رمان تقلب قسمت 18

دستای داغ و ملتهب خودش روش حلقه شدن.

فشار دستاش لحظه به لحظه ترسون تر و گر گرفته ترم میکرد و نگاهم تب داشت. صورتم داغ داغ بود و بالاخره به طرف صورتم برگشت و سر من آروم پایین و پایین تر رفت.

***********

نادیای من تنش داغ داغ بود و تنها حایل، دستای من. صورتش گر گرفته بود و سرش رو از شرم زیر انداخته بود. دستام و آروم از روی تن بلورش برداشتم . به طرف صورتش بردم و با تلاش سرش رو بالاخره بالا گرفتم. حالا نگاهش وحشتزده بود و ترسون و گرم. پر از ترس و در عین حال خواستن. منم میخواستم. انگار هر دو به این ترس پر از آرامش نیاز داشتیم و من بیشتر تا شاید کمی آروم بگیرم. و اون تنها کسی بود که قدرت آروم کردنم رو داشت.

- گرمای لبهای پیمان رو روی لبهام حس میکردم و چشمام هنوز بسته بود. بالاخره باید عادت میکردم و هیچ زمانی بهتر از اون لحظه نبود. آروم چشمام رو باز کردم و تو چشماش دوختم. نگاهمون تو هم گره خورده بود و فشار دستاش دور بازوم بیشتر و بیشتر میشد. شاید تنها مانع برای تو آغوش هم فرو رفتن پای من بود که حتی حاضر نبود نیم قدم جاش رو تغییر بده و با دل پر خواهش ما راه بیاد. نگاه هر دومون وقتی روش ثابت شد دوباره خندیدیم و من بی خیال شونه ام رو بالا انداختم.

دستش به سمت گره کرواتش رفت و کمی شلش کرد و همزمان دو دکمه بالایی پیرهنش رو باز کرد.

میدونستم داره گر میگیره. وقتی من با اون شرایط گر گرفته بودم دیگه حال اون که معلوم بود.

دستم رو آروم بالا بردم و دکمه های پیرهنش رو باز کردم تا از این گرما خلاصش کنم. صورتم رو آروم تو سینه گرم و پر قدرتش پنهون کردم و فقط نفس کشیدم.

***********

نمیدونم چند ساعت گذشته بود. حتی نمیدونم کی از حصار اون دامن پف دار خلاص شده بودم. نمیدونم از کی تنها گرمامون آغوش هم شده بود. فقط میدونم که عمرش انقدر کوتاه بوده که به چشمم همین چند دیقه پیش میومد.

ولی این رو خوب میدونستم که گذاشتن اسم عشق رو حس پیمان به خودم، ناچیز بود. انقدر ناچیز که قابل تصور نبود. شاید هیچ واژه ای نتونه اونهمه احساسش رو به من نشون بده. پیمانی که امشب جای آریانا رو گرفته بود و با مهربونی دستاش بین ناله های من لای دندونام قرار گرفته بود تا سکوت شب تنها تو خونه گرم خودمون شکسته بشه.

پیمانی که با تمام خستگی و تو نیمه شب، باز انقدر به فکرم بود که مقابلم بشینه و آروم پای گچ گرفته ام رو توی کیسه کنه و بعد کمکم کنه تا دوش بگیرم و سبک بخوابم. پیمانی که حتی کمکم کرده بود تا غسل کنم که مبادا به دلم اون تمیزی نچسبه. و چه بی توقع تمام این کارها رو کرده بود و در مقابل نگاه شرمزده من جوری وانمود کرده بود که مبادا حتی یه لحظه حس سر بار و محتاج کمک بودن بهم دست بده.

و تمام اون شب یه نتیجه شیرین داشت و اون هم ورود من از دنیای دختر بچگی و شیطنت به دنیای پر رمز و راز زن بودن. به دنیای یکی شدن دو روح. دوجسم دو ذهن. دو دست. حسرتی که تا قبل از رخ دادنش تمام فکرم رو به خودش مشغول کرده بود و اینکه این پا قطعا مانع هر حس جادویی قشنگی تو قشنگترین شب زندگیم خواهد بود. پایی که جز همون اول شب دیگه حس نکردم یه مانع هست حتی سنگینیش رو هم حس نکردم. انگار پیمان با اونهمه عشق و صبرش اون شب وزن هر چیزی رو از من گرفته بود و حالا من سبک بودم و مهمتر از اون سفید. حس لذت بخشی داشتم وقتی تنم به یخی ملافه های سفید تازه خورد و خواب آرومی انتظار پایان این حرف زدن با خودم رو میکشه. و پیمان بیهوش شده تقریبا و گرمای بازوهای حلقه شده اش دور من بهم حس تموم شدن تمومه تنهایی هام رو میده. من دیگه تنها نیستم. من خوشبخت ترین زن روی زمینم.

در خونه رو باز کردم و ثانیه ای کنار در ورودی ایستادم. طبق معمول صدای ضبط نادیا تمام فضا رو پر کرده بود و انقدر بلند بود که مطمئن بودم مثل همیشه به محض اینکه مقابل کانتر برسم دستش رو روی سینه اش میگذاره و میگه اه ترسیدم پیمان. چرا انقدر بی صدا اومدی.

و دوباره دقیقا همین اتفاق تکرار شد و باز مثل تمام این یک ماه بوسه آرومی روی گونه اش گذاشتم و با لبخند دوباره همون حرفای همیشگی رو تکرار کردم.

- نادیا جان یه کم اگر صدای ضبط رو کمتر کنی هم گوشت اذیت نمیشه و سردرد نمیگیری و هم اینکه میفهمی دور و برت چی میگذره و من کی میام و نمیترسی.

- اه. باز گیر دادی؟ من نه سرم درد میگیره نه گوشم. تو هم خوب وقتی اومدی میبینمت دیگه. من دوست دارم با صدای بلند ضبط گوش بدم.

و باز هم طبق معمول بعد از بحث همیشگی لنگ لنگان خودش رو تو بغلم انداخت و از گردنم آویزون شد و باز با اون چشماش مجابم کرد و باز کوتاه اومدم.

- وای پیمان بیا بشین بهت یه چیزی نشون بدم. بدو .... بدو....

- بذار برم دستم رو بشورم لباسم رو عوض کنم بعد میام.

- نه.... نمیخوام. همین الان باید ببینی وگرنه اصلا نشونت نمیدم.

- باشه. بفرمایید.

