رمان ناتاشا

با صدای سرفه سرهنگ به خودمون اومدیم...
فرزام_ خدا رو شکر که سالمید . خیلی نگرانتون بودم ناتاشاخانموجب به وجب کنار دره رو گشتیم. سرهنگ امینی_ سردار خوشحالم که صحیح و سالمید ...همش از این میترسیدم که اب شما رو با خودش ببره تا مرداب . هاکان_ ممنون ،خوشبختانه یه درخت وسط راهمون سبز شد و ما به کمک اون خودمونو کشیدیم بالا. عملیات چه طور پیش رفت؟ سرهنگ _ متاسفانه مثل دفعات قبل با کلی تلفات مجبور به عقب نشینی شدیم . نمیدونم کی ما رو لو داده این سری ترین عملیاتی بود که طرح ریزی کرده بودیم...هاکان_ مطمئننا جاسوسی تو سازمان دارن .خوب از کدوم طرف بریم؟ سرهنگ _از این طرف تا ماشینا یک روز فاصله داریم. هاکان_ بریم ...توی راه من و نیو دست تو دست پشت سر بقیه میرفتیم.نیوشا_خواهر به قربونت این چه ریختیه واسه خودت ساختی؟کوچارقدت ؟ یقعه ات چرا جر خورده ؟چرا لنگ میزنی؟هان؟ نکنه این یالغوز این ریختیت کرده؟ _ ااا بابا یکی یکی چه خبرته. چارقدمو که اب برد لنگ زدنمم بخاطر تیریه که به رون پام خورده. واما یقعه امو هاکان جر داده.نیوشا_ گه خورده بیشرف مگه خودش خوار مادر نداره بزار برم فکشو بیارم پایین؟_ خوبه نمیخواد غیرتی شی حالا .نیوشا یکتای ابروشو انداخت بالا_نه انگار خودتم بدت نیومده یقعه اتو چاک داده هان؟ راست بگو ببینم دیگه چی وجر داده؟_ گمشو بی شرف ، باز حرف مفت زدی ..گفتم اون این کارو کرده اما نگفتم واسه چی؟ نیوشا_ خر که نیستم خوب معلومه واسه چی؟ منو باش! !یه روزه خوراکم شده اشک و اه و ناله که چی ؟خواهرم حالا تو چه وضعیه. نگو ایشون دروضعیت خر کیفی به سر میبردن. اینجاست که این بیته مصداقه اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد ،خاک بر سرم !اگه تو اونی که دلم میخواد ، حتماً خرم_زبون به دهن بگیر تا برات بگم چی کشف کردمنیوشا چشاش برق زدو گفت ای ناقلا بالاخره کشف کردی ؟ با تعجب گفتم_چیو؟نیوشا اشاره ای به پایین تنه هاکان کرد و چشمکی زد_ اینو دیگه بابا. مگه همینوکشف نکردی محکم زدم پس کله اش_خاک تو سر منحرفت ،تو کی میخوای ادم شی .نیوشا_آی چرا میزنی ، حواست باشه ها من دیگه صاحاب دارم یه بار دیگه انگشتت به من خورد ، میدمت دست علی جون چپ و چولت کنه..._علی جونتم نمیتونه هیچ غلطی کنه . نیوشا_ آی آی درباره عشق من درست صحبت کنا وگرنه.._ خفه میشی حرفمو بزنم یا نه؟ نیوشا _ بنال ببینم چه کفش مهمی از خودت در کردی اینقدر خوشحالی..._راز تنفر هاکان از زنا روفهمیدمنیوشا_خاک تو گور بی استعدادت ، مردم میرن اکتشاف طلا ملا میکنن تو رفتی ...واقعا برات متاسفام._ برو گم شو اصلا تو ادمی من برات حرف بزنم دلقکنیوشا_ ااا قربونت برم قهر نکن دیگه، دلم واسه کل کلامون تنگ شده بود گفتم یه کم تجدید خاطره کنیم،بگو فدات شم ..بگوچیه این راز مخوف...خلاصه تما م ماجرا رو براش گفتم.نیوشا_ ننننننههههه جون نیو راست میگی؟پس این چی میگفت ؟که مامانش عین دخترا درستشون میکرده و..._ ساده ای این حرفا رو واسه اروم کردن تو زد ...نیوشا_ غلط ...فرزام_ناتاشا خانم _بله؟فرزام_میشه این کلاه و بگیرین بزارین سرتون البته واسه راحتی خودتون میگم . داره باد میاد موهاتون و باد میبره اذیت میشین.یه لحظه به اون و کلاه تو دستش خیره شدمخوب بود واسه حال گیری هاکانم که شده یکم با این فرزام صمیمی شم....چشم انداختم دیدم بله داره زیر چشمی ما رو میپاد . با لبخند گنده ای موهامو جمع کردم ، کلاه و از فرزام گرفتم وگذاشتم سرم._وای خیلی ممنونم فرزام واقعا داشتم اذیت میشدم.فرزام با خوشحالی نگام کرد و بلافاصله پیراهنشو هم در اورد و گرفت جلوم._اینم بپوش اخه ممکنه با این لباس پاره سرما بخوری . _ممنونم اما خودت چی؟ هوا سرده فرزام_ من بدنم مقاومه زیاد تو این شرایط بودم. خواهش میکنم بگیر.با تشکری ازش گرفتم و جلوی چشمای غضبناک هاکان با عشوه پوشیدم .نیوشا_ سرهنگ احتمالا چیز دیگه ای نمیخواید به ناتاشا بدید؟فرزام گیج به نیوشا نگاه کرد _چی مثلا؟نیوشا_ هیچی گفتم شاید بخواید شلوارتونم بهش بدید اخه نیست گلوله خوده شلوارشم سوراخ شده ._نیوشششااااافرزام با لبخند سری تکون داد و بی جواب از ما دور شد ._نیوشا این چه حرفی بود زدی دیوونه ناراحت شد.نیوشا_ به درک مردک چایی نخورده پسر خاله شده برام . رگ غیرتش برام قلنبه شده . "میشه این کلاهو بگیری ؟ این پیرهنم بگیر نچایی."میدونم چه دردش بود چون زیرپیرنیت معلوم بود این کارو کرد ._حالا تو چرا جوش میزنی؟نیوشا صداشو کلفت کرد _ خوش ندارم کسی واسه ابجیم رگش قلنیه کنه ،شیرفهم شد ؟ یه بار دیگه هم بینم واسه این نره خر چیل خند زدی گیساتو میبرم ... گوشش و گرفتم و پیچوندم _تو هم یه بار دیگه حال فرزام و بگیری خودت میدونی . این تنها وسیله ایه که من میتونم باش حال هاکانو بگیرم. نیوشا_آی قربونت ول کن این گوشو که کندیش ،از اول میگفتی بابا من مخلص فرزام جونم هستم . ولی ناتاشا این هاکان مثل علی جون من نیستا . میترسم غیرتی شه یه جا تنها گیرت بیاره و... _ سگ کی باشه . یه حالی ازش بگیرم که دیگه به من نگه برام یه سرگرمی هستی. نیوشا_ افرین میبینم تو این مدت خوب راه افتادی ، گنده لاتی حرف میزنی ... خوب حال این بدبختو گرفتی رفت این فرزام بیچاره چه گناهی کرده ؟ _ بهش میگم تا دچار سوئ تفاهم نشه . نیوشا_ اونم چلمنگ میگه باشه ناتا جون تو فقط جون بخواه کیه که بده . گاگول نری بهش این حرفو بزنیا . کمکت که نمیکنه هیچ باهاتم چپ میشه. نمیبینی طرف رگش باد میکنه برات ؟ _خوب اینطوری هم که نمیشه گناه داره. نیوشا_ فعلا کارتو بکن با هر دوشون بازی کن شاید زدو از فرزام خوشت اومد خدا رو چه دیدی ... _برو بابا نیوشا_ به جان تو _جون خودت .. کم کم داشت شب میشد ، باید چادر میزدیم سربازا مسئول این کار شدند. کنار درختی نشسته بودم به اسمون نگاه میکردم . به برگ درختان که با وزش نیسم در برابر مهتاب نقره فام به ارومی میرقصیدند . نمیدونم چی شد بی اختیار شروع کردم به زمزمه شعر مهتاب . مهتاب! ای مونس عــــــــــاشقـــــــــــ ـــان روشنـــایی آسمـانهــــــــــــــــــ ـــا مهتــــــــــــــــاب!