رمان آی پارا 6

وقت فکر کردن نبود. وقت عوض کردن تصمیم و داشتن تردید نبود . باید پا می ذاشتم تو راهی که نمی دونستم آخرش چیه. باید توکل می کردم . آره همینه باید توکل می کردم به اونی که می دونستم دورادور هوامو داره.
سریع هر چی داشتم و نداشتم رو تو بقچه ریختم و گرهش رو محکم کردم و بی صدا از اتاق زدم بیرون . پاورچین پاورچین از تالار گذشتم و خودم رو رسوندم دم اصطبل. تایماز همراه اُختای اونجا بود . آروم از در پشتی حیاط که به باغ راه داشت وارد باغ شدیم . درختها کوتاه بودن واسه همین نمی شد سوار اُختای بشیم ...................................................

تایماز بی صدا در حالی که افسار اُختای رو تو دستش گرفته بود با قدمهای تند جلوتر از من راه می رفت و من تقریباً پشت سرش می دویدم .
نمی دونم چی باعث شد شبونه به حرفهای این پسر که دل خوشی ازش نداشتم اعتماد کنم و پا تو این راه بذارم . راهی که تهش معلوم نبود . راهی که نیتش معلوم نبود .
با بلند شدن صدای اذان جیغ کوتاهی کشیدم و نا خودآگاه گفتم : وای تایـــماز!!!!
برگشت طرفم و گفت : چی شد؟
گفتم : می شنوی اذان می گن .
گفت : چیه نکنه می خوای نماز بخونی؟
گفتم : منظورم اینه که الان همه بیدار می شن . می فهمن نیستیم .
در حالی که دوباره تند تند راه می رفت ، گفت : تو نماز جماعت می خونی ؟
گفتم : نه خوب
گفت : منم اصلاً نماز نمی خونم . کی می خواد بفهمه ما خوابیم یا نه . اون پسره که باهاش تو یه اتاق می خوابم اهل نماز نیست. زود باش آی پارا سریع بیا . الان دیگه تموم می شه.
به انتهای باغ که رسیدیم . از تراکم درختها هم کم شد . تایماز پرید رو اُختای و گفت : بیا بالا.
ناچاراً دستم رو بهش دادم و پشت سرش سوار شدم.
گفت : منو محکم بگیر.
دستم رو انداختم دور کمرش و بقچه ام رو جلوی شکمش با هر دو دستم گرفتم .
تایماز هینی به اُختای داد و با شدت تاخت و از بالای دیوار نسبتاً کوتاه کاهگلی باغ پرید و افتا تو راه کوچه باغ . تایماز با سرعت هر چه تمامتر می تاخت و من محکم از پشت بغلش کرده بودم و سرم رو چسبونده بودم به پشتش .تقریباً از شهر خارج شده بودیم . دیگه تک و توک خونه هم دیده نمی شد . همه جا دار و درخت و باغ بود .
هوا نیمه روشن بود . تایماز کنار یه خونه باغ مخروبه ، افسار اُختای رو کشید و اسب رو نگه داشت.
حلقه دستم رو از دور کمرش باز کردم. از اسب پرید پایین و اطراف رو نگاه کرد.
به من اشاره کرد که پیاده شدم . اومد نزدیکتر و گفت : من باید تا اهل خونه بیدار نشدن برگردم . تو تا شب اینجا می مونی. مواظب باش کسی تو رو نبینه. من قرار بود امروز راهی تهران بشم . وقتی از رفتنت با خبر بشن ، باهاشون برای گشتن دنبال تو همراهی می کنم و بعد به بهونه سفرم به تهران ، اونجا رو ترک می کنم . می یام دنبالت نگران نباش.
با سرباشه ای گفتم و کنار رفتم تا سوار اسب بشه . وقتی سوار شد گفت : مواظب خودت باش. اگر هم کسی تو رو دید بگو مهمون محمد علی خان هستی و راه گم کردی . لااقل از اسمش می ترسن و کاریت ندارن. می یارنت اونجا . بعداً یه فکری می کنیم . برو تو اون مخروبه و تا شب از جات جم نخور.
