بخش سوم – آگرا تا جيپور

بخش سوم آگرا تا جيپور

     باز هم زاهد، راهنماي تور، فرمايش نموده بود به سحرخيزي و ساعت هفت و نيم صبح آماده در لابي هتل! صبح زود بيدار مي شوم. بعد از دوش گرفتن به سالن صبحانه مي روم. ضمن خوردن صبحانه و حدود ساعت هفت و نيم، زاهد را مي بينم كه براي خوردن صبحانه آمده و خيالم راحت مي شود كه اين تنها هنديِ وقت شناسِ سياحت شده در اين سفر هم مانند خودمان است. وقت شناس با اندكي تاخير! فكر كنم به دليل خرابي جاده ها (به گفته زاهد: در دست ساخت است!!!)، مسافت 225 كيلومتري آگرا تا جيپور، شش يا هفت ساعت ما را ميهمانِ اتوبوس كند.

راه مي افتيم. به افتخار لُژ نشيني نائل شده ايم. آمده ايم تَه اتوبوس نشسته ايم و به شوخي و خنده مشغوليم.

در راه، باز هم فقر است و فقر و فقر... نمي دانم اين فقر ، در كدامين قاموس، نشانه اي از جمهوري شده است؟ اگر نشانگان جمهوريت در اين كشور، تقسيم مساوي فقر است؛ بايد در تعريف جمهوري و برابري حقوق اوليه انسانها، تجديد نظر كرد!

مزارع زيبا و سرسبز تمامي دو طرفِ جاده را پوشانده اند و زنان كشاورز با شالهاي زرد و نارنجي و سرخ در اين پهنه هاي سبز، تابلوهايي بي بديل در ذهنت مي سازند كه ناچارت مي كنند كه از قياسهاي عقلي و مقايسه هاي احمقانه ي از جمهوري تا جمهوري! فاصله بگيري. كنار پنجره نشسته ام در آخرين رديف پشت راننده. باد ملايمي بيرون مي وزد و به نظر مي رسد، هوا اندكي خنك تر است. كولر اتوبوس روشن است. چند نفري از همراهان، نياز به دستشويي و ... دارند. به نظرم بايد صبور باشند. در اين جاده ها، يافتن دستشويي مناسب، تقريبا نادر است. در يك پمپ بنزين متروكه مي ايستيم. ... چقدر دلهاي اين همراهان پُر است!

ده، يازده نفري پياده مي شوند. به نظر مي رسد اوضاع توالت بسيار خراب است. چون برخي تا مي روند، برمي گردند و دست به بيني مي گيرند. محسن از يك هنديِ به تماشا ايستاده، موتورش را مي گيرد و شادمان، چرخي مي زند. شادمانيش مانند بچه هاست. مهم نيست كه ديگران چه مي انديشند. فقط به لذتش فكر مي كند. رضا هم جوگير شده است و همراهيش مي كند. دوباره راه مي افتيم. جاده خراب است. پس از حدود سه ساعت، اتوبوس در يك توقفگاه ميان راهي مي ايستد. همگي پياده مي شويم. اينجا توالت تميز و سالني پُر از دست ساخته هاي هنديان انتظارمان را مي كشد و فروشندگاني كه ما را به مانند اسكناسهاي سبز هزار روپيه اي مي بينند و قيمتهاي نجومي ارائه مي كنند. در بيشتر موارد،كيفيت دست ساخته ها چندان خوب نيست و قيمت ها كاملاً ساختگي! يكي از فروشندگان به اصرار مي خواست يك مجسمه ي فيل ساخته شده از مواد پليمري با كيفيت پائين را به جاي فيل ساخته شده از چوب درخت سندل، به اينجانب قالب نمايد كه زير بار نرفتم. البته گفته هاي زاهد هم در خريد نكردنمان بي تاثير نبود. دائما مي گفت: خيلي چانه بزنيد! حالا كه فكر مي كنم، در مي يابم كه زياد هم نبايد سخت گيري مي كرديم و قدري بيشتر يادگار سفر، همراهمان مي آورديم.

