رمان دو نیمه سیب{جلددوم}3

اگه كاري داشتين اين شماره تماس منه واقعا" خوشحال مي شم بتونم كمك كنم ، كارتشو داد به من... من بازم هيچي نگفتم ، بهت زده شده بودم ،فقط پياده شدم و با سر خداحافظي كردم ...آخه چي بگم .. من كجا و حضرت مريم كجا... نكنه دارم خواب مي بينم... درو باز كردم .بابا جلو در منتظر من بود: معلومه تا حالا كدوم گوري بودي... سرم و انداختم زير و رفتم تو اتاق ولو شدم رو تخت ، فكر كردم .. فكر ... فكر.. چطور نيما رو پيدا كنم ، تلفن كه جواب نمي ده ، اگرم بخوام به منوچهري زنگ بزنم بخوام موضوع رو بهش بگه كه منوچهري زير آبم و مي زنه ، تازه نيما باور نمي كنه ... خودم بايد برم پيشش ... زنگ زدم دفتر هواپيمايي، گفت برا يكشنبه هامعمولا" جاي خالي داريم ...
شب بود ، تاريك بود، تنهايي بود..... تو اون لحظات من يكي يكي حرفاي ملا رو تجزيه و تحليل كردم... يعني نيما مال منه.... ختم قرآنم امشب تموم شد، نذر كردم يكي ديگه بذارم تا خدا كمكم كنه زودتر به نيما برسم...ديگه نيما حق من بود... مي دونين هميشه اون چيزي كه خيلي مي خواي وقتي بهت ميدن تا يه مدت باورش نمي كني ...من واقعا" به مغزم اطمينان نداشتم ...شايدم همش يه خواب بودو من الآن از خواب بيدار ميشدم... تو اين مدت همه چي از خودم ديده بودم ، گاهي وقتا خوابم ، بيداري بود و گاهي وقتا تو بيداريم خواب مي ديدم...
وقت نماز صبح بود رفتم سراغ سجاده ، نمازم و كه خوندم ، به خودم اومدم .. دختر چرا نشستي ، پاشو .... پاشو... قوي باش ... حضرت مريم رنج كشيد، مفتي مفتي كه مسيحا رو بهت نمي دن ، شايد دير بشه...خيلي سخت بود ، از كجا بايد شروع كنم ، چطوري به مامان و بابا بگم ... چطوري برم ... اي خدااااا به دادم برس ... نكنه نيما اينطوري كه من فكر مي كنم دوستم نداشته باشه، حالا وقت ترديد نبود...
من تصميم خودم و گرفته بودم كه بجنگم ، با هر كه مي خواد نيما رو از من بگيره... نيما ديگه حق منه ، نه حق هيچكس ديگه ... بايد از جايي شروع مي كردم ... امروز جمعه بود بابا ميرفت بهشت زهرا سر خاك عمو،مامان حال نداشت پس نمي رفت... منتظر موندم ، صداي بابا مي يومد كه خداحافظي كرد و رفت ... حالا مامان تنها بود.
رفتم تو آشپزخونه ، مامان سرشو آورد بالا ، سلامي كردم ... دست و پام و گم كرده بودم .. اما زود خودم و جمع و جور كردم و با صداي بلند گفتم
: مامان من مي خوام برم پيش نيما.
: ندا صبحي پا شدي كه چرت و پرت ميگي.
: مامان جدي مي گم يكشنبه شب عسلويه پرواز داره ، يا ميفرستينم يا خودم ميرم
مامان چشاش گرد شده بود ، بيچاره فكر مي كرد ديوونه شدم، از بس تو اين مدت چيزاي عجيب و غريب ديده بود ، مونده بود دعوام كنه ، يا نازم كنه...تشخيص نمي داد من دارم جدي مي گم يا حالم خوب نيست.
: نيما اينجا بود نمي خواست ريختتو ببينه، باهات حرف نزد تو هم محلش نذاشتي حالا تو يهو بر سرت زده بري اونجا، برو برو بخواب ، راحتم بزار .
اما من بازم وايسادم جلو روشو همون حرفا رو تكرار كردم، اما مامان كم محلي مي كرد... ديدم اينجوري نميشه ، امروز جمعه بود و من تا يكشنبه شب وقت داشتم، نمي خواستم فرصت بيشتر از اين از دستم بره،...آخه باباي من يه اخلاقي داشت كه اگه مي زاشتيش تو فشار و منگنه يهو راضي مي شد، بعدم زود پشيمون ميشد ... واقعا" نيرو گرفته بودم ، از عشق نيما همه وجودم گرم بود و پر انرژي، با خودم گفتم : من نبايد كوتاه بيام...مامان و بابا امكان نداره همينجوري راضي بشن ، ولي من مصمم بودم.
رفتم كنار مامان داد زدم مامان چرا نمي فهمي نييييماااا منوووووو مي خواااااد ، اگه نرم پيشش دوباره خودشو ميكشه ها ، شايد اينبار ما اينقدرا هم خوش شانس نباشيم... 
مامان صدا شو برد بالا : ندا نزار اون روم بياد بالا ، مگه تو كي هستي ، برو گمشو از جلوي چشام ، اون برادرته ، تو رو مي خواد يعني چي ، ميفهمي داري چي ميگي .... ترسيدم .. خيلي تنها بودم... ولي هر چه بادا باد...
داد زدم نه مامان جان نيما فقط داداشم نيست ، عشقمم هست ، اصلا" نيما به خاطر من خودشو كشت ...مي فهههههمي... اينو كه گفتم مامان پريد طرفم ، موهامو گرفت ، بعدم با اون ناخناي بلندش افتاد بجونم مي خواست خفم كنه ... با جيغ و داد مي گفت نداااا مي كشمت ... مييييي كشمت... اصلا" مي فهمي چي ميگي ... آدم با داداش خودش از اون كارا ... خودمو از زير دست و پاش كشيدم بيرون و با فرياد گفتم .. با داداش نه ولي با پسر عمو بله ... مامان اون پسر عمومه ، خودم از بابا شنيدم ... اون حق منه ... 
مامان دوباره اومد طرف من... اينقدر منو زد كه خسته شد و ولو شد رو زمين ...زار و زار گريه مي كرد... بعد از چند لحظه گفت: كي بهت گفت ندا ، خيلي وقته فهميدي ... نيما مي دونه ....اگه بابات بفهمه هم منو ميكشه هم تو رو .. اون از اولم به من خر گفت نبايد بچه دار بشم ... من خواستم ... اون مي دونست ... حق با اون بود ، جون به جونتون كنن ، غريضا كار خودشو مي كنه ... ندا ، مامان كوتاه بيا ... حالا ديگه مامان به التماس افتاده بود.. اما من واسه كوتاه بيام، جواب دادم : نه نيما نمي دونه اگه مي دونست اون بلا رو سر خودش نمي آورد ، اگه مي دونست به جاي من الآن اون بود كه من و از شما مي خواست ... چرا گولمون زدين ... مامان تو رو خدا كمكم كن ، نيما از دستتون ميره ها، زدم زير گريه... 
چند بار از مامان شنيده بودم كه بابا يه بچه بيشتر نمي خواسته نگو كه اون به جز نيما كسي رو نمي خواسته ، اما حالا ديگه نيما مال من بود.
صداي در اومد .. بابا بود... مامان داشت از حال مي رفت...ولي من نمي ترسيدم.. واقعا" آدم عاشق چه نيرويي داره (نيما راستي راستي ،كوهو مي ذارم رو دوشم زخم خنجر روي دوشم، ميگيرم ماه و نشونه ، هو مي يام خونه به خونه... اگه چشمات بگن آره .. هيچكدوم كاري نداره .... اما آيا اون چشاي بي فروغ به من مي گفت آره... نيما كاش الآن بودي و ميگفتي آره)
