دانلود آلبوم گروه آداک

  • ويدئوي آهنگ باران کنسرت آذرماه 1388

    ويدئوي آهنگ باران کنسرت آذرماه 1388

    آهنگ باران  با اجراي ارکستر آريا و با صداي سرپرست و اعضاي گروه کُر آداک کنسرت آذرماه 1388



  • آشنایی با امراه اردوغان خواننده و بازیگر و کارگردان ترکیه ای

    آشنایی با امراه اردوغان خواننده و بازیگر و کارگردان ترکیه ای

    امراه اردوغان ایپک به ترکی استانبولی(Emrah Erdoğan İpek)خواننده، بازیگر و ترانه سرا مشهور کردتبار ترکیه در ۱ ژانویه سال ۱۹۷۱ میلادی برابر با ۱۳۵۰ شمسی در دیار بکر بدنیا آمد.    زندگی شخصی  او در سال ۱۹۷۱ در روستای ایرگانی، دیاربکر به دنیا آمد. ۱۸ ماه پس از تولدش پدرش را از دست داد. صدای او زمانیکه در مدرسه موسیقی مشغول تحصیل بود توسط استادش کشف شدو در همان زمان اولین آلبوم آماتوری خود را وارد بازار کرد به طوری که پس از پایان دوره متوسطه ۴ آلبوم را به طور آماتور اجرا کرد که توانست نظر خیلی‌ها رو بخودش جلب کند. امراه زمانیکه فقط ۱۳ سال داشت اولین آلبوم حرفه‌ای خود را در دیار بکر خواند. ودر همان سالها به خاطر موفقیت و محبوبیتش در بین مردم لقب امراه کوچک را گرفت. امراه به خاطر اینکه کار خوانندگی را از کوچکی شروع کرده است تاکنون آلبوم‌های فراوانی وارد بازار کرده است و با اینکه سن زیادی ندارد اما جزء باسابقه‌ترین خواننده‌های ترک به حساب می‌آید که این خود افتخاری برای امراه است. امراه هر زمان که کنسرتی اجرا می‌کند استادیوم پر از تماشاچی می‌شود که از این لحاظ در بین خوانندگان ترک رکورد دار است به طوری که در سال ۱۹۹۴ برای اولین بار یک خواننده ترک توانست یک استادیوم پنجاه هزار نفری را پر کند. امراه در ایران نیز طرفدارن زیادی دارد. او سال ۲۰۰۵ میلادی یک ترانه فارسی به نام بی تو هر گز با شهیاد خواننده ایرانی اجرا کرده است. امراه تا کنون22 آلبوم ترانه و 18 فیلم سینمایی و 3 برنامه تلویزیون و 4 فیلم سینمایی تلویزیون و 8 سریال بازیگری خود را به تصویر کشیده است. درسال 2013 کارگردانی و نویسندگی فیلم سینمایی(بهاری که نمی یاد) انجام داد . 5 میلیون دلار سهام توییتر هم خرید امراه یکی از ثروتمند ترین شخصیت های ترکیه است. امراه کوچکامراه و پسرش تایفونفعالیت‌های حرفه‌ایآلبوم‌ها۱۹۸۴ Ağam Ağam۱۹۸۴ Gülom۱۹۸۵ Yaralı۱۹۸۶ Boynu Bükükler۱۹۸۷ Ayrılamam۱۹۸۸ Selam Sevdiklerime۱۹۸۹ Sevdim۱۹۹۰ Neşeliyim۱۹۹۱ Hoşgeldin Gülüm۱۹۹۲ Sen Gülünce۱۹۹۲ Bahar Konseri۱۹۹۳ Haydi Şimdi Gel - Emrah '۹۳۱۹۹۴ Sevdimmi Tam Severim۱۹۹۶ Narin Yarim۱۹۹۸ Dura Dura۲۰۰۰ Ya Hey۲۰۰۲ Ar+ı۲۰۰۴ Kusursuzsun۲۰۰۵ Dön۲۰۰۶ Adın Ne Senin۲۰۰۷ Best Of...۲۰۰۸ Yelpaze۲۰۱۱ Terzinin Oğluفیلم(۱۹۸۴) درماندگان(۱۹۸۵) فرزند سختی‌ها(1985) Boynu Bükükler(۱۹۸۶) یتیم‌ها(۱۹۸۶) لقمه تلخ(۱۹۸۶) مرحمت(۱۹۸۶) جدا نمی‌شوم(۱۹۸۷) بینوایان(۱۹۸۷) نزنید(۱۹۸۷) سرقت دل(۱۹۸۸) دوران دیوانگی(۱۹۸۸) تلخ(۱۹۸۸) اولین بار با تو(۱۹۸۹) دوستت دارم(۱۹۹۱) خوش آمدی گلم(۱۹۹۱) عبرت(۱۹۹۱) عشق تا مرگ(۱۹۹۳) معابر ممنوعه(۱۹۹۳) بدون تو نمیشه(۱۹۹۴) شاهد آفتاب تنها(۲۰۱۳) بهار فراموش شده (نویسنده و کارگردان)سریال تلویزیونی۱۹۹۲ روزگار ...