پای گچ گرفته اش رو با دستاش بالا آورد و روی پام گذاشت و بعد با یه لبخند پر رنگ قسمتی از گچ رو که حالا روش یه خر رنگی به یه شاخه گل تو دهنش بود نشونم داد و

- خوشگله نه؟

فقط لبخند زدم.

- اوف بی احساس. سارا کشید برام. امروز با بابک اینجا بودن. این بابک مسخره هم بدتر از تو خودم رو کشتم تا یه یادگاری بکشه برام رو گچم اما زیر بار نرفت. تازه دو ساعتم وایساد نصیحت پدر بزرگی کردن. سارا میگه این خودمم. میگه من خیلی خرم.

- تو خانومی عزیزم. خوب دیگه چیکارا کردین امروز؟

- یه کم با بابک و سارا درس خوندیم و بعد هم حرف زدیم و این چیزا دیگه.

- درسا خوب پیش میره؟

- سخته ولی بد نیست.

- میخوای کلاس ثبت نام کنی؟

- نه جزوه های سارا دستمه. لازم ندارم.

- پس تا یه کم به کارات برسی منم برم یه دوش بگیرم و بیام.

- باشه.

***********

- نادیا گیره سالاد کجاست؟

- همون جا.

- سر جاش نیست عزیزم.

- خوب برانکه خودم ظهر دراوردمش.

- ها؟ ظهر چه ربطش به الان؟

- وای باز گیر دادی ها. خوب ظهر سالاد نخوردیم موند رو کانتر.

میدونستم کافیه بهش بگم ظهرم چون گیره رو پیدا نکردیم بی خیال سالاد شدیم تا صداش در بیاد که دیدی گفتم خودتم به مشکل میخوری با این نا مرتبی ها.

دلم میخواست داد بزنم از دست نادیا. دیوانه شده بودم. یه ماه از ازدواجمون میگذشت و هنوز نتونسته بودم بهش بفهمونم که پدرت خوب مادرت خوب تو رو جون من یه کم مرتب باش. هر چی رو هر جا گیرت اومد ول نکن. وقتی هم که دو کلمه به چهار کلمه میرسه میگه ناراحتی خودت جمع کن. من مشکلی ندارم.

- آخه قربونت برم رو این کانتر که شتر با بارش گم میشه.

- باز شروع نکن ها.

- نادیا این هزار بار به خاطر من کیف کتابت رو رو میز تحریر اتاق پهن کن. اینجا نیار.

- پس کی ناهار شام درست کنه اگه بخوام تو اتاق درس بخونم.

- نادیا جان مگه این غذا درست کردنت چقدر میخواد طول بکشه؟ 2 ساعت؟ 3 ساعت؟ خوب بعد از تموم شدنش برو اتاق سر درست.

- اه. گیر نده. من تو اتاق دوست ندارم درس بخونم. من دوست دارم اینجا بشینم.

- آخه خودت یه نگاه بنداز اینجاا رو. رو کانتر 8 نفره به زور جای نشستن 4 نفر هست. زیر دستتم که یا نوک باید جمع کنی یا خورده کاغذای تو رو. اونور رو میز ناهارخوری هم یه سری کتاب پهنه. سر هر صندلی هم که دست میذاری روپوش روسری و کت هات آویزونه. خودت دلت نمیگیره تو خونه به این شلوغی؟

- نه. میخوام شام بخورم پس جون من تموم کن گیرات رو.

دیگه نمیدونستم چی باید بگم. اصلا انگار دشمن جمع و جور و مرتب کرن بود. اگه کشش میدادم هم تا دو روز سر سنگین میشد و به زور چهار کلمه حرف میزد.

- باشه. پس خودت بیا این گیره سالاد رو پیدا کن بده.

***********

- پیمان؟

- جانم؟

- تو چرا این ترم تقریبا هیچ کلاسی تو دانشگاه بر نداشتی؟

- خوب برانکه خدا بخواد ازدواج کردیم و میخوایم دو تایی اینور اونور بریم.

- خوب ما که حتی ماه عسل هم نرفتیم. هر روزم که خونه ایم. یه دلیلی بگو آدم باورش بشه.

- ببینم نکنه پشیمون شدی از اینکه بعد عروسی نرفتیم ماه عسل؟

- نخند پر رو. هیچم پشیمون نشدم. دلم نمیخواد با این پا برم ماه عسل. اینجوری تکونم نمیتونم بخورم. راستی بلیط نمیخوای بگیری؟

- از الان؟ عجله داری ها. نگی نفهمیدم.

- نخیرم. یه ماه دیگه گچ پام رو باز میکنم و میخوام درست همون روز برم مسافرت. از اولم قرارمون همین بود.

- پیمان قول میده که گچ پات رو باز کردی و بری سوار هواپیما بشی. خوبه خوشگلم؟

- اوهوم.

- خوب پس حالا بدو با هم یه دستی به خونه بکشیم و بعد بریم یه کم تو هال بشینیم پیش هم.

- اههههههههههههه.

- بدو تنبل.

***********

- اه باز اخبار؟ جون من پیمان بزن اونور یه سریالی آهنگی گوش بدیم.

- دختر خوب باید بدونی تو مملکت چی داره میگذره. یه کم اخبار گوش کن.

- اوف. عین بابا ها میمونی. مثلا که چی بشه؟ دیوونه ام اعصابم رو خراب کنم؟

- چه ربطی داره.

- فرقی نمیکنه اخبار اینوری گوش بدی یا اونوری. جفتشون به نفع خودشون یه مشت دروغ و شر و ور تحویلت میخوان بدن که یا فکر کنی همه چی آروم و رویاییه که دروغه محضه. یا فکر کنی همین فردا جنگه که بازم دروغه محضه. پس مگه دیوانه ای یه مشت دروغ رو تماشا کنی یا یه مشت فیلم و عکس از اسنور جنگ و اونور جنگ و بکش بکش.

- دختر خوب آدم هم اخبار اینوری رو گوش میده هم اونوری بعد با عقلش راست و دروغ رو تشخیص میده.

- وای کوتاه بیا. وقتی من خوابیدم بشین تا صبح اخبار گوش بده. من دوست ندارم بابا.

تو بغل پیمان نشسته بودم و اونم آروم با موهام بازی میکرد و بالاخره مجبورش کرده بودم به جای اخبار بزنه کانال موزیک. به ظاهر داشت به موزیک گوش میداد ولی حواسش جای دیگه بود.

پیمان رو دوست داشتم و بهش انقدر وابسته شده بودم که یه روز که دیر تر میومد خونه من کلافه بودم. انگار یه چیزی گم کرده باشم.