بابا وقتي اومد تو چشاش قرمز بود، اينروزا از دوري نيما و حرف خواهر برادراي خودش ، و بيشتر از همه شرمندگيش پيش عمو حسن همش داشت ناله مي كرد، ولي گريش بيشتر از ترس تكرار كار نيما بود ، دلش آروم نداشت.... با تعجب به من و مامان نگاه كرد ، صورت و گردن من پر خون بود ... هول شد ... چي شده ، چي شده .... صداي مامان دراومد، ببين دخترت چي ميگه ... من بهش نگفتم ... از خودت شنيده ....منو ببخش ، تو ميگفتي بچه نمي خواي ، مي گفتي دختر نمي خواي ... منو ببخش...بابا با دهن نيمه باز به مامان گفت: چي ميگه؟؟؟ ... ندا دوباره خل شدي.. به خدا ديگه داري كاسه صبرم و لبريز ميكني ... يه روز ميري موهات و كوتاه مي كني ... صبح ميري شب مي ياي... حالا هم كه .... اومد طرف من :اصلا" تو حرف حسابت چيه.... داد زدم مي خوام برم پيش نيما، ميخوام برم پيش نيماي خودم... بابا هاج و واج نيگام ميكرد، خوب اينكه بد نيست يه مدت صبر كن نيما بهتر شد باهم ميريم. دوباره صدامو بردم بالا خودم مي خوام برم تنهايي .. ميفهمين .. تنهايي ... اون فقط من و مي خواد، منو مي خوااااااد ...بابا ميفهمي... به صورت بابام نيگا نمي كردم ... آخه بابا بود و غيرتش ، با اينكه در بعضي موارد واقعا" روشنفكربود اما در مورد ناموس كوتا نمي اومد، برا همينم هميشه يا خودش مواظبم بود يا به نيما سفارش مي كرد مواظبم باشه ، سر قضيه شهروزم من به پشت گرميه نيما مي زدم بيرون ، يه جوري به نيما مي گفتم مثلا" با دوستام قرار دارم، اونم اگه مامان و بابا چيزي مي پرسيدن جواب ميداد : با دوستاش رفته بيرون ، ميشناسمشون، خودم بردمش و از اين حرفا.... اما بابا چه مي دونست تو دل من برا نيماي اون چه غوغاييه و آخرشم از نيما رو دست مي خوره......يكدفعه بابام اومد جلو يه مشت زد تو دهنم ... دهنم شد پر خون ... بابا گفت حرف دهنتو بفهم احمق....ولي من كوتاه نمي اومدم ... دستم و گرفتم جلوي دهنم و گفتم : نيما مال منه اگرم نذارين برم خودمو مي كشم يه نامه هم ميدم به نيماكه اونم خودشو بكشه... اونوقت خودت بايد جواب عمو حسن مرده و خواهر برادراي زندتو بدي ... هر چي كشيدم بسمه يا مي رم يا جنازمو از اين خونه مي بري بيرون ...بايد تهديد مي كردم بابا از هر چي بگذره از نيما نمي گذره..... بابا تازه دو زاليش افتاده بود كه من از قضيه نيما بو بردم ،دوباره افتاد به جونم ... خلاصه تا عصر كتك كاري بود و تهديد.
آخر سرم بابا منو پرت كرد تو اتاقم و درمم بست. تلوزيون داشت دعاي غروب جمعه رو پخش مي كرد، نشستم و گوش دادم ، آروم شدم، راستس راستي با ياد خداد دلها آروم مي گيرن. يكم فكر كردم و رفتم سراغ شناسنامم، يه مقدار پولي كه داشتم و چند تيكه طلاهامم گذاشتم تو كيفم... زير تخت قايمشون كردم ، تصميمو گرفته بودم اگه نزارن برم فرار مي كنم ، به هر قيمتي شده من يكشنبه شب بايد مي رفتم... اگه از طرف نيما خيالم راحت بود، اينقدر خودموو به آب و آتيش نمي زدم ... من وقت نداشتم ، از نيما بي خبر بودم، نيما موبايلشو نبرده بود... به گفته ديگران تلفنم كه جواب نمي داد، مي تونستم ايميل بزنم اما اون بعد از اين همه مدت با اون حالي كه داشت مطمئنا" اين حرفا رو باور نمي كرد .. ، نيما حال خوشي نداشت، دكتر مي گفت ممكنه با يه تلنگور بشكنه... بايد مي رفتم ، به جر اين راهي نبود ، بايد پيشش باشم و اين حرفا رو از زبون خودم بشنوه .... 
وسطاي شب بود... هيچ صدايي نمي يومد.. دوباره دست به كار شدم ، شروع كردم به داد و بيداد ... بزارين برم ... اگه نرم نيما مي ميره ... مامان تو رو خدا بهم رحم كن ... بابا .. بابااااا تو رو خدا اگه نذارين برم هيچي نمي خورم تا بميرم ، به همه ميگم ...اونوقت مي شي رسواي همه ... همه ميفهمن بين منو نيما يه چيزي بوده ...هي مي زدم به درو التماس مي كردم ، بايد عاصيشون مي كردم... "ملا گفت آخرش وصاله... پس من نمي ميرم ... اونا منو نمي كشن ولي ملا اينم گفت كه نزارم دير بشه...." اونقدر در زدم تا از هوش رفتم... دوباره خواب عمو حسن و ديدم كه با دستاش به نيما اشاره مي كنه... از خواب پريدم رفتم سراغ در .... دوباره جيغ و داد.. در باز شد و اينبار بابا با تسمه افتاد به جونم چه فحشايي به من مي داد ، دختره هرزه ، بي همه چي ، بمير راحت شيم از اين ننگي كه بار آوردي... خسته شد ... دلم به حال خودم مي سوخت هم كتك مي خوردم ، هم هر چي فحش تو دنيابود نثارم ميشد .. نيما كجاييييي.....نمي دونم چطور بود كه هر چي بيشتر كتك مي خوردم كمتر درد و احساس مي كردم .... بابا از پا افتاد .. رفت نشست رو زمين ، به مامانم گفت در منو ببنده.
اگه بابا بيرون نمي رفت نمي تونستم فرار كنم ، يه فكري زد به سرم... يعني راه ديگه اي نبود ...شايد حال نيما اونقدرا هم بد نباشه ، نيما دوستاي زيادي داشت ، يادمه وقتي پيش ما بود هر روز كلي ايميل براش مي اومد ... بد نبود يه امتحاني مي كردم، شايد اين راحتتر از رفتن باشه، رفتم سراغ كامپوترم ... چي بنويسم ... ياد يه شعر افتادم ، شبي كه فرداش نيما مي رفت سربازي اين شعرو براش خوندم...
: نداااااا يعني ميشه ، ما دو تاهم بعدها دلمون با ديگرون باشه و همديگه رو فراموش كنيم
: نيما خر نشو ، مگه خواهر و برادرم از هم جدا ميشن ، من هميشه بند توام ، چه بخواي چه نخواي ، اما تو قول بده اگه ازدواج كردي بازم هوامو داشته باشي، من خيلي روت حساب مي كنم.
اونشب به چشماي نيما خيره شدم ، يه غم عميقي تو چشاش بود ... هيچوقت اون نگاه رو فراموش نكردم... و تا چند وقت پيشتر معني اون غمو نفهميده بودم ... ياد نگاهش قلبمو آتيش زد.
تصميم گرفتم بدون هيچ مقدمه اي فقط اون شعرو براش بنويسم، شايد جوابمو بده:

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ديوانه که بودم در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم. .پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشمان سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فروريخته در آب. .شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل وسنگ همه دل داده به آوای شباهنگ يادم آید تو به من گفتی از اين عشق حذرکن. .لحظه ای چند بر اين آب نظر کن آب آینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبو تر لب بام تو نشستم .تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم . سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم .پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم نرمیدم رفت در ظلمت غم . آن شب و شبهای دگر هم نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نکنی دگر از آن کوچه گذر هم بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

خدايا يعني ميشه من و نيما دوباره باهم از كوچه ها بگذريم....
ديگه ظهر شده بود، ولي از نيما هيچ جوابي نيومد ، اين يعني اون هرگز جواب نمي ده... پاشدم ، رفتم سراغ در، شروع كردم به مشت كوبيدن...بابا درو باز كرد..
: حرف حسابت چيه ، تا دو روز پيشتر لال شده بودي، چي شد يه دفعه ياد نيما افتادي
: شما حق نداشتي از ما مخفي كنيد ، تا دو روز پيشتر نمي دونستم ، حالا كه مي دونم ، پس چرا از عشق نيما بترسم؟؟؟ همش تقصير شماست، به خدا بابا اگه نذاري برم تا آخر عمرت پشيمون ميشي
چشاي بابا قرمز قرمز بود ... با مشت زد تو دهنم ، مزه خونو ته حلقم حس كردم... مي خواستم يه چيزي بگم اما نتونستم...
بابا از اتاق رفت بيرون.. زير لب به عالم و آدم فحش مي داد... بيچاره مونده بود تو كار خودش ... بابا راضي ميشد، من و نيما براش مهم بوديم.
صداي مامان مي يومد
: سكته مي كني ، زمينگير ميشي ، گيرم كه حرف تو درست، اول بذار ثابت بشه ، هر كاري خواستي بكن.
صداي داد بابا اومد كه مي گفت:
: خانوم ... من فكرام و كردم اين بايد تو اتاق بمونه،درشم قفل ميكني ، فردا صبح با من مي ياين اونجايي كه بهت گفتم ، اگه خطايي ازشون سر زده بود ، كه مي يام خونه سر اينو مي برم بعدم بليط مي گيرم ميرم اونجا سر اونم مي يارم باهم خاكشون مي كنم.. دختره پررو هي عق مي زنه، غش ميكنه ، من ساده رو كه فكر مي كرم بچم غصه ما رو مي خوره ، نگو دسته گل به آب داده ... فكر كردي من خرم؟؟؟ نمي فهمم؟؟ ديدين داره گندش در مي ياد، نقشه كشيدين.... صداش در نمي اومد...
: به جز تو خانوم هيچكس ديگه نمي تونه اينقدر خوب نقشه بكشه... آخه يكدفعه اين خترديوونه خواب بين شده... من كي بهش گفتم ، غلط كردم... من به همتون شك دارم ... با نعره گفت: 
اگه بفهمم كي بهش گفته .. خفش مي كنم ...حتي اگه تو باشي خانوم ...
رو كرد به مامان 
:اما اگه به گفته تو اتفاقي نيفتاده باشه ، و فقط يه محبت پاك باشه ، من همه حرفارو به جون مي خرم ... بليط مي گيرم برا اين خاك برسر بره پيش همون داداش بي غيرتش .... ديگه هم پشت سرشون و هم نيگاه نمي كنن.. 
: باشه ، باشه هر چي تو بگي ، ديگه اينقدر حرص نخور، ندا هم قبول داره.
بابا داد زد: ندااااا به خدا مي كشمت اگه....
صدام و بردم بالا: چرا؟ مگه چيكار كردم؟؟... دوسش دارم .. بابا به خدا عمو حسن خودش همش مي ياد تو خوابم اون نيما رو از من مي خواد... با اين حرف بابا عقب نشيني كرد ... ديگه هيچي نگفت، اومد سراغ من .. منو هل داد تو اتاق درم و قفل كرد... من داد زدم :
مرده و قولش .. من هر جا بگيد مي يام، هر كارم بگيد مي كنم ، اگه بزنين زير قولتون ، منم آبروريزي راه مي ندازم... فكر كنم بابا دوباره مي خواست بياد سراغ من كه مامان اونجوري داشت التماسش مي كرد...
چند ساعتي گذشت .. بابا برنگشته بود، صداي مامانو شنيدم ، از پشت در صدام كرد... ندايي مامان .. جواب بده ... من باباتو راضي مي كنم ، بلايي سر خودت نياري... حالا راستي ، راستي نيما به خاطر تو اونكار و كرد، تو مطمئني نيما جدا از خواهري دوست داره .. ندا تو رو خدا از كي فهميدي ، با مادر حرف بزن... اميدوار شدم ... جوابشودادم : ماماني ، نيما مي گفت من و از خيلي وقت پيش دوست داشته ، دست خودمون نبود ، مامان من خيلي سعي كردم اما نشد، من قبل عيد فهميدم ، نيما ديگه تحمل نداشت ، فكر مي كرد با اين عشق داره منو بدبخت مي كنه ... ماماني من اونجوري كه بابا ميگه نيستم ... 
: گريه نكن عزيزم ، من ديگه طاقت ندارم ، راضيش ميكنم ، قول ميدم ، به خاطر تو ، به خاطر نيما .... ندااااا راستش همش تقصير منه ، مي دوني نداااا برات تعريف نكرده بودم: بابات عاشق من شده بود ، اونروزا رو مي گم ، چند بار اومد خواستگاريم تا بابا جون قبول كرد... وقتي عمو حسن تو تصادف مرد ما يك سالي ميشد كه نامزد بوديم، بابات عاشق حسن بود، رابطشون مثل تو و نيما بود، بابات ديگه نيومد سراغ من ، بعد از يه مدت برامون پيغام فرستاد كه چون مي خواد پسر برادرش در به در نشه حاضره از من جدا بشه يا اينكه من بايد تعهد بدم بچه دار نشم و نيما بشه تنها فرزند ما، منم مثل امروز تو اونقدر گريه كردم تا باباجون و راضي كردم قبول كنه ، ندا من باباتو خيلي دوست داشتم و دارم، ولي بعد از پنج، شيش سال اينقدر اصرار كردم تا بابات راضي شد ، من بچه دار بشم... ندا تقصير منه ... بابات مي دونست، شايد اين اتفاق بيفته ... ولي ندايي من نمي زارم تو يا نيما از دستم در برين به هر قيمتي شده بابات و راضي مي كنم ، من به بچه هام اطمينان دارم، مامان تو سر به سر بابات نذار ، من فردا راهيت مي كنم.
اونشبم هر طور بود گذشت بابا اجازه داد من فقط برا وضو گرفتن و دستشوئي رفتن بيام بيرون ، مامان هم برام غذا آورد ولي من نخوردم...
صبح يكشنبه همه آماده سوار ماشين شديم ، من پرسيدم :كجا مي ريم؟؟؟ 
: فضولي نكن... 
حدود 20 دقيقه كه رفتيم بابام نگه داشت، تابلوي بزرگ پزشك قانوني به چشام خورد،
: مامان اينجا كجاست ؟؟؟ برا چي اينجا؟؟؟ ... چقدر من ساده بودم هنوز تا اونوقت نفهميده بودم بابام چرا مي گفت سرم و مي بره ؟؟ چرا عق مي زنم؟؟ مامان چرا هي مي گفت به من اطمينان داره... ياد حرف ملا افتادم شروع كردم به سوره والعصر خوندن ... آخ كه آدما هميشه در خسران به سر مي برن اگه.... ديگه هيچي نگفتم .. اونجا من شده بودم قاطي يه مشت دختر فراري و ... نوبتمون شد بابا دم در وايساده بود كه مثلا" من فرار نكنم ، دكتر معاينه كرد ، از پشت شيشه عينك يه چش غره رفت به مامان و بابا بعدشم گفت : دخترتون سالمه ، همين كارا رو مي كنين كه ... بعدم يه چيزي نوشت و مهرزد، كاغذ و انداخت جلوي مامان و گفت : خانوم دخترت كاملا" سالمه، بفرمائيد. ولي بابا ول كن نبود، باورش نمي شد هيچي نباشه، منو به زور بردن آزمايشگاه ... تا حالا تو عمرم اينقدر تحقير نشده بودم ، اين بزرگترين توهين به من بود، ولي به خاطر نيما از اين بدترم تحمل مي كردم.. ديگه داشت گريم مي گرفت اما جلوي خودمو گرفتم .. تا جواب آزمايش بياد اونجا نشستيم .. مامان آروم بهم گفت :ببخشيد ، بابات فقط با اين شرط راضي شد... ندا خيلي سخته باور كنيم كه تو و نيما و عاشقي....
بابا ناي راه رفتن نداشت، دلش نمي خواست به خاطر يه گناه ناكرده اون بلاها رو سر من بياره ، همه حساباش غلط از آب دراومده بود ... اما قلبا" خوشحال بود، حالا مطمئن شده بود نيما بهش رو دست نزده...
بابا رفت تو دفتر آژانس هوايي و با كلي خواهش و تمنا برا ساعت 8 شب برام بليط گرفت... من هيچي نگفتم، مي ترسيدم پشيمون بشه ... رسيديم خونه مامان آروم بهم گفت: بابا به خاطر نيما اين كارو ميكنه، مثل اينكه خواب عمو حسن و ديده كه مدام احوال نيما رو ازش مي پرسيده ، بابات مي ترسه نيما يه كاري دست خودش بده ... ندا بابات خيلي براش سنگينه تو رو بفرسته همش مي ترسم از غصه دق كنه ... دستاي مامانو گرفتم و گفتم: مامان درست ميشه بزار من برم ، اگه نيما خوب بشه يه جوري بابا رو راضي ميكنه ، اصلا" تو ديدي بابا به نيما بگه نه...
لحظات به كندي مي گذشت ساعت 5 بود من ساكم و آماده كرده بودم ، البته فقط دو سه دست لباس و يه مانتو و چادر نمازم و برداشته بودم، نمي خواستم بابا گير بده ... از ترس اينكه بابام پشيمون بشه زود آژانس گرفتم كه برم ... مامان بيچاره نه مي تونست با من بياد ، نه مي تونست دل ازم بكنه ، تا دم در همراهم اومد ، يكم پول بهم داد ، آدرس كامل نيما ، شماره تلفن محل زندگيش و موبايل آقاي منوچهري هم نوشته بود وبهم داد ...
:نداااا منوچهري به بابا گفته نيما در هيچكس و باز نمي كنه، تلفونم جواب نميده اگه ديدي محلت نذاشت و راهت نداد، ولش كن، زنگ بزن به منوچهري برات يه هتلي چيزي رديف كنه ...با دكتر نيما كه حرف زدم مي گفت شوك عصبي برا نيما هم خوبه و هم بد ، ديگه بابات تنها اميدش برا نيما رفتن توئه ... ندا مامان سفارش نكنم ، ما نيما رو از تو مي خوايما، يه جوري درستش كن، منوچهري گفته اونجا جاي خوبي برا يه دختر تنها نيست .. 