همسفران به كمك يكي از فروشندگان، ساري هاي زيبايي را پوشيده اند. دوربينم را در اتوبوس جا گذاشته ام. با گوشي موبايل مهدي، چند عكس به يادگار مي گيرم. ساري، پارچه اي است رنگي و با حدود هشت متر طول كه ابتدا به دور كمر بسته شده و پس از يك گره ساده و بدون استفاده از دكمه و سنجاق و نظاير آن و پس از يك دور چرخش به دور شكم، به بالاي سر مي آيد و از سوي ديگر آويزان مي شود. تنوع طرح و رنگِ ساري ها، بي نظير و خيره كننده است. اما به نظرم براي ما ايرانيان، بدون استفاده است. شايد داشتن يك عدد از آن بعنوان يادگار يك سفر زيبا و به ياد ماندني بَدَك نباشد. ولي نديدم كسي بخرد. همه ساري بستند و عكس يادگاري گرفتند و به فروشنده پس دادند.

با اعلام زاهد، راه مي افتيم. چند كيلومتري كه دور مي شويم، زمزمه اي در مي گيرد كه كسي جا مانده است. همه كنجكاو مي شويم. خانم تنهای همسفرمان، در استراحتگاه ميان راهي جا مانده است. در اولين دوربرگردان، دور مي زنيم و به سرعت بر مي گرديم. دلشوره عجيبي همه را در برگرفته است. مبادا كه در اين ديار غريب، گم شده باشد. كسي شماره تلفن همراهش را ندارد. پس از 20 دقيقه مي رسيم. خوشبختانه عقلش رسيده است كه همانجا بماند. زاهد پياده مي شود و مسافر جا مانده با غُرغُر سوار مي شود. ديگران را مقصر مي داند كه او را جا گذاشته اند!!! يادم مي آيد كه قبل از حركت از توقفگاه، چند بار تذكر دادند كه داريم راه مي افتيم. البته، مسئوليت به عهده ي زاهد است كه بايد مسافران را جمع كند و پس از سرشماري و اطمينان از همراهيِ همه، حركت كند. بخير گذشت...

در صف يك ايستگاه اخذ عوارض راه، يك ماشين باري كه چند نفر بصورت كنسرو در جلوي آن نشسته اند، در كنارمان قرار مي گيرد. با شيطنت محسن، رضا جوگير مي شود و با اشاره به دهانش، از آنها طلب غذا مي كند. ما كه مي بينيم، شرمنده مي شويم. اداي گدايان هندي را در مي آورد. سرنشينان ماشين باري، كيسه موزي را نشانش مي دهند و رضا ... با يك حركت پائين مي پرد و موز را صدقه مي گيرد. شرمنده مي شويم. از كارگراني كه شايد تمامي داشته هايشان همين كيسه كوچك موز است، صدقه پذيرفته ايم. ايمان مي آورم كه جايگاه فقر در ذهن انسانهاست و نه در جيبشان! آنچه انسانها را به گدايي وادار مي كند، فقري است ريشه گرفته و نمو كرده در ذهن و نه خالي بودن احتمالي جيب! رضا پيروزمندانه موز را به بقيه هم تعارف مي كند. گويي غنائم جنگ جهاني دوم را تقسيم مي كند. ما و اطرافيان تعارفش را رد مي كنيم.

كم كم به حومه شهر جيپور نزديك مي شويم. مسير ورودي شهر، جاده بسيار خرابي دارد. مثل بادكنك به اين طرف و آن طرف پرتاب مي شويم. زاهد ميكروفون را برمي دارد و از جيپور مي گويد. شهر مهاراجه ها و پول و تجارت. در گوشه و كنار و نيز بر بلنداي تپه هاي اطراف آثاري از اقامتگاه مهاراجه هاي پيشين و ديواري كه به تقليد از ديوار چين ساخته اند، مشاهده مي شود. همه جا سبز و زيباست و مناظر فراموش نشدني را مي بينيم.

اتوبوس در يك ايستگاه خريد سوغات در داخل شهر مي ايستد. بيشتر همسفران، دل پُري دارند كه علاجش، در سرويسهاي بهداشتي پيش بيني شده است. نيم ساعتي مي گرديم. بعد از آن به رستوراني مي رويم كه ظاهراً سلف سرويس است. در كوچه اي واقع است و حياطي در جلو دارد. اتوبوس در حياط مي ايستد و ما هروله كنان به داخل مي رويم. تنوع غذاها زياد نيست، ولي بنظر خوش آب و رنگ مي آيند. خيلي قاعده مند نيست و هر كدام جايي نشسته ايم. پشت يك ميز خالي مي نشينم و مشغول مي شوم. خيلي گرسنه نيستم.

