رمان هکرقلب(6)

خیره بود روی صورتم و آروم گفت:شالت یه خورده کثیف شده بود.

سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید منظوری نداشتم.

بیخیال سرم رو تکون دادم که دوباره نگاهش رو حس کردم...نگاهش بازم روی من بود.دستم رو بردم سمت شالم.وای خدا این چقدر عقب رفته بود.گوشم و گوشواره امو همه چیزم معلوم بود.کمی کشیدمش جلو.نمیدونم چرا حس میکردم سهیل کمی کلافه شده.یه لحظه به خودم شک کردم.نگاهی سر تا پا به مانتو و شلوار انداختم.نه هیچ مشکلی نداشت.دوباره در لپ تاپ رو باز کردم.بهترین راه فرار بود.در حالیکه نمیدونستم این وضع سهیل تا آخر اون روز ادامه داره و دیگه اصلا حواسش پی کاری که میکردیم نبود.

این دفعه نگاهاش خاص تر شده بود.برای همین بیشتر از نیم ساعت طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم.متعجب گفت:کجا میری؟هنوز نیم ساعت دیگه مونده.

کیفم رو برداشتم گفتم:برای امروز دیگه بسه.هوا هم خیلی گرمه دارم اذیت میشم.

آروم و محجوب طوری که واقعا ازش بعید بود گفت:اگه ناراحت نمیشی دوست داشتم بهت بگم میومدی خونه ی من.اینطوری از شر گرما و چیز های دیگه خلاص میشدیم...اول با ناباوری و بعد با خشم نگاهش کردم..میخواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که خودش سریع ادامه داد:باور کن منظور خاصی ندارم.فقط یه پیشنهاد بود.

سرد گفتم:ممنون از پیشنهادت.ولی همین جا هر دومون راحت تریم.

نگاهی بهش کردم و گفتم:خداحافظ

صداش رو نشنیدم که خداحافظی کنه.ولی نگاهش رو تا لحظه ای که از دیدش محو بشم حس میکردم.میدونستم الان داره خودش رو سرزنش میکنه.توی ماشین نشستم.کمی دور زدم و بعد به سمت خونمون حرکت کردم.نیم ساعت بعد بود که گوشیم زن خورد.از روی صندلی برداشتم و نگاهش کردم.ماشین رو زدم کنار...شهاب بود.

_بله.

صدای پر ابهت و خاصش رو شنیدم:

_سلام خانم طراوت.

_سلام.چیزی شده؟

_ تونستین کاری بکنین؟

دوباره من رو جمع میبست.نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.ناراحت گفتم:متاسفانه نه.

صداش کمی بلند تر و خشمگین شد:یعنی چی؟خانم طراوت میدونین الان چند روزه که بخاطر این یه مسئله داریم وقت تلف میکنیم؟
ب
ا ناباوری گفتم:چرا صداتون رو بلند میکنین آقای پارسیان.تازه یکی دو هفته شده.یه جوری حرف میزنید انگار من زیر دستتونم و این یه وظیفه اس.

سکوت کرد .صدای نفس هاش رو شنیدم.ولی درک نمیکردم چه حسی داره.بعد از چند لحظه با آرامش اولش گفت:خانم طراوت.این مسئله برای من خیلی مهمه.خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکرش رو میکنید.در صورتیکه انقدر مهم نبود دلیلی نداشت که من مهم ترین اسرارمو به شما بگم.هرچند تمام اطلاعات زندگیتون دست منه و کاملا بخاطر گذشتتون بهتون اعتماد دارم.ولی لطفا زودتر این مورد رو حل کنید.چون طولانی شدنش باعث مشکلات زیادی میشه که مطمئنن نه شما دوست دارین نه من.

_چه مشکلاتی؟

_فعلا که پیش نیومده و لازم نیست بهش فکر کنیم.

کلافه گفتم:ولی سهیل از کنار لپ تاپش تکون نمیخوره.

