رمان خالکوبی 11

دستم را میان موهایش.. فرو می برم....
فک سفت شده ام را تکان می دهم و از روی جبر... از سر زیستن اجباری.. از سر ایستادن... به بهای نشکستن تمام کسانی که دوستشان دارم..... روی تخت.. نیم خیز می شوم....
- پاشو علی.... پاشو.... پاشو منو ببر خونه.... حالم داره بهم می خوره از بوی بیمارستان..... پاشو علی....
و علی... که تمام مقاومتش... در برابر صدای سرد و التماس های بی روح من.... فرو می پاشد....
اشک هایش را کنار می زند و کمک می کند که لبه ی تخت بنشینم....
همان طور که پاهایم آویزان مانده... می رود که روسری ام را از روی صندلی آن طرف تر بیاورد....
- حا... حاج خانوم... کجاست....؟!
و چقدر... شکنجه می شوم.. بابت پرسیدن.. تمامی سوال هایی که حقم است...، اما.... توان پرسیدنش...، در من... نیست.............
روسری به دست و مات، از آن سوی اتاق چهار پنج متری، نگاهم می کند: ICU !!!
دستم روی ملافه ی سفید بیمارستان... چنگ می شود...
و سقوط فشار خونم را.... به سرعتی باور ناکردنی توی بدنم... احساس می کنم.....
نمی دانم چی توی صورتم می بیند که ادامه می دهد: وقتی.. وقتی از بیمارستان زنگ زدن خونه... حاج خانوم گوشی رو برداشته بود... با.. با آقاجون میان بیمارستان... سکته ی... سکته ی مغزی کرده ساره..... حالش اصلا خوب نیست.....
به سرامیک های سفید و تمیز کف اورژانس نگاه می کنم.....
« ببین چه پسر خوبیه!!؟ مگه نگفتی احمد اخ و تفه؟؟!! بیا!!! یکیو واست پیدا کردم که نه نتونی بش بگی!! یکی که هیچ ایرادی نمی تونی ازش بگیری!!! خوب، خانواده دار.....!!!! چشم پاک............!!!!! »
پاهای ناتوانم را... پی حل کدامین معادله ی لاینحل زندگیم... بکشانم.....؟!
صدای پر از مادری و غصه دار و به گریه نشسته ی زنی.... پرده ی آبی اورژانس را.... پاره می کند.....
- ساره جانم.....؟؟؟!

می خندم..... تلخ..... و حالا... نمی دانم باید..... بیمار درد های خودم باشم....، یا پرستار درد های عزیزی که... برایم عمه وار.... مادری کرده..

سرم را که توی آغوش بی منتش می گیرد.. تازه می فهمم... که چقـــــــــدر همه ی این روز ها... در سوگ نبودنش.. پرپر زده ام.....
سینه ی گوشتی و بغل گرمش... هق هق های بی امان و چراهایی که به هر سوی محدوده ی کوچم اورژانس پرت می کند... لعن و نفرینی که می دانم هیچ وقت به دلش نبوده و نیست..... می دانم.. که عمه ی پسر پرست من... چقدر از دیدن وا رفتن دلبستگی هایش به مردی.. که عزیزش را بهش سپرده بود..... شکسته.......
دست هایم را دو طرف صورتش می گذارم و اشک هایش را... پاک می کنم....
- گریه نکن عمه.... ساره ت که نمرده این جوری زار می زنی.....
سرش را می گذارد سر شانه ی شکننده ی من.....
به علی درهم مچاله شده نگاه می کنم.....
و فکر می کنم که....
به راستی....، ساره...، هنوز نمرده.........؟!

******************************
پشت در آی سی یو.... انگاری که تمام روز های کودکی و نوجوانی ام.... پیش چشم های خسته ام.... راه می گیرند..... دستم را می گذارم روی در سفید و..... فشارش می دهم....
سومین تخت از سمت چپ... تخت مادری ست .... که به من زنانگی...، نیاموخت.....
پاهای کم جانم را... روی زمین.. می کشم.....
« من آخر از دست شما سه تا دق می کنم و می میرم!! »
گوشه ی لبم را... بی اختیار... می گزم.....
دستم را می گیرم لبه ی تخت و... به چشم های بسته ی حاج خانوم.... به لوله هایی که از بینی اش رد شده... به دم و دستگاهی که بهش... وصل شده.....
لاغر شده... زیاد.... پای چشم هایش بدجوری گود رفته.... یک طرف صورتش.. سمت چپ... آویزان... دلم بهم می پیچد..... گوشه ی لب هایش... آویزان...... دلم... بهم می پیچد.....
درز پلک هایش را... باز می کند.... کف دست عرق کرده ام را... به ملافه ی سفید تخت می کشم..... با کمر خیس از عرقم... چه کنم......؟!
به لوله های توی بینی اش نگاه می کنم... لب هایش.. تکان می خورد.....
قلبم... تند.. می کوبد....
گوشم را.. نزدیک می برم..... سِر شده ام..... از درد های.. بی شمار.....
نمی فهمم چه می گوید.....
خودم را عقب می کشم.....
دست هایش.. هر کدام ... یک طرف افتاده اند.....
اشک هایم.... یکی دو قطره ی ناچیز... روی ملافه ی سفید می چکند.....
خم می شوم و دست هایش را.. دو طرفش.. مرتب می کنم.....
و بی آنکه نگاهش کنم.... و بی آنکه قدرت تماشای مادرم را داشته باشم..... و بی آنکه... هیچ درمانی.. بر جگر سوخته ام باشد..... زمزمه می کنم.....
- یادته حاج خانوم.... خیلی کوچیک بودم.. پنج شیش سالم بود.... ازت پرسیدم مامان؟! زن و شوهرا... مث شما و آقاجون ، چجوری بچه دار می شن؟! اخم کردی...... یه چشم غره رفتی که حساب کار دستم بیاد.... بعد... بعد از گفتنِ حاج خانوم، نه مامان !، آروم گفتی.... از خدا می خوان...، خدام بهشون بچه می ده.....

دست می کشم به موهای چسبیده به پیشانی بلندش و..... آستینم را... می کشم پشت پلک های... خیسم......
- حالا.... ببین چجوری... خواهرم.... خواهری که همیشه می زدیش تو سرم..... از خدا خواست و..... بچه دار شد......
اشک از گوشه ی چشم راستش.... پایین می چکد..... روی بالش می افتد و بالش را لک می کند....
هی نفس می کشم..... عمیق.... رهایی از درد.....، ممکن...، نیست......
پرستاری که مشغول چک کردن بیمار دو تا تخت آن طرف تر است، به من اشاره می کند....
دست می کشم... کنار بالش حاج خانوم.....
امان از روزی که.... بت های زندگیت... یکی یکی... بشکنند......
ملافه اش را مرتب می کنم....
و دل پاره پاره ام را..... از لوله ها و دم دستگاه ویران کننده... می گیرم.....
پایم را می کشم کف زمین.....
در آی سی یو را باز می کنم......
سرم را می کشم بیرون.....
و نفس تنگ شده ام را.... آزاد می کنم........
و امان از روزی که.... حنای مادرم هم.. پیش چشم هایم... رنگی نداشته باشد...


