رمان درهمسایگی گودزیلا 19

هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!... دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم. لبخندی زد... - آهان!...حالا شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم... لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم! لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالاخودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟! چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده! نیشش باز شد... - پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!! ازحرفش به خنده افتادم. دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟ خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟ - بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟... نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها... یه ذره بالا وپایین کردم وروی یه غذا ثابت موندم...عالیه...خودشه! نگاهم ودوختم به رادوین... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت! با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!! سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم. خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه رادوین،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!... به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!! جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟... بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره! خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟! اخمم وعلیظ تر کردم... - خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟ نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ضایع ترین وبی کلاس ترین وجه ممکن می خورم! اخمم محو نیشم باز شد...منورو گذاشتم روی میزو باذوق دستام وبه هم کوبیدم. - عاشقتم رادی! چشمکی تحویلم داد... - مابیشتر! وبعد دستی برای گارسون تکون داد...گارسون اومد سمتمون وازمون سفارش گرفت.سفارش غذامون وکه بهش دادیم،چشمای بیچاره چهارتا شد! زیرلب زمزمه کرد: - دو پرس دیزی... نون سنگگ...5 تاپیاز...دوتادوغ خانواده...آب معدنی...ترشی لیته...گوشت کوب واسه کوبیدن!... آب دهنش وقورت دادو روبه رادوین گفت:همین جامی خواید بکوبیدش؟! رادوین سری به علامت تایید تکون داد... - دقیقا همین جا! گارسون لبخند زورکی زد... - چشم قربان...خیلی زود سفارشاتون ومیارم. وبعد روش واز ما گرفت ورفت! گارسونه که دور شد،من از خنده یه ور میز پهن شدم ورادوین یه ور دیگه! میون خنده هاش گفت:از دست تو رها!...آخه کدوم زوج عاشقی توهمچین رستورانی با گوشت کوب،گوشت می کوبن؟...بیچاره گارسونه گرخید! خندیدم وگفتم:چیمون شبیه زوج های عاشق نُرمال بوده که این بخواد باشه؟ باشیطنت گفت:همه چیز این عشق متفاوته...غذای متفاوت،ماجرای متفاوت...ازهمه مهمتر...(چشمکی به روم زد...)عروس خانوم متفاوت! لبخندی به روش زدم وبه حرفش اضافه کردم: - وصد البته یه آقا داماد متفاوت وخوش تیپ! دستش وگذاشت روی سینه اش وبالحن لاتی گفت:چاکر رها خانوم بامرام! وبدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده،شروع کردبه حرفای خنده دار زدن...از جوک تعریف کردن گرفته تا ادا درآوردن!...دوباره شد عین قضیه شهربازی! روز ازنو و روزی ازنو...رادوین ازیه طرف حرف میزد واز اون طرف من داشتم میزو گاز میزدم!...همه مردم باتعجب نگاهمون می کردن...گند زده بودیم به فضای عاشقانه ورمانتیک اون رستوران! طولی نکشید که گارسون سفارشامون وآورد وبعداز یه ادای احترام،رفت...همین که اون رفت،رادوین دست دراز کرد وپیاز واز روی میز برداشت...گذاشتش روی میز ودَق!...ترکوندش! یعنی صدایی که از ترکیدن اون پیازوبرخوردش با میز دراومد،مثل صدای عرعر خر بود تو یه محیط کاملا باکلاس وآروم وشیک!


من یه ور غش کردم ورادوین یه ور دیگه!...دلامون وگرفته بودیم ومی خندیدیم!...همه آدمای توی رستوران زل زده بودن به ماوچشم ازمون برنمی داشت....جو سنگینی بود ولی من ورادوین اونقدر محو خندیدن شده بودیم که اهمیتی به جو واوضاع نمی دادیم! خنده امون که تموم شد،بی توجه به آدمای متعجب دوروبرمون خیلی شیک ومجلسی شروع کردیم به آب گوشت تیلید کردن. مردمم وقتی دیدن نخیر،ما پررو تراز این حرفاییم که دست از مسخره بازیامون برداریم،چشم از مابرداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن. مام در نهایت بی کلاسی وبه ضایع ترین شکل ممکن مشغول خوردن بودیم! چند دقیقه بعد،آبگوشت خوردنمون تموم شد ورادوین شروع کردبه کوبیدن تا کوبیده درست کنه! صدای خنده های من ورادوین از یه طرف وصدای تق تق گوشت کوب از طرف دیگه،سکوت رستوران وبهم زده بود!...وبعد نگاه های خیره واعتراض آمیز مردم بود که مارو همراهی می کرد! آخرم این یارو گارسونه اومد بهمون تذکر داد ومامجبور شدیم بی صدا دیوونه بازی دربیاریم!!! بعداز مسخره بازیای رادوین که این بار بی صدا شده بود،مشغول کوبیده خوردن شدیم...مجبور بودیم ساکت باشیم وعین بچه آدم رفتار کنیم تا پرتمون نکنن بیرون! رادوین سرش پایین بود وسخت درگیر درست کردن لقمه ای برای خودش!...همچین با حوصله ودقت وسلیقه لقمه می گرفت که به کدبانو بودنش یقین پیدا کردم! لبخندی زدم وباصدای آرومی گفتم:می بینم که دیگه وقتش رسیده شوورت بدیم! بی صدا خندید! این که میگم بی صدا یعنی لبش وبه دندون گرفت وخندید....جوری که صداش دقیقاً این ریتم وداشت: - خ...خ...