_واسه ی اینکه هنوز بهت اعتماد نکرده.

_خب من الان باید دیگه چیکار کنم؟خیلی دارم باهاش کوتاه میام.انقدر روش زیاد شده که امروز میگفت ادامه ی تحقیق رو بریم خونه ی ما.

چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:تو باید خیلی صمیمی تر از قبل با سهیل باشی....حتی اگه مجبور بشیم بهتره....

مکث ترسناکی کرد و ادامه داد:

_بهتره برین خونش.

با ناباوری داد زدم:چـــــی؟

_خانم....

اومدم وسط حرفش و گفتم:شما فکر کردین به حرفتون؟مگه این موضوع چقدر مهمه که خودم رو توی این خطرات بزارم.مثل اینکه شما یه چیز رو کاملا فراموش کردید.این مسئله هیچ ربطی به من نداشت و من فقط میخواستم یه کمک کوچیک بهتون بکنم.

باز هم صداش آروم بود.بازم اغوا گر بود.باز هم صداش خشم من رو کنترل کرد:آروم باشید لطفا.بخاطر کمک هاتون ممنون و این رو هم با اطمینان میگم در صورتیکه شما برید خونه ی سهیل هیچ اتفاقی نمیفته.چون من شما رو با امنیت کامل میفرستم.

_نــــه.

صدام خیلی قاطع بود.

_هرجور که راحتید.ولی زودتر این مشکل رو حل کنین.

_باشه.خودم یه فکری براش میکنم.

ناگهان یاد یه چیزی افتادم:

_آقای پارسیان.یه مشکل دیگه هم هست.یه بار که داخل چند تا از درایو هاش تونستم برم متوجه شدم که از بیشتر پوشه هاش محافظت میشه.

سکوت کوتاهی کرد و گفت:فکر نمیکردم روی پوشه ها هم بخواد رمز بزاره...

تعجب کردم از این حرفش.چون به هرحال هر کسی که فایل خاصی داشت روی اون هاحتما رمز هم میزاشت.

خودش ادامه داد:کارت یکم دشوار تر میشه.علاقه ای به یاد گیری هک و رمز گشایی داری؟

واو....این چی میگفت؟من هک یاد بگیرم.عین چی ذوق کردم....سعی کردم خونسرد باشم گفتم:

_البته.اگه لازم باشه مشکلی نیست.

_زیاد نگران یادگیری این موضوع نباشید.فقط چند تا اصل مهمش رو بهتون آموزش میدم تا مشکلی پیدا نکنید.

دلم میخواست بگم نه این چه حرفیه میزنی.اصلا هم نگران نیستم تو همه رو یادم بده.کم چیزی نبود.استادت بهترین هکر باشه.ولی خب حس میکردم با زدن این حرف سبک میشم.پس جلوی دهنم رو گرفتم و گفتم:باشه.فقط چه روزهایی؟

_سه روز فشرده بهتون آموزش میدم تا برای کارهای دیگه دردسری درست نشه.

_کجا قرار میزاریم؟

با یادآوری صحبت های خشمگینم در مورد پیشنهاد سهیل که با شهاب داشتم تاسفی به حال خودم خوردم.میمردم اگه عادی رفتار میکردم.اینطوری احتمالا توی خونش آموزش میداد و خیلی راحت تر بودیم.

_نگران مکانش نباشید.یکی از دوستام داخل یک آموزشگاه تدریس گیتار داره و من هم اغلب اوقات به اون سر میزنم.سه روز اون جا قرار میزاریم تا کسی شک نکنه.احتمال میدم کلاس خالی داشته باشن.

لوچه ای انداختم ولی با خون سردی گفتم:آدرسش کجاست؟

_آدرس رو براتون میفرستم.