پایم را که از ساختمان پزشکی قانونی بیرون می گذارم...ریه هایم... به التهاب تنفسی عاری از درد... برمی خیزند.....
دستم را می گذارم کنار دیوار.... و برای اولین تاکسی به انتظار نشسته... دست تکان می دهم......
این هم از من..... که شکمم... خالی از هر نطفه ای ست......
.
.
.
نیست...! رفته...! و من... همه ی این روزها... تنها به تماشای به در و دیوار کوبیدن های علی و ..... اشک های آرام شادی و حنانه پشت خطوط تلفن و..... لاغری بیش از حد و مرگِ نشسته در چشم های روشنک..... نشسته ام.........
.
.
.
آقاجون از انتهای راهروی طولانی بیمارستان.... پدیدار می شود.....
کیفم را برمی دارم.... قدم هایم را.. می کشم....
کمر خمیده ی آقاجون..... سرِ افکنده اش.....
نفسش با دیدنم.. میگیرد... و چیزی... شبیه به آه..... از سینه اش.... بیرون می ریزد.....
دستش را می گیرد به دیوار سفید.....
علی گفته بود.. با کسی حرف نمی زند.....
خبرش را دارم... که خانه ی پدری... جهنم شده.....
دستم را می گذارم روی پیشانی ملتهبم..... و به آرامی.... از کنارش.... عبور می کنم.....
آبروی فتوحی ها... با دست های باد..... رفته............
.
.
.
در اتاق منتهی به سرخابی ها را... قفل کرده ام... کلیدش را... گذاشته ام کنار جا کفشی... تمام قاب عکس های دونفره.. از گوشه و کنار خانه.. جمع شده.... و حلقه ی دوتایی.. که حالا به دنبالش نمی گردم...، اما نیست.... و خودم.... با همان لباس های اندک... چمباتمه زده ام.. گوشه ی اتاق کار.... اتاق مهمان... هر اتاقی...، که خالی از زندگی ست......
.
.
.
گلی..... کنار منست.... سکوت می کند... و با سکوتش... من را ... تسکین می دهد....
و عمه... بند کرده که بروم خانه اش.... گریه می کند.... خودش را لعنت می کند.... به بی حالی و بد حالی می افتد....بهش می گویم که هیچی نیست... بهش می گویم که... آرامم....... دروغ می گویم......!
و علی.... به دنبالش.. تمام تهران را.. زیر پا گذاشته.. اثری از خالق تنهایی ام..نیست.....
و اثری... از عاطفه... از چشم هایی عاطفه وار... و از پدری.. که شاید.. روزی.. به ناحق، پدر خواندمش..... نیست... این روز ها... همه ی آدم های مهم زندگیم.. یکی یکی... نقش می بازند.........
.
.
.
علی سر جنگ دارد... دعوا می کند.... حمله می برد سمت روشی... که لگد بزند به شکمش... روشی جیغ می کشد... گلی شانه هایش را می گیرد... من... میان سکوت.... نگاه می کنم.... و حتی... نمی دانم چرا... طاقت لرزیدن دوباره عرش را... ندارم.....
باید از این خانه بروی ساره!.... باید آبروی آن بی پدر و مادر را ببری...! این ها را علی حکم می کند....و من... که هوای خانه برایم تنگ شده.... بی هیچ دلیلی..... هنوز.... پای رفتن.... ندارم...............
.
.
.
به اسم خط خورده ی کامران صدر... توی صفحه ی دوم شناسنامه ام... خیره می شوم.....
حاج آقای محضر دار..... بلند بلند.. حرف می زند....
- جناب آقای کامران صدر... کجان؟؟
و چشم هایش را تنگ می کند....
خدا را شکر که علی از قبل همه چیز را برایش توضیح داده... خدا را شکر که می داند کامران همین پایین...، منتظر است تا من از این خراب شده بروم، بعد بیاید و....
نیامده.... نیامده و من.. به تنهایی.. بار این طلاق توافقی را.. به دوش می کشم....
پول شاهد ها را... قبل از قدم گذاشتن به اتاق... تمام و کمال... پرداخت کرده ام..... شاهد های قلابی... شاهد هایی.... که به تماشای ویرانی من... نشسته اند.... و سند آزادی من را.... از خانه ای که بوی تعفن گرفته ... امضا می کنند.....
کاش هیچ رهایی ای... به بهای رعشه افتادن بر عرش... به بهای یک عمر محکومیت... به حبس ابد..... به حبس ابد بی اعتمادی.. داغ دیدن... و زخم خوردن... نبود..... کاش........
بند کیفم را توی مشت های سردم.. می فشارم....
سیده ساره فتوحی..... مطلقه.... بیوه.... خیانت زده.....
باز به امضای کوچک محضر دار... پای صفحه ی دوم شناسنامه ی بی نام و نشانم.... نگاه می کنم.....
صدای کل کشیدن گلی و شادی... توی سرم می پیچد.....
آرزو می کردم... دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را.....
لباس سفید و تور بلند و نیم تاج کوچک و نقره ای....
من گمان می کردم.. دوستی همچون فصلی سرسبز.... چهار فصلش همه آراستگی ست.....
دست های محتاج و..... چشم های... پر از امنیت......
من چه می دانستم... هیبت باد.. زمستانی هست.....
بغض توی حنجره ام.... چنگ می اندازد...
سبزه می پژمرد از بی آبی....
سرمای مهرماهی... از پنجره ی اتاق محضر دار... به تن یخ بسته ی من... خنجر می کشد......
سبزه.. یخ می زند از سردی دی.....!
چشم هایم به دریدگی از درد و ناباوری......
چقدر هوا... خفقان آور و تنگ شده......
باز بختک به گلویم می افتد.....
دستم را می گذارم بیخ خِرم و.... چنگ می زنم......
من چه می دانتسم... دل هر کس...، دل نیست............
نگاهم را از بند و بساط پهن شده روی میز و دفتر بزرگش می گیرم و...... تنها..... تنها تر تک تک ثانیه های عمرم...... از محضر... بیرون می زنم.......
و چه رویاهایی.... که تبه گشت و... گذشت.......
و چه پیوند صمیمیت ها..... که به آسانی یک رشته... گذشت...........
سرم گیج می رود... تمام ساختمان چهار طبقه ی دفتر ازدواج و طلاق.... پیش چشم هایم.. سیاه می شود.....
دستم را می گیرم لبه ی نرده ی چوبی و دو سه تا پله را... سر می خورم و... روی چهارمین پله... می نشینم.....
حلقه ی دوتایی و حلقه ی ساده با نگین های ریز مردانه......
دل کندن از خانه ی امن پدری و سپردنت... به دست های... باد.....
صدای زمزمه ای آرام... گوش هایم را... نوازش می کند....
« باید پیرهنمو بدی خشکشویی....! یادت نره! نارنجی شده !! »
یک قطره اشک بی اجازه... قطره ی اشکی که این روز ها.. سر به عصیان برداشته... از گوشه ی چشمم... فرو می چکد.....
چه امیدی....؟! چه امید.....؟!
چه نهالی که نشاندم من و... بی بر گردید......
صدای قدم های کسی..... از پیچ و خم راهروی تلخ محضر طلاق.... عبور می کند....
صدای گام هایی.... مثل همیشه .... متین... آرام... سنگین..... و این بار... پر از .... خستگی و..... ویرانی .......
سرم را به نرده ی چوبی تکیه می دهم و.... چشم های اشک آلودم را..... می بندم.....
و چه امید عظیمی.......، به عبث انجامید..............
.
.
.
صدای گریه های روشنک... تمام شب... تمامی این شب ها... راحتم .... نمی گذارد......
گوشه ی هال برایش جا درست کرده ام.....
تشک و دو سه تا بالش و... لیوان آب و یک مشت دارو....
باید تحت نظر باشد.....
حتی نمی دانم... برایش می ترسم...، یا نه.......
حاج خانوم... روی تخت افتاده... یک طرف بدنش.. سمت چپ بدنش... حرکت نمی کند.... و من... حتی نمی توانم بروم ببینمش... و حتی نمی توانم.... توی چشم هایش... نگاه کنم........ دافعه ای عجیب... در من.. سر به طغیان برداشته... از ساره ی این روز ها.... می ترسم و...... نمی ترسم.......
صدای گلی..... صدای مرهم زخم های برادرم.. از توی تاریکی هال.. به تاریکی اتاق کار و... قلب من... می دود....
- بخور اینو... نچ.... نکن اینجوری روشنک.... بخورش تا آروم بگیری.... باشه باشه... من بهش می گم..... به خدای احد و واحد که اونم حالش خوب نیست روشی.... بذار همین یکی دو ساعت شبارو بخوابه..... ازت خواهش می کنم......
نسیم خنک پاییزی.. از گوشه ی پنجره باد.. توی اتاق می پیچد.....
حالا... گلی... در آستانه ی در.... ایستاده......
میان روشنای راهروی سرخابی و تاریکی اتاق کارِ....من.....
- بیداری.....؟!
جوابش را... نمی دهم.....
زیر لب می گوید: می خواد باهات حرف بزنه..... نمی تونه بخوابه ساره..... فقط می خواد با تو حرف بزنه......
نگاهم را از لیوان آب توی دستش.. می گیرم.... پتو را می کشم سرم..... و هق هق تلخم را... خفه می کنم......
و به این یقین می رسم..... که دیگر.... هیچ وقت.... خوب... نمی شوم..