اما گاهی دیوونه ام میکرد پیمان. نمیدونم چرا انقدر همه چیزش با من فرق داشت. با اولین چیزی که به حد مرگ مشکل داشتم این فوت فوت بودنش بود. همیشه فکر میکرد همه چیز باید مرتب و منظم باشه و خونه همیشه مرتب باشه. اما خوب من دلم میخواست هر چی رو هر جا دوست دارم بذارم و وقتی هم یکی میخواست بیاد سریع همه چیز رو میکردم تو اتاق ها و درش رو میبستم و آبم از آب تکون نمیخورد. خونه تمیز کردن یعنی هفته ای یه بار خونه رو جارو دستمال بکشی و جمع و جور کنی نه که هر روز خونه جمع کنی.

تازه من نمیفهمم چرا باید هر بار هر چی رو میزها هست رو از روشون بر دارم و بعد دستمال بکشم. خوب زیر مثلا شیشه عطر یا چمیدونم جعبه دستمال کاغذی که اصلا خاک نمیره که بخواد کثیف بشه که من برش دارم. میگه ماست مالی میکنی. یعنی چی که دستمالت رو دور وسایل میگردونی و میگی تمیز کردم. اوف وسواس داره بابا. ولی دارم درستش میکنم. هه.

نمیتونست بفهمه که بابا ریختن کشمش تو آجیل شور همه چی رو قاطی کردن نیست. گاهی تو اونهمه شوری باید این شیرینی باشه تا دلت رو نزنه. میگفت تو یه ظرف دیگه بریزش اما خوب اونجوری که دیگه نمشد اونجوری که راحتم و دوست دارم. خودش هم خوشش میومد ها.... بارها مچش رو موقع خوردن کشمش هام گرفته بودم ولی هر بار میگفت جدا نمیکنم که یه مشت آجیل که بر میدارم هرچی اومد باید بخورم دیگه.

یا مثلا نمیفهمید که گذاشتن موچین بین لیوان مسواک و خمیر دندون تو دستشویی نا مرتبی نیست. نمیتونست درک کنه که دستشویی تنها جاییه که میتونی دل راحت و بی مزاحمت یه لنگه پا وایسی و اون سیخ سیخای ابروت رو بر داری بدون اینکه همه اهل خونه مثه جن بو داده یهو در رو باز کنن و بیان تو و تو مجبور شی عین این خل و چلا یهو مصنویی موچین رو تو دستت قایم کنی و مثلا خودت رو تو آینه نگاه کنی که تازه یکی هم اظهار فضل کنه که انقدر اون صورت رو انگولک نکن. درست مثل اون اوایل تو خونه خودمون که تا من دستم به موچینم میرفت یهو همه تو اتاقم کار داشتن و میشد اتوبان.

تازه درک نمیکرد هیچ آینه و لامپی به خوبی آینه و لامپ دستشویی جواب نمیده برا کندن این موهای سیخ سیخ صورت و ابرو. خوب چیه بابا! عالیه.

همیشه از دستشویی که بیرون میومد بی برو برگرد یه سر هم میرفت تو اتاق و من باید دفعه بعد که رفتم دستشویی باز با حرص و بعد از کلی بالا پایین کردن میفهمیدم موچین رو برده تو اتاق. یکی نبود بگه بابا کی میخواد بیاد تو دستشویی اتاق خوابمون که بخواد این موچین رو ببینه و تازه این بدبخت مگه چقدر جا میگیره اصلا که بخواد نا مرتب کنه اون روشویی رو.

خوب درگیری من با پیمان فقط همین چیزا نبود که. پیمان همیشه کمدش زیادی مرتب بود و به من میگفت تو نمیخواد برام لباس در بیاری خودم در میارم آخه بین خودمون بمونه وقتی کمد اونجور مرتبش رو با کمد درهم ورهم خودم مقایسه میکنم این ذات خرابم همش مجبورم میکنه هر بار از کمدش چیزی میخوام در بیارم یه همی هم بزنم. آخ آخ اون حرصی که اینجور وقتا میخوره عالی میچسبه. خوب آخه تقصیر من چیه که هر بار این کمدم رو جمع میکنم به دو روز نکشیده باز میریزه به هم. خوب درش هم که گاهی یادم میره قفل کنم این میبینه و باز عین مامان گیر میده. تو باشی تلافیش رو سر کمدش نمیخوای در بیاری؟ همچین کمد مرتبی بهت دهن کجی نمیکنه؟ همیشه بهش میگم چرا کمدش رو به هم میریزم ها ولی درک نمیکنه و پر رو بهم میگه خیلی بچه ای. منم بهش میگم تو هم زیادی بابا بزرگی.

خوب فعلا مشکل عمده مون یکی همین ریخت و پاشای منه یکی آهنگایی که گوش میدم و صدای بلندشون یکی هم آهان مخالف صد در صد کنار کشیدن پرده های خونه. میگه تمام خونه از بیرون معلوم میشه. تو هم که همیشه با تاپ شلوارک میچرخی تو خونه. انقدر این پرده ها رو کامل پس نزن.

نه که فکر کنی کوتاه میام ها بهش میگم اونی که اینجور چشم دوخته و پدر چشماش در اومده تا تو خونه ما و من رو ببینه خوب نوش جونش بابا. یه نظر حلاله. آخ آخ اینجور وقتا قیافه اش دیدنی میشه. غیرتی میشه مثلا برا من.

فعلا با این پا خیلی مایل به بیرون رفتن نیستم که ببینم بیا هست یا اینم یه اختلاف دیگه ست. اوف گاهی زیادی منطقی میشه و این منو کلافه میکنه. انگار نمیتونه هیچی رو تو زندگی به شوخی برگذار کنه.

وقتی میخواد باهام درس بخونه خیلی بد اخلاق میشه و جدی. میشه همون استاد راستین دانشگاه. منم که صندلیم همیشه میخ داره خوب نمیشه دیگه. آدم که یه کله نمیشینه سر درس.

- کجایی خوشگل خانوم؟

- همین جام. خودت کجایی؟

- راستی آریانا و مانی امروز میگفتن پنجشنبه جمعه بریم سمت گچسر.

- مانی با کمند میاد؟

- نمیدونم چطور؟

- همدیگه رو دوست دارن؟

- با هم دوستن.

- منظورم این نبود.

حوصله جواب دادن به این کنجکاوی های نادیا رو نداشتم. شاید دلم میخواست فقط تو بغلم باشه و سکوت کنه. نمیدونم گاهی فقط سکوت و لختی میخواستم و گرمای وجود نادیا رو. دوست داشتنی بود و بهترین مسکن برای آروم کردنم.