از ترس و اضطراب لال شده بودم . از تنها موندن می ترسیدم . اصلاً ..، از کاری که کرده بودم هم می ترسیدم اما چاره ای نبود . حالا که اومده بودم باید تا تهش می رفتم .
*******
هوا داشت تاریک می شد. گرسنه و تشنه بودم . از ترس اینکه کسی من رو پیدا کنه و برگردم به اون خونه ، از جام جم نخورده بودم . تنم خشک شده و لباسام همه خاکی بود.
صدای خش خشی رو از بیرون خونه باغ شنیدم . قلبم داشت تو سرم می زد . دهنم خشکش شده بود . صدای داشت نزدیکتر می شد. صدای شیهه اسب اومد .
اول فکر کردم تایمازه. اما بعد ترسیدم نکنه آدمهای خان باشن که اومدن دنبالم . مچاله شدم تو خودم. سعی می کردم نفس نکشم . فکر می کردم صدای نفسم رو میشنون.
صدای آرومی گفت : آی پارا؟ آی پارا؟
صدا آروم بود نتونستم تشخیص بدم تایمازه یا نه .
اینبار واضح تر گفت : آی پارا تو اینجایی؟ هستی؟
صدای تایماز بود . از پشت دیوار خونه باغ بیرون اومدم . قامت تایماز رو که داشت به طرفم می اومد رو تشخیص دادم . گفتم : اینجام خان زاده.
صدای نفسش رو شنیدم و بعد خودش رو جلو روم دیدم . گفت : پس چرا جواب نمی دی دختر ؟ فکر کردم پیدات کردن بردنت.
گفت : چی شد خان زاده ؟ چه خبر؟ همه عصبانی بودن ؟ خان و بانو چیکار می کردن؟
تایماز گفت : یکی یکی . بعد چمدنونش رو گذاشت رو زمین و بازش کرد و گفت : اول ببین بقچه ات این تو جا می شه ؟
بقچه رو به زور چپوندم تو چمدونش و بلند شدم و گفتم : پاره نشه یه وقت ؟
چمدون رو برداشت و گفت : نه چیزیش نمی شه.
گفتم : من منتظرم ها چه خبر؟
گفت : خوب خودت می دونی چه خبر می تونه باشه دیگه !!! همه داغون بودن. محمد علی خان بیشتر از همه عصبانی بود . این کارت رو توهین به نوه اش می دونست. بابا و مامان هم که قاطی کرده بودن . یه ایل بسیج شده تا پیدات کنن. خوشبختانه قبل از بیدار شدن ملت ، اُختای رو سرجاش گذاشتم. تا کسی به همراهی من باهات شک نکن.
یه چند جا رو هم باهاشون واسه پیدا کردنت گشتم و گفتم که من باید برم تهران و وقت ندارم . اونا هم من رو راهی کردن. چند نفر هم تا محل سوار شدن با درشکه اومدن . منم سوار شدم ولی از شهر خارج نشده گفتم که چیزی رو یادم رفته و کرایه رو تمام کمال پرداخت کردم و پیاده شدم .
نمی تونیم با درشکه بریم چون اونجا برات بپا گذاشتن. باید پیاده حرکت کنیم به طرف قزوین. به اولین روستا که رسیدیم اسب می خرم تا با اسب بریم.
گفتم : ممنون خان زاده . شما به خاطر من خیلی به درد سر افتادین .
با اینکه صورتش تو سیاهی شب معلوم نبود اما صدای خنده اش یه کم عصبیم کرد. یه لحظه از بودن با یه پسر تو این سیاهی شب ، وسط دار رو درخت خوف کردم . اما نه راه پس داشتم نه راه پیش.
یه نیم ساعت که راه رفتیم ، یه دفعه گفت : وای اصلاً یادم نبود تو امروز هیچی نخوردی نه ؟
گفتم : نه . ولی مهم نیست من طاقتم زیاده.
گفت : یعنی چی طاقتم زیاده . خوب یادم می نداختی دیگه . وایساد و چمدونش رو باز کرد . بقچه ی من رو کنار گذاشت و یه تیکه نون از تو پارچه بهم داد و گفت . بگیر. اول بشینیم بخوریم . بعد راه می افتیم .
داشتم با ولع می خوردم که دیدم بی صدا زل زده بهم . نون پرید تو گلوم . سریع شیشه آب رو داد دستم و گفت : یه کم یواشتر.
با شرمندگی آب رو گرفتم و سرکشیدم .
خوردنمون که تموم شد دوباره راه افتیم.