بعد از یک ماه تمام.... امروز... از بستر درد... برخاسته ام.....
گلی نیست.... علی نیست.. عمه که ، حتی دلش نمی خواهد به صورت روشی نگاه کند، نیست....
تنها منم.... و خواهری.... که گوشه ی هال... مچاله شده.. و هی.... صدایم می زند.... و من... هی... از اسمم... و هر چیزی که من را به رگ و ریشه ام وصل می کند.... بیزار می شوم.......
پیاز های خلال شده... چشم هایم را تحریک می کنند.. و این بار من.. در برابر تحریکشان.. می ایستم.... چاقو را میان دستانم می فشارم و گریه های روشنک را.... نشنیده می گیرم....
- د لعنتی یه دقه بیا اینجا!! بیا باهات حرف بزنم!! ساره داری دقم می دی!! تو رو به همون خدایی که می پرستی... ساره.....
خون از انگشت اشاره ام... جاری می شود... شیر آب را باز می کنم.... دستم را می گیرم زیر شیر آب.... خشم... جای التماس صدایش را... می گیرد......
- از همون بچگیت سرتق و حرص درآر بودی!! موذی!! همیشه با همین مظلوم نماییات کاری کردی همه خرت شن!! همیشه!!
ماهیتابه ی حاوی پیاز های خلال شده را... با فشار عارض بر فکم.... رو ی گاز... می کوبم.....
چرا آدم نمی شوی روشنک...؟! باید چکارت کنم.....؟!!
باز صدایش... روی مغزم.... راه می رود....
دست هایم را روی اوپن عمود می کنم..... و سرد و بی روح... به چشم های زمردی اش... زل می زنم....
- چرا ساکت نمی شی؟!
پوزخند می زند..... و می لرزد.....
- خیلی دلت می خواد ساکت شم؟؟ آره!!؟؟؟ می خوای بدتر زجرم بدی؟؟!! چی عایدت می شه؟؟ چی؟؟
آهسته می خندم و شانه بالا می اندازم: تو چی عایدت می شه؟!
دست به سینه می زنم و.... چشم هایم را... تنگ می کنم....
- تو چی عایدت شد.....؟!
و به شکمش... زیر پیراهن بلندآبی تیره... نگاه می کنم.....
چشم های وق زده اش را... به شکمش.. می کشد.....
خودش را می چسباند به دیوار پشت سرش....
و لکنت... میان حروف جاری بر زبانش... می نشیند....
- تتتت.... تو.... تو.....
لبخند می زنم و در آستانه ی ورودی آشپزخانه... می ایستم....
بازی را... تو شروع کرده ای... پاره ی تنم.....!
- من چی؟! من چی روشی؟! من چی خواهر تحصیل کرده و جذابم؟! من چی خواهر خونه خراب کنم؟؟ هوم؟!
اشک هایش... باز سلاح زنانه اش می شوند....
حربه ی بلا استفاده ای... در برابر منِ تا خرخره مسلح... به کار گرفته.......!
پشتم را بهش می کنم.... و پای گاز... می ایستم.....
صدای ضجه اش... سوز بدی... به تنم.. می نشاند.....
- من نمـــــی خواستم......!!! من نمی خواستم اینجوری بشه..... نمی خواستم ساره... نمی خواستم..... من... من فقط.... من فقط ترسیده بودم.... فقط... من... ساره من نمی خواستم...... همه چی یه لحظه بود.... همه چیز یه چشم بهم زدن بود.... همه چیز......
زردچوبه را به پیاز های جلز و ولز کنان... اضافه می کنم.....
دست شکسته به کار می رود.... دل شکسته.... به کار... نمی رود.......
یه لحظه... یه چشم بهم زدن..... یه ثانیه ای که برای من... به قیمت تمام عمرم... تموم شده.......
دلم بهم می خورد و کفگیر را ته ماهیتابه ی چدن می کشم و پیاز ها را... زیر و رو می کنم.....
دست هایی که روزی.. دوستشان داشته ام.... خواهر من را لمس کرده اند....
چشم هایی که روزی... همه ی هستی من بوده اند.... مست چشم های خواهر من شده اند.....
خواهری که... همه ی عمر... همه ی سال ها..... دل به تکیه گاه بودنش بسته بودم..... پاره ی جگری که.... تمام دلخوشی ام.. برق سبزی چشم هایی بود...، که همسر آینده ام را... تایید کنند...... آخخخ..... سوختم...... سوختم روشنک...... سوختم کامران...... سوختم........
پیاز داغ را بهم می زنم و...... انگشت چسبیده به ماهیتابه ام را می مکم و......
سوختم شوهرم.... سوختم... پاره ی جگرم........
سوختم...........
.
.
.
صدای تک بوق ماکسیمای سرمه ای را... نمی شنوم....
شنوایی...، در من... نیست....
تنها.. گوشه ی پرده ی سفید و نوعروس هال را کنار می زنم.... و به مردی چشم می دوزم.... که غرغرکنان... ساعدش را روی فرمان گذاشته.... و زنی... با چشم های سبز.... با شکم برآمده.... با چشم های... اشکی.... و گلی... که کمک می کند سوار شود... و خودش... عقب می نشیند.....
چه زود تسلیم حکمِ بی بی به گِل نشسته ات شدی.....
چه... زود......


