رمان ساحل ارامش 18

فقط سرم را تکان دادم. از ماشینش دور شدم که تاکسی بگیرم خودش جلوی اولین تاکسی را گرفت و گفت دربست و در عقب را برایم باز کرد و قبل از اینکه بنشینم آهسته گفت:
- مواظب خودت باش.
اینبار برگشتم و برای چند لحظه مستقیما به نگاه جذابش زل زدم.
- شما هم همینطور.
و زود نشستم تا اشکم را نبیند. کرایه تاکسی را داد و دست تکان داد.
- به امید دیدار.
بغشم ترکید و حتی نتوانستم برایش دست تکان بدهم. کمی مانده به دانشگاه پیاده شدم تا بادی که می وزید حالم را جا بیاورد. قبل از رفتن به کلاس آبی به صورتم زدم ولی هیچ از درس های افتضاح استاد فرهمند را نفهمیدم.
سحر آهسته گفت:
- توهمی بنفشه. چه خبره.
فقط با حرکت آرام سر مطمئنش کردم دوباره گفت:
- طرف نگرانته.
منظورش به استاد فرهمند بود. کوچکترین توجهی به او نکردم. برای نفس کشیدن و آرام شدن فقط گلناز را می خواستم و بعد از اتمام کلاس او را پیدا کردم و در یک گوشه دنج کافی شاپ برایش گریه کردم.
او ناباورانه گفت:
- من یکی که از کار تو هیچی سر در نمی یارم. تا چند وقت پیش تشنه به خونش بودی حالا اینجوری براش آبغوره می گیری.
و بی رحمانه به حال زارم خندید.
* * * *
تا مدتی به حال خودم نبودم. اینقدر برای بهنوش شناخته شده بودم که در اولین برخورد فهمید که دردی دارم دیگر حالا نمی توانستم چیزی را از او پنهان کنم. او هم وقتی علت ناراحتی ام را فهمید مثل گلناز به من خندید و آخر سر گفت که اینطوری بهتره و تنها راه هم که به نظر خودم رسید صبر بود.
دوباره فشار امتحانات پایان ترم به شدت مشغولم کرد و این برایم بهتر بود.
حاملگی مجدد بهنوش باعث ناراحتی خودش و خوشحالی مسعود و مامان بود. روزی که از دکتر آمده بود و گریه می کرد که قصد ادامه تحصیل داشته مسعود یک دسته گل زیبا به او داد و باز هم قول داد که در فرصتی دیگر کمکش خواهد کرد.
حالا نوبت من بود که به او بخندم و عاقبت از خنده های من خنده اش گرفت. تند و تند برایش حساب کردم. زایمانش برای قبل از عید بود. با ناراحتی به مسعود گفت:
- حالا که اینطوره و عید نمی تونیم بریم مسافرت همین تابستونی باید بریم.
مسعود خبردار ایستاد و دست به روی چشمهایش گذاشت.
همان روز خوشحالی ام را اولین اس ام اس معین تکمیل کرد. مطمئن بودم که دیگر طاقت نیاورده. کوتاه و مودبانه.
" با آرزوی موفقیت "
ولی دو تا خوشحالی پی در پی را روز بعد که خسته از امتحانی که داده بودم برگشتم با خبری که از مامان شنیدم فراموش کردم.
داشتم برای خودم چای می ریختم که با کنجکاوی پرسید:
- تو آقای فرهمند و می شناسی بنفشه.
یک لحظه جا خوردم. روی صندلی آشپزخانه ولو شدم و عوض جواب دادن پرسیدم:
- چطور مگه. خبری شده.
- من از تو پرسیدم. می شناسیش.
- آره. یکی از استادامه.
روبه رویم نشست.
- امروز مادرش تلفن زد. اجازه گرفت بیاد برای دیدن تو هر چی گفتم اجازه بدید خبرش را می دم اصرار کرد و گفت خودم می خوام بیام. پسرم دختر خانمتون رو دیده.
متعجب پرسیدم:
- شما چی جواب دادید.
- هیچی دیگه روم نشد وقتی اینقدر اصرار کرد. برای پنجشنبه بعد از ظهر قرار گذاشت.
با عصبانیت بلند شدم.
- نباید اجازه می دادید مامان. مگر ما با هم در این باره به توافق نرسیده بودیم.
مامان با درماندگی دوباره گفت:
- باور کن جا برای چانه زدن نگذاشت. آخه زشته دیگه چی باید می گفتم.
چایم را نخورده گذاشتم و تا آخر شب از اتاقم بیرون نیامدم حتی وقتی آقاجون آمد. تا اینکه بعد از ظهر بهنوش را طبق معمول واسطه کردند او هم اول مثل همیشه کمی نگاهم کرد و خندید و بعد قانعم کرد که در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم و هیچ چاره ای نیست.
خوشبختانه تا دو روز بعد با استاد فرهمند کلاس نداشتم و روز پنجشنبه صبح هم اصلا در کلاسش حاضر نشدم تا بعد از ظهر که بهنوش بیاید و کمی آرامم کند مدارم هیجان زده ی عصبی بودم نه هیجان زده ی نگران.
وقتی مثلا آماده از اتاقم بیرون آمدم مامان عصبانی شد و بهنوش از شدت خنده به روی مبل غلت می زد مامان با ناراحتی به او و به من نگاه کرد و توپید.
- یعنی تو به این می گی آماده شدن.
بهنوش میان خنده گفت:
- آره دیگه مامان. البته آماده برای جنگیدن.
دوباره از خنده ریسه رفت. گلافه پرسیدم:
- همینه می خواد بخواد نمی خواد هم نخواد. بهتر.
بهنوش برای اینکه جلوی بیشتر عصبانی شدن مامان را بگیرد با همان خنده بلند شد و میانه گرفت. زیر بازویم را چسبید و مرا با خود به اتاقم برگرداند.
- تو رو خدا اینقدر مامان را اذیت نکن بنفشه. حالا یه ذره بهتر آماده می شدی که مامان استادت یک تکه ازت نمی کند برای عزیز دردانه اش ببرد.
جلوی آینه قدی ام نگهم داشت و دوباره زد زیر خنده.
- جون من خودت نگاه ببین مامان حق داره ناراحت بشه یا نه.
از دیدن خودم در آینه با شلوار مشکی دانشگاه و یک بلوز گشاد بلند و موهایی که بالای سرم جمع کرده بودم خود به خود خنده ام گرفت. بهنوش دوباره لا به لای خنده گفت:
- بیچاره با هزار افتخار داره میاد برای پسر استادش خواستگاری. حتما بعدش هم می گه آیا بپسندم و یا نپسندم نمی دونه تو نمی خوای سر به تن هیچکدامشان باشه.


در برابر خواسته و نظر بهنوش مقاومت بی فایده بود. کت و شلوار شکلاتی و بلوز شیری آن که یقه کرواتی اش از زیر یقه باز کت نمایان بود را که برای چند روز آینده که برای عروسی میترا خریده بودم به تن کردم. موهایم بلندم را خودش باز کرد و به روی شانه هایم ریخت ولی اصرارش را برای آرایش کردن نپذیرفتم. فقط یک خط لب کم رنگ و رژ لبی کم رنگ تر از آن.
وقتی دمپایی های شیری ام را هم پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم اینبار مامان با رضایت لبخند زد ولی متاسفانه همین هم کافی بود تا مادر و خواهر استاد فرهمند را محسور کند.
مادرش که زنی مستبد و پر غرور به نظر می رسید و به قول بهنوش حتما منت به سرم گذاشته بود و لابد به اصرار پسرش برای یک نظر دیدن آمده بود یک لحظه چشم از من بر نمی داشت و مدام با لبخند حرکات مرا زیر نظر داشت.
بعد از صحبت های معمول بهنوش گفت:
- خیلی معذرت می خوام خانم فرهمند مامان تلفنی به شما عرض کرده اند که بنفشه به هیچ وجه فعلا قصد ازدواج ندارد. البته از این که به این بهانه افتخار پذیرایی و آشنایی با شما را پیدا کردیم خوشحال شدیم ولی بنفشه جان اصرار دارند که دوباره باگو شود.خانم فرهمند در حالی که نگاهش به من بود با لذت جرعه ای از چایش را نوشید و با لبخند گفت:
- به پسرم حق می دم که اینقدر تعریف ملاحت و با شخصیتیه بنفشه خانم را می کرد. بقیه اش وظیفه ی ما بزرگترهات که میانه کار دو تا جوان را بگیریم نه اینکه اشتباهشان را تایید کنیم.
و رو به مامان کرد.
- درست نمی گم خانم رضایی. باز من و شما دوتا پیراهن بیشتر از جوانها پاره کرده ایم و بهتر می دانیم چطوری درو تخته را به هم جور کنیم.
تا خواستم چیزی بگویم بهنوش با اخمی جزئی اشاره کرد که ساکت بنشینم. مامان از روی ناچاری گفت:
- چی بگم خانم. حقیقت اینه که نمی شه نظرمان را تحمیل کنیم. بنفشه به شدت مصر شده که درسش را ادامه بده جسارت نباشه. به غیر از شما به دیگران هم جواب نه داده. حالا شما را به احترام اینکه مادر استادش هستید قبول کرده وگرنه جلوی هیچ یک از خواستگارهاش تا حالا حاضر نشده.
خانم فرهمند متکبر و پر غرور به این خیال که اینها همه تعارف است و خدا مثل پسرش را نیافریده جواب داد:
- اشکالی نداره. بیشتر به بنفشه خانم فرصت می دیم. خوشبختانه پسرم امیر خیلی روشنفکر و امروزیه. برای خانم ها ارزش زیادی قائله و گفته که قول میده هیچ محدودیتی برای درس خواندن همسرش بوجود نیاره.
به شدت عصبانی بودم. دلم می خواست آنقدر قدرت داشتم که از خانه بیرونشان کنم. در خلال صحبت های آنها نقشه می کشیدم که چطور وقتی استاد فرهمند را دیدم خجالت را کنار بگذارم و اینبار شخصا توی مغزش فرو کنم که ازش خوشم نمیاد.
بالاخره بعد از یک ساعت مهمانی عذاب آور قصد رفتن کردند. انگار همه چیز تمام شده بود صورتم را بوسید و آرزو کرد زودتر دوباره مرا ببیند.
با رفتن آنها دوباره بهنوش از قیافه من از خنده ریسه رفت که گلناز تلفن زد. می دانستم از ما نگران تر اوست. نمی دانم چه چیزی از بهنوش پرسید که او با خنده جواب داد:
- هیچی گلناز جان. قبل از اومدن مهمانها هر چی چوب و چماق و گلدان سنگین داشتیم با مامان قایم کردیم که کسی در این بین کشته نشه. حالا هم که رفته اند خوبیش اینه که نمی تونی بنفشه را ببینی وگرنه حالت بد می شه. چونکه با یمن عسل هم نمی شه خوردش. من تعجبم که چطوری مامانه اینقدر از این قیافه اخمو خوشش آمد.
وقتی گوشی را گرفتم گلناز پرسید:
- ظاهرا این جلسه اول و آخر نبوده. آره.
با خستگی جواب دادم:
- باید خودم درستش کنم. فعلا فقط می خوام برم این لباس های افتضاح را دربیاورم و بخوابم بلکه از فکرشان بیام بیرون.
و خداحافظی کردم و گفتم شنبه همه چیز را برایش توضیح می دهم. تازه آن موقع بود که مامان دهان باز کرد و گفت:
- آخه دخترم. دیگه چی می خوای از این بهتر. استادته، میشناسیش. خانواده ی خوبی هم داشت. من که خوشم آمد.
با بهنوش به هم نگاه کردیم و دوباره خندیدیم.
* * * *
هنوز امتحاناتم کامل تمام نشده بود که جشن عروسی میترا پیش آمد. موقعیت خوبی بود که لااقل می توانستم تجدید قوا کنم. تا آن شب محسن را برای حرف زدن تنهایی ندیده بودم.
آخر شب که عروس و داماد را به خانه پدر داماد بردند که ادامه جشن را در آنجا بگذرانند بالاخره شلوغی فرصت چند دقیقه صحبت را فراهم کرد. محسن به جوانتر ها نگاهی کرد و گفت:
- یادش به خیر. همیشه برای همدیگه پای رقص بودیم.
خندیدم و خجالت زده گفتم:
- راست می گی چقدر بچه بودیم.
محسن با شیطنت خندید.
- آره ولی حالا بزرگ شدی و دیگه با استادات می پری. هر چی بالا تر بری مارا کوچکتر می بینی.
- جلو می افتی که عقب نمونی شیطون. خوبه که تو هم با همکارهای خوشگل خوشگل می پری.
خندید و دوباره گفتم:
- با هم سر به سر شدیم. یک بار تو مچ مرا گرفتی یک بار هم من مچ تورا. ولی من برعکس تو نه دعوات می کنم و نه قهر می کنم. تازه خیلی هم خوشحال شدم و مشوقت هم هستم. خوب چه خبر از همکار عزیزت. راستی چی بود اسمش.
داشتم به مغزم فشار می آوردم که خودش گفت:
- نغمه.
- آره نغمه. خیلی ناز و خجالتی بود خوشم اومد ازش. تازه از استادم خواستم صادقانه بگه. نظرش این بود که او از من هم خوشگلتره.
صدایش را پایین تر انداخت و با لحنی غمزده گفت:
- بالاخره باید یکی را جانشین تو می کردم.
دلگیر نگاهش کردم.
- تورو خدا ناراحتم نکن محسن. یک وقت حساسیتی به وجود نیاری چونکه واقعا دوست دارم رابطه ام با تو و همسرت باقی بمانه.
چیزی نگفت. دوباره پرسیدم:
- خوب راستش را بگو. تا کجا پیش رفتی.
لبخندی زد.
- قراره به زودی مامان بره برای خواستگاری.
صادقانه و صمیمی گفتم:
- خیلی خوشحالم کردی محسن. من همیشه آرزوی خوشبختی تو را دارم.
- من هم همینطور.


بعد از تمام شدن امتحاناتم به خواسته بهنوش همگی به یک مسافرت دسته جمعی رفتیم و آنجا بود که دوباره از معین اس ام اس داشتم. مثل دفعه قبل کوتاه و از نظر من با محبت.
" سفر خوش بگذره "
تعجب کردم که از کجا می داند به مسافرت رفته ام ولی وقتی برگشتم گلناز گفت مرخصی یک هفته ای او مصادفش شده با مسافرت من. دلم داغ شد خیلی دوست داشتم ببینمش اما اینطور که گلناز می گفت او هم برای زودتر گرفتن مدرکش ترم تابستانی برداشته و مجبور بوده برگردد. وقتی شنیدم که هر روز به بهانه ای اطراف منزلمان می گشته بیشتر ناراحت شدم. حتی چند مرتبه وسوسه شدم که برایش اس ام اس بزنم ولی هر بار در آخرین لحظه جلو خودم را می گرفتم.
برای گرفتن نمره ها با گلناز به دانشگاه رفته بودیم که استاد فرهمند را پس از مدتی یعنی قبل از خواستگاری دیدم وقتی رو در رویش شدم نتوانستم سلام نکنم. همین باعث شد جسارت کند و با لبخندی مرموز بگوید:
- سلام خانم رضایی. می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
به هیچ وجه نمی شد بگذرم ولی با کمی فکر دیدم شاید همین موقعیت خوبی برای سرکوبش باشه.
ناچار گلناز از ما فاصله گرفت. استاد مثلا خودش را صمیمی نشان داد و با اعتماد به نفس بالا شروع کرد.
- مادرم قصد داشتند زودتر از اینها برای قرار بعدی تماس بگیرند ولی من مانع شدم و خواستم برای رو در شدن با امتحانات فکرتان راحت باشد. بعد از آن هم چند بار تماس گرفتند و متاسفانه تشریف نداشتید.
برای اینکه جلوی عصبانیتم را بگیرم نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
- بله ما مسافرت بودیم.
لبخند زشتی تحویلم داد.
- خوب خدارو شکر که مشکل خاصی نبوده.
تنها احساسی که به او نداشتم حس خجالت بود و اگر حرمت استادیش نبود همانجا جواب تیز و دندان شکنی می دادم تا اینقدر صمیمی نشود.سعی کردم خودم را آرام کنم. با ملایمت گفتم:
- معذرت می خوام استاد. نمی خوام بی ادبی کرده باشم ولی من فکر کردم جواب کامل را استاد نیکپور به شما دادند. با این وجود مادر محترمتان تشریف آوردند. ما به ایشان هم محترمانه جواب رد دادیم دیگر ضرورتی نمی بینم که دوباره مادرتان را به زحمت بیندازید. باز هم جواب قاطع من نه است.
با پررویی تمام باز هم خندید. دلم می خواست یکی توی گوشش می زدم.
- بله مادرم گفتند شما برای ادامه ی تحصیل مشکل دارید. من خودم شخصا قول حمایت می دهم.
هر کس از کنارمان می گذشت بر می گشت و با تعجب و بعضی با لبخند های معنی دار براندازمان می کرد.
اینبار کف دست هایم از شدت هیجان یخ زده بود و او بی خبر از حال وخیمم مدارم روده درازی می کرد. تلفن همراهم به دادم رسید. شانس یاریم داد. بهزاد بود که جلو در دانشگاه منتظرم بود. در حال گذاشتن گوشی در کیفم با عجله گفتم:
- ببخشید استاد. منتظرم هستند. لطفا از این قضیه بگذرید. ازتون ممنون می شم.
مردک با گستاخی تمام جواب داد:
- نمی تونم خانم و اینقدر عاشق هستم که مصر باشم. دوباره منتظرمان باشید.
از لحنش حالم دگرگون شد. از آن دسته آدم های سمج و بی حیا مثل احسان مقامی بود که اصلا تحملشان را نداشتم. بهترین راه جواب ندادن بود بدون خداحافظی از او دور شدم و او این را به حساب عجله داشتنم گذاشت از گلناز خداحافظ کردم و از دانشگاه بیرون آمدم.
به قدری عصبانی بودم که بهزاد و ریحانه پی به حالم بردند. سلام کردم و نشستم و بچه ها را بوسیدم و سعی کردم فکر استاد را از سرم بیرون بیاورم. ریحانه با نگرانی پرسید:
- چی شده. باز که درب و داغونی.
می دانستم که از قضیه ی خواستگاری استاد خبر دارند پس بدون پرده پوشی جواب دادم:
- من نمی دونم به آدم نفهمی مثل این کی سمَتِ استادی داده.
ریحانه که منظورم را نفهمیده بود پرسید:
- کی!
بهزاد خندید و در جوابش گفت:
- یک خواستگار بیچاره ی دیگر را می گوید. استاد بدبخت نمی داند با چه کسی طرف است. اگر بدونه بنفشه رضایی خواستگار سر می بره غلط می کنه اینقدر سماجت به خرج بده.
از آن به بعد از مامان خواستم که هر وقت شماره منزل استاد فرهمند را به روی تلفن می بیند گوشی را برنداره و مامان با اینکه ناراضی بود ولی ناچار قبول کرد چونکه می دانست نمی تواند قانعم کند.
تمام تابستانم را برای گرفتن مدرک پایانی و تافل زبان انگلیسی به شدت تلاش کردم و موفق شدم آخر تابستان مدرک رسمی ام را بگیرم زحماتی را که در این راه کشیده بودم با فارغ التحصیل شدن فراموش کردم و باز هم آقاجون بود که با خرید یک انگشتر زیبا سورپرایزم کرد.
تمام این مدت را به هفته ای یک بار اس ام اس های معین دلخوش بودم و بدون جواب دادن برایش آرزوی سلامتی در هر جا که بود می کردم.
یک ترم فشرده ی دیگر را پیش رو داشتم و خودم را آماده اول مهر می کردم که عاقبت یک روز که با مامان و بهنوش به بازار رفته بودیم و آقاجون تنها در منزل بوده بی خبر جواب تلفن خانم فرهمند را داده بود و او با خوشحالی از اینکه بالاخره موفق شده ما را پیدا کند از آقاجون خواسته که به مامان بگوید فردا تماس می گیرد طوری گیر کرده بودیم که هیچ راه گریزی نمانده بود.
مامان ظاهرا خودش را ناراحت نشان می داد ولی بهنوش هم مثل من عقیده داشت که او از خوشحالی سر از پا نمی شناسد و مسلما امیدوار بود که به طریقی کوتاه بیایم.
خانم فرهمند روز بعد با مامان صحبت کرد و مصرانه برای دوروز بعد قرار گذاشت. به قدری عصبانی بودم که اینبار خود آقاجون پیشقدم صحبت با من شد.
احترام زیادی که برایش قائل بودم مانع از مخالفت بیشترم شد. با ملایمت و مهربانی از من خواست کمی بیشتر در این باره فکر کنم نظرش این بود که بعید است اگر من بی ادبی کنم و در این مهمانی که فقط به خاطر من است شرکت نکنم و باز هم با حمایت کامل گفت که فقط نظر من شرط است و بس.
ناچار قبول کردم و دو روز بعد دوباره آراسته و مرتب جلو آنها که البته اینبار خود استاد هم با سبدی بزرگ از گل همراهیشان می کرد ظاهر شدم. مادر استاد طوری پر غرور در کنار پسرش قدم بر می داشت و به وجودش افتخار می کرد که هر کسی متوجه رفتارش می شد و جالب این بود که هنوز هم فکر می کرد در حق ما لطف کرده که افتخار خواستگاری را داده.
بعد از پذیرایی دستپاچه و عصبی قصد رفتن داشتم که خانم فرهمند خواهش کرد که کمی کنارش بنشینم. باز هم همان صحبت تکراری و حمایت از تحصیل و تعریف از پسرش که دکترای بیوشیمی دارد و بنفشه جان کاملا با ایشان آشنا هستند و همین چرت و پرت ها. ظاهرا منظور از این جلسه به رخ کشیدن پسرش بود. هر وقت که تصادفا به استاد نگاه می کردم مشتاقانه به من لبخند می زد. از این همه جسارت آن هم جلوی آقاجون من خجالت می کشیدم. قبل از رفتن مادر استاد قرار بعدی را بعد از آمدن آقای فرهمند از سفر اروپا گذاشت. پدر استاد وزیر سفیر ایتالیا بود و بعد از رفتنشان تازه مشکل اصلی را پیش رو داشتم. خانواده ام کاملا شایسته دیدند و از آنها خوششان آمد آقاجون اعلام کرد مبنی بر رضایت من هیچ مخالفتی ندارد. مامان هم که گذاشت به ساز مخالفت زدن با من که دیگر از این بهتر پیدا نمی شود. اول با التماس و خواهش و وقتی نتیجه نگرفت از روز بعد با قهر و دعوا.
طوری بود که حتی یکبار بهنوش به سادگی پرسید:
- بنفشه فکر می کنی رابطه ات با معین جدیه. نکنه داری اشتباه می کنی.
و وقتی نگاه وحشتزده و غمگینم را دید تسلیم و ساکت شد.
حسابی کلافه بودم. دکتر نیکپور دائم تلفنی جریانات را می پرسید. حتی خواست اگر من صلاح بدانم با استاد فرهمند صحبت کند ولی بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدم که بهتر است تا جدی نشدن موضوع و با سردی و بدقلقی او را از سر خود رفع کنم تا ببینم چه می شود.
گلناز هم نگران یا هر روز به من سر می زد تا اینکه چند روز به اول مهر مانده با کارت عروسی پروانه به دیدنم آمد.
این تنها خبر خوشی بود که بعد از این همه جنک اعصاب به من رسید. به کارت نگاه کردم تاریخ عروسی شب بعد و در یکی از باغهای اطراف تهران بود. گلناز گفت:
- چند روزه این کارتها به رضا رسیده. او هم قربونش برم فراموش کرده بود. شانسم خوند خودم دیروز در داشبورد ماشین را باز کردم وگرنه شاید یک هفته بعد از عروسی یادش می آمد.
- پس خدا را شکر. لااقل با رفتن به این عروسی کمی از این حال و هوای خراب و عصبی بیرون میام.
گلناز برای چندمین بار و محتاط پرسید:
- بنفشه مطمئنی که نمی خواهی در این باره چیزی به معین بگی. لااقل غیر مستقیم.
- نه گلناز چند دفعه بگم. باید یک جوری بهش بفهمونم یا نه. از همه ی اینها گذشته باید هنوز درس بخونم و تا دکترا نگیرم از خودم راضی نمیشم.
سرم را میان دو دست گرفتم و نالیدم.
- چرا هیچکس حرف دل منو نمی فهمه.
کنارم نشست و با مهربانی دستی به سرم کشید.
- می فهمم عزیزم به خدا می فهمم. حالا که اینطوره پس خودت را راحت کن و به پدر و مادرت بگو که کسی دیگه ای را دوست داری.
با خستگی سر بلند کردم.
- دکتر نیکپور و بهنوش هم همین عقیده را دارند ولی باور کن این کار از عهده من خارجه. جدا از اینها هر کسی ندونه تو که می دونی رابطه ی من و معین پاکه حتی برای خودمون هم کاملا از پرده بیرون نیفتاده چطور انتظار داری خرابش کنم که باعث بشه هر کسی فکر ناجور به ما بکنه.
آن شب بیشتر در خولت اتاقم گریه کردم. بهانه ام ناراحتی اعصاب بود ولی خودم درد خودم را می دانستم دلم برایش تنگ شده بود. ( یهو باید می ذاشت چند سالی بگذره بعد. نه جان من شما بگید آخه مثلا این داستان واقعیه. ولی این دوتا یکم خل نیستند! بیشتر تخیلی می زنه!)
کاش برای چند لحظه هم که شده می دیدمش و کاش می توانستم برایش حرف بزنم آن شب یکی از شبهای وسوسه انگیز زدن یک اس ام اس بود که باز هم به سختی خودم را کنترل کردم.
روز بعد نزدیک ظهر بود که گلناز تلفن زد. تازه با بهنوش از آرایشگاه برگشته بودم. صدای گلناز از حرارت و تازگی خاصی برخوردار بود مثل وقتی هایی که می خواست خبر خوش بدهد. به ظاهر خودش را معمولی جلوه می داد ولی من کاملا او را می شناختم.


گفت:
- فقط زنگ زدم که بعد از ظهر را فراموش نکنی. سر ساعت 5/6 با رضا جلوی خونه تون هستیم. ضمنا یک خبر خوب دارم که حضورا باید بهت بگم.
- حالا نمیشه غیر حضوری خوشحالم کنی.
- به هیچ وجه.
می دانستم که اصرار بی فایده است پس به بعد از ظهر قانع شدم. زیر دوش حمام به ساعتی پیش فکر کردم. درست همان موقعی که بهنوش با ماشین می پیچید توی کوچه، یک clo سفید از آنجا گذشت. دلم ناگهانی فرو ریخت. یک لحظه احساس کردم معین را دیده ام. حتی می خواستم به بهنوش که تا حالا او را ندیده بود بگویم ولی خودم را نگه داشتم. نه امکان نداشت که او باشد.
بعد از نهار و استراحتی کوتاه بهنوش موهایم را پیچید و همانطور که خواستم ساده درست کرد که تا رسیدن به عروسی زیر روسری مشکل ساز نباشد. کت و شلوار شیکی که برای عروسی میترا خریده بودم پوشیدم آرایش ملایم کردم و وقتی آماده از اتاقم بیرون آمدم بهنوش به شوخی سوتی زد و گفت:
- ماه شدی عزیز دلم.
و خندید.
- حالا باید استاد عزیزت و مامان جونش ببینندت.
با ناراحتی گفتم:
- عوض این حرفها پاشو فکری به حال این موها بکن. ملا برام جمعشون کردی.
بلند شد و به کمکم آمد.
- آخه تو که شال می اندازی بلنده و همه را می پوشاند.
- نه باز هم جمع کن. اونجا که برسم باز می کنم. اینوری راحت ترم.
با صدای زنگ در خداحافظی کردم و بیرون آمدم ولی جلو در بدنم یخ زد و در جا میخکوب شد.
باورم نمی شد. اتوموبیل سفید و زیبای معین جلو در بود خودش هم با کت و شلوار و کروات مثل یک شاهزاده ی واقعی کنار آن ایستاده بود. طوری غافلگیر شده بودم که برای چند لحظه گلناز و رضا را عقب ماشین ندیدم.
انگار سالها بود او را ندیده بودم. زمان متوقف شده بود باز هم مثل همیشه سلام او بود که مرا از بهتی درآورد و باز هم صدای گرمش بود که بدنم را باز کرد. تازه چشمم به گلناز و رضا و خنده های پر معنی شان افتاد.
داغی صورتم را حس کردم. سرم را شرمزده پایین انداختم و جواب سلامش را دادم.
در حیاط را بستم و با قدمهای لرزان به آنها نزدیک شدم. معین جلو آمد و در جلو را برایم باز کرد. به قدری جلو رضا خجالت کشیدم که فکر کردم همین الان پس می افتم. گلناز با همان لبخند انگشتانش را جلوی صورتش برام تکون داد و سلام کرد. رو به رضا کردم و گفتم:
- سلام دکتر. چرا شما اونجا نشسته اید. بفرمایید جلو من با گلناز می نشینم.
خودش را به گلناز نزدیک تر کرد و گفت:
- سلام بنفشه خانم. ممنونم شما لطف می کنید همونجا بنشینید و منو از همسرم جدا نکنید.
- آخه اینطوری که خوب نیست.
بلندتر خندید.
- نه اتفاقا از این بهتر نمی شه. باور کنید من طاقت دوری ندارم. ممکنه حالم بد بشه و روی دستتون بمونم.
صدای آهسته معین را کنار گوشم شنیدم.
- بفرمایید بنشینید. می دونید که حریفش نیستید. ممکنه باز هم آقا بهزاد برسه.
داغی صورتم از حرفش بیشتر شد. ناچار نشستم. در را برایم بست. خودش نشست و راه افتاد. بعد از این چند روز ملال آور و عصبی انگار رویایی شیرین می دیدم. صدای گلناز حالم و بهتر کرد.
- شانسمون خوند که دکتر حکمت آمده بود وگرنه باید با آژانس می رفتیم. آخه ماشین ما خراب شده بود.
مطمئن بودم نقشه و فیلمه ولی هر چه بود نقشه خوبی بود و همانطور که گلناز گفته بود سورپرایزی عالی بود.
از کوچه که بیرون آمدیم رضا گفت:
- معین جان به افتخار خودمون، رسیدنت ا لااقل عروسی خانم راد یک آهنگی برامون بذار.
لبخندها همان لبخندهای آشنا بود، متین و پر ابهت. دستگاه صوتی را روشن کرد. درست باب دل من همان خواننده ای که دوست داشتم و بهزاد تا توی ماشینش می نشستم برایم می گذاشت.
شده ام بت پرست تو
قسم به چشمون مست تو
به گنج میخونه روز و شب
شده ام جام دست تو...
به تو چون شکوه می کنم
شرر چون از سینه می زنم
ز غصه می خوام که از این
بت روی تو بشکنم...
شب هجران دیگه تمومه
گل مهتاب بر سر بومه
عاشقی جز بر تو حرومه
که برای تو زنده ام...
رضا با نارضایتی گفت:
- این که مصیبت می خونه. بت پرست کیه. هجران دیگه چه صیغه ایه. قطعش کن دلم گرفت.
گلناز با کنایه در جوابش گفت:
- تو خوشت نمیاد. بعضی ها خیلی این آهنگ ها را دوست دارند. به خاطر همین بعضی ها این آهنگ و گذاشته.
رضا دستش را جلوی دهانش گذاشت.
- ببخشید. اگر اینطوره که شما می فرمایید باز هم معذرت می خوام ولی معین از کجا می دونه بعضی ها چی دوست دارن.
معین خندید و سر تکان داد و وقتی فهمید که من این آهنگ را دوست دارم آنرا قطع نکرد. چند دقیقه بعد رضا خطاب به گلناز دوباره گفت:
- اگر اینطوره که شما می فرمایید پس چرا بعضی ها سلام علیکی، رسیدن به خیری یا از این قبیل صحبت ها نمی کنند. هر چه نباشه همکار قدیمی که بوده اند.
گلناز یک ضربه آهسته به شناه من زد و گفت:
- نمی دونم شاید خجالت می کشند همکار باشند.
رضا به شوخی و با لحنی جدی پرسید:
- ما که می خواستیم همکار باشیم اینطوری نبودیم نه؟
گلناز پشت چشمی نازک کرد.( چشم اینو از کجا دید!!)
- نه آقای دکتر مثل اینکه یادت رفته من هم اول پیشنهاد همکاری ات را رد کردم. دوتا شاهد حاضر هم دارم. همین دکتر حکمت خودمان را هم واسطه کردی.
روبه معین کرد و گفت:
- مگر نه دکتر.
معین به جای جواب دادن بی صدا می خندید. گلناز در ادامه گفت:
- ولی اینقدر ناراحت بودی که اینبار خواجه حافظ شیراز را فرستادی. من هم که خجالتی، دیگه روم نشد به اون خواجه ی بزرگوار هم جواب رد بدم. اینطوری شد که ما با هم همکار شدیم.
- پس فکر می کنی معین هم بره سراغ خواجه حافظ بهتر نتیجه می گیره.
با وجود خجالت نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم. معین هم می خندید. با وجود اینکه خوشش میآمد گفت:
- رضا تو اینجا هم دست بر نمی داری.
رضا رو به گلناز کرد و دستی برای معین تکان داد.
- ما اصلا به شما کاری نداریم. با هم دیگه گرم صحبتیم. حواسمان هم به شما نیست. تورو خدا راحت باشید.
و با هم گرم صحبت شدند و زیر چشمی ما را که لبخند می زدیم می پاییدن. چند دقیقه بعد رضا دوباره با نارضایتی گفت:
- نه بابا تا من و تو اینجا هستیم اینا خجالت می کشند ا هم همکار شوند. کاشکی ما با ماشین خودمان می آمدیم.
گلناز با ناراحتی جلوی او را گرفت.
- مگه یادت رفته ماشین ما خراب شده.
رضا چشماش گرد شد و با دو دست جلوی دهانش را گرفت. اینبار همه بلند خندیدیم.
نگهبان باغ اتوموبیل مارا به پارکینگ هدایت کرد. پیاده شدیم و دو به دو من با گلناز و معین با رضا به طرف باغ می رفتیم. به گلناز گفتم:
- کی طلب من. تو مثلا دوست منی؟ باید به من می گفتی.


ریز خندید و جواب داد:
- نه اینکه ناراحت شدی جیگر.
جلو در ورودی با ناباوری ایستادم. بر خلاف انتظارم مجلس مختلط بود. خانم ها با لباس هایی افتضاح و آرایش های افتضاح تر بدون حجاب و راحت با آقایون می گفتند و می خندیدند و می رقصیدند. گلناز هم ایستاده بود.
رضا پرسید:
- چرا وایسادید.چی شده.
گلناز گفت:
- مگه نمی بینی چه وضعیه.
رضا سینه اش را جلو داد و زیر بازوی گلناز را گرفت جلو افتاد و روبه معین گفت:
- من حواسم به اموال خودمه. تو هم خودت مسئول اموالتی.
معین رو به من کرد.
- ناراحتی.
با درماندگی جواب دادم:
- من اصلا از این جور مجالس خوشم نمیاد. نمی شه برگردیم.
برای دلگرمی ام لبخندی زد.
- نه نمی شه. تا اینجا اومدیم. برگردیم درست نیست. بفرمایید تو.
با چند لحظه مکث ناچار باز هم مردد کنارش وارد باغ شدیم. با هم پشت سر رضا و گلناز به طرف عروس و داماد رفیتم. پروانه تا ما را دید با خوشحالی بلند شد. از لباسی که پوشیده بود و آرایش عروسکی اش که به راحتی جلوی عموم نمایش گذاشته بود من به جای او خجالت کشیدم.
با معین و رضا احوالپرسی کرد و با خوشحالی ما را در آغوش کشید. آهسته کنار گوشم گفت:
- تبریک می گم. چقدر به هم میاید. نامزد کردید.
با شرمندگی سر تکان دادم. حیرت زده کمی فاصله گرفت.
- وا چرا نه.
خندیدم و گونه اش را بوسیدم.
- به احترام شما بزرگتر ها صبر کرده ایم.
فرصت ندادم ادامه بدهد. به همسرش هم تبریک گفتم. یک عده مهمان تازه به آنها نزدیک شدند و ما برای پیدا کردن جایی مناسب از آنها فاصله گرفتیم. معین به میزی که کمی از شلوغی فاصله داشت اشاره کرد. رضا گفت:
- اون که خیلی دوره.
- عوضش خانمها راحت ترن.
رضا روی حرف او نه نیاورد. قبل از اینکه بنشینیم به خاطر اینکه لباس پوشیده ای داشتیم مانتو هایمان را در آوردیم و نشستیم. در جایی که مستقر شدیم، هم همه جا را می دیدیم و هم صدای کر کننده ی موزیک آزارمان نمی داد.
خدمتکار باغ فورا جلو آمد. سلفون های روی میوه و شیرینی را کنار زد و بشقاب ها را جلومان گذاشت.
هنوز هم گیج و ناراحت از این مجلس بودم که عروس و داماد بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند. وقتی پروانه به اندام زیبایش پیچ و تاب می داد عرق شرم روی پیشانی من می نشست. رضا سری تکان داد و به شوخی گفت:
- عجب همکار خلاف وراحتی داشتیم و ما بی خبر بودیم.
گلناز از روی بازویش نیشگون گرفت و دندانهایش را به هم سایید.
- خوب تو حیا کن و چشمهایت را درویش کن.
رضا مطیع و راضی چشمی غلیظ گفت و تمام هیکلش را به سمت گلناز چرخاند. وقتی من و معین خندیدیم رضا اخمی به ما کرد و گفت:
- باز که شما دوتا همه ی حواستون به حرف های خصوصی ماست. ای بابا مگه خودتون زبونم لال، لالید.
و با قهر دوباره نگاهش را به گلناز دوخت. معین به من نگاه کرد و خندید. من هم خندیدم و سرم را پایین انداختم. کم کم اطراف عروس و داماد شلوغ شد. مرد و زن به راحتی در هم می لولیدند. از یادآوری زمان خام جوانی ام وقتی به راحتی با پسرهای فامیل مخصوصا محسن می رقصیدم به حال خودم خنده ام گرفت و هم تاسف خوردم. حالا که درست فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم کع این حال و احوال اصلا با فرهنگ ایرانی مسلمان هیچ هم خوانی ندارد.
به اندام زیبای خانم های رقاص که نگاه می کردم افسوس می خوردم. حیف نبود این همه زیبایی را در معرض دید عموم قرار دهند و شخصیت متین یک زن ایرانی را با تقلید غربی برابر کنند.
صدای رضا نگاهم را از آن سمت گرفت. یک پرتغال پوست گرفته را جلوی گلناز گذاشت و خطاب به او گفت:
- چه خوبه حالا که همه ی حواسشان به ماست یک چیزی یاد بگیرند.
معین با خنده به او چشم غره رفت و رضا نگاهش را از او گرفت. در همین موقع یک دختر جوان و خوشگل که بعد فهمیدیم خواهر داماد است به ما نزدیک شد و با لبخندی دلفریب گفت:
- مجلس عروسی رو معمولا زوج های خوشگل و جوان مثل شما گرم می کنند. چرا تشریف نمی آرید.
بسکه لباسش تنگ و کوتاه بود من دستپاچه و خجالت زده شدم و تند تند و الکی سرم را توی کیفم بدنبال یک چیز مجهول گرم کردم. رضا با لبخندی مودبانه به جای همه ی ما جوابش را داد. با رفتن او گلناز معترضانه گفت:
- یک کمی نگاش می کردی.
رضا حیرت زده جواب داد:
- اِ خوب باید که یکی جواب می داد. می خواستی مثل خلها به آسمون نگاه کنم وقتی جواب می دم.
گلناز سرسخت و جدی دوباره گفت:
- اصلا چرا تو حرف زدی. می خواستی بذاری دکتر حکمت جواب بده. از تو فضول تر دیگه کسی نبود.
رضا به ما نگاه کرد و تسلیم وار دو دستش را روی دهانش گذاشت. از خنده ی من و معین عاقبت گلناز خندید.
آهنگ هایی که پشت سر هم گروه ارکستر اجرا می کرد هر لحظه پر شورتر می شد.
رضا گفت:
- معین غلط نکنم این آتیشپاره می خواست مطمئن بشه که همین خوشگل های همراهمون صاحب های اصلیمون هستند یا نه وگرنه بین این همه مهمان نشسته نمی اومد درست دست بذاره روی ما که از همه هم دورتر بودیم من میگم یک خودی نشون بدیم که طرف خیالش راحت بشه.
معین میان خنده اخمی به او کرد.
- تو خجالت نمی کشی.
- حالا یک همین دفعه نمی کشم.
گلناز بی طاقت گفت:
- راست می گی رضا جان ولی اون وسط نمی ریم همین جلو میز خودمون یه ذره برقصیم.
و روبه معین ادامه داد:
- دکتر فقط شما به من نگاه نکنید باشه.
رضا منتظر همین بود. هر دو جلوی چشمان حیرتزده ی من و معین شروع به رقصیدن کردند. معین می خندید و نگاهش را به طرف صحنه گردانده بود که آنها را نبیند. من هم نمی توانستم از دیدن حالت شاد آنها نخندم.
پروانه که نگاهش به سمت ما جلب شده بود همانطوری که می رقصید اشاره کرد که برای رقصیدن به آنها ملحق شویم. برایش دستی بلند کردم و برای راحتی اش لبخند زدم و سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم. معین کمی به طرفم خم شد و گفت:
- از نظر من مشکلی نداره اگه دوست دارید برقصیم.
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
- ولی از نظر من مشکل داره.
گلناز در حال رقصیدن چشمکی به من زد. با تمام شدن آهنگ پرهیجان بیشتر کسانی که می رقصیدند از جمله عروس و داماد برای رفع خستگی نشستند. گلناز و رضا شاد و نفس زنان به روی صندلی افتادند. معین به شوخی از روی تاسف سر تکان داد. گلناز با همان شور و اشتیاق به من گفت:
- پروانه نشسته پاشو بریم پیشش.
در حالیکه سر تکان می دادم خودم را بیشتر جمع کردم و جواب دادم:
- نه من سردمه. هوای ییلاقی اینجا حسابی لرز انداخته به پشتم. تو دوست داری برو.
رضا دست گلناز را گرفت و بلندش کرد.
- بنفشه خانم راست می گه. بیا با هم بریم. یه ذره اینجا خلوت باشه بد نیست.
هر دو با لبخندی پر معنی از ما جدا شدند. وقتی تنها شدیم بیشتر احساس شرم کردم. خصوصا که امشب رضا و گلناز خیلی چیزها را رو کردند مصرانه به سمتی که رضا و گلناز می رفتند نگاه می کردم. توان برگشتن و دیدن نگاه مشتاقش را نداشتم. چند دقیقه بعد صدای گرمش را شنیدم.
- فرمایید.
ناچار برگشتم. یک پرتغال پوست گرفته و تمیز را در بشقابم گذاشته بود. لبخندش خیلی صمیمی تر از هر بار بود.
- جلو آنها جرعت نمی کنم ولی خوبه رضا بدونه که من هم خیلی بی ذوق نیستم. ملاحظه ی طرف خجالتی ام را می کنم.
با لبخندی کم رنگ شرم زده تشکر کردم. لرزی که از تازگی هوا و هیجان درونم آمده بود هر لحظه بیشتر می شد. حتی خودم صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنیدم. دیدم که بلند شد کتش را درآورد میز را دور زد و به طرفم آمد و قبل از اینکه زبان مخالفت باز کنم آنرا به روی شانه هایم انداخت و از پشت دو طرف را دور گردنم جمع کرد. کمی جابه جا شدم و گفتم:
- من مانتو را می پوشم. خودتون سرما نخورید.
روی صندلی کنارم نشست و به راحتی خیره ام شد.
- من سردم نیست بر عکس از حرارت زیاد در حال سوختنم.
سرم را پایین انداختم و گرمای صدا و کتش را یک جا به وجود لرزانم کشیدم و او دوباره گفت:
- کاش می شد بیشتر ببینمت. تازگی خیلی کم تحمل شدم. بیشتر احساس دلتنگی می کنم.
با صدای غیبی از درونم فریاد زدم من هم همینطور و مطمئن بودم که فریاد بی صدایم را شنید. با اینکه سرم پایین بود ولی چند دقیقه ی طولانی سنگینی نگاه مشتاق و دلباخته اش را عمیقا احساس می کردم.
- اس ام اس های من می رسه.


با حرکت سر جواب مثبت دادم.
- خیلی پر توقع نیستم که جواب بخواهم. همینکه لطف می کنی می خوانی برام کافیه.
و باز گفت:
- شما که نه چیزی می پرسی و نه حرفی می زنی ولی همیشه آماده ام لااقل برای پرسیدن یک سوال.
و بی مقدمه پرسید:
- چند ماهه درگیر این سوال هستم. چطور شد که باورم کردید. فکر نکردید که ممکنه دروغ بگم یا صحبت های نگار درست باشه.
سرم را بالا گرفتم. منطقی نبود اگه می گفتم دلم قبول کرده. پس پرسیدم:
- شما چطور با وجود ضربه ای که از نگار خوردید فکر نکردید من هم یکی باشم مثل اون.
لبخندش پر رنگ تر شد.
- فراموش کردید که من دیگر اون جوان 19 ساله نیستم و همچنین فراموش کرده اید یا در جریان نیستید که پا به هر مکانی می گذارید منحصر و شناخته شده هستید. خوب جواب سوالم را ندادید.
گفتم:
- پس شما فراموش کرده اید که من یک دختر خام 16 ساله نیستم.
خندید.
- جواب جالبی بود ولی قانع کننده نبود.
گلناز و رضا برگشتند هر دو با لبخند نگاهی به کت روی شانه ی من ، پرتغال پوست گرفته ی بشقابم و معین که صندلی کنارم را اشغال کرده بود کردند. رضا رو به گلناز گفت:
- ظاهرا پیشرفت در نبود ما بهتره. نظرت چیه بریم سفره ی عقد را ببینیم.
زیر بازوی گلناز را گرفت و در حالی که دور می شد اضافه کرد:
- ضمنا ما هم هنوز حرف نگفته زیاد داریم. این باغ قشنگترین و بهترین فرصت رو برای تخلیه دلها به هم می ده.
هر دو خندیدیم و او دوباره مشتاق و منتظر جواب خیره ام شد.
فکر کردم همین حالا بهترین فرصت است که موضوع کامران را بداند. این نظر بهنوش بود که اگر خودم عنوان می کردم بهتر از این بود کع در جایی خیلی بد عنوان شود و باعث سوء تفاهمی مثل قضیه ی او و نگار شود.
در چند دقیقه مکثی که کردم جوابی را که باید می دادم سبک و سنگین کردم و او همچنان صبورانه منتظر پاسخم بود.
- شاید علتش این باشه که داستانی را که از زبانتان شنیدم درست مشابه اتفاقی بود که در 17 سالگی برای خودم افتاد. به همین خاطر نتونستم قبول کنم که دروغه. یک علت دیگرش هم مقایسه شخصیت شما و اون دختر بود.
بی درنگ خندید. یک خنده ی کامل که تا به حال در او سراغ نداشتم.
- خیلی جالبه. بعضی از اشتباهات باعث کسب تجربیات خوبی می شه. البته اگر اشتباه قابل جبرانی باشه خانمی مثل شما می سازه.
از رک و واضح بودن مطلبش احساس شرمی شدید تمام وجودم را در بر گرفت. نگاهم را از او می دزدیدم. دوباره گفت:
- حالا به این سوالم که یک بار پرسیدم و جوابی نگرفتم رسیدم. پس این بود علتی که شما را نسبت به آقایان بی اعتماد کرده بود.
و دوباره خندید.
- در این صورت من یا خیلی سمج بوده ام و یا خوش شانس که مورد اعتماد واقع شده ام.
کمی جسور شدم و جدی پرسیدم:
- از کجا مطمئنید.
در یک لحظه چهره اش تغییر کرد و در چشمهایش موجی از شیفتگی نمایان شد. زمزمه وار جواب داد:
- لازم نیست حرفی بزنید. یک دلباخته از سکوت و نگاه طرف مقابلش به راحتی پی به راز دلش می برد.
جسارتم از جواب دندان شکنش سرکوب شد و دوباره شرمزده سرم را پایین انداختم.
گلناز و رضا برگشتند. رضا خودش را روی صندلی جابه جا کرد و با حالتی جدی گفت:
- معین جان من که دیگه خسته شدم. نمی تونم برم دنبال نخود سیاه خیرات شده بگردم. اگر خواستید خودتون برید اتاق عقد را ببینید. اتفاقا براتون هم لازمه.
از شدت شرمندگی روی دیدنش را نداشتم سرم را پایین انداختم و با آنها خندیدم.
تا زمان شام سرگرم جمع چهار نفری خودمان بودیم بهتر از این بود که چهار شچمی ناظر آن جشن افتضاح باشیم. اگر از روی ناچاری نبود و اگر از وضع آنجا خبر داشتم حتی پا به آنجا نمی گذاشتم.
خدارو شکر کردم که شال به سر کرده و موهایم را خوب مهار کردم.
برای شام اینبار معین بدون شرم از رضا تبعیت کرد. ما به میز شلوغ نزدیک نشدیم آنها خودشان برایمان همه نوع غذا و دسر آوردند. در بینی که آنها نبودند گلناز به شوخی لپم را کشید و گفت:
- ها ها می بینم که کار به جاهای باریک رسیده.
با نگرانی جواب دادم:
- نگو گلناز هر چی این قضیه جدی تر میشه بیشتر می ترسم.
از دو طرف دستهایش را به دورم حلقه کرد و صمیمانه البته به شوخی گفت:
- نترس خودم باهاتم.
برای شام خوردن معین کنارم نشست و تمام مدت با خوشمزه گی های رضا که بیشتر متلک برای ما بود خندیدیم و بعد از شام جزء اولین کسانی بودیم که باغ را ترک کردیم.
به محض نشستن در ماشین که مثل سری پیش بود رضا سرش را به حالت خستگی روی شانه گلناز گذاشت.
گلناز با اعتراض گفت:
- می خوابی آقا رضا!
رضا خودش را بیشتر جا به جا کرد و جواب داد:
- توی خونه ی شما میام از دست بابای سخت گیرت، توی خونه ی خودمون از دست بابا خیلی راحتم، که نمی تونم اینطوری سرم را روی شانه ات بذارم. بذار اینجا لااقل راحت باشم. از اون گذشته ماموریت من تموم شد طرفین دعوا حالا خیلی هم با هم صمیمی شده ان و نیازی به ریش سفیدی ما ندارن.
معین نیم نگاهی به من انداخت و لبخند زد و تا به مقصد برسیم در آن حال و هوای لذت بخش همگی در سکوت به صدای مخملین خواننده ی محبوبم گوش دادیم.
اول گلناز و رضا را جلو منزل پدر گلناز پیاده کرد و بعد مرا رساند. جلو خانه با من پیاده شد. آن وقت شب، هوای پاک نیمه شب، چند دقیقه سکوت زیبا و دو دل عاشق و پاک. دلم می خواست دنیا در همین دقایق متوقف شود از نظر من عاشقی اش هم متین بود. درجه ی شیفتگی اش از حرکات معقولانه اش پیدا بود نه از چاپلوس بازی.
باز هم او بود که به سخن آمد.
- فقط یک ترم دیگه مونده.
با حرکت سر بله گفتم. دوباره پرسید:
- باز هم قصد ادامه دادن داری.
باز هم سر تکان دادم.
- ببخشید یادم رفت برای گرفتن تافل زبان بهت تبریک بگم.
می خواست بفهماند که نگفته از همه ی زیروبم زندگی من آگاه است. ولی من نشناخته عاشقش بودم و هر چه که می دانستم همان بود که از زبان خودش شنیده بودم. با این همه شرم مانعم بود که بیشتر از این رابطه برقرار کنم.
صدای گرم و ملایمش دلم را لرزاند.
- فردا باید برگردم.
به سختی سرم را بالا گرفتم. چه چیزی را در چشمانم خواند. لبخند زد.
- امشب را هم وقتی شنیدم عروسی خانم راد دعوت داریم و می توانم به این بهانه دیداری تازه کنم خودم را رساندم وگرنه وقت نداشتم. ببخش.
جوابی ندادم. چند قدم جلو آمد. درست روبه رویم ایستاد. خیلی نزدیک. هراسان چشمهایم را بستم ولی قدرت تکان خوردن نداشتم. چند لحظه بیشتر نگذشت که ناگهان به سرعت عقب کشید.
با چشمهای بسته صدای خداحافظی کوتاه و عقب رفتن اتومبیلش را شنیدم و تا از آنجا دور نشد چشم نگشودم اطمینان داشتم که او فهمیده تر از آن است که بخواهد خطایی بکند.
چند دقیقه بعد از رفتنش به خانه رفتم.


دیدار غیر منتظره اش در آن بهبوهه ی درگیری اعصاب نعمتی بود برای کسب آرامش مجدد.
ترم جدید را با قوای تازه آغاز کردم. واحدهای زیاد و فشارشان کمک بزرگی بود تا توجهم از اطرافم گرفته شود خوشبختانه این ترم با استاد فرهمند درس نداشتم و مامان به امید تماس مجدد خانم فرهمند بدون اینکه حتی نظر مرا بپرسد خواستگارهایم را که روز به روز بیشتر می شدند یکی پس از دیگری همان پشت تلفن جواب می کرد.
لااقل تا خانم فرهمند تماس نگیرد راحت بودم و حوصله بحث با مامان را در این رابطه نداشتم.
سعی می کردم استاد فرهمند را نبینم ولی هر بار اتفاقی پیش می آمد و با او روبه رو می شدم لبخند و نگاه مالکیتش تا چند روز اعصابم را به هم می ریخت. با این وجود به همین آرامش نسبی هم قانع بودم.
خانم دکتر هنوز هم اصرار داشت که موضوع را یا با معین و یا با خانواده ام مطرح کنم و من مصرانه به همین آرامش قبل از طوفان قانع بودم.
دوماه که از ترم آخرم گذشته بود خانم دکتر زمزمه هایی برای دادن یک خبر خوش و غیر منتظرانه برای پایان ترم و پایان این مقطع از تحصیلم می


مطالب مشابه :


رمان غریب اشنای من 12 و اخررررررر

رمــــان ♥ - رمان غریب اشنای من میخوای رمان و تماس قطع شدو من به آرامش رسیده بودم




رمان ساحل ارامش 18

رمان ساحل ارامش 18 - میخوای رمان بخونی؟ - در شهری غریب، با دلی تنگ، از طرف عزیزی که مطمئن




رمان ساحل ارامش 10

رمــــانرمان ساحل ارامش 10 - میخوای رمان - آخه من بچه دار شدم اونجا هم غریب بودم کسی




رمان ساحل ارامش 15

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 15 گرفتم دلهره ام فرونشست چونکه سوالها برایم غریب و ناآشنا




رمان ساحل ارامش 17

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 17 هر دو مشهدی بودند و در این شهر غریب و خیلی اظهار خوشحالی




برچسب :