مدل کت ویقه جدید

  • چگونه خوشتیپ و خوش هیکل به نظر برسیم

    چگونه خوشتیپ و خوش هیکل به نظر برسیم

    چگونه خوشتیپ و خوش هیکل به نظر برسیم قبل از خواندن مطالب زیر حتما از سایت های زیبای زیر دیدن نمایید     www.takcarpet.blogfa.com      www.takcarpet.ir  روی سایت های بالا کلیک نمایید تا وارد شوید  زنان قد بلند:از کمربند پهن استفاده کنید.از پوشیدن دامن خیلی بلند و خیلی کوتاه پرهیز کنید.بهتر است پیراهن خود را داخل دامن و یا شلوار خود کنید تا خط عمودی کمرتان نمایان تر شود.لباس طرح دار با خطوط عمودی بپوشید.دامن بلند و یا دمپا گشاد بپوشید.لباس های سرتا سر یکرنگ نپوشید.از گردنبند و گوشواره ی کوچک استفاده نکنید.کیف دستی کوچک حمل نکنید.شلوار راسته بپوشیدتاپ نپوشیدکفش پاشنه بلند نپوشید و از کفش کمی لژ دار استفاده کنید.مردان قد بلند:لباسهای یکدست یکرنگ نپوشید.لباس و شلوارهای زیپ دار نپوشید.کت و شلوار راه راه عمودی و ژاکت که طولش تا روی کمر است نپوشید.زنان قد کوتاه و ریز نقش:لباس با طرح راه راه افقی نپوشید.از لباس های رنگارنگ،و شلوار دمپا گشاد و یا پارچه های تا شده استفاده نکنید.دامن کوتاه با نقش و نگار بزرگ نپوشید.لباس های یکرنگ،شلوار راسته و لباس اندازه استفاده کنید.خطوط عمودی و لباس های یقه هفت بدن را کشیده تر می کند.کفش کمی نوک تیز بپوشید.کفش پاشنه بلند بپوشیداز کمربند باریک استفاده کنیدمردان قد کوتاه :کفش بوت و ساقه بلند نپوشید.شلوار پاچه کوتاه و یا پاچه تا شده نپوشید.لباس استین دار به تن کنید .از نقش نگار راه راه عمودی و شلوار راسته استفاده کنید.زنان چاق:لباس یکرنگ بپوشید از کت و ژاکت بلند با دکمه های باز استفاده کنید.از روسری شالی استفاده کنید.گردنبند دراز شما را لاغر تر می کند.کفش پاشنه بلند بپوشید.لباس یقه هفت و قلبی شکل ،گردن را کشیده تر می کند.ژاکت بلند بدون اپل بپوشید.لباس های تیره رنگ بپوشید.مردان لاغر:پیراهن و یا تی شرت یقه هفت نپوشید.لباس های براق و با خطوط عمودی و چسبان نپوشید.کت و شلوار اپل دار بپوشید.شلوار بگ بپوشید.پلوور حجیم و یقه اسکی بپوشید.مردان چاق:ژاکت اپل دار نپوشید.دکمه ی پیراهن را تا انتها نبندید .ساعت باریک به دست کنید.پلوور حجیم و یقه اسکی نپوشید.بلوز و پیراهن یقه هفت نپوشید.شلوار تنگ نپوشید.لباس تیره و عمودی بپوشید.  *********************************بخش ۲ اصول کلی ست کردن لباس1- همواره لباسی را بپوشید كه كاملا اندازه شما باشد.2- پوشیدن لباسهای بزرگ تنها اندام شما را اغـراق آمـیـز تـر جـلوه داده و آنـها را پنهان نمیكند. 3- بیشتر سعی كنید تنها در زمانی كه كمر باریكی دارید از كمر بند استفاده كنید.4- پارچـه هـای سـنگین مانـند پـشمـی، بافـتنی و چرمی شما را سنگین وزن تر جلوه میدهند.5- پارچه های سبك وزن مانند كتان، نخی ...



