آب و روغن در پادگان لویزان

حروف که دیگر سربی نیستند  در همه رشته های اعصابم وول میزنند و حوادث و اتفاقات در صف طویلی ایستاده اند تا به رشته تسبیح نوشتن در بیایند. امروز (شنبه) که به مطب آمدم از دیدن تنها درخت سیب کوچکی که در حیاط ساختمان بود شگفت زده شدم. انبوه شکوفه های ریزی که در بسته مانده و منتظر شکفتنند. درخت نازک مثل زنان باردار جوان پر از زندگی است. درخت سیب واقعا میتواند تمثال یک زن باردار باشد با همه سادگی و لطافت و پاکی اش. اتفاقا درخت نازکمان   سیب هم میدهد. بدون کود و رسیدگی و مهجور و تک افتاده در باغچه ده متری که پای ساختمان 5 طبقه ای ازاسیر شده . بوته های رز هم که تیغهای فراوان و تیزی دارند در حال ترکیدن از شوق بهارند.

bd36d204e37e9f96131a779176d5b960.jpg

این روزها کشفی کردم که در حقیقت باید پیش از این دریافتش میکردم. این که زندگی ناگزیر و بسیار قوی تر از مرگ به آدم هجوم می آورد. فشار خون در رگ ها و هوا در ریه ها و حتی حوائج ساده و پیش پا افتاده آن چنان روزها را میشکافد که نمیتوان برایشان مانعی ساخت. نوعی اراده حیات که بر زندگی حکمفرماست به حد عجیبی قدرتمند و زور گو ست که همانطور که مرگ ناچار است زندگی را هم ناچار می نمایاند. اما چرا؟

هفته گذشته شوهر خاله بناپارت در گذشت البته این تعبیر من بود از سیر چندین ساله یک سرطان خون موذی ولی وقتی در ستاد نیروی زمینی سربازان با لباسهای رسمی و قدمهای بلند و صورتهای جدی زیر تا بوتی را گرفته بودند که پرچم مقدس سه رنگی آن را پوشانده بود و دانستم که گرچه همه اتفاقها در اتاق دلتنگی در بیمارستان آراد رخ داد اما امیر سرتیپ علیرضا سنجابی به علت 70 در صد جانبازی شهید شده است. همه اتاقها و دستگاههای نفس شمار و سیم ها و ولوله ها نتوانست این واقعیت غریب را پنهان کند که او در اثر استنشاق گازهای شیمیائی در جبهه غرب شهید شده است.چه کسی می گوید در جبهه غرب خبری نیست؟! در اتاقی که فقط صدای نفسهای به شماره افتاده و رنج آور بود. نه صدای تفنگ و نه صدای توپ 103 میلی متری. تنها صدای هیاهوی ماشینهایی که برای خرید شب عید آمده بودند به خیابان .

IMG10375189.jpg

روز تشییع جنازه همه حسها در هم قاطی بود. حسرت. غصه. دلتنگی . حیرت و گاهی حتی خنده. خیل عکاسانی که سعی میکردند از میان ما زنان و خانواده باز مانده حداقل یکی دو تا آدم استاندارد پیدا کنند که بشود در قتب صدا و سیما یا خبرگزاریهای داخلی جایش داد. خانمهای عینک آفتابی زده با آرایشی ملایم و با روسری ها و شالهای شل و ول وآقایان شش تیغه و گهگاه باز مانده ارتش گذشته. در محیط صبحگاه پادگان که مردانه، سرد و بی روح بود جنب و جوشی به واسطه حضور یک اتوبوس زن و یک اتوبوس مرد با لباسهای شخصی و به نوعی با رهائی از قیود ارتش، فضای غریبی ساخته بود. با رسیدن فرمانده نیروی زمینی که با سلام و صلوات وارد شد این تفاوت بارزتر شد و من تازه دانستم که ارتشی شدن چه تعهد دست و پاگیری است و خدا را شکر کردم که حتی سربازی هم نرفتم چون نمیتوانستم جدیت مسخره اش را تحمل کنم.

