رمان گشت ارشاد13


خانواده ی اقای صدرایی وارد شدند و بعد حال و احوال پرسی طولانی روی مبل ها نشستن امیر زیر چشمی به حاجی خیره شد انگار میخواست با جادوی چشماش بهش بفهمونه که اگه اون الان اینجاست و داره تن به این ازدواج اجباری میده همش به خاطره اونه حاجی اما بی توجه به نگاهای امیر که هزار تا حرف توش داشت مشغول خوش و بش با علی اقا بود علی اقا:خوب حاج اقا با اجازه ی شما بریم سر اصل مطلب به امید خدا و یاری خودش ما میخوایم اگه شما رضایت بدین و ما رو لایق بدونید شایسته خانم رو برای اقا امیر حسینمون خواستگاری کنیم در مورد شغل و وضعیت تحصیلیش که خودتون کاملا در جریانید یه خونه ی نقلی کوچیک نزدیک خونه خودمون داره و یه ماشین هم خدا رو شکر داره به هر حال بعد ازدواج دیگه هرچی داره مال هر دوتاشون میشه بازم نظر نهایی با شماست به هر حال گل دختری مثل شایسته خانم افتخاره که عروس هر خانواده ای بشه حاجی اختیار دارید گفت و دستی به صورتش کشید و توی فکر فرو رفت حاجی:برای ما هم امیر حسین خان بهترین گزینه تو تمام خواستگار های مختلفی که در این خونه رو زدن هستن و هم من هم مادرش و برادراش راضی هستیم علی اقا لبخندی زد و گفت:به هر حال اونی که مهمه شایسته خانمه اون قراره یه عمر با پسر ما زندگی کنه حاجی لبخند زورکی زد و گفت:بله حق با شماست نرگس:خوب محبوبه خانم عروس گل ما کجاست؟نمیاد ما ببینیمش محبوبه:چرا حاج خانم دست بوسه شماست الان صداش میکنم نیم نگاهی به حاجی انداخت با تائید حاجی شایسته رو صدا زد توی اشپزخونه شکوفه مرتب چایی ها رو توی سینی چیده بود و به دست شایسته داد و گفت :بیا اینا رو ببر فقط مراقب باش تو سینی نریزی اول کاری هم نبری جلوی پسره اول جلوی مادرش و پدرش ببر سعی کن یه لبخند کوچیک طوری که ردیف دندونات پیدا نباشه بزنی شایسته خنده ی تلخی کرد و گفت:مگه شوی لباسه و من قراره برم خود نمایی ؟نترسید به خدا من با مهریه ی بالا خریداری میشم با بغض فرو خورده به سمت پذیرایی شد ناخود اگاه نگاهش به طرف امیر کشیده شد ولی از چیزی که میدید دستاش شل شد و نزدیک بود تمام استکان ها از دستش پرت بشه حالت سرگیجه داشت امیر حسین نگاهشو از اون گرفته بود و با اخم غلیظ رو به رو نگاه میکرد به خودش این امید رو داده بود که شاید شایسته اونو نخواد و مجبور نشه تن به این ازدواج زوری بده ولی این ور شایسته در حال پرپر زدن بود به خودش امید داده بود که با رفتن از پیش خانوادش و رفتن پیش خانواده ی صدرایی و امیر حسین میتونه طعم خوشبختی نداشتشو بچشه ولی افسوس که سخت در اشتباه بود چشمای امیر حسین همه چیزو فریاد میزد چایی ها رو به همه تعارف کرد و در مقابل قربون صدقه رفتن های نرگس و زینب و نگاه پر از تحسین علی اقا کنار مادرش سر به زیر نشست علی اقا:خوب حاجی با اجازه ی شما و اقا فرهاد و فرزین این دو تا جوون یه صحبتی باهم بکنن ببینن اصلا به درد هم میخورن یا نه حاجی:بله اجازه ی ما هم دست شماست محبوبه:شایسته خانم صندلی تو حیاط اماده کردیم اقا امیررو ببر اونجا شایسته نیم نگاهی به جمع انداخت چشم غره وحشتناک خانوادش نشون میداد که نباید حرف مفت بزنه و صد در صد باید به تفاهم برسه همراه امیر به سمت حیاط رفتن و روی صندلی نشستن شایسته سرش پایین بود و هیچی نمیگفت ولی با پوزخند امیر سرشو بالا اورد امیر:قبلا انقدر سر به زیر نبودید خانم نفیسی ؟ شایسته:منظورتونو متوجه نمیشم امیر کلافه سری تکون داد و گفت:هیچی فقط من یه چیزی ازتون میخوام و بس شایسته با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:چی؟ امیر تمام تلخی و دلخوریش رو تو صدا و نگاهش ریخت و با تحکم گفت:هر جور که میخوای تو خونه ی من زندگی کن چون تو یه انسانی و حق انتخاب داری ولی از همین الان بهت اخطار میکنم خانم نفیسی من به هیچ عنوان نمیتونم تو زندگیم خیانت رو تحمل کنم و اگه کوچکترین خطایی در این مورد ازتون ببینم مطمئن باشید این امیر حسین ی که الان با ارامش جلوتون نشسته نخواهم بود و به اتیش میکشم همه چی رو شایسته که ازلحن پر از نفرت امیر به شدت بغض کرده بود گفت:مجبور نیستید که با چنین بی اعتمادی با من ازدواج کنید اقا من هرچی باشه هرزه نیستم امیر چشماشو تنگ کرد و صورتشو نزدیک صورت شایسته اورد و گفت:اولا چرا مجبورم دوما یه بار دیگه راجبع به خودت اینجوری حرف بزنی اون روی منم خواهی دید پس مراقب حرف زدن و رفتارت باش شایسته که مجذوب جدابیت و ابهت چشماش شده بود بی اختیار گفت:تو چرا مجبوری؟ امیر نگاهشو به اسمون داد و نفسشو مثل اه بیرون داد و گفت :بماند شایسته:پس منظورتون اینه ما باید مثل دو تا غریبه با هم زندگی کنیم؟ {از حرف خودش خندش گرفت انقدر رمان همخونگی خونده بود حالا زندگی خودش هم داشت یه پا همخونه میشد} امیر اخمی به پیشونیش داد و گفت:نه خیر خانم بنده و شما بعد از ازدواج به طور رسمی و قانونی زن و شوهر هستیم و مثل بچه ی ادم زندگیمون رو میکنیم فکر همخونه بودن رو................از سرت بیرون کن شایسته با دلخوری گفت:شما با این همه تنفر میخوای کنار من زندگی کنی؟ امیر حسین:با هم کنار میایم یعنی چاره ای نداریم شایسته رو حرفش پا فشاری کرد دلش میخواست بدونه چرا امیر مجبوره:چرا مجبوریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیر با خونسردی گفت:گفتم که بماند حالا هم اگه ممکنه بریم این همه تفاهمی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! که داریم رو به همه اعلام کنیم شایسته با عجز و نگرانی به امیر نگاه کرد و گفت:بریم امیر حسین با اطمینان ظاهری و درون اشفته وارد جمع شد و رو به نگاه منتظر پدرش با لبخند رضایت خودشو اعلام کرد علی اقا:به به به سلامتی این طور که از روی سرخ دو طرف و سکوتشون معلومه راضین و به تفاهم رسیدن نرگس خانم با شوق دست زد و گفت :مبارک باشه و بقیه هم به تبعیت از اون دست زدن بحث مهریه که رسید علی اقا قبل از هر حرفی گفت:اینو دیگه نباید ما حرفی بزنیم که خدای نکرده عروس گلم فکر نکنه داریم بهش بی احترامی میکنیم و مثل کالا خرید و فروشش میکنیم و مناقصه برگزار میکنیم خوب شایسته خانم عزیز شما چقدر دوست دارید ما به عنوان هدیه تقدیم به شما بکنیم؟ شایسته ناباورانه نگاهی به علی اقا کرد و بی اختیار نگاهش روی حاجی و پسرا سر خورد نگاه همشون و ابرو های بالا انداخته بهش میفهموندن که مبلغ بالا بگه اصولا تو خونه ی اونا زبون اشاره خیلی بیشتر از حرف زدن کارایی داشت پوزخند اشکاری به همشون زد کور خونده بود نمیزاشت مثل شکوفه بفروشنش تو این لحظه ی سخت هیچ چیزی جز یاد خدایی که خیلی وقت بود باهاش قهر کرده بود ارومش نمیکرد با شرمساری سرشو زیر انداخت و تو دلش به خدا گفت:میدونم خیلی وقته ازت دور شدم و ندیده گرفتمت ولی شنیدم که تو بزرگی و مهربون پس کمکم کن یه ارامش عجیبی پیدا کرد و با اطمینان گفت:من 14 تا به نیت چهارده معصوم مد نظر دارم علی اقا و نرگس خانم با تحسین نگاهش کردنو امیر حسین با تعجب و حیرت نگاهش کرد اصلا توقع نداشت شایسته یه چنینی مهریه ای در نظر بگیره از اخم اشکار اعضا ی خانواده اش میشد بفهمه خواسته ی اونا این نبود علی اقا:احسنت دخترم معلومه که مال حلال خوردی افرین بهت حاج اقا منم به عروس گلم 299 تا دیگه سکه هدیه میکنم که رو هم میشه313به همراه یه حج واجب و یه کربلا شما راضی هستید حاج اقا؟ حاجی به اجبار خندید وگفت :مبارک باشه همه با خوشحالی دست زدن قرار شد فردا برای ازمایش برن و قرار عقد هم برای اخر هفته ی اینده که تولد امام حسین بود گذاشته شد و نرگس خانم با اجازه ی حاجی و محبوبه خانم انگشتر نشون رو توی دست شایسته کرد با رفتن مهمونا همه نفس راحتی کشیدن شایسته هم برای اینکه غر نشنوه و اخم نبینه به اتاقش پناه برد و به امیر حسین کسی که قرار بود همه چیزش تو زندگی بشه فکر کرد ولی این خیلی نگرانش میکرد که چرا اون مجبوره که باهاش ازدواج کنه **************** تو خونه ی خانواده ی صدرایی اما جشن و شادی به پا بود و همه از درست شدن این وصلت خوشحال بودن و شاد امیر اما امروز فرصت کرده بود به چهره ی همسر اینده ش یه نگاهی بکنه شایسته چشم و ابروی فوق العاده مشکی داشت با لب های متناسب و بینی که به صورتش میومد قدش نسبتا بلند بود کنارش که راه رفته بود روی شونه هاش بود تقریبا لاغر بود ولی نه مانکن مانکن در کل خیلی چهره ی نابی نداشت و یه چهره ی معمولی داشت ولی هنوز هم از اخلاقش هیچی نمیدونست کم گرفتن مهریه ش هم رو به حساب خود شیرینیش گذاشت روی تختش دراز کشید و سعی کرد بخوابه و با سردردش کلنجار بره صبح امیر با سردردی که هنوز ولش نکرده بود از خواب بیدار شد مامانش هم دائما غر میزد و اخطار میداد که دیر شده کلافه نگاهی به کمد لباساش انداخت پیرهن چهار خونه ی ابی و مشکی و شلوار جین مشکی شو تنش کرد و بیرون اومد نرگس خانم:چه عجب اقا داماد بالاخره از خواب بلند شدی بریم ؟ امیر در حالی که هنوز خمیازه میکشید گفت:سلام مادر من چرا انقدر غر میزنی؟بریم بابا ************************* شایسته اما تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود و فکر کرده بود نمیتونست اروم بگیره چرا امیر مجبور بود و اون طور طلب کارانه باهاش حرف زده دوباره روحیه ی مبارزه جویانش به کار افتاده بود همون طور که کمد لباساشو زیرو رو میکرد با خودش زمزمه کرد :کور خوندی پسر حاجی واسه من شرط و شروط میزاره زمونه برعکس شده اون اومده خواستگاری شرطم میزاره من زنش بشم باشه بچرخ تا بچرخیم خیال کردی انقدر کلافت میکنم انقدر رو مخت راه میرم که مجبور بشی طلاقم بدی و منم ازادانه برم سراغ زندگیم و قیافه ی هیچ کدومتودیگه نبینم مانتو قهوه ای سوختشو که تقریبا از همه ی مانتو هاش تنگ تر بود رو انتخاب کرد یه روسری ساتن قهوه ای هم انتخاب کرد که میدونست دائما از سرش سر میخوره هم سرش کرد یه نمه ارایشی هم کرد در واقع تو چشماشو مداد کشید و باعث شد چشمای درشتش بیشتر به چشم بیاد یه رژ کالباسی هم زد و چادرشو سرش کرد و بیرون رفت محبوبه خانم چشماشو تنگ کرد و گفت:این چه وضعشه هنوز شوهر نکردی خودتو این مدلی کردی شاسیته در حالی که کفش هاشو پاش میکرد گفت:مامان خانم گیر نده دارم با شوهرم بیرون میرم دیگه به حاجی و پسرا هم ربطی نداره محبوبه خانم:عجب سرتق و پوست کلفتی هستی تو کم از داداشات کتک خوردی باز الان اینجوری ببیننت پوستتو کندن شایسته پوزخندی زد و گفت:جرات ندارن مثلا یه هفته