کسی.. کناره ی پتویم را.. می کشد...
کلافه و اخم آلود.. پتو را می کشم و سرم را زیرش پنهان می کنم....
مویه ای زوزه وار..... خواب هنوز نیم ساعت نشده ام را.... به کابوسی بی بدیل.. تبدیل می کند....
- ساره.....
وحشت زده و خیس از عرقی خوف ناک... از جا.. می پرم....
قفسه ی سینه ام.. تند تند... بالا و پایین می شود.... میان تاریکی... گریه ی ضعیف زنی را... تشخیص می دهم....
وحشت زده و لرزان... خیز می برم سمت آباژور کنار تخت و... چراغ کلاهکش را... روشن می کنم....
یا امام غریب......
روشنک... پایین تختم... گوشه ی پتو را به دندان گرفته.... موهای نامرتبش.. دورش ریخته... گریه می کند.....
دستم را روی قلبم می گذارم... آرام بگیر... وامانده ی... درمانده.....
آهسته.... زمزمه می کنم: چیزی می خوای...؟!
سر به زیر افتاده اش را.. به آرامی.. بالا می آورد.. و من.. میان همه ی حجم تاریکی اتاق یخ بسته ام.... برق چشم های خون گرفته اش را... می بینم..... هیچ سفیدی ای توی چشم هایش.. وجود... ندارد.. هر چی هست.. سبزی کمرنگی ست، رو به بی رنگی.... و یک جور خون گرفتگی محض.....
از فرط وحشت.... رو به قالب تهی کردنم......!
خودم را با یک حرکت عقب می کشم و هیــــــن بلندم...... میان مویه های مو به تن راست کنش... گم می شود.....
- هیسسس.... ساره!!؟ تو هم می تونی ببینیش؟؟!
چشم های گشاد شده ام را... دور تا دور اتاق.. می گردانم.....
- اونجاست ببینش... ازش می ترسم ساره... خیلی ازش می ترسم....
به انگشت اشاره اش.. که دیوار روبه رو را نشانه گرفته.... خیره می شوم... هیچی نیست... هیچی....!!
خودم را روی تخت به سمتش می کشم: کسی که اینجا نیست.....
لبش را گاز می گیرد: هییین!! اونجاس!! ببینش!!!؟
بر خلاف میل باطنی ام... علی رغم همه ی امتناع و بی میلی ام بر.. حتی لمس کردنش..... بازویش را می گیرم....
- هیششش!! هیشکی اینجا نیست!! هیشکی!!
- چرا!! چرا ساره!! اونجاس!! ببینش!!؟؟ می خواد منو ببره.....!!
هقِ عمیقی می کشد و ...... مثل دختر بچه های چهار ساله.... زار می زند که.....
- خودش گفت....! گفت می خواد منو با خودش ببره!! من.. من ازش می ترسم ساره.... نذار منو ببره..... نذار بهم دست بزنه....
چنگ می زند... به لباس خوابم.....
- تو.. تو کمکم می کنی ساره....؟!
هرچقدر تلاش می کنم که لباسم را از مشتش بیرون بکشم... موفق نمی شوم....
نفس حبس شده ام را... به سختی... آزاد می کنم و.... پتویم را... به دورش می پیچم و.... پایین تخت... کنار پایش... زانو می زنم.....
- نمی ذارم ببرتت.....
پتو را دورش می گیرد.... می لرزد.. هق می زند... مویه می کند....
دست می کشم.. به پرز فرش صورتی سفید....
و می آیم از جایم بلند شوم که....
زن مویه کنان.. زن وحشت زده.. زنِ.... جهنم زده.... ساق پایم را.. می چسبد.....
- نرو....!! از اینجا نرو ساره!! اون منو با خودش می بره!! تو قول دادی ساره!! من.. من ازش می ترسم.....
لا اله الا الله.....
تنها کلامی ست... که بر زبانم... جاری ست.....
دستم را... دراز می کنم.....
خواهرم... توی بغل شوهرم... خواهرم.. میان دست های شوهرم..... خواهرم..... میان امنیت شوهرم.....
آخخخ..... خواهرم.....!!!
آخخخ.... شوهرم......!!!
اما...، انگاری.. خدا می داند....
خدا، بیزاری این لحظه ی من را می بند...، که پیش از آنکه دستم را پس بکشم..، روشنک.... دستش را توی دستم می گذارد.....
کمکش می کنم بلند شوم.. کمکش می کنم.. بی آنکه.... هیچ حسی از رگ و ریشه ام.. داشته باشم....
کمک می کنم روی تختم دراز بکشد....
پتویش را مرتب می کنم...
باز.. بی خوابی.. به سرم زده......
می آیم بروم که.. باز لبه ی پیراهن خوابم را... می کشد.....
- نرو.... می ترسم....
کلافه... نفسم را بیرون فوت می کنم....
لبه ی تخت... می نشینم.. سنگین.. معذب.....!
بوی گند ایفوریا.. شامه ام را.. اذیت می کند.......!
نمی دانم چقدر می گذرد....
نمی دانم چند دقیقه... چند ساعت... چند ثانیه ی کند و کشدار.....
که گریه های زن ایستاده میان آتش.... رو به خاموشی می رود.... نفس پله پله ای می کشد..... و زمزمه ی آهسته اش... میان گوش هایم... میان سوز پاییزی عبور کننده از پنجره ی باز..... می پیچد.......
- خیلی سخته.. که در اوج دارایی... در اوج قناعت.... این همه احساس فقر کنی........
سخته که نتونی خوشبختی آدمایی که برات مهمنو.. ببینی....
هیچ وقت نتونستم... هیج وقت نشد آروم باشم... هیچ وقت نشد...، که ببخشم......

می آیم فرار کنم.. می آیم با حالت تهوعی که گریبان گیرم شده...، از اتاق بیرون بزنم.... که چیزی توی صدایش.. این اجازه را به من... نمی دهد..... جیزی.. شبیه به... درد... شبیه به استغاثه... شبیه به.... اضطراب.......
- ازم متنفری......؟!
سکوت می کنم.. از میان سکوتم..، رد می گیرد: سخته... وقتی همه چی داشته باشی...، اما هیچی نداشته باشی.... وقتی در اوج زیبایی... غرور... رتبه ی علمی... وجهه ی اجتماعی باشی..... اما...... احساس کنی.. هیچی نداری........
احساس کنی.. تمام چیزایی که یک عمـــــــر براشون جنگیدی.....، برات بی ارزشن....
احساس کنی... تمام چیزایی که یک عمر برات ارزش بودن و برای ارزش موندنشون تلاش کردی... ، حالا.... با یه تلنگر... با یه تلنگر کوچیک.. از چشمت.. میفتن....
همه ی چیزایی رو که عمری به خاطرشون حرف شنیدی، زخم خوردی، بلا استفاده می بینی....

دارد بهانه می آورد.. دارد توجیه می کند.. نمی فهمم.... نمی فهمم.... که چی.... که چــــی !!؟؟
سر به دوران افتاده ام را میان دست هایم میگیرم.....
- وقتی.... وقتی ببینی در اوج دارایی تو...، یکی هست که در عین نداری... در عین بی ارزشی..... احساس خوشبختی می کنه...... یکی هست....، که احساس خوشبختی می کنه...