با عجله مامان و بوسيدم و با آژانس رفتم فرودگاه.. چقدركند مي گذشت، همش مي ترسيدم بابا برسه و منو برگردونه ... ياد حرف ملا افتادم شروع كردم به سوره والعصر خوندن ... آخ كه انسان هميشه در خسران به سر مي بره... شماره پرواز اعلام شد ، اولين نفري كه رفت تو هواپيما من بودم... پس چرا اين لعنتي راه نمي افته... خلبان خوش آمد گفت و بلاخره راه افتاد... حالم داشت به هم مي خورد .. پسري كه كنار من نشسته بود كمكم كرد بلند شدم و رفتم آب زدم به دست و صورتم ، پسر خوبي بود، تو هواپيما كه نيگاه مي كردم همه آدماي درست و حسابي بودن ، بيچاره ها اينا هم حتما" به خاطر كار مجبور بودن از عزيزاشون دور بشن، رفتم نشستم رو صندليم ... پسري كه كنارم بود خيلي مي خواست سر حرف و باز كنه ، ازم پرسيد: ميري پيش نامزدت ، با پوزخند گفتم شما از كجا فهميدين.. آخه ديگه چي مي تونه يه دختر جوونو بكشونه تو اين جهنم... بعدشم يكم حرف زد ولي من گوش نمي دادم، روشو كرد طرف منو گفت تصادف كردين ... باخنده گفتم نه خودمو زدم كه بزارن بيام اينجا، آهي كشيد و گفت يعني ميشه نسترن منم يه روز دلش برام تنگ بشه و بياد پيشم .. خوش به حال نامزدت ... اصلا" يادم نبود كه صورتم زخمه و بدنم كبود.. غذا آوردن ولي من لب نزدم ... دلشوره داشتم، نكنه نيما منو نخواد، نكنه ... شك كرده بودم ، به خودم ، به نيما ... نمي دونم با چه دلي ره افتادم ... خدايا كمكم كن...

