رمان غریب اشنای من 12 و اخررررررر

از افتادن یلدا در آب شدیدن وحشت کرد سریع به طرفش رفت و اورا از آب بیرون آورد تمام لباس هایش خیس خیس بود...یلدارا در آغوش کشیدو کمی آن طرف تر از آب 
کنار درختی خواباند...چندبار به صورتش زدو هراسان صدایش کرد:
-یلدا...یلدا...
اما تکان نخورد نبضش را گرفت طبیعی میزد..با خودش گفت :
-حتما از شوک بیهوشه ...
دوباره به لباسهای یلدا نگاهی انداخت خیس خیس بود باید کاری میکرد وگرنه یلدا از سرما و خیسی لباسهایش مریض می شد...
از جایش بلند شدو در آن تاریکی به دنبال چوب میگشت...با خود حرف میزد
-دختره کله شقه سربه هوا..عین بچه ها دنبال یه خرگوش کردو منو تا اینجا کشوند
چوبهارا از روی زمین برداشت و به طرف یلدا رفت از داخل جیبش فندک را برداشت 
و چوبها را روی هم چیدو آتش روشن کرد با اینکه تابستان بود اما هوای جنگل خیلی خیلی سرد بود...
بعداز روشن کردن آتش دوباره به سمت یلدا رفت هنوز بهوش نیامده بود
باید لباسهایش را از تنش در می آورد وگرنه توی این سرما به طور حتم یخ میکرد
دست پیش برد تا مانتوی یلدا را از تنش در بیاورد نگاهی به صورت یلدا کرد...قلبش بی منطق و نا آرام بر سینه اش می کوبید....نفسش را محکم بیرون دادو دکمه های مانتوی یلدا را یکی یکی باز کرد...
اورا از جایش بلند کردو در آغوش گرفت بدنش سرد سرد بود...میلرزید...پلک هایش آرام تکان خورد...ارمیا مانتو را از تنش در آورد...خوشبختانه تی شرتی که به تن داشت زیاد خیس نشده بود.....دوباره یلدا را خواباند نگاهش به بازوهای برهنه او افتاد...
نفسش به شماره افتاده بود..نگاه از بازوهای او گرفت و روبروی یلدا نشست و او آرام آرام چشمانش را باز کرد...
*********
نمیدونم چقدر بیهوش بودم...با احساس گرمای شدیدی پلکهامو از هم باز کردم ولی اون گرما سریع از تنم خارج شد و جاش رو به سرما داد ..همه جا تاریک بود..
حالا چشامو کامل باز کرده بودم...سرم خیلی درد میکرد سردم بود نالیدم :
-آخ...سرم..من کجام ..اینجا چرا اینقدر تاریکه..به دورو ورم نگاه کردم یادم اومد همه چی یادم اومد...اون خرگوش...تاریکی هوا کنار رودخونه بودم که صدای خش خش
اون موجودو می خواستم برگردم ببینم که افتادم تو آب...با یادآوری صدای خش خش سرمو سریع بلند کردم به روبروم نگاه کردم ...با دیدن ارمیا اونم روبروی من
اینجا توی جنگل یه لحظه روح از تنم خارج شد تازه موقعیتت خودمو فهمیدم نه شال سرم بود نه مانتو....اون اینجا چیکار میکرد ..از جاش بلند شدو اومد طرفم با صدای خشن و اخمی که همیشه رو صورتش بود گفت:
-بالاخره بهوش اومدی؟چه عجب
اخم کردمو گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی ؟...لباسام کجاست...
اومد کنارمو مانتو شالمو از کنار درخت برداشت گرفت بالا ازشون آب می چکید پوزخندی زدو گفت:
-اینارو میگی؟میبینی که
خشمگین و عصبی گفتم:
-حالا هرچی تو به چه حقی اینارو از تنم در آوردی اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی
با این حرفم با خشم به طرفم هجوم آوردمنم از ترس چسبیدم به درخت اما تو چشام یه عالمه عصبانیت ریختم نه ترس که دور برنداره دندوناشو رو هم فشار دادو گفت:
-د...بچه اگه من الان اینجا نبودم که خوراک حیوونای وحشی بودی...
تو معلومه اینجا چه غلطی میکنی؟
براق شدم و دستمو به اعتراض بلند کردمو گفتم:
-هوییییییی....درست صحبت کن ها...من کارام به خودم مربوطه...وحشی..