  • روستای ژیوار،کردستان

    روستاي ژيوار كه در استان كردستان و در منطقه اورامان هست آشنا كنم. ژيوار يكي از اون روستا هاي زيبايي هست كه به دليل صعب العبور بودن مسيرش كمتر بهش پرداخته مي شه! البته در زمستان اينطوريه در بهار و تابستان راه ماشين رو داره. موقعیت جغرافیایی: روستای ژیوار در منطقه هورامان استان کردستان شهرستان سروآباد در جنوب کوههای کوسالان و در کنار رودخانه سیروان و در همسایگی شمالی روستاهای بلبر و سلین واقع شده است. روستا میان دره ای قرار دارد که باغ ها و جنگلهای سرسبز بلوط حاشیۀ آن را فراگرفته است. تابستانهای گرم و معتدلی دارد و زمستانهای آن در بسیاری از سالها سرد می باشد. روستا از نظر راههای ارتباطی دارای جاده شوشه ماشین رو است و هر گردشگری جهت بازدید و دیدن مناظر طبیعی و معماری زیبای روستا می تواند به روستا سفر نماید. بدلیل قرار گرفتن در فاصله بین شهرهای مریوان و پاوه شرایط سفر به این روستا در این سالها آسانتر صورت می گیرد. یعنی در روزهایی که امکان تردد از جاده اورامان تخت ممکن نباشد با خیال راحت ( استفاده از ماشين شاسي بلند ) می توان مسیر پاوه را انتخاب نموده و به شهر دسترسی پیدا کرد. پوشش های گیاهی حومه ی روستا 1- بلوط 2- ون 3- برالوو (آلبالوی وحشی) 4- تایله 5- چه قالی (بادام وحشی) 6- گلابی 7- ویکول (بیدل) 8- شروی 9- که که وی 10- میله وی تاریخ ورود رسانه و ارتباطات جمعی و موارد خاص: رادیو : در سال 1310 هجری شمسی توسط یک مهمان و دو سال بعد توسط عارف فرزند رمضان رادیو وارد روستا شده است. جاده: در اثر پیگیری های منظم و فعالانه ای که توسط امام جمعه وقت یعنی ماموستا حامد ادراکی، شورای اسلامی و جمعی از نیروهای مسلح بومی انجام گرفت سرانجام در پاییز 1364 هجری شمسی جاده ارتباطی روستا ساخته می شود. اتومبیل : پاییز 1364. تلویزیون : سال 1370 توسط حبیب الله اداک که فقط روی آنتن بغداد کار می کرد. تلویزیون ذکر شده با موتور برق دیزلی کار می کرد. چندین خانوار نیز از موتور ذکر شده یک لامپ روشنایی داشتند. روزنامه : در سال 1361 از طرف معلمان مدرسه روزنامه وارد روستا می شود اما فقط خود آنها مطالعه کرده و مورد استفاده قرار داده اند. تا این تاریخ هنوز کسی به شکل رسمی روزنامه در روستا به فروش نمی رسد امّا چند نفری اشتراکی با هفته نامه ها و روزنامه ها داردند که با تأخیر چند روزه بدست آنها می رسد. ماهواره : فروردین ماه 1380. تلفن: پاییز 1374. برق: در تاریخ 10/8/1376 هجری شمسی خانه بهداشت : تابستان 1369 هـ. ش استعداد جاذبه های گردشگری روستا: بافت پلکانی روستا و بناهای سنتی آن تراکم باغ های انار، انگور و انجیر مسیر رودخانه سیروان در نزدیکی روستا دره دربند در وسط ...

