رمان مرا به یاد اور

  • دانلود رمان جدید الهه ناپاک

    دانلود رمان جدید الهه ناپاک

    دانلود کتاب رمان شاه پری حجله از رویا سیناپور خلاصه داستان:   خوب به یاد دارم که یک شب سرد زمستانی بود. ساعت را نگاه نکردم ،چون می دانستم که چند ساعتی بیشتر به سحر نمانده است . صدای زوزه ی گرگ از دل کوهستان شنیده می شد . همین که لای در را باز کردم ، کولاک فریاد وحشتناکی کشید و وادارم کرد که فورا در را ببندم . بخار تنها پنجره ی کوچک اطاقمان را پاک کردم . اما در تاریکی هیچ ندیدم جز نور ضعیفی که از دور سوسو می زد . دیگر نفسهای پدرم پیرم را که به شماره افتاده بود ، می شنیدم . صدای خرخر سینه اش و سرفه های مکررش نگرانی ام را بیشتر کرد . لحاف کرسی را تا انتهای گردنش بالا کشیدم و خاکستر روی زغال منقلی که زیر کرسی بود ، را کنار زدم تا گرمای بیشتری بدهد . اما سوز وحشیانه ای که از بیرون کلبه را محاصره کرده بود ، گرمای کرسی را ناچیز جلوه می داد. دیوار کلبه از تخته های پوسیده ای پوشیده شده بود که تنها محافظشان میخهای زنگ زده بود و با هر وزش بادی ، ناله می کردند.   دانلود رمان شاه پری حجله در ادامه مطلب . . .     دریافت رایگان رمان: shah-pari-hejle.pdf   دانلود رمان جدید آرامش خلاصه داستان رمان : داستان راجع به زن و شوهریه که به خاطر بیماریه زنه نمیتونن بچه دار بشن! ولی این شیوا خانوم که عاشق بچه اس، به شوهرش اصرار میکنه که هرجوری هست بچه دارشن، کاوه هم برخلاف میلش مجبور میشه!(یا بهتره بگم شیوا مجبورش میکنه!) ولی داستان تو اینجا خلاصه نمیشه … یعنی اصلا نمیشه!  شیوا سر زا میمیره یعنی بچه رو نجات میدن… کاوه از دخترش بیتا متنفره… با اینکه بیتا ثمره عشقشونه ولی کاوه ، بیتا رو مقصر مرگ همسرش میدونه و به خاطر اینکه دردِ، مرگ عشقش رو فراموش کنه به دوستای نابابش روی میاره. . ..   دانلود رمان در ادامه مطلب...   دریافت رمان: roman-Aramesh-98love.ir   رمان عاشقانه برای موبایل خلاصه داستان رمان عاشقانه خیانت به چه قیمتی :   یک پلیس زحمت کش و سرشناس داره زندگی خودشو میکنه و ماموریتاشو انجام میده ، که اعضای یه باند قاچاق که اونو مانع هدف های شوم خودشون میدونن درصدد از بین بردنش بر میان و تو این راه از . . .     دانلود رمان با لینک مستقیم در ادامه مطلب . . .   دریافت رمان:   جاوا:   khianat-be-che-gheymati.jar     آندروید و آیفون :   khianat-be-che-gheymati-android.zip   خلاصه داستان رمان مرا به یاد آور :   ستایش دختری است محجوب بدون شناخت در مورد مردان . . .اما عاشق میشود . . . در زمانی که حتی فکرش را نمی کند . . . اما در لحظه مُعود همه چیز از خاطرش فراموش می شود. . . داستان مرا به یاد آور زندگی عاشقانه یک دخترِ ساده و معمولیست، داستانی ساده و عاشقانه بدون رمز و راز مانند تمام عاشقانه ها پر است از تلخ و شیرین ...



