رمان توســــکا - 10

ساعت دوازده و نیم بود که از خونه زدم بیرون ... خدا می دونه که چقدر خوابم می یومد اما به زور جلوی بسته شدن پلکامو می گرفتم ... اصلا آماده نبودم و می دونستم که امشب حسابی از آقای ضیایی اخطار می گیرم ... امشب شب آخر فیلمبرداری قبل از عید بود ... بعد از اون تا روز سوم فروردین کار تعطیل بود ... کاش این شب آخر هم به خیر بگذره ... داشتم می رفتم سر ماشین که کسی برام چراغ زد ... سرمو آوردم بالا ... با دیدن آرشاویر خنده ام گرفت ... با خنده رفتم به سمت ماشینش و گفتم:
- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی اومدی؟
- من اصلا نرفتم که بخوام بیام ...
با حیرت گفتم:
- چی؟!!!!!
- عزیزم من از ساعت ده که از خونه تون اومدم بیرون تا حالا همین جا منتظرتم ...
- به خدا که تو خلی! خوب من خودم می تونم برم ...
- دوست دارم خودم برسونمت ... هیچی نگو فقط سوار شو ...
بدون حرف پریدم بالا و گفتم:
- خیلی خوابم می یاد آرشاویر ...
- پس کجا داری می ری؟!!!! برو بگیر بخواب ...
- نه نمی شه ... امشب شب آخره ...
- آره می دونم ولی دلیل نمی شه خودتو اذیت کنی ...
- من اگه می دونستم تو این اطلاعاتو از کجا می یاری خیلی خوب می شد ...
لبخندی زد و موسیقی ملایمی گذاشت ... یه موسیقی بدون کلام ... همینجور که داشت خوابم می برد گفتم:
- چه خوبه که توام از این چرت و پرتای امروزی گوش نمی دی ...
نشنیدم توی جوابم چی گفت ... چون خوابم برد ... با تکون ملایم دستش بیدار شدم و صاف نشستم و با استرس گفتم:
- چیه ؟ چی شده؟
سریع دستاشو بالا آورد و گفت:
- هیچی ... هیچی نشده عزیزم ... رسیدیم ... نمی خواستم بیدارت کنم ... دلم نمی یومد ... ولی دیدم اگه بیدارت هم نکنم از دستم دلخور می شی ...
پریدم از ماشین پایین و گفتم:
- مرسی لطف کردی ...
از پشت سر صدام کرد:
- توسکا ...
برگشتم:
- بله ...
- صبح همین جا منتظرتم .... اوکی؟
- باشه ...
دیگه نایستادم و با سرعت رفتم سر صحنه ... فریبا برای باز کردن چشمام صورتمو با کیسه یخ کمپرس کرد که کلا خواب از چشمام پرید ... بعد از گریم با وجود خستگی زیاد رفتم سر صحنه ... شهریار خواه ناخواه ازم فاصله گرفته بود ... می دونستم که به خاطر برخوردای اخیر خودمم هست ... اما اونم زیاد تلاشی برای نزدیک شدن بهم نمی کرد ... بهتر! اصلا دوست نداشتم چیزی رو برای کسی توضیح بدم ... ساعت شش بود که بالاخره تموم شد ... خدا شاهده داشتم می مردم ... به زور تا سر قرارم با آرشاویر رفتم ... آرشاویر از دیدن چشمام به حالم پی برد و گفت:
- گور بابای آزمایش ... می برمت خونه بگیر بخواب ...
سریع گفتم :
- نه ... بذار شرش کنده بشه ... برو همین الان ... بعدش می گیرم سه روز می خوابم ...
- نمی خوام اذیت بشی ...
- نمی شم .. برو ...
تا جلوی آزمایشگاه به زور جلوی خودمو گرفتم که خوابم نبره ...
اونجا هم از شانسمون زود نوبتم شد و رفتیم داخل ... بعد از گرفتن خون و بقیه کارا اومدیم بیرون ... سوار ماشین که شدیم با خنده گفتم:
- آرشاویر اگه گروه خونیمون به هم نخوره چی؟
- خب نخوره ...
- یعنی چی؟
- یعنی همین که شنیدی ... اگه می بینی اومدم آزمایش دادم و گذاشتم دست تو رو سوراخ کنن فقط به خاطر اینه که بدون اون نمی تونستیم محرم بشیم ...
لبخند زدم و گفتم:
- یعنی بچه برات مهم نیست؟
- عزیزم ... تو برای من قراره بشی همه کس ... می دونی همسر یعنی چی؟ یعنی همه چیز یه آدم تو دنیا ... تو می شی همه کسم ... بچه ام ... مامانم ... بابام ... خواهرم ... من فقط تو رو داشته باشم از همه بی نیاز می شم ...
قلبم دوباره داشت گرومب گرومب می کوبید ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی چشمامو بستم و فقط گفتم:
- امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی ...
- شاید از زندگی کردن پشیمون بشم ... اما از داشتن تو هرگز ...
سعی کردم بحثو عوض کنم:
- خوابت نمی یاد آرشاویر؟ فکر کنم توام مثل من دیشبو نخوابیدی!
- درسته ... منم پا به پای تو بیدار بودم و داشتم بازی قشنگتو نگاه می کردم ... ولی خب وقتی کنار توام خستگی معنا نداره گلم ... راستی ... عجیبه دیگه شهریارو دور و برت نمی بینم ...
- گفتی شهریار! ... یادم اومد ازت بپرسم آقای ضیایی و شهریار تو رو از کجا می شناسن؟
سرعتش رفت بالا تر و گفت:
- همین جوری ... توی اکران یکی از فیلماشون باهاشون اشنا شدم ...
- همین؟
- آره ...
- آخه انگار خیلی می شناختنت ...
یه کم خشن گفت:
- اشتباه می کنی ...
حس کردم که دست گذاشتم روی یکی از نقاط حساسش .... برای همین هم بیخیال ادامه بحث شدم و گفتم:
- من می خوابم ... تا رسیدیم بیدارم کن ...
چیزی طول نکشید که چشمام سنگین شدن ... دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ... خواب منو به دنیای دیگه ای کشید ...



چشم که باز کردم یه لحظه نمی دونستم کجام ... انگار قد دنیا خوابیده بودم ... صاف نشستم سر جام ... جلل خالق! اینجا کجا بود دیگه؟!!! یه اتاق خیلی بزرگ ... با دیوارای بادمجونی رنگ ... پرده های بادمجونی ... با یه میز آرایش بزرگ و یه آینه بزرگ تر ... تختی هم که من روش نشسته بودم یه تخت دو نفره بود که از بالاش یه حریر بادمجونی رنگ آویزون شده بود ... سریع از تخت اومدم پایین ... هیچ کس توی اون اتاق نبود ... داشت از زور ترس گریه ام می گرفت ... نکنه منو دزدیده بودن؟ دیگه رفتارم تحت کنترل خودم نبود ... جغ کشیدم و اولین اسمی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:
- آرشاویــــــــــر
چند لحظه بیشتر طول نکشید ... داشتم آماده می شدم دومین جیغ رو بکشم که در اتاق به شدت باز شد و آرشاویر با لباسای راحت پرید تو ... موهاش ژولیده بود و چشماش سرخ سرخ ... با دیدنش بغضم ترکید ... نشستم وسط اتاق به اشک ریختن ... سریع اومدم طرفم و با بهت گفت:
- چی شده؟!!!! توسکــــــــاعزیزمـــــــ ــــــم خواب دیدی؟!!!!
با هق هق گفتم:
- اینجا کجاست؟!!!

- اینجا خونه ماست عزیزم ...
- خونه شما؟ تو بابات؟
گریه ام بند نمی یومد ... بدجور ترسیده بودم ... آرشاویر که حسابی کلافه شده بود فقط سرشو تکون داد. با هق هق گفتم:
- پس من اینجا چه غلطی می کنم؟!
- می شه گریه نکنی؟!!!!!
از صدای دادش جا خوردم و خود به خود گریه ام بند اومد ... همونطور داد کشید:
- جلوی من دیگه حق نداری گریه کنی فهمیدی؟!!!! نمی تونم اشکاتو ببینم دختر ... نمی تونمــــــــــــــــــم بفهم!
آب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم ... فکر کنم دلش واسه مظلومیتم سوخت ... نشست کنارم و گفت:
- ببخش عزیزم ... دست خودم نیست ... اشکات دیوونه ام می کنه ...
اشکامو پاک کردم و گفتم:
- مهم نیست ... فقط بگو من اینجا چی کار می کنم؟
- توی ماشین من خوابت برده بود ...باید بیدارت می کردم که دلم نمی یومد ...
با ترس گفتم:
- ولی ... ولی پدر و مادرم الان از نگرانی سکته کردن !
- نه عزیزم ... همون موقع زنگ زدم بهشون و گفتم با من هستی ... فقط نگفتم می یارمت اینجا ... گفتم شاید دوست نداشته باشن ...
تازه حواسم به خودم جمع شد ... هنوز همون لباس ها تنم بود و این نشون می داد آرشاویر دست به لباسام نزده ... حتی شالم هنوز روی سرم بود!!! این کارش از نظرم فوق العاده بود و اعتمادم بهش هزار برابر شد ... گفتم:
- خودت خوابیدی؟
سرشو بین دستاش فشرد و گفت:
- تا همین نیم ساعت پیش بالای سرت نشسته بودم و نگات می کردم ... ولی دیگه خواب نذاشت ادامه بدم ... رفتم توی اتاق خودم بخوابم که جیغت بلند شد ....
- وای ببخشید ...
- فدای سرت عزیزم ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- زنگ می زنی یه آژانس واسه من بیاد ... من می رم خونه توام به خوابت برسم ... به اندازه کافی مزاحم شدم ....
- کجا؟!!! شام باید پیش من و بابا باشی ...
صدامو پایین آوردم و گفتم:
- بابات هم خونه هستن؟
- نه ... بابا کارخونه است ... شب می یاد ...
- الان ساعت تازه ششه ... کو تا شب! بابام اینا گناه دارن ...
با حرص گفت:
- اینقدر نگو بابام ... بابام! الان من دارم ازت می خوام شام پیشمون بمونی ...
خدای من! یعنی روی بابای منم حساس بود؟ چقدر حیف بود که نمی شد باهاش اونطور که دوست دارم حرف بزنم ... الان مجبور بودم فقط کوتاه بیام ... ناچارا گفتم:
- باشه پس اجازه بده یه زنگ بزنم بهشون بگم ...
- باشه ... من می رم یک ساعتی بخوابم ... یه جوری خودتو سرگرم کن خانومم تا بیدار که شدم بریم رستوران ...
- اونجا واسه چی؟ همین جا یه چیزی می خوریم دیگه ...
- نه می ریم رستوران ... یه ساعت دیگه بیدارم کن ...
تحکم توی صداش در دهنمو بست ... اینم از اون رفتارای غیر طبیعیش بود دوباره ... سعی کردم به روی خودم نیارم .. با بابا تماس گرفتم و خبر دادم ... بابا اصلا ناراحت نشد .... خیلی هم خوشحال شد .... فقط سفارش کرد مواظب خودم باشم ... یک ساعت رو با تلویزیون و گشتن توی خونه درندشت آرشاویر اینا سر کردم .... یک ساعت که شد رفتم دم اتاقش و پاورچین پاورچین رفتم داخل ... از چیزی که دیدم مات موندم ... آرشاویر سی و یک ساله درست مثل یه نوجوون ... تموم اتاقشو پر کرده بود از پوسترای من ... یه سریش عکسای فوق العاده با کیفیت به شکل قاب شده بودن ... یه کم که عکسا رو نگاه کردم دلم برای آرشاویر پر کشید ... نشستم لب تخت خوابش که از یه نفره بزرگتر و از دو نفره کوچیکتر بود ... آروم صداش کردم ... با چشمای بسته و تو همون حالت گفت:
- خوابم یا بیدارم؟! تو با منی با من ...
همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه هرم نفسهاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتو
خوابم یا بیدارم لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست بگو از آفتاب نیست
بگو که بیدارم بگو که رویا نیست
بگو که بعد از این جدایی با ما نیست
اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره
خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب
آغوشتو وا کن قلب منو در یاب
برای خواب من ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن ای عشق دامنگیر
من بی تو اندوه سرد زمستونم
پرنده ای زخمی اسیر بارونم
ای مثل من عاشق همتای من محجوب
بمون ، بمون با من ای بهترین ای خوب
خدای من!!!! چه صدایــــــــــی!!!!! صداش توی حرف زدن هم فوق العاده بود ولی وقتی می خوند محشر می شد! باور نمی کردم همچین صدایی داشته باشه ....
- عزیزم ... چه صدای فوق العاده ای داری!
چشماشو باز کرد ... نیم خیز شد و گفت:
- واقعاً؟
- باور کن!
از جا بلند شد و گفت:
- پس امیدوار می شم به خودم ... توسکا ... کاش همیشه با صدای تو از خواب بیدار می شدم ... باور کن هنوز فکر می کنم خوابم ...
- نه عزیزم ... تو بیداری ... بیدار بیدار! و چشم به هم بزنی این مدت گذشته و دیگه همیشه با جیغای خودم از خواب بیدار می شی ...
خندید و در حالی که می رفت سمت دستشویی گفت:
- حاضر شو عزیزم که دنبال بابا هم باید بریم ...
این که اینقدر حریم رو حفظ می کرد و پاشو از گلیمش درازتر نمی کرد منو خیلی مجذوبش می کرد ... الان توی خونه تنها بودیم ... می تونست خیلی راحت حریم رو بشکنه ... دیگه به پاکیش داشتم ایمان می اوردم ...
اون شب بازم رفتیم رستوران خود آرشاویر .... و در جوار پدرجون حسابی خوش گذشت ... از چشماش تشکر رو می تونستم بخونم ... اونم از شادی دردونه پسرش شاد بود ... آخر شب منو رسوندن خونه و آرشاویر قرار دیدارای بعدی رو گذاشت و بالاخره دل کند ... دوری ازش برای منم خیلی سخت بود ... به خصوص توی این مدت تعطیلی ... باید یه برنامه درست و حسابی می ریختم که بتونم هی ببینمش ...