هه...خخخخخخ!هه...! خنده اش که تموم شد،اشاره ای به من کرد و درحالیکه سعی می کرد،تُن صداش بالا نره،گفت:من یه شوور دارم...شوور دوم می خوام چیکار؟!! وبعد لقمه اش وبه دستم داد... لبخندگشادی زدم وباذوق شوق مشغول خوردن شدم!...ایول رادی...چه لقمه ایم گرفته واسم!...فکرکردم برای خودشه نگوبچه داره واسه من میگیرتش! سرگرم خوردن بودم که زمزمه گرم وعاشقانه رادوین به گوشم خورد: - می گویند هرکسی نیمه ای گمشده دارد...توامابانو... تمام گمشده منی!...ومن...یک هیچ ناتمام که باتو هست می شوم...این هیچ ناتمام،عاشقانه تورا دوست دارد...ای بانوی دوست داشتنی دنیای مردانه ام...! سربلند کردم وخیره شدم به چشماش...آرامش ومهربونی تونگاهش موج میزد. سرم وخاروندم وگیج ومتعجب گفتم:این چی بودالان؟... لبخند زد...یه لبخند قشنگ که برای دیوونه کردن من کافی بود! - ماکه امشب هیچیمون شبیه عُشاق نرمال نبوده...گفتم یه چی بپرونم این وسط،شاید یه وجه اشتراکی با بقیه داشته باشیم! نگاه متعجبم،رنگ آرامش به خودش گرفت...لبخندی روی لبم نشست وهمون طورکه خیره شده بودم توی چشماش،گفتم: مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میان باشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام! دستش به سمتم دراز شد وروی دستم نشست...نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد...مهربون گفت:وتونمی دانی مرد رویاهای زنانه چون تویی بودن،چه لذتی دارد خانوم من...کاش من بودی ومی فهمیدی لمس انگشتان ظریف زنانه ات،یعنی... تمام زندگی!... تمام احساسم وریختم توی نگاهم وزمزمه کردم: - کاش تو،من بودی ومی فهمیدی آغوشت چه کرد با احساسم...آرام بخشی بود که معتادم کرد وحالا...بدون آغوشت ماندن یعنی...خماری اعتیاد عاشقانه احساسم! لبخند محوی روی لبش نشست...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،زیرلبی گفت:مرد محتاج نگاه جادوییت کم آورده است بانو...(با لحن آمرانه وبی مقدمه ای گفت:)دیگه جمله ادبی به ذهنش نمیرسه! با این حرفش،بلند خندیدم!...یهو گارسونه جوری بهم چشم غره رفت که مجبور شدم خفه خون بگیرم...لبم وبه دندون گرفتم وزیرزیرکی به خندیدنم ادامه دادم. رادوینم می خندید...اما بی صدا! خنده اش که تموم شد،لبخندمهربونی بهم زد...دست از نوازش انگشتام برداشت ونگاهش وازم گرفت.سربه زیر انداخت ومشغول غذا خوردن شد... خیره شده بودم بهش وچشم ازش برنمی داشتم... ذهنم خالی از هرفکری بود وفقط رادوین می دیدم ورادوین و!... برای دقیقه های طولانی،نگاهش کردم...دلم می خواست همون طور مشغول خیره شدن بهش باشم وبه چیز دیگه ای فکرنکنم اما یهو بی اراده وبی اختیار یه سوال آزار دهنده ومسخره به ذهنم اومد وشروع کردبه رژه رفتن جلوی چشمام....خیلی وقته با این سوال وجواب احتمالیش دست وپنجه نرم می کنم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم وهربار سردرگم تر از بار قبل بیخیال فکرکردن شدم!...این سوال خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده ولی جرئتش ونداشتم که به زبون بیارمش...چون از شنیدن جوابی که ممکن بود مثبت باشه می ترسیدم!... سعی کردم شجاع باشم وبه زبون بیام...بالاخره که چی؟تاکی می تونم با عذاب این سوال دست وپنه نرم کنم؟بذار جوابم وبگیرم وخلاص شم.درسته شنیدن جواب مثبت آزازدهنده است ولی نه به اندازه سردرگم بودن وندونستن جواب!!! نفس عمیقی کشیدم تا عزمم وجزم کنم...لبم وبازبونم تر کردم وگفتم:رادوین... دست از غذا خوردن برداشت...سربلند کرد وخیره شدبهم.لبخندی زد وگفت:جانه دلم؟!... - می خوام ازت یه سوال بپرسم... چشمکی زد وباشیطنت گفت:بپرس بانو! خیره شدم توچشماش...نگاهم ذره ای این ور یا اون ور نمی شد... باید ازش می پرسیدم...باید جواب سوالم ومی گرفتم.باید می فهمیدم تا از سردرگمی بیرون بیام. تعلل وکنار گذاشتم وزیرلب گفتم:راسته که میگن آدما هیچ وقت عشق اولشون وفراموش نمی کنن؟... از سوال غیر منتظره ام تعجب کرده بود اما به روی خودش نیاورد...لبخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد.گفت:آره... نه عشقای بعدی ونه گذر زمان،هیچ کدوم روی فراموش شدن اولین عشق تاثیری ندارن...عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه! با تک تک حرفاش،دلم ومی لرزوند...یه احساس حسادت دیوونه کننده،ته قلبم لونه کرده بود ودست ازسرم برنمی داشت!...داشتم دیوونه می شدم. باصدای خفه ای که حسادت وبغض توش موج میزد،گفتم:پس یعنی... نمی تونستم ادامه بدم...توان به زبون آوردن اون جمله رو نداشتم.حتی از گفتن اون حرفم می ترسیدم... بی اختیار چشمام وروی هم گذاشتم...نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.بالاخره به زبون اومدم وصدای ضعیفم سکوت وشکست: - توهنوزم به سحر فکرمی کنی؟!... برای دقیقه های طولانی صدایی از رادوین درنیومد...فقط صدای نفس هاش بودکه به گوشم می خورد.شاید از شنیدن حرفم جاخورده بود وشایدم جوابش مثبت بود وروش نمی شد چیزی بگه... بی اراده یه بغض سنگین وآزاردهنده توی گلوم جاخوش کرده بود...دلم می لرزید...می ترسیدم...از اینکه سکوتش،معنی تایید حرفم وداشته باشه...ازاینکه یه رقیب عشقی داشته باشم.رقیب عشقی که عشقم عاشقش باشه...ازاینکه تودل عشقم،به جز من جای یکی دیگه ام باشه...جای یه نفرکه ممکنه باوجود تموم بدی هایی که کرده،هنوزم برای عشقم عزیزباشه!می ترسیدم... درگیراین افکار دیوونه کننده بودم که صدای رادوین به گوشم خورد: - رها...چشمات وباز کن... با این حرف،پلک هام روی هم تکون خورد وچشمام باز شد...