در حياط بيروني، يك كف بين با يك عينك گرد به انتظار مشتري نشسته است. چهل ساله است. كسي از همسفران مشتريش نمي شود. سوار مي شويم . در راه از محلات قديمي و بازار قديم مي گذريم. زاهد، اصرار زيادي دارد كه برويم از بازار قديم خريد كنيم. شهر را مهاراجه هاي پولدار اين منطقه ساخته اند. اين ايالت در بين ايالتهاي مركزي اين كشور، پولدارتر و آبادتر است و پس از استقلال هند، پولهاي مهاراجه ها به صنايع فلزي مانند فولاد سازي منتقل شده است و مالتي ميلياردرهاي امروز هند، بازماندگان همان نسل هستند. اين شهر از نظر شهرسازي، آبادتر از دهلي و آگراست. اينجا پل هوايي هم ديديم. جل الخالق.... شهر در حال ساخت و پيشرفت است و ساختمانهاي بزرگي را در حال ساخت و تجهيز مي بينيم. فكر كنم تا چند سال ديگر، اين  شهر ديدني تر باشد.

به هتل مي رويم. در ورودي هتل با شربتي خنك از ما پذيرايي مي شود. قدري صبر مي كنيم. اتاقمان را تحويل مي دهند. در اين فاصله سراغ استخر را مي گيرم. استخري زيبا در حياط پشتي واقع است كه با محوطه اطراف خود، ديدگاه جالبي دارد.

قرار است تا عصر استراحت كنيم و بعد برويم به " جي تي بازار" . در بارش شديد باران، راه مي افتيم. جي تي بازار خيلي دور نيست. يك بازار زير زميني كوچك است كه شبيه بازارهاي ساده و مركز خريدهاي معمولي تهران و حتي قدري پائين تر هم است. دو ساعتي مي چرخيم. باران شديدي در حال بارش است. دل آسمان خيلي پُر است. چنان مي بارد كه گويي به بغض تركانده است و به شكوه گويي مشغول است. نميدانم دلِ اين يكي كجا بند شده است كه گريه، عقده گشاي هجرانش شده است؟! شايد تك تك قطرات آب جدا شده از اقيانوس، با گريه خود را به آغوش زمين مي اندازند تا راهيشان كند به ديار آشنايان.

 از همسفران مي خواهم كه منتظر شوند تا وسيله اي بگيرم كه به هتل برگرديم. ظرف سه دقيقه، خيس خيس مي شوم. يك توك توك مي گيرم و راه مي افتيم. مهدي جلو مي نشيند و براي لحظاتي فرمان را از راننده مي گيرد و گاز مي دهد. به هتل رسيديم.

با همراهان قرار مي گذاريم براي شب نشيني در لابي. به رستوران واقع در طبقه ششم مي رويم. رستوراني زيباست.  همسفرانم از مزه سوپ خوششان نيامده بود. البته حق هم داشتند. آب جوشيده است و اندكي سبزي و به مقدار ميكروسكوپي، آب مرغ! به لابي مي رويم. كم كم ديگران هم مي آيند و به پانتوميم مشغوليم. فرانك و مهدي و مهديس در اين كار حرفه اي هستند و من، كاملاً ناآشنا. قواعد بازي را ياد مي گيريم و مشغول به بازي مي شويم. بازي مفرحي است. اصلاً فكرش را هم نمي كردم كه تا اين اندازه پر هيجان و شادي انگيز باشد. بعضي وقتها، حدسيات آنقدر جالب است كه روده بُر مي شوي از خنده. صداي خنده مان تمام لابي را پُر كرده است. نوبتم شد. گفتند كه " لوازم جراحي ختنه " را اجرا كنم. مانده بودم كلمه آخر را جكار كنم. در كمتر از دو دقيقه به جواب رساندمشان! ختنه را هم با صدا اجرا كردم و كلي خنديديم. شب به نيمه رسيد و نوبت خواب رسيد. قرار است هفت صبح برويم فيل سواري.