طاقت نمی آورم.. تاب...، نمی آورم.. با خشونت تمام از جایم بلند می شوم و شقیقه های تپنده ام را.. میان دو دست.. می گیرم....
- نمی خوام بشنوم!! نمی خوام!!!
قدم هایم را یکی دو تا می کنم، از اتاق بیرون بزنم که، صدای یخ بسته اش... مو به تنم... راست می کند...
- داری فرار می کنی.....؟!
پشت به تاریکی اتاق... رو به روشنایی نصفه نیمه ی راهروی سرخابی.. می ایستم....
می خندد....
- از چی فرار می کنی خواهر کوچولو؟؟! از من؟؟ یا از واقعیت دردناکی که پشت حرفامه.....؟!
مشت بی اراده ام را به در می کوبم و داد می کشم که: از دروغای تو!! از تو!! از توجیهاتی که داری میاری... از بهونه هات... از همه ی چیزایی که من نمی فهممشون.....
روی موکت قرمز.. به زانو می افتم... چه بی پناه.. می نالم که....
- چجوری روت شد....؟! چجوری روت می شه.... ؟! چطور تونستی......
نمی بینمش.. اما از تکان خوردنش می فهمم که نیم خیز شده...
- هی ساره...! ببینش!؟ ببینش؟! اونجاس... پشت سرت!!
خون توی رگ هایم یخ می بندد و از اضطراب توی کلامش، مثل جن زده ها، به عقب پرت می شوم.....
تند تند پلک می زنم... تند تند... نفس می کشم.... نه... نه... هیشکی توی راهرو نیست... هیشکی توی راهرویی که دو تا زن بدبخت و درمانده را جا داده، نیست.....!
با تن و بدنی لرزان و عصبی از حرف های از سر هراس روشنک..، از جا بر میخیزم و چراغ راهرو را... روشن می کنم.....
و بلند بلند... به خودم.. به او.. به کسی.... تلقین می کنم که...
- ببین!!؟؟ هیشکی نیست!!! هیشکی!!!
خودش را گوشه ی تخت.. مچاله کرده...
زمزمه میکند...
- بیا..!؟ بیا اینجا ساره.. بیا به خدا کاریت ندارم.. فقط باید یه چیزایی رو بهت بگم.. فبل اینکه.. من... ساره... باید بشنوی.....!
کلافه... سردرگم.. پر از استرس.... تنها و تنها به خاطر آن بدبختی که توی شکمش خفته... تنها به خاطر آنکه درون خواهر خیانت زده ی من نفس می کشد و من.... ناگزیر از به دوش کشیدن بار گناه انداختنش.. ناگزیر از عرش را به لرزه نینداختنش.... هر روز و هر شب.. هر ثانیه و ساعت...، تحملش می کنم....، که من فرشته نیستم اما آنقــــــــدر...... بدبختم....، که عذاب کردن... در من نیست.....، پنجره را می بندم و با فاصله ای طولانی... لبه ی تخت می نشینم....
سرم را روی زانوهای جمع شده در شکمم می گذارم...
- ساره....؟!
پسش می زنم.. بد... تند.. تلخ... همه ی آن جـــوری که...، حقـــــــم است....!
- ها!!!؟؟
- کامران خوبه..... خیلی.....
دلم...، بهم می پیچد.... یا خدای احد و واحد.... طاقت این ضربه را...، ندارم..

    اما من خوب تر بودم!.. من... خیلی خوب تر بودم ساره.....
اسید معده ام.. به جوشش می افتد.....
- من خوب تر بودم و..... تو اون همه خوبی...، هیچی نداشتم.....! ساره!! من هیـــــــچــــــــی نداشتم!!! می تونی این واقعیتو درک کنی یا نه؟!! نه.... نمی تونی... هیشکی نمی تونه..... هیشکی نمی تونه درک کنه که وقتی آس دانشگاهتون باشی... اما تا دری به تخته می خوره... تا از الف بودن معدل، به ب شدن می رسی، وقتی رنگت زرد و سفید می شه، وقتی هزار جور قرص جور واجور تو کیفته.... وقتی ..... نه ساره... نمی تونی بفهمی وقتی همه چی داری... وقتی همه چیت خـــوبه...، اما آمبولانس بیاد دم دانشکده.... چون تو نتونستی دوستت دارم ساده ی همکلاسیتو...، هضم کنی..........
ملافه را میان مشتم...می فشارم....
- وقتی... وقتی در نهایت نامبر وانی... در نهایت سلیقه... در نهایت غرور.....!! چشمت دنبال پسری باشه که شبا تو کافه ی دور همیای تو و دوستات، پیانو می زنه......، فاتحه ت....، خونده س.........
یک دفعه... کاملا غیر قابل پیش بینی... خیز بر می دارد.. خم می شود روی من و شکمش و ... می زند زیر گریه.....
- ساره من خیلی بدبختم... نه؟؟ من خیلی بدبختم؟؟
نفسم..... قلبم..... دلم.....
پلک می زنم... بلکه سیاهی خیمه زده بر چشمانم... برود...
- کامی... تمام اون چیزایی بود که من نداشتم... تو... عین احمقا... ساده... بی دست و پا... اون... اون همه پرفکت.....! ساره!! کامران حق تو نبود!! این همه خوشبختی...، حق تو نبود!!
به سینه اش می کوبد و زار می زند که....
- پس من چی؟؟ ها!!؟؟؟ پس من چی؟؟ من چه گناهی کرده بودم که سهمم از اون همه نامبروانی، اون پسره ی الدنگ و ماست و خیار باشه ، که آخرم نتونم جلوی خودمو بگیرم و بخوابونم تو گوشش؟؟؟ که انقد حالم وخیم بشه که آمبولانس بیاد دم در دانشکده..... پس تو این زندگی آشغالی....، چی سهمه منه ساره..