نگاه نگرانم به نگاه آرامش بخشش گره خورد...لبخند محوی زد.دستش وبه سمتم دراز کرد وگذاشت روی دست سردم که بی حرکت وبی جون،روی میز قراره داشت...دستم ونوازش کرد...جوری که یه ذره از گرمای دستش به دستم منتقل شد...من اما بیخیال سردی دستم ونوازش های رادوین بودم.تنها چیزی که توجه من وبه خودش جلب کرده بود،لب های رادوین بود...مضطرب وآشفته به لباش خیره شده بودم وتودلم خدا خدا می کردم بگه که عاشق سحر نیست!... لبخندمحوش پررنگ شد وبا حرفش،یه دریا آب شد روی یه دنیا آتیش: - سحر اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...سحر اصلا عشق من نبوده...احساس من به سحر،یه احساس پوچ وبچگانه بود...و نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...باتویی که الان روبرومی...تویی که تمام دنیام شدی...تویی که متفاوت ترین معشوق روی زمینی!...عشق اول من تویی،نه هیچ کس دیگه...اونی که یادوخاطرش هیچ وقت از قلبم بیرون نمیره،تویی...تو رها!...فقط تو. زیرلب زمزمه کردم: - یعنی تو...دیگه به سحر فکرنمی کنی؟...یعنی... نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد وحرفم وادامه داد: - نه تنها بهش فکرنمی کنم بلکه از هرغریبه ای واسم غریبه تره!...(اخم ریزی کرد وادامه داد:)آخه سحر اونقدری لیاقت داره که توداری بهش حسودی می کنی؟!تو کجا...سحر کجا؟!!!فرقتون برای من مثل فرق زمین وآسمونه.توعشق اول منی نه اون!اولین عشقم هستی...آخریشم می مونی! لبخند کم جونی روی لبم نشست...با لبخند من،لبخند رادوینم تمدید شد.دستم ومحکم فشار دادومهربون گفت:دیگه نبینم به این چیزای بی خود فکرکنیا!!!مطمئن باش من تا ابد فقط وفقط مال خودتم...آقا مال بد بیخ ریش صاحابشه!بخوایم نمی تونی از شرم خلاص شی!!!! خندیدم...رادوینم خندید...خنده هاش،دلم وگرم وقرص کرد!نمی دونم چی تونگاهش داشت وصدای خنده هاش چجوری بود که بی چون وچرا قانع شدم...اونقدر قانع ومطمئن که اصلا انگار نه انگار سحر وجود خارجی داره!...مطمئن بودم رادوین راست میگه... چشمکی بهم زد وبی صدا ومسکوت،باحرکات لبش گفت:دوستت دارم... از حرکتش خنده ام گرفته بود...چشمکی براش زدم ومثل خودش،بدون حرف وصداريا،با حرکات لبم بهش فهموندم: - منم دوستت دارم... نفس عمیقی کشیدم ومطمئن تر وعاشق تر از همیشه عطر تنش وبو کشیدم...عطر خوش بود وتلخش،از هرفاصله ای مست کننده بود...آرامشی که تواین نگاه واین لبخند واین عطر وآغوش هست،توهیچ جاوهیچ چیز دیگه نیست... **********

- خب ببینم...بهت خوش گذشت یانه؟ لبخندی زدم ونگاهم واز پنجره ماشین گرفتم...خیره شدم توچشماش... - عالی بود! چشمکی تحویلم دادو باشیطنت گفت:هرچقدرم عالی بوده باشه مطمئناً به خوبی شبی که توبرای من ساختی که نبوده! - چطور؟! خندید ونگاهش وازم گرفت...با یه دست فرمون وچرخوند ودرحالیکه نگاهش به روبروش بود،گفت:یه ناتوانی که ما آقایون داریم،توهمین رقم زدن شبای متفاوته!...لامصب هرچی تواناییه تواین مورد ازمون سلب شده افتاده دست خانوما! گیج نگاهش کردم...بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،فهمید که نفهمیدم چی میگه!...دنده رو عوض کرد ونفس عمیقی کشید...بالحن شیطونی گفت:مثلا نگاه کن...یه جنتلمن باشخصیت مثل من،تهِ تهش بخواد خیلی مرام بذاره وبه لیدیش حال بده،یه همچین شبی واسش می سازه! که تازه خرج ومخارجشم زیاد میشه...!اما خانوما نیازی به خرج کردن چیزی ندارن که!راحت می تونن به آقایونشون حال بدن....باصرف کمترین هزینه وامکانات!بایه آرایش ساده وچهار تا نازوعشوه واین حرفا،همه چی حل میشه میره پی کارش تازه بهترین شبم واسه آقاشون ساختن! خندیدم وزیرلبی گفتم:مسخره! - بدمیگم مگه؟! دهن باز کردم تا جوابش وبدم که یه صدای مزاحمی مانع شد!شبیه زنگ گوشی بود...اما فقط صدا داشت...تصویری موجود نبود! هرچی نگاه کردم اثری از گوشی ندیدم...همین جوری گیج ومنگ دنبال گوشی که در حال زنگ زدن بود می گشتم که یهو رادوین یکی از هزار تا دکمه ای رو که روی داشبرد تعبیه شده بود،فشار داد وگفت: - بگو سعید.... اولش فکرکردم با منه...اومدم بگم من که سعید نیستم یهو صدای خندون وشاد سعید توی ماشین پیچید: - یه سلامی...یه علیکی...یه حالی یه احوالی!...ادبت کجا رفته برادر مهندس عزیز؟!!! با صدای سعید،از ترس چسبیدم به پشت صندلی!!!نفسم توسینه حبس شده بود!...صدای سعید از کجا میاد؟این ماشین جن داره؟...اگه جن نداره پس این صدا از کجاست؟...نکنه سعید توصندوق عقب قایم شده؟؟؟خدا به دور...یعنی از اول تا آخر با ما بوده؟فوضول!!! توهمین فکرا بودم که با اشاره رادوین توجهم به لبخند روی لبش جلب شد.،چشمکی بهم زد وبا حرکات لبش ازم خواست به داشبرد نگاه کنم. گیج ومتعجب نگاهی به داشبرد انداختم...رادوین با اشاره انگشتش توجهم وبه یه سری دکمه جلب کرد که با نظم خاصی روی داشبرد جاخوش کرده بودن.کمی بهشون خیره شدم ودر آخریه نتیجه ای گرفتم! اونجوری که من برداشت کردم یه چیز همچین گوشی مانندی چسبیده به داشبرد و رادوین با فشار دادن اون،تماس وبرقرار کرد وصدای سعیدم از همون میومد...به حق چیزای ندیده!!! با تعجب زل زده بودم به اون دکمه های گوشی مانند که صدای کلافه ومنتظر سعید دوباره به گوش رسید: - هوی الاغ!!!کجایی؟مردی؟؟؟ رادوین خنده کوتاهی کرد وخطاب به همون وسیله عجیب وغریب گفت:ببخشید یه لحظه حواسم رفت به یه جایی...خب داشتیم سلام می کردیم!سلام... - سلام از ماست! - کاری داشتی زنگ زدی؟ سعید باشیطنت گفت:معلومه سرت خیلی شلوغه که حال وحوصله من ونداریا!حواستم که هی میره یه جایی!!!محل نمیدی رادوین خان...