رمان همکار مامان 12

برای لحظاتی،صورتمو کنار کشیدم تا نفسی تازه کنم.دستام شل شده بودند.چیز خنکی روی گونه سهند سر خورد و روی لبم لغزید.....چیزی شبیه اشک!

-«سهند!تو داری گریه میکنی؟»

صورتمو کنار کشیدم.چشماشو بست تا اشک چشماشو نبینم.اما من میتونستم ریزش چند قطره اشک از گوشه چشماشو ببینم.کاش میگفت چرا.کاش فقط یه توضیح ساده داشت.با حالتی گیج دست رو گونش کشید و اشکاشو آروم کنار زدم.چشماشو باز کرد و خیره به صورت ناراحتم شد.برای لحظاتی طولانی گونه هامو نوازش کرد.چند لحظه بعد،تو حالتی بین خواب و بیداری احساس کردم اون رایحه ی تلخ و دوست داشتنی داره منو رها میکنه.انگار داشت از اتاق بیرون میرفت.دوست داشتم دستمو به طرفش دراز کنم و از اون خواهش کنم باز هم بماند.اما انگار لبام قادر به تکون خوردن نبودند.با صدای بسته شدن در،چشمامو آهسته بستم.....صدای سهند تو گوشام پیچید:

-«صبحانه شیر عسل میخوری پژوا؟»

چند بار حیرت زده،فقط و فقط پلک زدم.تک تک لحظات ماجرای دیشب داشت جلوی چشمام رژه میرفت.دوست داشتم بغلش کنم و لپشو بوس کنم.امروز یه جور دیگه نگام میکرد.شایدم نگاش مثه همیشه بود و من بیخود احساس میکردم فرق کرده.دستی به موهام کشیدم و گفتم:

-«هرچی تو دوست داری.»

-«پس همون شیرعسل با پنیر و مربا.»

میز صبحانه رو چیده بود.وقتی روبه روش نشستم،پرسید:

-«راستی،تو اصلاً درس میخونی؟»

همونطور که صبحانمو میخوردم،گفتم:

-«فعلاً که نه.ولی کلی عقبم.ریاضیم انبار شده.اگه آخر ترم نیفتم،شاهکار کردم.»

لیوان شیرشو روی میز گذاشت و گفت:

-«من مهندسم،ریاضیم خوبه.اگه بخوای،بعد صبحانت باهات کار میکنم.»

گرچه حوصله ی درس خوندن نداشتم،ولی حالا که قرار بود اون کنارم باشه و خودش بهم درس بده،کلی ذوق کردم.پرسیدم:

-«راستی؟»

سهند-«اوهوم.فقط....»

-«ننه باز شرط داره؟»

لبخندی زد و موذیانه گفت:

-«نخیر.فقط باید قول بدی از این به بعد بیشتر به درسات برسی.»

یعنی برای اون اهمیتی داشته؟درحالی که با چاقو ور میرفتم،سوالی پرسیدم تا محکش بزنم:

-«اگه نخونم چی؟»

-«اونوقت بدجور کلامون میره تو هم!»

لبمو کج کردم:

-«راستش زیاد از درسم خوشم نمیاد.»

سهند-«مگه نمیخوای داروساز بشی؟»

-«خب....با این رقابت سنگین توی کنکور،عمراً اگه بشم.»

سهند با لبخندی خوشبینانه گفت:

-«هیچی بعید نیست.دست رو دست بذاری،معلومه که اصلا مجاز به انتخاب رشته هم نمیشی.باید از همین امسال جدی درس بخونی.»

برای رضایت اون گفتم:

-«چشم.»

بلند شد که چایی بریزه.به قد و بالاش نگاه کردم.اسپرت آل استار پوشیده بود با جین مشکی و سوییشرت خاکستری.چقدرم تیپپش دخترکش شده بود انصافاً!وای،عاشقتمممممممم!....سهد برگشت و یه دفعه غافلگیر نگام کرد و پرسید:

-«ها؟!»