ای چراغ آسمـان روشنی بخش جهــــــــــــــــــــــا ن کو ماهم؟ نزدت چه شبها،با اودرآنجا بودیــم فارغ زدنیا ،لبها به لبها بودیــــــــم با یکدگر ما،پیش تو تنها بودیــــــم مفتون و شیدا،غرق تماشا بودیـم مهتاب!امشب که پیش تـــــــــو ام اورفتـه و من مانــــــــــــــــــــــ ده ام آه.....افسوس! _فکر نکنم جایی رفته باشه اونطرف روبروت نشسته داره با چشماش قورتت میده . از ترس جا خوردم هاکان بود ،درست پشت سرم. روبروم فرزام با زیر پیرهنی نازک کنار اتش نشسته و به من نگاه میکرد . تا دید دارم نگاش میکنم گفت _ستوان سرده بیاید کنار اتیش گرم شید . خواستم بلند شم که دستمو گرفت، پشت درخت بود کسی اونو نمیدید _کجااااااااااا، بشین _ ولم کن سردمه میخوام برم کنار اتش. هاکان_ تو که خوب بلدی بدون اتش خودتو دیگرون و گرم کنی . با این حرفش کفرم در اومد به سرعت دستمو از دستش کشیدم و رفتم کنار فرزام نشستم. فرزام_ کسی پیشت بود؟ _نه چطور؟ فرزام _اخه فکر کردم داری با کسی حرف میزنی. _نه داشتم زیر لب واسه خودم اواز میخوندم. فرزام_ ااا میشه بلند تر بخونی ما هم فیض ببریم؟ لبخند گنده ای تحویلش دادم که از چشم هاکان دور نموند . _راستش تا حالا جلو کسی نخوندم .روم نمیشه. تو همین موقعه نیوشا و سرهنگ با صورتای گل انداخته اومدن کنارمون . فرزام_علی جون رفتی چوب بیاری واسه اتیشا... سرهنگ با خنده _ والا گشتیم نبود ،گفتن نگردین که نیست. نیوشا_ شما همیشه زاغ سیاه همه رو چوب میزنین سرهنگ بهاری؟ فرزام چشمکی به سرهنگ زد و گفت_ همه رو که نه فقط زاغ سیاه کبوترای عاشقو و بلند خندید . نیوشا که همیشه جواب داشت این بار کم اورد و با عصبانیت کنارم نشست. زیر گوشش گفتم _کجا بودی نیو؟ نیوشا_ رفتیم چوب جمع کنیم واسه اتش . _پس کو چوبات؟ نیوشا_ فضول و بردن جهنم گفتن هیزمت تره.... _چیه نتونستی جواب اونو بدی داری دق دلیتو سر من خالی میکنی.؟ نیوشا_ د همش تقصیر توه که این الدنگ پرو شده . ببینم باز چیکار کردی که این هاکان جفت پا پرید وسط حال و حول ما؟ کلی عصبانی بود از شنیدن ای حرف کلی سر کیف اومدم خوبه پس داشت واکنش نشون میداد . فرزام_ ناتاشا نمیخوای واسمون بخونی . غریبه که تو جمعمون نیست. نیوشا_ جان؟ چه خودمونی شده این . اه که دلم میخواد فکشو بیارم پایین. _ گفتم که تا حالا تو جمع.. فرزام_ خوب ادم همیشه از یه جایی شروع میکنه دیگه . حالام افتخار بدین و بزارین ما اولین تماشا چیتون باشیم... _چی بخونم اخه ؟ فرزام _اهنگ "منو با یه بوسه ببر تا ستاره" رو بلدی؟ نیوشا با حرص_ نخیر ناتاشا از این اهنگای صحنه دار بلد نیست. مگه نه ناتا تا دیدم هاکان داره بهمون نزدیک میشه .زل زدم تو چشمای فرزام ،.نیوشا داشت چپ چپ نگام میکرد . شروع کردم به خوندن... منو با یه بوسه ببر تا ستارهبمون و یه لحظه نگام کن دوبارهتو چشمای نازت یه دنیا امیدهمنو با یه بوسه ببر تا سپیدهتو بودی که عشقو به قلبم سپردیمنو تا به جشن شب و آینه بردیتو که باشی دنیا قشنگه همیشهدیگه حتا پرواز برام ساده میشه تا دیدم که هاکان با مشتای کره کرده به سمت تاریک جنگل رفت ساکت شدم و گفتم _ ببخشید بقیه اش یادم نیست . یدفعه صدای فرزام و شنیدم که خیلی گرم و گیرا ادامه داد : منو با یه بوسه ببر تا ستارهیک شب زیر بارون صدام کن دوبارهبذار جون بگیرم از حرم نفسهاتطلوعی به پا کن با آتیش دستاتهنوز عطر موهات توی خونه موندهنگاهت منو تا به ابرها رسوندهتو همزاد نوری، یه نور مقدسبه تو دل سپردن چه آسون و سادستکمک کن که از عشق ترانه بسازمهزار بار دیگه به تو دل ببازمغمت رو به دست فراموشی بسپربگو نازنینم که خوابی یا بیدار واو عجب صدایی داشت . حتی نیوشا هم محو خوندنش شده بود . براش کف زدیم _خیلی عالی بود. فرزام_ به پای شما که نمیرسم ناتاشا جان. _دیگه مسخرم نکنید . صدای من در برابر شما عین قار قار کلاغ میمونست. _خوبه خودتم اعتراف کردی . هاکان بود که باز اومده بود بزنه تو پر و بالم. فرزام_ دلتون میاد سردار صدای ناتاشا منو یاد هایده خدا بیامرز انداخت . هاکان پوزخندی زد و گفت_بیشتر به جیق جیقای حمیرا میمونست ... با عصبانیت گفتم_ کسی از شما نظر نخواست سردار . اگه راست میگید و خیلی بلدین یه دهن بخونین ببینیم شما چند مرده ... هاکان نیشخندی زد _خواهشا منو وارد بچه بازیاتون نکنید . زودم برید بخوابید که باید کله سحر بلندشیم بریم... قبل از اینکه چیزی بهش بگم راهشو کشید و رفت داخل یه چادر...... نیمه های شب بود هر کاری میکردم خوابم نمیبرد . نیوشا که همون سر شب خوابید . بلند شدم اروم از چادر اومدم بیرون . اتش رو به خاموشی بود .سرباز نگهبانم غرق خواب ... نمیدونم هاکان در چه حالی بود حتما تا الان هفت پادشاه هو خواب دیده بود . پاورچین رفتم سمت چادری که هاکان خوابیده بود . چادرو کمی کنار زدم خواستم سرک بکشم که دستی روی دهنم و گرفت ،کشون کشون منو با خودش برد. ترسیده بودم یعنی کی میتونست باشه ...تقلا میکردم خودمو از دستای قوی و مردونش نجات بدم .اما فایده نداشت ... کمی که از چادرها دور شدیم برم گردوند . چشام گرد شد هاکان بود ،اما نه هاکانی که من میشناختم ،یه حال عجیبی بود . _سلام جوجوی ناز و خوشگله من،اومده بودی منو ببینی جیگرم؟ اومدی منو با بوسه هات ببری تا اون بالا بالاها،تا ستاره ها؟ حالش اصلا طبیعی نبود ،چشاش خمار و خوابالود بود اما جذاب تر از همیشه. یهو محکم بغلم کرد ولباشو گذاشت رو لبام . ..طمع تلخ لباش حالمو به هم زد... من اعتراف عشقشو میخواستم نه این کثافت کاریاشو ...