رمان توسکا-9-


*
مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد آرشاویر هم با مهربانی جوابشو داد و رفتیم تو ... اول یه جاده شنی بود که وقتی تا تهش می رفتی می رسیدی به یه محوطه گرد که دور تا دورش اتاقک اتاقک بود و داخل اتاقک ها تخت گذاشته بودن ... وسط اون محوطه گرد استخر کوچیکی بود که داخلش چند تا قوی سفید خوشگل شنا می کردن ... چراغ های پایه بلند و کوتاه هم با نورهای خوش رنگشان به زیبایی محیط افزوده بودن ... اومدم برم به اون سمت که آرشاویر گفت:
- از این طرف لطفاً ...
برگشتم دیدم به مسیر فرعی باریکی اشاره می کنه که سمت راستمون قرار داره ... چرخیدم به اون سمت ... چه جاده خوشگلی بود!!!! اطرافش را درخت های بید مجنون احاطه کرده بودن ... برگهای درخت طوری در هم تنیده شده بودن که سقفی بالای سرمون درست کرده بودن ... پایین تر و نزدیک زمین بوته های گل به چشم می خوردن و چراغ های پایه کوتاه با نور صورتی کمرنگ ... اینقدر فضا رویایی و خوشبو بود که بی اراده چشمانم را بستم و همراه با نفس عمیقی زمزمه وار گفتم:
- چقدر قشنگ و رویایی!
پشت سرم زمزمه وار گفت:
- درست مثل تو ...
خودمو زدم به نشنیدن ... شایدم هم اشتباه شنیدم ... جاده باریک چند تا پیچ خورد تا رسید به محوطه بسته و گردی که به بهشت گفته بود زکی! دستم را جلوی دهنم گرفتم و جلوی جیغ زدنم رو گرفتم ... دور تا دور اونجا به جای درخت بید مجنون درخت گل بود ... و آسمان پر ستاره درست بالای سرمون قرار داشت ... برکه کوچیکی وسطش قرار داشت و روی آب زلال و خوش رنگش دو تا نیلوفر آبی ... میز گردی کنار برکه بود همراه با دو صندلی ... چراغ های ریز کوچکی اطراف برکه و در بین شاخه های درختان قرار داشت و فضا را روشن می کرد. زیباتر از همه ماه توی آسمون بود که درست بالای سرمون قرار داشت ... آرشاویر که محو حرکات من بود یکی از صندلی ها رو عقب کشید و گفت:
- بفرمایید لطفاً ...
بی اختیار نشستم و محو اطرافم شدم ... همان لحظه دو نفر با لباس فرم به ما نزدیک شدن و تعظیمی کردند. آرشاویر منو را از یکی از اونها گرفت و داد دست من و گفت:
- هر چی دوست داری سفارش بده ...
نمی دونم چرا دیگه نمی تونستم باهاش با تندی برخورد کنم. لبخندی زدم و گفتم:
- فکر می کنی با این همه شوکی که به من وارد کردی دیگه اشتهایی هم برام باقی مونده ...
اونم لبخند زد و گفت:
- پس دلیلی بی اشتهایی من هم توی این روزا شوکیه که تو بهم وارد کردی ...
با تعجب گفتم:
- من؟! شوک؟!
با همون لبخند جذابش گفت:
- سفارش بده ...
منو رو باز کردم ... انواع اقسام غذاها توش بود ... ترجیح دادم میگو پفکی سفارش بدم ... خیلی هوس کرده بودم ... آشاویر هم به تبعیت از من میگو پفکی سفارش داد و منو رو برگردوند ... آن دو نفر دوباره تعظیمی کردن و رفتن ... معلوم نیست چرا دوتایی اومدن خب منو رو یه نفرشون هم می تونست بیاره دیگه ... خیره شدم توی چشمای سیاهش و گفتم:
- اینجا کجاست آقای پارسیان؟
با جدیت گفت:
- اولا آقای پارسیان نه و آرشاویر ... دوما اینجا هم یه گوشه از زمینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شاید ... راستی ... آرشاویر یعنی چه؟
لبخند صورتشو مهربون تر کرد و گفت:
- می دونی تو چندمین نفری هستی که اینو ازم می پرسه؟! اما برعکس بقیه دوست دارم جواب تورو بدم ...
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نخواستی هم نده ...
زیر لب گفت:
- سرتق ...
خنده ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و آرشاویر گفت:
- آرشاویر یعنی مرد مقدس ... اسم چهارمین پادشاه اشکانی هم هست ...
خوشم اومد ... حداقل مثل اسم من معنیش اجق وجق نیست ... ادامه داد:
- این اسم رو پدرم برام انتخاب کرد ... اسم خواهرم هم آرشینه ... اسم یکی از شاهدخت های هخامنشی ... پدرم کلا از اسم های عربی فراریه ...