صبح راه مي افتيم به سمت شمال شهر و بسوي فيل سواري. در گذر از بخش قديمي شهر، از جلوي معبدي عبور مي كنيم به نام " هوا محل". بيشتر به يك ديواره تبليغاتي يا دكور فيلمهاي تبليغاتي بالي وود شبيه است. ديواره ي سنگي عظيم به طول حدود 100 متر و ارتفاع حدود 15 متر و عرض 5 متر. اما باشكوه و زيباست. داخل نمي شود رفت. اصلاً دري هم نديدم. شايد از جاي ديگري بوده است. از آنطرف خيابان عكس مي اندازيم. آنطرف خيابان، سه مارگير با كبراهايشان مي خواهند كه ازشان عكس بيندازم. البته خودم مايلتر بودم تا آنها! اشاره مي كند كه اين مارها " نو تيت " هستند و دندانشان كشيده شده است. در همان لحظه يكي از مارها يك حركت انفجاري مي كند و مارگير نيم متر مي پرد. فهميدم دروغ گفته و مي خواسته كه من هم نترسم و بروم جلو. به هر مارگير ده روپيه دادم. من هم كه بطور ذاتي از مار مي ترسم، ترسان ترسان دست بر پشت مار مي گذارم و عكس مي گيرم. قيافه ي ترسيده ام در عكس، ديدني است.

راه مي افتيم و بعد از گذر از يك جاده ي باريك شبيه جاده چالوس، در ميانه ي يك دره وسيع، به ايستگاه فيل سواري مي رسيم. شروع كار فيل ها، هفت صبح است و اتمام كارشان ده صبح. مسير از قعر دره است تا بالاي كوه و داخل قصر متروكه يك مهاراجه. در يك مسير سنگ چين شده قطارِ فيل ها در حال رفت و برگشت هستند.. فيل سوار مي شويم. فيلبان، براي هدايت فيل صداهاي عجيب و غريبي از خودش در مي آورد. كلمات نامفهومي هم به ما مي گويد كه اصلاً نمي فهمم. مهدي و مهديس هم فيل عقبي را سوارند. انگار كه سوار آپولو شده ايم. با فيل هايمان به هم پُز مي دهيم و مي خنديم. باران ملايمي هم در حال بارش است. با ارتفاع گرفتن از كف دره، مناظر زيباي اطراف بيشتر نمايان مي شوند. قلعه هاي كوچك و بزرگ و ادامه ي شبه ديوار چين! بر بالاي كوههاي كم ارتفاع اطراف ديده مي شوند. دسته اي از ميمون ها در سينه كش كوه روبرو ديده مي شوند. با زوم دوربين عكسي مي گيرم. بدك نشد. فيلبان شروع مي كند به نشان داده دهانش و به نوعي گدايي كردن. بجاي نهصد روپيه، هزار روپيه داده ام و بقيه اش را هم نگرفتم. اما، دست بردار نيست. باز هم دهانش را نشان مي دهد و پول مي طلبد. هرچه فكر كردم به جواب نرسيدم كه گدا باشد و نيازمند. البته شايد نيازمند بود، ولي شاغل هم بود و بطور قطع؛ حقوق بگير اداره كل فيل راني جيپور و حومه!

به بالاي  كوه رسيديم. در حياط بزرگ قلعه، ‌آقاي راستي، همسفرمان، با صداي طبل وشيپوري كه از بالاي يكي از سر درها به گوش مي رسيد، زير باران بساط مجلس آرايي و حركات موزون راه انداخته بود بيا و ببين! سريع پياده شديم و وارد گروه متحركان بالحركات الموزون شديم. گروهي از توريستهاي نَديد بَديدِ چيني و ژاپني هم قاطي شدند و زير باران شديد، حسابي خنديديم و رقصيديم. راه افتاديم و داخل قصر را ديديم. بر سنگهاي مرمر، نقشهاي برجسته اي كنده بودند از حيوانات كه بسيار زيبا بود. آثاري از آينه كاري مفصل و مختصري كاشي كاري هم بود كه تماماً  نشانه هاي هنر و سليقه ايراني در آنها هويدا بود. تمام فضاهاي آينه كاري شده، ورود ممنوع بود. ما ايرانيان پاك نهاد، با دست و دلبازي تمام، همه ي سوراخ سنبه هاي فضاهاي باستاني مان را بدون نگهبان و محافظ در معرض دستكاري و يادگار نويسي بازديد كنندگان محترم مي گذاريم و اينها حتي اجازه ورود هم نمي دهند. شايد داشته هايمان آنقدر زياد است كه سخاوتمندانه آنها را در معرض تخريب دائمي قرار مي دهيم. اينها فقط يك نظر، اجازه ديدار از دور مي دهند كه دلت بماند آن گوشه و اشباع نشوي از آنهمه جمال و جلال!