هلش دادم عقب و سیلی محکمی خوابوندم در گوشش. _ولم کن احمق بیشعور ،تو مستی . حالم از ادمای مست به هم میخوره ... برگشتم سمت چادرها که قهقه خنده اش بلند شد _یعنی اگه مست نبودم منم مثل اون فرزام کثافت با بوسه هات تا ستاره ها میبردی؟ برگشتم سمتشوگفتم _فکر کنم گفتی اهل اعتماد وعشق به زنا نیستی یهو با خشم خیز برداشت سمتمو موهامو گرفت تو چنگش و با دندونای بهم فشرده گفت _الانم میگم اما از اینکه یه بچه ریقو بازیچه و سرگرمیمو ازم بدزده متنفرم. تو هم اگه میخوای بلایی سرت نیارم، دور اون اشغالو خط بکش...وگرنه خونت پای خودته جوجو... تفی تو صورتش انداختمو گفتم هیچ غلطی نمیتونی بکنی . با غیض هلم داد عقب ،طوری که پهن شدم رو زمین. _فعلا گم شو حوصله ندارم بعد به حسابت میرسم ... پشتشو کرد به من و رفت ... غرورم با هر قدم که ازم دور میشد شکسته تر و داغون تر میشد ... با خشم بلند شدم ، با همه قدرتم پریدم چنان لگدی به پشت گردنش زدم که اخی گفت و نقش زمین شد. با درد بدی که تو پام پیچید تازه فهمیدم چه غلطی کردم . جای زخمم شکافته وشلوارم غرق خون شده بود. افتادم رو زمین نمیتونستم از درد جم بخورم... داشتم ناله میدادمو پامو میمالیدم ،هاکانم همچنان رو زمین ولو بود که حس کردم کسی پشت سرمه ، تا برگشتم دستمالی روی دهنم گذاشته شد بوی الکل تا ته مغزم رسوب کرد چشمام داشت روی هم می افتاد که با نگاه تارم فرزامو دیدم ........ کجا بودم ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟ فرزام ....یعنی چشمام درست دیده بود اون خود فرزام بود ؟ اما افراد دشمن کنارش... خدایا یعنی فرزام جاسوس اونا بوده؟ حالا چرا منو دزدیدند؟ اخه واسه چی. اخه من به چه دردشون میخوردم . اه خدایا سرم چقدر درد میکرد .دستام و پاهام محکم بسته شده بود. انگار تو یه ماشین در حال حرکتم . چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود . چشمام کم کم به تاریکی عادت کرد . تو یه ماشین محافظتی زندانی شده بودم . سعی کردم بشینم . تقلا کردم یهو پام خورد به کسی انگار اونم مثل من بیهوش بود . باید بیدارش میکردم. به سختی نشستم . بازم اون درد لعنتی توی پام پیچید . اروم با پاهای بسته ام طرفو تکون دادم. _هی تو ، بیدار شو . بلند شو ما رو دزدیدند . صدای ناله ای ازش بلند شد . پس یه مرد بود . _ اقا ، بیدار شو . باید کمک کنی از اینجا فرار کنیم ... مرد_ چی شده ؟ خدای من این که صدای هاکان بود . _هاکان خودتی؟ هاکان_ ناتاشا؟اخ...گردنم ... داری چه غلطی میکنی؟ منو کجا داری میبری ؟ چرا دستو پاهامو بستی هان؟ _هاکان ما رو دزدیدند ... هاکان_ کیا؟ تا اونجا که من یادمه تو با اون ثم هات چنان لگدی به من زدی که هنوز حس میکنم گردنم یه بریه... با عصبانیت گفتم _ثم؟ اونو که تو داری و هفت ... هاکان_خوب حالا، درست بگو ببینم چی شده؟ _ هاکان ...فرزام .... هاکان_ فرزام چی؟ _فرزام... جاسوسه هاکان_ لعنتی، باید حدس میزدم.... حالا میفهمم چرا اسرار داشت همرامون بیاد . پس خود نامردش اونا رو خبر کرده بود . کثافت.... با ترس گفتم_حالا باید چیکار کنیم؟ هاکان_ هیچی ؛فاتحه اتو بخون جوجو _یعنی چی؟ هاکان_ میخوای با این دستو پاهای بسته تو این ماشین محافظتی چه غلطی کنیم؟ _خوب خودمونو ازاد میکنیم بعدم وقتی ماشین ایستاد و اومدن درو باز کردن فرار میکنیم.. هاکان_ افرین ، فکر نمیکردم این قدر باهوش باشی...خودت تنهایی این نقشه رو کشیدی؟ با عصبانیت گفتم _جای اینکه منو مسخره کنی به فکر یه راه حل باش... هاکان جدی شد _چه راه حلی؟ اگه اون لگد خرکیتو جای من نثار اون فرزام کثافت کرده بودی الان وضعمون این نبود . _اگه تو هم با اون حرفای احمقانت منو عصبی نمیکردی ،اون لگد قوی رو نوش جون نکرده بودی...حالام اینجا نبودیم... هاکان_ خوبه تاریکی و وضعیت من بلبل زبونت کرده . اگه دستام بسته نبود ... _مثلا دستات بسته نبود چی ؟ هان؟ به تو هم میگن فرمانده ؟ اگه همه مثل تو بودن که تا اسیر میشن تسلیم شن که فاتحه ارتش خونده بود . .نمیدونم چطور پاشو بالا اورد و حلقه کرد دور گردنم و چنان فشار داد که گفتم الان گردنم دونصف میشه وای گردنم ...آخ.. هاکان_حالا تو جوجه پنبه ای میخوای بهم یاد بدی چطور فرمانده ای کنم؟ بگو غلط زیادی کردی ...بگو تا خفه ات نکردم ... فشارش هر لحظه بیشتر میشد میخواست به التماس بیفتم ..اما منم بیدی نبودم که با این بادا بلرزم... _ اگه خیلی ادعای خر زوریت میشه جای خفه کردنم ،کمک کن نقشه فرارمونو عملی کنم . وقتی دید از رو نمیرم فشار پاهاش کم شد و با لگدی منو پرت کرد یه گوشه وگفت _فکر کردی الکیه اونجایی که دارن میبرنمون اخر خطه . تا جم بخوری تیر خلاص و تو مغزت فرو کردن. _پس باید قبل از اینکه به اونجا برسیم فرار کنیم . هاکان_ بفرما اگه میتونی فرار کن ... گیرم دست وپامونو باز کردیم زرنگ ،از این ماشین فولادی که هیچ پنجره ای هم نداره چطور میخوای در بری؟ _تو کمکم کن تا دست و پامونو باز کنیم برای اونجاشم یه فکری میکنیم. بیا اگه میتونی دست بکن تو جیب پشتی شلوارم، یه چاقو ضامن دار اونجاست که میتونیم باش طنابا رو ببریم. هاکان _ اینجوری که نمیشه باید بخوابی رو زمین منم بچسبم بهت تا بتونم این کارو بکنم. خوابیدم کنارش ،چسبید بهم ،تا دستش خورد به پشتم یه حال غریبی شدم . یادم افتاد به اتفاقای توی غار ... _ زود باش دیگه به سختی دستشو تو جیبم فرو کرده بود . هاکان_اااه پس کجاست... اینجا که نیست... _یه کم دیگه دستتو بکن داخل ...پایین تره هاکان_ ببین کجا هم گذاشته .. البته من که برام مهم نیست ولی .اخه کی چاقو رو میزاره پشتش، نمیگی یه دفعه ضامنش باز شه کار دستت میده؟ _بجای حرف کارتو کن ... لازم نکرده شما نگران این چیزا باشید با شیطنت گفت _ نگران؟ اونم من؟ فعلا که دارم کیف میکنم جوجو . حرصم گرفت ، خواستم خودمو بکشم کنار که نذاشت هاکان_ صبر کن ..