    وقتی رسیدم سر خواستگاریت و... دیدم کی، کجا نشسته! وقتی دیدم کی، از کــــی خوشش اومده...، هی به خودم گفتم خفه شو روشی..... هی....
با صدای بلند.... وسط نیمه شب تاریک پاییزی.... زار می زند که.....
- هی به خودم گفتم خفه شو، ساره... به خدا گفتم ساره.... به جان علی قسم که گفتم..... نیومدم تهران... نخواستم ببینمت.. نخواستم...، ببینمش....!! من... من از خودم ترسیــــدم ساره........! من از تمام بدیام... ترسیــــــدم.....
با گوشه ی ملافه... آب چشم و بینی اش را... پاک می کند.....
- ترسیدم آتیش بیفته وسط زندگیمون.. وسط زندگی تو... من... اون....! پسم زد ساره......
چشم هایش.. شبیه به دختر بچه هایی شده.. که مادرشان را... گم کرده اند....
سرش را کج می کند.....
- باور می کنی....؟!
ناله از صدایش می رود... خشم... رگه هایی از.... سیاهی... تاریکی.....! وحشت زده... به انتهای تخت، می چسبم...!
- پسم زد!! اون کثااافت، منو پس زد!!! تفم کرد!! گفت از زندگیش گم شم بیرون!! منو، منی رو که همه حاضر بودن گوشه ی لباسمو لمس کننو، پس زد!!!
سیخ سر جایش.. می نشیند... برق چشم هایش.. من را.. می ترساند.....!
- یه بار بهش گفتم، ما کاری به کار ساره نداریم.. ما که نمی خوایم آزارش بدیم.... اون که قرار نیست چیزی بفهمه.... چنان خوابوند تو گوشم.... که تا یک هفته... یه ور صورتم.. درد می کرد......
از درد معده، مچاله شده ام......
بس کن روشنک... بس کن شیطانِ مجسمِ زندگی به آتش کشیده شده ی من ...... بس کن.......!
- خب... خب اولش فرار کرد... اولش دوری کرد.. فکر کرد می تونه وایسه جلوم!! فکر کرد می تونه از پس من بربیاد!! که الحــــقم براومد!!! تا وسطای راه، براومد....!! اما... یهو... یه دفعه..... یه شب... یه شبی که همه مون همین جا... توی همین هال بودیم.. یه شبی که انگار با تو شکرآب بود و تو خودتو وقف ظرف شستن کرده بودی.... یه شبی که سی بار بهم گفتی حلقه ت گم شده.... وا داد...........
دستم را گذاشته ام بیخ گلویم و... فشار می دهم... و نمی دانم چرا... جای در آمدن نفسم... اشک هایم.... ملافه ی سفید تخت را... خیس می کنند.......
- خودمم نفهمیدم چی شد و... چجوری شد... نفهمیدم.. کبریتی که زدم... چجوری شعله کشید... چجوری همه چیزو سوزوند... چجوری همه چی رو... خاکستر کرد.....
اما... مــــی دونم کدوم لحظه بود..... می دونم تو کدوم ثانیه... تو کدوم وقفه ی زمانی..... جرقه خورد.....

پوزخند می زند.... تلــــخ... کشیده.....
- هه....! فرار کرد!! فرار کرد اومد پیش تو! تورو بغل کرد! تورو بوسید!!! فرار کرد و فکر کرد که من...، ندیدمش.....
اما... یه چیزی این وسط بود.. و اون اینکه... من آدم پا پس کشیدن، نبودم....!

مشت محکمی به شکمش می کوبد و ضجه می زند که.....
- فقط یه لحظه بود....! فقط یه لحظه!! دیگه بعدش نفهمیدم چی شد!!! دیگه هیچی به اختیار خودمون نبود!! همه چی خــــوب بود!!! من بودم... همه ی ارزشام بود....، کامرانم...، بود....!!
مشت های بی امانش را میگیرم... تا شکم خودش را، لت و پار، نکند....
زار می زند.. و من.. نمی دانم که چشم هایش... به کدامین دریاچه ی دنیا... وصل ست......
- می ترسیدم، اما وقتی میدیدمش، خوب می شدم! وقتی میدیدمش، جفتمون یاد تو میفتادیم، اما با یه لبخند من.....، رنگ نگاهش عوض می شد..... تورو از ذهنش دور می کرد.. و من، این دور کردنو، مــــی دیدم!!!
من بلد بودم چجوری مغلوبش کنم..... نمی شد اما، حداقلش این بود که اون، مبارزه ی منو، دوست داشت! مغرور بود و تحت اختیارم درنمی اومد.... اما من، باهاش می جنگیدم.....! من.... نمی ذاشتم مث همه ی شب و روزایی که با تو داشته...، غالب باشه.... یکنواخت بشه.... بی حوصله بشه... من... بر خلاف تو....، کامرانو خوب شناختم ساره.......!
کامران عاشق ستیز و گریز بود! از رکود و یکنواختی، بیزار! عاشق تحرک، پرواز، اوج، سر نترس! عاشق جدال!! جدال با یه زن!! و من دقیقا می دونستم که اون چی می خواد! ما مثل هم بودیم..... عاشق سوار شدن بر رابطه ای که... بازنده نداشته باشه...!
از همون ثانیه ی اول... از همون اولین بار...، می تونستم این حقیقت تلخو درک کنم که چقــــدر... زنشو دوست داره...... وقتی... وقتی تو گرگ و میش سحر... پنجره ی هتلو تا ته باز کرد و.... شروع کرد به سیگار کشیدن..... وقتی چشماش قرمز شد... وقتی گلدون پاتختی رو پرت کرد تو دیوار..... ساره.... تو زنش بودی.... و چقــــدر... خوشبخت...!! اما...... اما من که... زنش نبودم......

ملافه را پس می زند.. به سختی.. خودش را.. جلو می کشد.. سرش را نزدیک صورت خیس و پر دردم میگیرد....
بچگانه... کودکانه... پر از... فلاکت... به التماس می افتد که....
- یه دفعه دیدم هیچی ندارم! بعد از چند ماه... دیدم وایسادم وسط یه جهنم که هیچی ازش ندارم....! ایستادم کنار مردی که از سر هیچی با منه، کنار مردی که این اواخر.... فقط به خاطر وسوسه های من... به خاطر فرار از تو... کنار من ایستاده.... دیدم یه ماهه حامله م و هیچی ندارم! دیدم یه ماهه حامله مو تو روز به روز داری به خودت میای! دیدم یه ماهه حامله مو تو همین چند هفته قبلش، با من از بارداریت حرف زدی! یادته....؟! یادته چجوری منو از خونه ش بیرون انداخت؟! هه....! وحشت کرده بود!! رو به قبله شده بود که نکنه من حامله م!! حالا... یه ماهه بودم.... یه ماه بود که همه ی معادلات زندگیم بهم ریخته بود... یه ماه بود که علی واسم جاسوس گذاشته بود.... رفت و آمدم و آسه آسه کردم... تا آبا از آسیاب بیفته.... دو هفته کافی بود تا علی دست از سر خونه ی دوستای من برداره... دست از سر هتلای جور واجور... رستورانا.... نگفتم... هیچی نگفتم... پنهون کردم... و در اوج حماقت، فقط به این فکر کردم که این بچه...، که این شیکم بالا اومده...، تنها حکم برنده ی منه، برای نگه داشتن تمام داراییم!!!......
دستش را پس می زنم.... دل و روده ام بهم می پیچد... باید از این اتاق، فرار کنم...... باید.....
مچ دستم را... می چسبد.....
دستش..، بدجوری یخ زده..!!!
- من حماقت کردم....! حماقت! ده برابر حماقتی که اون به خرج داد و نفهمید کی و چجوری... شکم من بالا اومد......! کم کم... شک کرد... کم کم... عصبی شد... بهونه گیر... یه دفعه میذاشت می رفت... در و دیوارو بهم می زد... غیر قابل تحمل شده بود... ازم ایراد می گرفت! از من!! فک کن!!؟؟ از من ایراد می گرفت!!! می گفت از رنگ چشمات خوشم نمیاد... می گفت بوی تنت حااالمو بهم می زنه.... می گفت..... ساره......؟! از من ایراد می گرفت.....؟!
دستم را از دستش بیرون می کشم... جیغم... انکار کردنی... نیست.......
- خففففه شـــــــــــــــو..........!!!
هق می زند.....
خیز برمی دارم و قدم هایم را برای فرار از تمام حقیقت های تلخ زندگیم... تند می کنم.....
می دود دنبالم.. کم سرعت... کم جان.... وسط راهروی سرخابی، می افتد زمین....
صدای گریه ی پر دردش... خانه ی صدرها را... می لرزاند....
- یه دفعه ورق برگشت! فهمید!! فهمید و طوفان شد! فهمید و کشون کشون بردم دکتر.. اما این بار... دیگه نه اینکه بخوام نگهش دارم...، این بار... من می ترسیدم ساره..... می ترسیدم....... من از مرگ..... از کابوسای این دو سه ماه اخیر.... وحشت داشتم... کامران می دونست! می دونست و بدتر عذابم می داد! می دونست و تنهام می ذاشت! می دونست و ولم کرد... می دونست و وقت کورتاژ گرفت... می دونست و تحقیرم کرد... فرار کردم.... فرار..... خودمو از وحشت عمل، خیس کرده بودم!! ساره... کامران تازه فهمید ما... چیکار کردیم......
رو به رویش... کنار راهروی سرخابی... می افتم......
شبیه به خواهری... که از چشم... می افتد......
خودش را می کشد جلو... ذره ذره... دستم را میگیرد و چشم های اشکی اش را می دهد به چشم های... دردمندم....
- حالا... حالا که اسمم تو شناسنامه شه.. حالا که ول کرده و رفته.... حالا که ننه باباش دوسلدورف موندگار شدن و حتی یه تلفن ناقابل نزدن، حالا که جواب همه ی صبر احمقانه ی تو.... یه تماس کوتاه و.. یه پیغام کوتاه تر و پر گلایه از طرف عاااطفه جون!!!، نه پر از شرمندگی از غلط زیادی پسرش، رو انسرینگه که به زودی برمی گردم...، حالا که دیوارای این خونه..، داره منو می خوره....، حالا که این حروم زاده.... به ترس من و حماقت تو...، داره نفس می کشه....،
سرش را روی شانه... کج می کند.....
- می خوای منو ول کنی.......؟!
استخوان های خشک شده ام... به تکانی.. ترق ترق می کنند.....
دراز می کشد روی زمین.... مچاله می شود توی خودش ... سرش را می گذارد روی زانوی خشک شده ام..... چشم هایش را... می بندد......
- من از اون روزی که تو منو ول کنی، می ترسم ساره..... اون می خواد منو ببره.... من...، می ترسم..

