یادداشت های یک نوعروس

  • جریانات ازدواج 3

    بله تا بدین جا از خوان مادر و خواهر خواستگار به خوبی گذشته ایم.بماند که چه استرسی هم تحمل کردیم ها.فعلا به شدت خواهر خواستگار را دوست داریم.ما را که دیده اید مثلا 2 ماه دیگر می اییم می گوییم همه ی آتش ها زیر سر همین وروجک است.البته امیدواریم خدا نیاورد آن رو ز را.فعلا قول و قراری برای جریانات دیگر نیست.اگر قراری گذاشته شد که می آییم در جریان می گذاریمتان.این  را گوش کنید. به شدت تو صیه می شودددددددددد.گووش کنید ها .آورین 



  • سالگرد! 93

    پنجره بازه و باد بهاری بعد از یه بارش حسابی راهشو می گیره و از پشت پرده یه راست میاد تو اتاق... هوای خنک پوست بدنمو یه جوری می کنه. همیشه هوای خنک و یه کم بارونی باعث یه حس خاص تو وجودم می شه. پوستمو مور مور می کنه. قلبمم همینطور... بادی که بعد از بارون می وزه مخصوصا تو شبی که فرداش زندگی مشترکم تولد یک سالگیشو جشن می گیره یه دلشوره بچه گانه به وجودم می ده. یه جور شور و شوق... نمی دونم... شایدم بشه اسمشو گذاشت نوستالژی! اما هرچه هست دلمو تکون می ده.... روحمو پرواز می ده تا پشت پنجره اتاق... تا دیروز... تا پارسال این موقع ها... چه زود گذشت رفیق! انگار تو هوای بارونی همین دیروز بود که واست نوشتم توان نوشتن ندارم... انگار همین دیروز بود که فرداش قرار بود لباس سپید بپوشم و دست تو دست رضا به خونه مشترکمون بیام... انگار همین دیروز بود که هنوز خیلی بچه بودم و خام... خوب اما گذشت... 365 روز گذشت و تو تمام این روزها یه نوعروس پخته شد و پخته تر... نوعروسی که تا دیروز بهونه های زندگیش چیزهای دیگه بود حالا یه زن جوونه که تو زندگیش هدف های مشترک داره... یه زن جوون که تازه پا گذاشته رو اولین پله زندگی مشترک... می دونی رفیق من؟ به دیروز که نگاه می کنم یه جاده پر پیچ و خم می بینم که خیلی از این پیچ ها رو تنها گذروندم و از 365 روز پیچ برای گذر از پیچ و خم های زندگیم با یه همراه ناهمواری های جاده رو گذروندم... به جلو که می نگرم خودم رو می بینم و یه جاده بی انتهای سبز و دو تا پا و یه یار... دیروز مبهوت بودم و امروز امیدوار ... دیروز عاشق بودم و امروز دوستدار... . . . تو این بارون و هوای بهاری خیلی عاشقم... الان به خوبی عشق رو تو تاروپود و بند بند بدنم حس می کنم... عین خون تو رگ هام داره می چرخه... می ره و می ره تا می رسه به قلبم و ضربان قلبمو تند تر می کنه...اینقدر قلبم تند می زنه که می خواد از سینه ام بپره بیرون و بره پیش ابرهایی که الان رسیدن به هم و دارن دردهای دلشونو به هم می گن و واسه هم اشک می ریزن... عشق رو الان می فهمم... بعد یک سال عاشقم... عاشق زندگی... عاشق دوست داشتن و عاشق عشق... خیلی دوست دارم بشینم و تا صبح از روزهایی که تو این یکسال گذروندم بنویسم... تک تک خاطرات این یک سال تو ذهنم ثبت شده و الان داره از جلوی چشمام رژه می ره... دوست دارم بنگارمشون اما خوب رضا ، همسرم، مردم، تنها یارم تک و تنها بیرون اتاق نشسته و آلبوم عروسیمونوگرفته رو پاشو داره به عکسامون نگاه می کنه.. از همون موقع که اومدم پشت این صفحه مجازی، دوست داشته بشینم پیشش و باهم خاطراتمونو ورق بزنیم... اما خوب! نوعروس الان تنها می خواست احساسشو بعد از یه بارون بهاری و بادی که از پنجره اتاق به داخل می یاد بنویسه ...