پرسیدم:

-«حالا لازم بود اینقدر وقت صرف کنی واسه تیپ زدن؟»

خندید:

-«کجا تیپ زدم؟!خب....سادست که!»

پوزخندی زدم:

-«آره جون خودت!»

سهند-«پریشب تیپ زدم.»

-«میدونی،من بیشتر از تیپ اسپرت خوشم میاد.البته کت شلوارتم بهت میاد.وی این طوری یه جور دیگه ای.»

لبخندی زد:

-«تو عادت داری درمورد ظاهر همه ی پسرا پیش روی خودشون قضاوت میکنی؟»

-«نه همشون،جنابعالی اولیش هستی....»

و زیر لب گفتم:

-«و آخریش!»

سهند دستمو گرفت و گفت:

-«پاشو.ولت کنم تا ظهر میشینی حرف مفت میزنی.بریم.»

با هم رفتیم توی اتاق من.اون طرف میز تحریر نشست و پرسید:

-«شروع کنیم؟»

-«بذار کتابمو پیدا کنم.»

به سمت قفسه ی کتابا رفتم.از بس ریاضی نمیخوندم که یادم نمیومد کتابو پرت کرده بودم کجای قفسه.دِ کجا بود؟آبروم داشت میرفت.سهند تک ک حرکاتمو زیر نظر داشت و لابد پیش خودش فکر میکرد چه دختر شلخته ای!چند تا از رنگی هارو کنار زدم و زیر کتابارو گشتم.کتاب ریاضی افتاده بود زیر کتاب فیزیک.همیشه از این دو درس بدم میومد؛بیشتر ریاضی.دوست داشتم یاد بگیرم.اما توی مخم نمیرفت.مشکلم این بود که همش حفظ میکردم و به ندرت یاد میگرفتم.سهند با گیجی پرسید:

-«میشه بگی چی شد؟»

کتابو گذاشتم روی میز و گفتم:

-«بالاخره پیدا شد.»

سهند در حین ورق زدن کتاب گفت:

-«بیچاره از بس باز نشده،کلی گرد وخاک رفته توی حلقومش.»

سرخ شدم.روبروش نشستمو گفتم:

-«از لیمیت شروع کن.»

سهد با آرامش شروع کرد به توضیح.با دقت به حرفاش گوش میکردم.توی اون لحظات،جادوی عشق بود که باعث میشد تک تک کلماتشو با تمام وجودم درک کنم.اون توضیح میداد و من یاد میگرفتم.ریاضی برام یه جورایی شیرین شده بود.اما میدونستم همین که سهند از اتاق بیرون بره،کتابو پرت میکنم توی قفسه که خاک بخوره.سهند برام چند تا تمرین پیدا کرد و من با عشق همشونو سریع حل کردم.نزدیک ظهر،با دیدن برق خوشحالی تو چشمای سهند،تموم وجودم پر از شعف شد.باور نمیکردم اینقدر خوشایند باشه.کتابو بست و گفت:

-«برای امروز بسه.فردا ادامشو میخونیم.الان میریم ناهار میخوریم.بعدشم تو برمیگردی یه درس حفظ کردنی میخونی.خب؟»

خواستم اعتراض کنم.باز درس....اما همین ک لبامو باز کردم،لباش لبامو در بر گرفتند.دستاشو دور شونه هام حلقه کرد و بعد از بوسه ای طولانی گفت:

-«بریم...»

دستمو گرفت و منو که روی ابرا پرواز میکردم،از پله ها پایین برد.با هم ماکارونی درست کردیم که فقط شبیه ماکارونی بود.طعم جالبی نداشت.اما نمک که اضافه کردیم،یه خرده بهتر شد.به زور از گلوم پایین رفت.سهند گفت:

-«اشکال نداره.بعداً دست پختمون بهتر میشه.میگم لا به لای اون درسات،یه کتاب آشپزی هم بخون.»

زبونمو براش در آوردم که خندید و از آشپزخونه بیرون رفت.با شنیدن صدای تلفن آهی کشیدم.یا ملیسا بود یا شیما.درستم حدس زدم.ملیسا بود.پوشی رو برداشتم و جواب دادم:

-«بله ملیسا جون!»

با لحنی شاد پرسید:

-«به تو سلام یاد ندادن؟»

-«از کی تا حالا با ادب شدی؟»

کلیسا:

-«از اولش مجسمه ی ادب بودم!»

-«اوه هیچکی نه اونم تو!»

ملیسا:

-«حالا چرا میپیچونی؟الا شارژم تموم میشه.امروز هستی یه سر بریم بیرون؟

آهی کشیدم:

-«ول کن ملی جون من!»

ملیسا با لحنی شاد پرسید:

-«حتی اگه قرار باشه ماشین مامانو وردارم با خودم بیرام،باز پایه نیستی؟»

با شنیدن اسم ماشین،ته دلم مالش رفت!او که چی میشد.گفتم:

-«خب...راستش در این صورت....شرط داره.»

ملیسا:

-«اصلاً لازم نکرده.من و شیما خودمون میریم.تو بمون با همون پرستار عقب موندت!»

با شیطنت گفتم:

-«اتفاقاً شرطم مربوط به پرستارمه.»

ملیسا چند لحظه سکوت کرد.بعد پرسید:

-«خب؟»

-«ای ناقلا.تو که تا حالا نمیخواستی شرطمو بشنوی.»

ملیسا:

-«میپی یا قطع کنم؟»

-«باشه بابا...الان میگم.درصورتی هستم که سهندم بیاد.»

صدای جیغ شیما از اون طرف خط بلند شد:

-«عالیییییییییه!»

-«پس شیما هم اونجاست؟»

شیما تلفن ملیسارو قاپید و گفت:

-«دمت گرم سوتی جون!»

-«میگم خوب خونه ملیسارو پاتوق خودت کردی.شنیدم داداش بزرگتر از خودش داره.»

شیما-«به پای پرستار شما نمیرسه.»

-«پس جفتشونو داشته باش!اینجوری شاید به یکیشون برسی.»

-«مرگ من سهندم میاری؟»

صدای ملیسا اومد:

-«شیما!جون من اینقدر حرف نزن.تازه شارژ گرفتم.الان تموم میشه.»

شیما-«خسیس.»

خندیدم:

-«حالا کجا میرید؟»

ملیسا گفت:

-«ساعت چهار عصر میایم دنبالتون.شما آماده باشید.بقیشم بعداً خودمون تعیین میکنیم.»

-«خیل خب پس فعلا بای.»

قطع کردم.احساس خوبی داشتم.بالاخره اینجوری میتونستم هوایی بخورم.موندن توی خونه،اونم از صبح تا شب کلافم میکرد.فردا هم که آخرین جلسه ی باشگاه بود.از سه ماه پیش،کلاس بسکتبال میرفتم.مامان زیاد دوست نداشت.چون کلاس نزدیک دبیرستان پسرانه بود.

 

                                          "پایان صفحه 470"


مطالب مشابه :


رمان همکار مامان 1

رمان همکار مامان 1. تاريخ : دوشنبه نهم تیر 1393 | 17:48 سایت مرجع دانلود. آپلود سنتر حرفه




رمان همکار مامان 12

رمان همکار مامان 12. تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم آذر 1393 | 19:28 | نویسنده : سایت مرجع دانلود.




رمان توسکا-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم شاید همکار




رمان همکار مامان7

رمان همکار مامان7 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان سیگار شکلاتی قسمت پانزدهم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - هیششش مامان! 19رمان همکار مامان.




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم همکار مامان.




رمان لاله-3-

رمان,دانلود رمان,رمان مامان برای شام ماهیچه سفارش خسته نباشید جناب ، همکار




رمان همکار مامان8

رمان همکار مامان8 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان لاله-5-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان لاله مامان : 19رمان همکار مامان.




رمان همکار مامان4

رمان همکار مامان4 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




برچسب :