بیخیال درس و دانشگاه شده بودم.فقط امیدوار بودم چیزی رو نیفتم.احساس غرور میکردم.اینکه شهاب شخصا میخواست بهم آموزش بده من رو تا عرش میبرد.شک نداشتم که این افتخار نصیب هرکسی نشده بود و مطمئنن این وسط یه چیز خیلی مهم تری بود که شهاب حاضر به گفتن راز های مهم زندگیش و انجام این کار شده بود....باید زودتر بفهمم چه چیزی این وسطه....



چهار شنبه ساعت 1 تا 4 کلاس داشتم...دیروز بعد از ظهر سهیل رو سر کلاس ندیدم.اینطوری خیلی بهتر بود.با اون واکنش تندی که دیروز بهش نشون دادم نمیدونستم امروز باید چیکار میکردم.وارد کلاس که شدم رفتم ردیف دوم نشستم.شهلا و بچه ها هم نشسته بودن.بعد از اینکه سلام کردیم.شهلا آروم دم گوشم گفت:خبرا بهت رسیده؟

سرمم رو تکون دادم و گفتم:نه.خبر چی؟

_استاد به یکی از بچه ها گفته امروز بهترین مقاله رو انتخاب میکنه.

غم بزرگی روی دلم نشست.یاد زحمت هام افتادم...خشمی توی وجودم دوباره زنده شد...برگشتم و عقب رو نگاه کردم.سهیل تازه داشت وارد کلاس
میشد.چشم اون هم به من افتاد.چشماش ناراحت بود...احتمالا بخاطر دیروز بود.لبخندی به من زد ولی من که داغ دلم تازه شده بود با عصبانیت رومو برگردوندم.شهلا هم نگاهی بهش انداخت و با تاسف بهم گفت:حرص نخور عزیزم.گذشته ها گذشته.

جزوه ام رو باز کردم و گفتم:برام مهم نیست.

متوجه سهیل شدم که اومد روی صندلیه کناریه من نشست.صداش رو شنیدم که گفت:سلام.خوبی؟

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:سلام.ممنون.

استاد وارد کلاس شد...هرلحظه خشمم بیشتر میشد.وقتی استاد نشست سهیل آروم گفت:بخاطر دیروز واقعا عذر میخوام هلیا.

بهش چشم غره رفتم و متوجه بچه ها کردمش.دوست نداشتم شهلا و بقیه چیزی بفهمن.سرش رو انداخت پایین و با خودکاری که توی دستش بود روی میز اشکال نامفهوم کشید...پاهام رو روی هم انداختم.استاد بعد از اینکه تخته رو پاک کرد.به نام خدا نوشت و دوباره روی صندلیش نشست و گفت:

_مقاله های همه تون تک تک بررسی شد.این مقاله ها تاثیر مستقیمی روی نمره ی پایان ترم شما داشتن.همه تون نسبتا در سطح خوبی بودین.

به من نگاه گذرایی انداخت و سپس روی سهیل وایساد و گفت:بهترین مقاله ها رو هم خانم طراوت و آقای رجبی ارسال کردن.از متن مقاله ها میشد فهمید که واقعا زحمت کشیدن.

متعجب شدم.حتی فکر نمیکردم با اون مقاله ی درب و داغون جزء بهترین ها انتخاب بشم.ادامه داد:

_برترین مقاله هم از نظر من آقای رجبی بودن...

قلبم شکست....من یه ماه زحمت کشیده بودم.میخواستم بلند بشم یه دونه بزنم زیر گوش سهیل که متوجه حرف های استاد شدم:

_ولی خانم طراوت همین چند روز پیش دوباره مقاله رو ارسال کردن و گفتن به اشتباه مقاله ی ناتموم رو فرستاده بودن.

چشمام گرد شدم.مغزم هنگ کرد.

_نمیخواستم از ایشون قبول کنم ولی وقتی اون مقاله رو هم مطالعه کردم دیدم با مقاله ی قبلی خیلی فرقی نداره فقط ناقصه.پس این اشتباهشون رو بخشیدم.