  • هستی من 2

    خونسرد و بی خیال فارغ ازهیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پایدیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمانها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی می کردند چشمان سیاه وکشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می دید که دور عمه شهین حلقه زده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند . هومن برادش را دید که با هر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش و بش می کرد و از پذیراییانها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به کمک مادر شتافته بود و هراز گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود (( هستی جان تو رو خدا یکامشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی لذت ببر فامیل آدم درمواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با این حرف بزن هستی با اونبخند  آه اصلا حوصله این جمع شلوغ را نداشت خسته بود پدر و مادرش به بهانه تغییرروحیه او این مهمانی فامیلی را ترتیب داده بودند اما او دیگر حوصله نداشتدلش می خواست به طریقی پدر و مادر و خواهرش متوجه نشوند به اتاقش برود واستراحت کند. آه بلندی از سینه بیرون داد و دوباره چشمش را در سالن چرخاندو از دیدن تازه واردین لحظه ای در جایش نیم خیز شد مهران و همسرش مریمتازه وارد سالن شدند خانم مهران که بسیار زیبا بود به طرز خاصی که به نظرهستی دلنشین و شیرین بود راه می رفت بارداری همسر مهران در نظر اول به چشممی آمد . مهران و همسرش با پدر و مادر و هومن احوالپرسی کردند صورتش را بهطرف پنجره چرخاند تا از هجوم خاطراتش جلوگیری کند دیدن هوای ابری باز همنتوانست او را از یادآوری گذشته بیرون بکشد نم نم باران ملودی آرامی برشیشه ها می نواخت دلش گرفته بود حتی دیدن فامیل و دوستان هم نتوانسته بوداندوه عمیق دلش را کاهش دهد دوباره به نظاره مهمان ها پرداخت باز هم همسر مهران را دید که با مادرشگفتگو می کند و بسیار با احتیاط قدم بر می دارد تا در کنار همسرش جایگیرد... انگار تمام این مدت هستی فقط منتظر همین مهمان بوده استعمه ماهرخ که همراه پسرش فرهاد آمده و وارد سالن شدند نه همسر فرهاد و نه پسر کوچکش هیچ کدام همراهشان نبودندفرهاد مثل همیشه با وقار و جذاب وارد شد و با تک تک مهمان ها احوالپرسینمود هستی کاملا فرهاد را زیر نظر داشت که نگاه سرگردانش در تمام سالنچرخید می دانست که فرهاد به دنبال او می گردد با خود اندیشید باز همتنهاست مثل همیشه بدون همسرش سحر و پسرش سینا و در آن گوشه سالن کمتر کسی می توانست هستی را ببیند نور آباژور اطرافهستی را روشن نموده بود و هستی فرو ...

  • رمان گرگ و میش(9)

    سرانجام نور کمسوي یک روز ابريِ دیگر بیدارم کرد. با گیجی و سستی، درحالی که بازویم را روي چشمانم گذاشته بودم، دراز کشیدم. چیزي، یک رویا سعی می کرد به یادم بیاید و براي شکستن هوشیاري ام مبارزه می کرد. ناله اي کردم و به امید ای نکه خواب بروم، در جاي خود غلتیدم. و سپس افکار روز قبل، به مغزم هجوم آوردند. «اوه!»دري تند بلند شدم، که سرم گیج رفت. «موهات مثل یه کوپه علفِ خشک، شده... ولی من خوشم میاد.» صداي آرامش از صندلی تابیِ گوشه ي اتاق می آمد. «ادوارد! تو موندي!؟» ذوق زده شدم و بدون لحظ هاي فکر کردن، خودم را در طول اتاق، به سمتش پرتاب کردم و بغلش کردم. وقتی مغزم متوجه ي حرکاتم شد، خشکم زد، و با دیدن ابراز احساسات غیر قابل کنترلم شوکه شدم. با ترس از آنکه کار اشتباهی از من سر زده باشد، به او زل زدم. اما او خندید. جا خورده بود، جواب داد:«لبته!» اما به نظر می آمد که از واکنشم خوشش آمده. دست هایش پشتم را لمس کردند. از روي احتیاط، سرم را بر شان هاش گذاشتم و بوي پوستش را استشمام کردم. «مطمئن بودم که این یه رویاست.» با تمسخر گفت:«تو او نقدرها هم خلاق نیستی.» «چارلی!»ناگهان یادم آمد و بدون حتی لحظ هاي فکر کردن باز هم از جایم پریدم و به سمت در رفتم. «یه ساعت پیش رفت و باید بگم بعد از جدا کردن سیم باتر يها رفت. باید اعتراف کنم که ناامید شدم. اگه می خواستی بري، واقعاً این تمام چیزي بود که جلوتو می گرفت» همان جایی که ایستاده بودم، ماندم. به شدت میخواستم دوباره نزدیکش بروم اما نگران بودم دهانم بوي بدي بدهد. یادآوري کرد:«معمولاً صبح ها گیج نمی زدي!» آغوشش را براي بغل کردن من باز کرد. دعوتی تقریباً غیر قابل مقاومت. اقرار کردم:«یه دقیقه دیگه وقت میخوام آدم باشم.» «صبر می کنم.» به سرعت به حمام رفتم. احساساتم غیر قابل تشخیص بود. خودم را نه از درون و نه در ظاهر نمی شناختم. صورت درون آینه، تقریباً یک غریبه بود چشم ها خیلی روشن بودند و روي گون هام لکه هاي قرمز هیجان وجود داشت. بعد از مسواك زدن، به سراغ موهایم رفتم تا پیچ خوردگی هایش را باز کنم. آب سرد را به صورتم پاشیدم و سعی کردم به شکلی طبیعی نفس بکشم. اما موفقیت قابل توج هاي به دست نیاوردم. تقریباً به سمت اتاقم دویدم. برایم مثل یک معجزه بود که هنوز با آغوش باز آنجا منتظرم بود. دست هایش را باز کرد و قلپم به تاپ تاپ افتاد. مرا در آغوش گرفت و زمزمه کرد:«برگشتت رو خوشامد میگم.» مدتی در سکوت تکانم داد تا اینکه متوجه شدم لباسهایش عوض شد هاند و موهایش صاف اند. در حالی که یقه ي لباس تازه اش را لمس می کردم، متهمش کردم:«تو رفتی؟» «به سختی م یتونستم با همون لباس هایی که باهاشون اومدم اینجا، برگردم همسایه ...