  • رمان مسخ عسل – 8

    با ورودمان به سینما بچه ها را دیدم که برایمان دست تکان می دادند. با شادان به طرفشان راه افتادیم. سارا دو صندلی کنارش را برایمان گرفته بود. کنارش نشستیم. سارا که وسط نشسته بود گفت: - آخ دلم جیغ و داد می خواد. مردی سبد به دست میان صندلی ها می چرخید و عینک ها را می داد. عینک ها را به چشم زدیم و حاضر و آماده نشستیم. با شروع فیلم من یکی به تمام جد و آباد نداشته ام فحش کشیدم که حرفشان را گوش دادم و آمدم. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. فیلم درباره ی یک گروه تحقیق گر بود که به جزیره ای دور افتاده آمده بودند و گیر چند مار بوآ می افتند. فکر نکنم در تمام زندگی ام موجودی بوده که به اندازه ی مار ازش بدم آمده باشد. هیستریک از مار می ترسیدم. هیچ وقت مستقیم به فیلمی که مار داشته باشد نگاه نکرده بودم. آب دهانم را قورت دادم و عینکم را درآوردم. حالت تهوع گرفته بودم! شادانِ بیچاره دست کمی از من نداشت. ولی سارا! آخ که این دختر آتش پاره ای بود که لنگه نداشت! جیغ هایی که از سر هیجان می کشید گوش هایم را کرد کرده بودند. تحرک صندلیم به حالت تهوع و گیجی ام دامن می زد! نمی دانم ربع ساعت را چگونه و با چه حالی گذراندم. وقتی در باز شد اولین نفری که به سمت بیرون دوید من بودم و البته شادان به دنبالم! نیمکتی پیدا کردم و رویش نشستم. شادان کنارم نشست و دستی به معده اش کشید: - تو هم از مار متنفری؟ سری تکان دادم: - فقط متنفرم؟ شادان دندان به دندان سایید: - من که می دونم پشت سرمون توطئه چینی کردن. مطمئنم که می خواستم حالِ منُ بگیرن و اذیتم کنن با این انتخاب! صدای شهاب از پشت سرمان بلند شد: - آخ جوجوها حالتون بد شد؟ شادان چشم غره ای بهش رفت: - یه چند ساعتی جلوی چشمام آفتابی نشو شهاب که از دستت شکارم! حالا من هیچی این بیچاره هم زهرش آب شد. شهاب نگاهی به من کرد و با دیدن رنگِ مطمئنناً زردم گفت: - ببخشید آهو خانوم. من نمی دونستم شما هم مثل شادان می ترسید. اخمی کردم: - من نمی ترسم فقط به طرز بدی از مار نفرت دارم. همین! صدای علیرضا را از پشت سرم شنیدم: - منم نمی دونستم. حالا خوبی؟ چه عجب شما از ما چیزی نمی دانی. فکر کردم تو هم توی این توطئه سهمی داری! - مهم نیست. دو بطری آب به طرف من و شادان گرفت و گفت: - بخورید که رنگ به صورتاتون نمونده. شادان: علیرضا تو که می دونستی من می ترسم چرا گذاشتی اینُ انتخاب کنن؟ علیرضا لبخند مهربانی زد: - باور کن وقتی داشتن فیلم انتخاب می کردن من با گوشی صحبت می کردم و نبودم. شادان چشم ریز کرد و گفت: - بعضیا به همدستاشون بگن هوا پسه. خیلی مواظب خودشون باشن! من و علیرضا به تهدید زیر پوستی اش خندیدیم و شهاب گفت: - خدا بخیر بگذرونه. از امشب باید برم توی سنگر. علیرضا ...