دیگه عقدمه محبوبه سری تکون داد میدونست حریف زبون دراز شایسته نمیشه ناچارا به همراهش دم در رفت امیر تو ماشین متفکرانه به روبه روش نگاه میکرد به اخرین امیدش فکر میکرد شاید ازمایش هاشون بهم نخوره در خونه بسته شد و نگاه امیر به سمت شایسته سر خورد نمیتونست تعجبش رو پنهون کنه دیگه از اون چهره ی ساده ی دیروز خبری نبود چشمای مشکیش حالا جلوه ی بیشتری پیدا کرده بود تعجبش به خشم تبدیل شد میتونست بفهمه شایسته داره باهاش لج میکنه بعد از سلام و احوال پرسی به اصرار نرگس خانم شایسته جلو پیش امیر حسین نشست نیم نگاهی به چهره ی بر افروخته ی امیر انداخت و ته دلش ذوق کرد و گفت:یک صفر به نفع من تا رسیدن به ازمایشگاه فقط نرگس و محبوبه حرف میزن تنها حرف بین امیر و شایسته سلام اول کاری بود جلوی ازمایشگاه نرگس برای اینکه بچه رو تنها بزاره رو به محبوبه گفت:خوب حاج خانم ما بریم وقت بگیریم تا بچه ها برسن محبوبه:بریم امیر و شایسته هنوز تو ماشین نشسته بودن شایسته در باز کرد و خواست پیدا بشه که امیر با تحکم گفت :بشین سر جات شایسته با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: کاری باهام دارید؟ امیر حسین:امکانش هست ارایشتو یه مقدار کم کنی؟ شایسته:چرا اونوقت؟ امیر:با هم که جنگ نداریم که داریم؟فقط من فکر میکنم که با چادر این ارایش زیاد مناسب نیست فقط لطف کن الان کمش کن بعد عقدمون هرجوری که مایلی میتونی حجاب داشته باشی اینو گفت و از ماشین پیدا شد لحنش انقدر اروم و پر ابهت بود که شایسته بی هیچ حرفی کمی از ارایششو کم کرد بعد دادن ازمایش به خاطر اشنایی که حاجی اونجا داشت قرار شد تو زمان کمی جواب رو براشون اماده کنن شایسته طبق معمول که ازمایش میداد فشارش افتاده بود و روی صندلی نشسته بود ولی صورت سفیدش نشون از حال بدش بود امیر نیم نگاهی بهش انداخت و از جاش بلند شد و به سمت بیرون رفت شایسته تو دلش چند تا فحش بالای 18 بهش داد و گفت:عجب انگار نه انگار حال من به خاطر خون گرفتن بد شد جای اینکه مثل همه ی این مردهای دیگه بشینه و قربون صدقه ی من بره بلند شد رفت بچه پرو همین جوری که داشت زیر لب غر غر میکرد امیر رو از دور دید که با یه پاکت توی دستش به سمت اونا میومد نزدیک شایسته رسید شیر کاکائو و کیکی به همراه یه بسته شکلات بهش داد و گفت:بیا بخور بدجوری فشارت افتاده اگه نمیتونی برات بازش کنم؟ شایسته ذوق زده نگاهش کرد و توی دلش گفت:اخی مهربون همه ی فحش ها مال خودم بعد با لحنی که ناز کردن ازش میبارید گفت :اره اصلا دستام جون نداره میشه برام باز کنی؟ امیر نگاهی بهش کرد و لبای ورچیده ی شایسته قیافه ی نازی بهش بخشیده بود و ناخود اگاه باعث شد لبخندی روی صورتش بیاد سرشو تکون داد و گفت:خوب حالا مثل نینی کوچولو ها لباتو این جوری نکن و لوس نشو برات باز میکنم شایسته اخمی کرد و با خودش گفت:اصلا حقت بود هرچی فحش بهت دادم نازم بلد نیستی بکنی بعد رو به امیر کرد و گفت:چرا منت میزاری نخواستم بابا خودم باز میکنم امیر:باشه من که حرفی ندارم شما کلا زورو شایسته ایشی گفت و روشو برگردوند از بچگی عاشق شیر کاکائو بود و با ذوق با خودش زمزمه کرد :امیر حسین رو بی خیال شیر کاکائو رو عشق است نزدیک 1:30 بود که منتظر نشسته بودن تلفن های کاریه بی وقفه ی امیر شایسته رو عاصی کرده بود خودش هم که موبایل نداشت تا حوصلش سر نره فقط مثل بچه ها پاهاشو تکون میداد که پرستار صداشون زد دل تو دل هیچ کدومشون نبود و بیشتر از همه امیر حسین و شایسته به سمت پرستاری رفتن که خانومه با خوشرویی رو به امیر گفت:اقا دوماد مبارک باشه ازمایش ها هیچ مشکلی نداشت امیر وا رفت اخرین امیدش هم به یاس و نامیدی تبدیل شد نگاهش به شایسته افتاد که با ناراحتی نگاهش میکرد سعی کرد لبخند بزنه تشکری کرد و به همراه بقیه برای خرید حلقه به سمت بازار رفتند شایسته اما کاملا فهمیده بود که امیر حسین اصلا خودش اونو انتخاب نکرده بود و این خیلی رنجش میداد دلش میخواست بزنه زیر همه چیز همیشه تو دنیا هیچ چیز به جز اینکه شوهرش اونو نخواد براش سخت تر نبود ولی نمیتونست دلیل منطقی برای اجبار امیر پیدا کنه سرشو به شیشه تکون داد و به مردمی که رفت و امد میکردن نگاه کرد چرا اون نباید کنار کسی زندگی میکرد که حداقل دوستش میداشت میتونست حدس بزنه امیر هیچ علاقه ای بهش نداره و این سخت عذابش میداد عامل تمام بدبختی هاشو خانوادش میدونست اونا مجبورش کرده بودن اروم زیر لب با بغض زمزمه کرد دنیای بی رحمیست اینجا ارزش انسان ها را با منفعت خود میسنجند!!!! امیر نگاهی بهش کرد دستی کلافه توی سرش کشید با یه حرکت نابه جا اونو ناراحت کرده بود ولی دوباره حق رو به خودش داد چرا اون نباید مثل ادم های دیگه خودش شریک و همراه زندگیشو انتخاب کنه ولی دوباره صدایی بهش نهیب زد :تو خودت قبول کردی و این دختری که کنارته از هیچی خبر نداره و غلط میکنی باهاش تلخی کنی حالا هم مثل بچه ی ادم اون اخم از خودت دور میکنی و ازش دلجویی میکنی دوباره خودش به خودش جواب داد:عمرا منو و منت کشی؟؟؟ توی عقب ماشین اما نرگس و محبوبه فارغ از درگیری های ذهنی شایسته و امیر در حال صحبت کردن برای لباس مراسم عقد بودن چراغ قرمز شد و امیر ماشین رو نگه داشت شایسته هنوز نگاهش خیره به مردم بیرون بود که یه بی ام و کنارشون نگه داشت شایسته نگاهش به نگاه راننده گره خورد بهراد با تعجب و دهن باز به امیر حسین و قیافه ی جدید شایسته خیره شده بود شایسته دستپاچه شد و به سمت امیر برگشت و سعی کرد چادرشو طوری نگه داره که تو دید بهراد نباشه امیر در حال حرف زدن تلفنی با سامان کاملا متوجه دستپاچگی شایسته شده بود ولی دلیلش رو نمیفهمید رو به شایسته کرد و اروم پرسید:چیزی شده؟ شایسته هول جواب داد:نه هیچی امیر به دقت به اطرافش نگاه کرد و با دیدن پسری که توی بی ام و کروک کنارشون نگه داشته بود و زوم روی ماشین اونا بود یه چیزایی دستگیرش شد چهره ی پسر براش خیلی اشنا بود چراغ سبز شد و حرکت کردن شایسته نفس راحتی کشید ولی ذهن امیر حسین هنوز درگیر بود دیگه نزدیک بازار بودن که یادش اومد این همون بچه پرویی بود که چند باری با شایسته دیده بودش امپرش دوباره بالا زد و با خشم و اخم وحشتناک نگاهی به شایسته انداخت و محکم روی فرمون کوبید ماشین برای چند لحظه توی سکوت فرو رفت شایسته دقیقا علت بهم ریختن امیر رو میدونست اول یه کوچولو با ناراحتی سرش رو پایین انداخت ولی بعد خودش به خودش نهیب زد که اون که میدونست تو کی هستی پس عصبانیتش واسه چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ برای همین با اعتماد به نفس رو بهش کرد و گفت:اتفاقی افتاده اقا امیر؟ امیر نگاه سردی که همه ی تن شایسته رو یخ کرد بهش کرد و گفت:نه اعصابم از ترافیک بهم ریخته دیگه کسی چیزی نگفت حتی نرگس و محبوبه ام اروم گرفته بودن بالاخره رسیدن و بعد از با بدبختی جای پارک پیدا کردن به سمت بازار رفتند اخم های امیر هنوز پررنگ بود شایسته واقعا نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه به سمتش رفت و گفت:شما خودتون از همه چی خبر داشتید درسته؟ امیر سری تکون داد شایسته:پس میتونم علت این همه عصبانیت شما رو بدونم؟ امیر:دلم نمیخواد کسی به همسرم خیره بشه توقع زیادیه؟ شایسته:نه نیست شما با این شرایط پس چرا اومدید سراغ من؟الان هم هنوز دیر نشده میتونید بزنید زیر همه چیز امیر سری تکون داد و گفت:اگه میتونستم مطمئن باشید همین کارو میکردم شایسته دیگه حرفی نزد و با بهت و دلی شکسته ازش فاصله گرفت ولی نمیتونست ذهنش رو اروم کنه که چرا اون مجبوره ؟این سوال مثل خوره به جونش افتاده بود بی اختیار نگاهش به سمت زن و مرد هایی که با عشق و علاقه حلقه های خودشون رو انتخاب میکردن سر خورد به خودش فکر کرد به تنهایی که انگار تو سرنوشتش حک شده بود چرا باید کنار امیر که میدونه این همه ازش متنفره زندگی کنه جنگیدن با دنیا رو گذاشت بعد ازدواج و این که طلاقش رو میگرفت و راحت میشد و هم امیر رو راحت میکرد چند تا مغازه رو بیشتر نگاه نکردن شایسته یه حلقه ی ساده با دو ردیف نگین روش انتخاب کرد و امیر هم ست حلقه ی شایسته ولی از نوع پلاتینش انتخاب کرد و بیرون اومدن دیگه همشون خسته شده بودن و قرار شد بقیه کا را رو واسه فردا بزارن امیر نگاه تندی به شایسته انداخت و با تحکم گفت:نشونت چرا دستت نیست؟ شایسته جا خورد اصلا فکر نمیکرد براش مهم باشه شایسته:خوب یادم رفت امیر:دیگه هیچ وقت حق نداری یادت بره فهمیدی؟ شایسته که مجذوب این روحیه ی پر ابهت امیر شده بود بی اختیار گفت:حتما بعد خوردن غذا به سمت خونه راه افتادند امیر جلوی در خونه نگه داشت نرگس و محبوبه پیدا شدند و شروع به روبوسی و خداحافظی کردند شایسته نگاهی بهشون کرد و با خودش فکر کرد باید دید اون زمانی که طلاق میگیره بازم این همه با هم مهربونن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو همین فکر بود که محبوبه به شیشه زد و شایسته به خودش اومد که پیدا بشه که مادرش علامت نه داد و اون شیشه رو پایین کشید محبوبه:امیر حسین جان حاجی الان به من زنگ زد و گفت :اگه میشه برید حجره باهاتون کار داره امیر:با من؟تنها برم؟{با خودش فکر کرد دیگه چه نقشه ای تو سرشه} شایسته خواست پیدا بشه که محبوبه گفت:نه مادر پایین نیا حاج بابات خواست دو تایی باهم بیاید شایسته با تعجب به مادرش نگاهی کرد و با ایما و اشاره پرسید که چی شده؟ محبوبه خانم شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت نرگس هم پیش محبوبه موند تا امیر و شایسته برن و برگردند امیر کلافه چشماش رو ماساژ داد کلی کار تو اداره رو سرش ریخته بود اینا هم دست از سرش بر نمیداشتند تا حجره ی حاجی هر دو تاشون ساکت بودند وارد مغازه شدند امیر و شایسته هردو سلام و احوال پرسی کردند و نشستند حاجی:خواستم بیاید تا یه صیغه ی محرمیت بینتون بخونم دلم نمیخواد همین جوری نامحرم باهام برید و بیاید امیر پوزخندی زد و تو دلش فکر کرد:معلوم نیست حاجی خبر داره یا نه که دختر خانومش کلی با نامحرما این ور اون ور میره و شایسته هم شدیدا یکه خورد انگار هنوز اماده ی محرم شدن با امیر رو نداشت و تو دلش گفت:حتما حاج بابا هم مثل فرهاد و فرزین زیاد از صیغه ی محرمیت استفاده میکنه که حفظه امیر:هرجور صلاح میدونید حاجی کلماتی رو به عربی خوند امیر و شایسته هم قبلت شو گفتند و به هم محرم شدند و شایسته با خودش فکر میکرد ایا صرف همین دو کلمه عربی اونا محرم هم شدند؟