دستشو بلند کردوخیلی غیر منتظره کوبوند تو صورتم اصلا فکر نمیکردم این کارو بکنه...این چرا منو زد....منم مثل خودش حرف زدم...این اشک لعنتی هم که داشت سر باز میکرد سرمو گرفتم بالا تا اشکام رو صورتم نریزه نمی خواستم جلوی آدمی که اونطور غرورمو شکسته بود..گریه کنم...با دیدنش انگار تمام نفرتی که ازش داشتم تو وجودم شعله کشید بود صدای نفسای خشمگینشو میشنیدم...
نفسای گرمش به صورتم می خورد داغ کرده بودم...قلبم شروع کرد به زدن سرمو آروم آوردم پایین صورتش نزدیک صورتم بود...نگاهمون تو هم قفل شد...وای این قلب لعنتیم که ول کن نیست..
عصبی غرید:
-اینو زدم که بفهمی با من چطور باید صحبت کنی...یلدا خانوم...
در ضمن به خاطر سربه هوای جنابعالی الان ما تو این جنگل گیر افتادیم...
کاریم از دستمون بر نمیاد جز اینکه هم دیگرو تا صبح تحمل کنیم البته اگه تا اون موقع بلای سرمون نیومد..
این چی گفت سربه هوای من اصلا اون اینجا چیکار میکرد ولی جرات نداشتم ازش بپرسم...
کمی نگاهم کردو بعدم کلافه دستی تو موهاش کشیدو از کنارم بلند شد رفت اونطرف آتیش نشست...زل زد به آتیش...منم زانوهامو جمع کردمو سرمو گذاشتم رو زانوهام...همه جا سکوت بود فقط گه گاهی صدای زوزه میومدو جیرجیرکا ...
که خیلی ترسناک بود...و صدای سوختن چوب توی آتیش....
نمیدونم چقدر سرم رو زانوم بود سردم بود از سرما به خودم میلرزیدم تی شرتیم که تنم بود نمناک بود شلوار تنمم خیس بود....
اینقدر سردم شده بود که دندونام بهم می خورد...
بعد چند لحظه صدای پاهاشو شنیدم...ترس ورم داشت یعنی داره میره منو اینجا تنها میزاره ...خدا جونم آره دیگه چرا نباید بره اون که از من متنفره ...
دیگه صدای پاش نمیومد یعنی رفت...حالا اینارو تو ذهنم میگفتمو عین بیدم میلرزیدم هم از سرما هم از ترس....یه چیزی افتاد رو شونه ام....
سریع سرمو بلند کردم دیدم ارمیا کتشو انداخته رو شونه ام نگاهی بهم کردو نفس عمیقی کشیدو گفت:
-سردته..اینو تنت کن...
آرومو با لجبازی گفتم:
-نمی خوام لازمش ندارم...
اومدم از رو شونه ام بندازمش که یه اخم بهم کردو با تحکم گفت:
-گفتم سردته اینو تنت کن...سرما می خوری.
دوباره آروم ولی بدون لج بازی گفتم:
-خودت چی سردت نیست...
انگار کلافه بود دوباره دستشو کرد تو موهاشو سرشو تکون دادو گفت:
-نه...خوبه
کتشو پوشیدم عطرش پیچید تو مشامم یه حالی شدم یه حس عجیب داشتم اینکه هنوزم دوستش دارم اما مصرانه بین دوتا احساس متضاد در جنگ بودم عشق و تنفر.....یهو صداشو شنیدم آروم و زمزمه وار گفت:
-معذرت می خوام...
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم اونم بهم نگاه میکرد...بازم داشتم جادوی اون چشا می شدم....سرمو انداختم پایینو گفتم:
-بابته کدوم کارت معذرت می خوای...
فکر کردم الان میگه شکستن دلت ولی گفت:
-سیلی که بهت زدم...
لبخند تلخی گوشه لبم نشست...فقط سرمو تکون دادم...
به آسمون نگاه کردم خدایا پس کی می خواست صبح شه..کتی که ارمیا بهم داده بود اون آتیش روشنم نتونست گرمم کنه...ولی چیزی نگفتم ..تمام تنم درد میکرد..
می خواستم دراز بکشم ولی جلوی ارمیا معذب بودم انگار حرفمو خوند چون گفت:
-راحت باش ما تا صبح باید اینجا همدیگرو تحمل کنیم اگه می خوای بخوابی..بخواب
من بیدارم...
نگاش کردم ...دیگه چاره نبود واقعا سخت بود نشستن برام...پس دراز کشیدم 
چشمامو بستم به پهلو خوابیدم زانو هامو تو شکمم جمع کردم...حتی یه ذره ام از سرمای تنم کم نشده بود...انگار روح داشت از تنم خارج میشد...