اينجا بعضي وقتا به خانوماي مجرد گير مي دن مخصوصا" با اين قيافه تصادفي كه تو داري ، همراه من بيا اگه پرسيدن بگو كار آموز فلان شركتم ، منم تائيد مي كنم ،آخه اينجا محيط مردونست اگه آزادي بدن بد ميشه.
ولي اتفاقي نيفتاد، اون پسر برام يه ماشين گرفت ،به راننده سفارش كرد كه من و دقيق برسونه به همون آدرس، ازش تشكر كردم و بهش گفتم اميدوارم نسترن قدرتو بدونه ، خوشحال شد و با سر تشكر كرد و رفت.
رسيديم به دم در مجتمع .. پول راننده رو حساب كردم وپياده شدم...رفتم دم در نگهباني .. زدم به شيشه ، يه آقايي اومد جلو گفت 
:بفرمائيد 
:ببخشيد آقا مي خوام برم بلوك 5 پلاك 22 ميشه راهنمائيم كنيد 
:خانوم اول بگيد با كي كار دارين و كي هستين 
:ببخشيد با آقاي حكيمي ... نيما حكيمي ... تو شركت .... من خواهرشم ... 
پشت سرش يه پسر جوون با يه لهجه قشنگي گفت : آقا رحمت همون پسر خله كه با خودشم قهره، آقاي منوچهري زنگ زد گفت مهمون داره... 
:خوب ميمردي زودتر مي گفتي ... بيااين خانوم و راهنمائي كن.... 
باشه : خانوم مگه اين پسره كس و كارم داره...اون بلوكه رو ميبيني ، ها همون يكي ، ميري طرف راست اولين بلوك طبقه اول..
را افتادم يادم رفت تشكركنم... بارون گرفته بود ، تو اون هواي گرم و نمناك ... 
آپارتمان و پيدا كردم ، مثل ديوونه ها اول خوب درو بو كردم ، آره بوي نيماي منو مي داد... دست گذاشتم روزنگ ، هيچكس جواب نداد...قلبم داشت از جا كنده ميشد... رفتم عقب وايسادم و نگاه كردم ، چراغاي خونه خاموش بود... نكنه نباشه ... 
خيس خيس شده بودم ... مامان گفته بود نيما در باز نمي كنه... پس حتما" هست نمي خواد درو باز كنه... اينم گفت كه منوچهري به نيما نمي گه تو ميري اونجا ممكنه نيما زياد خوشش نياد و ديوونه بازي در بياره، حالا ديگه همه ازعكس العملاي نيما مي ترسيدن.... نيما بايد بفهمه من پشت درم ، شايد اگه بفهمه در و باز كنه، همه فكرام با شك و ترديد بود، اگه ... شايد ... اما من نيومده بودم كه شك كنم ،كاري به اين حرفا نداشتم ... چيكار كنم .. چطوري بهش بگم من اومدم...زير اين بارون...كاري دستم بر نمي اومد... برم ... بمونم... بشينم تا صبح كه داره ميره سر كار منو ببينه... دوباره در زدم، فايده ايي نداشت... در زدم.....
دلم هري ريخت ، نكنه فهميده منم و نمي خواد رام نده.. نكنه واقعا باهام قهر باشه .. نكنه اصلا" مرده.... دوويدم طرف در و با مشت شروع كردم به در زدن ... داد زدم نيماااا، نيما داداشي ... ولي بازم در باز نشد...خسته شده بودم ، فكرم كار نمي كرد...داد زدم: نيمائييييي درو باز كن... منم ندا .. نيما خيس شدم ... تنهايي مي ترسم ...نيما مي دونم خونه اي ...نيما خيلي نامردي... 
هيچ خبري نشد...رفتم عقبتر ...نااميد شدم...اماااا يه دفعه در باز شد.... پاهام بيحس شدن ، نيما بود ... نفسم بالا نمي يومد.... آخخخخخ چه خوب ... نيماي من ...همه جا تاريك بود فقط سايشو مي ديدم... واااي خدايا اون زندهست من مي تونم دوباره ببينمش ، مي تونم لمسش كنم .....اگه بفهمه كه من دختر عموشم ديگه تنهام نمي ذاره... خدايا شكرت
امااااا نيما داد زد... بد و بيراه گفت...نيماي من .. حتي فكرشم نمي كردم نيما يه روزي با من اينطوري رفتار كنه .
:اينجا چيكار ميكني، بعد از اين همه وقت اومدي اينجا چيكار ... دنبال چي هستي .. برو گمشو ... نمي خوام ببينمت ...اومدي ببيني چيكار كردي بامن... اينهمه وقت منو عذاب دادي... حالا اومدي چي بگي ... نمي خوام حتي اسمتم بشنوم...نيما مرده ... داداشت مرده... برو پيش همونايي كه منو كشتن ... من هيچكس و ندارم ... از همتون متنفرم ... نمييييي خوامت، اينو بفهم ...حالا هم گمشو برو از راهي كه اومدي... 
يخ كردم ... افتادم رو زمين ... باورم نمي شد... چقدر برا اين لحظه نقشه كشيده بودم ...تاريك بود ... سرد بود...صورت نيما رو نمي تونستم ببينم ...زدم زير گريه... بلند بلند گريه كردم... اين حق من نبود... از نيما توقع نداشتم... با خودم گفتم :چرا زود قضاوت مي كني نيما؟؟... تو چه مي دوني چه به روزم آوردي؟؟ ... كجا برم ... چطوري برم... با كدوم پا برم ... از كدوم راه برم...
هر كس به طريقي دل ما مي شكند بيگانه جدا دوست جدا مي شكند
بيگانه اگر مي شكند حرفي نيست از دوست بپرسيد چرا مي شكند