به گمونم با عهد وعیال بیرون تشریف داری...درست حدس زدم؟! وبعد بدون اینکه منتظر جواب رادوین بمونه،خطاب به من گفت:می دونم صدام ومی شنوین.خوبین رهاخانوم؟خوش میگذره بهتون؟!همه چی آرومه؟خوشبختین؟!!غصه هاخوابیدن؟...همه... رادوین کلافه پرید وسط حرفش: - چته تو هی یه بند وِر میزنی؟! - باتو نیستم که!...با رهاخانومم... من که تازه از کَف اون وسیله عجیب دراومده بودم،هول هولکی خنده ای کردم وگفتم:سلام آقا سعید...مرسی ممنون.شما خوبین؟! - اِی بدک نیستیم...میگذره!(مکثی کرد وبعد بالحن متفکری ادامه داد:)میگم رهاخانوم...شما دقیقا کی قراره بله بگین؟! باتعجب گفتم:چطور؟!!! - هیچی آخه چند روزه درگیر اینم که بدونم تاریخ عروسیتون کی میفته تا از همین الان به فکر لباسم باشم!...(وبعد صدای زنونه وظریفی از خودش درآورد:)نه که خیلی سخت پسندم!...از همون جهت گفتم...می ترسم شما همین امروز فردا عروسی کنین،من وقت نکنم لباس گیر بیارم! خندیدم...رادوینم داشت می خندید.بین خنده هاش گفت:بسه دیگه دیوونه!...زنگ زدی آسایش مارو مختل کنی؟!چرا چرت وپرت میگی؟ - من غلط بکنم بخوام آسایش شمارو مختل کنم!فقط زنگ زدم،صدای دوتا کفتر عاشق وبه صورت زنده بشنوم فیض ببرم! رادوین به شوخی گفت:نه بابا؟!...خب حالا که شنیدی...فیض بردی؟!!! - بسیار!... - خو پَ قطع کن! صدای خنده سعید به گوش می خورد...بعداز اینکه خنده اش تموم شد، گفت:گذشته از بحث فیض بردن واین حرفا،باس بگم که زنگ زدنم دلیل داره! رادوین کلافه چوفی کشید... - دیوونه کردی من وسعید!!!!!!!...خو بزر دیگه لامصب! با لحن پرعشوه وزنونه ای گفت:باشه بابا تو جوش نزن،واسه پوستت خوب نیست! میگم عزیزم میگم... - بگــــو!!!!! سعید نفس عمیقی کشید...مکث کوتاهی کرد وبعد،یه نفس گفت:غرض از مزاحمت این بود که به عرضتون برسونم فردا راس ساعت 9 صبح پرواز دارید...اونم به مقصد آلمان! با این حرف سعید،نفسم بند اومد وتوسینه حبس شد. رادوین اخمی کرد وگفت:آلمان؟...چرت نگو بابا! - چرت نمیگم جونه داش رادی...باس بری پیش داییت.ایمیل زده میگه به کمکت نیاز داره...باید یه سری طرح ونقشه بکشی ببری واسش...بعدم باید نزدیک دوماه بمونی پیشش وکمکش کنی!بعضی از کارمندای مهم شرکتش استعفا دادن،اوضاع خرابه...همه کارا رو زمین مونده.داییت تنهایی از پسش برنمیاد.باس بری یه تنه همه چی وسروسامون بدی وبرگردی! اخمش غلیظ تر شد...نگاهی به چهره رنگ پریده من انداخت.دستش وبه سمتم دراز کرد ودستم وتودستش گرفت...درحالیکه انگشتام ونوازش می کرد،گفت:من هیچ جا نمیرم...یکی دیگه رو بفرست! صدای سعید بلند شد: - چرا چرت میگی؟...داییت ایمیل زده میگه فقط رادوین بعد من کدوم خری و رادوین کنم،واسش بفرستم؟ - خودت...امیر...اون همه آدم تواون شرکت بی صاحاب مونده هس! - رادی...میگم داییت به کمتر از شخص خودت راضی نمیشه!... رادوین کلافه وعصبانی کنار خیابون ترمز زد وترمز دستی رو بالاکشید.عصبانی داد کشید: - نمیشه که نمیشه!...چیکارش کنم؟...من نمی تونم برم آلمان.اینجا کار دارم.والسلام نامه تمام!... ودستش وبه سمت گوشی دراز کرد وخواست قطعش کنه که من مانع شدم ودستش وگرفتم...بغض سنگین توی گلوم وقورت دادم وگفتم:رادوین میاد آقاسعید! با این حرفم،سرش وچرخوند به سمتم ومتعجب خیره شدتوچشمام...اخمی کرد وگفت:چی میگی؟!!من تورو تنها بذارم کدوم گوری برم؟ - داییت به کمکت احتیاج داره...اگه نری از پسِ کارای شرکت برنمیاد! - خو برنیاد!...من تورو تنها بذارم،پاشم برم اونجا که خدایی نکرده شرکت داییم ازبین نره؟که سرپا بمونه؟!...صدسال سیاه می خوام نمونه! لبخند مصوعی روی لبم نشوندم...بالحن مهربونی گفتم:رادوین...اذیت نکن دیگه!من که بچه نیستم...تازه قرار نیست تنها بمونم.مامان اینا چند روز دیگه برمی گردن.دوماه که چیزی نیست...به خاطر داییت برو!... خیره شده بود توچشمام...غم وناراحتی توچشماش موج میزد.زیرلب گفت:لعنتی...دوماه خیلیه!
بغض توی گلوم به شدت آزارم می داد...یه سختی جلوی شکسته شدن بغضم ومی گرفتم.خیره خیره نگاهش می کردم... می دونم دلم براش تنگ میشه...می دونم دور بودن از اون،سخته...می دونم...همه اینارو می دونم ولی داییش به کمکش نیاز داره...اگه نره همه سرمایه شرکتش نابود میشه!...من یه جورایی رادوین وعشقی که توی قلبم جاخوش کرده رو به آقای محتشم مدیونم!اگه اون نبود شاید دیگه هیچ وقت من ورادوین هم دیگه رو نمی دیدیم واین عشق به وجود نمیومد...!این کمترین کاریه که می تونیم برای جبران محبتش بکنیم... صدای سعید،مزاحم ارتباط نگاه من ورادوین شد: - مثل اینکه بحث داره زن وشووری میشه!...من بااجازه اتون قطع کنم... باعجله گفتم:یه لحظه صبرکنید!...آقا سعید،رادوین میره آلمان! رادوین خیره خیره نگاهم می کرد...متعجب بود...غمگین...و کلافه! سعید متعجب گفت:میاد؟!! خیره شده بودم به چشمای رادوین...بااطمینان گفتم:حتما میاد! - مطمئنید؟!... - آره!چه ساعتی باید فرودگاه باشه؟ - دوساعت قبل از پرواز...(وبعد خطاب به رادوین ادامه داد:)رادی... واسه اینکه دست تنها نباشی خودمم باهات میام...منتظرتما!!!فردا ساعت 7 صبح،فرودگاه امام خمینی...مخلصیم!...فعلا داش...خداحافظ رها خانوم! وقطع کرد...صدای بوق های ممتد بودکه توگوشم می پیچد. رادوین گوشی وقطع کرد اما چشم از من برنداشت...اخمی کرد وزیرلب گفت:من نمی تونم برم رها!...بی خود به سعید قول دادی! بغضم وقورت دادم وبه هرسختی بود،لبخندمهربونی روی لبم نشوندم.بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:چرا نمی تونی عزیزم؟...اگه به خاطر منه،قول میدم توکل این دوماه،حسابی مراقب خودم باشم...