 

 

 

اونقدر سردم بود که روح داشت از تنم خارج میشد...دیگه تحمل نداشتم...
شدید به خودم میلرزیدم...چشمامو باز کردم نگام تو نگاه ارمیا قفل شد
داشت نگام میکرد...به زور لبامو باز کردمو گفتم:
-س..سردمه...
ارمیا سریع از جاش بلند شد..اومد کنارم زانو زد..دستامو گرفت تو دستاش و گفت:
-ولی تو که داغی!!!!!
اشک تو چشام جمع شده بود...با ناله گفتم:
-فکر میکنی دروغ میگم به خدا سردمه...دارم یخ میکنم..
نگام کرد نگاهش کلافه بود دست کشید تو موهاش چند بار سرشو تکون دادو بیشتر نزدیکم شد...دستشو برد سمت کتش که تنم بود..
نالیدم گفتم:
-چیه اینقدر از من بدت میاد که می خوای اینم از تنم در بیاری از سرما یخ کنم ..آره
سرشو تکون دادبا لحن مهربونی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم گفت:
-نه دیوونه..این چه حرفیه 
مکث کردو نگاه کرد تو چشام و گفت:
-می خوای گرم بشی دیگه
سرمو تکون دادم..دست بردو کتشو از تنم در آورد
دستشو برد سمت تی شرتم دستاش میلرزید نمی دونم چرا لبه تی شرتمو گرفت 
و کشید بالا..با عصبانیت دستمو گذاشتم رو دستش گفتم:
-داری چی کار میکنی عوضی؟نمی دونستم اینقدر پستی می خوای ازم سوءاستفاده کنی
حالا همونطور عین بید میلرزیدم اخم کردو گفت:
-دختر بهم اعتماد کن..یلدا خواهش میکنم ..من نمی تونم بذارم تو یخ بزنی
بغضمو قورت دادمو گفتم:
-چرا تو که ازمن بدت میاد
یهو خیلی غیر منتظره تی شرتو با یه حرکت از تنم در آوردو من سریع دستمو
گذاشتم روی بدنم بهش نگاه کردم چشماش بسته بود..با همون چشمهای بسته 
گفت:
-کتو تنت کن....با دستای لرزونم کت تنم کردم دوباره سرجام دراز کشیدم
وای این سرمای لعنتی چرا از تنم نمی رفت بیرون
دوباره با عجز گفتم:
-ارمیا..این آتیش و بیشتر کن...من ..د.ار..مممم یخ میکنم
دندونام بهم می خورد بهش نگاه کردم دیدم زل زده به من...صورتش هرلحظه نزدیک
و نزدیک تر می شد..وحشت کردم می خواست چی کار کنه با عصبانیت گفتم:
-برو..اونور..وگرنه
لباش و گذاشت رو لبام چشام از تعجب و شوکی که بهم وارد شده بود..گرد شد
اومدم سرمو بکشم عقب که دستشو گذاشت پشت گردنمو سرمو محکم نگه داشت که تکون نخورم...شروع کرد به بوسیدن لبام..مخم هنگ کرده بود
دستو پا می زدم که از زیر دستش بیام بیرون..ولی قوی تر از این حرفا بود
یه لحظه لبشو از رو لبام برداشت اومدم بهش بگم ولم کن چشماش خمار بود 
انگشتشو گذاشت رو لبمو گفت:
-هیسسس..جم نخور اگه می خوای زنده بمونی جات همینجا خوبه
دستشو دور کمر حلقه کردو منو با خودش خوابوند روی زمین
صدای تپشای قلبشو میشنیدم..محکم میزد همینطور قلب من یهو احساس دوست داشتنم نسبت بهش بیدار شد...دوباره لباشو گذاشت رو لبمو اینبار با ولع لبامو می
بوسید....در کمال تعجب دیدم که تمام اون سرما از تنم رفته و من تو آغوش ارمیا 
هم احساس آرامش میکردم و هم احساس گرما بدنم حالا یه کوره آتیش بود
اونم داغ بود...دستشو روی کمرم حرکت میداد...
وای خدا داشتم می مردم دیگه دوست داشتم همراهیش کنم ولی نباید احساسم به غرورم غلبه میکرد سرمو کشیدم عقب خمار نگام کرد...
اخم کردمو با عصبانیت گفتم:
-تورو خدا ولم کن این کارات برا چیه؟می خوای بیشتر تحقیرم کنی می خوای بیشتر منو بشکنی ؟
اشکای لعنتیم سرباز کردنو رو گونه هام ریختن...
نگاهش غمگین شدو با غم گفت:
-تو هیچوقت درکم نکردی یلدا!من اشتباه کردم میدونم ولی..تو..تو
سرشو تکون دادو گفت:
-نمی خوام بشکنمت اعتراف میکنم یه زمانی می خواستم این کارو بکنم ولی الان نه..من الان ازت متنفر نیستم حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم هیچوقت ازت متنفر نبودم
به خودم تلقین میکردم ازت بدم میاد..من باهات بد کردم قبول دارم ولی منو ببخش
نفس عمیقی کشیدو اشکای روی گونه ام رو پاک کردو با لحن محزونی گفت:
-گریه نکن...آتیشم نزن یلدا!تو روروح ایلیا قسمت میدم منو ببخش
الانم اگه میبینی تو بغلمی به خاطر اینه که جونت نجات بدم تو باید گرم شی و من
راه دیگه ای ندارم
راست میگفت با این کاراش گرم شده بودم دیگه اون سرما تو تنم نبود ولی غرورم 
چی من یه دختر توی بغل یه مرد به خاطر زنده موندن باید این کارو میکردم
نه..نه..حاضر بودم بمیرم ..دستامو زدم به سینه اش که ازم جدا شه ولی تکون نخوردلبخند شیطونی زدو گفت:
-تا صبحم خودتو بکشی از اینجا بیرون نمیای جات همین جاست
-تورو خدا ولم کن...
دوباره لبخند زدو گفت:
-نه ولت نمیکنم چون نمی خوام بمیری..می فهمی اینو
عصبی گفتم:
-به تو ربطی نداره..من بخوام بمیرم یا نه می فهمی فقط ولم کن لعنتی
ازت متنفرم می فهمی تو همون موقع که جلوی در خونه بهم گفتی قصدت
از ازدواج بامن چی بود برام مردی
با خشم بهش نگاه کردم به وضوح دیدم که نگاهش پر از غم شدچشای سبزش 
غمگین شد...نفس عمیقی کشیدو یهو صورتش جمع شدو چشاشو بست..از این حالتش ترسیدم
چش شد یهو نکنه بلایی سرش بیاد...وای با ترس گفتم:
-ارمیا..ارمیا چی شدی؟
چشاشو باز کرد هنوزم غمگین بودو پراز دردبا صدای گرفته ای گفت:
-هیچی...خوبم..یلدا اگه می خوای ازم متنفر باش اشکال نداره بهت حق میدم 
چون تقصیر من بود که این حس تو وجودت رشد کرده ولی ازمن نخواه بذارم 
یخ بزنی...
همونطور که محکمتر منو تو آغوشش می فشرد گفت:
-بخواب عزیز دلم ...جات همینجا امنه
هانننننن این به من چی گفت...گفت عزیز دلم!!!
هههه دیر شده آقای ارمیا صدرا خیلی دیر..
چشامو بستم و سرمو گذاشتم روی بازوش هر چقدرم تقلا میکردم این ول کن من 
نبود پس همون بخوابم بهتره...ولی به خودم که نمی تونستم دوروغ بگم 
من هنوزم دوستش داشتم و این رابطه ای که بینمون به وجود اومد واسم خیلی شیرین بود...خیلی شیرین...
***********