سرم رو انداختم پایین.بیشتر از اینکه بخاطر تعریف هایی که در ادامه استاد ازم میکرد شرمنده بشم توی فکر رفته بودم.کی مقاله رو فرستاده بود؟این فقط
میتونست کار سهیل باشه.دوست داشتم ازش بپرسم ولی اگه اینکاررو میکردم میفهمید از همه چیز اطلاع دارم...اگه واقعا کار سهیل بود چرا مقالم رو از اول گرفته بود.مگه هدفش از هک کردن لپ تاپم این نبود که جلوی من کم نیاره؟با مدادم روی میز ضرب گرفتم.چشمم هی داشت به سمت سهیل متمایل میشد ولی به سختی جلوش رو گرفتم.....

.......................................

هنوز از در کلاس خارج نشده بودم که گوشیم توی جیبم لرزید.اس ام اس اومده بود...بدون توجه به اسم ام اس از کلاس خارج شدم.شهلا هم دنبالم اومد.یه دونه زد پشتم و گفت:

_قضیه ی این تحقیق چی بود؟

با گنگی گفتم:والا خودم نمیدونم.موندم توش..

_الان عین چی داری ذوق میکنی مگه نه؟

بیحال نگاهش کردم.وقتی نگاه من رو دید سرش رو تکون داد و به نشونه ی تفهیم گفت:اوکی .افتاد.امشب چکاره ای؟

_واسه چی؟

_برو بچ میگن بریم پاتوق.

_نمیدونم.حوصله ندارم.

_بهونه نیار دیگه.میدونی از کی دور هم جمع نشدیم؟

گوشیم رو از توی جیبم در آوردم.اس ام اسی از سمت شهاب بود.بدون توجه به حرف های شهلا اس ام اس رو باز کردم.آدرس رو فرستاده بود و برای یه
ساعت دیگه قرار گذاشته بود...خیلی ناگهانی گفتم:نه نمیام شهلا جون.امشب خونه ی یکی دعوتم.

نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:خب از اول میگفتی..نمیای سلف؟

_مگه تو بازم کلاس داری؟

ناراحت گفت:آره لعنتی.

_من میرم خونه.

_باشه.خداحافظ

از شهلا جدا شدم.رفتم سمت انتشارات.شماره ی ایرانسلی که برای مکالمات خودم و شهاب خریده بودم شارژ تموم کرده بود.وسط راه بودم که سهیل رو کنارم دیدم.بیتوجه بهش راهمو ادامه دادم.گفت:ساعت 5 میای دیگه؟

آه.اصلا یادم نبود...گفتم:نه..امروز نمیتونم بیام.

آروم گفت:هنوز ازم ناراحتی هلیا؟

یاد مقاله افتادم که برای استاد فرستاده بود.ایستادم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:نه ناراحت نیستم.

چشماش پر غم بود:پس چرا نمیای؟

_امشب قراره با ابجیم برم بیرون.متاسفم.میتونی امروز خودت به تنهایی انجامش بدی؟

انگار که خیالش راحت شده باشه خندید و گفت:آره.این یه بار جور تو رو هم میکشم.



حوصله ی خونه رفتن نداشتم.یکم دور زدم و از همون جا به سمت آدرسی که شهاب فرستاده بود رفتم.ساختمون دو طبقه ای رو دیدم.که با تابلوی کوچیکی روش با تابلویی نشون میداد که برای تدریس گیتاره.ماشین رو پارک کردم.جلوی ماشینم یه پورشه پانامرای بادمجونی بود...چه ماشینی...از ماشین پیاده شدم و زیر چشمی به ماشین خودم نگاه کردم.با اعتماد به نفس تو دلم گفتم هنوز پراید من سرتره.طبقه ی اول چیز خاصی نداشت.برای همین رفتم طبقه ی دوم.از پشت در صدای قهقه ای رو میشنیدم.مقنعه ام رو درست کردم.

صدای دختره رو شنیدم که گفت:باور نمیکنی شهاب اگه بگم چقدر ضایع شد.مهمونی خراب شد...همه وسط سالن غش کرده بودن از خنده.