تازه من که دیگه تنها نیستم رادوین.مامان اینا دارن برمی گردن.اوناکه باشن دیگه جای نگرانی نیست...توباید بری رادوین...داییت به کمکت نیاز داره. لبخند تلخی زد...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،بالحن خاصی گفت:به فکر خودت نیستی لااقل به فکرمن باش! دلم طاقت نمیاره رها...دوماه کم نیست... بغضم به مرز شکستن رسیده بود...به قدری که نمی تونستم مقابلش ایستادگی کنم!...حس کردم اشک توچشمام جمع شده...نمی خواستم رادوین اشکم وببینه...اشکم وندیده،خیال رفتن نداره ببینه که دیگه واویلاست! نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه سمت پنجره چرخوندم...با صدای لرزونی گفتم:می دونم دلت تنگ میشه.دل منم تنگ میشه...خیلی بیشترازاونی که فکرش وبکنی اما رادوین...اگه نری اوضاع شرکت داییت بهم می ریزه.آقای محتشم خیلی به گردن من وخونواده ام حق داره...همین طوربه گردن من وتو!...اگه اون نبود،هیچ وقت این روزای قشنگ و تجربه نمی کردیم...اگه اون نبود،من وتوهیچ وقت همسایه نمی شدیم...رادوین اگه داییت نبود هیچ وقت همچین روزایی رو تجربه نمی کردیم!...کمترین کاریه که می تونی برای جبران محبتش بکنی...خواهش می کنم...برو رادوین! وقطره اشکی از چشمام سرازیر شد...ولی صورتم به سمت پنجره بود وهمین مانع متوجه شدن رادوین شد! طوریکه خیلی جلب توجه نکنم،دست دراز کردم واشکم وکنار زدم...بغضم وفرو دادم وسعی کردم لبخند بزنم.روم وبه سمت رادوین برگردوندم وخیره شدم توچشماش...توچشمای عسلی که حالا پراز سردرگمی وشک وتردید بود! لبخندم پررنگ تر شد...چشمام وریز کردم وگفتم:نگوکه نمیری؟! برای چند لحظه طولانی خیره شد بهم...حس کردم موافقت کرده!از نگاهش خوندم که جوابش مثبته... چشم وازم برداشت وخیره شد به روبروش...ترمز دستی رو خوابوند واستارت زد.زیرلبی گفت:میرم...فقط به خاطر جبران محبتش!...محبتی که اگر نبود،شاید هیچ وقت انقدر خوشبخت نبودم. خیلی خوشحال نبودم...می دونستم که موافقت رادوین،به معنای دوری وفاصله اس اما...یه آقای محتشم وحقی که به گردنم داشت که فکرمی کردم،یه ذره آروم می شدم وسعی می کردم این جمله رو ملکه ذهنم کنم" رفتن رادوین،به معنای کمک به کسیه که مسبب به وجود اومدن این رابطه اس!" سعی کردم بغضم ونادیده بگیرم...خنده مصنوعی کردم ولحنی که سعی می کردم شیطون باشه گفتم:خب...حالا چون پسر خوبی بودی وبه حرف مامانت گوش کردی،مامان می خواد توخونه خودش بهت چایی بده!زود.تند.سریع برو خونه رهاخانوم که یه چایی افتادی!!!! لبخندتلخی روی لبش نشست...پاش وروی پدال گاز فشار داد وبالحن غمگینی گفت:آره...بهتره خاطرات خوب امشب وبیشتر کِش بدیم چون قراره دوماه ازهم دور باشیم... غم عجیب ودیوونه کننده ای از حرفاش بهم سرایت کرد!... وبغضی که به سختی خفه اش کرده بودم،دوباره توی گلوم جون گرفت!نفس عمیقی کشیدم که ازشدت بغض لرزون وخش دار بود!نگاهم وازرادوین گرفتم وخیره شدم به خیابونا...زیرلب زمزمه کردم: - دوماه دوری،خیلی زیاده...خیلــی! ********** - بفرمایید اینم یه چایی لب دوز لب سوز لبریز...مخصوص آقا رادوین! وخم شدم وسینی چایی رو به سمتش گرفتم...سربلند کرد ولبخندمحوی زد...یکی از لیوانارو برداشت وزیرلبی تشکر کرد: - مرسی! همین!...بدون هیچ حرف اضافه وشوخی!...از رادوین بعید بود که دربرابر شیطنتای من،اونجور پکر وغمگین باشه وحرفی نزنه...اولین بار بودکه من سعی در خندوندنش داشتم واون حتی به زور یه لبخند کم جون روی لبش می نشوند! خواهش می کنمی گفتم ودرست کنارش روی مبل نشستم.سینی رو گذاشتم روی میز عسلی روبروم وآرنجم وتکیه دادم به دسته صندلی...دستم وزدم زیر چونه ام وخیره شدم به رادوین...به رادوینی که زل زده بود به بخاری که ازلیوان چایی دغ توی دستش بیرون میومد! بدجور توی فکر بود!سردرگمی وغم وکلافگی تورفتارش موج میزد... نمی تونم ناراحتیش وببینم...هرکاری می کنم تایه لبخند روی لبش بشینه...هرکاری! خنده بلندی کردم وشیطون گفتم:آقا داماد خوش تیپ ومتفاوت قصه!!!چرا زل زدی به بخار چایی؟!!!به جای اون بیا زل بزن توچشمای من یه ذره تبادل کلمه به صورت چشمی داشته باشیم! ودوباره همون لبخند تلخش که هیچ شباهتی به لبخند نداشت!اصلا انگار یه دنیا غم وغصه بودتا یه لبخند!!!نگاهش و از بخار لیوان گرفت ولیوان وگذاشت روی میز عسلی...به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...برای چند لحظه فقط نگاهم کرد...وبعد به زبون اومد: - رها...دوماه خیلی زیاده!هم برای من وهم برای تو...این وخوب می دونم!اما باورکن...بهت قول میدم نذارم آب از آب تکون بخوره!اصلا انگار نه انگار که ازهم دوریم...هرروز از حال هم باخبر میشم...روزی هزار بار باهم حرف میزنیم.اونقدری که دلتنگیمون رفع بشه و بتونیم دووم بیاریم...(وبعد صداش آروم شد وزیرلب زمزمه کرد:)البته اگه بتونیم... لبخندی زدم وسری تکون دادم...مهربون گفتم:معلومه که می تونیم دووم بیاریم!مگه غیر از اینه دیوونه؟!فقط دوماه دوریه...همین!نمیگم کمه اما اونقدراییم که توگنده اش می کنی،زیاد نیست رادوینی!... کلافه پوفی کشید...انگشتاش ولای موهاش فرو کرد وگفت:نمی دونم چم شده...همش حس می کنم قراره یه اتفاق بد بیفته!... اخم ریزی کردم... - اتفاق بد کجابود؟دوماه دوریه وبعد دوباره همه چی مثل سابق میشه عزیزم!... واز جابلند شدم وبه سمت موزیک پلیر رفتم... - انقد حرفای ناراحت کننده میزنی،آدم دپ میشه!...بیخیال بابا...بذار یه آهنگ بذارم از این فاز بیای بیرون... من شوور بداخلاق اخموی ناراحت نمی خواما!!!گفته باشم!