کمی بیشتر به سمت خودم کشیدمش و آروم کنار گوشش رو بوسیدم و اون مثل همیشه خندید و همون تقلاهای همیشگی

- نکن پیمان. نکن قلقلکم میاد.

عاشق این تقلاهاش بودم. به حرفش که گوش نکردم هیچ دوباره و دوباره بوسیدمش.

نفسای پیمان تو گوشم میخورد و دلم میریخت. همیشه یه حس عجیبی بهم میداد. یه حسی که با خنده و تقلا سعی میکردم اثرش رو کمتر کنم.

دلم اون لحظه فقط نادیا رو میخواست و یه خواب آروم. از حالت لم داده روی مبل در اومدم و کنترل رو برداشتم و از خیر دیدن اخبار بعد از خوابیدن نادیا هم گذشتم و تلویزیون رو خاموش کردم. اصلا هم به غرغر هاش و اینکه پیمان دارم گوش میدم توجه نکردم و روی دست بلندش کردم و به طرف اتاق خواب رفتم و باز قبل اینکه فرصتی برا مخالفتش با عوض کردن لباسش با لباس خواب بدم خودم لباس هاش رو عوض کردم و بردمش سمت روشویی و مثه مامانا بالا سرش سیخ وایسادم تا دندوناش رو درست بشوره و ماست مالی نکنه. برا همه چیز وقت و حوصله داشت الا اینجور کارا.

اون با غرغر داشت موهاش رو شونه میکرد که لباسم رو عوض کردم و اومدم برس رو ازش گرفتم و آروم موهاش رو شونه کردم. عاشق این بودم که موهای بلندش رو شونه کنم و اونم به ظاهر هی غر بزنه.

نادیا هنوز داشت غرغر میکرد که سرم درد گرفت، همه موهامو کندی و ... که رو دست بلندش کردم و تو تخت گذاشتمش و لحاف رو رو سرش کشیدم تا کمتر صدای غرغر هاش رو بشنوم و خودم هم اومدم زیر لحاف و اینبار

باز پیمان نذاشت کامل غر غر هام رو بکنم. دوباره با بوسه هاش لبهام رو بست. ولی لذت بخش بود. پیمان دوست داشتنی بود. انگار همه کمبودام رو تو همین یه ماه تونسته بود با محبت هاش و حتی اخم و تخم هاش پر کنه. دیگه اون احساس ترس همیشگی باهام غریبه شده بود. شبها راحت و بی هیچ فکری میخوابیدم. دیگه از تنها بودن تو یه خونه درندشت و تنها خبری نبود. دیگه لازم نبود از ترس دائم دستم به تلفن باشه و التماس آریانا کنم که 8 بیاد خونه یا منم با خودش ببره.

***********

دلم گرفته. دو ساعته دارم تو این اتاق خودمو خفه میکنم، جیغ میزنم، گریه میکنم اما پیمان محل کوفتمم نمیذاره. انگار نه انگار من همون نادیایی ام که دم از عشقش میزد. عوضی.

دو روز دیگه بالاخره قراره این گچ کوفتی رو از پام وا کنن. پیمانم از دیروز که رفته مطب دکتره وقت بگیره و عکس های من رو برده شده سگ. همش دنبال بهانه میگشت که عصبانیتش رو سر یکی خالی کنه. آخرشم وقتی من رو روی سطح چوبی کابینت های آشپزخونه وسط زمین و هوا دید عوض اینکه بیاد کمکم کنه با مغز نیام رو سنگ کف آشپزخونه، وایساد صداش رو سرش انداخت و فقط داد زد. نامرد دید کنار سرم زخم شده ها ولی بازم انقدر سرم داد زد تا اشکم در اومد و زدم به سیم آخر. هنوز صدای داد و هوارش تو گوشمه

- دیگه هر چیزی حدی داره. اصلا انگار فهم نداری. اون مرتیکه دکتره به من گفته بود این پا هیچ ضربه ای بهش نباید بخوره؟ آره؟

- میخواستم اون دیس مشکی رو برا شب بر دارم.

- منه مرگ گرفته مرده بودم که صدام نکردی؟

- چیکار کنم وقتی صدامو نشنیدی؟

- انقدر که این ضبط کوفتی رو زیاد کردی. انگار کری.

بعدم کنترل رو برداشت و ضبط رو خفه کرد و آنچنان کنترل رو پرت کرد رو میز که اگه میز شیشه اش یه کم نازکتر بود به جان خودم الان چهل تیکه شده بود.

- اوی برا چی اونجوری پرت کردی کنترل رو. حرصی هستی سر میز من خالی نکن بشکنیش.

همیشه اینجور وقتا میخندید ها ولی امروز نمیدونم چه مرگش بود که یه لبخندم نزد. باز هوار هوار کرد

- اون صندلی رو هم ازت گرفته بودن که از در و دیوار بالا رفتی؟ د آخه لا مذهب تو اصلا میفهمی این پا تو گچه یعنی چی؟ عین دو ساله ها چشم ازت بر میدارم داری از در و دیوار بالا میری.

به سلامتی سرمم تو این سقوط آزاد خورد به کناره کابینت و زخم شد. اومد طرفم و سریع بلندم کرد. پسش زدم ولی زورش از من بیشتر بود و تقریبا تلاشم بی نتیجه. برا همین صدامو انداختم سرم و داد زدم.

- پات درد میکنه؟ هان؟

- مگه دکتری؟

- بذار برم بتادین بیارم سرت رو ضد عفونی کنم چسب بزنم.

- لازم نکرده. ولم کن. تو برو به هوار زدنات ادامه بده.

بعدم پسش زدم و اومدم تو اتاق پشت در، بست نشستم. ولی انگار نه انگار. نامرد نمیاد منت کشی.