زار زار گريه مي كردم ... چقدر خسته بودم ... اينقدر مامان و بابا به من بد و بيراه گفتن دلم نسوخت ولي حرفاي نيما آتيشم زد، مي خواستم بر گردم، چقدر بايد تحقير مي شدم... زير اون بارون ... حرفاي نيما...دلم خيلي شكسته بود ...
يه لحظه زنگ صداي ملا اومد تو گوشم.. مژده مسيحا... والعصر و واي از اين خسران آدمي.... بلند شدم رو پام وايسادم ... نبايد كوتاه بيام ... بلند داد زدم 
: دلم مي خواست بيام، حالا كه زنده اي، كو تا بميري... داداش من زنده ست، دارم صداشو مي شنوم ... اينهمه راه و نيومدم كه برگردم ... توهم اينو بفهم ... الآنم اگه رام ندي ، شروع مي كنم به داد زدن ، وقتي همه ريختن تو محوطه يكي باغيرت تر از تو پيدا ميشه منو تو خونش را بده ... اونوقت مطمئن ميشم كه مردي ...
نمي دونم من اين همه جون و از كجا آورده بودم ، چند روز بود نه هيچي خورده بودم ، نه خوابيده بودم ، كتكم كه ديگه نگو...
نيما اومد طرف من، دستم و گرفت ، ساكمم برداشت، كشون كشون بردم تو ، دستاش سرد بود ،ولي برا من اون دستاي سردم خيلي ارزش داشت ...همه جا تاريك بود ، با يه صدايي كه انگار از ته چاه مي ياد گفت: ميري تو اتاق صداتم در نمي آد ، فردا هم راهتو ميكشي ميري... من و پرت كرد تو اتاق .. سرم خورد به يه چيزي، نفهميدم تخت بود ، ميز بود... ولي از حال رفتم... 
وقتي سرم و از زمين بلند كردم همه جا روشن شده بود.... 
:من كجام.. چقدر سرم درد مي كرد ...تازه يادم اومد... موبايلم داشت خودشو مي كشت ... برداشتم مامانم بود ، به زور احوالپرسي كردم، دروغكي گفتم كه نيما خوبه ولي من هنوز بهش نگفتم و از اين حرفا ، نمي خواستم بيشتراز اين نگران بشه ، زودم خداحافظي كردم..
رفتم پشت در نيما رو صدا كردم چند بار اما جوابي نيومد حتما" رفته بيرون، اگه بود من حسش مي كردم ... 
يه مدت نشستم صداي در خونه اومد ، دوباره بلند شدم شروع كردم به صدا زدن 
: نيما .. نيمايي.. جواب ندي ، مي ميرما... جوابمو نميدي .. نميگي چرا اومدم ، اومدم كه بمونم .. نيما ديگه لازم نيست از عشقمون بترسي ، من مال تو... 
اينو كه گفتم در باز شد ... نيما پريد تو، ديوونه شده بود نمي فهميد چيكار مي كنه ، شايد مي خواست منو بزنه... اما نه، دستمو گرفت 
:پاشو برو بيييييرون ... 
:نمي رم نيما ... نمي ررررم... 
:بابا و مامان چه جوري ولت كردن بياي اينجا اون باباي خوش غيرت كه اگه مي خواستي بري مهموني صد تا شرط مي ذاشت ولت كرد بياي اينجا كه چي بشه... 
نيما عوض شده بود... لحن حرف زدنش ، رفتارش ...تنهايي داغونش كرده بود...بهش حق مي دادم، ولي منم تقصيري نداشتم 
سرش داد زدم : نميرم، ولم كن... تو حقمي ... مال مني .. مامان و بابا كه سهله از اون گنده تراشم نمي تونن تو رو از من بگيرن ... 
نيما ولم نمي كرد منو به زور با خودش مي برد.....
: نيما تو به حرفاي من گوش كن ... نيما بذار بگم ... 
اما اون منو مي كشوند و با خودش مي برد...مي خواست از خونه بيرونم كنه ... يه لحظه از دستاش فرار كردم رفتم تو اتاق و درم بستم ... پشت در راحتتر مي شد باهاش حرف زد، وحشي شده بود، اومد پشت در ... قلبم داشت وايميستاد ... زورم بهش نمي رسيد .... خدايا آرومش كن ....با مشت مي زد به در... صداي نيما اومد
:ببين خانووووم تو هيچ نسبتي با من نداري، من هيچكس و ندارم ... از نظر من همه مردن...اگه هم يه وقت يه چيزي بهت گفتم، ميخواستم ببينم چقدر ظرفيت داري،مي خواستم امتحانت كنم احمق... تو برا من مردي ، همه چي براي من تموم شده، مي خوام زندگيمو از نو بسازم ، مي خوام كسي رو دوست بدارم كه ارزش داشته باشه...اينو خوب تو گوشات فرو كن، تو براي من بي ارزشي، مي فهمي.... اشكام ريختن بيرون صداي گريم بلند شد، بلند بلند گريه مي كردم... دلم شكست ...
:دروغ ميگي نيما... ديوونه شدي ....تو رو خدا بگو دورغ ميگي .. تو نمي توني اينقدر بد بشي ...ولي نيما من هر چي گفتم راست بود، حرف دلم بود ... نيما كاش نگفته بودم، خيلي بي معرفتي ، از روزي كه گفتم نذاشتي 24 ساعت آب خوش از گلوم پايين بره .. نيما چطور دلت اومد... گريه امانم و بريده بود.... نيما اگه تو دلت سنگ شده ... دل من به خدا برات تنگ شده ..
داشتم دق مي كردم ، دلم تاب نداشت... نفسم بريده بود... سوره والعصر و خوندم ... يه چيزي مي خواستم كه آرومم كنه... پشت در نشستم ، يكي از آهنگاي كه رو موبايلم بود ،آوردم ... بايد آروم مي شدم

دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی بر زلف او عاشق شدم عاشق شدم ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من قدرم نداند فریاد اگر از کوی خود وز رشته ی گیسوی خود 
بازم رهاند دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم دیدی که من با این دل 
بی آرزو عاشق شدم با آن همه آزادگی بر زلف او عاشق شدم عاشق شدم 
ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من قدرم نداند فریاد اگر از کوی خود 
وز رشته ی گیسوی خود بازم رهاند دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم 
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم 
وای ز دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او 
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کند وای ز دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد 
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم دیدی که در گرداب غم از فتنه ی گردون رهی 
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم 
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم 
نيما ميترسي اسممو صدا كني، من ندااا هستم، از اينكه عاشق پسر عمومم نمي ترسم... به مامان و بابا هم گفتم ،به همين خاطر مامان و بابا اجازه دادن بيام ... من خودمو نمي كشم واي ميسم و حقم و مي گيرم...نيماااااا باور كن راست مي گم .. نيماييييييي من دوست دارم، حتي اگه تو ديگه دوستم نداشته باشي ... اگه اينهمه وقت تنهات گذاشتم دليل داشت .. تو حرفام و گوش كن....اگه اذيتم نكني همه چيو بهت مي گم ... به خدا نيما ديگه جوني برام نمونده ...بزار بيام پيشت .... 
نيما هيچي نمي گفت 
--: خوب اگه باور نمي كني زنگ بزن از مامان بپرس .. يا از بابا ... با دائي كه قهر نيستي از اون بپرس .... 
نيما هيچي نمي گفت ... اعصابم خورد شده بود دوباره داد زدم
--: نيما يه چيزي بگو ، من دروغ نمي گم... غلط كردي منو از خونت بكني بيرون...
نمي دونم چه حالي داشت ولي مطمئن بودم حرفاي من و باور نكرده بود چون هيچي نگفت...خدايا چه جوري بگم كه باور كنه؟؟ ..... يه نيم ساعتي گذشت در اتاق باز شد ،من نشسته بودم، سرمم گذاشته بودم رو زانوم، نيما ظرف غدا رو گذاشت جلوي روم و رفت ، بدون هيچ احساسي، بدون هيچ نگاهي...باورم نمي شد، نيما شده بود مثل كوه يخ... با بغض از پشت سر نگاش كردم...باورم نميشد.. 
--: نيماااا من چند روزه هيچي نخوردم ، الانم نمي خوام ببرش، آدم مرده كه غذا نمي خوره ...اون يه لحظه مكث كرد و رفت، داشت در اتاق و قفل مي كرد ... شايد فكر مي كرد من ديوونه شدم و اون حرفا الكيه.... واي نكنه دوباره بره بيرون .. نبايد وقت و از دست مي دادم ،پريدم و در و هل دادم عقب .. نمي دونستم دارم چيكار مي كنم ... اينطرف و اونطرف دويدم ... آشپزخونه ... چاقو... تو يه چشم به هم زدن چاقو رو پيدا كردم گذاشتم رو دستم .. نيما دنبالم اومد...
--: نيما خودمو مي كشم ، اگه بياي جلو خودمو مي كشم ... 
به لكنت افتاده بود... خوب .. خوب...
--: پس بيا زنگ بزن به مامان از اون بپرس ببين راست مي گم يا نه ، اگه راست بود به حرفام گوش كن، اگه بهت دروغ گفته بودم، جون نيما همين الآن مي رم....ديگه برا هميشه ميرم ، قول ميدم اذيتت نكنم ... 
نيما رفت عقبتر، دلش نمي خواست با مامان حرف بزنه، فكر مي كرد من همون ندايي هستم كه يه قطره خون ببينه پس ميفته، فكر مي كرد ول مي كنم و اينا نقشه ست كه با مامان آشتي كنه... اما من عوض شده بودم ...اون حتي سرشم بالا نكرد ،
--: هر كاري مي خواي بكن ... 
اون چي فكر ميكرد ، .... با حرص داد زدم 
--: نشونت مي دم... توكه ميگي من مردم ... حالا مي ميرم ... داغم و مي ذارم رو دلت... اونوقت برو خودتو بكش ... 
چاقو رو فشار دادم خون پاشيد رو زمين ... نيما هول شد ... 
--: باشه ... باشه، هر چي تو بگي ... نكن ديوونه ، چاقو رو بده به من
--: برو عقب، تا ده مي شمارم 
--: تلفن كجاست ... به كي زنگ بزنم ... چيكار كنم... 
آخيييي نيما هنوز منو دوست داره، ديگه خيالم يكم راحت شد،
--: موبايلم اونجاست نيما.. تا ده مي شمارم .. شروع كردم به شمارش ... 
صداي نيما اومد
--: الو مامان ... خوبم ...اينو فرستادين اينجا كه چي بشه ... ندا رو واسطه كردين ، بياد يه مشت دروغ بگه .....اين امكان نداره ، مي فهميد چي ميگين ... محاله باور كنم ...نمي دونم مامان چي مي گفت فقط صداي گريه و زاريش مي يومد ...ولي يه لحظه نزديك بود گوشي از دست نيما بيفته كه نيما رو سينش گوشيو گرفت ... فهميدم جا خورده ... آره نيما داشت ولو ميشد رو زمين، تلفنو قطع كرد، تا حالا فكر مي كرد همه اينا يه نقشه ست ... گفت: ندا تو اتاق ، زوووود.... 
سرم و انداختم زيرو رفتم تو اتاق...يعني بازم باور نكرد ...ديگه بايد چيكار مي كردم،جون تو دست و پام نبود، دستم و محكم گرفته بودم خون نياد، نيما حتي نيومد ببينه چيزيم شده يا نه...اومدم پاشم، كه صداي زنگ موبايلم بلند شد، نمي خواستم گوشي و جواب بدم .. شمارش ناشناس بود ، اما جواب دادم 
--:الو
--: الو سلام خانوم حكيمي بنده موسوي هستم آآآ ... استادتون 
--: بله بله .. سلام استاد، با من كاري داشتين
--: ببخشيد، شمارتونو از دانشگاه گرفتم، قصدم مزاحمت نبود ، مي خواستم جوياي احوال بشم و در ضمن اگر كمكي لازم دارين، خدمت برسم.
--: استاد شما لطف دارين، مزاحمت چيه ، نمي دونم چطور تشكر كنم، فكرشم نمي كردم .
--: تعارف نمي كنم ، خوشحال ميشم كاري انجام بدم ... آآآ فقط يه چيزي ، خواستم بگم از برادرتون توقع نداشته باشين خيلي راحت اين مسئله رو بپذيرن ، دخترم زمان لازمه تا بعضي مسائل حل بشن ، شما چون مستقيم با اين مسئله درگير بودين باورش براتون آسونه ، اما با اون حالي كه از برادرتون وصف مي كردين بهش فرصت بدين... توكل كن دخترم ، اگرم ديدي لازمه من با خوانواده يا برادرتون صحبت كنم بهم خبر بدين شماره من روي گوشيتون افتاده... مزاحم وقتتون نمي شم ، خداحافظ
--: بازم ممنونم ، حتما" مزاحم ميشم استاد ، خداحافظ
آخي بلاخره يكي تو اين دنيا پيدا شد كه بهم دلداري بده و نگرانم باشه.. با حرفاي استاد بهتر ديدم به نيما يه فرصت بدم تا يكم با خودش خلوت كنه،... حق با استادم بود... قر آن و از تو كيفم در آودم مشغول خوندنش شدم... تا صبح نيما نيومد تو اتاق،هيچي نگفت ، ولي بيدار بود، راه مي رفت ، آه مي كشيد ،..منم بيدار بودم ، ...
دم دماي صبح بود ...حالت تهوع داشتم دويدم بيرون ، رفتم سراغ دستشويي ... نيما از جاش تكون نخورد... نتونستم جلوي خودمو بگيرم ...دوباره زدم زير گريه ... گلوم مي سوخت.. ضعف داشتم ... "امان از اين خسران آدمي"... دست و صورتم و شستم ...سرمو انداختم زير كه برم تو اتاقم ... نيما حالا وايساده بود، از كنارش رد شدم مثل يه تيكه سنگ شده بود ... اما من برگشتم ... زورم گرفت هيچي بهش نگم .. دستاشو گرفتم و تكونش دادم ... داد زدم 
--:نيما... نيما نيگام كن ... ببين ، تو چشام نيگا كن .. نيماااا من به خاطر تو كتك خوردم ، به خاطر تو تحقير شدم ، به خاطر تو از خونه زدم بيرون ..انصاف داشته باش ...نيگام كن نيماااا ... خيلي بي رحمي... 
راستي راستي زمونه اينقدر آدما رو عوض ميكنه ، شايدم دلتنگيه كه ديگه دلي جا نمي ذاره، .... همه جاي بدنم درد مي كرد .. دوباره داد زدم
--: نيما اگه نيگام كني خيلي چيزا رو مي فهمي... تكونش مي دادم .... نيما يه تيكه سنگ شده بود...ديگه نا اميد شدم ، 
اومدم برم كه نيما دستام و فشار داد.... دستاش سرد سرد بود ، عين تو خواب، ولي جون داشت ... هيچي نگفت ... يواش سرشو آورد بالا ونيگام كرد، گرم شدم... جون گرفتم .. دردام تموم شد ...دستاش سرد بود ولي جون داشت ... نگاهش سنگين بود، ولي بود ...ديگه هيچي نمي خواستم ... دنيا رو بهم پس دادن ... زندگيمو بهم پس دادن ... عشق دوباره به من لبخند مي زد ...فقط با يه نگاه ... همه غصه ها از دلم رفت.... همه خستگيام تموم شد ...نيما به من نگاه كرد ... طاقت اون نگاه غمگينو نداشتم ....يواش سرم و گذاشتم رو سينش ... قلبش با چه سرعتي ميزد ...اي خدا يعني اين واقعا" نيماي منه ....نيماي من زنده ست..... بدنش مي لرزيد ، نمي تونست خودشو نگه داره،... ترسيدم از حال بره، ازش فاصله گرفتم ... 
اي كاش مي شد تا آخر عمر همونجا مي موندم ... نيما هيچ عكس العملي نشون نداد ... ولي اون لحظه همون يه نگاه هم كافي بود، تا به همه چيز دلببندم و ياس و تو وجودم بكشم.
دوباره حالت تهوع ، معدم درد گرفته بود... هيچي نخورده بودم ... دوباره رفتم تودستشويي ، يكدفعه گرم شدم نيما اومده بود كنارم ، نه هيچي گفت ، نه هيچ كاري كرد ... اما همين حضورش يعني همه چيز.
از دسشويي اومدم بيرون ... نيما دستشو آورد بالا ... نمي دونم چرا فكر كردم ميخواد منو بزنه .. آخه به چه جرمي ... دستم و گرفتم جلوي صورتمو رومو برگردوندم... از بس تو اين چند روز بهم بد گذشته بود ديگه فرق بين بد و خوب نمي ف