صدای خنده ی بلند شهاب رو شنیدم.یه پسره ی دیگه گفت:اون شب واقعا جات خالی بوددیگه فکر نکنم هیچ پارتی ای دیده بشه.

نمیدونم چرا از خندیدن شهاب حرصم گرفت.دیگه صبر نکردم و در رو باز کردم.سه نفر اون جا بودن.چشم هر سه تاشون به سمت در برگشت.دور هم نشسته بودن.پشت پسره به من بود.ولی دختره و شهاب روشون به سمتم بود.در نگاه اول باور نمیکردم این شهاب باشه.از جاش بلند شد و با خنده اومد سمتم.چه کت و شلواری پوشیده بود.لامصب چه تیپی داشت.داشتم سوتی میدادم.لبخندی زدم و گفتم:سلام.

اون دوتا هم از جاشون بلند شدن.سلام کردن.شهاب هم گفت:سلام خانم طراوت.چقدر زود اومدین.

به حد مرگ از اینکه من رو جلوی اینا با فامیل صدا کرد لجم گرفت...دوست نداشتم.نمیدونم چرا...ولی دوست نداشتم...بهش نگاه کردم و گفتم:کار خاصی نداشتم.گفتم زودتر شروع کنیم.اگه کار دارین میتونم ...

اومد وسط حرفم و با دستش به اتاقی اشاره کرد و گفت:خواهش میکنم.این چه حرفیه.بفرمایین.

چه عطری زده بود...بوی خیلی خاصی داشت...حس عجیبی داشتم...حس مالکیت...آره همین حس بود...دختره هم داشت با کنجکاوی من رو نگاه میکرد.شهاب در رو باز کرد.ولی من هنوزم در گیر افکارم و نگاه کردن به دختره بودم.شهاب با لبخند گفت:خانم طراوت.

بهش خیره شدم.و بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل.چند تا صندلی اونجا بود.روی یکیش نشستم.شهاب که هنوز جلوی در بود گفت:از نظرتون اشکالی نداره که در رو ببندم؟

_خیر.مشکلی نیست...

به طور غریزی من هم رسمی تر شده بودم.کتش رو در آورد....چه هیکلی داشت...اومد روی صندلیه کنارم نشست.نفسم گرفت....این چه حسی بود...چرا اینطوری میشدم....حس میکردم داغ شدم..سرم رو انداختم پایین و با نیروی بزرگی که از ته وجودم میخواست که به شهاب نگاه کنم مقابله کردم.شهاب لپ تاپش رو در آورد و روی صندلیه اضافه ای که آورده بود گذاشت.بعد از اینکه روشنش کرد گفت:آماده این که شروع کنیم؟

سعی کردم لبخند بزنم و خونسرد باشم:البته.

توی چشمام خیره شد من هم بهش نگاه کردم...حالم خراب بود بدتر شد....اون هم یک لحظه با یه حالتی نگاهم کرد ولی سریع چشماش رو بست و حس کردم جاش رو با یه تیکه یخ عوض کرد.گفت:

_اولین چیزی که باید در موردش بدونی آی پیه.آی پی شناسه ی هر کامپیوتریه که به اینترنت وصل میشه....

داشت حرف میزد...توی وجود خودم یه دادی زدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم..ولی مگه این عطر لعنتی ای که زده بود میزاشت.....باید حواسم رو جمع میکردم تا آتو دستش ندم.برای همین با دقت روی حرفاش تمرکز کردم...

_تو اول باید با آی پی خوب آشنا بشی.درسته پایه ی هر نفوذی برنامه نویسیه کامپیوتره ولی خب برای اینکه من برنامه ها رو از قبل در اختیارت میزارم هیچ مشکلی نداریم...