 

 

قلبم از این نزدیکی زیاد داشت میومد توی دهنم اینم که ول کن نبود خوابم نمی برد که اینجوری به صورتش نگاه کردم چشماشو بسته بود یکم تکون خوردم که از بغلش بیام بیرون ولی فایده ای نداشت...همین که تکون خوردم دستشو محکم تر حلقه کرد دورم..وای خدا عجب بساطی بودا...یه آن رفتم تو فکر بچه ها و بابا ومامان وای خدا از این غیبت طولانی الان حتما همه نگران شدن و دارم دنبالم میگردن اونوقت این آقا منو گرفته تو بغلش و 
بی خیال ماهم نمیشه...آروم صداش کردم:
-ارمیا..ارمیا..
چشماشو باز کردو گفت:
-جانم!!
واییییی یعنی من الان باید از دست این دیوونه بشم دیگه با این رفتارای زدو نقیض
اخم کردمو گفتم:
-بهتون خوش میگذره؟؟
منظورمو فهمیدیه دستشو بلند کردو گذاشت رو بازومو با لبخند گفت:
-چه جورممممم!!!!!
یعنی الان دلم می خواست با یه چیزی بزنم تو سر این ای بابا عجب گیر افتادما
با صدای عصبی گفتم:
-لطفا این مسخره بازی رو تموم کن می خواستی گرم بشم خوب شدم دیگه
حالا برو اونور دارم خفه میشم...
بهم نگاه کرد رو صورتش لبخند بود اما این لبخند کم کم به اخم غلیظی تبدیل شد حلقه دستاشو شل کردو بعدم از جاش بلند شدو گفت:
- تو راست میگی حالت الان خوبه 
بعدشم رفت اونطرف آتیش دراز کشیداز جام بلند شدمو زیر لب زمزمه کردم:
-خوددرگیری داره هه فکر کرده من یلدای چند ماهه پیشم
یهو با صداش یه متر پریدم گفت:
-نخیر من نه خود درگیری دارم نه فکر میکنم تو یلدای چند ماه پیشی..
به تعجب نگاهش کردم هان این دیگه بود من اینا رو زمزمه کردما چجوری شنید
انگار فکرمو خوند و گفت:
-گوشام همیشه تیزه
بعدم پوزخندی زدو ا زجاش بلند شد دستاشو گرفت روی آتیش تا گرم بشه
منم دستامو گرفتم رو آتیش حالم خیلی بهتر شده بود...منم عجب آدمی بودما انگار نه انگار که چند دقیقه پیش..به یادآوریشم گر می گرفتم برای اینکه حالم برگرده سرجاش نفس عمیقی کشیدم تو صورت ارمیا نگاه کردم دیدم اونم داره نگاهم میکنه..اول خواستم نگامو ازش بگیرم ولی خوب دلم نمی خواست ضعف نشون بدم دوست نداشتم اون یلدای ضعیف باشم که قبلنا با نگاه ارمیا از خجالت ذوب میشد...با پرویی زل زدم تو چشاش و گفتم:
-چیه چرا نگام میکنی؟؟؟خوشگل ندیدی!!!
لبخند نشست کنج لباش و گفت:
-نه فرشته به این خوشگلی ندیدم تاحالا
فکم افتاد از حرفش این منظورش از ابراز علاقه های آشکارش چی بود
کور خوندی ارمیا خان...اخم کردمو گفتم:
-ببین ..فکر نکن من با این حرفات خر میشمااا گفته باشم من دیگه اون یلدایی که
تو غرورشو به بازی گرفتی نیستم..پس حواستو جمع کن 
نگاهش غمگین شد...و گفت:
-یلدا..چیکار کنم ببخشی..چیکار کنم هان میدونم اشتباه کردم من اشتباه کردم
پوزخند زدمو گفتم:
-دیر شده آقای صدرا دلی که بشکنه دیگه شکسته و تمام...
یاد حرفاش افتاده بودم حرفایی که اونروز تو ماشین بهم زده بود...نا خودآگاه یه قطره اشک از چشام سرازیر شد...اشکو تند پاک کردمو یهو یه چیزی یادم اومد
این اینجا چیکار میکرد شمال..توی جنگل...
گفتم:
-تو اینجا چیکار میکردی راستی دقیقا همونجایی که من هستم؟؟
دستاشو بهم مالیدو زانوهاشو جمع کرد تو شکمش و دستاشو دور زانو هاش 
حلقه کردو گفت:
-توی فروشگاه بین راه دیدمت ..داشتی خرید میکردی تو هم منو دیدی خواستی ازم 
قایم بشی نمی دونم چرا یه حسی منو کشوند طرفت یه دلشوره ..نمی دونم چی بود خلاصه دنبالت اومدم اومدین توی جنگل و بعدم که شما رفتین برا چوب جمع کردن و توهم عین دختر بچه های لوس افتادی دنبال اون خرگوش منم سایه به سایه دنبالت میومدم..تا اینکه افتادی تو آب و الانم که اینجایم
وای پس این منو تو فروشگاه دیده بود...تا اینجام دنبالم اومده بود 
نمی تونستم الان انکار کنم که تو دلم از این کارش قند آب نمشد من دوسش داشتم هنوز هم مثل قبل و یا شایدم بیشتر ولی غرور شکسته ام برام مهم تر بود اون باید دنبالم میدوید باید اشکشو در میاوردم خصوصا که با این کاراش فهمیدم اونم بهم علاقه داره...
وایییییی عجب سوتی بزرگی زل زده بودم بهشو داشتم برا خودم فکر میکردم ابروهاشو داد بالا و گفت:
-چیه خوشگل ندیدی؟
پوزخند زدمو با بدجنسی گفتم:
-خوشگل که دیدم فراوون ولی دیو سه سر ندیده بودم که الحمدالله دیدم
گفتم الانه که دیگه خونم حلال ولی فقط نگام کردو هیچی نگفت بعدم سرشو 
گذاشت رو زانوشو در همون حال با صدای لرزونی گفت:
-حق داری!!!!
***********

 