دست گلی به دادن داروهای روشی بند و... دست من.. به دستگیره ی در خانه.....
زنی سیاه پوش.... با چشم هایی.. که حالا دیگر... خالی از عاطفه واری.. تنها.. غربت و... شکستن را به یادم می آورند.....
دستم از دستگیره ی در.. می افتد....
یک قدم.. به عقب می روم....
یک قدم.. داخل می شود... چشم های ماتش را از روشنک میگیرد و.... به من می دهد... خسته و سنگین.. زمزمه می کند....
- داری... چیکار می کنی....؟!
.
.
.
عاطفه رفت.....
مثل باقی آدم های زندگیم....
مثل علی... که از وقتی روشنک به خانه ی زیر آوار مانده ام پناه آورد...، که از وقتی توی دادگاهم با روشنک و کامران، راهش ندادم...، پایش را بالا... نگذاشته....
تنها... یک وقت ها.. می آید و توی لابی می نشیند و صدایم می کند پایین.... دو کلام حرف... دو تا جمله ی خسته.... و چیز هایی شبیه به اینکه...« حاج خانوم.. افتاده گوشه ی تخت... واسش پرستار گرفته م.... یه پام اونجاس.. یه پام شرکت ... یه پام پی کارای خودم...... آقاجون شرکتو ول کرده به امان خدا..... نشسته تو خونه و درو بسته و تلفنارو کشیده... ساره.....! تو می دونی حرف مردم یعنی چــــی.....؟! »
و همین وقت ها... من... دست می گذارم سر شانه اش....
کلافه و پر از بغض... ادامه می دهد که...
- از این خونه بیا بیرون....! بذار خودشون دوتا بمونن! جور چی رو داری می کشی...؟! چرا نمی کَنی؟؟!!
با انگشت های بلاتکلیفم... بازی می کنم.....
- کی مواظبش باشه.....؟!
می خندد... بلند و.. عصبی....!
- مواظب اون حروم زاده؟؟ اون مواظبت می خواد؟؟ تو کله ی پوکت کار می کنه؟؟ ساره!! تمام تهران پر شده از خیانت شوهر و خواهر تو!! آبروی فتوحیا تف شده تو خیابون!!! تو چرا تو این خراب شده موندی؟؟ چرا دهنتو باز نمی کنی و حق اون بی ناموسو کف دستش نمی ذاری؟!!! می دونی باهاش چیکار می کنن؟؟؟؟
خب... علی هم..... علی ست.....
همین که می آید و دو کلام حرف برادرانه می زند... همین که خرید می کند و می فرستد بالا.... همین... کافی ست......
عاطفه هم رفت.....
مثل عمه، که یک روز کله ی سحر، با یک چمدان گنده آمد و گفت کلید اتاقت را بده که از این خانه ی فسق و فجور، برویم....!!
بغلش کردم... گریه کرد... بوسیدمش.... گریه کرد.... دست کشیدم پشت پلک های پف کرده اش...
- عمه....؟! اومدی منو ببری....؟! کجا...؟؟
گریه کرد و هی بدن گوشت آلودش توی بغلم... تکان خورد....
- من نمی تونم بذارم اینجا بمونی... نمی تونمم بیام و تو چشمای اون عفریته نگاه کنم.... عمه جون... دردت به جــــونم..... ول کن اینارو.... تو خودت خونه و زندگی داری....! بیا بریم.... بیا بریم اینارو ولشون کن..... این مایه ی عذابا رو.. این مصیبتارو ولشون کن..... بیا بریم عمه.....
خندیده بودم.... به روی عمه... تلخ و آرام.... خندیده بودم.....
کجا را داشتم که بروم.......؟!
کجا را داشتم که به اندازه ی یک تکه آجرش..، مال خودم باشد.....
کجا را داشتم که بروم و نترسم از روزی که ازم خسته شوند و بیوه بودنم.. مهر پیشانیم... نشود......
کجا را داشتم بروم....، عمه ی مهربانی.. که روزی... تو این گل پسرِ دسته گل به آب داده را...، تایید کردی......
کجا را دارم بروم...، عمه ی مهربانی ها..........
عاطفه رفت...
آمد و آمدنش به ساعتی نکشید... آمد و نشست و شماره ی کامران را گرفت و در جواب مشترک مورد نظر، خاموش می باشد، به سینه اش کوبید و روشنک گوشه ای چمباتمه زده را.... نفرین کرد......
بعد... با بغض... با درد... نگاه اشک آلودش را به من دوخت.....
- پسر من، بد! خواهر تو چرا....؟! تو چرا ساره؟؟ تو چرا اینجایی؟؟؟ بذار برو!! پاشو جمع کن بذار خودش شکمشو جمع کنه!! کامران کدوم گوریه؟؟ !!!! ای خدا... چقد گفتم این پسره رو نگهش دار؟؟ چقد گفتم پسر زنت ماهه، خوووبه!!!
و چقـــــــدر خودش را کنترل می کند و لیوان شربت را میان دست هایش می فشارد که خیز نبرد سمت روشنکی، که با چشم های پر از تحقیر و پوزخند، نگاهش می کند: دختره ی بی آبرو با زندگی پسرم چی کار کردی؟؟؟؟؟؟؟
لیوان شربتش را... پس زده... از جا بلند شده بود و نگاه من... در امتداد لباس سرتا پا سیاهش ... در عزای از دست دادن جاری اش و.... در سوگ به خواری نشستن پسرش......
جلوی در... مثل همه ی مادر های دنیا.... برای من..، در چشم من، گریه کرد اما.... سنگ پسرش را.. به سینه کوبید....
- ما... اشتباه کردیم......
.
.
.
همه من را به رفتن تشویق می کنند.....
هر کسی... پی راه فراری.... گریزی.....
من.... در مردن و زنده شدن روزی هزار باره ی خاطرات این خانه...... در فرار از هر چیزی که بهش نگاه می کنم و.... خاطره ای می بینم.......،
همه من را به فرار... تشویق می کنند......
من اما....، پی به ثمر نشستن عشق میان پاره های تنم......
.
.
.
صورتم را زیر شیر آب می گیرم.... مانتوی سیاهم را می پوشم... مقنعه ی سیاه... چادر سیاهم را هم..... سرم می کشم....
و از خانه.... بیرون می زنم.......
تمام مدارکم را آماده کرده ام.... ماندن... جایز نیست.....
ساختمان آموزش را که طی می کنم.... به دنبال رییس کل..... تمام در ها را.. باز و بسته می کنم..... خودشان گفتند شنبه صبح بیا.. و حالا، شنبه صبح... تمام آدم هایی که بهشان احتیاج دارم، یا نیستند، یا.... کاری دارند.....
دکتر حقی.... مردی که برای تمام کردن تمام بدبختی هایم... به تنها.... تنها و تنها یک امضای ناچیزش احتیاج دارم..... گم شده.....!
تمام دانشکده را زیر و رو می کنم... باز برمی گردم ساختمان آموزش.... از نگاه کردن به صورت همکلاسی هایی که گاه توی راهرو یا کلاسی دیده امشان و با حیرت ازم سوال کرده اند که « پس کجایی این ترم؟؟؟ » ، گریخته ام......
هنگامه و شادی.. از گروه بیرون می آیند.. شادی.. لب می گزد....
- ساره...؟! تو اینجا چیکار می کنی..؟!
به روی هنگامه... می خندم و با هر دویشان.. دست می دهم....
- یه سری کار اداری داشتم... اومده بودم که...
هنگامه... با همان لوندی خاص خودش.. می پرد وسط: چرا نمیای پس این ترم؟؟!! کجایی؟ مرخصی گرفتی؟؟
با نگاهم به شادی اشاره می کنم: آره تقریبا... به یکم استراحت احتیاج دارم...
شادی عین احمق ها، می پرد وسط معرکه: می خوان برن ماه عسل آخه.....!!!
و من... تنها فکر می کنم که دست هایم را دور گردنش حلقه کنم و.... بگویم... ای بمیری شادی.....
هنگامه... نگاه تیزش را.. به تک تک اجزای صورتم... به چادرم.. می دهد....
- ولی انگار... همچین خوب خوبم نیستی....؟! هوم؟؟ نه شادی؟ ببین پای چشماشو... صورتشو نیگاه... خودشم که نصف شده!!
لبخند تلخی می زنم و در پی تمام ماه های به زهر نشسته ام...، می گویم: من دیگه باید برم.. به همه سلام برسونین....
پله های دانشکده را دو تا یکی می کنم و باز می دوم به ساختمان آموزش.....
یکی از نظافت چی ها، فوری از دور داد می زند که: خانوم فتوحی، دکتر حقی رفتن بالا!! زود باشین دارن می رن....
آسانسور از کار افتاده و چهار طبقه را با پله می دوم....
نفس نفس زنان... می دوم... سرم گیج می رود و چادرم ده ها بار زیر پایم گیر می کند.... خودم را می اندازم داخل اتاق: دکتر ؟؟!!
منشی دکتر... اخم آلود: رفتن! یه ربعی می شه!
وا می روم... با تک تک سلول های... بدنم.....
از جایش بلند می شود و همان طور که تقریبا من را بیرون می اندازد و در را برای رفتن به نهار قفل می کند، می غرد که: چهارشنبه میان!!
گوشه ی در اتاق دکتر حقی..... وسط راهروی طولانی آموزش..... سُر می خورم.....
تمام تنم را..... عجــــــــــز... پر می کند.....
چشم های خیسم..... به چادر خاکی ام...... به خدای چادر خاکی ام.... « تو.. کجای زندگی منی....؟!»
صدای قدم های شمرده و..... گام هایی.... پر طمانینه.... صدای گام هایی محکم و قدرتمند... از انتهای راهروی خالی و تاریک.... به گوش می رسد......
نگاهم... هنوز به پایین خاکی چادرم ست... و به یک جفت کتانی آدیداس سفید سرمه ای تمیزی..... که برابر من... ایستاده اند.....
- اتفاقی افتاده...