جوش نیارحالا ... اهان گرفتمش... خوب دستتو بیار نزدیکتر ..اهان دارم میبرمش...مواظب دستت باش ... طناب که پاره شد تازه درد تو دستم پیچید .. لامصبا اونقدر محکم بسته بودن که مچم زخم شده بود . چاقو رو از هاکان گرفتم دست اونم باز کردم نوبت پاهامون بود به سرعت اونا رم باز کردیم ... هاکان_ خوب نقشه بعدی چیه فرمانده؟ _اونقدر میزنم به بدنه تا یکیشون بیاد درو باز کنه ... اونوقت تو حساب اونو میرسی بعدم دیگه ببینیم اوضاع چطوریه فرار میکنیم دیگه . هاکان _من که میدونم وقت تلف کردنه اما دلتو نمیشکونم... _ وقتمون تلف شه بهتره از اینه که دست رو دست بزاریم تا بمیریم.. اصلا معلوم نیست واسه چی دارن ما رو میبرن... هاکان- خوب معلومه جوجو اونا منو میخوان ..تو رم اوردن که جلو من شکنجه کنن بلکه زبون من باز شه بهشون اطلاعات بدم... از فکر اینکه شکنجم کنن تنم لرزید . چه بیخیال داشت این حرفا رو میزد .. انگار نه انگار که قراره این اتفاقا بیفته... با لگد و مشت افتادم به جون ماشین. که باز پام درد گرفت... _اخ ... لعنتی ...خوب تو هم پاشو یه کاری کن نمیبینی پام درد میکنه...انگار بدت نمیاد به دستشون بیفتیم...از شکنجه شدن نمیترسی؟ هاکان با خنده اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم ... _ترسیدی؟ _ به قول نیوشا پ ن پ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم... با این حرفم قهقه اش بلند شد _ رو اب بخندی چته؟ نکنه مخت تکون خورده سردار ،الان وقت خندیدنه؟ بابا داریم هر لحظه به مقر اونا نزدیکتر میشیم ... هنوز داشت میخندید . با عصبانیت دستشو از رو شونم کنار زدم و بلند شدم دوباره با مشت و لگد بکوبم به ماشین که دست انداخت دور کمرمو دوباره منو کنار خودش نشوند . هاکان_ بیا اینجا جوجو ... _ ولم کن از قدیم گفتن کس نخارد پشت من ... هاکان_ زودتر میگفتی .. پشتت میخاره ؟.. بزار بخارونم ... با مسخرگی شروع کرد کمرمو خاروندن... دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم داد زدم _هااااااااااکااان هاکان با خنده _جاااانم یهو بی اختیار زدم زیر گریه ... _تو رو خدا دست از مسخره بازی بردارهاکان ... اگه گیرشون بیفتیم... من ..من میترسم ... نمیخوام بی ابروم کنن ... نمیخوام بمیرم ..من ..من ... با دستاش دو طرف صورتمو گرفت . با جدیت زل زد تو چشمام _هییییس ...گریه نکن .... یعنی تو فکر کردی من میزارم جوجوی کوچولوم بلایی سرش بیاد؟الکی به این مقام سرداری که نرسیدم...؟ با گریه گفتم_ چه ربطی داره .. هر چی میگم هی سرداریتو به رخم میکشی... هاکان_ ربطش به اینه که من خودم این موقعیت و واسه فرزام ایجاد کردم تا منو بدزده که البته تو دخالت کردی و این شد که با یه تیر دو نشون زد هم منو گیر اورد هم اسباب بازی مورد علاقمو ... خدا جون چی میشنیدم.. _یعنی تو میدونستی فرزام جاسوسه؟ هاکان_ البته ما الان ماهاست که منتظر یه فرصتیم تا از طریق اون بتونیم مخفیگاه اصلی ضمیره رو پیدا کنیم ... _گیرم مخفیگاهشونو پیدا کردیم منو توکه نمیتونیم تنهایی از پسشون بر بیاییم ...؟ هاکان_ تو با این همه هوش چرا نشدی خرگوش جوجو ... _ باز منو مسخره کردی. ولم کن .. هاکان _اخه حرف خنده دار میزنی ...فکر کردی تنهایی میخواستم برم تو قلب دشمن ؟ سرهنگ امینی و بقیه دارن دنبالمون میان ... منتظر علامت منن تا بریزن سرشون ... فعلا باید اروم بشینیم سر جامون تا برسیم اونجا ... باید مطمئن شم باز از چنگمون فرار نمیکنه ... _کی؟ هاکان با فک منقبض شده _ضمیره ... پس میخوای بزاری ببرنمون داخل؟ هاکان_ چاره ای نیست _اما اگه بچه ها به موقع نرسن... هاکان با لبخند شیطنت باری _هیچی دیگه ..اون موقع من و تو به بهشت برین سفر میکنیم... _منو شاید ببرن بهشت اما مطمئن باش تو رو خود شیطون رجیم میاد میبره خونش که همون جهنم باشه... با این حرفم بلند خندید . _مطمئن باش هر جا برم تو رو هم واسه سرگرم کردنم میبرم... _مگه تو خواب ببینی... هاکان_ فعلا که تو بیداری دارم میبینم همه جا با منی... یهو ماشین ایستاد . _رسیدیم؟ هاکان_ اره انگاره . ببین خودتو ترسیده نشون بده باید یکم گرد و خاک بلند کنیم ... زیاد نه ها که زخمیت کنن .... در باز شد همون نقشه فرارتو اجرا میکنیم ،اما میزاریم دوباره بگیرنمون ...باشه؟ اب دهنمو قورت دارم _باشه... برای یه لحظه گرمی لباشورو لبم حس کردم... درماشین با صدا باز شد .. نور خورشید چشمامونو زد ... خودمونو زدیم به بیهوشی .. زیر چشمی دیدم ... مردی با سر و کله ی پوشیده در پارچه ،تفنگ به دست اومد داخل . تا بهمون نزدیک شد هاکان لگدی به پاش زد ،افتاد رو زمین سریع تفنگشو ازش گرفتیم خواستیم بلند شیم که فرزام تفنگ به دست با چند تای دیگه رو برو مون ایستادند... هاکان_ فرزام....حدس میزدم تو جاسوس باشی...خائن پست>.. فرزام _میبینم که تونستین دست و پاتونو باز کنین... اما متاسفانه باید بگم راه فراری نیست پس مثل بچه ادم اون تفنگو بزارید زمین سردار دنبال من بیاید.... با خشم تفی جلوی باش انداختم ... _کثافت خائن،چطور تونستی بهمون خیانت کنی؟ چطور تونستی؟ با خنده ای که دندونای سفید و ردیفش مشخص بود بهم نزدیک شد وگفت _جان .. من عاشق زنای عصبانیم ... خواست دستشو رو گونه ام بکشه که خودمو کشیدم عقب... _دست خر کوتاه ... اما جری تر اومد جلو چونمو گرفت که هاکان محکم زد زیر دستش ... _دستت و بکش کنار عوضی ... افرادفرزام تفنگاشونو به سمتومون نشونه رفتن .... عقب رفت و با تحکم گفت _ ببریدشون ... از کنارش که رد میشدم گفت _ بعدا به حسابت میرسم خوشگله .بالاخره که تنها میشیم .. هاکان _خفه شو اشغال . تو خواب ببینی دستت بهش برسه... بلند خندید . _حالا میبینیم... پیاده شدیم . محوطه کاملا کوهستانی بود ... پایگاهی شبیه قلعه بود دژهای بلند با نگهبانای فراوون یعنی بچه ها میتونستن به اینجا نفوذ کنن؟ فرزام_ خوب نگاه کنین این اخرین باره که دارین به اسمون ابی و خورشید خانم نگاه میکنید .... با این حرف یکی از افرادش ما رو هل داد داخل یه راهرو زیر زمینی ... ترس برم داشته بود اگه نقشه هاکان درست پیش نمیرفت اگه... صدای زمزمه وار هاکان از پشت سرم اومد _ نترس جوجوی کوچولو ...اونا به موقع میان... اما بازم دلم شور میزد ... داخل اتاقی شدیم اوه خدای من انواع وسائل برای شکنجه اونجا بود ... تخت شکنجه با زنجیرهای کلفت وسط اتاق دلمو لرزوند . یه چیزی بهم میگفت قراره من رو این تخت بخوابم ......از فکرشم تنم لرزید ... فرزام با قهقه مستانه ای گفت _میبینید سردار تمام وسائلو واسه پزیرایی از شما وعزیز کردتون محیاست.. البته ما مثل شما خشن نیستیم .مگه نه جبار ... یا خدااین چی بود دیگه . مردی با خنده کریه درست عین گوریل زشت و درشت هیکل در چهارچوب در که تا گردنش میرسید ظاهر شد .... حتی هاکانم در مقابلش کم میاورد ... فرزام_ تا ضمیره بانو بیاد جبار ازتون پزیرایی میکنه . خوش بگذ ره... با نفرت بهش نگاه کردم _ اشغالای عوضی ، چی از جونمون میخواین ... جاسوس بی همه چیز .. تف به غیرتت ... با این حرفم فرزام چنان لگد محکمی تو شکمم زد که پرت شدم گوشه دیوار ... داغون شدم ... همونجا بی صدا مچاله شدم ... رو به جبارگفت _ حواست باشه تو صورتش نزنی لباشو سالم میخوام ... رفت طرف هاکان، افرادش اونو رو صندلی نشونده و با اسلحه به سمتش نشونه گرفته بودند .. فرزام_سردار خودت که خوب میدونی چی میخوایم اگه بهمون دادی که هیچ وگرنه جبار جلوی چشمات ستوان عزیزتو تیکه تیکه میکنه .... خود دانی ... هاکان_ برو بگو بزرگترت بیاد بچه . فرزام نگاهی خشمگین به هاکان کرد و رو به افرادش بریم نمیخواد ببندینشون . جبار از پسشون بر میاد ... جبار، خوب تا امشب ازشون پزیرایی کن ... رفت . خدای من یعنی تا شب این ضمیره نمیومد ... این یعنی قرار بود شکنجه شیم . جبار با لبخند کریه به سمت من که گوشه دیوار چمباته زده بودم اومد خواست منو بگیره که هاکان صداش زد _هی غول بیابونی خجالت بکش میخوای یه زنو بزنی؟ جبار بی حرف به سمت هاکان خیز برداشت که هاکانم فرزتر از اون جاخالی داد و لگد محکمی به پشت اون زد . اما این ضربه برای اون مثل این میمونست که پشه ای فیلی رو لگد بزنه ... اومد دوباره لگد بزنه که پای هاکانو گرفت و پرتش کرد طرف دیوار ...محکم خورد به دیواره و افتاد رو زمین ... آخ که تنش خرد و خاکشیر شد . جباردوباره هاکانو از زمین بلند کرد و کوفتش رو صندلی .. سرش شکافت . خون قرمزش اروم راهی صورت قشنگش شد ... داشت عشقم جلوم پر پر میشد و من همینطور وایساده بودم . باید کاری میکردم . همونطور که داشت هاکانو زیر ضربه هاش له و لورده میکرد نگاهی به اطراف انداختم . یه زنجیر کلفت که معلوم بود واسه شلاق زدنه برداشتم و با یه خیز عین ماده ببر زخمی پریدم رو بدن نیم خیز شده جبار، سریع زنجیر و دور گردنش انداختمو چند دور پیچیدم بعد با همه قدرتم به عقب کشیدم ... یهو جبار با خشم بلند شد ازش اویزون بودم درست تا نیمه رون و زانوش میرسیدم ، خواست منو از خودش بکنه . اما من سفت به پشتش چسبیده و زنجیرو محکم تر فشار میدادم . هاکان داشت سعی میکرد روپاش بایسته یهو جبار به شدت خودشو کوبوند به دیوار ... آخ که دل و رودم تو هم شد بین تن گنده اونو دیوار پرس شدم .. سست شدم اونم از فرصت استفاده کرد و با ارنجش کوبوند تو دنده هام که صدای خرد شدن چند تا از دنده هام تو مغزم پیچید ... از شدت درد دستام ول شد و افتادم رو زمین ... اومد با لگد دوباره بکوبه به دنده هام..چشمامو بستمو جیغ کشیدم... اما خبری از لگد نشد ...اروم چشم باز کردم دیده جبار غرق خون داره رو زمین جون میکنه ... هاکان رگ گردنشو با چاقوی ضامن دار من زده بود ... هاکان با تن خرد شده و زخمی اومد کنارم ... _چرا اون کارو کردی ؟ نباید دخالت میکردی .. با حالتی از درد گفتم _ خیلی نمک نشناسی .. من بخاطر تو چند تا از دنده هام شکسته اونوقت تو این حرفا رو میزنی ... هاکان_د منم واسه همین میگم من که گفتم نمیزارم اذیت کنن ...پس چرا عین نخود پریدی وسط اش با گریه داد زدم _ برو گمشو ...باید میذاشتم اونقدر با لگد بزنه تو دل و رودت تا جونت در بیاد ...پرووووو داشتم با مشت می کوبیدم تو سینه اش یهو کشیدم تو بغلش و سعی کرد ارومم کنه .. _ آخ دنده هام ..آخخخ...خدا هاکان _ ببینمت منو از خودش دور کرد پیرهنمو زد بالا ..و دست گذاشت رو دنده ام ... _ ااااااااااااااااااخخخخخخخ خخخخخ چیکار میکنی؟وای خدا هاکان _ نشکسته ..مو برداشته پیرهنشو در اورد ، زیر پیرهنی سفیدشو با یه حرکت از وسط جر داد . انداخت دور کمرم ... _ ااااخخخخخ ،یواششش تا اومد ببنده دور دنده هام که در باز شد جباااااار.فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... _ چرا اینا رو نبسته بودین؟ زنی حدودا 60 ساله با چهره ای که هنوز رد زیبایی در اون هویدا بود ، چشمای میشی رنگ درست شبیه هاکان ،چهار شونه وقد بلند در استانه درکنار فرزام عصبانی ایستاده بود . هاکان ازبین دندونای کلید شده اش نالید _ضمیره پس خودش بود مادر هاکان ... صدای دادش تنمو لرزوند ... ضمیره_ مگه با تو نیستم احمق میگم چرا اینا رو نبسته بودی ... ببین یکی از بهترین افرادمو کشتن ... فرزام_ ضمیره بانو فکر نمیکردم جبار از پسشون ... ضمیره _ خفه شو ،خوبه کلی تاکید کردم که این پسر خطرناکه ... تا اونا داشتن بحث میکردن هاکان سریع دکمه ساعتشو فشار داد . فکر کنم به سرهنگ خبر داد .... چند تا مرد داخل اومدن وجسد جبار و کشون کشون با خودشون بردن... فرزام با عصبانیت تفنگ به دست به سمت من و هاکان که هنوز رو زمین نشسته بودیم اومد.. فرزام_ بلند شو یالا...