حق به جانب گفتم:
-معلومه که حق دارم پس چی!!!!!
سرشو از رو زانوهاش برداشت چهره اش درهم بود یه لحظه دستشو برد سمت قلبش و صورتش جمع شد..
با این کارش انگار قلب منم درد گرفت عجب حکایتی بوداااا خودمو داشتم گول میزدم که ازش متنفرم ولی با دیدن چهره جمع شده اش و اینکه دستشو گذاشته بود رو قلبش منم احساس درد میکردم بهش نگاه کردم همچنان صورتش جمع شده بود
دستشم رو قلبش بود ترسیدم نفسای بلندو عمیق میکشید رفتم طرفشو بی اختیار 
دستشو گرفتم و کنارش نشستم با نگرانی گفتم:
-ارمیا..ارمیا چیزیت شده ...
به علامت نفی سرشو تکون داد یعنی نه چیزیم نیست
اشکم در اومده بود اههه دوباره این اشکای لعنتی و لی دیگه بی خیالشون شدم
همونطور آزادانه می ریختن روی صورتم...
با گریه گفتم:
-اگه چیزیت نیست پس چرا اینجوری شدی...چرا چشاتو بستی برا چی دستت رو قلبته..
با التماس گفتم:
-ارمیا چیزی نشی من الان تو این جنگل چیکار کنم...
به هق هق افتاده ام نمی دونم چه مرگم شد یهو مگه من از این متنفر نبودم
نه کی گفته من دوسش داشتم خوب اون اولین عشق زندگیم بود
دستاش هنوز تو دستم بود..فشار خفیفی بهشون آورد سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم زل زدم تو چشای سبزش که عاشقش بودم که جادوم کرده بود...
لبخند کنج لباش بود با یه حالت خاصی گفت:
-یلدا ...حرف چند دقیقه پیشت و باورکنم یا گریه الانتو؟؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم عین خنگا گفتم:
-یعنی چی؟؟
با این حرفم بلند خندید اون یکی دستشو که رو قلبش بود برداشتو گذاشت رو گونه ام و همونطور که داشت اشکامو پاک میکرد زل زد تو چشام تو نگاهش یه عالمه حرف بودو یه دنیا پشیمونی من اینو با قلب عاشقم حس میکردم می فهمیدم
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-ازم بدت میاد...یا نگرانمی؟؟
وای سوتی داده بودم دیگه یعنی خاک برسرت یلدا که دو ثانیه نمی تونی حتی ادای آدمای مغرورو در بیاری این نگرانی و گریه همه چی رو لو داده بود...
ولی خوب بازم خودمو نباختم دستشو ول کردمو صورتمو پس زدمو گفتم:
-خوب..خوب..معلومه که ازت بدم میاد..ولی خوب میدونی که وزنت سنگینه تو الان اینجا یه چیزیت بشه من کمرم میشکنه تا تورو برسونم یه جایی که آبادی باشه
داشتم برا خودم گریه میکردم نه تو...
نگاه عاقل اندر سفیهه ای انداخت بهم یعنی خودتی
زل زد باز تو چشام ای بابا اینم گیر دادها یهو دوباره صورتش جمع شدو دستشو گذاشت رو قلبش وای این باز چش شد دوباره نزدیکش شدمو گفتم:
-ارمیا..تورو خدا بگو چی شدیووقلبت درد میکنه
جواب نداد..و من بازم اشکام در اومد اه این اشک منم که دم مشکمه منو رسوای عالم میکنه...
با گریه گفتم:
-ارمیا تورو خدا یه چیزی بگو....یه حرفی بزن آخه..من نگرانم
یهو چشماشو باز کردوبا نیش باز پرید وسط حرفمو گفت:
-دیدی مچتو گرفتم..پس نگرانمی
مسخره منو به بازی گرفته بود..می خواست با این کارا به چی برسه
اخم کردمو گفتم:
-اگه الان جلوم بال بالم بزنی بمیری من باور نمیکنم
شوخیت گرفته تو این موقعیت
به حالت قهر پشتمو کردم بهش پسره ی بیخود روانی بار الها این کی بود سر راه من قرار دادی...چند دقیقه ای سکوت بینمون بودصدای نفسای بلندشو می شنیدم منم دوباره سردم شده بود...از جام بلند شدمو رفتم اون سمت آتیش
دستمو گرفتم سمت آتیش تا گرم شم زیر چشمی به ارمیا نگاه میکردم...
دستشو رو قلبش فشار میداد...واقعی بود یا بازم داشت اذیتم میکرد..
یهو سرشو بلند کردو گوشه لبشو گاز گرفت....دستش هرلحظه بیشتر روی قلبش فشرده میشد
با دیدن این حالتش به معنای واقعیه کلمه داشتم سکته میکردم قلبم تند تند میزد روی بدنم عرق نشسته بود..اگه ارمیا یه چیزیش میشد...
دوباره دویدم سمتش. و با شک بهش نگاه کردمو مشکوک پرسیدم:
-بازیه...الکیه..بازم داری سر به سرم میزاری...
پشماش یهو باز کرد با دیدن چشماش که شده بود یه کاسه خون از ترس رفتم عقب...وای این چرا اینطوری شده بود..
اشک همینطور روی صورتش میریختو چشاش قرمز قرمز بود...
نفسای بلند میکشید...نه مثل اینکه واقعی بود خاک دوعالم به سرم الان من چیکار کنم...لرزون رفتم سمتش..بهش نزدیک شدم..با نگرانی پرسیدم:
-ارمیا...تورو خدا..خوب شو حالا من باید چیکار کنم
گوشه لبشو دوباره گاز گرفت و بریده بریده گفت:
-درد ...دارم یلدا...3ساعت پیش باید ق...قرصامو می خوردم...
با وحشت نگاهش کردم.و گفتم:
-قرصات همراهته
نگام کردو هیچی نگفت...خوب آخه خنگ اگه همراهش بود که می خورد دیگه
کاری از دستم بر نمی اومدواین عذابم میداد من برا کسی که اینهمه دوستش داشتم هیچکاری نمی تونستم بکنم..و بازم اشکای لعنتی...
صداشو شنیدم زمزمه وار گفت:
-گریه نکن...
با هق هق گفتم:
- خ..خوب ن..نمی تو نم.....
چشماشو فشردو گفت:
-این قلب من دیگه تحمل گریه تورو نداره ..همه ی زندگی بس کن..
هانننننننن این چی گفت..گفت همه زندگی..الان من هنگم گر گرفته بودم..گونه هام داشت آتیش میگرفت قلبم تند تند میزد...ولی یه حس مردم آزار لعنتی افتاد به جونم همه رویای شیرینمو تلخ کرد صدای لعنتی پیچید تو گوشم:
-دوباره داره بازیت میده ...باور نکن
و یه صدای دیگه
-به نظرت مرض داره با این حال خراب توی این جنگل به تو دوروغ بگه..بازیت بده
داشتم به اون صداها گوش میدادم که یهو پیشونیشو گذاشت رو زانوم
برگشتم نگاش کردم...شونه هاش میلرزید یعنی داشت گریه میکرد
وقتی صداشو شنیدم که میلرزید یقین پیدا کردم که داره گریه میکنه...
میون هق هق گریه گفت:
- باورم کن..یلدا...باورم کن

 

 