دستگاه رو روشن کردم...سی دی رو توش گذاشتم وفایل آهنگای شادو باز کردم...لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست وهمین طور شانسی روی یکی از آهنگا وایسادم وپلیش کردم... به سمت رادوین برگشتم وکنارش نشستم...به پشتی مبل تکیه دادم وبالبخند روی لبم،محو آهنگ شدم... همین که قسمت اول آهنگ به گوشم خورد،اخمام رفت توهم!آهنگ غمگین تر ازاین نبود؟این توفایل آهنگای شاد من چیکار میکنه؟!!... خواستم از جابلند شم وآهنگ وعوض کنم که نگاهم خورد به رادوین... تمام حواسش گوش شده بود وبه آهنگ گوش می کرد!...اونقدر محو آهنگ بود که دلم نیومد،برم عوضش کنم پس توجام نشستم وبالاجبار گوش سپردم به صدای غمگین خواننده...اصلا بذار ببینم چی میگه؟! دل تو رو میرنجونه دلتنگی داری با دلتنگی تنها میجنگی میدونم هر شب گریونی دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی تحمل کن یه روزی این دوری میمیره تو قلب من هیچ کسی جات و نمیگیره تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون میدونم چقدر از تنهایی بیزاری مثه کابوسه این روزای تکراری میدونم هر شب گریونی دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی تحمل کن یه روزی این دوری میمیره تو قلب من هیچ کسی جاتو نمیگیره تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون "تحمل کن-احمد سعیدی" آهنگ که تموم شد،یه آن به خودم اومدم ودیدم صورتم خیس خیسه!...من کی گریه ام گرفت؟کی بغضم شکست؟!...لعنتی...اصلا چرا گریه کردم؟...تقصیر آهنگه اس!!!خیلی دردناک بود! یه حسی بهم می گفت حال من ورادوین وتودوری که درپیش داشتیم توصیف می کرد...شاید واقعا قراره تواین دوری دوماهه،زجر بکشیم...من تحملش وندارم.نمی تونم... کلافه وبی حوصله بینیم وبالا کشیدم وخواستم اشکم وپاک کنم که رادوین صدام کرد: - رها... سربلند کردم ونگاهم به نگاه منتظرش گره خورد...تونگاهش غم موج میزد.لبخند تلخی زد که دلم وبه آتیش کشوند.مهربون گفت:دیدی اونقدرام که میگی آسون نیست؟... دستی به چشمام کشیدم واشکام وکنار زدم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه با انگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:اصلا آسون نیست...دروغ گفتن به من نیومده!...سخت ترین کار ممکن،تحمل دوری توئه! وقطره اشک لجوجی روی گونه ام راه گرفت... بغض سختی گلوم ومی فشرد...به قدری سخت وآزار دهنده بود که حس می کردم نفس کم آوردم.دست وگذاشتم روی گلوم وکمی مالیدمش تا شاید گلوم از شراین بغض لعنتی خلاص بشه. زیرلب زمزمه کردم: - دلم برات تنگ میشه رادوین...خیلی... زمزمه ام خیلی آروم بود...به حدی که احتمال نمی دادم رادوین شنیده باشه...اما انگار شنید! بایه حرکت من وکشید توآغوشش وسرم وبه سینه اش تکیه داد.چونه اش وگذاشت روی سرم ویه نفس عمیقی کشید...حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد... - اگه بگی نرو،نمیرم!...فقط کافیه ازم بخوای...میلی به رفتن ندارم!...بگو نرو...تورو خدا بگو رها... سرم وبه سینه اش فشار دادم...به سختی بغضم وخفه کردم وباصدای لرزونی گفتم:باید بری رادوین...واسه جبران محبتای دایی... - جبران محبتای دایی؟!به چه قیمتی؟...به قیمت عذاب کشیدن خودم؟به قیمت زجر دادن تو؟!... عطر تنش وبا تمام وجود بوکشیدم...پربغض گفتم:نگو رادوین...از این حرفا نزن!پشیمونم نکن...نظرم وعوض نکن...تصمیم درست همینه...نذار پشیمون شم... نفس صدا دار وسنگینی کشید وبالحن غم زده ای گفت:باشه...هیچی نمیگم...روحرفت بمون.هرچی توبگی...میرم...فقط یه حرف میزنم وتموم.رها...یادته که بهت گفتم من و تو هیچ وقت ازهم دور نمیشیم؟طولانی ترین فاصله هام مارو ار هم دور نمی کنن...یادت نره که هنوز گردنبد ماه وداری... با این حرف رادوین،دستم به سمت گردنبند رفت وتوی مشتم گرفتمش...پلاک و توی مشتم فشار دادم ونفس عمیقی کشیدم... - آره...ماه هنوز هست... - دوستت دارم رها...خیلی زیاد!... وقطره اشکی به قطره های اشک بی حدواندازه روی گونه هام اضافه شد.حس می کردم قلبم می خواد از جاکنده بشه...احساس خفگی می کردم وهرآن احتمال میدادم نفسم بند بیاد...لبم وبه دندون گرفتم و چشمام وبستم.به هرسختی بود نفس زورکی کشیدم وریه هام واز عطر تنش پرکردم...عطر تنی که قرار بود برای دوماه ازش دور باشم...می دونستم تحمل دوریش وندارم...می دونستم...اما نمی تونستم دایی رادوین و نادیده بگیرم...دلم تنگِ رادوین می شد ولی وجدانم نمیذاشت مانع رفتنش بشم... بریده بریده گفتم:را...د...وین... صدای مردونه ومهربونش به گوشم خورد: - جانم؟ - میشه فردا باهات بیام فرودگاه؟ مکث کوتاهی کرد...نفس عمیقی کشید وگفت:میشه نیای؟ - چرا؟!!! لحنش کلافه بود: - می دونم بابک با سعید میاد فرودگاه...نمی تونم دوباره نگاه های مزخرف ولبخندای ملیحی که تحویلت میده رو تحمل کنم!ببخش رهاخانومی...دلم می خواست تا آخرین لحظه باهم باشیم...اما... - می فهمم چی میگی...می فهمم...باشه.هرچی توبگی...فقط...رادوین مراقب خودت باش.خیلی زیاد... ودستام ودور کمرش حلقه کردم...می خواستم با تمام وجود آغوشش وحس کنم تا برای دوماه دوری،ذخیره کافی داشته باشم!شاید می شد با فکر وتصور لبخندش،نگاه عسلیش،آغوشش ومهربونیاش یه ذره آروم گرفت...شاید... ********** نگاهی به عکسم توی آینه انداختم...لبخندعریضی روی لبم نشست ویه بوسه محکم وآبدار واسه خودم فرستادم! بخورم خودم و...چی شدم؟!!!ایول... یه آرایش سبک ونسبتا کم...