بتمرگ رو این صندلی ... هاکان با خشم رو صندلی نشست . فرزام هم شروع کرد به بستن هاکان ... ضمیره عین ماده سگ وحشی اومد و چنگ انداخت تو موهامو منو بلند کرد درد تو تمام تن و بدنم پیچید . ضمیره_ بیا این ج.. رو هم از مو اویزون کن ... کثافت لقبی که لایق خودش بود به من نسبت میداد ... فرزام با پوزخند به سمتم اومد .موهامو با یه حرکت به زنجیری که از سقف اویزون بود گره داد و زنجیرو کشید . وای خدا جون تو عمرم همچین دردی رو تحمل نکرده بودم ...بین زمین و اسمون از مو اویزون بودم . یاد حرفهای اخوند ارتشمون افتادم .. که میگفت تو جهنم زنایی که موهاشونو نامحرم دیده از یه نخ مو اویزون میکنن.. من بیچاره قبل از مردن داشتم عذاب جهنم و جلو چشمام میدیدم ... ضمیره_ چطوری فرهان من ؟ هاکان_ خفه شو زنیکه اشغال اسم منو با اون دهن کثیفت نبر ... ضمیره_ ااوووه یواشتر، پیاده شو باهم بریم پسرم ... من هنوز مادرتم... هاکان تف گنده ای به صورت ضمیره انداخت _ به خودت میگی مادر، سگ بهت شرف داره زنیکه هرزه ... حتی یه حیوونم بچه اشو ول نمیکنه چه برسه به اینکه بکشه ... ضمیره بلند خندید شروع کرد به دست زدن _ببین پسر کوچولوم چقدر بزرگ شده ..واسه خودش مردی شده ... اونقدر مرد که جا پای پدر پدرسگش گذاشته ... ... سیلی محکمی تو گوش هاکان زد که جای ناخن هاش رو صورت برنزه اون به خون نشست. ضمیره_ ببین توله سگ من وقت زیادی ندارم تا با تو خاطرات گند گذشتمو مرور کنم . بگو رمز اون لیستا و تراشه ها چیه ؟ وگرنه جلو چشمات این عروسک مامانیتو تیکه تیکه میکنم... سرم به دوران افتاده بود . حس میکردم دونه دونه موهام دارن کنده میشن .. با عجز و ناله به چشمای هاکان چشم دوختم ... هاکان با پوزخندنگاهی به من انداخت _ اون به قول تو عروسک ارزشی برام نداره بکشش .. تیکه تیکش کن ...واسم مهم نیست .. من نه تنها برا این بلکه واسه هیچ زن دیگه ای هم تره خوردنمیکنم .. شما زنا همتون اشغالید .. یه وسیله واسه تفریح همین ... البته این طرز فکر و مدیون زن هرزه و اوباشی مثل تو هستم ... ضمیره با خشم اومد سمت من زنجیر کلفتی برداشت _ حالا میبینم چقدر برات بی ارزشه .. با زنجیرا چنان به دنده ها و پاهام میکوبید که لباسام تیکه تیکه شد ... گره موهام باز شد و پرت شدم رو زمین ... صدام از بس جیغ کشیده بودم دورگه شده بود ... خدایا پس بچه ها کجا بودند .. دیگه تحمل نداشتم .. کاش حداقل بیهوش میشدم تا دیگه دردی حس نکنم ... فرزام بی خیال با لبخند داشت زجر کشیدن منو میدید ... هاکان کاملا خونسرد رو صندلیش نشسته و منو نگاه میکرد ... انگار نه انگار که دارم جلوش جون میدم ... پست بیشرف... اره خودش که بارها گفته بود من فقط براش یه سرگرمیمو بس ... حتی اگه الان این ضمیره عین سگ منو تیکه پاره میکرد ککشم نمیگزید ... ضمیره وقتی دید هاکان عین خیالشم نیست ... با خشم زنجیرو به طرفی انداخت و خیز برداشت سمت هاکان . موهای اونو تو چنگ گرفت سرشو به عقب کشید _رمزو بگو ... توله سگ ...اون پدر بی همه چیزتم عین تو بود اما به حرفش اوردم ... تو هم توله همونی .. تورم به حرف میارم .. سگ پدر .... هاکان با شنیدن اسم پدرش فکش منقبض شد . خشم همه وجوشو به لرزه انداخت ..یهو دیدم دستاش ازاد شد و سریع انداخت دور گردن ضمیره و چاقوی ضامن دار منو گذاشت رو شاهرگ اون و رو به فرزام .. _اگه میخوای این هرزه رو نکشم همین الان تفنگتو بنداز زمین ... ضمیره که غافلگیر شده بود سعی داشت ترسشو پنهون کنه خونسرد گفت _ نترس این توله سگ هیچ غلطی نمیتونه بکنه .. بزنش... هاکان چاقو رو تو گوشت گردن ضمیره فرو کرد . صدای اخش بلند شد .. رد خون از گوشه تیز چاقو نمایان شد ... فرزام با وحشت تفنگشو زمین گذاشت ... هاکان_ ستوان نادری سریع تفنگشو بردار همراه من بیا ... ببین چی میگفت .. من بدبخت حتی نمیتونستم از رو زمین بلند از بس کتک خورده بودم چه برسه به اون کار ... هاکان عصبی_ با توام بلند شو دیگه .. زود باش خوابت برده ... با درد نگاش کردم و تو دلم گفتم ای تو روحت ،اگه جای من بودی و تنت با این زنجیر، اش و لاش شده بود ببینم میتونستی یه قدمم برداری که از من همچین توقعی داری ... در همین حین چند تا مرد مسلح وارد اتاق شدند ... هاکان همونطور که ضمیره رو گرفته بود اومد کنارم _ به افرادت بگو ماس ماسکاشونو بندازن زمین .. وگرنه شاهرگتو زدم... ضمیره که دیده بود هاکان شوخی نمیکنه .. با اشاره به اونا فهموند که اسلحه هاشونو رو زمین بزارن... هاکان_ منو بگیر وبلند شو ستوان ... نه بابا انگار یکم دلت به رحم اومد ... هاکان_ زود باش به چی زل زدی . بلند شو دیگه ... فرزام خیز برداشت سمت هاکان ،تو یه چشم به هم زدن هاکان کلت کمری ضمیره رو از بغلش در اورد پشت سر هم شلیک کرد ... فرزام با چشمای گشاد شده جلوی پای هاکان رو زمین افتاد ... ضمیره عصبی و خشمگین داد زد _فرزااااااامممم، پسرم ... توله سگ به حسابت میرسم ... فرزام .. عزیزم بلند شو ... فرزام .. من که بیحال رو زمین افتاده بودم با حرفای ضمیره سیخ نشستم ... خدای من چی میگفت ؟ فرزام پسرش بود ؟ یعنی فرزام برادر هاکان بود ؟ هاکان با خنده عصبی گفت _میبینی کثافت ؟ چه حالی داره جلو چشمت پسرتو بکشن ؟ .. همین بلا روو سر بابام اوردی هرزه پست .. چطور دلت اومد .. ماهانم پسرت بود . منم پسرت بودم .. چرا ... اخه چراااااااااا؟ چرااااااااا چطور وقتی ماهانو کشتی زجه نزدی ؟ چطور تونستی با دستای خودت پسرتو بکشی ؟ چطورررر؟ ضمیره نالید... خفه شو ..خفه شو....من .... من مادر ... هاکان با مشت کوبید تو دهنش و گفت حرف نزن ..اینجا نه . هر چی میخوای بگی باید سر قبر ماهان بگی تا اونم بشنوه .. پس خفه شو ... دهن ضمیره پر خون بود ضجه میزد و فرزامشو صدا میکرد... هاکان رو به من داد زد _بلند شو دیگه لعنتی ... بلند شو دنبالم بیا .. اون اسلحه رو هم بردار.... با این حرفش عین ادمای مسخ بلند شدم اسلحه فرزامو برداشتم ...