  • رمان توســــکا - 10

    ساعت دوازده و نیم بود که از خونه زدم بیرون ... خدا می دونه که چقدر خوابم می یومد اما به زور جلوی بسته شدن پلکامو می گرفتم ... اصلا آماده نبودم و می دونستم که امشب حسابی از آقای ضیایی اخطار می گیرم ... امشب شب آخر فیلمبرداری قبل از عید بود ... بعد از اون تا روز سوم فروردین کار تعطیل بود ... کاش این شب آخر هم به خیر بگذره ... داشتم می رفتم سر ماشین که کسی برام چراغ زد ... سرمو آوردم بالا ... با دیدن آرشاویر خنده ام گرفت ... با خنده رفتم به سمت ماشینش و گفتم:- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی اومدی؟- من اصلا نرفتم که بخوام بیام ...با حیرت گفتم:- چی؟!!!!!- عزیزم من از ساعت ده که از خونه تون اومدم بیرون تا حالا همین جا منتظرتم ...- به خدا که تو خلی! خوب من خودم می تونم برم ...- دوست دارم خودم برسونمت ... هیچی نگو فقط سوار شو ...بدون حرف پریدم بالا و گفتم:- خیلی خوابم می یاد آرشاویر ...- پس کجا داری می ری؟!!!! برو بگیر بخواب ...- نه نمی شه ... امشب شب آخره ...- آره می دونم ولی دلیل نمی شه خودتو اذیت کنی ...- من اگه می دونستم تو این اطلاعاتو از کجا می یاری خیلی خوب می شد ...لبخندی زد و موسیقی ملایمی گذاشت ... یه موسیقی بدون کلام ... همینجور که داشت خوابم می برد گفتم:- چه خوبه که توام از این چرت و پرتای امروزی گوش نمی دی ...نشنیدم توی جوابم چی گفت ... چون خوابم برد ... با تکون ملایم دستش بیدار شدم و صاف نشستم و با استرس گفتم:- چیه ؟ چی شده؟سریع دستاشو بالا آورد و گفت:- هیچی ... هیچی نشده عزیزم ... رسیدیم ... نمی خواستم بیدارت کنم ... دلم نمی یومد ... ولی دیدم اگه بیدارت هم نکنم از دستم دلخور می شی ...پریدم از ماشین پایین و گفتم:- مرسی لطف کردی ...از پشت سر صدام کرد:- توسکا ...برگشتم:- بله ...- صبح همین جا منتظرتم .... اوکی؟- باشه ...دیگه نایستادم و با سرعت رفتم سر صحنه ... فریبا برای باز کردن چشمام صورتمو با کیسه یخ کمپرس کرد که کلا خواب از چشمام پرید ... بعد از گریم با وجود خستگی زیاد رفتم سر صحنه ... شهریار خواه ناخواه ازم فاصله گرفته بود ... می دونستم که به خاطر برخوردای اخیر خودمم هست ... اما اونم زیاد تلاشی برای نزدیک شدن بهم نمی کرد ... بهتر! اصلا دوست نداشتم چیزی رو برای کسی توضیح بدم ... ساعت شش بود که بالاخره تموم شد ... خدا شاهده داشتم می مردم ... به زور تا سر قرارم با آرشاویر رفتم ... آرشاویر از دیدن چشمام به حالم پی برد و گفت:- گور بابای آزمایش ... می برمت خونه بگیر بخواب ...سریع گفتم :- نه ... بذار شرش کنده بشه ... برو همین الان ... بعدش می گیرم سه روز می خوابم ...- نمی خوام اذیت بشی ...- نمی شم .. برو ...تا جلوی آزمایشگاه به زور جلوی خودمو گرفتم که خوابم نبره ...اونجا هم از شانسمون زود نوبتم شد و رفتیم داخل ... بعد از گرفتن ...

  • رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می باشد - 15

     سلام قلب خوان های عزیز !خوبین ؟؟ نماز و روزه ها قبول ؟ ما رو که یادتون نرفته ؟    تو این مدت غیبت از مدار رمان که خارج نشدین ؟    یه کوچولو خلاصه بگم و بریم سراغ ادامه !    گفتیم که اون دختری که توی عکسای مشکوک با امیر بود ! زن امیر و دختری به اسم کیانا بود که یه بچه هم دارن    هانا اتفاقی موقع اوردن البوم از انباری شناسنامه قدیمی مامانش رو پیدا میکنه و متوجه میشه که قبل از باباش با بابای اتش ازدواج کرده و از اون یه دختر داره که همون کیانا خانم باشه    و حالا سیامک ازدواج سوم مامان نازیه ….کیانا دختر مهربون و گرمیه که باوجود صمیمیتی که باهانا داره هانا نمیتونه اونو به عنوان خواهرش قبول کنه چون تا الان که از کسی خیری ندیده و نمیتونه به کسی اعتماد کنه …    از طرفی اتش هم تمایل زیادی به خواهر جدیدش نشون نمیده چون فکر میکنه وجود کیانا و حقیقتی که توی گذشته بوده شکاف بین اون و هان رو عمیق تر میکنه چون یه جورایی کیانا خواهر مشترک اونا محسوب میشه    اما هر دو تصمیم میگیرن سکوت کنن و عکس العملی نشون ندن و احترام پدر و مادرشون رو باوجود پنهان کاری شون نگه دارن    در عین این پیچیدگی های احساسی ، رفتار های عجیب ماهیار و خاله اینا مزید علت شده تا هانا احساس تنهایی کنه    اما خوب پوئن مثبت توی این چند تا پست اخیر این بوده که ماکان به علت مریضی یا هر دلیل دیگه با هانا صمیمی تر شده ! و اون احساس ناراحتی که بخاطر زد و خورد های اخیر توی ذهن هانا هست داره از بین میره    اما خوب هیچکس جای ماهیارو نمیگیره ! میگیره ؟؟    هومان با وجود شکستگی فیجع پاش همچنان توی مراقبت از هانا پافشاری میکنه و کنار نمیکشه    هانا بنا به قولی که به ماهیار داده بود و به خاطر سربازی رفتن فرهان باهاش تموم میکنه و ظاهرا فرهان از دور بازی خارج میشه    از طرفی هانا داره کم کم متوجه میشه که این مسائل خانوادگی به جور ابروریزیه و از این بابت نمیتونه با بقیه اون طور که باید در دوستی رو باز کنه و سعی میکنه عارفه هم دانشگاهی و دوست جدیدش رو از سر خودش باز کنه    اما هیراد …. شخصیتی که فکر میکنیم تازه به جمع ما اضافه شده و زیادی به پر و پای هانا میپیچه    و توی پست اخیر هم که هانا میفهمه هیراد ادرس خونه ها رو بلد بوده و رفتاراش مشکوکه    و ادامه رمان ………..    *****************    کیانا اومد سمتم و گفت : تو فکری ؟    نگاه خشک شده امو بهش دوختم و لیدا رو دادم دستش و با یه ببخشید رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم …چرا ماهیار حالا که میخوام درمورد هیراد ازش بپرسم جوابمو نمیده    با اجازه گرفتن از کیانا از تلفن خونه استفاده کردم . چون شماره اشنا نبود جواب داد    – الوماهیار…سلام    ...