دیشب رو که اصلاً نخوابده بودم .به خاطر ترس از پیدا شدن هم ، کل روز چشم روهم نذاشته بودم . چند ساعت هم بود که بی وقفه راه می رفتیم . خسته بودم . خوابم می اومد . اما جرأت اینکه به تایماز بگم استراحت کنیم رو نداشتم . جالب اینجا بود هم می ترسیدم از حرفم عصبانی بشه که زوده واسه استراحت و هم از اینکه قبول کنه و بخوام باهاش وسط این بیابون شب رو صبح کنم می ترسیدم .
همه چی رو سپردم دست خدا و باز تحمل کردم که خودش بگه چیکار کنیم .
یه ساعت دیگه هم بی هیچ حرفی راه رفتیم . واقعاً خسته بودم و داشتم سرپا بی هوش می شدم که گفت : من خسته شدم آی پارا. ظاهراً این نزدیکی ها آبادی نیست. بهتره یه جای مناسب پیدا کنیم و شب رو به صبح برسونیم و دوباره راه بیفتیم .
گفتم : خان زاده وسط این بیابون جای مناسب کجا بود . منم خستم . خیلی هم خستم . ولم کنید ، همینجا می خوابم . هر جا رو که نیگا می کنیم بیابونه . بهتره دیگه جلوتر نریم و همینجا بمونیم .
صورتش تو نور ماه آروم تر به نظر رسید یه کم نزدیکم شد و گفت : از قرار خسته تر از این هستی که جلوتر بریم و یه جا رو پیدا کنیم . باشه همینجا می مونیم . فقط بذار یه کم هیزم جمع کنم و آتیش درست کنم . اینجا ممکنه شغال یا گرگ داشته باشه . بهتره آتیش داشته باشیم .
با وحشت گفتم : گرگ؟
گفت : خوب بیابونه دیگه ممکنه باشه . البته تو این فصل زیاد دور و برآدمها نمی یان اما احتیاط شرط عقله . تو همینجا باش من از دور بر خار و خاشاک جمع کنم .
اجازه که صادر شد ، بی هوا ولو شدم رو زمین. خیلی دور نمی رفت . همون اطراف یه مقدار خار و خاشک جمع کرد و سریع یه آتیش علم کرد. هوا برخلاف روز سرد شده بود و گرمای آتیش لذت بخش بود . چشامو دوخته بودم به شعله های زیبای آتیش که گفت : بگیر بخور.
نون وپنیر لقمه شده رو گرفتم و با ولع خوردم .
از مطرح کردن سوالم می ترسیدم اما دل به دریا زدم و گفتم : خان زاده ؟
در حالی که دهنش پر بود گفت : هوم؟
گفتم : چرا از کلفت گفتن به من اینقدر لذت می برین ؟
با چشمای گشاد شده در حالی که لقمه هنوز تو یه لپش بود و یه طرف صورتش باد کرده بود نگام کرد . تو نگاهش هیچی نبود . شایدم من خوب نمی تونستم نگاه کسی رو بخونم .
لقمشو قورت داد و با خنده گفت : مگه دروغ می گم ؟
از جوابش حرصم گرفت . درسته خودم رو برای بدتر از این آماده کرده بودم ، اما دلم می خواست یه چیز دیگه بشنوم.
مکالمه ی زجر آوری رو که با نفهمی خودم راه انداخته بودم رو ادامه ندادم و دوباره نگاهم رو معطوف آتیش کردم . چمدونش رو باز کرد و بقچه ام رو داد دستم و گفت : بگیر به عنوان بالش ازش استفاده کن . خودش هم چمدون سفتش رو گذاشت جای بالش .
تعجب می کردم از اینه یه پسرنازپرورده که همه جور امکانات براش محیا بوده و یه عمر هم فرنگ درس خونده ، چه راحت مثل یه چوپون می تونه تو بیابون بخوابه و اَه و اوه نکنه .
بقچه رو مرتب کردم و اینطرف آتیش، در نهایت خجالت دراز کشیدم و تو خودم مچاله شدم . از اینکه دراز کشیده بودم ، خیلی خجالت می کشیدم . دوست نداشتم پیشش اینجوری باشم.
خوب صحنه ای شده بود یه آتیش درست مثل آتیش جهنم حد فاصل من و تایماز بود تا یادمون باشه خطا کنیم چی سرمون می یاد. از فکر اینکه امکان داره این تصّور از ذهن تایماز هم بگذره و خوددار باشه یه مقدار بهم آرامش داد.
بی مقدمه گفت : تو جسوری اما گستاخ . برای کم کردن این گستاخیت بعضی وقتها لازم بود ادبت کنم . هنوز هم همونجور رفتار کنی منم می شم تایمازی که خدا خدا می کردی بره تهران تا از دستش راحت شی . من شاید بیشتر از زندگی تو دیار خودم ، تو تهران و فرانسه زندگی کرده باشم اما یه ترک اصیلم آی پارا . یه ترک اصیل با همه ی خصلتهاش . یه مرد آذری که از زبون درازیه زنای اطرافش هیچ خوشش نمی یاد ، چه مادرش ، چه مستخدمش. یکی عین پدرم. علت رفتارم با تو همین بوده . اما در واقع اگه یکی از طبقه ی خودمون نبودی ، همون روز اول که روم چاقو کشیدی سلاخیت کرده بودم . نه اینکه به روت نیارم چیکار کردی. من به طرز تربیت و اصل و نسب آدمها خیلی بها می دم .می دونم خودخواهیه . می دونم شاید خیلی ها نپسندن . اما دروغ نمی گم . من همینم .