در راه خروجي از قلعه، دو مارگير با مارناي ها و سه مار كبرا به كاسبي مشغولند. سراغ مارناي مي روم. مي گويد هزار روپيه. مارناي همان دوزَله خودمان است كه بعد از قطعه دهاني آن يك نارگيل كوچك قرار گرفته است. مي نوازم. بدليل جاي اشتباه سوراخها و افزايش طول لوله صوتي بدليل افزودن نارگيل به آن، كاملاً ناكوك و نا ميزان است. اما نواختنش بسيار راحت  و به تيزي صداي دوزَله نيست. هرچه فكر كردم به جوابي نرسيدم كه يكي بخرم. خودم دوزَله خوبي در خانه دارم كه امكانات صوتي خوبي دارد. راه مي افتيم و با جيپ پائين مي آئيم. در بارش شديد باران، از يك دوره گرد، قدري موز و سيب مي خريم. موزها چندان مناسب طبع ما نيست. ريز و نرسيده است. اما سيب ها درشت و سفت و شيرين است. در راه برگشت، از كنار قصري ساخته در ميان يك درياچه كوچك عبور كرديم. يكي از مهاراجه ها، براي همسر نمي دانم چندمش، اينجا را ساخته است. راه وروديش فقط از راه آبي و با قايق است. پياده مي شويم و زير باران عكس مي اندازيم. همه جا را آب فراگرفته است. تمام خيابان را تا ارتفاع سي سانت، آب گرفته است. هنديها با لذت تمام در اين آب راه مي روند. انگار منجلاب شدن در اين آب برايشان با خشكي فرقي ندارد. البته اين آب غني شده است با آت و آشغال و ادرار  انساني و حيواني و ...

به يك مركز خريد صنايع دستي مي رويم. مركزي است تو در تو كه از غير از خوراكي، همه چيز در آن يافت مي شود. از پارچه و لباس و مجسمه و كفش و البته توالتهايي كه عقده گشاي دلهاي پُر است! گشتي زديم و مقداري هم خريد كرديم. همسفرانم كفش هايي ساده ساخته شده از چرم شتر مي خرند. تنوع زيادي در طرح و رنگ و نقش دارند. قيمتشان  هم ارزان است. پائين بودن دستمزد كارگر ، عامل اصلي اين ارزاني است. كارگر ساده روزي 150 روپيه دستمزد مي گيرد يعني حدود 3500 تومان! بيرون از ورودي ساختمان، سه نفر جلوي يك چرخ سايش سنگهاي قيمتي نشسته اند و با دقت سنگهاي نه چندان قيمتي را با سنباده هاي درشت به ريز مي سايند.

به طرف هتل برگشتيم. در ميانه ي راه پياده شديم و در يكي از شعبه هاي پيتزا هات دلي از عزا درآورديم. چند عكس هم به يادگار گرفتيم. بعد از ناهار به هتل برگشتيم و خوابيديم . قرار بود عصر به بازار قديم برويم. عصر از آقاي راستي و ساير همسفران شنيديم كه بازار قديم، جاي كثيفي بوده است و اصلاً مناسب رفتن نيست. بي خيال شديم.

براي شب قرار مي گذاريم. بعد از شام، به لابي رفتيم. شلوغ بود. خيلي ها آمده بودند. جمع گرم ديشب، حالا به يك جمع شلوغ تبديل شده بود كه نمي شد راحت بازي كرد. به هر حال شروع كرديم و تا ساعت دو از نيمه شب گذشته، حسابي خوش گذرانديم.

صبح، بعد از صبحانه و پس از بستن چمدانها، با برخي از همسفران به جي تي بازار رفتيم و تا حدود ساعت يازده آنجا بوديم. به هتل برگشتيم و چمدان به دست، منتظر حركت شديم. در اين فاصله، از فرصت استفاده كرديم و عكسهايي به يادگار گرفتيم. فضاي لابي زيبا بود.

قرار بود ساعت 30/12 حركت كنيم و سر راه، رصدخانه قديمي شهر جيپور را ببينيم كه با تاخير همسفران، اين ديدار لغو شد. رضا و مينا، همسفران نامزد مزاج ما، ساعت 45/12 به هتل رسيدند. در جي تي بازار جايي بود كه نقش حنا بر دستانِ مردم مي كشيدند. مشغول بودند به نقش و نگار كشيدن! بالاخره ساعت يك راه افتاديم و قرار شد يك ناهار سريع در مك دونالد بخوريم. با گروه خودمان رفتيم و ناهار سبكي خورديم. راه افتاديم. هميشه سفرهاي بازگشت برايم خوشايند نبوده است. با توضيحات زاهد، فهميديم كه جاده جيپور به دهلي دچار ترافيك شديد است كه احتمالا ده ساعتي در آن هستيم.