سایه ترکیبی از رنگ های نقره ای-آبی ملایم که وقتی به پشت چشم می رسید روشن تر می شد...پنکک...رژ گونه ودیگر مخلفات!ودرنهایت یه رژ لب قرمز جیگری! بخشی از موهام بالای سرم بسته شده بود وکمی روش کار شده بود ویه بخش دیگه اش به صورت آزاد روی شونه هام ریخته می شد...یه ردیف مروارید درشت سفید روی موهام کار شده بود.ساده وشیک... آرایش وموهام واقعا بهم میومد...ناز شدم!!! یه پیرهن آبی پررنگ تا بالای زانو پوشیده بودم که یقه اش روی بازوهام محکم می شد...بندی نداشت وفقط روی بازوهام قرار گرفته بود.لبه یقه اش ویه نوار نقره ای رنگ تزئین کرده بود وهمین طور روی قسمت سینه اش و.روی کمر یه دوخت جزئی می خورد وبعد به صورت کلاش پایین میومد. یه ساپورتم پوشیدم که از مسائل بی ناموسی جلوگیری بشه!با یه کفش پاشنه 12 سانتی هم رنگ لباسم که بدجوری راه رفتن و واسم سخت کرده!...من بدون این کفشا شوصون بار می خورم زمین دیگه با این کفشا خدا خودش رحم کنه! همه وهمه این تدارکات وآرایش ولباس به خاطر یه مناسبته...مناسبتی که یکی از قشنگ ترین روزای زندگیم ومی سازه! روز عروسی اشکان وسارا!...روزی که بابا برای عروسیشون درنظر گرفت وازشون خواست بی چون وچرا قبول کنن.هممون باتمام وجود به این اعتقاد رسیدیم که تا خدانخواد آب از آب تکون نمی خوره...سارا تاحالاش خوب بوده وتازه حالش روزبه روز بهترم شده!چرا باید زندگی وبه کام خودش واطرافیانش تلخ کنه وقتی هنوز فرصت زندگی داره؟...پس با نظرهمه تصمیم براین شدکه یه عروسی جمع وجور بگیرن وفقط خودمونیارو دعوت کنن.یه عروسی کوچیک توخونه خودمون... تا زودتر برن سر خونه زندگیشون وکنار هم باشن.درسته که با وضعیتی که سارا داره،احتمال به دنیا آوردن یه بچه سالم یه جورایی صفره ولی...اشکان به بچه دار شدن اهمیتی نمیده.منم دیگه علاقه ای به عمه شدن ندارم!همین که داداشم شاد باشه وبخنده برام کافیه... نفس عمیقی کشیدم ولبخندی زدم... نزدیک بهیه ماه وسه هفته از شبی که آخرین دیدار من ورادوین توش رقم خورد،می گذره!دوسه روز بعداز رفتن رادوین،مامان اینا برگشتن و بعداز جمع کردن وکارتون زدن وسایل،خونه رو عوض کردیم.خونه ای روکه خاطرات تلخ و شیرینی رو درکنار رادوین،برام رقم زده بود... خیلی وقته که خونواده امون رنگ وبوی همیشگی رو گرفته وهممون کنارهم دیگه ایم!درکنار مامان وبابا واشکان بودن،بهم احساس امنیت میده...همه چیز واسم در کنار خونواده ای که عاشق تک تک اعضاشم،قشنگ ودوست داشتنیه.تواین مدت که همه چیز مثل سابق شده،منم همون رهای پرشر وشور سابق شدم!اما بایه تفاوت...با به دوش کشیدن یه دلتنگی دیوونه کننده...درسته دیگه تنها نیستم وخوانواده ام کنارمن اما من بدجور به رادوین وبودنش عادت کردم...حالا که نیست،خیلی دلتنگشم...البته ناگفته نماند تواین مدت اونقدر بهم زنگ زدیم وازهر دری صحبت کردیم که حدنداره...اما خب اگه این دوری وفاصله نبود همه چیز قشنگ تر می شد! دلم برای خیره شدن توچشماش تنگ شده...خیلی زیاد!... توهمین فکرا بودم که زنگ گوشیم افکارم وقیچی کرد...کیفم روی تخت بود...به سمتش رفتم وزیپ کیفم وباز کردم.با هزار تا تلاش وتقلا وبدبختی وجستجو بین یه عالمه پرت وپرت،گوشی وبیرون آوردم...نگاهم که به صفحه اش خورد،از سر خوشحالی جیغی کشیدم وجواب دادم: - سلام رادی!!!!! سرخوش خندید وباشیطنت گفت:سلام خانوم خوشگل من!...حال شما؟احوالتون؟!! خندیدم...درحالیکه با دست آزادم موهام ومرتب می کردم گفتم:انتظار داری از نیم ساعت پیش تاحالا حالم چه تغییری کرده باشه؟!!!نیم ساعت پیش باهم حرف زدیم... صدای خنده اش به گوشم خورد... - می دونم...اما مگه دله بی صاحابم این حرفاحالیش میشه؟!دلتنگ که بشه فقط باید صدای تورو بشنوه. نوچ نوچی کردم وبه شوخی گفتم:حالا وقتی یه قبض طویل وبلند بالا برات اومد ومجبور شدی همه شرکتت وبفروشی که پول تلفنت وبدی،دلت ادب میشه! - بابا شرکت چیه؟!همه اون شرکت فدای یه تارموت...من حاضرم جونمم بدم فقط یه دیقه با توحرف بزنم! مکثی کرد وباکنجکاوی وذوق ادامه داد: - میگم رهاخانومی...برادر زن آینده درچه حاله؟از طرف من بهش تبریک گفتی یانه؟!! - هنوز نیومدن داماد آینده!!! - نیومدن؟!!پس کی قراره بیان؟ نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم... - یه ساعت بیشتر نیست که مهمونا اومدن...الان یه ربع به هشته.اشکان به من گفت اگه سروقت برسن،ساعت هشت اینجان! - خب پس هروخ اومدن همون اول برو از طرف من بهش تبریک بگو. خندیدم وشیطون گفتم:برم بگم کی تبریک گفته؟!!داماد آینده خانواده شایان؟!!! اونم خندید...بالحنی که سعی می کرد متفکر باشه گفت:نه خب ضایعس!...بگو آقای رستگار تبریک میگه! - آهان...بعد اون وخ نمیگه توآقای رستگارو کجا ملاقات کردی که می دونی تبریک میگه؟ مکث کوتاهی کرد...کلافه پوفی کشید وباخنده گفت:چقدر پیچیده شد!بیخیال بابا...بگوالان یه بابایی تلفنی بهت تبریک میگه که حالا بعدا خودش میاد رودررو تبریک میگه...وقتی شد داماد خانواده شایان! خندیدم... - این که پیچیده تره!!! - پس چجوری باید تبریک بگیم؟ اومدم جوابش وبدم که در اتاق باز شد وارغوان خودش وپرت کرد تواتاق!...با نیش باز زل زده بود به من...از نگاه شیطون ولبخند ژکوند متنهی از نوع توسعه یافته اش فهمیدم که فال گوش وایساده بود! چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بزنه زیر خنده...خوب که خندید،باشیطنت گفت:ببخشید رها جون...