داستان روانشناسی/ خودتونو بهتر بشناسید

این داستان یه داستان روانشناسیه با خوندن این داستان هم خودتونو بهتر بشناسید هم یك داستان خوب بخوانید

                                            یک روز برفی

سيما چترش رو بست و وارد دانشگاه شد.از ديروز برف سنگيني باريده بود  و تا امروز هم ادامه داشت. حرفهاي درباره تعطيلي مدارس و دانشگاهها زده شده بود كه اينگونه نشد

سيما برف رو خيلي دوست داشت به همين خاطر نصف مسير خانه تا دانشگاه رو پياده امده بود سيما وارد كلاس شد و از پشت پنچره به تماشاي بارش برف ايستاد. دانشجويان آرام آرام در زير برف وارد محوطه دانشگاه مي شدند.ناگهان توجه سيما به هم كلاسيش علي وپسرجواني كه همراه او بود جلب شد اون پسر همون پسري بود كه دو ماه پيش با دو نفر كه مزاحم سيما شده بودند درگير شده بود واز همان روز سيما يك دل نه صد دل عاشق اون پسر جوان شده بود. علت اين عاشقي اين بود كه سيما در خانواده اي بزرگ شده بودكه برادر نداشت پدرش رو هم در 4 سالگي از دست داده بود به همين خاطر هيچ وقت طعم حمايت يك مرد رو نچشيده بود.و از همان زمان اون پسر جوان در نظر سيما كوهي بود كه سيما مي توانست به اون تكيه كنه .

سيما بعد از اون روز هرجا كه مي رفت خدا خدا مي كرد كه يه بار ديگر پسر جوان رو ببينه ولي اون اتفاق نيفتاد تا امروز. 

علي وپسر جوان وارد كلاسي كه سيما در اون بود شدند علي سلامي به سيما كرد و با پسر جوان به ته كلاس رفتند.امروز برخلاف روزهاي گذشته سيما سلام  علي رو به گرمي پاسخ داد چون علي در كلاس مشهور به هيز چشمي بود  دختراي كلاس زياد مايل نبودند با علي هم كلام شوند.سيما از اينكه پسري كه در دو ماه گذشته تمام زندگيش شده بود بهش حتي نگاهي هم نكرده بود كمي دلخور شد ولي زود خودش را اينگونه توجيه كرد كه ملاقاتش با پسر جوان در اون روز خيلي كوتاه بودوشاید به همین خاطر سیما رو به یاد نیاورده

سيما نمي خواست اين فرصت طلايي رو از دست بده به همين خاطر به خودش جرات داد و به جلو رفت تا بار ديگر از پسر جوان تشكركند. پسرجوان هم زود سیما رو شناخت. علي هم كه از گفتگوي اين دو متعجب شده بود بوسيله سيما از ماجرا باخبر شد.

مدتي بعد پسر جوان از علي وسيما خداحافظي كرد و رفت ولي اونروز تا اخر دانشگاه سيما حال هوايي ديگر داشت حواسش در كلاس نبود ودر دنيايي ديگر سير مي كرد حالا ديگر سيما اسم پسر روياهايش را مي دانست اسم پسر جوان كامران بود.سيما در اين ديدار فهميد كه كامران علاوه بر اينكه زيبا و جذاب است خوش مشرب هم هست. امروز سيما حسابي زير چشمي كامران رو تماشا كرده بود.بعد از اين ديدار سيما صدها برابر بيشتر از قبل عاشق كامران شده بود

چند روز از دومین ديدار سيما با كامران گذشت ولي سيما نمي توانست از فكر كامران بيرون بياد حتي خانواده سيما هم فهميده بودند كه سيما يه طورش شده .سيما چند هفته رو هم همين طور سپري كرد و سرانجام به اين نتيجه رسيد كه اينگونه نميتواند ادامه دهد وبايد كاري بكند. بلاخره سيما تصميم گرفت به ديدار كامران برود و اون رو از احساس خودش نست به او آگاه كندسيما مي دانست كه اين كار برخلاف عرف وعادت جامعه است  ولي اگه اين كار رو نمي كرد نمي توانست با اين احساس كه مثل خوره به جونش افتاده بود كنار بياد .سيما عاشق كامران شده بود كاريشهم نمي تونست بكند

