودشبنم:وحید چاکرمون خاک پامون پا بزاریم روش این سوسک له بشه اه اه چندشم شد ماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم اون هنوز در حال نفرین کردن بودشبنم:الهی وحید پیشمرگ همه بشه ...

  • زارا (عشق چوپان)

    نویسنده:محمد قاضیفرمت : جاواتوضیح : یک افسانه ی بسیار زیبا از داستان واقعی دو عاشق،برای آنانکه باید بدانند «هرگز عشق را از کسی گدایی نکرد،بلکه برای عشق باید جنگید» و به این نکته مسلم نیز ایمان بیاورند که: در جایی که عشق فرمانرواست،عقل هیچ کاره است...دانلود

  • رمان وارث عذاب عشق 7

    -خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردی؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.وست داشتم برای تو هدیه ای بخرم و چه بهتر چیزی زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهای خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم برای خودت نگه دار وسعی کن از این به بعد عاقلانه تر رفتار کنی.محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفای درونش بود گفت:داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روی حمافت کاری کردم که ناراحت شدی ازت معذرت می خوام.محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهای خوش امشب هم یک هدیه پیش من داریکه میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردی وهمچنین زیاد خندیدی ,هدیه ات را هفته بعد میخرممحبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی ,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر خوب آرام بگیر بخواب.وقتی در اتاق به روی محبوبه بسته شد هنوز صدای خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صدای خنده پرنشاط محبوبه لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.صبح روز بعد محمد به همراه دایی برای خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از ظهر طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند .ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن در جاده اورا بدرقه کرد .اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبرای اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را نگاه می کرد.وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده ای به منزل برگشت.محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی ...

  • اسكن كتاب پدر عشق و پسر 2

    مجلس دوم:صفحه ي 5صفحه ي 6صفحه ي 7صفحه ي 8