صدای بم و مردونش درست مثل یه لالایی چشمهای خستم رو جادو می کرد . دیگه یادم نمی یاد چیا گفت .
با شنیدن اسمم ، چشمامو باز کردم . تایماز درست کنارم نشسته بود . با حس این همه نزدیکی بهش مثل فنر از جام جهیدم و خودم رو عقب کشیدم .
با لبخند گفت : نترس. من که آروم صدات کردم !!!
خودم جمع و جورکردم گفتم : من نترسیدم . هول کردم فقط . چیزی شده ؟
گفت : نه چیزی نشده . بیدارت کردم که حاضرشی راه بیفتیم.
گفتم : هنوز که تاریکه !!!
گفت : بهتر . زیاد گرممون نمی شه .در ضمن می ترسم . دنبالمون بیان . اگه این اتفاق بیفته چون اونا سواره هستن ، سریع می رسن . وقت رو تلف نکنیم ، به نفعمونه .
موهای پریشون بیرون از لچکم رو دادم تو و بلند شدم . خاک لباسامو تکوندم و بقچم رو تو چمدون تایماز چپوندم و گفتم : حاضرم بریم .
گفت : بریم .
یه دو ساعتی که راه رفتیم ، از دور یه آبادی دیدیم . هر دو خوشحال به سرعتمون اضافه کردیم .
به مزارع آبادی که رسیدیم انگار دنیا را به من دادن .
وارد آبادی که شدیم ، تایماز سراغ کدخدا رو گرفت . خونش رو نشونمون دادن. کدخدا با خوشرویی ازمون استقبال کرد و ما رو به خونش دعوت کرد . برامون چای و صبحانه آوردن . تایماز گفت که اسبمون تو راه مریض شد و مرد و حالا دنبال دو تا اسب سرحال می گردیدم.
کدخدا گفت : ناشتاییتون رو بخورین .بذار عیالت تو خونه بمونه . خودت با من بیا بریم برات اسب پیدا کنم .
از شنیدن لفظ عیال خجالت کشیدم و اصلاً سرم رو بلند نکردم ببینم تایماز چه عکس العملی نشون می ده.
صبحانه رو که خوردیم ، تایماز و کدخدا رفتن تا اسب بخرن . منم ساکت گوشه ی اتاق نشسته بودم . زن کدخدا گفت : لابد خسته ای دختر جان . بذار برات متکا بیارم یه کم بخواب تا شوهرت بیاد .
تشکر کردم و اصرار پشت اصرار که خسته نیستم اما اون اصرار من رو تعارف قلمداد کرد و برام متکا و رو انداز آورد و گفت : بخواب . تو خونه مرد نداریم . شوهرت که بیاد بیدارت می کنم .
سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
******
با احساس نوازش گونم هوشیار شدم و یکدفعه چشمام رو باز کردم . دیدم که دست تایماز عقب رفت .
با اخم نشستم و گفتم : چیکار می کردی خان زاده ؟
دستش رو گذاشت رو لبش و گفت : هیس!!!
گفتم : معنی کارت چی بود ؟ چرا به صورتم دست زدی هان ؟
شده بودم اون آی پارای بد عنقی که تا دیروز بودم .
تایماز چینی به پیشانیش انداخت و گفت : چه خبرته دور ورداشتی . خواستم آروم بیدارت کنم که مثل صبح سکته نکنی . چی خیال کردی که کشته مرده ی دست زدن به تو ام ؟ خدا دیشب رو ازم گرفته بود که الان بیام دست بزنم ؟
با این حرفش هم خجالت کشیدم هم نارحت شدم . راست می گفت ، اگه نیت بد داشت که دیشب وسط بیابون که کسی دادرسم نبود هر کاری می خواست می کرد . یه جواریی با این نشونم داد قدرت دست اونه .
اما خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم : ترجیح می دم از خواب با سکته پاشم تا دسته غریبه بهم بخوره.
نیشخندی زد و گفت : پس اون من بودم رو اسب چسبیده بودم به اربابم ؟
حرفش دهنم رو زهر کرد . هم یادآوری کرد که بغلش کرده بودم و هم یادم انداخت هنوز اربابمه.
لچکم رو جلو کشیدم و بلند شدم و بی حرف روانداز رو تا کردم .چی می تونستم بگم . هر چی میگفتم ، یه چیزی داشت دلم رو آتیش بزنه . الان به حمایتش نیاز داشتم . یه جورایی تنها کسی بود که داشتم پس باید کوتاه می اومدم .
اونم بلند شد و گفت : اسب خریدم . زود باش باید راه بیفتیم .
سوار اسبها شدیم و از خانواده ی کدخدا تشکر کردیم و راه افتادیم سمت قزوین.