مطمئنا این طور نبود دل ها هم باید به هم محرم میشدند امیر هم نگاهی به دختری که کنارش بود و الان محرمش بود انداخت دیگه با تموم نارضایتی ها اون محرمش شده بود و تا چند روز دیگه برای همیشه زنش باید افکار بد گذشته رو از خودش دور میکرد یاد گرفته بود هیچ وقت یه طرفه قضاوت نکنه حق نداشت شایسته رو به خاطر رفتار های گذشته ش محکوم کنه چون اولا علت رفتارشو نمیدونست و دوما این قضیه ها برای گذشته بود و هر انسانی جایز الخطا است با حاجی خداحافظی کردند و به سمت خونه برگشتند و دوباره سکوت تنها چیز بینشون بود امیر حسین جلوی در خونه نگه داشت و شایسته درو باز کرد که پیاده بشه که امیر دستشو گرفت شایسته بی اختیار لرزید تا به امروز با تمام رفت و امد هایی که با پسرا داشت به هیچ کسی اجازه نداده بود حتی دستش رو بگیره نگاهش به سمت چشمای مشکی و پر ابهت امیر سر خورد که الان دیگه ناراحت نبودن و بر عکس خیلی هم مهربون بودند امیر دو تا دست های کوچیک شایسته رو تو دستاش گرفت و گفت: اگه امروز به هر دلیلی ناراحتت کردم ببخشید شایسته لبخندی بهش زد و به نرمی گفت:همچنین امیر دستاش رو ول کرد و دوباره تو فرم جدی خودش فرو رفت و گفت:نشونت رو یادت نره فردا دستت کنی لطفا مامانمم صدا کن که بریم شایسته متعجب از تغیر رفتار امیر گفت:داخل نمیای یه چایی بخوری؟ امیر:نه ممنون باید برم اداره خیلی کار دارم شایسته:باشه خدانگهدار امیر :خداحافظت باشه شایسته پیاده شد و نیم نگاهی به امیر انداخت براش جالب بود اولین پسری بود که از صبح تا الان اصلا بهش نزدیک هم نشده بود و تا وقتی محرم نشده بودن حتی دستش رو هم نگرفته بود برعکس بقیه که تو همون 5 دقیقه ی اول اولین کاری که میکنن گرفتن دست طرفه با این که اصلا هم نمیشناسنش بی اراده دستی براش تکون داد و به سمت خونه رفت تا نرگس خانم رو صدا کنه امیر با خودش فکر کرد چرا وقتی دستشو گرفتم انقدر شوکه شد و لرزید و سرخ شد مگه اولین بارش بود؟؟؟؟؟؟؟؟ این دختر انگار خیلی متفاوت تر از اون چیزیه که نشون میده نگاهش به طرف شایسته سر خورد که براش دست تکون میداد و لبخند مهربونی روی لبش بود اونم بی اختیار دستش رو بالا اورد و براش تکون داد رها به رو به روش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد که چرا انقدر بدبخت بود و چرا خانواده ش اون بلا رو سرش اورده بودن یاد صحنه ای افتاد که غلام بهش نزدیک شد بی اختیار حالت نهوع بهش دست میداد توی افکار خودش غرق بود و عذاب میکشید که در اتاق زده شد سرش رو به طرف در چرخوند و گفت:بفرمایید امیر حسین با لباس نظامی و چهره ی با جذبه ش داخل شد و گفت:سلام خانم میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم ؟ رها دوباره به رو به رو خیره شد و گفت:در چه موردی؟ امیر:لطف کنید نام و نام خانوادگیتونو به بنده بگید و اینکه یه ادرس یا شماره ی تلفن از خانوادتون رها نیم نگاهی بهش کرد و گفت:من دلیلی نمیبینم که به شما توضیح بدم من که کاری نکردم امیر با جدیت گفت:ما شما رو تو وضع بسیار نامناسب و در حالتی که سخت مجروح شده بودید توی زیر زمین خونه ی یه سری اراذل و اوباش پیدا کردیم پس باید بدونیم اولا شما اونجا چی کار میکردید ؟دوما چه اتفاقی براتون افتاده؟و سوما خانوادتون در جریان قرار بگیرند رها در حالی که سخت عصبانی شده بود روی تختش نیم خیز شد و به خاطر دردی که تو بدنش حس میکرد ابروهاشو درهم کشید و با حرص گفت:اولا فکر نکنم زیاد خوشایند باشه برای شما که بدونید اونجا من چرا بودم و چه بلایی سرم اومده دوما شما فکر کن من یتیم بی خانواده ام امیر با تحکم گفت:خانوم شما موظف هستید صریح و واضح جواب منو بدید رها چشماشو تنگ کرد و گفت:و اگه ندم ؟؟؟؟؟ امیر با خونسردی گفت:مجبوریم تحویلتون بدیم بهزیستی ما از اون اراذل بازجویی کردیم و اونا میگن با شما کاری نکردند سکوت شما حرفشون رو تائید میکنه و شکایتی نمیتونید بکنید رها دو باره به رو به روش خیره شد و گفت: گفتم خانواده ندارم ولی نگفتم که خونه ندارم که میخواید تحویلم بدید بهزیستی امیر :ببخشید میشه واضح تر توضیح بدید ؟ *******************8 شایسته کمد لباس هاشو زیر و رو کرد ولی همه ی مانتو هایی که مجاز بود بپوشه سیاه و تیره بودن بالاخره بعد کلی گشتن یه مانتو ابی نفتی تنش کرد از بین روسری هاش هم یه روسری که زمینه ی ابی نفتی و گل های ریز سفید داشت رو سرش کرد برعکس دیروز زیاد ارایش نکرد و انگشتر نشونش رو تو دستش انداخت یه احساس خاص بهش دست داد با دقت نگاهش کرد یه انگشتر بود با یه تک نگین بزرگ وسطش و دو ردیف نگین تو دو طرفش اروم لمسش کرد صدای زنگ بلند شد چادرش رو برداشت و همراه مادرش و شکوفه به سمت در رفتند نرگس خانم به خاطر یه سری خورده کاری هایی که داشته بود توی خونه مونده بود و به جای خودش زینب رو فرستاده بود تا اونم لباس برای عقد کنون بخره با هم احوال پرسی کردند و سوار ماشین شدند امیر نیم نگاهی از سر رضایت به تیپ شایسته انداخت و با خنده دستشو جلو اورد و گفت:سلام صبحت به خیر شایسته هم لبخندی رو چاشنی لباش کرد و با فشردن دستش جوابش رو داد شایسته زیر چشمی نگاهی به تیپ امیر انداخت یه بولیز