سيما  تمام جوانب كار رو در نظر گرفته بود و مي خواست يكبار براي هميشه به اين ماجرا خاتمه دهد اگر كامران قبول مي كرد كه به مقصودش رسيده بود واگه قبول نمي كرد پيش وجدانش راحت بود كه تلاش خودش رو كرده.سیما آدرس همکلاسیش علی رو از یکی از دخترای دانشگاه که با علی رابطه خانوادگی دوری داشتند گرفت وفردای اون روز به دم در خونه علی رفت سیما هیچوقت فکرشو هم نمی کردکه روزی برای درخواست کمک پیش علی بیادولی سیما درست روبه روی دری بود که علی توش زندگی می کرد.سیما زنگ در خونه رو زد و خود علی به دم در آمد سیما بارها با خودش تمرین کرده بود که به علی چی بگه ولی الان همه چی از یادش رفت بود سیما زود به خودش آمد وبعد از احوال پرسی بی مقدمه به علی کفت: آقای جباری آدرس دوستتون کامران رو می خواستم علی گفت کامران! با کامران چه کار داری؟ سیما تنها جوابی که تونست بده این بود که کارش دارم.علی لبخند موزیانه ای زد گفت چه کارش داری؟سیما عصبانی شده بود ولی خودشو کنترل کرد گفت کار خصوصیه علی باز لبخند موزیان ای زد و گفت: کار خصوصی!سیمادیگه نتونست این حرف رو تحمل کنه وبه همین خاطر به سرعت اونجارو ترک کرد

بعد از اون ماجرا سیما سعی کرد از راه دیگه ای آدرس  کامران رو پیدا کنه ولی نتونست.بعد از اینکه سیما از بدست آوردن آدرس کامران نا امید شد به شدت افسرده شد حوصله هیچ چیز ونداشت سیما تصمیم گرفت دوباره به دیدن علی بره ورفت ولی اینبار علی برای دادن آرس کامران شرطی گذاشت که سیما با شنیدن اون شرط بی درنگ زد زیز گوش علی وبعد شروع به دویدن به طرف خونه کرد.وقتی به خونه رسید رفت تو اتاقش و اونقدر گریه کردکه از حال رفت

فردای اونروز وقتی از خواب بیدار شد به خودش قول داد که دیگه کامران رو فراموش کنه ولی خیلی زود قولش رو زیر پا گذاشت و باز فکر و خیال شروع شد و این بار به مراتب بیشتر از قبل .سیما به شدت افسرده شده بود چند روز هم می شد که دیگه به دانشگاه نمی رفت این امر برای سیما مسلم شده بود که فراموش کردن کامران برای سیما غیر ممکن است

یک شب که سیما روی تخت دراز کشیده بود یک فکر مثل خوره افتاد به جونش سیما به شدت با این فکر به مقابله پرداخت ولی سرانجام تسلیم این فکر شد و به خواسته علی تن در داد و یک شب رو با علی گذراند صبح قرار بود علی آدرس کامران رو به سیما بدهد ولی او این کار رو نکرد وگفت من آدرس دوستمو به یه هرزه نمی دم 

 سیما دامن خود روآالوده کرده بود وبه کامران هم نمی تونست برسه به همین خاطر وقتی به خانه رسید در کاری که می خواست بکنه تردیدی نداشت سیما به آشپزخانه رفت چاقو رو برداشت ورگشو زد و دقایقی بعد روی زمین افتاد.