وقتی باهاش قهر کردم و حرفم نزدم حالش جا میاد. نامردم اگه امشب از این در بیام بیرون. بذار الان که آریانا و مانی بیان و ببینن من نیستم و سراغم رو بگیرن حالش جا میاد. فکر کرده بی کس و کارم که صداشو برا من بندازه سرش و دعوام کنه. یکی نیست بگه اصلا پای خودمه. تو رو سننه؟ دردم بگیره تو که نباید دردش رو تحمل کنی. اه خدا رو شکر که فقط دو روز دیگه مجبورم تحملش کنم. تازه هیچ پایی سه ماه تو گچ نمیمونه. همه سر دو هفته خودشون میرن تو حموم و بازش میکنن. تو اینترنت یه بار داشتم سرچ میکردم ببینم مردم چطوری گچ دست و پاشون رو باز کردن که بد شانسیم پیمان مثه فضولا بالا سرم ظاهر شد و قشقرق راه انداخت که دست به اون گچ بزنی اسمتم نمی یارم. منم که وقتی اینجور بد اخلاق میشه و جدی حرف میزنه مثه چی ازش میترسم. برا همین بی خیالش شدم. البته ناگفته نماند که تقریبا از اون روز دم به دیقه هم ور دل من بود ها. دو دیقه تو دستشویی معطل میکردم آقا بی رو در وایسی میومد که چیکار میکنی دارم میام تو. حمام هم که تنها حق نداشتم برم به این بهانه که سُر میخورم. حالا من به روی خودم نیاوردم که، ولی دیگه خرم نیستم که. اوف.

کلافه بودم از دست نادیا. از دیروز که رفته بودم مطب و دکتر دیگه نظر قطعی و جواب آخر رو بهم گفته بود دیوونه بودم. خودم میفهمیدم که دنبال اینم که به یه بهانه ای سر یکی داد و بیداد کنم و خودم رو خالی کنم. دیگه گنجایش تو خودم ریختن رو نداشتم. صدای ضبطش داشت رو مغزم راه میرفت. قرار بود مانی و آریانا بیان و این دو روز اینجا باشن تا من گند نزنم و بعدم بهانه ای برا با هم رفتن مطب داشته باشیم. میدونستم از پسش اونم تنهایی بر نمی یام. اینم که انگار حالیش نمیشد هیچی. دختره با این پا از کابینت رفته بود بالا. سرم رو که برگردوندم سمت آشپزخونه به قران داشتم سکته میکردم. تا خودم رو برسونم و وسط زمین و هوا بود. میدونم نباید داد میزدم ولی دست خودم نبود. چهار ستون بدنم رو لرزوند. نمیدونم چطور میتونه با این پا همچین کارایی بکنه.

صدای آریانا و مانی و پیمان رو از پشت در اتاق میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی دارن میگن. نا مردا پچ پچ میکردن. مطمئن بودم دارن سر پیمان داد و بیداد میکنن که ناراحتم کرده ولی نمیفهمیدم چرا بلند داد و بیداد نمیکردن تا دل منم خنک شه. بد رفته بود تو مغزم که این در رو یه کم باز کنم تا بلکه بشنوم حرفاشون رو. اینا هم که نمی کردن اول بیان از دل من در بیارن و من رو از اتاق درم بیارن بعد جلو من حال پیمان رو بگیرن.

خوب دیگه حوصله ام سر رفته بود آخه. دعوا طولانیش کسل کننده ست. اوف چرا نمی یاد نازم رو بکشه پس؟ نکنه فکر کنه من از اون آدمایی ام که حالا چهار روز میخوام باهاش قهر کنم؟ اه دق میکردم اونوقت.

آخ جون بالاخره یکی اومد پشت در اتاق منت کشی. آی حال میده ناز کنی و منتت رو بکشن و بعد نبینن تو داری بی صدا قهقهه میزنی.

- شیطون لا اقل نخند که تابلو نشی جلو دامادمون.

اه باز این مانی دست منو خوند. نا مرد. حالا مگه میتونم جلو این خنده کوفتی رو بگیرم. اینجوری ام که اون پیمان لوس نازم رو نمیکشه عمرا.

یه کم مثلا زور زدم که در رو نتونن باز کنن و بعد دو ثانیه خودم رو آروم آروم کشیدم کنار و بالاخره آریانا در اتاق رو باز کرد و پشت سرش هم مانی و پیمان اومدن تو. نگاهم ناخوداگاه به سمت صورت پیمان رفت. چهار شاخ شدم وقتی چشمای قرمزش رو دیدم. دیوونه مثه بچه ها گریه کرده بود. وای یعنی برم به کی بگم با شوهرم 5 دیقه قهر کردم و یه کم ناز کردم زده بود زیر گریه. دهنم باز مونده بود. خنده ام گرفته بود. خوب چیکار باید میکردم؟ خندیدم. یه دل سیر. اما پیمان

نادیا داشت میخندید اما من واقعا بریده بودم. هر کاری کردم نتونستم بخندم و جاش اشکام بی اجازه دوباره رو صورتم سرازیر شدن و فقط تونستم برم طرفش و تو بغلم بگیرمش. میخواستم آروم بشم. داشتم دیوونه میشدم.

انقدر پیمان محکم بغلم کرد که استخونام داشت میشکست. من واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم. اگه میدونستم غلط میکردم اصلا قهر کنم.

- پیمان بسه دیگه. بابا غلط کردم. من رو چه به قهر کردن. تو که میشناسیم دیگه این کارا چیه؟ نگا تو رو خدا. به من میگی بچه تو که از منم بچه تری. بس کن دیگه.

- اهم اهم....میگم محض اطلاع، ما جوونای چشم و گوش بستۀ مجردم اینجاییم ها. نکنین این کارا رو چشم و گوشمون باز میشه و مفسد میشیم ها. مگه نه آریانا؟

بالاخره پیمان خندید و دست از بوسیدن و بغل کردنم برداشت و کمی ازم جدا شد و رو به مانی

- هیشکی هم چشم و گوشش بسته نیست الا تو. برو جمع کن ما خودمون این کاره ایم اونوقت تو میخوای ما رو رنگ کنی؟ کمند جون خوبه ایشالا که؟

- از وقتی زن گرفتی دیگه از حیا میا خبری نیست ها. نگی نفهمیدیم. تو چی کار به دختر مردم داری. راست میگی زن خودت رو نگه دار که ما مجبور نشیم بیایم برات منت کشی.

آروم بغلم کرد و رفتیم تو هال نشستیم و مانی هم با بتادین سر و کله اش پیدا شد دوباره.

من تو بغل پیمان چسبیده بودم و الکی با هر بار خوردن پنبه به سرم آی و اوی میکردم و پیمان موهامو ناز میکرد و یه دو تا تشر به مانی میزد که درست کار کن دردش آوردی. منم سرم رو میکردم تو سینه پیمان و ریز ریز میخندیدم. اما آریانا تو خودش بود. نمیدونم چش شده بود. یعنی ممکنه به خاطر مریم باشه؟ آخه هیچ خبر دیگه ای نبود که بخوام به اون ربطش بدم. نمیدونم چرا فکر میکردم هنوزم مریم رو دوست داره و تموم ناراحتی هاش هم سر همین قضیه و این که نتونسته هنوز فراموشش کنه ست. آخه مانی کمند رو داشت حالا نمیدونم در چه حد و چه مدلی ولی میدونستم با هم رفت و آمد دارن. من و پیمان با هم بودیم و خوب شاید با بحث های ما دوباره رفته بود تو اون فکرا که اینجور ساکت شده بود.