مردونه ی سفید با شلوار مردونه ی مشکی تنش بود تیریپش بر عکس دیروز خیلی رسمی تر بود بالاخره به بازار رسیدند امیر برای اولین بار دست شایسته رو تو دستش گرفت و با دست دیگه ش حایلش شد که تو اون شلوغی بازار کسی بهش تنه نزنه در عین حال حواسش به زینب هم کاملا بود این حرکتش یه حس خیلی خوبی رو به شایسته داد و باعث شد از ته دل ذوق بکنه چشم شایسته یه لباس نباتی رنگ دکلته رو گرفته بود که روش گل های برجسته ی بزرگ و قشنگی داشت و داخلش با منجوق و مروارید کار شده بود ولی جرات نداشت بروز بده چون مطمئن بود مادرش مخالفت میکنه یه چنین لباس بازی رو بپوشه و از عکس العمل امیر هم میترسید محبوبه:خوب به نظر من اون لباس فیروزه ایه خیلی خوب بود بریم همونو پرو کنیم امیر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت :ولی به نظر من اون لباس نباتیه خوشگل تر بود چشمای شایسته ناخود اگاه از شوق برقی زد اصلا باورش نمیشد امیر قبول کنه چون اگه حاجی و پسرا بودن به خاطر باز بودن لباس کلی گیر میدادند محبوبه:ولی امیر اقا اون خیلی باز بود که امیر:چه اشکالی داره ؟مجلس که زنونه س همه هم خانوم هستن چرا بخوایم یه لباسی که اون قدر بسته س که به درد مهمونی های مختط میخوره رو بگیریم؟ شرمنده تونم حاج خانم ولی این یه نوع سخت گیری بی جاست محبوبه دیگه حرفی در این مورد نزد و گفت:باشه به هر حال شما همسرشی و صاحب اختیارش بریم همونو بپوشه امیر:من همسر ش هستم ولی صاحب اختیارش نه من میدونم که شایسته چشمش از اول اینو گرفته بود مگه نه خانوم؟ شایسته که دیگه رو ابر ها سیر میکرد گفت:اره خیلی نازه بعد با هم به سمت مغازه برای پرو لباس رفتند شایسته لباسشو تنش کرد و شکوفه زیپشو بالا کشید با رضایت نگاهی به خودش توی ایینه انداخت این لباس نباتی براق با صورت گندمی و چشم و ابروی سیاهش هارمونی قشنگی رو ایجاد کرده بود شکوفه:وای شایسته خیلی خوشگل شدی واقعا بهت میاد بزار بگم مامان بیاد ببینه در اتاق پرو رو باز کرد و زینب و محبوبه رو صدا زد تا لباسشو ببینن زینب:وای زن داداش چقدر خوشگل شدی این لباس واقعا بهت میاد محبوبه:ولی خیلی بازه نگاه کن شکوفه ببریم خونه بابات و پسرا گیر میدن ها از من گفتن بود شایسته:مامان جان مگه بابا همیشه نمیگه اختیار زن دست مردشه ؟حالا هم بگو شوهرش اجازه داد همینو بخره شکوفه:مامان اقا امیر رو هم صدا بزن ببینه شایسته با گیجی به طرفشون برگشت و گفت:نه مامان چی چی رو ببینه شب عقد میبینه دیگه مادرش لبخندی زد و اروم گونه شو کشید و گفت:اصل کاری اونه بچه جان اون باید خوشش بیاد همشون کنار اومدن و محبوبه خانم گفت:امیر حسین جان بیا شما هم ببین امیر تو فکر خودش غرق بود که با حرف محبوبه حسابی جا خورد و با دستپاچگی گفت:چی کار کنم؟؟؟ همشون به حالت چهره ی متعجب و کمی شرمزده ی امیر نگاه کردند و خنده ی زیر پوستی کردند زینب:وا داداش حرف عجیبی نزدیم که بیا برو شایسته رو ببین مثل ماه شده امیر چشم غره ی اشکاری بهش رفت چون پسر فروشنده غرق تماشای رفتار و حرکات اونا بود از وقتی که وارد مغازه شده بودن پسره ی جلف و پرو جلوی خود امیر میخ شایسته شده بود زینب حساب کار خودش رو کرد و خودش رو جمع و جور کرد امیر اصولا عادت نداشت هیچ وقت باهاش دعوا کنه و تا الان حتی یک بار هم روش دست بلند نکرده بود ولی برای زینب هیچی به اندازه ی نگاهای پر ابهت و با جذبه ی امیر حسین ترسناک نبود امیر به سمت در اتاق پرو رفت یه هیجان نا شناخته ای داشت درش رو اروم باز کرد تا به امروز به جز مادر و خواهرش و بقیه کسایی که محرمش بودن هیچ دختر دیگه ای رو بی حجاب ندیده بود نگاهش به شایسته که افتاد تا چند دقیقه هیچی نگفت سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:خوبه اگه همین رو میخوای در بیار تا حساب کنم بریم و سریع در اتاق رو بست ولی خودش بهتر از همه میدونست چون میخواست شایسته هیجان چشماشو نبینه سرش رو پایین انداخته بود داخل اتاق پرو اما شایسته با بغض خودشو تو ایینه ورانداز کرد نمیدونست چرا امیر برعکس بقیه اصلا ازش تعریف نکرد توی رمانا خونده بود تو این جور مواقع پسر ها میخ طرف میشن ولی امیر هیچ توجه ای بهش نکرده بود با عصبانیت لباسشو از تنش در اورد و با خودش گفت :چه توقعی ازش داری ؟داره به اجبار ازدواج میکنه قربون صدقه ت هم بره ؟؟ لباس رو دستش گرفت و با خودش گفت:به درک واسه دل خودم میخرم ولی نمیتونست حرف ته دلش رو نشنوه که میگفت :دروغ نگو نظر امیر برات خیلی مهمه با اخم بیرون اومد و کنار بقیه ایستاد امیر حسین نیم نگاهی بهش کرد و گفت:شما ها برید بیرون وایستید شایسته که حس لجبازیش گل کرده بود گفت :چرا امیر از اون نگاهای معروفش بهش کرد که تا ته دل شایسته رو لرزوند و باعث شد خودش رو جمع و جور کنه امیر اروم زیر گوشش گفت:پسره ی عوضی خجالت نمیکشه داره جلوی من بهت نگاه میکنه برو بیرون وایستا تا طرف رو نکشتم همین جا برو خانوم شایسته ناباورانه نگاهش کرد اصلا متوجه نگاه پسره نشده بود همزمان که از در بیرون میرفت با خودش فکر کرد اگه الان فرهاد یا فرزین بودن مطمئنا یه دعوا راه انداخته بودند که حتما تو یه کاری کردی یا عشوه ای اومدی که پسره نگات کرده شایسته با خودش زمزمه کرد :تو چه موجودی هستی پسر؟