دنبالش راه افتادم . ادمای ضمیره جرات نزدیک شدن نداشتن .. به سختی کنار هاکان قدم برمیداشتم ...از کنار ادمای ضمیره عبور کردیم و راهرو ها رو پشت سر گذاشتیم .. از بیرون صدای تیر اندازی میومد . معلوم بود با نیروهای ما درگیرن.. حالا چطور از وسط این رگبارا رد شیم... هاکان_ درو باز کن ... بی رمق در اهنی بزرگ و کنار زدم... چه خبر بود ... جسد بود که رو زمین ولو شده بود ... هاکان سریع ضمیره رو انداخت تو ماشینی که باهاش اورده بودنمون درم روش قفل کرد .. رو به من .. _خودت و برسون به بچه ها اوناهاشون ... مراقب خودتون باشید.. با حال طلبکارانه گفتم_ _کجا .. به همین خیال باش بزارم تنها بری ، اونم بعد اون همه کتکی که بخاطر تو خوردم ... هاکان سریع سوار ماشین شد و گفت _ برو جوجو من کارم بااین زنیکه تموم شه برمیگردم . مطمئن باش کتکاتو جبران میکنم . اومد حرکت کنه سریع درو باز کردم پریدم بالا ... هاکان عصبانی زد رو ترمز . _ گفتم برو پیش بچه ها ... پیاده شو ..زود .. اونجایی که میرم جای تو نیست... _منم گفتم نمیرم.. هاکان با خشم خم شد طرفم ترسیدم یه ان فکر کردم میخواد بزنه تو گوشم اما دیدم در سمت منو باز کرد _بپر پایین تا خودم با لگد نداختمت ... بغض راه گلومو بست اومدم بیام پایین که به سمتمون شلیک شد . درست از بغل گوشم یه فشنگ با صدای زوزه رد شد .. هاکان پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت از زیر رگبار مسلسل گذشت . در ماشینم تو دور زدن بسته شد ...منم مسخ شده سر جام نشسته بودم ..هنوز تو شک اون تیری بودم که از بغل گوشم رد شده بود ... هاکان – لعنتیا ... دارن دروازه رو میبندن ... یعنی بچه ها عقب کشیدن؟ قرار بود تا ما بیرون نرفتیم انفجار راه نندازن... با این حرف بیشتر گاز داد . با حرص گفتم _انفجار ؟.. اونوقت تو میخواستی منو با این حال و روز اونجا ول کنی ... البته من که فقط یه سرگرمیم ..ارزشیم ندارم .. هاکان با تمسخر _خوبه خودتم میدونی . پس دیگه چرا حرص میخوری؟ دلم میخواست تو اون لحظه فکشو بیارم پایین ... از اون دژقلعه ای بیرون اومدیم درست پشتن سر ما بچه ها اونجا رو منفجر کردند.. صدای انفجار اونقدر زیاد بود که شیشه های ماشین ترک برداشت و من با ترس بازوی هاکانو چنگ زدم .... نگاهی پر تمسخر به من انداخت ولی چیزی نگفت ... دلم شور میزد . نمیدونستم نیوشا الان در چه حاله، سالمه . ؟. زخمی نشده ؟ از جاده کوهستانی بیرون اومده بودیم .. فضا اطراف سر سبز و ارامش بخش بود . انگار نه انگار چند ساعت پیش از یه مهلکه خطر ناک جون سالم به در بردیم ... هر دو غرق در سکوت به جاده چشم دوخته بودیم ... نگاهی به نیم رخ اخموش انداختم _ داریم میریم پایگاه؟ هاکان_ نه _پس کجا داری میری مگه نباید ضمیره رو تحویل بدی؟ هاکان- به تو ربطی نداره . حالام ساکت شو و برا خودت بگیر بشین... _اما اخه هاکان_ گفتم حرف نزن ... سرخورده نگاهمو به بیرون دوختم .. یعنی میخواست بره؟ نکنه میخواد خودش اونو بکشه ..اره من چه خلم ..خوب معلومه که قصدش همینه ... با اکراه گفتم _تو که نمیخوای دستتو به خون مادرت الوده کنی....هان؟ با خشم به سمتم برگشت _ دیگه کلمه مادرو جلو من نبر فهمیدی . اون کثافت لایق همچین اسمی نیست... _بالاخره که چی . خون اون تو تو رگ ... هاکان_ خفه شو فقط یه کلمه دیگه بگی از ماشین پرتت میکنم بیرون ... باز بغض راه گلومو بست صورتمو ازش برگردوندم.. اصلا به من چه که اون میخواست ننه اشو بکشه .. اخه من سر پیاز بودم پا تهش؟ بزار بکشه .. اصلا این ضعیفه حقشه بمیره . کم ادم کشته .. حتی به بچه و شوهر خودشم رحم نکرده .... کم با اون زنجیرا زد تو تن و بدنم ... اخ که هنوز زخمتام میسوزه ... اما باز صدایی تو گوشم میپیچید نه هاکان نباید دستشو. به خون مادرش الوده کنه حتی اگه اون زن قاتل و ادم کش باشه .. تو این فکرا بودم که ماشین و نگه داشت... پیاده شد . منم اروم اومدم پایین درست بالای یه دره بلند بودیم ... دو تا تپه خاکی غرق گل و چمن زیر درخت بید مجنون تنومند به چشم میخورد ... حتما قبرپدر و برادر بود . صدای خشمگین هاکان به گوشم رسید... _کجا کثافت .. بیا اینجا... بیا اوردمت دیدن پدر و ماهان ...کسایی که با بیرحمی کشتیشون.... ضمیره با چشمای به خون نشسته اما سرد و بی روح تقلا میکرد خودشو از دست هاکان نجات بده .. اما هاکان محکم موهای اونو چنگ زدو به سمت قبرامیکشید ...پرتش کرد روی قبرا... هاکان_ ببین ...این قبر پسرته .. اینم شوهرت... حالا بگو .. جلو خودشون بگو چطور تونستی با دستای خودت اونا رو بکشی؟ ضمیره داد زد _مگه منو نیاوردی اینجا که بکشی ؟ پس بکش خلاصم کن ... هاکان خنده عصبی کرد _ فکر کردی به همین راحتی خلاصت میکنم؟ نه ،یه بار مردن برات خیلی کمه ... دوباره با خشم داد زد _ بگو که پشیمونی بهشون بگو ..ازشون طلب عفو کن ... از پدرم که این همه سال عاشقانه زندگیشو به پای زن پست و هرزه ای مثل تو حروم کرد ..طلب بخشش کن ضمیره_هرگز.....اون بود که زندگی منو تباه کرد...... کسی که باید طلب بخشش کنه اونه نه منننن.... هاکان سیلی محکمی تو دهن ضمیره کوبید... اون عاشقت بود کثافت ... ضمیره_ منم عاشق بودم ... منم واسه زندگیم ارزو ها داشتم ...اما پدرت به زور منو از عشقم جدا کرد .. جلوی چشمای من عشقمو، روحمو، همه زندگیمو کشت... بعدم مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و شما توله سگا رو پس بندازم... ازششششششش متنفففرم ...قسم خوردم ..جلوی خودش قسم خوردم که یه روز میکشمش... خدا جون پس بگو این زنم زخم خورده بود ... هاکان با شنیدن این حرفها دیونه شد با مشت ولگد افتاد به جون ضمیره _ دروغ میگی کثافت...دروغ میگی... از پدرم بدت میومد پس ماهان چی چرا اونو کشتی پست فطرت ؟ ضمیره- نمیخواستم این کارو کنم یه اتفاق بود ...باور کن .... هاکان چنگ انداخت تو موهای اونوسرشو به شدت عقب کشید ... _مثه سگ دروغ میگی حرومزاده... ضمیره _اره .. دروغ میگم ..