میدونستم اینجور وقتا دلش میخواد به روی خودت نیاری که میدونی ناراحته تا خودش بیاد باهات درد دل کنه. میدونستمم که جز من با کسی درد دل نمیکنه و خوب این دو روز فرصت خوبی بود که بالاخره لب باز کنه. برا همین بی خیال گیر دادن شدم .

- خوب اینم از چسبش نادیا خانوم. فقط حواست باشه دفعه بعد از مانی خبری نیست بیاد آشتیتون بده ها. پس انقدر حرکات آکروباتیک نکن. سرت رو بنداز پایین و کدبانوگریت رو بکن مادر.

- برو بابا نمکدون. ما که اصلا قهر نبودیم. مگه نه پیمان؟

بهش لبخند زدم. نمیدونست که درد ما چیه. منم نمیخواستم دوباره همه چیز یادم بیاد. به قول مانی هنوز طرف نمرده تو چهلم گرفتی. میخواستم این روزای آخر قبل از طوفان یه کم آرامش رو تجربه کنم. میخواستم یه کم گرما و مهربونی و خنده هاش رو داشته باشم تا بتونم روزای نداشتن شون رو تحمل کنم دووم بیارم. تا کم نیارم.

***********

نادیا جلوی آینه ایستاده بود و با لب پر خنده داشت باز کرم پودر برنزش رو میزد و هر دو ثانیه یکبار هم از تو آینه آریانا رو نگاه میکرد که نشسته بود رو لبه تخت خوابمون و نادیا رو تماشا میکرد. یه لبخند میشست رو لبش و

- جون نادیا خوب بگو چته. تو که همیشه هر چی ناراحتت میکرد بهم میگفتی. پس چرا دیگه باهام حرف نمیزنی؟ نکنه دیگه محرم نیستم؟

آریانا رو درکش میکردم. اونم بدتر از من. میخواست چی بگه بهش؟ آروم از رو تخت بلند شد و از پشت نادیا رو تو آغوشش گرفت و فقط یه لبخند خسته بهش زد و از اتاق بیرون اومد.

از دست هر سه تای پیمان و آریانا و مانی شاکی بودم. همه شون یه مرگیشون بود ولی من نا محرم شده بودم و هیچی بهم نمیگفتن. تا میرفتم طرفشون مصنویی یهو از هم وضعیت هوا رو میخواستن بپرسن دیگه. نا سلامتی دو ساعت دیگه قرار بود بریم مطب و بالاخره بعد از سه ماه از این گچ لعنتی خلاص شم اونوقت همگی با هم دست به دست داده بودن که خوشیم رو زهر کنن. میدونم اخلاق گندی دارم ولی همیشه از بچگیم هم وقتی خوشحال بودم دلم میخواست همه هم خوشحال باشن و بگن بخندن. دلم نمیخواست خوشیم خراب شه.

از خیر آرایش کردن گذشتم و لنگون لنگون اومدم تو حال.

- جالبه. نمیدونم چی میگین که من نباید بدونم. دیگه خسته شدم از این معمای چند روزه تون. میشه به منم بگین جریان چیه؟

مانی طبق معمول پرچم دار شد و با یه لبخند بهم نزدیک شد و دستش رو رو شونه ام انداخت و

- یعنی تو نفهمیدی چه خبره؟ بابا خیلی پرتی. این پیمان و آریانا دارن نقشه قتلت رو میکشن اونوقت تو تازه میپرسی اینجا چه خبره؟ به جان خودم اگه من با اینا باشم.

داد زدم. عصبی بودم. دست خودمم نبود. دست مانی رو پس زدم و رفتم رو به روی پیمان که حالا سرش رو کامل پایین انداخته بود و باز تو هپروت بود.

- پیمان یادته اولین حرفی که بهم زدی چی بود؟ یادته بهم گفتی هیچی رو تو دلم نریزم و تو هم نمیریزی؟ یادته گفتی هر چی تو زندگی منه من بعد من و تو نداره؟ یادته گفتی هیچی رو از هم پنهون نکنیم؟ من بهت قول دادم. قولم مردونه نبود چون مرد نبودم ولی مثه یه مرد پشت قولم وایسادم تا همین الان. تو چی؟ تو هم وایسادی رو قولت؟ تو که مردی و قول مردونه دادی بهم. هان؟

چرا هیچی نمیگی؟ چرا سرت رو انداختی پایین؟ الان وقت سکوت نیست پیمان. انقدر مرد باش که مردونه تو چشمام نگا کنی و بگی چی شده؟ چی رو دارین ازم قایم میکنین.

حق با نادیا بود. همینم کلافه ترم کرده بود. آخه چی میگفتم؟ اصلا جرات گفتن داشتم مگه من؟ منه خاک بر سر به خودم جرات تکرار کردن جمله های دکتره رو نداشتم چه برسه به نادیا، عزیزترین کسم.

- نادیا نپرس. خودت میفهمی. یه کم صبر کن.

- میخوام تو بگی. همین الان. نمیخوام خودم بفهمم. اون موقع دیگه ارزش نداره برام. اگه نگی هیچوقت نمیبخشمت.

- نادیا شیش. هیچی نگو. جونه پیمان ازم نخواه چیزی بگم. من جرات گفتن ندارم. فکر کن شوهرت بزدل شده. فکر کن نا مرد شده ولی نگو نمیبخشیم. نخواه حرفی بزنم.

- پس قضیه جدی تر از این حرفاست.

میدونستم پیمان حرف نمیزنه. میدیدم داره عذاب میکشه و همین مطمئنم میکرد که واقعا نمیتونه بگه وگرنه خودش رو خالی میکرد. آریانا هم که موضعش معلوم بود. میموند مانی. هر چند اونم اگه نمیخواست چیزی رو بگه سرش میرفت نمیگفت. بارها تجربه کرده بودم این اخلاقش رو. پس اونم بی خیالش شدم و روپوش روسریم رو تنم کردم و رفتم سمت در خونه که پیمان راهم رو سد کرد.

- کجا میخوای بری؟

- نترس اهل قهر کردن نیستم دارم میرم روغن ماشینم رو چک کنم.

مانی با خنده نزدیکمون شد و

- به سلامتی خودتون میخواین تنهایی تشریف ببرین مطب؟ با گچ اذیت نمیشین موقع رانندگی احیانا؟

- خوبه با این حالتون حوصله شوخی کردن دارین. نخیر با ماشین من میریم مطب. میخوام گچ پام رو باز کردم تا خود فرودگاه بشینم پشت ماشینم و گاز بدم و پنجره ام رو هم تا ته بکشم و باد بخوره تو صورتم و لذت ببرم. دلم لک زده برا رانندگی. اونم پشت ماشین شاسی بلند خودم. میخوام شهر رو از اون بالا ببینم.

پیمان اخماش تو هم رفت. رنگش پرید. نمیدونم شایدم من به نظرم رسید. ولی هر چی بود با تحکم مخالفت کرد باهام.

- نادیا جان وقت برا رانندگی کردن زیاد داری و دلم نمیخواد قبل سفرمون اتفاقی بیفته. برگشتیم.

- مثلا میخوام چپ کنم؟ جون دوست. انگار هنوز باورت نشده رانندگی من حرف نداره. من از 14 سالگی رانندگی میکردم.

- آره اونم با ماشین منه بدبخت. کافی بود دو دیقه بدون سوییچم برم یه دوش بگیرم. بیرون نیومده خانوم دو دور دور تهران رو گشته بود. یادته چقدر حرصم میدادی نادیا؟ یادش بخیر.

- ولی کیفی میداد ها.

- راستی ببینم کجا میرین سفر؟

- از اونجاییکه این پیمان خسیسه و بی پول عوض ماه عسل به یکی از کشورای بلاد کفر داره ما رو میبره مشهد. بهانه اش هم اینه که سر تصادف من نذر کرده بریم دو تایی مشهد. بچه ام معتقده و نذرش ادا نشه حتمی میریم زیر گل.

- نادیا این هزار بار. بعضی حرفا شوخیش هم درست نیست. پس بهتره ادامه ندی. فکر نکنم نه نذر کردن کار خنده داری باشه نه ادا کردنش این شوخی خنده ها رو داشته باشه.

- ببخشید. من نه شوخی کردم نه مسخره. فقط دلم میخواست اولین سفری که به اسم ماه عسل با هم میریم یه جای دیگه باشه. همین.

- بهت قول میدم برا عید بریم هر جا تو خواستی.

***********

- آخه پیمان جان تنهایی که نمیشه برید. اصلا چطوری میخواین جمعش کنین. این که شوخی نیست.

مامان یه بند داشت پشت تلفن باهام بحث میکرد که پریسا و منم میایم مطب. هیچ جوره هم زیر بار نمیرفت. میدونستم نصفش هم از برکت حضور پریسا جون کنار دستشه. ماشالا کپی برابر اصل بودن مادر و دختر. درست مثل نادیا که گیر بده دیوونه ات میکنه، پریسا جونم همونجور بود و هی گوشی تلفن از دست مامان تو دست پریسا جون و برعکس میشد و هنجره من پاره شده بود بس که گفته بودم نه.

- مادر من، تنها نیستم که مانی و آریانام هستن. بعدم نمیخوام قشون را بندازم که فکر کنه همه اومدن که ترحم کنن بهش. تمومش کنین دیگه. زن خودمه نمیخوام کسی بیاد باهامون. ای بابا.

***********

آخرین مریض بودم و بالاخره نوبتمون رسیده بود. من از خوشحالی با همون گچ سنگین باورت بشه یا نه داشتم میدویدم به طرف اتاق دکتر. ولی آریانا و پیمان و حتی مانی انقدر یهو فرو ریختن که باور کردم یه چیزی هست. آریانا پشت پنجره رفت و دستاشو دو طرف سرش گذاشت. شونه هاش داشت میلرزید.

پیمان رنگش از گچ دیوارم سفیدتر شده بود و انگار پاهاش روی زمین میخ کرده باشن حتی یه قدمم تکون نخورد. مانی فقط زل زد تو صورتم و گفت

- قوی باش.

دیگه پام راه نرفت. چسبیدم به زمین. پای تو گچم یهو شد صد کیلو. آروم آروم پای راستم خم شد و پای چپم هم بی هیچ مقاومتی افتاد و پهن زمین شدم. کم کم داشتم میشدم مثل اونا. حرف مانی عجیب بود. انقدر عجیب که هر خری هم بفهمه یه مشکلی هست. دیگه نمیخواستم گچ پام رو باز کنم. نمیخواستم قوی باشم. نگام رو صورت پیمان ثابت شد.

با دیدن نادیا شکستم. خورد شدم. همون یه ذره اعتماد به نفسی هم که داشتم دود شد رفت هوا. پام لرزید. کم آوردم. خودم رو به زور کشیدم طرفش و آروم سعی کردم بلندش کنم. نمیخواستم اونجور مستاصل و ناتوان افتاده ببینمش. نادیای من باید مثه کوه می بود. با اون لبخند شیطون رو لبش.

نمیدونم اون یهو سنگین شده بود یا من یهو ناتوان شده بودم. خودمم داشتم خم میشدم که دست مانی با یه حرکت نادیا رو از زمین کند و بلندش کرد. نگاه عصبیش رو بهم دوخت و فقط گفت

- خودت رو جمع کن. پاشو زنت رو ببر گچش رو باز کنه دکترش.

***********

صدای بریدن گچ به نظرم کر کننده بود. سر نادیا رو محکم تو سینه ام گرفته بودم و دلم میخواست دست خودم بود و هیچوقت نمیذاشتم سرش رو از سینه ام بیرون بیاره و به طرف پاش بچرخونه. حاضر بودم جونم رو بدم اون لحظه ولی وقتی اون گچ از پاش جدا شد هیچیش نباشه.

بالاخره گچ پاش باز شد و صدای دکتر مجبورم کرد سرم رو بر گردونم سمت پاش. اما نادیا هنوز سرش رو مصرانه تو سینه ام پنهون کرده بود و حاضر نبود حتی یه نیم نگاهم به طرف پاش بکنه.

آروم دستم رو روی پای پوسته پوسته اش و رد سفید بخیه ها کشیدم.

دست پیمان رو روی پام حس میکردم و همین بهم یه کم قدرت داده بود. همش فکر میکردم مبادا پایی نباشه دیگه ولی بود و اولین لبخند ناخوداگاه رو لبم اومد و سرم رو آروم از سینه اش جدا کردم. ولی هنوز جرات نگاه کردن به پام رو نداشتم. پس چشم دوختم به صورت پیمان و تو چشماش زل زدم تا از چشماش بفهمم همه چیز رو به راهه یا نه.

