یاسمین 14 ( قسمت آخر )


سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت . نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود !
چند دقيقه بعد پرسيد:
-چرا ؟
گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده . همين !
فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود !
پرسيد :
-هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟
يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و فريبا نامه رو گرفته .
ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حالا كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن .
با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت :
-برو بيارش!
رفتم بالا و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين .
نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش !
نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند .
وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد .

رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم .

بهزاد من سلام .
مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكلات حل مي شد .
خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حالا ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه .
نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت .
فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه .
مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حالا هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي . اما حالا ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم .
بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي .
هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم .
هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حالا مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه .
ببخش منو . براي همه چيز.
اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي بود؟
بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي .
من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم .
افسوس كه فقط رويا بود .
نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه .
الان كه اين نامه رو مي نويسم ، تازه مي فهمم كه چقدر حرف تو دل مه و مي خوام به تو بگم .
كاش اينجا بودي و ازم حمايت مي كردي.
حالا ديگه هيچكدوم از اينها فايده اي نداره .
اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم .
عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست .
اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه بلايي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش .
درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويلاشون كه كنار ويلاي ماست .
بهرام و بهناز اومدن ويلاي ما . اخلاق بهرام خيلي عوض شده بود . مي گفت بخاطر رفتار بدش متأسفه . مي گفت خيال داره با يه دختر ديگه ازدواج كنه . به من هم اصرار مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم . مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي .
يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شديد .
ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده !!
نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم .فرداش اومد سراغم . تو ويلا راهش ندادم . دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم .
حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم . دلم نمي خواست كه اين چيزها رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي .
دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم !
فرنوش

به فريبا اشاره كردم كه بره بالا.
داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت .
اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت.
يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت :
-بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش .
بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم .
در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت .
يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم .
پياده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم .
نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره.
طفل معصوم چه حالي داشته!
وقتي بالا سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند .
خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد !
دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم .
كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر .
شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند .
من و فريبا گريه مي كرديم .
به اشاره فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حالا كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه جداشون كنم !
بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم .
وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم نمي شد !
شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد !
موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود . ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود .
يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دولا شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت :
-تو هم روسفيد شدي .
بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت :
-سردت مي شه !
بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم .
وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد :
-خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟
با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم .

ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد .
رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت . تنها كاري كه مي كرد اين بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش !
نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم .
باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه !
يه چند ساعتي گذشت .
حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت :
-پاشو خونه رو بهم نشون بده .
فهميدم چي مي گه!
اي بخت بد نفرين به تو !
با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم !
ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم .
ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت برسه !
تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم .
ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه بالا منتظرمون بود .
رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي!
خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم .
خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم !

تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد .
نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم بالا و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت.
يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده .
يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش .
رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من .
يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود :
خداحافظ رفيق.
همين! فقط همين دو تا كلمه !
زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم چيكار كنيم مستأصل شده بودم .
زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال .
بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن .
بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار !
پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم .
تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه .
تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود .
سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حالا نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل و بر مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه . مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم .
يعني اومده اينجا ؟
با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويلاي فرنوش اينا ؟ !
پرسون پرسون ويلاشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويلاي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويلاي ستايش رو گرفتم متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده !
نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونجا .
اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد . چشمم افتاد به نرده ويلاي ستايش . يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند طلاي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم لاي نرده ها بود .
وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود :
-رفيق اگه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم .
خداحافظ
بهزاد

آخ كه دير رسيده بودم .
ولي شايد هنوز وقت داشتم .
با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب .
تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود !
برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم .
دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده .
بلند شدم و دويدم اون طرف .
مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو .
چي ديدم !!
بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود !
تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون .
اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده !
دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد .

دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن .
بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال .
دو روز بعد با يه آمبولانس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري . وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه ها رو مي لرزوند !
طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه .
فقط انگار خوابيده بود .
وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش .
تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد .
تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن !

بهزاد افسانه شد !

بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب .
رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت .
چه گلي بود اين پسر!
كاش لال شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده !
طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد .
همونطور كه خودش يه روز به من گفت ، اين پول بهش وفا نكرد .
دلم از اين مي سوزه كه با تمام ثروتم ، نتونستم كوچكترين كمكي بهش بكنم .
اونقدر بلند نظر بود كه هيچ كمكي رو ازم قبول نمي كرد هيچ ، چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي به من و فريبا هم كمك كرد !
بعد از بهزاد مرد تو زندگيم نديدم .
بهرام كثافت هم بي تقاص نموند .
گويا يه شب ، حدود ساعت يازده ، يه جووني مي ره در خونه شون و وقتي اون كثافت مي ره دم در ، مادرش مي بينه نيم ساعت شده و برنگشته .
بعد معلوم مي شه كه اون جوون بهرام رو خفه كرده و كشته و انتقام خودش رو گرفته ! يعني انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته !
مي گفتن احتمالاً دزدي چيزي بوده ! اما عجيب اينكه هيچي ندزديده ! شايد هول شده ! اينا رو ژاله برام تعريف كرد .
حالا كه ديگه هيچكدوم از اينها فرقي نمي كنه . اصل كار ، خودش بود كه مفت رفت .
تو زنده بودنش كه نتونستم براش كاري بكنم . بعد از بهزاد تمام پولي رو كه براي من گذاشته بود ، به كسايي دادم كه اگه خود بهزاد هم زنده بود همين كار رو مي كرد .
به جوون هايي دادم كه عاشق ن و مثل بهزاد فقير!
نمي دونم بقيه در مورد بهزاد چي فكر مي كنن . شايد بگن ديوانه بود .اما اگه بهزاد رو مي شناختن ، اين فكر رو نمي كردن . اون اگه سرش مي رفت ، عهدش پابرجا بود .
امروز ساعت 2 بعدازظهر اومدم اينجا و الان نزديك 12 نصفه شبه.
بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته كه بدون بهزاد تو اين اتاق باشم.
به هيچ چيزش دست نزدم . درست موقعي يه كه بهزاد تركش كرد .
هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده .
همه چيز سر جاشه غير از خودش !
ياد روزي افتادم كه تازه رفته بوديم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مريض شدم و اومد بيمارستان ديدنم و وقتي فهميد كه كليه هاي من از كار افتاده و گروه خوني مون با هم يكي يه ، كليه ش رو بدون هيچ چشم داشتي به من داد .
ياد روزهايي مي افتم كه دوتايي با هم سر كلاس بوديم .
ياد روزگاري كه دو تايي تو اين اتاق مي نشستيم و با هم حرف مي زديم و درد دل مي كرديم .
اي كاش حالا اينجا بود . دلم نيم تونه اين غم رو تحمل كنه . كاش اينجا بود و براش از غم خودش حرف مي زدم و سبك مي شدم .
زندگي سختي رو گذروند طفل معصوم .
بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صداي فرنوش كه تو اتاق پيچيد . احساس كردم كه بهزاد اومد تو اتاق !
مثل هميشه آروم و ساكت .
يه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
پايان


مطالب مشابه :


رمان یاسمین

رمان یاسمین. رمان فرشته بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در




رمان یاسمین 3

دنیای رمان - رمان یاسمین 3 بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در




یاسمین 3

رمــــان ♥ - یاسمین 3 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 14 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - یاسمین 14 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن




یاسمین 1

رمــــان ♥ - یاسمین 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 5

رمــــان ♥ - یاسمین 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 13

رمــــان ♥ - یاسمین 13 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




برچسب :