پس بکش خلاصم کن..منوبککککککششششش.... خستم از این زندگی .. هاکان کلت کمری و به سمت ضمیره نشونه رفت _ معلومه که میکشمت ... درست همونجور که اونا رو کشتی.... خواست شلیک کنه... پریدم روش نباید میذاشتم این کا رو کنه، تعادلش به هم خورد هر دو رو زمین افتادیم ...تیر شلیک شد اما به جای نامعلومی اثابت کرد ... هاکان منو با غضب هل داد عقب اما من عین کنه بهش چسبیده بودم .. _ چیکار میکنی احمق .. گمشو کنار ... گمشو تا یه گوله حرومت نکردم... _تو نباید مادرتو بکشی.. بذار ببریمش پایگاه ..اونجا به حسابش میرسن.. خواهش میکنم... همچنان با هاکان درگیر بودم ... نمیدونم این همه زور و از کجا اورده بودم ... یه لحظه چشمم افتاد به ضمیره که خودشو انداخته بود رویکی ازقبرا و بلند زار میزد .. _منو ببخش ماهان ...مادرتو ببخش پسرم... هاکان از حواس پرتی من استفاده کرد هولم داد کنار ایستاد به سمت ضمیره نشونه رفت.. با لگد زیر دستش زدم تفنگ از دستش افتاد با خشم و نفرت خیز برداشت سمتم یقعه امو گرفت و از زمین بلندم کرد چسبوندم به درخت و از بین دندونای کلید شده گفت _ دلت میخواد تو رم مثل اون ماده سگ سقط کنم ؟ هان ... صدای شلیک بلند شد . یه لحظه منو هاکان بهت زده سر جامون خشک شدیم .... نالیدم_ هاکان هاکان اروم دستاش از لباسم شل شد و کنارش افتاد ،سرشو اروم به سمت ضمیره گردوند ... نگاهشو وحشت زدشو دنبال کردم ... ضمیره با سر شکافته ،غرق خون روی قبر ماهان افتاده بود ... چشمای زیتونی رنگش با نگاهی گنگ و مبهم به سمت خورشید به خون نشسته در حال غروب بود ... هاکان با پاهای لرزون به سمتش رفت... اشک بیصدا از چشمای خوشرنگ زیتونیش به روی گونه های برجسته اش سرازیر شد ... جسد خون الود ضمیره رو تو اغوش گرفت با صدای خفته ای گفت _مادر.... انگار تازه از خواب بیدار شده بود .. چند دقیقه ای گذاشتم با مادرش وداع کنه .. اروم به سمتش رفتم .دستمو گذاشتم رو شونه اش.. _هاکان... هاکان... سرش و بلند کرد _ ممنونم ... میدونستم بخاطر اینکه نذاشتم دستش به خون مادرش الوده شه این حرف زد ... بی هیچ حرفی کمکش کردم بلند شه ... قبر ضمیره رو با دستای خالی کنار قبر ماهان کندیم و اونو تو خونه ابدیش گذاشتیم... خورشید کاملا غروب کرده بود که ما از اون جنگل و بیشه زار به سمت پایگاه رفتیم... هر دو ساکت غرق در افکار مبهم خود .... اونقدر درگیر اتفاقای جوروا جور شدیم که درد تن و بدن زخمی و کوفتم یادم رفته بود ..اما الان که تو ماشین اروم نشسته بودم کم کم دردام خودشونو نشون میدادن ... علاوه بر پای چلاغم ،دنده ها و پوست سفید تنم زیر ضربات اون ضمیره از خدا بیخبر ، ببخشید منظورم همون خدا بیامرزه کوفته و خراشیده شده بود . اروم دستمو روی خونای خشک شده زخمام کشیدم ،نه دیگه این پوست واسه ما پوست نمیشه... _ درد داری؟ هاکان بود بدون اینکه به من نگاه کنه مستقیم زل زده بود به جاده. _میگم درد داری؟ _ نه پس ازار دارم .. _ اونو که شکی توش نیست جوجو ، تازه میدونم مرضم داری ... با حرص گفتم _ بار اخرتون باشه منو با این لفظ مسخره صدا میزنین ... جوجو... انگار داره با دختر بچه حرف میزنه ... صدای خنده اش بلند شد _ وای چه جوجوی عصبانی هی ...میدونی جوجو وقتی عصبانی میشی خواستنی تر میشی.؟ کفرم در اومده بود داد زدم ... _ گفتم منو با این اسم مسخره صدا نزن ،من اسم دارم اونم ستوان ناتاشا نادریه ..نه جوجو .. یا هر کوفت و زهر مار دیگه ... خنده اش تبدیل به قهقه شد _دوست دارم ، دلم میخواد اسباب بازی خوشگلمو اینجوری صدا کنم ... جوجو ..جوجوی کوچولو... جوجه تیغی من ... باز هر هر خندید ... دیدی ناتاشای بدبخت ،این همه واسش سگ دو زدی تن و بدن چاک دادی اما باز بهت میگه اسباب بازی .. سرگرمی ... در حد انفجار بودم ..حالا نشونت میدم . داد زدم.... _ خرووووس ، بزغاله ، اردک ،کلاغ خوبه ؟حال میکنی از این به بعد منم اینجوری صداتون میکنم ... یکتای ابروشو داد بالا و سوتی کشید _ ای جوجوی بی ادب . من دارم بهت لطف میکنم ،ارزوی هر دختریه که لقب "جوجوی طلایی" رو از زبون من بشنوه .... _ لطفا ، لطف کنید ، ازاین لطفا به من نکنید . برید به همونا که محتاج لطفتونن ،از این لطفا بکنید ... بلند خندید _عجب جمله ای ... جان من 3 بار پشت سر هم اینو بگو .. خیلی با حال بود .. چپ چپ بهش نگاه کردم که باز گفت _باید از دوست دخترام بخوام این جمله رو پشت سر هم بگن ببینم کدومشون برنده میشه . اونوقت لقب تو رو میدم به همون جوجو... ولی تا اون موقع تو جوجوی من میمونی ... با نگاه غم زده ای صورتمو ازش برگردوندم به اسمون


مطالب مشابه :


انواع قبر

گاهي سنگ صبور - انواع قبر چند شعر با مضامين مربوط به وفات و مرگ در ادامه مطلب قرار ميدم .




مزار داشی شعرلری( شعر های سنگ مزار - ترکی)

مزار داشی شعرلری( شعر های سنگ مزار - ترکی) سنگ پای مزار: آیاق داشیAyaqda




شعر سنگ قبر ایرج میرزا

سلام. شعر ایرج میرزا برای سنگ قبرش: ای نکویان که در این دنیایید. یا ازین بعد به دنیا آیید




رمان ناتاشا9(قسمت آخر)

حتما قبرپدر و تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ از مین برداشتم و پرت کردم شعر. ترول




رمان ناتاشا

حتما قبرپدر و تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ از مین بی اختیار شعر زیبای




ناتاشا 8 ( قسمت آخر )

حتما قبرپدر تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر




رمان ناتاشا (قسمت آخر)

حتما قبرپدر تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر




رمان ناتاشا

حتما قبرپدر تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر




رمان ناتاشا 7

حتما قبرپدر تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر




برچسب :