مدل های لباس شب ومجلسی جالب

  • داستان های خیلی خیلی جالب

    حرف دلتو بزنپسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد خانه ای با پنجره های طلایی پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بودهم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "..... یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. نوشته شده در تاريخ ۱۳۸٩/۱٢/٢٤ توسط نریمان دوسته گلم میگه() حکایت شیری که عاشق آهو شد 



  • گفتگو جدید با سید علی ضیا

    من با ذهنیتی متفاوت با سید علي ضيا، مجري برنامه هاي پرمخاطبي مانند ويتامين ۳، ماه عسل و نيمروز نشستم اما خب همان طرح سوال اول باعث شد متوجه شوم علي نه تنها اهل گارد گرفتن در مصاحبه نيست بلكه خودش داوطلبانه حاضر است گفتگو را به مسيرهاي تازه ببرد و حرف هاي جديدي بزند كه تا به حال به نوعي به آن كمتر پرداخته شده است. گفتگوي اين بار ما در آستانه سال نو؛ چند روز مانده به سال جديد و در آتليه محسن بيگلري انجام شد؛ در حالي كه همه چيز بوي عيد و تازگي و از آن مهمتر، بوي تغيير مي داد. در زندگي چقدر اهل تغيير هستيد و اينكه اصلاً آيا حاضريد ريسك هاي حاصل از تغيير را بپذيريد؟راستش را بخواهيد من خيلي اهل تغيير نيستم به همين خاطر اگر شما سبك زندگي چند سال اخير من را كنار هم بگذاريد، چندان تغييري در آن نمي بينيد. اين موضوع درباره شرايط امروزتان هم صادق است؟ يعني قبل و بعد از شهرت هم تغيير چنداني نكرديد؟شايد برايتان عجيب و حتي باورنكردني باشد اما من بعد از شهرتم هم كوچكترين تغييري نكردم و هنوز به شيوه اي كه قبلاً زندگي مي كردم، زندگي مي كنم. به ما حق بدهيد كه باور كردنش براي ما كمي سخت باشد يعني حتي در سبك لباس پوشيدن تان هم تغييري ايجاد نشده است؟چه جالب اتفاقاً مثالي هم كه مي خواستم بزنم راجع به لباس بود (با خنده). من همان پيراهن يا شلوار چيني كه قبل از شهرتم از فلان برند خريداري مي كردم الان هم مي خرم و مي پوشم. اين طور نيست كه يكدفعه يك تغيير ۱۸۰ درجه اي در فرم لباس پوشيدنم يا حتي مدل موهايم ايجاد شده باشد. خب هنوز بخشي از جواب سوال قبلم بي پاسخ مانده است. اينكه بالاخره شهرت و ديده شدن يكسري مسائل را با خودش به دنبال دارد كه ساده ترين آن هم مربوط به نوع پوشش است. مثلاً يك مجري ناخودآگاه به واسطه شغلش بايد بيشتر لباس بپوشد يا... يعني شما از اين قاعده مستثنا هستيد؟در كارم نه، مستثنا نيستم بالاخره همان طور كه اشاره كرديد، يك مجري بنا به اقتضاي حرفه اش كه اجرا در يك برنامه است، بايد نوعي تنوع پوشش داشته باشد و شايد تنها تفاوتم نسبت به گذشته ام در اين است كه به شدت خريد كردنم از قبل بيشتر شده ولي خب نكته اي كه وجود دارد اين است كه من همچنان از لباس هاي قديمي ام نيز استفاده مي كنم يعني الان وقتي به يك مهماني دعوت مي شوم، ممكن است پليوري بپوشم كه مثلاً هشت سال قبل آن را خريده ام. شايد استفاده از لباس هاي قديمي يا... براي خيلي از ما، تازگي نداشته باشد اما خب شنيدن اين حرف از زبان فردي كه به شهرت رسيده، جالب است. چون معمولاً اكثر آدم ها دوست دارند بعد از ديده شدن شان به نوعي گذشته شان را پنهان كنند و زندگي آرتيست ...

  • رمان درهمسایگی گودزیلا 19

    هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!... دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم. لبخندی زد... - آهان!...حالا شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم... لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم! لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالاخودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟! چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده! نیشش باز شد... - پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!! ازحرفش به خنده افتادم. دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟ خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟ - بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟... نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها... یه ذره بالا وپایین کردم وروی یه غذا ثابت موندم...عالیه...خودشه! نگاهم ودوختم به رادوین... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت! با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!! سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم. خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه رادوین،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!... به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!! جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟... بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره! خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟! اخمم وعلیظ تر کردم... - خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟ نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ...