روزای بارونی70

نیما و طرلان به همراه نیاوش از روی آتیش پریدن ... دنبال اونا آتوسا و مانی در حالی که یکیشون دست درسا رو گرفته بود و اون یکی دست آترین رو پریدن ... توسکا و آرشاویر ترجیح می دادن تماشا کنن چون لباس توسکا دنباله خیلی بلندی داشت و هیچ کاریش نمی شد کرد، آرشاویر هم حاضر نبود حتی یه لحظه تنهاش بذاره ... همه یکی یکی جلو می اومدن و یه بار هم که شده بود از روی آتیش می پریدن ... زوج های جوون وقتی از روی هفتمین آتیش می پریدن هیجان زده همو بغل می کردن و خوشحالیشون رو با هم قسمت می کردن ... اون وسط تنها کسی که دلش خون بود ترسا بود ... تنها ایستاده بود روی پله و زل زده بود به آرتان که درست دو پله پایین تر ازش ایستاده بود و به آتیش بازی بقیه نگاه می کرد ... همون موقع یکی از پسره ها شروع کرد به روشن کردن های آبشار های رنگی ... می رفتن توی آسمون ... می ترکیدن و هر بار آسمون رو به یه رنگی در می آوردن ... صورت آرتان هم هر بار یه رنگی می شد و از نظر ترسا جذابیتش رو بیشتر به رخ می کشید ... اون قیافه در هم ... اون اخمای گره خورده ... اون فک مستطیلی فشرده شده ... چقدر هوس اینو داشت که با آرتان از روی آتیش بپره ... که بعد بی توجه به جمعیت توی بغلش فرو بره و خودشو لوس کنه ... اما آرتانش عوض شده بود ... خودش رو کنار می کشید ... نمیخواست با اون باشه و این داشت ترسا رو می کشت ... .با صدای جیغی کنار گوشش و کشیده شدن دستش به خودش اومد ...
- بیا ببینم خاله پیرزن! وایسادی یه گوشه !
ترسا با دیدن تانیا نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ول کن تانیا ...
- چشــــــــــم! می خوایم بریم از روی آتیش بپریم ... آرتان که بخاری ازش بلند نمی شه ...
ترسا بی اراده چرخید و به آرتان نگاه کرد ... ولی آرتان بی توجه به ترسا مشغول تکوندن لباس آترین بود که خاکی شده بود ... باز تو گلوی ترسا بغض گره خورد ... مجبوری با تانیا همراه شد ... تانیا هم از اول جشن حضور داشت اما بیشتر ترجیح می داد کنار نیلی جون و پدر جون بمونه ... با لباس کوتاهی هم که تنش کرده بود پریدن از روی آتیش براش چندان سخت نبود ... به خصوص که کفشای پاشنه بلندش رو هم با یه جفت کفش عروسک نارنجی همرنگ لباسش عوض کرده بود... ترسا نگاهی به تورهای پایین لباسش کرد ... یه کم جمعشون کرد بالا ... مشکلی با کفشاش نداشت ... اینقدر با کفش پاشنه بلند راه رفته بود که حالا هم یم تونست خیلی راحت از روی آتیش باهاشون بپره ... دوباره چرخید سمت آرتان ... آرتان آترین رو بغل کرده و مشغول حرف زدن باهاش بود ... شاید اصلا نفهمیده بود ترسا نیست! بغضش رو قورت داد و دست توی دست تانیا که هیجان زده جیغ می کشید مشغول پریدن شد ... چقدر دوست داشت جای دستای تانیا دستای آرتان دور مچش حلقه می شد ... که اون نگهش می داشت ... اون هواشو داشت ... آرتانش رو می خواست ... کم مونده بود سرش رو بگیره رو به آسمون و داد بزنه خـــــــــدا آرتانمو پس بده! از روی هفتمین آتیش که پرید یهو سرش گیج رفت ... همون لحظه تانیا هم دستش رو ول کرد و مشغول بالا پایین پریدن شد ... سعی کرد با دستش لباس تانیا رو چنگ بزنه که نیفته ولی نتونست و یه دفعه ولو شد روی زمین ... زانوش سوخت اما بی توجه فقط چشماشو بست و روی هم فشار داد ... صدای جیغ تانیا رو شنید ...
- ترسا ... ترسا جونم چی شدی؟!! پاشو ببینم ...
دستای ظریف تانیا سعی داشتن ترسا رو بلند کنن ... اما توانش رو نداشت ... کسی متوجهشون نشده بود ، تانیا خواست بچرخه و آرتان رو صدا کنه که متوجه شد داره به سرعت می دوه به سمتشون ... تانیا سریع زانو زد کنار ترسا و گفت:
- ووی ترسا! پاشو جون هر کی دوست داره الان آرتان منو می خوره ...
و همونم شد چون صدای داد آرتان بلند شد:
- تانیای دست و پا چلفتی!!! خوبه بهت گفتم مراقبش باش ...
بعد محکم تانیا رو کنار زد و کنار ترسا نشست روی زمین و صداش کرد:
- ترسا خوبی؟! چرا چشماتو بستی؟! پات پیچ خورد ...
ترسا از شنیدن صدای آرتان چشماشو باز کرد ... سرگیجه اش یه کم بهتر شده بود ... اخم ظریفی کرد و گفت:
- مگه برات مهمه؟!
آرتان بدتر از ترسا اخم کرد و گفت:
- الان وقت این حرفا نیست ... چی شد افتادی؟!
ترسا سرش و چسبید و گفت:
- سرم گیج رفت ...
آرتان اشاره ای به تانیا کرد و گفت:
- بگیر زیر بازوش رو ... باید بشینه یه جا ...
ترسا بیشتر وزنش رو انداخت روی دست آرتان و از جا بلند شد ... حی می کرد بدنش بی حاله ... همین که نشست روی صندلی صدای آرتان بلند شد:
- تانی بشین کنارش تا من برم شربت قند بیارم براش ... وای به حالت اگه جم بخوری!
و تانیا غر زد:
- ای بابا! خوب دیگه ... توام غذا بهت نرسیده هی می خوای منو بخوریا!
ترسا خنده اش گرفت و آرتان رفت ... همین که رفت تانیا با هیجان نشست کنار ترسا و گفت:
- این هنوز داره واسه تو طاقچه بالا می ذاره خبرش؟!
ترسا سعی کرد نشون نده چقدر داغونه و گفت:
- آرتانه دیگه!


مطالب مشابه :


دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر




دانلود رمان شکیبا باش

334 - رمان سرگیجه های تنهایی 464 - رمان دیوونگی های من و




روزای بارونی70

رمان های موجود در وب: رمان حصار تنهایی من. سرگیجه اش یه کم بهتر شده بود




رمان دختر شمالی

رمـــــان هـایـــ سرگیجه ی شدید وسیاه شدن همه بود وبا محبت به من




رمان قلب های بی اراده

رمان ♥ - رمان قلب های بی نازنین احساس سرگیجه و تهوع می کرد، مثل من تو تنهایی اینو یاد




به قلب من نگاه کن 4

به قلب من نگاه کن 4 - میخوای رمان بخونی؟ سایر قسمت های این رمان رمان حصار تنهایی من




رمان قلب های بی اراده

رمان ♥ - رمان قلب های بی اراده رمان حصار تنهایی من. حالت سرگیجه و تهوع.




برچسب :