دقیقا روز آخر سال بود که جواب آزمایشمون اومد ... خدا رو شکر مشکلی وجود نداشت ... بعد از اون بود که من تلفنی با مامان آرشاویر حرف زدم و فهمیدم چه زن نازنینیه! آرشین خواهرش هم چند لحظه باهام حرف زد و داداششو سپرد به من ... از صدای هر دو نفرشون نگرانی رو می شد خوند ... ولی من قول دادم که مراقبش باشم ... لحظه سال تحویل مامان بابا آرشاویر و باباشو هم دعوت کردن خونه مون و اونا هم خیلی راحت پذیرفتن ... اصلا براشون مهم نبود از اون قصر بزرگشون بیان توی خونه کوچیک ما انگار ... سفره هفت سینمون رو روی تخت توی حیاط پهن کردیم و تنگ ماهیمون هم شد حوض پر از ماهی خونه ... آرشاویر کنار من نشسته بود اما فاصله رو حفظ می کرد ... سال که تحویل شد همه دست و روبوسی کردیم ولی من و آرشاویر فقط با هم دست دادیم ... آرشاویر گفت:
- سال دیگه که نه ... ولی سال بعدش همین موقع ها توی خونه مون از خجالتت حسابی در میام ...
گونه هام رنگ گرفتن و بهش چشم غره رفتم ... هم بابا بهمون عیدی داد و هم پدر جون ... آرشاویر هم به من یه دستبند خوشگل تفکیکی از طلای سفید و زرد هدیه داد ... همه چیز خیلی قشنگ و آروم پیش رفت ... بعد از تحویل سال هم من و آرشاویر با اجازه بابا رفتیم یه دوری توی خیابونا زدیم و برگشتیم ... قرارمون روز پنجم عید بود ... بریم محضر و صیغه رو بخونیم ... بالاخره روز پنجم عید رسید ... یه مانتوی بلند دامنی سفید تنم کردم با یه شلوار سفید ... شال سفیدو هم روی سرم انداختم داشتم آرایش می کردم که مامان اومد تو گفت:
- مامان حاضری؟ آرشاویر و باباش اومدن ...
- الان می یام مامان ... فقط پنج دقیقه دیگه کار دارم ...
- بدو مامان زشته ....
- باشه باشه ...
مامان رفت بیرون و منم سرعتمو بیشتر کردم ... یهو در اتاق باز شد و آرشاویر اومد تو ... اونم مثل من لباساش یک دست سفید بود ... شلوار کتون سفید ... با پیرهن اسپرت سفید رنگ ... یه سوئی شرت سفید هم روی دستش انداخته بود ... صاف وایسادم سر جام و گفتم:
- سلام ...
لبخند مهربونی زد و گفت:
- سلام به روی ماهت سفید برفی ... حاضر نیستی هنوز؟
- فقط چند دقیقه دیگه آرشاویر ...
سری تکون داد و رفت به سمت عکسای روی دیوار ... اون محو تماشای عکسا شد و من هم تند تند بقیه کارامو کردم ... کفشای پاشنه بلند سفیدمو هم پوشیدم و گفتم:
- من آماده ام بریم ...
نگاشو از روی عکسای روی دیوار برداشت ... سوئی شرتشو روی دستش جا به جا کرد و قدمی اومد سمتم ... دستشو آورد جلو ... شالمو به نرمی از روی سرم کشید ... با تعجب گفتم:
- چی کار می کنی آرشاویر؟
با دست به عکسا اشاره کرد و گفت:
- نگفته بودی همچین موهایی داری ...
دستشو برد سمت کلیپسم که موهامو باز کنه ... چند نفس عمیق کشید و یه دفعه دستاشو آورد جلو ... سریع دستشو پس زدم و یه قدم رفتم عقب و گفتم:
- آرشاویر ... فقط چند ساعت دیگه مونده ...
ضرباتی به در خورد ...سریع گفتم:
- الان می یایم ...
آرشاویر هم پشتشو کرد به من ... چند نفس عمیق کشید:
- می رم بیرون ... زود بیا ...
منتظر جوابم نشد و با سرعت از اتاقم رفت بیرون ... شالمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون ... مامان و بابا و پدر جون هم حاضر بودن ... همه با خنده و شادی راه افتادیم سمت محضر ... من سوار ماشین بابا شدم ... انگار می خواستم آخرین لحظات مجردیمو پیش بابا بمونم ... آرشاویر مشخص بود ناراحت شده اما به روی خودش نمی آورد ... جلوی محضر که رسیدیم شالم رو مرتب کردیم و همه با هم وارد شدیم ... صیغه به درخواست آرشاویر مادام العمر خونده شد ... نمی دونم چرا اینقدر نگران بود ... حتی حاضر نشد صیغه دو ساله باشه ... وقتی بله رو گفتیم دستمو گرفت توی دستش ... نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- دیگه مال خودم شدی ...
آروم گفتم:
- مال تو بودم ...
با عشق حلقه پر زرق و برقی دستم کرد و گفت:
- این فقط مال نامزدیه ... حلقه عقدمون رو خودت باید انتخاب کنی ... ببخش اگه دوسش نداری ...
با عشق به حلقه نگاه کردم و گفتم:
- خیلی قشنگه آرشاویر ... ممنونم ...
- قابل تو رو نداره خانومم ...
بابا هم از جانب من یه حلقه مردونه دست آرشاویر کرد که آرشاویر متواضعانه خواست دست بابا رو ببوسه ... اما بابا بلندش کرد و پیشونیشو بوسید و در گوشش چیزایی زمزمه کرد که آرشاویر فقط سرشو تکون داد ... فکر کنم بابا داشت منو می سپرد دستش ... از چشمای خیس بابام می فهمیدم چقدر حالش خرابه .. اگه به خودش بود دوست داشتم من همیشه دختر خونه اش بمونم ... پدر جون هم یه سرویس جواهر خیلی خیلی قشنگ بهم هدیه کرد که فکم افتاد و با علاقه بغلش کردم ... دیگه اونم محرمم بود ... از محضر که رفتیم بیرون چشمای مامان بابا هنوز خیس بود و چشمای آرشاویر هنوز برق می زد ... کنار گوشم گفت:
- خب حالا کجا بریم؟
- من بگم؟
- بگو خانومم ...
- بیا بریم تا بگم ...
با طعنه گفت:
- قصد نداری با ماشین بابات بیای؟ اگه می خوای بیاها مسئله ای نیست ...
خندیدم و گفتم:
- بدجنس نشو ... بیا بریم ...
با مامان و بابا و پدرجون خداحافظی کردیم ... سوار ماشین آرشاویر شدیم و راه افتادیم ... یه نقشه خیلی قشنگ برای امشبمون داشتم ...


