در همسايگى گودزيلا 8

دستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:)خیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!

وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...

توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!

پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!

سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...

سکوت عمیقی حکم فرماشده بودوهیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم که صدای زنگ گوشی آرش سکوت وشکست...

کلافه گوشیش وازتوی جیبش بیرون آورد...بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وتک سرفه ای کردتاصداش صاف بشه...جواب داد:

- علیک سلام عروس خانوم!!خوبی شما؟!...مرسی منم خوبم...خونه رها...

پس داره بامهساحرف می زنه...به چشماش خیره شدم...یه غم عجیب توچشماش موج میزدولی وقتی داشت بامهساحرف می زد،لبخندروی لبش بود!!

ازفکراینکه آرش انقدربه فکرمهسائه که به خاطرش بااین همه غمی که داره بازم لبخندمی زنه،یه لبخنداومدروی لبم...

روبه آرش گفتم:گوشی وبده ببینم...

وبدون اینکه منتظربمونم،گوشیش وازدستش کشیدم وشروع کردم به حرف زدن بامهسا:

- سلام به عروس خانوم گل!!چطوری مهساخانومی؟!

مهساخندیدوگفت:سلام رهاجون...من خوبم .توخوبی؟!

- اِی منم بد نیستم...کجایی الان؟!

- خونه ام چطور؟!

باذوق گفتم:زود آماده شوبیابه این آدرسی که میگم...

وآدرس خونه امون و دادم وبدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردم بدم،خداحافظی کردم وقطع کردم.

گوشی وبه سمت آرش گرفتم.لبخندی زدوگوشیش وازم گرفت...دوباره شیطون شدوگفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟!چی می خوای بدی به خانوم من؟!

شیطون گفتم:یه غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقدوعروسی نکشه...غذای من وکه بخورین مرگتون حتمیه...اون وخ باقلب هایی آکنده ازمحبت وعشقی جاودان به دیارباقی می شتافید...

آرش خندیدوآروم زدتوسرم...لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت وببرن!!خودم غذادرست می کنم بابا...

باتعجب نگاهش کردم وگفتم:تو؟!!

- آره...

- چی می خوای بدی به خوردمون؟!نکشی مارویه وخ؟!!

خنده ای سردادودرحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:امشب شام املت مخصوص آقاآرش داریم...

ازجام بلندشدم وپشت سرش واردآشپزخونه شدم...

وسایلی وموادی که نیازداشت وروی میز چیدم وخودمم روی اپن نشستم...

آرش بعدازشستن دستاش،روی صندلی نشست وشروع کردبه رنده کردن گوجه ها...

همزمان باغذادرست کردنش آهنگ سنه حیران تتلو روهم می خوندومسخره بازی درمیاورد:



مطالب مشابه :


سالم ترین سرویس خواب

ارتفاع میزعسلی برای قابل‌رویت بودن و قابل‌دسترس بودن آسان وسایل روی آن در زمان دراز




رمان دزد و پلیس 12

خدمتکار با خوشرویی گفت : سلااام! صبح به خیر. خیلی معمولی گفتم: سلام! اومد به سمت میزعسلی و




نگاره ی 1

پدر، مادر، امین، آزاده، تلویزیون، ساعت، ضبط صوت، کتاب، پنجره، میزعسلی، گلدان، مبل




در همسايگى گودزيلا 8

یه سری برگه ولباس روی میزعسلی وسط هال بود!!کنارشون زدم وسینی غذاروگذاشتم روی میز.




برچسب :