مطالب مشابه :


دانلود رمان مرثیه ی عشق

بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان مرثیه ی عشق رمان از ما بهترون(جلددوم)zahra taraneh.




مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

مرثیه ی عشق رمان الهه ناز(جلددوم) رمان از ما بهترون2 رمان مرثیه ی عشق




رمان مرثیه ی عشق 6

رمان مرثیه ی عشق 6 ♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان رمان الهه ناز(جلددوم)




دانلود رمان اشک عشق(جلددوم)

رمان عشق من(جلددوم)MELIKA. رمان حباب عشقMELIKA. لاله های گلگون بهشتیMELIKA. رمان مرثیه ی عشق Taranom Bahar.




دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

رمان مرثیه ی عشق. (جلددوم شهرزادقصه گوی من) ادامه مرثیه ی عشق, برای




رمان دو نیمه سیب{جلددوم}3

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دو نیمه سیب{جلددوم}3 رمان عشق واحساس




فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ

رمان دو نیمه سیب{جلددوم} رمان دیکته رمان مرثیه عشق; رمان مترسک نیمه شب راه می




عشق وسنگ2-58

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ2-58 رمان از ما بهترون(جلددوم) رمان مرثیه ی عشق Taranom Bahar.




رمان عاشقانه طلوع عشق

رمان عاشقانه طلوع عشق {جلددوم} رمان دیکته رمان مرثیه عشق;




رمان عشق اجازه نمی گیرد

رمان عشق اجازه نمی گیرد {جلددوم} رمان دیکته رمان مرثیه عشق;




برچسب :