تا ظهر یکسره تاختیم. البته با سرعت نمی رفتیم که اسب ها زود خسته نشن. ولی باز حسابی خسته شده بودیم. تایماز نزدیک به یه بوستان افسار اسبش رو کشید و من هم به تبعیت از اون نگه داشتم .گفت : یه کم استراحت کنیم و به این زبون بسته هام استراحت بدیم. بعد راه می افتیم .
از اسب پیاده شدم . هیچ وسیله ای برای درست کردن چای نداشتیم . دلم چای داغ و یه حموم گرم می خواست . لباسام در اثر عرق به تنم چسبیده بودن.
تو یه سایه روی یه کنده ی درخت نشستم و گفتم : تا تهران چقدر مونده؟
گفت: اگه با اسب بریم. دو روز و نیم . ولی اگه وقتی رسیدیم به قزوین سوار درشکه بشیم ، چهار روز مونده.
گفتم : من دلم می خواد زودتر برسم . می شه با اسب بریم؟
در حالی که از تو خورجین اسبش نون و پنیر و شیشه ی آب رو می آورد گفت : من حرفی ندارم . ممکنه اذیت بشی.
گفتم : من جون سخت تر از این حرفام . ترجیح می دم زودتر از این خاک و خل و دربه دری راحت شم .
لبخندی زد و گفت : حالا که خودت میخوای حرفی ندارم.
دلم می خواست من سفره رو آماده کنم اما چون حس می کردم یه جور وابسته ی اونم و مالک اون سفره اونه ، نمی تونستم . زل زده بودم بهش و داشتم موشکافه این موجود عجیب و غریب رو که یه لحظه ساحل آروم و یه لحظه دریای طوفانی بود و نگاه می کردم که گفت : نون و پنیر اینجاست ها !!! یه وقت منو نخوری؟
اخم کردم و گفتم : خیلی از خودت مطمئنی خان زاده !!! من فکرم جای دیگه بود . اصلاً حواسم به شما نبود .
گفت : حالا سخت نگیر ... نگاه کردنی رو باید نگاه کرد دیگه . من که اعتراضی نکردم.
وای دلم می خواست همینجا دارش بزنم. با اخم رفتم سر سفره نشستم و یه لقمه نون پنیر واسه خودم گرفتم .
غذامون رو که خوردیم ، سفره رو جمع کردم و گذاشتم تو خورجین اسب تایماز .
همونجا رو چمنها دراز کشیده بود و از قرار خوابیده بود. از گره افسار اسبها دور درخت، مطمئن شدم و تکیه دادم به درخت و نشسته خوابیدم. از دراز کشیدن بد جور خجالت می کشیدم.
با شنیدن اسمم از فاصله ی دور بیدار شدم. تایماز داشت اسبها رو باز می کرد. اینبار به خواسته ام احترام گذاشته بود و از نزدیک بیدارم نکرده بود. خوش نداشتم کسی وقتی که خوابم ، بیاد و زل بزنه به صورتم.
لباسام رو تکوندم و به طرف اسبم رفتم . تایماز گفت : تا شب به کاروانسرا می رسیم .
سوار اسبهامون شدیم و حرکت کردیم .
******
تایماز با دو کاسه آش داغ ، وارد حجره شد. تو فاصله ای که رفت غذا بگیره ، منم چمدونش رو که خاک و خلی شده بود روتمیز کردم و گذاشتم گوشه ی حجره.
وای چقدر این آش چسبید. بیرون حجره ، تو حیاط کاروانسرا چای هم می فروختن. تایماز دو تا استکان چای هم گرفت آورد تو.
چقدر از این بابت ممنونش بودم . بعد از یک روز تمام اسب سواری ، به این چای خیلی احتیاج داشتم .
تنها چیزی که نگرانم کرده بود ، تو یه اتاق خوابیدن با تایماز بود . هی به خودم دلداری می دادم که بابا من یه شب تو بیابون خدا باهاش تنها بودم ، کاری به کارم نداشت ، حالا این همه آدم تو این کاروانسراست و یکی می ره یکی میاد ، می خواد چیکار کنه مثلاً؟ ولی دست خودم نبود نگاهش که بهم می افتاد خوف می کردم . تو احوالات خودم غرق بودم و واسه وقت کشی هزار بار بقچه ام رو باز و بسته می کردم که بلاخره صداش دراومد.
نگرانی ؟
گفتم : نگران ؟ نگران چی ؟
گفت: چشمات نگرانه . دور خودت بی خود و بی جهت می چرخی . چیزی شده ؟
گفتم : نه هیچی نشده . شما خیالاتی شدی.
پوزخندی زد و گفت : شاید.
متکای رنگ و رفته و کثیف کاروانسرا گذاشت زیر سرش و گفت : شرط می بندم پر شیپیشه.
گفتم : راستی ؟ اگه اینطوره من ترجیح می دم سرم رو روی زمین بذارم.
خندید و گفت : فردا تو قزوین می ریم حموم . می دونم تو هم داغونی. بوی عرق جفتمون اتاق رو گرفته .
دلم می خواست زمین دهن باز کنه من رو ببلعه. از چیزی که می ترسیدم سرم اومد . من به تمیزی خیلی اهمیت می دادم. آخرش هم بهم گفت که بو می دم .
از حرفش رنجیدم . خوب خودش هم بوی عرق می داد . مگه من حرفی زدم ؟ اونم نباید می گفت . یه لحظه خوی وحشیم غلیان کرد و گفتم : من از خودم مطمئنم خان زاده . اگه شما از بوی عرق خودتون که منم رو هم خفه کرده دارین هلاک می شین ، می تونین تو حموم کاروانسرا هم تنتون رو بشورین .
آرنجش رو از روی چشمای درشت و سایه خستش برداشت و با نگاهی که خندان بود ، گفت : خیلی رو داری دختر به خدا.
بعد پشتش رو کرد به من و گفت : تو هم بخواب. فردا باید زود حرکت کنیم .
گفتم : من می تونم برم بیرون واسه وضو گرفتن؟
گفت : تو که از دیروز نماز نخوندی. می دونی که اونی که یه روز می خونه یه روز نمی خونه جاش تو جهنمه ؟
گفتم : خوب دیروز کجا می خوندم ؟ وضو هم نداشتم . الان اینجا آب هست . بقیه رو هم قضا می کنم وقتی رسیدیم.
گفت : برو. بیرون آب هست . کار دیگه هم داشتی جاش دم در کاروانسراست. در ضمن واسه جاهایی که آب نداره به جای وضو یه کار دیگه می کنن. بلد نیستی ؟
گفتم : نه . چیکار می کنن؟
گفت: این آشپزم صفورا خانوم می گفت : نمی دونم تیمر؟ تیمن؟ تیمم؟ یه همچین چیزی. می گفت با خاک تمیزه . نمی دونم . یه بار ازم خواست واسش خاک تمیز پیدا کنم . اون موقع دستش شکسته بود و نمی تونست وضو بگیره . خواستی از یکی بپرس شاید بهت یاد دادن.
در حالی که هنوز متعجب بودم که این چی می گه ،لچکم رو مرتب کردم و رفتم بیرون.