  • قصه عشق ترگل1

    ترگل؟ترگل دخترم کجایی؟-الان میام مامان جونم.تو اتاقم ام.چکارم دارید؟-دخترم بیا می خوام باهات حرف بزنم.داد زد:چی می خواید بگید؟!در اتاق باز شد ومادر ترگل وارد شد.با اخمه شیرینی که مخصوصه خودش بود رو به ترگل گفت:دختر چرا داد وهورا راه انداختی؟ ترگل با تعجب نگاهش کرد تا حالا نشده بود مادرش اینگونه با او حرف بزند.با دهانی باز و چشمانی گرد شده گفت:مامی جونم...چیزیت شده؟با همون اخم گفت:نخیر چیزیم نیست.زود بیا بیرون کارت دارم.ودر حالی که از اتاق خارج می شد خیلی محکم گفت :تا 5 دقیقه دیگه بیرون باشودر را محکم بست.-وااااامامان چش بود؟چرا همچین کرد؟باید زودتر برم ببینم چه خبره.بدو بدو ترگل تا از اخبار روز عقب نموندی.موهاشو شونه زد وبا گیره پشته سرش بست زیادی بلند بود تا پایینه باسنش می رسید.چند بار خواسته بود کوتاهش بکند ولی پدرش به شدت باهاش مخالفت کرده بود. ترگل دختری بود با قدی نسبتا بلندواندامی توپر متناسب و زیبا چشمانی عسلی با رگه های سبز که خیلی جذابش کرده بود.گونه هایی برجسته وپوستی به سفیدیه برف ولی موهای مشکی و براق که درست تضاد پوستش بودوگیراییه خاصی را به اومی داد.20 ساله بود ولی مثل اکثر دختران فعلا قصد ازدواج نداشت .یه خواهرکه5 سال از او بزرگتر بود به اسم نازگل داشت.که البته الان با پسری به اسم ارش ازدواج کرده بود وتو ایتالیا زندگی می کرد.با صدای داد مادرش از خیالاتش بیرون اومد وبه سمت در اتاق رفت. کنجکاو بود زودتر بداند مادرش چه حرفی با او دارد که اینگونه باعث شده او مانند روز های دیگر ارام نباشد.رفت تو هال کنار مادرش روی مبل نشست ودست به سینه چشم به دهان او دوخت وگفت:مامی جونم بنده سراپا گوشم امری اوامری چیزی اگه دارید بفرمایید.-دختر خودتو لوس نکن.مگه نگفتم خانومانه حرف بزن؟!-واا مامان من که دارم خانومانه حرف می زنم .شما چرا الکی گیره سه پیچ می دید به ادم؟مادرش لبخندی زد وگفت:اهان اونوقت الان خانومانه حرف زدی دیگه.نه؟ترگل وقتی فهمید چه گفته زد زیر خنده ومیان خنده گفت:خب مامان جونم شما..هم با اون جذبه گرفتنتون باعث..شدین من برا یه لحظه یادم بره باید چطوری حرف بزنم.-یعنی بار اولت بود؟-نبود؟-نه که نبود.دختر من چقدر...ترگل که دیگه داشت کم کم حوصله اش سر می رفت پرید وسط حرف مادرش و گفت:باشه باشه ببخشید .قوله مردونه می دم دیگه تکرار نشه.شما همون امرتون رو که منو از اتاقم کت بسته کشیدید بیرون رو بفرمایید.!مادرش لبخندی زد وبا ملایمت گفت:حدس بزن امروز کی زنگ زد؟-بابا؟-نه!-نازگل؟-نه!-عمو؟نه!ترگل با حرص گفت: خواستگار؟مادرش با تعجب گفت:ا وااا..ترگل خجالت بکش این حرفا چیه دختر خواستگار هم نبود (بعدخندید وگفت:نمی خواد ...

  • عشق بی نقاب

    ـ بپری عزیزم مگه آدم از سوال دوستش ناراحت می شه؟برای لحظه ای از پرسیدن سوالم منصرف شدم ولی حس کنجکاوی ام غالب شد وگفتم:ـ تو اونو دوست داری؟مینا با تعجب پرسید:ـ منظورت کیه؟!به نگاه پرسشگرش لبخند زدم وگفتم:ـ آرمان دیگه دوستش داری؟گونه های مینا از خجالت سرخ شد.سرش را پایین انداخت وبه سنگفرش خیابان چشم دوخت.متفکر به نظر می رسید.انگار با این سوال من فرصتی پیش امده بود تا علاقه اش را محک بزند.وقتی سرش را بلند کرد برق عجیبی در چشمهایش موج می زد.جواب سوالم را گرفتم.مینا به آرمان علاقه داشت او در حالی که نگاهم می کرد گفت:ـ یه جورهایی دوستش دارم.تمام خصوصیات یه مرد ایده آل رو داره اما هنوز با خودم درگیرم.نمی دونم اگه این خصوصیات رو نداشت ویه پسر معمولی بود باز هم دوستش داشتم یا نه!وبعد از مکث کوتاهی که نشان می داد افکار درهمش را حلاجی می کند با لبخند گفت:ـ از تو چه پنهون قلبم می گه دوستش دارم.ـ آرمان پسر خوبیه از اون پسرهایی که ارزش دوست داشتن رو دارن.خوش به حال کسی که همسرش بشه بدون شک خوشبخت می شه.چشمگی به مینا زدم ودر ادامه گفتم:ـ دنیا روچه دیدی شاید اون خوشبخته خود تو باشی!مینا با خنده گفت:ـ تو هم منو سرکار گذاشتی ها.در مسیر برگشت با خودم فکر می کردم که مینا وآرمان می توانند زوج مناسبی باشند.هر دو به شعر وشاعری علاقه داشتند وساعت ها می توانستند در مورد تفسیر یک شعر با هم بحث وگفتگو کنند واز همه مهمتر فاز فکریشان به هم می خورد.من فهمیده بودم که مهمترین فاکتور د ازدواج شباهت زوجین به یکدیگر است وتا دو نفر علایق وافکار مشترکی نداشته باشند به آرامش وخوشبختی نمی رسند.ازدواج پیوند اندیشه هاست واین اندیشه ها تا نزدیک واز یک جنس نباشند به هم پیوند نمی خورند. نور کمرنگ خورشید به اتاق می ریخت.چشمهایم را کمی باز کردم وبه ساعت روی میز نگاهی انداختم.نزدیک هشت بود.بدنم را کش وقوسی دادم وبا هیجان از جایم بلند شدم.یک هفته به عید مانده بود.به هال رفتم وبه مادرم سلام کردم.مادر از خیلی وقت پیش خانه تکانی اش را شروع کرده بود.قرار بود برای عید نیلوفر وشهریار به ایران بیایند ومادرم با انگیزه ی بیشتری کارهایش را انجام می داد.روی کاناپه لم دادم وپاهایم را دراز کردم.دستهایم را پشت سر قلاب کردم وزل زدم به مادرم.روزنامه ها تا می خوردند.مچاله می شدند وبعد روی شیشه ی خیس از مایع شیشه شور سر می خوردند وصدایی خاصی ایجاد می کردند.مادرم همان طور که مشغول کار بود گفت:ـ امروز نرو کلاس.چند روز دیگه نیلوفر میاد وتو هنوز خرید عیدت رو نکردی.من که وقت ندارم.قربونت برم با یکی از دوست هات قراربذار با هم برین بازار یه مانتوی شیک ویه جفت کفش وکیف بخر.ناهار ...