یا داری فیلم بازی میکنی یا من اشتباه کردم که فکر میکردم نسل ادم هایی مثل شما منقرض شده ؟؟؟؟؟؟؟؟ بالاخره روزی که منتظرش بودن رسید شایسته روی تخته ش دراز کشیده بود و به اینده ش فکر میکرد اصلا حوصله نداشت بره ارایشگاه ساعت 8 قراره بود امیر حسین بیاد دنبالش ولی اصلا دلش نمیخواست از جاش بلند بشه رفتار های امیر خیلی مبهم بود یه روز خوب بود یه روز عصبانی دائما هم تکرار میکرد که به زور و اجبار میخواد با هاش ازدواج کنه ولی اخه چرا ؟ یاد فکرایی که تو سرش داشت افتاد خیلی دلش به حال ارزو های قشنگی که داشت سوخت اونم مجبور شده بود تن بده به خواسته های جامعه دوست داشت با عشق ازدواج کنه و عشقش برای رسیدن بهش کلی منت کشی و ............بکنه ولی الان داشت با کسی ازدواج میکرد که بی احساسی رو از چشماش میخوند چشماش روی هم فشار داد تا شاید احساس کنه همه ی این شرایطی که الان داره خوابه یه کابوس وحشتناک که قراره به زودی تموم بشه ولی با صدای در تمام ارزو هاش مثل حباب ترکید و از بین رفت شکوفه:شایسته بیداری ؟بابا نیم ساعت دیگه امیر میاد تو هنوز خوابیدی بلند شو دیگه شایسته از جاش بلند شد و به سمت در رفت در باز کرد و رخ تو رخ شکوفه گفت:اصلا میدونی چیه من نمیخوام ازدواج کنم زوره؟اگه خیلی هم تو این خونه زیادیم میرم یه جایی که بتونم راحت زندگی کنم صداش انقدر بلند بود که فرهاد و فرزین و محبوبه خانم رو به جلوی در اتاقش کشوند فرهاد به سمتش رفت و موهاشو توی دستاش پیچید و با خشونت گفت:چه زری زدی عوضی؟میخوای ابروی ما رو ببری اشغال؟ یه بار این کارو کردی بستمون نبود ؟ اگه یه بار دیگه بخوای از این غلط ها بکنی خودم همین جا میکشمت که برای همیشه لکه ی ننگی مثل تو از وجود خانواده ی نفیسی رو پاک کنم شایسته پوزخندی زد و گفت:چی کار کردم مگه که لکه ی ننگتونم ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توضیح بدید دقیقا من چه هرزگی کردم بگید دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فرهاد دستشو بالا برد که توی دهنش بکوبه که محبوبه خانم داد بلندی زد و گفت:ای خدا بس کنید دیگه همین جوری از دستتون دارم دق میکنم الان خانواده ی صدرایی میرسن شما ها مثل خروس جنگی افتادید به جون هم تو همین حال زنگ خونه زده شد و محبوبه خانم با دستپاچگی توی صورتش زد و فرهاد رو از شایسته جدا کرد و شایسته رو برای پوشیدن لباس به سمت اتاقش هول داد شایسته با نفرت در کمد رو باز کرد و یه لباس راحتی تنش کرد و اولین مانتو و شلواری که به دستش میومد رو تنش کرد و بیرون زد با دیدن نرگس خانم و زینب خنده ی مصلحتی کرد و به سمتشون رفت و بعد احوال پرسی و رو بوسی به سمت در برای رفتن به ارایشگاه رفتند امیر حسین جلوی در ایستاده بود و با موبایلش صحبت میکرد شایسته نگاهی بهش انداخت و توی دلش گفت :دمت گرم چقدر کت و شلوار بهت میاد یه کت و شلوار مشکی تنش بود که اندام ورزیده و کشیده ش رو خیلی برازنده تر نشون میداد اخم عجیبی رو گره های پیشونیش افتاده بود ولی جای اینکه بد به نظر بیاد جذبه ی صورتشو بیشتر کرده بود امیر حسین در حال هماهنگی با سامان برای هماهنگ شدن کار های اداره بود این چند روزه خیلی سرش شلوغ بود و این عروسی هم شده بود قوز و بالا قوز با دیدن شایسته تلفنش رو قطع کرد و سعی کرد با خوشرویی به سمتش بیاد تصمیم گرفته بود یه فرصت دوباره به خودش و شایسته بده در نظر اون شایسته گناهی نداشت که بخواد سردی ببینه نه اینکه در نظر امیر گناه کار نباشه ولی تا زمانی که خیانت نبینه ازش گذشته رو فراموش میکنه امیر :سلام خانوم اماده ای؟ شایسته:سلام اره بریم سوار ماشین شدند و همراه نرگس و شکوفه و زینب به سمت ارایشگاه رفتند با ورود به ارایشگاه خانم ارایش گر سریع کار خودش رو شروع کرد و دائما غر میزد که دیر اومدن سریع دست به کار شد و انواع و اقسام مواد ارایشی رو روی صورت شایسته پیاده کرد و بعد از ارایش صورتش بدون اینکه اجازه بده خودش رو توی ایینه ببینه وارد یه سالن دیگه برای ارایش مو و ناخنش شد کار ارایش گر تقریبا چند ساعتی طول کشید و بعد اتمام کارش برای خودش دستی زد و رو به نرگس گفت:بیا خانم صدرایی ببین عروست چه عروسکی شده نرگس و زینب و شکوفه با کنجکاوی خودشونو به شایسته رسوندند و با دیدنش همشون ذوق کردند نرگس:ماشالله به عروس خوشگلم زینب:وای زن داداش بی نظیر شدی بعد اروم زیر گوشش گفت :خوش به حال امیر حسین شکوفه هم به سمتش اومد و بدون هیچ حرفی وردی زیر لب خوند و توی صورتش فوت کرد حالا بهش اجازه داده شد که خودش رو ببینه با اینکه خیلی وقت ها بیشتر از اینا ارایش میکرد اما این بار یه زیبایی خاصی توی چهره ش داشت قبل از تجزیه و تحلیل صورتش ارایشگر بلند گفت:اقا داماد اومده عروس خانم بیاید دم در شایسته با اضطراب به سمت در رفت با خودش فکر میکرد نکنه امیر نپسنده؟ نکنه بهم سرد نگاه کنه و هزار جور استرس دیگه از حال خودش خنده ش گرفته بود نمیفهمید چه چیزی باعث میشه این همه کشش نسبت به امیر داشته باشه؟ با لرزش دست در باز کرد و نگاهی به قامت رعنای امیر با دست گل توی دستش انداخت برای یه لحظه محوش شد امیر واقعا خواستنی بود ********************8 امیر پشت در انتظار اومدن شایسته رو میکشید از صبح تا حالا هزار جور کلافگی و دو دلی با خودش داشت نمیتونست بفهمه چرا با این شرایطی که داره ازدواج میکنه و مسائلی که ازش دیده بود چه جوری نمیتونست ازش متنفر باشه در باز شد و امیر مات شایسته موند چشمای درشت مشکیش با خط چشمی که براش کشیده بودن دلربا تر شده بود و ابرو های کمونش الان ماهرانه و به صورت هشت مرتب شده بود لب های قلوه ایش زیر اون رژلب مسی رنگش دیگه جدی جدی دل امیر رو برد لباسش که دیگه توی تنش محشر شده بود اون لباس نباتی با اون ارایش واقعا ازش در نظر امیر یه فرشته ساخته بود شایسته ذوق کرد ولی به روش نیورد چون از چشمای امیر سردی حس نکرد و هرچی دید اشتیاق بود امیر:خیلی خوشگل شدی خانم شایسته لبخندی زد و گفت:شما هم همینطور کت و شلوارت بهت میاد امیر یه ژست مردونه گرفت و گفت:ما اینیم دیگه تو همین حال بودند که شکوفه بیرون اومد و بعد سلام و احوال پرسی اول شنل و بعد چادر رنگی رو روی سر شایسته انداخت شایسته حسابی لجش گرفت که اگه شنل داشت چادر دیگه چی بود داشت احساس خفگی میکرد که امیر حرف دلش رو زد امیر:شکوفه خانم چادرشو بردارید شکوفه:وا چرا؟حاج بابا و داداشام ناراحت میشن اخه امیر جذبه ای به صداش داد و با ابهت گفت:اگه زن منه پس میزان حجابش به من مربوط میشه و من فکر میکنم همون شنل کامل حجاش رو حفظ میکنه و نیازی به چادر نیست شکوفه باشه ای زیر لب گفت و به سمت داخل رفت امیر دست شایسته رو گرفت و دو تایی به سمت ماشین رفتند شایسته زیر لب با خودش گفت:اخ قربون پسر مرسی راحتم کردی بالاخره صیغه ی عقد دائم جاری شد و امیر و شایسته حلقه هاشون رو توی دست هم انداختند حالا جفتشون حس نفرت و کینه شون خیلی کم تر شده بود و تصمیم گرفته بودن که به ساز زندگی برقصند ************************8 رها با سستی به سمت خونه میرفت چشماش دیگه رودخونه ی اشک شده بودن اون معاوضه شده بود فروخته شده بود هرکاری کرد نتونسته بود پول غلام رو سر وقت جور بکنه اونم در عوض پولش رها رو از باباش خرید و شرط گذاشت که خانواده ی رها باید از این شهر کلا برن و دیگه هیچ سراغی ازش نگیرن با غمگینی نیم نگاهی به چهره ی درهم امیر انداخت و نگاهی به خونه ی سرد و خاموششون با تمام جسارت و سر سختی که از خودش سراغ داشت کم اورده بود این محله این خونه ای که حالا بدون هیچ ادمی خوفناک تر به نظر میرسید حسابی ترسونده بودش رو به امیر کرد و گفت:جناب سروان میشه منو ببرید بهزیستی؟ امیر با خونسردی جواب داد:شما که فرمودید خودتون خونه دارید و نیازی ندارید صدای رها حالت التماس گرفت و با چشمایی که الان عجز ازش میبارید گفت:شما خودتون اگه باشید راضی میشید یه دختر تنها تو این محله بمونه؟ امیر:باشه شما با من میاید ولی به شرطی که کامل به من بگید اونشب براتون چه اتفاقی افتاده رها که جز فرار از اون محله ی لعنتی به هیچ چیزی فکر نمیکرد و بی محابا استین امیر رو چسبید و گفت:هرچی شما بگید قبوله فقط منو از اینجا ببرید امیر شوک زده خودش رو از رها جدا کرد نمیدونست چرا انقدر در برابر رها احساس مسئولیت داره !!!!!!!!!!!! ولی به قول سامان امیر داشت خودش رو بازی میداد عاشق شده بود اونم به صورت کاملا احمقانه این چند وقته کلی سرزنش های سامان رو به جون خریده بود ولی انگار سحر و جادو شده بود اصلا نمیفهمید سامان دقیقا چی میگفت چشمای افسونگر و اشک الود رها کلافه ش کرده بود برای فرار از اون حس مبهم سریع سوار ماشین شد و بی توجه به نگاهای عصبی سامان به سمت اداره رفت *******************8 شایسته روی تختش دراز کشیده بود و به حلقه ش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد شعر فروغ تا چه حد برای زندگی اون صدق خواهد کرد با خودش شعر رو زمزمه کرد دخترک گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که این چنین انگشت مرا تنگ گرفته به بر راز این حلقه که در چهره او این همه تابش و رخشندگیست مرد حیران شد و گفت: حلقه خوشبختیست حلقه زندگیست همه گفتند مبارک باشد دخترک گفت دریغا که مرا باز در معنی ان شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر ان حلقه زر دید در نقش فروزنده او روز هایی به امید وفای شوهر به هدر رفت به هدر زن پریشان شد و نالید که وای این حلقه که باز هم در چهره او تابش و رخشندگی حلقه بندگی و بردگیست احساس میکرد تو زندگی مامانش شکوفه و اکثر زن هایی که میشناخت این شعر صدق میکرد تو همین فکر بود که موبایلش که حالا با یه خط جدید بهش تحویل داده شده بود زنگ خورد


مطالب مشابه :


مدل ریون آبی نفتی و ریون سفید

مدل لباس مجلسي و مدل لباس شب - مدل ریون آبی نفتی و ریون سفید - مدل هاي جديد لباس هاي زنانه و




مدل های جدید لباس مجلسی 2013

مدل مانتو, مدل لباس مجلسی قرمز-زرشکی-لباس مجلسی بلند-کوتاه-صورتی-ابی نفتی-سفید-براق




بقیه عکس ها

مانتو آبی نفتی. همونی که پست قبل می گفتم شستمش. دو ماه پیش گرفتم. 45 تومن. مانتو سبزم 45 تومن.




رمان گشت ارشاد13

گشتن یه مانتو ابی نفتی تنش کرد از بین روسری هاش هم یه روسری که زمینه ی ابی نفتی و گل های




برچسب :