خیلی دلم می خواست ادامه مکالمه اتون وبشنوم وبفهمم آخرش تو باید با چه لفظی تبریک رادوین وبه اشکان برسونی ولی مجبور شدم بیخیال شم...توام بهتره بیخیال شی چون آق داداش خوش تیپت با عروس خانوم خوشگلش رسیدن! با این حرفش،از شدت هیجان جیغ بلندی زدم که باعث شد رادوین بخنده وبگه: - کَر شدم رهـــا!!!!...بابا آروم تر. وقتی فهمیدم زیر گوش اون بیچاره جیغ زدم،لبم گاز گرفتم وگفتم:وای ببخشید رادی...معذرت!گوشت درد گرفت؟ - نه عزیزم...برو...برو تا دیر نشده!مگه برادر زن آینده با زن برادر زن آینده نیومدن؟برو دیگه!!! هول هولکی گفتم:واااای آره...راست میگی!من برم...مواظب خودت باش.فعلا! - تا نیم ساعت بعد! - آخر اگه تو ورشکست نشدی!کدوم زوج عاشقی نیم ساعت به نیم ساعت باهم حرف میزنن که من وتومیزنیم؟!! خندید وخوسات جوابم وبده که جیغ ارغوان مانع شد: - رادوین...رها...بسه هرچی لاس زدین!دیرشده زوج عاشق...قطع کن اون لامصب و!!!!!! به قدری عصبانی بود که یه لحظه ازش ترسیدم!رادوینم از توانایی ارغوان در جیغ زدن با صدای به اون بلندی کپ کرده بود!!!مکث کوتاهی کرد وباخنده گفت:برو...برو تادوباره جیغ نزده! - باشه فعلا! وقطع کردم وبه سمت ارغوان رفتم که دست به سینه جلوی دروایساده بود وبا اخم غلیظی روی پیشونیش بهم نگاه می کرد!...نیشم وبراش باز کردم وگفتم:اخم نکن اری...خیلی زشت میشی وختی اخم میکنی!امیر این قیافه رو ببینه حتما طلاقت میده! وچشمکی بهش زدم واز اتاق خارج شدم...خواستم به سمت هال برم که یهو به عقب کشیده شدم!!! ارغوان من وبه سمت خودش برگردوند وخیره شد توچشمام...با لحن غمزده ای گفت:دروغ میگی؟!!...زشت میشم؟خیلی؟یعنی ممکنه...ممکنه امیر سرم هوو بیاره؟!!! نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم...یه دونه محکم زدم پس گردنش وگفتم:چرت نگو بابا!اون مثل تورو می خواد از کجا گیر بیاره؟!!بیا بریم پایین دیر شد. وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،به سمت هال رفتم.دلم می خواست بدوم اما خب پاشنه کفشم خیلی بلند بود،قطع به یقین کتلت می شدم وباید در قالب یک کتلت نقش خواهرشوور عروس رو ایفا می کردم!!! پس سعی کردم خانومانه وسلانه سلانه از راهرو رد بشم وبرسم به هال. بالاخره بانذرو صلوات ودعا سالم به مقصد رسیدم...از سر خوشحالی لبخند گشادی روی لبم نشست ونفس راحتی کشیدم!!! باورم نمی شد تونسته باشم این چند مترو با 12 سانت پاشنه طی کنم وهیچ آسیبی نبینم!!!خیلی ذوق زده شده بودم...به قدری که واسه خودم دست زدم وبا هیجان گفتم:ایول!!!! - ببین چه ذوق مرگ شده...البته حقم داری!راه رفتن با این کفشا،اونم برای تو یه امر غیر عادیه ومحاله...یکی نیست بگه آخه مگه مجبوری؟!!تو راه رفتن معمولیتم بلد نیستی،با چه اعتماد به نفسی همچین کفشی پوشیدی؟! به سمت صدا چرخیدم وبا آرش روبرو شدم!!! لبخندم گشاد تر شد...به قدری که عضله های گونه ام روبه تحلیل رفتن بودن!...بی هوا خودم وانداختم توبغلش وباذوق گفتم:سلااااام بی معرفت...چطوری تو؟!!!!دلم برات تنگ شده بود آرش!!! سرخوش خندید ومن وبه زور از آغوشش جدا کرد...قیافه بامزه ای به خودش گرفت ولب ولوچه اش وکج وکوله کرد!درحالیکه نوچ نوچ می کرد،با صدای پرعشوه وزنونه ای گفت:دستت وبنداز بی حیا!من خودم شوور دارم...نمیشه همین جور یِِِرخی بپری بغل یه زن شوور دار که! منظور آرش از شوور،مهسا بود!...یه هفته ای می شد که نامزد کرده بودن.دقیقا هفته پیش جشن نامزدیشون بود...بالاخره بعداز اصرارای مکرر من ومامان واشکان وآرش وآروین وعمو بالاخره خاله رضایت داد واین دوتاجوون بهم رسیدن...خدامی دونه چقدر از این اتفاق خوشحالم!خیلی بهم میان... لبخندی زدم وباشیطنت گفتم:بابا باحیا!...بابا عفت...بابا پاکدامنی!!!...(درحالیکه بانگاهم دنبال مهسا می گشتم،ادامه دادم:)خو حالا کو این شوورت؟!!کجاست مابریم بهش عرض ادب کنیم؟ - سلام به رها خانوم خوشگل پاشنه 12 سانتی! صدای مهسا که به گوشم خورد از خوشحالی تک جیغی زدم وبه عقب برگشتم...خودم وپرت کردم توبغلش وشالاپ شالاپ بوسش کردم. - سلام زن پسرخاله گلم...کجابودی دلم برات تنگ شده بود؟!!بابا عروس خاله آدمم انقدر بی معرفت میشه؟از وقتی با آرش نامزد کردی دیگه بهم سر نزدی! خندیدم ومن وبه خودش فشار داد... - ما که یه هفته بیشتر نیس باهم نامزد کردیم.یه هفته پیش توجشن نامزدی هم ودیدیم...یه هفته ای دلت تنگ شد؟!! - یه هفته کمه؟؟؟بی احساس! بوسه ای روی گونه اش نشوندم واز آغوشش بیرون اومدم. آرش موشکافانه نگاهم کرد وباشیطنت گفت:بااحساس شدی رها...قبلا سالی یه بارم من ونمی دیدی ککت نمی گزید!حالا به 10 روز نکشیده دلت تنگ میشه؟!!...راستش وبگو...خبریه؟!! وچشمک مرموزی تحویلم داد! خندیدم ویه نیشگون آروم از بازوش گرفتم...زیرگوشش گفتم:نخیر!مگه حتما باید خبری باشه دلم واسه پسرخاله دلقکم تنگ بشه؟ ودیگه منتظر جوابش نموندم وروبه مهسا گفتم:شما بشینین چهار کلوم اختلاد عشقولانه کنید،دلتون واشه...من برم به داداشم سر بزنم ببینم درچه حاله...قربونش برم اله


مطالب مشابه :


داستان های خیلی خیلی جالب

داستان های خیلی خیلی جالب می خواستم یک ماشین مدل اى پادشاه من هر شب با همین لباس




گفتگو جدید با سید علی ضیا

توراچون لحظه های چه جالب اتفاقاً مثالي اي در فرم لباس پوشيدنم يا حتي مدل




رمان درهمسایگی گودزیلا 19

انواع رمان های طنز جالب و باحال. دست گالری مدل لباس مجلسی و شب




برچسب :