تایماز
فرستادمش بیرون . اما نگران بودم . خستگی مانع از این می شد که بلند شم ببینم کجا رفت . کاروانسرا جای امنی واسه دختری مثل آی پارا نبود . هی به خودم می گفتم : یه وضو و فوقش یه دستشوییه دیگه. الان می یاد.
اما الان می یادِ آی پارا شد نیم ساعت. بلند شدم و از حجره بیرون رفتم . یه سر چرخوندم تو حیاط کاروانسرا دیدم نیست . پس این دختر کجا رفت ؟
دلم شور افتاد. حیاط کاروانسرا نسبتاً خلوت شده بود و ملت رفته بودن بخوابن.
رفتم سمت دستشویی و از پشت در چوبیش آروم گفتم : آی پارا تو اینجایی؟
صدای اهن اوهون یه مرد ، بهم فهموند که آی پارا اون تو نیست. دلم گواه بد می داد. نکنه بلایی سرش آورده باشن؟ دوباره دور حیاط رو دیدم. بزرگ نبود که نشه فهمید کی به کیه . نبود که نبود .
رفتم سمت کاروانسرا چی که نشسته بود جلوی حجرش.
گفتم : عمو زن من رو ندیدی؟ اومد وضو بگیره الان نیست .
چهره ی مرد درهم شد و گفت : زن تو که خیلی وقت پیش از جلوی من رد شد رفت حجرت.
عصبانی شدم و گفتم : خوب نیومده بنده ی خدا . نیست . اگه بود که دیوونه نبودم بیام دنبالش.
گفت : ای بابا همین یه ربع پیش دیدمش.خودم دیدم رفت اونطرف.
سمتی رو که اشاره می کرد رو دیدم و گفتم : حجره ی من که اون سمت نیست !! پس تو اینجا چیکاره ای؟ وایسادی ناموس مردم رو دید بزنی . مگه خراب شده ی من اون سمته؟ چرا نگفتی بهش؟
مرده عصابی شد و گفت : چرا هوار می کنی ؟ مگه زنت رو دست من سپرده بودی!!! به من چه کدوم گوریه ! بگرد پیداش کن . می خواستی باهاش بیای که گم نشه . اینجا یکی می یاد یکی می ره . من همه رو که یادم نیست.
گفتم : رفت تو کدوم حجره ؟
یه کم فکر کرد و گفت :
اون . یکی به مونده به آخری از سمت چپ.
وای آی پارا رفته بود تو حجره ی قرینه ی ما . پس چرا بیرون نیومده بود وقتی فهمید اشتباهی اومده ؟
از فکر وحشتناکی که از سرم گذشت . همه ی خونم یخ بست . دیوانه وار به سمت حجره ای که مرد نشون داد رفتم و بی هوا خواستم بازش کنم که دیدم از تو قفل بود .
داد زدم واکن این لامصبو. یه صدای گوشخراش گفت : چی می خوای نصف شبی دیوانه ؟ حجره ی خودمه وا نمی کنم .
گفتم : وا کن تا رو سرت خردش نکردم . گفت : برو با بزرگترت بیا وا نمی کنم . این حجره تا صبح مال خودمه وا نمی کنم .
لگد محکمی به در زدم که کاروانسرا چی گفت : هوی عمو چه خبرته ؟ می شکنه باید خسارت بدی ها !!!!
خیز برداشتم طرفش و گفتم : دعا کن. دعاکن زنم این تو نباشه که کل اینجا رو به آتیش می کشم . همه ی اونایی هم که تو حجره هاشون خوابیده بودن با سرو صدای من اومده بودن بیرون .
رفتم سمت در و با لگد محکم بهش کوبیدم تا بشکنه . ولی لامصب باز نمی شد . از تعلل صاحب حجره فهمیدم این تو یه خبراییه. وگرنه چه دلیلی داشت باز نکنه . وا می کرد می اومد بیرون ببینه چرا هوار می کنم دیگه .
یه مرد هیکلی از تو جمعیت اومد پیش من و با یه لگد در رو دوشقه کرد. تو حجره تاریک بود . تا خواستم برم تو یه چیزی عین یه موش از کنارم بیرون خزید. تا خواستم برگردم ببینم چیه صدای ناله از تو تاریکی اومد . چشام به تاریکی عادت کرده بود .