یه کم که از مامان اینا فاصله گرفتیم گفتم:
- آرشاویـــــــــر ....
- جـــــــونم؟
- امروز بریم جایی که من می گم ....
- دستور بفرمایید ...
- ببین من یه رستوران می شناسم محیطش فوق العاده است ... البته بهتر از رستوران تو نیستا ... ولی برای تنوع بد نیست ... دوست دارم امروز بریم اونجا ... جون توسکا نگو نه ....
با کلافگی دستی توی موهاش فرو کرد و گفت:
- چرا جون خودتو قسم می دی؟!!!
- آخه هر بار بهت می گم یه بهونه می یاری ... ببینم نکنه از دیدن طرفدارای من واهمه داری ؟
- نه ... این چه حرفیه؟ ولی ... ببین توسکا الان اگه ما رو با هم ببینن ...
- ای بابا ... یه کلمه می گم برادرمه ... چه می دونم پسر خاله امه ... کسی که تو رو نمی شناسه ...
- توسکا جان ...
- اذیت نکن آرشاویر ... امروز یعنی روز اول نامزدیمونه ... بذار رستورانشو من انتخاب کنم ... بقیه اش هم با تو.... جون من ... ناهارو اونجا می خوریم ... شام رو توی رستوران تو ...
- ااا باز جون خودتو واسه یه چیز مسخره قسم دادی؟
- قبول؟
- نمی شه ... بیخیالش بشی؟
با تعجب گفتم:
- دیگه دارم بهت شک می کنما ...
توی دلم فکر می کردم که آرشاویر از روبرو شدن با سیل طرفدارای من واهمه داره ... ولی آخرش که چی؟ حداقل باید در این مورد اعتمادشو جلب می کردم ... با خودم عهد کردم تموم لحظه کنارش بایستم و حتی یه لحظه هم از کنارش جم نخورم تا فکر نکنه فراموشش کردم و اونو به بقیه فروختم ... مشتشو به نرمی کوبید روی فرمون و گفت:
- خیلی خب ... آدرس بده ...
با ذوق بالا پایین پریدم و آدرس رستوران مورد نظرم رو دادم ... آرشاویر در سکوت کامل رفت به اون سمت ... اخماش حسابی در هم بود و من نمی فهمیدم چشه ... هر چی هم سعی کردم به حرف بیارمش فایده ای نداشت ناچارا منم سکوت کردم ... کاملا ازش مشخص بود که فکرش حسابی مشغوله ... جلوی رستوران که رسیدیم ... عینک آفتابیشو زد به چشمش و گفت:
- بریم ...
دو تایی با هم پیاده شدیم ... رفتم کنارش و دستشو گرفتم توی دستم ... دستش سرد سرد عین یه تیکه یخ بود ... نگاش که کردم متوجه شدم رنگش هم پریده ... گفتم:
- آرشاویر ... چیزی شده؟ چرا یخ کردی؟
- نه ... نه ... بریم تو ...
رستورانش طوری بود که باید از بین میزای طبقه پایین رد می شدی تا بتونی به پله های طبقه دوم برسی ... می دونستم الان خیلی ها به سمتم هجوم می یارن ... حدسم درست بود ... صدای اِ توسکا مشرقیه! از چند جا شنیده شد و بعد جمعیت بود که هجوم اورد ... همه یا امضا می خواستن یا می خواستن عکس بگیرن ... یه لحظه دست آرشاویر از دستم خارج شد و من محو آدمای دور و اطرافم شدم ... اصلا دیگه حواسم به آرشاویر نبود ... اما یه صدا کنار گوشم منو به دنیا بر گردوند و محکم کوبید روی زمین:
- ببخشید خانوم مشرقی ... راسته که شما و آقای پارسیان قراره یه کار مشترک داشته باشین؟
با تعجب به پسری که این حرف رو زده بود خیره شدم ... آقای پارسیان؟!!! اون از کجا آرشاویرو می شناخت؟ برگشتم سمت آرشاویر ... اونم مثل من یه عده دورش رو گرفته بودن و داشتن عکس و امضا ازش می گرفتن ... آرشاویر ... شوهر من! کی بود؟ چرا من اینقدر ابله بودم ... آدمای دور و برم رو زدم کنار و رفتم سمت آرشاویر ... اونم چند قدم به من نزدیک شد و زمزمه وار با همون رنگ پریده اش گفت:
- توضیح می دم برات توسکا ...
بغض گلومو می فشرد ... یه دختر جیغ جیغو کنار گوشم گفت:
- آرشاویر جون آلبوم قبلیت محشر بود ... پس کی این آلبوم جدیدتو می دی بیرون؟ دلمون آب شد به خدا ...
آلبوم؟!!!!! آرشاویر خواننده بود؟!!! گارسنی اومد کنارم و گفت:
- خانوم مشرقی میزتون آماده است .... بفرمایید ما اجازه نمی دیم کسی بیاد بالا ....
نگاش کردم ... این چی می گفت این وسط ... صداهای همه تو سرم می پیچید ... گیج گیج بودم ... فقط گفتم:
- من باید برم ...
همه رو زدم کنار و از رستوران خارج شدم ... صدای همه تو ذهنم می یومد و می رفت ... تازه معنی حرفا رو درک می کرد ... سام گفت:
- از همین می ترسیدم ...
آره سام از این که من به آدمای معمولی دیگه رضایت ندم و دنبال یه نفر مشهور مثل خودم باشم می ترسید ... اون فهمید و من خر نفهمیدم ...
دکتر تهرانی تا اسم آرشاویر رو خوند زیر لب گفت:
- این همون پارسیانه؟
و وقتی نگاه گنگ منو دید حرفشو ادامه نداد ... آقای ضیایی می شناختش ... شهریار می شناختش ... این همون خواننده ای بود که احسان می گفت اسمش سخته و از مخفف اسمش بدش می یاد ... منم یه بار صداش کردم آرش که گفت اسمشو کامل بگم ... کلاغی که خبر بهش می رسوند فریبا بود ... این همون خواننده ایه که دوست صمیمیه مازیاره ... مامان اون شب می خواست بگه حالا پسره خواننده هست که باشه ... بابا گفت خودش بهت می گه ... پدر جون گفت مهم نیست ... آرشاویر هیچ جای شلوغی .... داشتم دیوونه می شدم ... پشت سرم داشت می یومد و با اصرار می خواست باهام حرف بزنه ولی فقط تکون خوردن لباشو می دیدم و هیچی نمی شنیدم ... چقدر منو احمق فرض کرده بود؟!!!! لابد تو دلش کلی بهم خندیده بود ... جلوی اولین تاکسی دست گرفت ... آرشاویر به التماس افتاده بود ولی حتی نگاش نکردم ... در ماشینو باز کردم ... سوار شدم و گفتم:
- برو ...
آرشاویر سعی کرد جلوی ماشینو بگیره ... ولی فایده ای نداشت ... ماشین از جا کنده شد و آرشاویر جا موند ... با هر چی می تونستم کنار بیام با دروغ نمی تونستم ....