سرم را... بالا می کشم و... به گوش هایم ... به چشم هایم... اعتماد... نمی کنم...... به سنگینی و آرامش این صدای خالی از تحقیر.....
یک دست در جیب و... کمی به طرف من.. خم شده.....
درمانده و اشکی... فقط... نگاهش می کنم....
چیزی شبیه به... اخم... به... نگرانی... میان چشم هایش می نشیند....
بیشتر خم می شود و صدایش را.. آهسته و مردانه... میان اتمسفر جاری... رها می کند: حالتون خوبه...؟!
خودم را محکم به دیوار می فشارم و از این همه نزدیکی و دل سوزاندن ترح آمیزش، امتناع می کنم....! نه جناب کیانی! شما همان بهتر که اخمو و تحقیر کننده و نفرت انگیز باشید...!!!
اما... در پس همه ی این الدرم بلدرم ها... هیچ توانی که رو به بیزاری و پس زدن رود...، در من..، نیست.....
گرفته و خفه، جواب می دهم: خوبم....
پلک می زند.... به در بسته ی کنارم اشاره می کند و.... صدایش به نظرم...، گرفته می رسد: کاری داری؟!
تند و مقطع.... جواب منست...
- با حقی.. دکتر.. حقی.. امضا می خوام... واسه... انصراف....
چند لحظه... زل می زند... وسط چشم هایم..... ومن.. نمی دانم چرا.... در نگاهش... مهربانی هست... دلرحمی هست..... لبخند..، هست........!
دستش را به طرفم دراز می کند....
- پاشو... من برات امضا میگیرم....
مات زده، به دست به نشانه ی یاری دراز شده اش..، به مهربانی اعجاب انگیز توی چشم هایش..، خیره می شوم...!
سرم را به شدت به طرفین تکان می ده


مطالب مشابه :


رمان خالکوبی 40

رمان خالکوبی 40 نگاه شبنم از من به موبایل توی دستم چرخید: دانلود رمان برای موبایل.




رمان خالکوبی 45(قسمت آخر)

خالکوبی برای من جریان داره دانلود رمان برای موبایل. دانلود رمان عاشقانه




رمان خالکوبی 11

رمان خالکوبی 11 و برای اولین تاکسی به انتظار نشسته دانلود رمان برای موبایل.




رمان خالکوبی 5

رمان خالکوبی 5 موبایل را که توی کیف رها می کنم، دستم یخ می کند دانلود رمان برای موبایل.




برچسب :