داشت گریه میکرد. اشکاش آروم روی گونه اش سر میخوردن و اون از اینکه یه مرد و داره جلو من و یه مرد غریبه دیگه و یه پرستار اشک میریزه خجالت نمیکشید. کمی پامو تکون دادم. درد داشتم ولی تکون میخورد. سخت تکون میخورد ولی حس میکردم داره تکون میخوره. آروم از سینه پیمان جدا شدم و چشم دوختم بهش و گفتم میتونم راه برم نه؟

و اون فقط سرش رو به علامت آره تکون داد.

با آره ای که به نادیا گفتم ناگهان خنده تمام لبش رو پر کرد و بدون هیچ پیش زمینه ای ناگهانی از روی تخت خیز برداشت به پایین تخت و من فقط نگاهم رو ازش دزدیدم.

با خیزی که برداشت پاچه پاره شلوار صاف شد و اون پوسته های مرده روی پاشو ندید. اون رد بخیه های بلند رو ندید اما به ثانیه نکشید که پخش زمین شد و من به طرفش خیز برداشتم و گرفتمش. اما پسم زد. ولی با لبخند زمزمه کرد

- انقدر باهاش راه نرفتم یادم رفت چطوری باید راه برم خوردم زمین. چیزیم نیست. خودم پا میشم.

ناچار دستم رو به طرفش دراز کردم تا بلند شه.

دست پیمان رو گرفتم و اینبار آروم از روی زمین بلند شدم. اما....

نگاهم رو وحشت زده روی صورت پیمان چرخوندم و خواستم بپرسم چرا میلنگم ولی زبونم قفل شده بود.

منتظر بودم جیغ بزنه. گریه کنه. سر من داد بزنه. به زمین و زمان فحش بده. بزنه تو سینه ام ولی لال شد. دهنش هر بار باز میشد ولی بی صدا دوباره بسته میشد. ترسیدم. وحشت کردم. تکونش دادم ولی اون فقط با چشمایی که لحظه به لحظه گرد تر میشدن نگام میکرد. نمیدونم چقدر طول کشید تا صدای سیلی گوشمو پر کرد. سیلی ای که یه مرد غریبه تو صورت عزیزترین کسم خوابوند. نادیا لرزید ولی حرف نزد. اشک نریخت. داد نزد. فقط مثه یه ماهی دور از آب لرزید.

نمیدونم کی از مطب بیرون اومدیم نفهمیدم کی نادیا رو ازم گرفت و رو صندلی عقب نشوندش. نمیدونم کجا داشت میرفت. فقط نادیا رو میدیدم که همونجور لال شده بود و فقط میلرزید. کت من و مانی و حتی آریانا روش بود. بخاری ماشین روشن بود ولی اون هنوز میلرزید.

نگاهم که به سمت پنجره خورد دیدم داریم میریم همون جاده کذایی آبعلی. همون خراب شده ای که اولین روز زندگی مشترکمون رو زهر کرده بود.

خواستم داد بزنم سر مانی. خواستم بگم مرتیکه برا چی اومدی تو این جاده کوفتی اما ترسیدم. ترسیدم نادیا حالش بدتر شه. ترسیدم همه چی بدتر شه. تو گیر و دار داد زدن یا نزدن بودم که با ترمز ناگهانیش وایساد کنار جاده ای که بازم پرنده توش پر نمیزد تنها مسافرش همون کامیون های گاه و بیگاه لعنتی بودن.

مانی از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و تقریبا نادیا رو از تو بغلم کند و وادارش کرد روی پاش وایسه. پایی که حالا یکی 4 سانت کوتاهتر از دیگری بود. پایی که حالا داشت به همه مون دهن کجی میکرد. پایی که نادیامو لال کرده بود و لرز رو به جونش انداخته بود. اما مانی انگار نمیدیدش. فقط داد میزد. داد میزد و نادیا رو تکون تکون میداد و مجبورش میکرد راه بره. اما انگار به راه رفتن تنهاشم قانع نبود.

نادیا لجوجانه به مانی آویزون شده بود و حاضر نبود حتی نیم قدم بر داره. اما مانی از خودش جداش کرد. با بی رحمی. خیز برداشتم تا برم نادیامو بگیرم که داد زد

- جلو اومدی نیومدی. برگرد تو ماشین.

یه قدم دیگه برداشتم و چشم دوختم به نادیا تا یه نیم نگاه کنه و به طرفش برم که دوباره داد زد

- گفتم برگرد تو ماشین.

وایسادم و چشم دوختم به نادیا اما اون ازم روشو بر گردوند و نگاه تلخش رو بهم دوخت و باز تو خوش مچاله تر شد و لرزید.

نادیا هنوز تو شوک بود. پیمان نمیتونست درست فکر کنه و هیچ کاری نمیتونست بکنه. ولش میکردم جای نادیا هم میشست زار میزد مرد گنده. آریانا هم که تعطیل بود کلا.

خنده دار بود اگه بگم نادیا رو درک میکردم. میدونستم خیلی عوضی شدم. میدونستم نباید داد میزدم. نباید اونجور از خودم جداش میکردم ولی نمیتونستم. راهی نداشتم. باید بالاخره داد میزد. باید خالی میشد وگرنه داغون میشد. از پا در میومد. نادیا اگه خم میشد و بهش پا میدادی زود فرو میریخت و نباید میذاشتم این اتفاق بیفته.

محکم بازوهاش رو فشار دادم و تکونش دادم و اون بغض لعنتیمو پس زدم و سرش داد زدم

- د لا مذهب حرف بزن. داد بزن. یه غلطی بکن. منو هل بده. ابروهاتو تو هم بکش و دندوناتو بهم فشار بده و فقط داد بزن. سر من. پیمان. آریانا. این جاده. خدا. زمین. زمان. د داد بزن نادیا.<


مطالب مشابه :


شبگرد تنها

ستاره - شبگرد تنها - - رمان قشنگیه توصیه میکنم بخونیدتعریفشوزیادشنیدم پایان خوش




رمان در امتداد باران (18)

رمان خانه تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ايي كه من زنم مرهم درد دل عاشقای شبگرد




رمان تقلب قسمت 18

گنجینه ی رمان های من تنها کاری که ازم بر میومد نذر و نیاز بود. غمکده ی شبگرد




رمان عشق چیز دیگری است 3

دنیای رمان تنها غیر ارادی و سریع دستش رو روی تکه های تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق.تو




رمان ستاره ی پنهان

گنجینه ی رمان های من غمکده ی شبگرد تنها مسافر




برچسب :