  • عشق و غرور 4

    مادر غزاله مجبور شد که حرف او را قبول کند . سپس از او تشکر کرد و بعد از خداحافظی به طرف خانه حرکت کرد . در راهرو در این وقت فکری به مغزش رسید و برگشت . ـ آقای محمدی اگر حال غزاله خوب است پس چرا باید شب اینجا بمانیم . نه من نمی توانم به خانه بروم همین جا می مانم . بهنام که می دید نمی تواند او را قانع کند تسلیم شد و خودش به هتل برگشت . آن قدر خسته بود که حد و حساب نداشت صبح تا ظهر که پیش فرید بود و حالا هم که نوبت غزاله بود خودش را خسته روی کاناپه انداخت و چهره شراره در برابرش نمایان شد شادابی چهره اش مثل سابق نبود کمی تکیده شده بود و چند خط دور چشمانش او را جا افتاده نشان می داد او با خود زمزمه کرد : چرا این قدر تغییر کردی ؟ مگر نه اینکه با فرد دلخواهت ازدواج کردی پس چرا این قدر شکسته شدی ؟ وای چقدر احمق بودم که در طی این سال ها فکر می کردم که می توانم مهر او را از دلم بیرون کنم . نه شراره تو هنوز هم برایم عزیزی حالا که بعد از سال ها تو را دیدم نه تنها فراموشت نکردم بلکه علاقه ام به تو بیشتر شد . افسوس که نمی توانم پیش تو اقرار کنم که من هنوز هم پایبند عشق تو هستم و نتوانستم مهر دختر دیگری را در قلبم جای دهم . چون تو نسبت به من بی وفا شدی و به عشقم پشت کردی . بعد از جا برخاست و به رستوران هتل رفت و بعد از خوردن ناهار پیش فرید رفت . رئیس بخش با دیدن او اظهار خشنودی کرد و گفت : حال بیمار شما رو به بهبودی است . بهنام وارد اتاق شد . ـ سلام فرید می بینم که حالت نسبت به صبح خیلی بهتر شده . ـ سلام بهنام حالم آن طور که تو می گویی خوب نیست . در این دنیای بزرگ یک دلخوشی داشتم که آن را هم از دست دادم . چطور می توانم خوب باشم . بهنام سرش را با افسوس تکان داد . ـ پسر تو خیلی نا امید شدی دستی دستی داری زندگی خودت و غزاله را نابود می کنی به آینده امیدوار باش . ـ از تو سؤالی می کنم . دلم می خواهد که رک جواب بدهی آیا به راستی تو نیز عاشق شدی یا اینکه صحبت هایی که صبح کردی یک داستان بود . برای اینکه سرم را گرم کنی . ـ این چه سؤالی است که می کنی ؟ فکر می کنم این موضوع برای تو روشن شده باشد که انسان بدون عشق نمی تواند ادامه حیات داشته باشد . فرید پوزخندی زد : همه این حرف ها دروغ است هیچ کس همانند من مورد جفای یار قرار نگرفته است . ـ ببین فرید هیچ کس به تو ستم نکرده اگر مسئله جور و جفا باشد من مورد آن قرار گرفتم نه تو . ـ این ظلم نیست که باید به خاطر دوست داشتن یک دختر متحمل این همه زجر و رنج شوی ؟ تو صبح گفتی که اگر صبر داشتم به این حال و روز نمی افتادم چقدر باید صبر می کرده دوازده سال کم بود . تو چه می دانی که من در طی این سال ها چقدر رنج کشیدم . بزرگترین آرزوی ...