وسطای درس دادنش بود.مغزم داشت منفجر میشد.دیگه از اون حال و هوای اولیه در اومده بودم.ولی اون کمی کلافه شده بود.یکی از دکمه های بالاییه پیرهنش رو باز کرد.زیر چشمی بهش نگاه کردم...اگه میخواستم با خودم رو راست باشم باید اعتراف میکردم که چقدر خواستنی بود....بعد از اینکه قسمتی از درسش تموم شد از جاش بلند شد و به سمت در رفت.با کنجکاوی نگاهش کردم.در رو باز کرد و از همون جا گفت:پانته آ لطفا کنترل اسپیلت رو بیار.

وقتی کنترل رو گرفت تشکری کرد و اومد توی اتاق و اسپیلت رو روشن کرد.کمی جلوش وایساد و باعث شد بوی عطرش توی اتاق پخش بشه...چون پشتش بهم بود خیره نگاهش کردم.قد نسبتا بلندی داشت.هیکل دختر کش به همراه پیرهن و شلواری گرون قیمت...برگشت سمتم.اینبار کمی صندلیش رو با فاصله ازم گذاشت...تو دلم خندم گرفت...داشتم با خنده نگاهش میکردم که سرش رو بالا کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:خانم طراوت حواستون به این برنامه باشه که چطوری کار میکنه.

همونطوری که یه لبخند اعصاب خورد کن روی صورتم بود سرم رو به نشانه ی تفهیم تکون دادم و به لپ تاپ چشم دوختم.نفسش رو پفی کرد و دوباره شروع کرد به توضیح دادن.یه پیغام گوشه ی صفحه ی لپ تاپش باز شده بود که داشت روانیم میکرد.تیک داشتم.باید حتما ضربدر میزدمش.سعی کردم حواسم رو پرت کنم ولی مگه میشد...آخر هم بدون هیچ اختیاری دستم رو بردم سمت لپ تاپ تا سریع ببندمش که همون لحظه دست شهاب هم اومد روی صفحه ی لمسی و دستامون به هم خورد.من بدون هیچ واکنشی کارم رو کردم ولی شهاب همون طوری که دستش روی هوا مونده بود با کنجکاوی نگاه کرد که ببینه من چیکار میکنم.وقتی متوجه کارم شد دستش رو عقب برد.وقتی دستش نزدیک دستم بود حس میکردم هاله ای اطراف دستمه.جدی بهم نگاه کرد.من هم بهش با پرسش نگاه کردم.همونطور خیره گفت:شما حواستون به چیز هایی که من میگم هست؟

نیشم رو باز کردم و گفتم:شرمنده خیلی روی اعصاب بود.



خنده اش گرفت.چشماشم از این حرکتم خندید ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت:اگه بخواین به همچین چیز های کوچیکی تا این حد حساسیت نشون بدین که زندگی کلافه تون میکنه.

خندیدم و گفتم:توی زندگی بیشتر از هرچیزی پیغام های روی صفحه ی کامپیوتر عصبیم میکنه.

ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به گوشه ی صندلیش تکیه داد وطوریکه روش به سمت من بود با لذت بحث رو ادامه داد:غیر از این یه مورد دیگه چه چیز کامپیوتر اذیتتون میکنه.

در حالیکه لبم رو میجویدم کمی فکر کردم و گفتم:وقتی دارم توی لپ تاپ فیلم میبینم وقتی نشانه ی موس وسط صفحه باشه عذاب بزرگیه که تا آخر فیلم رو کوفت میکنه.

خنده ی قشنگی کرد و گفت:جالبه.

داشتم از بحثمون لذت میبردم:شما حساسیت خاصی ندارین؟

در حالیکه تو فکر رفته بود گفت:حساسیت هایی مثل شما ندارم.من فقط وقتایی که صفحه ی کامپیوتر یا لپ تاپ لک داره واقعا اذیت میشم.

دو تامون خندیدیم.نمیدونستم دیگه باید چی بگم برای همین سرم رو کمی انداختم پایین ولی نگاه خیره و خندون شهاب رو حس میکردم.بعد از چند لحظه که سکوت شد و داشتم از نگاه هاش کلافه میدشم آروم گفتم:کلاس تا کی ادامه داره؟

متعجب گفت:خسته شدین؟

سریع گفتم:نه.اصلا.اتفاقا خیلی کار جالب و شیرینیه.