 سیما وقتی چشم باز کرد خود رو در بیمارستان دید و اولین نفری رو که دید پسر خالش سعید بود.اون روزی که سیما خود کشی کرد مادر سیما در خونه خواهرش بود مادر سیما که قرار بود نهار رو در خونه خواهرش بمونه سعید رو فرستاد تا سیما رو هم به خونشون بیاره وسعید وقتی به خونه خالش رسید و با رگ بریده شده سیما روبه رو شد سیما هنوز جون داشت سعید زود سیمارو به بیمارستان رساند و سیما به شکل معجزه آسایی نجات پیدا کرد

وقتی سیما به خونه آمد هیچ کس درباره اینکه چرا خودکشی کرده حرفی نزد.وسیما هم یک راست به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید سیما از اینکه زنده بود خوشحال نبود و هنوز دلش می خواست بمیرد.ولی به خاطر مادرش دیگر نمی خواست خود کشی کند

چند روز بعد سعید به خانه خالش آمد وبه اتاق سیما رفت سعید حدود دو ساعت با سیما حرف زد و وقتی از اتاق خارج شد از همه ماجرا باخبر بود

یک روز برفی دیگر بود وسیما امروز با اصرارهای مادرش به دانشگاه امده بود سیما در حیاط دانشگاه بود که یک نفر صداش کرد سیما وقتی به پشت سر نگاه کرد شوکه شد صاحب صدا کامران بود حرفهای کامران بیشتر شوکه اش کرد کامران گفت اگه اجازه میدی فردا با خانواده به خواستگاریت بیاییم سیما خشکش زده بود به همین خاطر نتونست حرفی بزنه کامران هم زیاد منتظر جواب نماند وخداحافظی کرد رفت وسیما با نگاهش رفتن کامران رو تعقیب کرد کامران در زیر برف آرام آرام رفت و از در دانشگاه خارج شد

چند هفته بعد کامران وسیما رسما زن و شوهر بودند. سیما بعدها فهمید سعید بعد از اینکه علی رو حسابی ادب کرده آدرس کامران رو از اون گرفته و پیش کامران رفته وماجرا رو برای کامران تعریف کرده کامران هم بعد از اینکه فکر هاشو کرده بود تصمیم به ازدواج با سیما گرفته بود.

 

امیدوارم از داستان دخوشتون امده باشه حالا می رسیم به بخش روانشناسی بقيه مطلب رو بخونید تا خودتونو بهتر بشناسید

 

اين داستان چهار شخصيت اصلي داشت سيما،علي، سعيد،كامران.به اين چهار شخصيت از 0 تا 20 نمره بديد..............................داديد.........................حالا ببينيد به هر نماد چه نمره اي داديد

 

سيما نماد عشق

 

علي نماد شهوت

 

سعيد نماد انسانيت

 

كامران نماد منطق

 موفق باشيد

داستان روانشناسی-وبلاگ داستان سیاه


مطالب مشابه :


فیلم های سینمایی و تلویزیونی شبکه های سیما

فیلم های سینمایی و تلویزیونی شبکه های سیما 9:50 از شبکه یک سیما روانشناسی موفق و




سایت رسمی سریال شوق پرواز

بابایی است و از شبکه یک سیما پخش می شود را سایت رسمی این روانشناسی مشاوره




اطلاعیه: شبکه‌های سیما در اربعین حسینی چه فیلـم‌هایی پخش می‌کنند

زهرا شهیدی و تهیه کنندگی سعید مرادی، شنبه 22 آذر ماه ساعت 16از شبکه یک سیما پخش خواهد شد.




گفتگوی شبکه یک سیما با مجید اخشابی در روز نیمه شعبان

سایت رسمی ارتباط مستقیم مشاوره و روانشناسی گفتگوی شبکه یک سیما با مجید اخشابی در




شبکه یک سیما برای نوروز سال 93 و اجرای اشکان خطیبی

شبکه یک سیما برای نوروز سال ۹۳ تهیه‌کنندگی و ♥ ♥ تست هوش یا روانشناسی سایت بانک




نجمه جودکی/مجری سیما

گروه اجتماعی شبکه یک سیما اخیرا سایت گروه اجتماعی شبکه یک دیدگاه روانشناسی




داستان روانشناسی/ خودتونو بهتر بشناسید

ســـایــت یک شب که سیما روی تخت دراز می رسیم به بخش روانشناسی بقيه مطلب




برچسب :