بهش نگاه کردم سرش رو زانوم بودو قلبم تند تند می تپید..اون داشت راست میگفت 
من باید به ندای قلبم گوش می دادم ولی با غروره شکستم چیکار میکردم 
اینو می دونستم که ارمیا رو دوست دارم خیلی هم زیاد ولی خوب غروری که اون شکست قلبم رو که زیر پاهاش له کرد اوناروهم نباید تادیده بگیرم...
نفس عمیقی کشیدمو بهش گفتم:
-ارمیا چطوری باورت کنم..چطوری..تو غرورمو شکستی تو اوج احساس داغونم کردی
سرشو از رو زانوم برداشت ولی بلند نکرد سرشو که من ببینمش
با همون صدای لرزون گفت:
-می دونم عزیزم...به خدا قسم پشیمونم از همون لحظه ای که توی ماشین اون حرفارو بهت زدم از همون اول پشیمون بودم منتظر یه فرصت که ازت عذر بخوام
ازت بخوام که باهام بمونی..
سرشو گرفت بالا و زل زد تو چشام و گفت:
- باهام می مونی یلدا مگه نه؟ منو ببخش خواهش میکنم ازت...
نگام تو نگاهش قفل شد تو چشاش پشیمونی بودو عشق من اینو حس میکردم
من می فهمیدمش چطور می تونستم نبخشم اون عشقم بود همه زندگیم تمام 
اونچه که از خدا می خواستم به روش لبخند زدم
اونم بهم لبخند زد و با لحن آرومی گفتم:
-می بخشمت...اما ازم نخواه به همین آسونی با کاری که باهام کردی بخوام باورت کنمو باهات بمونم
لبخندش پرنگ تر شدو گفت:
-فدای دل مهربونت بشم می دونم باهات بد کردم ولی قسم می خورم جبران کنم
به روش لبخند زدم و گفتم:
-امیدوارم این دفعه دیگه نا امیدم نکنی
دستمو گرفت تو دستاش و محکم فشرد از سردی دستاش ترسیدم با همون ترس
بهش نگاه کردمو گفتم:
-ارمیا چرا اینقدر سردی..راستی قلبت ..دیگه درد نمیکنه
یکی از دستاشو گذاشت رو قلبش و گفت:
-تو اگه همراهم باشی دیگه نه دیگه درد نمیکنه
خندیدم بهش و گفتم:
-دیوونه دارم جدی میگم ولی انگار رنگت پریده...
به آسمون نگاه کردم..هوا گرگ و میش بود خدارو شکر بالاخره داشت صبح میشد
وخطری هم مارو تهدید نکرد....انگار که اومدنم به این اردو ...دیدن اون خرگوش 
گیر افتادنم توی جنگل همه اش حکمت بود اینکه منو ارمیا تو سخت ترین شرایط 
بتونیم باهم کنار بیایمو احساسمونو نسبت بهم دوباره پیدا کنیم
خدا جونم ازت ممنونم...
نگامو از آسمون گرفتمو به ارمیا نگاه کردم صورتش پره درد بود میدونستم داره 
درد میکشه و به روی خودش نمیاره قلبم گرفته شد و از ته دل از خدا خواستم
که اتفاقی براش نیوفته تا بتونیم از اینجا بریم بیرون
*******
هوا بالاخره روشن شده بود ارمیا از جاش بلند شدو دستشو به طرفم دراز کردو گفت:
-عزیزم هوا روشنه دیگه فکر کنم بتونیم راه رو پیدا کنیمو برگردیم
دستشو گرفتموبا یه حرکت از جام بلند شدمو رفتم سمت مانتو شالم هنوز خیس بودن ولی خوب چاره ای نبود باید می پوشیدمشون....
آتیشم دیگه خاموش شده بود....منم احساس میکردم تب کردم و گلوم می سوخت
با اون سرمایی که دیشب تو تنم بود اگه سرما نمی خوردم جای تعجب داشت...
باید زودتر از این وضعیتت خلاص میشدیم ارمیا راه افتادو منم پشت سرش..
نمیدونم راه رو بلد بود یا نه باید می پرسیدم
-ارمیا...راه رو بلدی؟
برگشت نگام کردو دستمو گرفت حالا باهاش هم قدم شده بودم لبخند کنج لبش بود گفت:
-آره عزیز دلم بلدم منتها دیشب چون هوا تاریک شد نتونستیم حرکت کنیم
خیالت راحت صحیح و سالم بر میگردی پیش دوستات
با دلهره گفتم:
- وای حتما از دیشب تا حالا کلی دنبالمون گشتن همه شهرو خبر کردن
خندیدو سرشو تکون دادو گفت:
-آره دیگه حتما همینطوره 
دستمو فشرد از اینکه دستم تو دستش بود احساس خوب ی داشتم
از اینکه ایندفعه واقعا عشقم به ثمر میرسید احساس آرامش میکردم
برگشتم سمتشو گفتم:
-ارمیا خیلی خوشحالم که دیشب پیشم بودی...
سری تکون دادو گفت:
-منم خوشحالم که اونجا بودمو بلایی سرت نیومد گلم...وگرنه این جنگل و روسر همه خراب میکردم...
از این ابراز علاقه هاش و حرف زدنش دیگه رو زمین نبودم رو ابرا راه می رفتم
به اطراف نگاه کردم انگار که نزدیک گروه بودیم...چون اینجا برام آشنا بود...برگشتم سمت ارمیا باز صورتش جمع شده بود معلوم بود خیلی درد داره ولی به روی خودش نمیاره...
با نگرانی گفتم:
-ارمیا....هنوزم درد داری؟؟؟
سری تکون دادو گفت:
- نه خوبم...
با اعتراض گفتم:
-خوب چرا به من دوروغ میگی...پس چرا صورتت پر درده
نگام کرد زل زد تو چشام منم زل زدم بهش هردوتامو وایستاده بودیم...بهم نگاه میکردم..دوباره قلبم تند تند شروع کرد به زدن.....سخت نفس میکشیدم
نگاهشو از تو چشام گرفت و زل زد به لبام و سرشو آورد نزدیک و نزدیک تر اونقدر نزدیک مه نفسای داغش می خورد به پوستمو بیشتر گر می گرفتم یهو چشامو بستم و همزمان گرمی لباشو روی لبام حس کردم یه بوسه کوتاه خیلی کوتاه از لبام گرفت و با صدای لرزونی کنار گوشم گفت:
- قربونت برم که اینقدر نگرانمی ...من قرصمو بخورم خوب میشم
برای خودم متاسفم می دونی چرا؟
ازش فاصله گرفته ام روم نمی شد تو صورتش نگاه کنم...خجالت میکشیدم
آروم گفتم:
-چرا؟؟
دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو گرفت بالا و با لبخند گفت:
-چون وجود فرشته ای مثل تورو ندید گرفته بودم...
و سکوت کردو دیگه هیچی نگفت منم حرفی نزدم و تو سکوت نگاهش کردم ...
**************

 

 

