رمان ساحل ارامش 15

نوبت دکتر هوشمند که رسید بیشتر از همه تشویقش کردیم. روی سن رفت و درباره ی تحقیقش که همانجا مخصوصا نام معین را درباره به عهده گرفتن این تحقیق مهم با تشکرات فراوان ذکر کرد توضیح داد و بعد از آن از گروه فعالی که در این رابطه کمک شاسته ای بودند نام برد و تشکر کرد و فهرست را به دست سخنگو داد.
سخنگو یکی یکی نام اعضاء گروه را خواند و تقاضا کرد که به روی سن تشریف ببرند. در راس گروه معین حکمت بود و بعد از او اسم بقیه. وقتی اسم خودم را شنیدم همان لرز و بغض شرین تمام وجودم را در بر گرفت.
بلند شدم و لرزش زانوهایم را حفظ کردم. وحشت زده دست گلناز را گرفتم. دست او هم یخ بود و وقتی نگاه کردم او هم دست کمی از من نداشت.
تا رسیدن به روی سن انگار در اوج و به روی ابرها سری می کردم. از آن بالا جمعیت حاضر را که در حال تشویق دیدم به ایرانی بودنم بالیدم و احساس غرور و سربلندی کردم.
آن مقام عالی رتبه هدایایی را که حاضر بود یکی یکی تقدیم کرد. به دکتر هوشمند که یک سفر حج عمره و یک سکه تمام بهار آزادی و یک لوح افتخار طلایی. به معین به عنوان سرگروه یک سکه و یک لوح و به بقیه اعضا گروه یک سکه ربع و لوع تشکر اهدا شد، هدایای احسان مقامی را هم معین دریافت کرد.
دوباره حضار برایمان دست زدند و سر جایمان برگشتیم.
از شدت شوق و ذوق میشه گفت از بقیه مراسم چیزی نفهمیدم. همینکه خودم را یک فرد فعال و شناخته شده در جامعه علمی می دیدم یک دینا افتخار بود و تشویق و انگیزه ای برای ادامه تحصیلم شد.
بعد از اتمام مراسم که حدود چهار ساعت طول کشید پذیرایی عصرانه و بعد از ان با شام مفصلی از همه پذیرایی شد و وقتی به هتل برشگتیم ساعت از ده شب هم گذشته بود.
دکتر هوشمند برای چندمین بار از همه تشکر کرد و موفقیت کارش را مدیون همت ما دانست.
قبل از رفتن به اتاقهایمان گروه برنامه صبح و بازدید از باغ ارم و مقبره سعدی را در ساعتی معین تعیین کردن.
با شوقی که هنوز از برگزاری سمینار در وجودمان بود تا ساعتی گذشته از نیمه شب هر سه بیدار بودیم و با اشتیاق از آینده و پیشرفت صحبت می کردیم.


پروانه زودتر از ما خوابش برد. گلناز که از خوابیدن او مطمئن شد خودش را به من رساند روی لبه ی تختم نشست و آهسته گفت:
- بنفشه رضا وقتی که کنارم نشسته بود یک لحظه می خواست دستم را که روی لبه ی صندلی بود بگیرد ولی من زود دستم را کشیدم. تو فکر می کنی کار خوبی کردم.
با لبخند و حیرت نگاهش کردم. اون برقی که همیشه می گفت توی چشمهای من می بیند به وضوح در چشمانش دیدم. دستش را گرفتم.
- چی بگم. نظر من اینه که خوب کاری کردی. بهتره که خیلی زود و راحت به دستش نرسی. وقتی دست نیافتنی باشی اشتیاق طرف مقابلت بیشتر می شه.
نفسی عمیق کشید و گفت:
- آخیش. خیالم راحت شد.
به تختش برگشت و شب به خیر گفت. به سمت پنجره غلط زدم. ماه زیبای شب چهارده را وسط قاب پنجره دیدم. چند دقیقه بیشتر به رضا و گلناز فکر نکردم چونکه خیلی زود معین جایگزین آنها شد. به یاد نگرانی و غرور و ابهتش به ماه لبخند زدم. صدای آهسته گلناز را شنیدم.
- بنفشه.
همانطور پشت به او پرسیدم:
- چیه.
- دوستش داری مگه نه.
چشمهایم را بستم. چه سوال پیچیده ای. چه جوابی باید می دادم. در دلم خواهش بود و در قلبم جدال. با دیدنش و شنیدن صدایش احساس آرامشی توام با دلهره می کردم.هنوز مشکلم با جنس مخالف حل نشده بود پس این کشمکش عقل و دل چه بود.
سکوت طولانی شد. گلناز خودش گفت:
- دوستش داری. اگر از کسی دیگه ای می پرسیدم خروس جنگی می شدی ولی برای این یکی آرومی. شب به خیر.
از جواب منطقی که به سوال خودش داد خنده ام گرفت و دوباره به فکر فرو رفتم.
تکلیفم با معین چه بود. آیا می توانستم با او کنار بیایم. آیا می توانستم به او اعتماد کنم و در کنارش خوشبخت شوم دوباره به یاد گل بنفشه ی روی صفحه ی تلفن همراهش افتادم.
در این مدت کوتاه آشنایی خیلی زود به روحیاتم آشنا شده بود. فهمیده بود که مشکلی دارم چونکه خیلی عاقلانه و محتاط جلو می آمد. همه جور رعایت می کرد و در عین حال غرورش را حفظ می کرد. چیزی که بیشتر از همه مورد توجهم قرار گرفته بود. او برایم حکم یک حامی ترسناک را داشت.
خیره به ماه زیبا و با یاد او به خواب رفتم و مطمئنم که در خواب او همراهم بود.
صبح روز بعد سرحال و پر انرژی که هنوز از ثمره ی سمینار شب گذشته بود بیدار شدیم و نیم ساعت بعد سر میز صبحانه رستوران هتل همه حاضر بودند.
رضا اینبار خیلی راحت تر صندلی کنار گلناز را اشغال کرد و مشتاقانه هر چه او می خواست جلوش آماده می کرد حالا رابطه شان کاملا واضح و روشن شده بود. همه زیر چشمی آنها را می پاییدن و لبخند می زدند ولی دکتر هوشمند راحت تر از بقیه به خودش اجازه می داد که گاهی متلکی به آنها بگوید تا همه را بخنداند و هر بار گلناز سر به پایین رنگ به رنگ می شد.
بعد از صبحانه آماده رفتن شدیم. پروانه نمی توانست با ما بیاید. قصد داشت به خاله و دایی اش که در شیراز ساکن بودند سری بزند و معین سفارش کرد که سر ساعت 5 در فرودگاه حاضر باشد.
سر راه اتوموبیل هتل او را پیاده کرد و سپس به باغ ارم رفتیم.
هر جای شیراز زیبایی خودش را داشت و باغ ارم هم زیبایی خودش را. با اینکه بهمن ماه بود و تمام رزها مثل فصل بهار باز نبود ولی رسیدگی کاملی به انها می شد و نزدیکی بهار آنها را نمودار کرده بود.
گلناز حیرت زده از دیدن آن همه رز رنگارنگ هر لحظه به طرفی می چرخید. همه گروه پراکنده شده بودند ولی رضا و معین پشت سر ما راه می رفتند.
هنوز یک ربع از آمدنمان نگذشته بود که از پشت رم صدای تلفن همراه معین را شنیدم و چند لحظه بعد صدای خودش را.
- خانم رضایی.
برگشتم.
تلفن را به طرفم گرفت.
- با شماست. فکر می کنم مادرتون هستند.
تشکر کردم و از آنها فاصله گرفتم. درست حدس زده بود مامان بود. با خوشحالی سلام و احوال پرسی کردم از دیشب پرسید. شادمانه گفتم:
- خیلی عالی بود مامان. باید بیام و براتون تعریف کنم.
- کی میای مادر.
- بعد از ظهر پرواز داریم. ساعت 5.
- ایشاالله به سلامی. بهزاد خودش تماس می گیره و میاد فرودگاه دنبالت. راستی شماره ی آقای دکتر را به مامان گلناز دادم عیبی نداره که.
- نه مامان مشکلی نیست. خوشحالم کردید که تماس گرفتید. امشب می بینمتون و از همینجا می بوسمتون.
خداحافظی کردیم. اینبار گوشی را قطع کردم و به بنفشه ی تصویر نگاه کردم.
وقتی که برگشتم گلناز و رضا را دیدم که شانه به شانه هم قدم می زنند و از ما فاصله گرفته اند. به معین نزدیک شدم و گوشی را پس دادم.
- ممنونم. ببخشید مزاحمت خانواده ی من کم بود که مامان شماره ی شما را به مامان گلناز هم داده.
با صدای گرمش جواب داد:
- خواهش می کنم. هیچ زحمتی نیست.
به گوشی نگاه کرد و ادامه داد:
- ما که بلدید گوشی را خاموش کنید.
جواب ندادم او هم منتظر نماند و با من به راه افتادیم چند دقیقه نگذشته بود. میان گلها بودیم که دوباره همراهش به صدا درآمد. ایستادیم گوشی را از جیبش درآورد و بعد از سلام و احوالپرسی غریبانه گفت:
- لطفا گوشی.
رو به من کرد پرسید:
- - مادر خانم صالحیه. بهتر نیست شماره رضا را بدهم.
تبسمی کوتاه کردم و بیطرفانه شانه بالا انداختم.لبخند شیطنت بار زد و دوباره گوشی را به گوشش چسباند.
- حاج خانم شما لطفا با این شماره تماس بگیرید. شماره ی همکارمه و ایشون به خانمها نزدیک ترند و شما معطل نمی شوید.
شماره را داد و خداحافظی کرد. دوباره به راه افتادیم در حالی که از دور به رضا و گلناز نگاه می کردیم.
فاصله ای نشد که دیدم رضا گوشی اش را از جیب درآورد و پس از چند لحظه به گلناز داد. ما بی اختیار به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. معین گفت:
- بهتر دیدم که خلوتشان را به هم نزنم. خوبه که در این سفر بیشتر با هم آشنا شوند.
فقط گفتم:
- بله.
چند لحظه بعد دوباره گفت:
- به رضا غبطه می خورم. خیلی راحت تر از من می تونه رابطه برقرار کنه.
در لحنش چیزی بود که با همیشه فرق داشت و قلبم فرو ریخت. باز هم جوابی ندادم. جلو یک قنچه رز قرمز تیره ایستادم. خم شدم و آنرا بوییدم. پرسید:
- شما گل رز دوست دارید؟
بدون توجه به با او بودن و احساسی که همیشه با دیدن رز به من دست می داد جواب دادم:
- من عاشق رز هستم. به نظرم ساده ترین و زیباترینه.
با لحنی لبریز از احساس با صدای اهته که به زحمت شنیدم گفت:
- پس خوش به حال گل رز.
احساس کردم صورتم یک گلوله آتش شد بلافاصله صورتم را به سمتی دیگر چرخاندم. از درون می لرزیدم و دیگر زیبایی گلها را نمی دیدم. دلم می خواست هر چه زودتر از این وضع خلاص شوم و به گلناز برسم ولی می دانستم که محال است و رضا به این سادگی از او نمی گذرد.
جلو بوفه رسیدیم. محتاطانه پرسید:
- اجازه می دهید دوتا چایی بگیرم. توی این هوا می چسبه.
یاد آزمایشگاه و غذا گرفتن بی اجازه اش افتادم. مطمئن بودم با این اجازه می خواست حال و هوای مرا عوض کند ناچار لبخدی زدم و تشکر کردم. او به طرف بوفه رفت و من به روی نیمکت نشستم.
چند دقیقه بعد با دو چایی برگشت. یکی را گرفتم و دوباره تشکر کردم. با فاصله روی نیمکت نشست. بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:
- می تونم یک سوال خصوصی از شما بپرسم.
با دلهره و با تاخیر جواب دادم.
- بفرمایید.
- چه دلیلی داره که شما به آقایان بی اعتماد هستید.
نمی تواسنتم فوری جواب دهم. بعد از چند دقیقه سکوت که البته او هم صبورانه منتظر ماند گفتم:
- دلیل مهمی نداره.


جواب قانع کننده ای نبود.
با اینکه در برابر گرمی صدایش خلع سلاح بودم سعی کردم جسور باشم. مقداری از چای را نوشیدم و گفتم:
- راستش دلیلی نمی بینم که راجع بهش فکر کنم. می دونید، همه ی فکر و هدف من درس و پیشرفته. خصوصا از دیشب که از سمینار برگشته ام تصمیمم محکم تر شده. دوست دارم که روزی یک شخصیت مطرح در این اجتماع شوم.
دوباره در حال و هوای دیشب غرق شده بودم. به طرفش برگشتم و عاجزانه پرسیدم:
- شما فکر می کنید می شه اون روز را ببینم.
به گرمی لبخند زد.
- با همتی که در شما دیده ام حتما عملیه ولی لازم نیست که همه ی هدفتان درس باشه. مسلما نیاز های دیگری هم دارید.
مثل همیشه منظورش را در پس پرده می گفت ولی امروز چند قدم جلوتر آمده بود. دوباره گفت:
- خیلی از علما در کنار خانواده پیشرفت بهتری داشته اند.
بهتر دیدم جوابی ندهم وگرنه ممکن بود جلوتر برود و حرف آخر را بزند.
چشمم به جلو در خروجی و به رضا و گلناز افتاد. رضا به ساعتش اشاره کرد. به ساعت هایمان نگاه کردیم.
معین با خنده گفت:
- تعجبه که همیشه لحظات شیرین زودتر می گذره.
هر دو برخواستیم و به راه افتادیم. توی دلم گفتم: برای من که همش دلهره و اضطراب بود آقا.
وقتی به ماشین رسیدیم رضا به شوخی گفت:
- خسته نباشی معین جان.
معین با چشم غره ای مخفی گفت:
- شما هم همینطور.
دکتر هوشمند رو به ما کرد و گفت:
- خوب خدارو شکر که سفرمان خیلی پر بار تر شد.
با شرمندگی همراه گلناز وارد ماشین شدیم. تا کنار هم نشستیم گلناز پرسید:
- شما شماره ی رضا را به مامان دادید.
خندیدم.
- بد کاری کردیم.
گلناز با نگرانی آهسته گفت:
- من هنوز هم مرددم بنفشه. از طرفی فکر می کنم رضا همون کسیه که دوست دارم و از طرفی نمی خوام به این زودی گرفتار بشم.
خودم کسی را می خواستم که در ان موقعیت وخیم راهنماییم کند و حالا او از من راهنمایی می خواست. گفتم:
- نگران نباش عزیزم. به دلت رجوع کن.
تا رسیدن به سعدی از شدت نگرانی دستم را محکم گرفته بود.
ما جلوتر از دیگران وارد صحن شدیم. یک عده پسر از جلو ما می آمدند. همه ی انها نگاهشان به روی من و گلناز ثابت شد. نفهمیدم کی معین و رضا طرفین ما قرار گرفتند.
آهسته با گلناز به هم لبخند زدیم.
همگی دسته جمعی بر مزار سعدی حاضر شدیم. دکتر هوشمند کمی درباره ی سعدی برایمان صحبت کرد و از کتاب بوستان و گلستان گفت. اطلاعات وسیعی در این باره داشت که لذت بردم. بعد از خواندن فاتحه دوباره همه پراکنده شدند.
اینبار رضا و گلناز بی هیچ بهانه ای از ما فاصله گرفتند. باز هم در سکوت کنار هم به راه افتادیم. سکوتی که خودش یک دنیا حرف داشت. باز هم تلفن همراهش زنگ زد حدس زدم بهزاد باشد اما مادرش بود.
کمی جلوتر رفتم که راحت باشد. گوشم با او بود. خیلی محترمانه با مادرش صحبت می کرد که قابل تحسین بود بعد از اتمام مکالمه دوباره به راه افتادیم.
حس می کردم می خواهد حرف بزند. دلم می لرزید. داشتم فکر می کردم که اگر خواستگاری کند چه جوابی دارم که بدهم ولی راه به جایی نمی بردم درست مثل تردید گلناز. هم دوستش داشتم و هم نمی خواستم به این زودی گرفتار شوم. دوباره صدای تلفن همراه سکوت بینمان را به هم زد. اینبار بهزاد بود. شماره را خواند و گوشی را به من داد. حالا او از من جلو زد و راحتم گذاشت.
بهزاد هم بعد از احوالپرسی از دیشب پرسید. گفتم برسم تهران مفصل براتون تعریف می کنم فعلا همینقدر می گویم که خیلی خیلی عالی بود. ساعت پرواز را پرسید و قول داد که حتما سر ساعت در فرودگاه باشد.
گوشی را دادم و تشکر کردم و باز هم در کنار هم بودیم. به ساعتم نگاه کردم. هنوز یک ربع دیگر فرصت داشتیم دلم می خواست این یک ربع هم زودتر تمام شود و اتفاقی نیفتد. سکوت را به هم زد و پرسید:
- عجله دارید.
با خونسردی ساختگی جواب دادم:
- نه.
دوباره پرسید:
- می تونم فضولی کنم و بپرسم شما متولد چه ماهی هستید.
چه آشوبی در دلم بر پا بود. دیدم نمی شود از جواب دادن شانه خالی کنم. پس به اجبار جواب دادم.
یک باغبان پیر مشغول کار بود. یک جعبه گل بنفشه کم جان را کنارش گذاشته بود و حاشیه ی چمن را فاصله به فاصله با گلهای بنفشه پر می کرد. معین با دیدن او ایستاد. ناچار بودم بایستم. چند دقیقه ای به کار پیر مرد نگاه کرد و سپس از او پرسید:
- خسته نباشید. عمو جان حالا زود نیست که بنفشه می کارید.
وقتی اسم بنفشه را آورد یک چیزی توی دلم فرو ریخت. پیر مرد همانطور که مشغول کارش بود جواب داد:
- سلامت باشید نه پسرم. حالا آخر بهمنه. اسفند هم که بوی بهار داره. از الان که بکاریم برای تعطیلات نوروز که مسافر ها برسند این ها هم سر حال و شاداب هستند.
چند دقیقه ی دیگر به دستهای تند کار باغبان نگاه کرد و دوباره به راه افتادیم. باز هم او بود که پرسید:
- شما حتما متولد بهار هستید اینطور نیست.
می دانستم این حدس را به خاطر اسمم زده با این حال پرسیدم:
- چطور به این نتیجه رسیدید.
- همینطوری.
و ادامه داد:
- بنفشه هم گل قشنگیه.
ناگهان بی مقدمه ایستاد. برگشتم که ببینم علت ایستادنش چیست. از دیدن حالت عصبی چهره اش که به روبه رو نگاه می کرد وحشت کردم. به سمت نگاهش نگاه کردم. دوتا خانم جوان بودند.
به زحمت و دستپاچه به من گفت:
- بهتره از یک مسیر دیگر برویم.
جایز نبود که با حال وخیمش چیزی بپرسم. هنوز یک قدم بیشتر عقب نگذاشته بودیم که صدایی متوقفمان کرد.
- معین.
من هم مثل او برگشتم. یکی از خانم ها به ما نزدیک شد و تا برسد شروع کرد.
- وای خدای من تویی معین. اول فکر کردم دارم اشتباه می کنم.
دقیق تر نگاهش کردم. ظاهرا از من بزرگتر بود. زیبایی ذاتی صورتش را با آرایش غلیظی پوشانده بود و عجیب توی ذوق می زد.
- تو کجا اینجا کجا. فکر نمی کردم دیگه هیچوقت توی شیراز ببینمت. راه گم کردی.
دستش همانطور مانده. چونکه معین دست های به هم قلاب کرده اش را جلو نیاورد و عصبانیت هنوز در چهره اش هویدا بود. خانم جوان با خنده ای کریه و شیطنت بار گفت:
- تو که هنوز هم عو نشدی. چیه از دیدن یک دوست قدیمی خوشحال نشدی.
معین با کلافگی از او رو گرداند. خانم جوان دوباره خندید و اینبار به من نگاه کرد.
- حق داری از دیدن من خوشحال نشی. آخه عروسک ملوس تری پیدا کردی.
قاه قاه خندید و گفت:
- چطوری خانم خوشگله.
از لحن زننده کلام و توهینش جا خورده بودم و از طرفی چندشم می شد. معین با عصبانیت غرید.
- ساکت شو نگار.
و روبه من کرد.
- شما بفرمایید بیرون خانم.
از غضب چشمهایش ترسیدم و مثل بچه ای حرف شنو قصد رفتن داشتم که ان خانم مچ دستم را گرفت و خندید.
- کجا عزیزم. بمون فیض ببریم.
معین مثل شیری زخم خورده دوباره غرید.
- بذار بره نگار. حیف او که بخواد با تو هم کلام بشه.
خنده ی نگار قطع شد و با عصبانیتی مثل معین به او توپید.
- چرا بره. می خوای تو را نشناسه. بذار بدونه طرفش کیه جونی. بذار بدونه که من نامزد سابقت بودم.
حاج و واج مثل گوشت قربانی میان انها را گرفته بودم و از لحن زننده ی نگار حال تهوع داشتم و دلم می خواست که جیغ بکشم.
معین فشاری به شانه ام وارد کرد و ا تحکم تقریبا داد زد:
- شما برید خانم.


ولی نگار همچنان دستم را محکم می فشرد. پاهای خودم هم توان رفتن نداشت. دوباره نگار با لبخند تمسخر آمیز به من گفت:
- نه قربونت برم بمون و بشناسش. به ظاهر آرام و موقرش نگاه نکن که تو هم مثل من بازیچه ی چند روزش هستی.
حیرت زده از چرندیاتی که می شنیدم به معین نگاه کردم. دیگر برق نگاهش دلم را نلراند و به جای چهره ی او چشمهای وحشی کامران را دیدم. بدنم می لرزید. صحنه ی کشاکش روی پله ها با کامران جلوی چشمم زنده شد. نه این امکان نداره معین غیر از کامرانه. صدای وحشی نگار دوباره در گوشم زنگ زد.
- ناراحت نباش عزیزم. برعکس باید خوشحال باشی که مرا دیدی و روشن شدی.
تمام باغ دور سرم می چرخید دیگر تاب ماندن نداشتم. دستم را به شدت از دست نگار بیرون کشیدم و تقیربا به حالت دو به طرف بیرون دویدم.
به کنار ماشین هتل رسیدم. راننده هم نبود و نمی تواسنتم بروم داخل ماشین پس همانجا ایستادم. تمام صورتم می لرزید و این به خاطر فشاری بود که به خودم می اوردم تا گریه نکنم.
چند دقیقه نگذشته بود که گلناز به تنهایی و با عجله امد. مثل من نفس نفس می زد.
- دوباره چی شد بنفشه. اون دختره کیه که داره با معین حرف می زنه.
بغض سنگین مثل یک پنجه ی آهنین گلویم را می فشرد. به زحمت گفتم:
- فعلا چیزی نپرس گلناز . نمی خوام گریم بگیره. خواهش می کنم.
و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم. گلناز مثل همیشه ساکت شد و در کنارم ماند.
وقت رفتن بود و کم کم همه می آمدند و من به شدت سعی در کنترل خودم داشتم. رضا هم امده بود. گلناز با چشم و ابرو اشاراتی کرد که او چیزی نپرسد.
آخرین نفرات معین و راننده بودند. نگاه سنگین دکتر هوشمند را به روی خودم و معین احساس کردم برای عوض کردن جو سنگین و نگاه های کنجکاو دیگران رضا چیزی می گفت تا همه بخندند. راننده داشت به ما نزدیک می شد. چشمهایم سیاهی می رفت. گلناز برای اینکه مثلا عادی جلوه بدهد گفت:
- اِ بنفشه clo سفید.
رضا با خنده پرسید:
- قضیه ی clo سفید چیه؟
گلناز جواب داد:
- آخه ماشین مورد علاقه ی بنفشه اینه مخصوصا سفیدش.
رضا گفت:
- چه طبع خانه خراب کنی داره دوست شما. ببینم ماشین مورد علاقه ی شما چیه؟
صدای عصبی معین را شنیدم:
- بهتره بریم آقا رضا.
حتی نگاهش هم نکردم. وقتی سوار ماشین شدیم تا رسیدن به هتل حتی چشمهایم را باز نکردم.
وقتی که به هتل رسیدیم هنوز برای نهار خوردن زود بود. بقیه مشغول صحبت و برنامه ریزی برای رفتن به بازارهای سنتی وکیل و مشیر بودند. نمی توانستم صبر کنم. در حال انفجار بودم. به سرعت به طرف اتاق خودمان رفتم و گلناز هم پشت سرم امد. او در را برایم باز کرد. به محض رسیدن به اتاق بغضم ترکید و در آغوش گلناز افتادم. صبورانه کمکم کرد و مرا به تختم رساند. وقتی دراز کشیدم پتو را به رویم کشید کنارم نشست و منتظر آرام شدنم ماند.
از به یاد آوری جزء جزء صحنه ی پارک سعدی سخت گریه کردم. برای دومین بار احساس شکست می کردم. احساس خرد شدن و کوچک شدن باز هم توسط یک مرد.
گلناز دستی به پیشانی ام کشید. اشکهایم را با دستمال گرفت و به آرامی پرسید:
- نمی خوای برام بگی چی شده. اون دختره کی بود. چرا به هم ریختی.
دست گرمش را گرفتم و دوباره هق هقم بیشتر شد.
- می بینی چقدر بدبختم گلناز. من احمق دوباره به یک مرد اعتماد کردم پس حقمه که دوباره ضربه بخورم.
- چطور مگه. چی شده.
لا به لای گریه موضوع را برایش گفتم:
- اون دختره می گفت نامزد سایق معین بوده. می گفت منو برای چند روز بازی می خواد درست مثل کامران. درست مثل کامران.
و هق هقم بیشتر شد. به حال خودم و بخت بدم زار می زدم. گلناز سعی در آرام کردنم داشت.
- ولی اصلا به دکتر حکمت نمیاد که اینطوری باشه. شاید اون دختره با دکتر دشمنی داره.
با عصبانیت نشستم و داد زدم.
- نمی خوام دیگه نمی خوام اسمش را هم بشنوم. مامرد کثافت مرا برای بازی می خواسته بدم میاد ازش بدم میاد.
با وضع وحشتناکی با دو مشت به سینه ی گلناز می کوبیدم و داد و فریاد می کردم.
میان گریه با زحمت مچ هایم را گرفت.
- باشه باشه آروم بگیر. تو رو خدا بنفشه آروم بگیر.
به حالت ضعف دوباره روی تخت افتادم صدای گریه ی او با گریه ی من مخلوط شده بود. با مهربانی پتو را به رویم کشید و گفت:
- گریه نکن بنفشه جان. می رم برات چایی بگیرم. فقط خواهش می کنم آروم باش.
چشمهایم را بستم. حالا دیگر بی صدا گریه می کردم.
در نبود گلناز دوباره صحنه توی ذهنم روشن شد و داغ شدم. هیچ فکر نمی کردم که آنقدر در عشق به او پیشرفت کرده باشم که حالا اینطور به هم بریزم.
یعنی دوباره گول خورده بودم. اینبار دیگر چرا مگر باز هم یک دختر نابالغ 16 ساله بودم. مگر به خودم قول نداده بودم راجع به هیچ مردی فکر نکنم. پس کی این اتفاق افتاده بود و بیچاره شده بودم. نمی دانم.
گلناز با نگرانی برگشت یک سینی چای و یک قرص آورده بود. کنارم نشست دوباره اشک هایم را پاک کرد و برای اینکه از آن حال و هوا بیرونم بیاورد گفت:
- اینقدر دستپاچه ام کردی که به کلی یادم رفت اینجا یه هتل درست و حسابیه می تونم با یک تلفن هر چه می خوام برای اتاقم سفارش بدهم. مسئول هتل فکر کرده که املم و این قضیه را گوشزد کرد. آب شدم از خجالت.
حتی توان خندیدن را هم نداشتم ولی کمی آرام گرفتم. وقتی توی فنجان ها چای می ریخت چا خوردنمان توی پارک ارم به یادم امد. حالم دگرگون شد. چشمهایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم که دوباره گریه نکنم.
فنجان چای را مثل خواهری مهربان به دستم داد و باز هم اشکهایم را گرفت. بعد از چای به زور قرص را به من خورانید و گفت که آرامم می کند و بعد در کنارم نشست و با ملایمت گفت:
- بنفشه جان دکتر حکمت نگرانته می خواد نو را ببینه.
عصبانی به طرفش برگشتم و با غیض گفتم:
- مگر نگفتم اسمش را نیار. نمی خوام حتی یک لحظه ببینمش. نمی خوام نگران من باشه نمی خوام نمی خوام.
باز هم بی اختیار داد می زدم.
- باشه نمی گم دیگه نمی گم. اصلا نخواسته باش زور که نیست.
شانه هایم را گرفت و دوباره خواباندم و در کنارم نشست. نفهمیدم چقدر بی صدا گریه کردم تا خوابم برد.
با صدای مهربان گلناز چشم گشودم. آهسته کنارم زمزمه می کرد.
- بنفشه جان. خانمی پاشو دیرمون میشه باید بریم.
به او و به اطرافم نگاهی کردم. قرصی که خورده بودم بقدری گیجم کرده بود که سه ساعت بی حرکت خوابیده بودم.
کمکم کرد بنشینم و گفت:
- خوب خوابیدی. برای نهار بیدارت نکردم که راحت باشی ولی حالا سفارش می کنم برات بیارند توی اتاق.
از کنارم بلند شد. کنار میز تلفن نشست. پاهایش را با کلی ناز و افاده روی هم انداخت و گفت:
- ایندفعه دیگه دستپاچه نشدم. ببین چقدر باکلاسم.
یک شماره گرفت و سفارش یک پرس غذا داد. بی اختیار به حرکات با مزه اش خندیدم. با خوشحالی به طرفم آمد صورتم را بوسید و گفت:
- بارک الله آفرین بخند قربونت بشم.
با به یاد آوری معین سرم را تکان دادم تا از ذهنم بیرونش کنم. به خودم اعتماد به نفس دادم که می توانم این بار اولم نبود که شکست می خوردم و به زمین می افتادم. خودم می توانستم بلند شوم و بایستم ولی این دیگر بار آخرم بود.
چند ضربه به در خورد گلناز بلند شد و در را باز کرد و غذای سفارش شده را از خدمتکار گرفت و برگشت و آنرا روی زانویم گذاشت. با تعجب به غذا نگاه کردم و پرسیدم:
- مگر تو غذا نمی خوری.
با خنده به ساعت دیوار اشاره کرد.
- ساعت سه بعد از ظهره عزیزم. تو که خواب بودی من رفتم رستوران با بقیه نهار خوردم.
با دستانی ناتوان قاشق را برداشتم. هیچ اشتها نداشتم ولی به اصرار گلناز فقط کمی از سوپ و جوجه خوردم که ضعف نکنم.
بعد از غذا با کمک گلناز وسایلم را جمع کردم. نماز خواندم و ساعت 4 اتاق را ترک کردیم. تازه به یاد پروانه افتادم و خدا را شکر کردم که لااقل او نبود و از بیچارگی ام چیزی نمی فهمید. همه پایین آماده رفتن بودند.
به هیچکس نگاه نکردم که معین را نبینم. یک سلام کوتاه کردم. دکتر هوشمند جلو آمد و پرسید:
- بهتر شدی دخترم. خانم صالحی می گفت که سر درد داری. همه نگرانت شدیم.
به زحمت لبخند زدم و سرم را بالا گرفتم و با دیدن معین که پشت سر دکتر ایستاده بود فورا سرم را پایین انداختم و گفتم:
- ممنونم دکتر. بله بهترم یک قرص مسکن خوردم و خوابیدم بهتر شدم. فکر می کنم سرما خورده باشم.
- خدا را شکر. پس ساکت را بده من بیاورم.
رضا فورا جلو آمد و ساک من و گلناز را برداشت.
- نه استاد. خودم کور می شم بر می دارم چرا شما.
دکتر خندید.
- ای ناقلا.
توی ماشین هم چمم را باز نکردم. به فرودگاه که رسیدیم پروانه از ما زودتر رسیده بود. تا مرا دید به طرفم آمد و با نگرانی میان جمع پرسید:
- چرا رنگ و روت اینطوریه بنفشه جان. مریض شدی.
گلناز به سرعت ما را کناری کشید. گفتم:
- آره پروانه جان سرما خورده ام.
میان چند خانم روی صندلی نشستیم و منتظر شدیم. گلناز برای عوض کردن میر صحبت از پروانه پرسید کجا رفته و او تعریف کرد که خاله اش کلی از دیدن بی خبرش خوشحال شده و نگذاشته که او برود و تلفن زده و دایی و خانواده اش را برای دیدن او دعوت کرده. ظاهرا خیلی از دیدن اقوامش سر حال و شاداب بود. خدا را شکر چیزی نفهمید من هم سعی می کردم به اطرافم نگاه نکنم.
داخل هواپیما که شدیم از گلناز خواهش کردم کنار رضا بنشیند و مرا به حال خود بگذارد.
برعکس آمدنمان که با شوق به بیرون و به حرکت هواپیما نگاه می کردیم اینبار خیلی زود چشمهایم را بستم و خودم را به خواب زدم. یک ربع بعد صدای معین را از کنارم شنیدم به پروانه گفت که چیزی لازم ندارد و وقتی پروانه تشکر کرد دوباره پرسید خانم رضایی خیلی وقته که خوابیده. پروانه گفت. آره از اول که نشست خوابش برد فکر می کنم حالش خوب نیست. معین خواست که هر وقت بیدار شدم پروانه او را صدا کند ولی من مصرانه تا رسیدن به مقصد چشم باز نکردم. با دیدن بهزاد و ریحانه و دوقلوها روحم تازه شد علی آقا نامزد پروانه هم کنار آنها ایستاده بود. با گلناز و پروانه به طرفشان رفتیم و با اشتیاق هر چهارتایی را بوسیدم. گلناز هم احوالپرسی کرد و بهزاد نگاهی دقیق به من انداخت و پرسید:
- انگار ایندفعه آب و هوای شیراز بهت نساخته.
با خنده شکیبا را بقل گرفتم و با خونسردی ساختگی جواب دادم:
- بدشانسی از دیشب مریض شدم. سردرد و تب داشتم برای همینه.
بهزاد به پشت سرم نگاه کرد.
- سلام معین جان سفر بی خطر. چطوری با زحمت های ما.
- خواهش می کنم. این حرفا چیه می زنی من که کاری نکردم.
چشمم به گلناز و رضا افتاد که با هم خداحافظی می کردند. ناخواسته به آنها حسودیم شد. ریحانه به انها و به من نگاه کرد و زیرکانه لبخند زد. سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
وقت خداحافظی رسید. از همه خداحافظی کردم. دکتر هوشمند، فرهاد ، امیر ، رضا و پروانه را بوسیدم. به معین نگاه هم نکردم و عاقبت او بود که آهسته گفت:
- خدانگهدار و به امید دیدار مجدد.
فقط به خاطر اینکه جلوی دیگران بودیم ولی با صدایی که خودم به زحمت شنیدم جوابش را دادم و در دل گفتم. مگر توی خواب شبت مرا ببینی.


بهزاد ساکهای من و گلناز را از رضا گرفت و به طرف بیرون به راه افتادیم.
تا رسیدن به خانه بچه ها یک دقیقه هم مرا به حال خود نگذاشتند طوری که مجبور شدم همانجا پازل هایی را که برایشان خریده بودم بدهم. خدا را شکر کردم که لااقل بچه ها را دارم.
گلناز را تا جلو منزلشان رساندیم وقتی همدیگر را می بوسیدیم آهسته کنار گوشم خواست کمتر غصه بخورم و همه چیز را فراموش کنم.
خانه پدری آشیانه ام بود. دوباره به آشیانه و به آغوش گرم پدر و مادرم که به رویم باز بود برگشتم. آقاجون با شوق مرا بوسید و کنار خودش نشاند و مامان با چشم خیس طبق معمول اسپند دور سرم گرداند و مرا بوسید. دستم را حلقه گردن آقاجون کردم و گفتم:
- بابا خوب بود که با مدال طلا از المپیاد برنگشته بودم.
آقاجون دوباره مرا به خود فشرد و گفت:
- اگر عمرمون به دنیا باقی باشه ون روز را خواهیم دید انشاالله.
در همین موقع خانواده بهنوش و بهنام هم برای دیدنم آمدند. با همه احوالپرسی کردم و اول از همه پازل هلیا و لوازم تحریر سحر و صبا را دادم و سپس سکه خودم و لوح تقدیرم را تقدیم به مامان و آقاجون کردم خوشحالی خانواده برای ساعتی غصه ام را پوشاند و میان انها تنهایی را حس نمی کردم.
دو هفته دیگر به تاریخ امتحانم مانده بود. پس سعی کردم باز هم عزمم را جزم کنم و جلو بروم. ولی اینبار عمق دل شکستگی ام بیشتر بود. تمام فکرم را به روی درس متمرکز کردم چونکه فقط با درس خواندن غصه هایم فراموشم می شد اما به محض بیکار شدن و یا شبها در تاریکی اتاقم دوباره صحنه بود که تکرار می شد.
تقریبا افسردگی پیدا کرده بودم شاید علتش این بود که به هیچ عنوان از معین انتظار دروغ و نیرنگ نداشتم.
دیگر دوست نداشتم بیکاری ام را با بچه ها که عاشقم بودند بگذرانم. از خانواده فاصله می گرفتم وب رای رهایی همیشه سرم توی کتاب ها بود.
گلناز با حسرت می گفت:
- خوش به حالت بنفشه ناراحتی و عصبانیتت را با درس خواندن تسکین می دهی ولی من بیچاره تمام فکر و ذکرم را این دکتر عوضی پر کرده و نمی گذاره به هیچ چیز غیر از او فکر کنم.
البته رضا بنا به قولی که داده بود تا بعد از امتحان هیچ اقدامی نکرد حتی یک تلفن کوچک.
بهنوش یک بار با نگرانی علت تغییر رفتارم را پرسید و من با بی حوصلگی از او خواستم فرصتم بدهد و بگذارد که فکرم را فعلا درگیر نکنم. نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم ظاهرا از من دلگیر بود. التماس گونه گفتم:
- بهنوش جان نه اینکه به تو اعتماد نداشته باشم به خدا اینطور نیست. شاید به زودی برایت حرف بزنم. تو هم خواهری کن و فرصت بده تا فعلا با خودم کنار بیایم.
مطمئن بودم که درکم می کند. تبسمی کرد و گونه ام را بوسید.
- باشه ولی من منتظرم تا خودت وقتی احساس کردی که می توانی حرف دلت را برایم بازگو کنی.
دو هفته بود که از شیراز بازگشته بودیم و من در این مدت حتی یک مرتبه هم از خانه بیرون نیامده بودم روز آزمون ساعتی مشخص با گلناز برای رفتن قرار داشتیم. دعای همیشگی را زیر لب زمزمه کردم. انگار مدت ها بود که زندانی بودم و از همه جا بی خبر. با تعجب بوی بهار را حس کردم تا رسیدن به جلو کوچه منزل گلناز فکر کردم و به خودم دلداری دادم. نه نباید خودم را از زیبایی های دنبا محروم می کردم. باید فکر می کردم که هنوز همه چیز مثل سابق و دست نخورده است. حتی احساس جریحه دارم.
گلناز با دیدنم خندید. انگار او هم تغییراتی را در من دیده بود. تا رسیدن به حوزه امتحانی تقریبا از همه چیز حرف زدیم غیر از معین و امتحان. یعنی از وقتی که از شیراز برگشته بودیم از او حرفی نزده بود چونکه می دانست عصبانیتم عود می کند. ولی به محض رسیدن دلهره امتحان به جانمان چنگ زد با این حال هر دو سعی داشتیم که دیگری را دلداری بدهیم.
وقتی از هم جدا شدیم و به روی صندلی های خودمان مستقر شدیم تا وقت رسیدن برگه ها به دستم دعاهایی را که مامان یادم داده بود زیر لب خواندم و از خدا کمک خواستم.
با مرور برگه آرامش گرفتم دلهره ام فرونشست چونکه سوالها برایم غریب و ناآشنا نبود. خودم را به خدا سپرده بودم پس با خیال راحت پاسخ نامه را پر کردم.
پس از پایان آزمون و بیرون آمدن از حوزه نفسی به راحتی کشیدم. انگار که باری سنگین از روی دوشم به زمین گذاشتم آسوده شدم.
بر عکس من گلناز نگران بود و ادعا کرد که نتوانسته آنطور که می خواهد عمل کند. برای اینکه از نگرانی اش بکاهم گفتم که من هم همینطور بودم.
نرسیده به در خروجی رضا را دیدیم که منتظر بود. با دیدن ما به طرفمان امد. لبخندی به گلناز زدم و گفتم:
- عاشق بی قرارت نگرانت بوده.
گل از گل گلناز شکفته بود. عاشقی از خوشحالی اش پیدا بود. حتی فرصت نکرد جوابم را بدهد چونکه رضا به ما رسید.
- سلام خانمها. خسته نباشید. در مقابله با قول کنکور شیرید یا روباه.
جواب سلامش را دادیم. گلناز گفت:
- شیر بی یال و کوپال هستیم.
رضا به شوخی گفت:
- خوبه مهم اینه که شیر باشید چونکه شیر ماده یال و کوپال نداره.
از توصیف بامزه اش خندیدم. گلناز پرسید:
- شما اینجا چی کار می کنی.
رضا با شرمندگی ظاهری دستی به سرش کشید.
- آخه نگران بودم. از دیدنم خوشحال نشدید.
گلناز با دستپاچگی به سرعت جواب داد:
- ای وای نه. راستش انتظار دیدنتان را نداشتم.
می دانستم دو هفته بود که از همدیگر بی خبر بوده اند و حتما دلشان برای هم پر می کشیده. صلاح ندیدم با ماندنم برایشان مزاحمت ایجاد کنم. پس خداحافظی کردم و آنها را به حال خود گذاشتم و هر چه اصرار کردند که مرا هم برسانند قبول نکردم.
قصد داشتم از این هوای عالی استفاده کنم و تا جایی که می توانم پیاده بروم ولی هنوز یک خیابان را تمام نکرده بودم که یک ماشین با چند جوان مزاحم شدند. جمعه بود و حدس زدم به غیر از اینها باز هم مزاحم داشته باشم می خواستم تاکسی بگیرم که محسن مثل همیشه به موقع جلوی پایم ترمز کرد.(کلا این محسن توی داستان نقش پیام بازرگانی رو داره خواستید برید چایی، قهوه ای چیزی بخورید یه دعا هم برای دستای من بکنید یه فاتحه هم خواستید خبرم بخونید.) سرش را به طرف من خم کرد و پرسید:
- خانم در بست می خواهید.


خندیدم و سوار شدم. صدایم را مثل پیر زن ها لرزاندم و گفتم:
- سلام جوون. خدا خیرت بده ننه امروز جمعه ست تاکسی گیر نمیاد.
از لحنم خندید و سر تکان داد:
- تو پیر هم که بشی خوشگلی و دل می بری.(خاک بر سر سلام هم نکرد!)
چشمهایم را بستم و بی حوصله به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
- هنوز ننشسته شروع کردی محسن. به خدا خیلی خسته ام اذیتم نکن.
تسلیم گونه و با عجله جواب داد:
- بخشید قصد اذیت کردنت را نداشتم. ناخواسته از دهنم پرید.
و در ادامه پرسید:
- از امتحان بگو چی کار کردی. فکر می کنی خوب دادی.
با اینکه خسته ام کرده بود ولی نخواستم ناراحتش کنم به حالت عادی برگشتم.
- تا جوابش نیاد هیچی نمی تونم بگم من که سعی خودم را کردم دیگه بقیه اش با خداست.
یکمرتبه با فکری که به نظرم رسید رو به او کردم و پرسیدم:
- نکنه دعا کرده باشی قبول نشم.
بعد از خنده ای مفصل جواب داد:
- تو اگه خوب خونده باشی که به حرف گربه سیاه بارون نمیاد.
به خودش اشاره کرد. به گفته اش خندیدم و گفتم:
- راستی تو اینجا چی کار می کنی روز جمعه هست امروز.
- راستش به خاطر تو آمدم می دونستم امروز امتحانت بود.
تشکر کردم دوباره گفت:
- راستی دختر عمه آسته میای آسته میری. شنیدم بی خبر سمینار علمی شرکت می کنی. می خواستی شیرینی ندی.
با تعجب پرسیدم:
- تو از کجا فهمیدی.
- اوه عمه با کلی آب و تاب و افتخار برامون تعریف کرد.
با ناراحتی سر تکان دادم.
- وای مامان آبروی مرا می بره. حالا فکر می کنه چه اتفاق مهمی افتاده.
- تو خودت را دست کم می گیری. کم کار مهمی نکردی چرا ناراحت می شی. خوب تعریف کن ببینم عمه می گفت سمینار شیراز بوده.
- آره همون تحقیقی بود که یک بار برات گفتم. مورد قبول واقع شده بود و از گروه قدردانی شد.
- خیلی خوبه. باعث افتخاره که همچین دختر عمه ای داشته باشیم.
تشکر کردم. مدتی را به سکوت گذراندیم. حس کردم می خواهد چیزی بگوید. تقریبا اخلاقش دستم امده بود. حدسم درست بود. عاقبت گفت:
- حقیقت بنفشه امروز اومدم که بهت بگم بابا اینا می خواهند بعد از نتیجه امتحانات دوباره بیان خواستگاری نظرت چیه؟
وا رفتم. دلم برای خودم و او سوخت. نمی دانست چه دل شکسته ای دارم و حالم از هر چه عشق و عاشقی است به هم می خورد. باید خود دار می بودم باید مقابه می کردم. بعد از سکوتی تقریبا طولانی جواب دادم:
- فکر می کردم در این باره دیگه حرفی نمونده. مگر قرار نبود دوست باشیم. مگر قرار نبود در صورت لزوم جوانمردی کنی. فراموشت شده.
لبخندی غمگین زد.
- نه فراموشم نشده خواستم یک بار دیگه شانسم را امتحان کنم. گفتم شاید فرجی شده باشه. جدا بنفشه هنوز نظرت عوض نشده.
چقدر خسته بودم. خدایا چرا این کابوس ها دست از سرم بر نمی دارد. چرا هر روز و از هر طرف فشارم می دادند. از روی خستگی فکری جوابی ندادم. با ملایمت پرسید:
- نمی خواهم ناراحتت کنم. اجباری نیست که حتما جواب مثبت بدهی.
- محسن من با خودم مشکل دارم و شاید هیچ زمان قصد ازدواج و تشکیل دادن خانواده نداشته باشم خواهش می کنم با طرح دوباره ی این موضوع بینمان فاصله نینداز بگذار همانطور مثل همیشه با هم راحت باشیم. منت سرت نمی گذارم ولی می بینی که من با هیچکدام از پسر های فامیل مثل تو راحت نیستم. این به خار اینه که روی تو حساب دیگه ای باز کرده ام. وقتی توی ماشینت می نشینم احساس امنیت می کنم. خیلی بهت احترام می گذارم و واقعا دوستت دارم ولی مطمئن باش نه اونطوری که تو انتظار داری بلکه فقط به عنوان یک فامیل و پشت محکم. اینها را که میگم از صمیم قلب می گم.
اصلا نگاهم نمی کرد فقط گوش می داد و ساکت بود. تقریبا رسیده بودیم بعد از سکوتی طولانی گفت:
- نگران نباش. با اینکه نمی تونم ازت دل بکنم ولی هر طور تو بخوای. باشه دیگه نه خودم در این باره حرفی می زنم و نه به خانواده ام اجازه می دهم. بالاخره من هم یک جوری با خودم کنار میام ولی تو هم قول بده مثل گذشته روی من حساب کنی مثل یکی از برادر هات.
وقتی پیاده شدم گفتم:
- ممنونم محسن تو واقعا یک برادر خوبی من هم مثل یک خواهر خوب برات دعا می کنم که خوشبخت بشی و همسرت بر عکس من اینقدر خوب باشه که هر وقت مرا می بینی خدا را شکر کنی که از سرت رفع شدم.
غمگین ولی با خنده جوابم را داد:
- تو اگر این زبون را نداشتی چیکار می کردی.
- هیچی نمی تونستم قانعت کنم و روی سرت خراب می شدم و یک عمر بدبخت می شدی پس برو خدارو شکر کن که همین یک ذره زبون را دارم.
خندید و سر تکان داد. برایم دست بلند کرد. دنده عقب گرفت


دو روز یا سه روز، درست نمی دانم فقط استراحت کردم و بیشتر خواب بودم. به قدری از لحاظ روحی و جسمی خسته و ضعیف بودم که توان هیچ کاری را نداشتم و فقط می خوابیدم.
مامان که فهمیده بود مثل همیشه نمی تواند روی من حساب باز کند شوکت خانم را برای خانه تکانی سال جدید به کمک گرفته بود و من فقط ناظر بودم.
آقاجون که فکر می کرد ضعف من از روی درس خواندن زیاد است هر روز با یک تنقلات تازه که شنیده بود برای مغز و اعصاب خوب است به خانه برمی گشت و به مامان اصرار می کرد که هر طور شده انها را به من بخوراند آقاجون نمی دانست که فقط همین درس خواندن برای من مسکن است و در این چند روزی که بیکار شده بودم هجوم افکار ناراحتت کننده بود که عذابم می داد.
تا اینکه یک روز عصر که بهنشواز مدرسه برگشت به اتاقم امد. تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بودم و هنوز کسل و از تخت بیرون نیامده بودم. با دیدنش نشستم و سلام کردم چند وقت بود که حتی حوصله ی دیدن او دختر زیبایش را هم نداشتم. با خوشرویی جوابم را داد و روی لبه تختم نشست. چند ثانیه دقیق نگاهم کرد و سپس پرسید:
- باز هم برات غریبه شدم. چطور شده که دیگه برام حرف نمی زنی بنفشه.
برای تسکین خاطرش به زحمت لبخند زدم.
- چرا اینطور ی فکر می کنی.
- به خاطر اینکه نگرانت هستم. یعنی هستیم همه ما حتی بهزاد هم فهمیده که خبرهایی هست. می گفت توی فرودگاه از معین خداحافظی نکرد همینطوره.
با خستگی به بالش تکیه دادم. با اینکه هنوز در فکر آن روز وحشتناک بودم ولی نمی خواستم از زبان هیچکس اسمش را بشنوم.
نالیدم:
- دست از سرم بردار بهنوش بگذار توی حال خودم باشم.
با ناراحتی غرید:
- دست بردارم که چی بشه. هر کس از راه برسه فکر و ذهن بچه گانه تو را به هم بزنه. که تویی خودت بریزی و داغون بشی. متاسفم برات. فکر می کردم دیگه بزرگ شدی و می تونی عاقلانه تصمیم بگیری.
با تعجب نگاهش می کردم. پرسید:
- چیه چرا اینطوری نگاهم می کنی. آره بسکه نگرانت بودم امروز از مدرسه به گلناز تلفن زدم. او جریان را برای من گفت. الان هم داره میاد اینجا. باید مطلبی را به خودت بگه ولی تو رو خدا راستش را بگو چطور تونستی به گفته های دختری که اینطور که گلناز دیده بود لات بی سرو پا بود اعتماد کنی.
عصبی بودم نمی خواستم جواب بدهم پتو را روی سرم کشیدم. با غیض پتو را کنار زد و گفت:
- چرا جواب نمی دی. تونستی اعتماد کنی.
عصبی سر تکان دادم.
- چرا نباید اعتماد کنم. چرا باید فکر کنم که او بچه پیغمبر و پاک و معصومه. تو چطور، فکر می کنی اگه چیزی نبود همون دختر به قول خودت لات و بی سروپا می تونست بهش وصله بچسبونه. تو که نبودی ببینی با دیدن اون دختره چقدر جا خورد. حتی مس خواست مسیرش را عوض کنه ولی دختره دیدش و همه ی شناسنامه ی پلیدش رو برام باز کرد. حالا باز هم بگو. باز هم بگو.
اشکی که سعی می کردم نگهش دارم سرازیر شده بود با مشت به پتو می کوبیدم و زار می زدم.
- تو خواهرم هستی و نمی خوای قبول کنی که من بدبختم ولی خودم که می دونم پس راحتم بگذار.
صدای زنگ در را شنیدم. بهنوش هنوز هم مصمم و عصبانی بود.
- نه که نمی خوام. چرا باید مثل تو غلط فکر کنم. تو اگر راست می گی به حرف های او هم گوش می دادی.
چند ضربه به در خورد و گلناز وارد اتاق شد. با دیدن ما در ان حال ظاهرا خونسرد خندید.
- سلام. دوتا خواهر خلوت کرده اید. مزاحم نمی خواهید.
بهنوش خندید و برایش برخواست. اشکهایم را پاک کردم و جواب سلامش را دادم. دوباره زانوهایم بی حس شده بود و نمی توانتسم برخیزم. بهنوش برای آوردن چای بیرون رفت.
گلنازکنارم نشست و بدون اینکه حرفی بزند دستش را مشت کرد و زیر چانه اش گذاشت. نگاهم کرد و لبخند زد من هم کمی نگاهش کردم و با تهدید گفتم:
- تا حالا جاسوس پرورش می دادیم و خبر نداشتیم آره.
با نارضایتی در جایش جا به جا شد.
- اِ هه خوبه که بدهکار هم شدیم. آخه نگرانت بودند. غیر از اون تو که پنهونی از بهنوش نداشتی.
بهنوش با سینی چای وارد شد و گفت:
- حالا دیگه داره گلناز جون. آخه فکر می کنه خیلی بزرگ شده و دیگه عقل کله.
با چشمهای خیس به گلناز خندیدم او هم خندید و گفت:
- ای گل گفتی بهنوش جان.
بهنوش برایمان چای ریخت. بعد از نوشیدن چای از گلناز پرسیدم:
- از آقای دکتر فرامرزی چه خبر. ایشا الله کی بیاییم شیرینی خورون.
گلناز با شرمندگی و تهدید نگاهم کرد. بهنوش معترضانه گفت:
- دکتر فرامرزی کیه دیگه. نه بابا مثل اینکه ما کلی از قافله ی خبر دور مانده ایم. نداشتیم بگید ببینم چه خبره.
گلناز برای من با انگشت خط و نشان کشید و بعد روبه بهنوش کرد.
- نه به خدا بهنوش جان. این هم قضیه ی تازه ایه و مربوط به همون سفر شیراز میشه. تا حالا هم که امتحان داشتم هیچی نبوده فقط دیروز مادرش تلفن زد و با مامان صحبت کرد و اجازه گرفت در ایام عید نوروز بیایند برای خواستگاری.
با خوشحالی خندیدم و گفتم:
- این بهترین خبریه که این چند روزه شنیدم.
نگاهی به بهنوش کرد و بعد به من گفت:
- خودت نخواستی وگرنه خبرهای خوب زیاده.
کنجکاو پرسیدم:
- مثلا چه خبرهایی.
لحنش تغییر کرد با مکث و ن


مطالب مشابه :


رمان غریب اشنای من 12 و اخررررررر

رمــــان ♥ - رمان غریب اشنای من میخوای رمان و تماس قطع شدو من به آرامش رسیده بودم




رمان ساحل ارامش 18

رمان ساحل ارامش 18 - میخوای رمان بخونی؟ - در شهری غریب، با دلی تنگ، از طرف عزیزی که مطمئن




رمان ساحل ارامش 10

رمــــانرمان ساحل ارامش 10 - میخوای رمان - آخه من بچه دار شدم اونجا هم غریب بودم کسی




رمان ساحل ارامش 15

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 15 گرفتم دلهره ام فرونشست چونکه سوالها برایم غریب و ناآشنا




رمان ساحل ارامش 17

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 17 هر دو مشهدی بودند و در این شهر غریب و خیلی اظهار خوشحالی




برچسب :