به ساعتش نگاه کرد وگفت:آره واقعا شیرینه ولی مثل اینکه 5 دقیقه هم از ساعتی که تایین کرده بودیم گذشته.

ناراحت شدم.ولی به روی خودم نیاوردم.گفتم:

_فردا هم کلاس همین جاست؟

از جاش بلند شد.من هم بلند شدم.کتش رو انداخت روی دستش و گفت:آره.ساعت 6 تا 8 میتونی بیای ؟

کمی فکر کردم و گفتم:آره.خوبه.

لپ تاپش رو خاموش کرد و گذاشت توی کیفش.رفت سمت در و در رو برام باز کرد و گذاشت من اول خارج بشم.پشت سرم اومد بیرون.ساعت 7 و ده دقیقه بود.منشی از جاش بلند شد و با لبخند جذابی گفت:میری شهاب؟

دلم میخواست موهاش رو از ته بکنم.چه معنی ای داره که انقدر خودمونی رفتار میکنه.شهاب لبخندی زدو گفت:آره.کامران رفت؟

_نیم ساعتی میشه.نخواست مزاحمتون بشه.گفت من ازتون معذرت بخوام.

لبخند مصنوعی ای زدم.به انگشت دختره نگاه کردم.هیچ حلقه ای نداشت.به خودش نگاه کردم که دیدم حواسش رفته سمت یقه ی شهاب.شهاب چند تا کاغذ رو از روی میز برداشت و رو به دختره گفت:اینا رو کامران گذاشته؟

_آره همیناس.

_باشه ممنون.ما دیگه میریم.

نگاه دختره واسم خنده دار بود.آره بسوز عزیزم.ما که رفتیم.هههه...

خداحافظی کردیم.دوباره شهاب در رو برام باز کرد و من خیلی موقر تشکر کردم و رفتم بیرون.آروم آروم از پله ها پایین میومدم شهاب هم در کنارم میومد.بدون هیچ حسی گفتم:ازدواج کردن؟

کنجکاو گفت:کی؟

_آقا کامران و این خانم؟

_سروناز و کامران رو میگین؟

خندید و ادامه داد:خواهر رو برادرن.

رسیدیم جلوی در.دزدگیر ماشینش رو زد...پورشه صدای آرومی کرد.....سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم که از ماشینش خوشم اومده.ولی مگه خودش نگفته بود که زیاد نمیخواد جلب توجه کنه...احتمالا کاری داشته که هم تیپ زده و هم با این ماشین اومده...ایستاد...من هم ایستادم...

_برسونمتون خانم طراوت!!

_ممنون.ماشین آوردم.

_امشب دوباره با برنامه هایی که براتون توی فلش ریختم کار کنین.

لبخند سنگینی زدم و گفتم:حتما.شبتون بخیر.

اون هم لبخندی زد و گفت:خداحافظ.

به سمت ماشین هامون رفتیم.حس خوبی از رفتن نداشتم...صحبت کردن باهاش واسم لذت خاصی رو داشت.ولی نمیشد کاری کرد.دست دست کردن توجهش رو جلب میکرد.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم بوقی برام زد.من هم همین کار رو کردم و با غم عجیب و خیلی زیادی به سمت خونه حرکت کردم.


*


مطالب مشابه :


رمان هکرقلب(6)

رمان هکرقلب(6) تر شده بود.برای همین بیشتر از نیم ساعت های روی صفحه ی کامپیوتر




دانلود رمان مردی شبیه من

رمان برای کامپیوتر و رمان هکرقلب arish94. دانلودرمان مردی شبیه من برای موبایل




دانلودروزای بارونی

دانلودرمان برای دانلودروزای بارونی برای کامپیوتر, دانلودرمان های رمان هکرقلب




برچسب :