بالاخره از دور چادرارو دیدم وای همه بچه ها جمع شده بودن بیرون چادراخاک به سرم حتما داشتن دنبالم میگشتن دیگه...دست ارمیا رو گرفتمو گفتم:
- وای ارمیا اینا حتما الان همشون دق کردن از نگرانی عجب اردویی شد براشون
بیا بریم
اومدم راه بیوفتم که دستمو محکم نگه داشت نزاشت برم
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- خوب بیا بریم دیگه
--نه گلم من دیگه پیش اونا نمیام 
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-آخه چرا...
--حالم زیاد خوب نیست یلدا باید زودتر خودمو برسونم به ماشین و قرصمو بخورم 
باید حالم خوب شه که دوروز دیگه بیام خواستگاریت یا نه
وای با گفتن این حرفش داغ شدم خواستگاری ازدواج با ارمیا خدا جونم ممنونم
-پس اگه اینجوریه منم باهات میام
--نه تو برو پیش اونا یه زنگم به مامانت اینا بزن که از نگرانی در بیان 
با تردید گفتم:
- آخه من که نمی تونم تورو اینطوری تنها بذارم
لبخند زدو اومد جلو روبروم ایستاد و خم شدو پیشونیمو بوسیدو گفت:
-قربونت بشم من حالم خوبه ماشینمم همینجاست کنار جاده 
به جایی که با دست اشاره کرده بود نگاه کردم ...کنار جاده ماشینش اونجا بود..
برگشتم نگاش کردمو گفتم:
- پس وایمیستم تا تو سوار ماشین بشی بعد میرم ..
بازم لبخند زدو گفت:
- باشه عزیزم...رسیدم ویلا بهت زنگ میزنم..
ولی چهرهام نگران بودو این نگرانی رو اونم دید برا همین گفت:
- نگران نباش بهت نیم ساعت دیگه زنگ میزنم باشه
با نگرانی گفتم:
-ای کاش میذاشتی باهات بیام ارمیا ...
با تاکید بیشتری گفت:
-نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم...
نذاشت حرفی بزنم دستشو تو هوا تکون دادو رفت...از شیب تند رفت بالا و بعدشم سوار ماشین شدو رفت...
منم رفتم طرف بچه ها..آخ آخ الان رسما منو میکشتن اینا.. چند قدمیشون بودم
که صدای فریاد همشونو شنیدم
-وای..اومد..اومدد..اوناهاش
سما سریع دوید طرفم وای چشماش قرمز بود همین که رسید روبروم با صدای بلند 
گفت:
- وای دختر تو معلومه از دیشب تا حالا کجایی
هممونو دق دادی 
بعدم همشون دورم جمع شدن با قیافه های نگران 
سرمو انداختم پایینو گفتم:
- من شرمنده همتونم تورو خدا منو ببخشین دیروز یه لحظه غفلت کردمو راهو گم کردم هواهم دیگه تاریک شده بودو نمی تونستم راه رو پیدا کنم
ببخشید که اردوتونو خراب کردم
همشون گفتن:
-خدارو شکر که سالمی...و از این حرفا 
ولی خوب میدونستم که الان دلشون می خواد کله امو بکنن
خلاصه همه از اینکه سالم بودم خوشحال شدنو خیالشون راحت شد و رفتن تو چادراشون فقط سماء موند..
بهش نگاه کردم با حرص داشت نگام میکرد لبخند زدمو گفتم:
- چیه بیا منو بخور...من از دیشب تا حالا هیچی نخوردم تو داری با چشات منو می خوری
با حرص گفت:
- وای یلدا حقشه از وسط نصفت کنم دختر نمی دونی چقدر نگران شده بودیم
الان می خواستیم زنگ بزنیم به پلیس دیشبم که تاریک بود هممون دست به دعا شده بودیم که بلایی سرت نیاد...
خدارو شکر که سالمی بیا بریم تو چادر یه چیزی بخور
-من واقعا شرمنده ام نگرانتون کردم 
رفتیم تو چادر لباسامم عوض کردمو یه شیر کیک خوردم
وای داشتم می مردم از گشنگی
رفتم سروقت موبایلم وای مامان چقدر زنگ زده بود...
با ترس رو به سماء گفتم :
-سما مامانم مامانم اینا که چیزی نمی دونن
--نه دختر مگه دیوونه بودیم اونا رم نگران کنیم به گوشیت زنگ زده بود تو هم که جواب ندادی..زنگ زد به من منم دوروغی گفتم که خوابیدی و خلاصه بهانه آوردم تا بی خیال شد ولی یه زنگ بهشون بزن...
سری تکون دادمو شماره خونه رو گرفتم دوتا بوق خورد و مامان جواب داد
-الو..سلام مامانی
--سلام دختر بی معرفت تو معلومه از دیروز کجایی گرفتی خوابیدی رفتی تفریح
حالیم از من نگران نپرسیدی گوشیتم جواب ندادی..
-مامان فقط می تونم بگم شرمنده ببخشید
--دشمنت شرمنده مامان جان بهت که خوش میگذره
-خوش..چجورم جاتون خالی مامان 
--خوب خداروشکر الان قطع نکنی دیگه زنگ نزنی تا فردا صبح 
-نه مامان خیالت راحت زنگ میزنم
--باشه مادر فعلا خداحافظ
-نفس راحتی کشیدمو گفتم:
- خداحافظ مامان..
همین که قطع کردم دوباره گوشی زنگ خورد ارمیا بود یه موجی از گرما دوید 
تو قلبم جوابشو دادم
-الو..
-سلام عزیزدلم خوبی...
-خوبم ارمیا تو چطوری؟ رسیدی ویلا؟...قرصاتو خوردی؟الان خوبی؟
-آره عزیزم رسیدم حالمم خوبه قرصامم خوردم اصلا نگران نباش
-خوب خدارو شکر..
-زنگ زدم که نگران نباشی بهت خوش بگذره خانوم خانوما....کی برمیگردی
-مرسی..احتمالا پس فردا
-باشه من الان دارم میرم کارخونه یه سری کارا مونده انجام بدم و بعدم برگردم تهران
-باشه مراقب خودت باش...
خندیدو گفت:
- توهم مراقب خودت باش من الان زنگ میزنم به مامان و نیکا قضیه رو بگم
که زنگ بزنن به مامانت فقط خدا کنه که راضی بشن چون همه از دستم کفرین
هیچی نگفتم خندیدم اونم خندید فقط استرس داشتم
بعد از چند لحظه گفت:
- اومدی تهران بهم زنگ بزن ..خونه نرو می خوام ببرمت یه جایی
با تعجب گفتم:
- کجا؟؟؟
-خوب دیگه حالا همون پس فردا می فهمی..
با اینکه خیلی کنجکاو بودم ولی خوب...قبول کردم و گفتم:
- باشه ارمیا...پس تا پس فردا..
با اعتراض گفت:
- بی رحم یعنی من تا پس فردا صداتو نشنوم
خندیدمو گفتم:
- من منظورم به دیدنت بود
اونم خندیدو گفت:
- باشه عزیزم ..مراقب خودت باش فعلا خداحافظ
-توهم مراقب خودت باش رسیدی تهران خبرم کن تو جاده هم آروم رانندگی کن
-چشم قربونت برم
و تماس قطع شدو من به آرامش رسیده بودم..چقدر خوب بود که ارمیارو داشتم