اصلا نفهمیدم چه طوری آدرسو دادم به راننده و اصلا نفهمیدم کی رسیدم ... متوجه نشدم راننده منو شناخت یا نه؟ هیچی نفهمیدم فقط کرایه شو دادم و رفتم پایین ... پشت در خونه که رسیدم انگار کوه کنده بودم ... دستمو گذاشتم روی زنگ ... صدای آرشاویر از پشت سرم بلند شد:
- توسکا ... تو رو خدا ... بذار حرف بزنیم ...
برگشتم ... پشت سرم بود ... رنگش بیشتر از قبل پریده بود ... جیغ زدم:
- چه حرفی؟ من حرفی با تو ندارم ... برو ... برو دیگه نمی خوام ببینمت ...
انگار یادم رفته بود که باهاش صیغه مادام العمر خوندم ... من الان زنش بودم ... چه غلطی می خواستم بکنم؟! در مورد امشب چی فکر می کردم و چی شد! چه کارا که می خواستم بکنم ... فقط چند ساعت از محرمیتمون گذشته بود ... آرشاویر دستمو گرفت و گفت:
- تو باید به حرفای من گوش کنی ...می فهمی؟ باید!
زل زدم توی چشماش و گفتم:
- بایدی وجود نداره جناب آقای پارسیان ... حرف اگه می خواستی بزنی اون موقع که وقت داشتی می زدی ... الان دیگه وقت حرف زدن تو نیست ... الان وقت جواب دادن منه ...
در باز شد و بابا سراسیمه اومد بیرون ... فکر کنم از نوع زنگ زدن من که دستمو گذاشته بودم روی زنگ وحشت کرده بود ... با دیدن من با چشمای گریون و آرشاویر با حال زار و نزار بیشتر وحشت کرد ... از آرشاویر پرسید:
- چی شده پسرم؟ تصادف کردین؟!
آرشاویر هم به بابا می گفت پدر جون ... گفت:
- نه پدرجون! قضیه رو فهمید ... می خوام براش توضیح بدم ولی مهلت نمی ده من حرف بزنم ...
بابا فشار دستاشو دور من بیشتر کرد و گفت:
- برو پسر ... گفتم این کار درست نیست ... برو خودم باهاش حرف می زنم ...
- ولی آخه ...
- ولی نداره دیگه ... من دخترمو می شناختم ... برو از اینجا می بینی که حالش بده ...
آرشاویر با صدای لرزونش گفت:
- باشه ... باشه من می رم ... ولی پدر جون تو رو خدا مواظبش باشین ...
بابا با غیض نگاش کرد و گفت:
- مطمئن باش بیشتر از تو مواظبش هستم ...
بعد از این حرف در رو باز کرد و منو برد تو ... دیگه هم منتظر رفتن آرشاویر نشد و در رو زد به هم ... حالا وسط حیاط داشتم توی بغل بابا می لرزیدم و هق هق می کردم ... مامان از در اومد بیرون و با دیدن من گونه اشو طبق معمول چنگ زد و گفت:
- خدا مرگم بده! جهان ... این چش شده؟!!!! شوهرش کو؟
بابا دستشو به نشونه سکوت بالا اورد و گفت:
- چیزی نشده خانوم ... تازه فهمیده شوهرش چی کارس ... شوکه شده ... بی زحمت یه لیوان آب قند براش بیار ...
مامان بی توجه به حرف بابا جلو اومد و گفت:
- اوه ... مادر! گفتم حالا چی شده!!!! خواننده اس که باشه ... خب توام بازیگری ... مگه اون به تو حرفی زد؟
بابا با تحکم گفت:
- ریحانه خانوم ... فعلا یه لیوان اب قند بیار ... نمی بینی داره می لرزه؟
مامان غرغر کنون رفت سمت در ...
- معلوم نیست با اون بیچاره چه کرده! بدون پسره رو شسته گذاشته کنار ...
وقتی رفت تو صداش هم قطع شد ... متاسفانه مامان از اون دسته زنایی بود که دخترشو به راحتی به دامادش می فروخت ... پسر دوست بود دیگه! کاریشم نمی شد کرد ... بابا صورت منو گرفت بین دستاش ... زل زد توی چشمای اشکیم و گفت:
- قربون اون چشمات برم توسکای من .... برای چی اینجوری داری بهشون فشار می یاری ...
هق هق کنون گفتم:
- خب بابا ...
بابا دستمو کشید و منو نشوند لب تخت ... خودشو نشست روبروم و دستامو گرفت توی دستش :
- بابا قربونت بره ... یه سوال می پرسم راستشو بگو ... تو الان داری برای چی گریه می کنی؟ از این ناراحتی که حقیقتو بهت نگفتیم؟ یا از شغل آرشاویر ناراحتی؟
جدی از کدومش ناراحت بودم؟ خودمم نمی دونستم ... داشت وسط گریه خنده ام می گرفت ... ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- هر دوش ..
- خب پس باید در موردش حسابی حرف بزنیم ...
مامان از در با لیوان آب قند اومد بیرون ... لیوانو داد دست بابا و با نگرانی گفت:
- مامان ... با شوهرت که بد حرف نزدی؟ حالا خوب بود بیکار باشه؟ زشته مامان ... اگه حرفی زدی پاشو برو یه زنگش بزن از دلش در بیار ...
به مامان ما رو باش! بابا خیلی جدی گفت:
- خانوم ... توسکا مهم تره یا پسر مردم؟
- مرد! اون دامادمونه ... احترامش واجبه! اگه من و تو یاد دخترمون ندیم باید با شوهرش چطور حرف بزنه کی یادش بده؟ دو روز دیگه مادر شوهرش می یاد بعد ...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
- خانوم برو به غذات برس ... الان وقت این حرفا نیست ...
- ا جهانگیر ...
- خانوم ... برو بذار من با دخترم حرف بزنم ...
مامان با قهر بلند شد رفت ... خوبه من بابا رو داشتم ... وگرنه صد در صد با مامان دعوام می شد ... بعد از رفتن مامان بابا گفت:
- ببین دخترم ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چرا بابا؟ چرا بهم نگفتین؟ چه دلیلی داشت که همه تون بدونین جز منی که باید می دونستم؟ شما دیگه چرا گذاشتین سر منو کلاه بذارن؟ همه تون بهم دروغ گفتین ! ولی چـــــــــرا؟!



مطالب مشابه :


ويدئوي آهنگ باران کنسرت آذرماه 1388

و با صداي سرپرست و اعضاي گروه کُر آداک کنسرت آذرماه 1388. آلبوم تصاوير




آشنایی با امراه اردوغان خواننده و بازیگر و کارگردان ترکیه ای

مریم یکی از افرادی که مورد اعتماد سردار یوز باشی است و در گروه دانلود کرده و از آلبوم




روستای ژیوار،کردستان

دانلود همه آلبوم ها و آهنگ قهرمان جام جهانی در یک گروه الله اداک که فقط روی آنتن




رمان مسخ عسل – 8

دانـلـــــــود رمــــ ـــــان




رمان توســــکا - 10

بـزرگتـریـن سایـت دانــلـود - آرشاویر اگه گروه خونیمون - آرشاویر جون آلبوم قبلیت




رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می باشد - 15

رمان آداک اومد وسط و مثل رهبر گروه های رقص جلوشون شروع به دانلود رمانقلب مشترک




برچسب :