یا حضرت ابوالفضل این آی پارای من بود ؟
شنیدم بیرون غوغایی شده . فهمیدم اون مرد رذل رو که فرار کرد گرفتن .
از ترسم نمی تونستم برم جلو .
کنار یه تیکه گوشت زانو زدم . تیکه گوشتی که از تو صورت غرق به خونش یه جفت چشم سیاه براق و ترسیده رو فقط معلوم بود. دستمالی که جلوی دهنش بود رو کشیدم پایین که بتونه نفس بکشه
مثل میت زل زده بود به من
دست و پاهاش بسته بود . همونطور دست بسته بغلش کردم کردم و از تو حجره بردم بیرون.
حیاط کاروانسرا به مدد فانوسهای رو دیوارا روشن بود .
سرشکسته و غمباد گرفته ، آی پارا رو بردم تو حجره ی خودمون . صدام در نمی اومد . هم در حد انفجار عصبانی بودم و هم مثل مادر مرده ها اشک جلوی چشام رو گرفته بود .
حجره ما فانوسش روشن بود . نگاهم که بهش افتاد آتیش گرفتم . آی پارا رو همونطور دست بسته گذاشتم تو حجره ی خودمون . خون جلوی چشم رو گرفت . دویدم بیرون و رفتم سمت اون خوک کثیف که تو دستهای اون جوانمرد وول می خورد .
یکی . دو تا . سه تا . مشت و لگد بود که می نداختم بهش . مرده نگهش داشته بود و ظاهراً بدش نمی اومد این بی ناموس رو همونجا بکشم . اونقدر زدم که مشتام دیگه جون نداشت . اونم غرق به خون افتاد رو زمین . از دیوار صدا در می اومد ، از ملت نه!!! . همه مثل جنازه ساکت شده بودن . کاروانسرا چی پشت اون مرد هیکلی قایم شده بود . بی حرف با شونه ی خمیده رفتم سمت چاه آب وسط کاروانسرا و یه سطل آب برداشتم و با خودم به حجره بردم .
همه داشتم به این نمایش مفت و مجانی نیگا می کردن .
آی پارا بی صدا زل زده بود به زمین .
لباساش جر خورده بود . اما هنوز تنش بود . زیر چشمش کبود شده بود . کثافت زده بودتش.رفتم جلو و دست و پاهاشو باز کردم .
در حجره زده شد . داد زدم کسی تو بیاد خونش پای خودشه.
یه پیرزن اومد تو و گفت : بذار بیام عروست ببینم مادر . از لحنش دلم نرم شد . از جلوی آی پارا کشیدم کنار . پیرزن اومد کنار آی پارا و نگاهی به وضعیت رقت انگیز اون انداخت و گفت : به حق فاطمه ی زهرا به زمین گرم بخورده بی شرف . ببین با دختر نازنین مردم چه کرده .
بعد رو کرد به من و گفت : اینطوری ننه باباش سپرده بودن دستت. کجا بودی که اون بی ناموس گرفتتش؟
گفتم : خانوم اومدی به مریضم برسی یا منو دعوا کنی ؟
سرش رو برگردوند طرف آی پارا و گفت : دخترم زبونم لال باهات که کاری نکرد ؟
از این سوال پیرزن مثل دینامیت رفتم رو هوا و بازوی پیرزن رو گرفتم و گفتم : اومدی مریض داری یا خبر چینی ؟ برو بیرون . نمی خوام باهاش حرف بزنی . هر بلایی سرش اومده به من مربوط می شه .
پیرزن که دید هوا پسه ، بلند شد رفت بیرون . رفتم سمت چمدون و یکی از لباسام رو برداشتم و زدم تو آب و کشیدم تو صورت و دستاش . آی پارا درست عین یه مرده فقط نیگام میکرد . سوال اون پیرزن تو ذهن منم بود اما جرأت پرسیدنش رو نداشتم . هم به خاطر خودش و هم به خاطر ترس از جوابی که ممکن بود بهم بده.
باید این لباساش رو عوض می کردم .
گفتم : آی پارا میتونی لباست رو عوض کنی ؟
با سرش آره گفت .
رفتم سمت چمدون و یه لباس از تو بقچه اش براش درآوردم و گفتم : من رومو می کنم اون ور . خودت عوضش کن.
لباس رو که گرفت گفت : تایماز؟
از تایماز گفتنش دلم یه حالی شد.
زل زدم تو چشمهای ترسونش و گفتم : باشه بعداً . من پیشتم از هیچی نترس.
تا آی پارا گفت : عوضش کردم ، تقه ای به در زدن. صدای کاروانسرا چی بود که می خواست برم بیرون.
رفتم بیرون حجره و گفتم : چی می خوای ؟
گفت: این مردک رو چیکار کنیم ؟ گفتم : تحویل آجانا بدینش . البته اگه تا صبح مثل سگ جون نده .
مرد من و منی کرد و گفت : حالش خوبه ؟
غضبناک نگاهش کردم و گفتم : وقتی باید حواست می بود ، گند زدی . حالا هم برو گمشو تا جنازه ی تو رو هم وسط حیاط پهن نکردم .
از ترس بی صدا ازم دور شد و من برگشتم تو.
آی پارا زل زده بود به زمین . کنارش نشستم و بی هوا دستش رو گرفتم تو دستم .
نگاهش رو از گلیم رنگ و رو رفته ی حجره گرفت و زل زد تو چشام . از نگاهش می ترسیدم . خیلی بیر نگ بود . بوی مرگ می داد.
گفتم : جاییت درد می کنه ؟ چیزی می خوای؟
دست آزادش رو گذاشت رو قلبش و گفت : اینجام درد می کنه . اینجام. من وضو گرفته بودم برم دیدن خدا . آخه چرا اینطوری شد ؟
دل منم فشرده شد و خشم تو همه ی وجودم زبانه کشید . ناخودآگاه عصبانی شدم و گفتم : آخه تو اونجا چیکار می کردی؟
با ترس بهم نگاه می کرد .
من باید خودم رو کنترل می کردم . اون به اندازه ی کافی ترسیده بود.
از حرکت خودم شرمنده شدم و صدام رو آوردم پایین و گفتم : می دونم ترسیدی. اما دیگه تموم شد . من نمی خوام اذیتت کنم . فقط می خوام بدونم تو چطور از تو اون حجره سردرآوردی؟
سرش و انداخت پایین و در حالی که گریه می کرد ، گفت : وضو که گرفتم ، برگشتم سمت حجره . ولی یه لحظه با خودم گفتم : تو می خواستی بخوابی پس این حجره ی روشن مال ما نیست پس رفتم اون سمت . در رو باز کردم و رفتم تو . یه مرد خوابیده بود . منم فکر کردم تویی . تو حجره تاریک بود . رفتم سمت چمدون دیدم نیست . گوشه ی دیگه ی حجره رو هم دیدم . اونجام نبود . تا خواستم بیام مثلاً بیدارت کنم ، یه دست نشست رو صورتم و ....

مطالب مشابه :


هکر قلب(2)

رمان ♥ - هکر قلب(2) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان تراکم تنهایی,




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (قسمت آخر)

رمــــان ♥ ♥ 224 - رمان حصار تنهایی معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 ) - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان باده 56

رمــــان ♥ - رمان باده 56 - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی. معرفی رمان لیلی بی




جایی که قلب انجاست 7

رمــــانتراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از رمان حصار تنهایی




رمان آی پارا 6

رمــــان ♥ از تراکم درختها هم کم شد . ♥ 506 - رمان درپی تنهایی ♥ 507 - رمان




رمان در امتداد باران (32)

رمان خانه کنی بهتره شروع کنیم و گرنه بهتره بازم تنهایی درس این تراکم تنهایی.




طول عمر باتری گلکسی اس 4 بالاتر است یا وان اچ‌تی‌سی؟

و بغض تنهایی رمان های گلکسی اس 4 با وجود صفحه نمایش با تراکم و رزولوشن بسیار بالا




برچسب :