**********
بالاخره بعد دوروز داشتیم میومدیم تهران ...ارمیا همون روز زنگ زده بود به خاله الهه و نیکا و باهم رفته بودن خونمون تا دل مامان اینارو به دست بیارن
که بابا و مامانم همه چی رو گذاشته بودن به عهده من...نزدیک دانشگاه بودیم
که زنگ زدم به ارمیا به بوق دوم نرسیده بود که گوشی رو برداشت صدای شادش تو گوشم پیچید:
- سلام عزیز دلم کجایی
-سلام ..5دقیقه دیگه جلو در دانشگاهم
-منتظرم بیا
و تماس قطع شد...
رسیدیم جلوی دانشگاه از بچه ها خداحافظی کردم ماشین ارمیا اونور خیابون بود
دیدمش براش دست تکون دادم رفتم سمتش
از ماشین پیاده شدو با لبخند گفت:
-سلام...گل من...
از ابراز علاقه هاش غرق لذت میشدم با لبخند گفتم:
- سلام...
در جلو رو باز کردو نشستم خودشم ماشینو دور زدو نشست پشت فرمون و دستاشو بهم مالیدو گفت:
- خوب آماده ایی
خندیدمو گفتم:
-هنوزم نمی خوای بگی کجا می خوایم بریم
ماشینو روشن کردبه حرکت در آوردو گفت:
- خیلی زود می فهمی
سکوت کردم به بیرون و آدماش نگاش کردم هرلحظه از مسیری که داشت میرفت 
تعجبم بیشتر شد برگشتم سمتشو گفتم:
- ارمیا..تو..داری میری بهشت زهرا
سرشو تکون دادو گفت:
-آره
-ولی برای چی اونجا ..
خندیدو گفت:
- خودت می فهمی
می دونستم که می خواست بره سر خاک ایلیا ولی برا چی رو نمی دونستم
بازم سکوت کردمو هیچی نگفتم و بالاخره رسیدیم ماشینو جلوی آرامگاه خانوادگیشون پارک کردو پیاده شد
منم پیاده شدمو دنبالش رفتم
همین که داخل آرامگاه شدیم یه زنو دیدم که کنار قبر ایلیا نشسته 
به ارمیا نگاه کردم اونم با تعجب داشت به اون زن نگاه میکرد صدای لرزونشو شنیدم که گفت:
- نیلوفر ..تو
یه چیزی تو قلبم فرو ریخت نیلوفر...زن سابق ارمیا...مادر بچه ایلیا...وای خدا..این اینجا چیکار میکرد کلی فکر بد تو ذهنم هجوم آورد اونم از جاش بلند شدو برگشت چشماش خیس اشک بود..نگاهش به منو ارمیا ثابت موند با قدمای بلند اومد طرفمون و رو به ارمیا گفت:
- ببخش من نمی دونستم تو می خوای بیای اینجا اومده بودم از ایلیا خداحافظی کنم..دارم برمیگردم لندن
به ارمیا نگاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود بلند بلند نفس میکشید
نگاهشو از نیلوفر گرفت و با عصبانیت گفت:
- شرت کم...زود از جلو چشام گم شو
به حرفش توجهی نکردو برگشت و به من نگاه کرد نگاهش یه جوری بود پر از خشم عصبانیت ..نمی دونم نگاهشو نمی فهمیدم 
گفت:
- یلدا تویی آره؟
لال شده بودم فقط سرمو تکون دادم و گفت:
-خوشگلی...ازت بدم میاد دلم می خواست بکشمت دوست داشتم نابودت کنم چون هم ایلیا رو ازم گرفتی هم می خوای ارمیا رو بگیری
ارمیا با عصبانیت گوشه مانتوشو گرفت و هلش داد بیرونو گفت:
- تو غلط کردی بخوای همچین کاری بکنی عوضی تو لیاقت نداشتی که ایلیا یا من باهات بمونیم
گریه اش گرفت نمی دونم چرا دلم براش سوخت 
با گریه گفت:
-آره راست میگی راه بدی رو در پیش گرفتم سهمم تنهایی و این بدترین مجازاته برا من
به من نگاه کردو گفت:
-خداحافظ...
و رفت...
نفس عمیقی کشیدم به ارمیا نگاه کردم سرش پایین بودو دستاشو مشت کرده بود
سنگینی نگاهمو انگار حس کرد سرشو بلند کردو نگام کرداومدم حرف بزنم که دستشو گذاشت رو لبمو گفت:
-هیسسس...هیچی نگو نمی خوام روزم خراب بشه باشه
فقط سرمو تکون دادمو اونم لبخند زد دستمو گرفت و رفتیم سمت سنگ قبر ایلیا
نشست منم کنارش نشستم
ارمیا فاتحه خوندو منم برای شادی روح ایلیا فاتحه خوندم...بعد از فاتحه نفس عمیقی کشیدو گفت:
- سلام داداشی...خوبی امروز با یلدا اومدم اینجا که پیش تو یه قولی بهش بدم
به توهم یه قولی بدم
با تعجب برگشتم به ارمیا نگاه کردم...نگاش به عکس ایلیا بود
دوباره گفت:
- میدونم چقدر از دستم ناراحتی که رنجوندمش می دونم کارم اشتباه بودو پشیمونم..ولی بهت قول میدم که خوشبختش کنم..بهت قول میدم هیچوقت تو چشمای قشنگش غم نشینه
برگشت و دستمو گرفت و دستمو آورد بالا و پشت دستمو بوسید و گفت:
-جلوی ایلیا بهت قول میدم به روحش قسم می خورم که خوشبختت کنم
عزیز دلم یلدا...
وای اشکم در اومده بود نمی دونستم چی بگم خوشحال بودم خیلی خوشحال...اصلا حالم قابل وصف نبود
با صدای لرزونی گفتم:
-جان یلدا...
نفس عمیقی کشیدو اونم اشک تو چشاش بود چشماشو بست که باعث شد اشکاش بریزه رو صورتش بعد آروم چشاشو باز کردو گفت:
-با من ازدواج میکنی؟؟؟
وای ازم درخواست ازدواج کرد اونم جلوی ایلیا زبونم بند اومده بود برگشتم به عکس ایلیا نگاه کردم...حس کردم اونم خوشحاله داره لبخند میزنه 
و سرمو تکون دادمو گفتم:
-آره...
ارمیا بلند خندیدو دستامو تو دستاش محکم فشار دادو گفت:
-دوستت دارم همه ی زندگی 
منم خندیدمو گفتم:
- منم دوست دارم
از جاش بلند شدو برگشتیم که بریم یه لحظه دم در آرامگاه برگشتم به عکس ایلیا نگاه کردم زیر لب گفتم:
- ازت ممنونم غریبه...که منو به آشنای دلم رسوندی به غریبه آشنای من....

 


مطالب مشابه :


رمان غریب اشنای من 12 و اخررررررر

رمــــان ♥ - رمان غریب اشنای من میخوای رمان و تماس قطع شدو من به آرامش رسیده بودم




رمان ساحل ارامش 18

رمان ساحل ارامش 18 - میخوای رمان بخونی؟ - در شهری غریب، با دلی تنگ، از طرف عزیزی که مطمئن




رمان ساحل ارامش 10

رمــــانرمان ساحل ارامش 10 - میخوای رمان - آخه من بچه دار شدم اونجا هم غریب بودم کسی




رمان ساحل ارامش 15

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 15 گرفتم دلهره ام فرونشست چونکه سوالها برایم غریب و ناآشنا




رمان ساحل ارامش 17

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 17 هر دو مشهدی بودند و در این شهر غریب و خیلی اظهار خوشحالی




برچسب :