قرار بود در اتوبوس، خودمان را با بازي مشغول كنيم كه نشد. جاده خراب بود و ترافيك وحشتناك جاده، سوار بر اعصاب و روان ما. من هم كه نشانه هاي اوليه سرماخوردگي مانند تب، آبريزش بيني و عطسه هاي جانانه امانم را بريده بود. مجموعه داروخانه ي همراهم هم در داخل چمدان در عقب اتوبوس بود و اين يعني؛ دسترسي به دارو در حد صفر! پس از چند ساعت به يك پمپ بنزين در فاصله پنجاه كيلومتري جيپور رسيديم و صفي طويل از همراهان جلوي دستشويي تشكيل شد. نيم ساعتي طول كشيد كه همه ي دلهاي پُر، سبكبار شوند.

ترافيك شديد بود و در يكي از موارد، 5/1 ساعت در يك جا ثابت مانديم. همه خسته و عصبي بودند. زاهد پياده شد و اتوبوس را به مسير مقابل هدايت كرد و بصورت خلاف و با ترس فراوان چند كيلومتري از ترافيك جلو افتاديم. البته راننده هاي روبرو چندان تعجب نمي كردند. ظاهراً اين كار برايشان چندان هم غير عادي نبود! به جاده برگشتيم و باز هم ترافيك و ترافيك و ترافيك ....

عقربه هاي ساعتم آرام آرام به ده رسيد. همه عصبي بودند و نگران. مهدي و مهديس كنارم نشستند و نيم ساعتي با مهدي حرف زدم.

پس از مدتي، آرام آرام به دهلي رسيديم. آنهايي كه بيدار بودند، شادمان شدند. كم كم حركتي در داخل اتوبوس شروع شد. به فرودگاه رسيديم. چمدان كشان به ورودي ده و پس از آن به گيت هاي پانزده تا نوزده براي كنترل رواديد و ... تا رسيدن به در هواپيما، شش بار ما را گشتند آنهم مفصل! بالاخره به ورودي هواپيما و خرطوم اتصال رسيديم. خسته بودم و سرما خورده. به زور خودم را صندلي رساندم. مهدي و مهديس در رديف كناري و ما در رديف وسط نشستيم.

تمام مسير را خواب بودم. چيزي هم نخوردم. حدود 30/6 صبح به تهران رسيديم. زود پريديم و آمديم داخل سالن. خيلي منتظر نشديم. چمدانها زود رسيد. با همسفران خداحافظي كرديم. زودتاكسي گرفتم و راه افتادم. از ديدن خيابانهاي تميز و خشك تهران، ذوق كردم.

شروع سفر، آغاز راه است ولي پايان سفر ، پايان راه نيست. راهِ زندگي، مسيرِ ناچار همه ي ماست. آنچه در اين ميانه مهم است چگونه رفتن است.


مطالب مشابه :


راهنماي برگزاري جشن عروسي از ابتدا تا انتها

مي‌دهند از بادكنك آرايي گرفته تا اجاره مي‌كنيم قبل از سفارش چگونه به




يك عروسي رويايي با برنامه‌ريزي ايده‌آل

دهند از بادكنك آرايي گرفته تا مي‌كنيم قبل از مي‌كنند چگونه نگهداري




اهميت ماشين عروس

چگونه اتومبيل لوكس اجاره كنيم پس از انتخاب اتومبيل عروس، گل‌آرايي آن بادكنك يا




هزينه‌ها و شرايط اجاره اتومبيل‌هاي لوكس در ایران

چگونه اتومبيل لوكس اجاره كنيم پس از انتخاب اتومبيل عروس، گل‌آرايي برخي هم از بادكنك




گزارشي از هزينه‌ها و شرايط اجاره اتومبيل‌هاي لوكس

چگونه اتومبيل لوكس اجاره كنيم پس از انتخاب اتومبيل عروس، گل‌آرايي برخي هم از بادكنك




عروس شیک تر است یا ماشین عروس؟!

چگونه اتومبيل لوكس اجاره كنيم. پس از انتخاب اتومبيل عروس، گل‌آرايي برخي هم از بادكنك




بخش سوم – آگرا تا جيپور

ما و اطرافيان تعارفش را رد مي كنيم. باران بساط مجلس آرايي و حركات است چگونه




برچسب :