IMG10374492.jpg

در هر حال ادامه تشییع جنازه از پادگان نیروی زمینی در لویزان، رسید به خیابان مخصوص و محله غفاری در جنوب تهران که محله کودکی  متوفی و محل کار برادرش بود . از قطب ارتش افتادیم در میان کسبه و هیئتی های محله ای که هرگز نرفته بودم و باز هم دسته زنان با همان هیبت به دنبال هیئتهای حسینی غریب بودند. در میان داش مشتی های قدیمی و جاهل های خاک روی کت نشسته و در تلالو ده ها حجله در دو طرف خیابان و در  آخر بالاخره بهشت زهرا و دو قواره کنارتر از صیاد شیرازی و بقیه همرزمان به خاک سپرده شد. درست در زیر پای پرچم ایرانی که باز هم صدای اهتزازش من را به لرزه میانداخت.بسیجی درشت هیکلی بود که چپیه به گردن داشت و پس از مراسم با لباس خاکی و عصاهایش این طرف و آن طرف میرفت. وقتی پرس و جو کردم دانستم از آشنایان جبهه است و برای رفتن به داخل مزار آمده است کاری که از اطرافیان درجه یک بر نمی آمد. نمیدانستم تکلیفم در قبالش چیست؟ از چپیه و کت سبزش میترسیدم و نمی دانستم از کجا خبر دار شده و آمده و ضما برایم عجیب بود که با تن علیلش به عمق گوری می رود که بوی خاک تازه میداد.

در اثنای همه مراسم من فقط به یک چیز فکر میکردم که چقدر دردناک است شهادت. چه حس درد باری دارد. حس حقی که ازیک فرد و  خانواده اش ضایع میشود. حس طلبی که در ذهن بیدار میشود و تنفری که از لاشخورهای سو استفاده چی به وجود می آید. تنفر از افرادی که سر صبح فقط خودشان را رساندند تا زیر تابوت را بگیرند و بعد از دو تا تیلیک تیلیک و سه تا فلش دوربین گم شدند. حس اینکه تابوت عزیزی محل دخیل کسانی شود که شهید را هم مصادره میکنند. به دنبال این ها به این فکر کردم که باید از همه خانواده شهدا معذرت بخواهم بابت اینکه هرگز ندانسته بودم چه معنی عمیق و غیر قابل استتاری دارد این بار. چرائی است که هرگز آرام نمیگیرد و فقدانی است که با چراهای مرگ در هم می آمیزد و همه ذهن را به هم میریزد. دردی است که بی توجهی اجتماع آن را دو چندان میکند چه رسد که گاهی در پس بر خوردهای جامعه شاید جسارت هم باشد.

در همین گیر و دار فکر ها بودم که دیدم زندگی به شدت جریان دارد. یقه آدم زنده همانطور گیر زندگی است که یقه آدم مرده. وقتی تلقین را میشنیدم با خودم گفتم من به حال حیات که هستم بعضی از این سوالها را نمی دانم . به بعضی پاسخها شک دارم و فقط از یک چیز مطمئنم که موحدم ! بنابرین تصمیم گرفتم مثل تقلب برای امتحان هر شب شهادتین را بگویم تا یادم نرود. کاش بشود کف دستم یادداشت کنم. فقط باید وصیت کنم که موقع شستن خیلی دست و بالم را نسابند البته اگر هنوز روش سوزاندن نیامده باشد که با طیب خاطر بروم تو کوره.

bi4dj7ikdig59768178269847278.jpg

ببخشید بابت مراسم تشییع در پیشواز بهار . سعی میکنم در پستهای بعدی از زندگی بیشتر مایه بگذارم


مطالب مشابه :


آب و روغن در پادگان لویزان

گل سرخ - آب و روغن در پادگان لویزان - حروف که دیگر سربی نیستند در همه رشته های اعصابم وول




لویزان من

سیب نقره ای - لویزان من پادگان لویزان ، خونه سازمانی ها : لویزان ۱ - لویزان ۲ - لویزان ۳




شهید ناصرالدین امیدی عابد

محل شهادت: پادگان لویزان. تاریخ شهادت: 20/09/1357. نحوه شهادت: درگیری مسلحانه با عوامل رژیم




وصیتنامه یکی از شهدای حمله به پادگان لویزان در عاشورای سال 1357

۩ لبيك یا حسین - عليه السلام ۩ - وصیتنامه یکی از شهدای حمله به پادگان لویزان در عاشورای سال 1357




شهید ناصرالدین امیدی عابد

محل شهادت: پادگان لویزان. تاریخ شهادت: 20/09/1357. نحوه شهادت: درگیری مسلحانه با عوامل رژیم




عملیات لویزان یادآور حماسه شهید سلامت بخش دلاوری از خطه خوی

شمس نیوز - عملیات لویزان یادآور حماسه شهید سلامت بخش دلاوری از خطه خوی - جهان ، ایران




پارک جنگلی های اطراف تهران

از شمال به قوچک ، از جنوب به شمس آباد ، از غرب به ده لویزان و از شرق به پادگان پارک لویزان




برچسب :