چه جالب! عین بابای من ... یه لحظه به خودم اومدم دیدم هنوز هیچی در مورد حرفاش نگفته ... دوباره توی قالب خشک خودم فرو رفتم و گفتم:
- نگفتی از جون من چی می خوای ؟
همان لحظه مردی با چرخی که غذاهایمان را حمل می کرد به ما نزدیک شد ... آرشاویر با اشاره سر به مرد اجازه داد غذاها رو روی میز بچینه و سپس رو به من گفت:
- بعد از غذا در موردش صحبت می کنیم ...
گارسون غذاها رو با سلیقه روی میز چید و بعد از گرفتن انعامش تنهایمان گذاشت ... اینقدر غذاها اشتها برانگیز بودن که خودمم ترجیح دادم بعد از خوردن غذا حرف بزنیم ... طعمش هم مثل قیافه اش فوق العاده بود ... باید ادرس اونجا رو ازش می گرفتم و بعدا خودم با مامان بابا می یومدم ... غذاش معرکه بود ... محیطش هم که خیلی خیلی شاعرانه و خوشگل بود ... هر چند که نمی دونستم فقط اینجایی که ما اومدیم اینجوریه یا بازم قسمتای این شکلی داره ... در سکوت غذامون رو خوردیم ... بعد از اینکه تموم شد آرشاویر زنگی رو فشار داد و خیلی سریع دو نفر اومدن ... یه نفر چرخی رو که حاوی دسر بود رو حمل می کرد و اون یکی هم یه چرخ خالی آورده بود تا ظرفای خالی غذا رو جمع کنه ... دو سه دقیقه ای کارشون طول کشید ولی تا رفتن میز پر از دسر های رنگ و وارنگ خوشمزه شده بود ... سعی کردم نگامو ازشون بگیرم و گفتم:
- الان فقط می خوام حرفاتو بشنوم ...
آرشاویر دو فنجان قهوه ریخت و در حالی که یکی از اونا رو می ذاشت جلوی من گفت:
- باشه چشم ...
صاف نشست ... از جیب کتش پیپی در آورد و گفت:
- اجازه هست؟؟
بدم نمی یومد ... اصولا با دود میونه بدی نداشتم ... سرمو تکون دادم ... اول داخلش تنباکو ریخت ... بعد هم با فندکش روشنش کرد ... اولین پک رو که زد بوی گسش همه جا پخش شد ... بوی خوبی داشت ... منتظر نگاش کردم ... نفس عمقی کشید و گفت:
- اسمم آرشاویره پارسیانه ... می دونی ... ولی نمی دونم چقدر منو می شناسی ...
سریع گفتم:
- اصلا نمی شناسمت ...
لبخندی زد و گفت:
- یه کم عجیبه ... ولی خوبه ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چرا اسم تو با اسم این رستوران یکیه؟
سوالی بود که از همون لحظه ورود مثل موریانه داشت مغزم رو می جوید. پک محکمی به پیپش زد و در حالی که دودش رو فوت می کرد گفت:
- چون صاحب این رستوران منم ...
اولالا!!!! پس بگو!! طرف خر پوله! یعنی کل این باغ گنده مال خودشه؟! حتما دیگه ...

سکوتمو که دید ادامه داد:
- می گفتم ... من آرشاویر پارسیانم ... سی و یک سالمه ... فرزند ارشد خونواده ام هستم ... فوق لیسانس موسیقی دارم ... از دانشکده هنر ... شغلم هم ... خب هم این رستوران رو دارم ... هم معاون کارخونه پدرمم ... یه سری کار هم برای تفریح انجام می دم که مهم نیست ...
سکوت کرد و دوباره مشغول کشیدن پیپش شد ... اه لعنتی! چرا لال شد؟!!! یه کم که گذشت ادامه داد:
- این در مورد شغلم ... و اما در مورد اینکه چی از جون تو می خوام ...
دوباره سکوت ... یه پک محکم ...
- راستش من تو سینمای ایران فقط کارای کارگردانای خاص و بزرگ رو دنبال می کنم ... زیاد بازیگرا رو نمی شناسم ... جز اونایی که پیر این کار هستن ... خلاصه اینو بگم که زیاد با بازیگرای تازه کار آشنایی نداشتم ... تا اینکه ...
لال بشی من راحت بشم ... چرا سریالی حرف می زنی؟!
- ببین توسکا ... من دو سال ایتالیا بودم ... پیش آرشین خواهرم ... آرشین اونجا درس می خونه ... الان دانشجوی دکتراست ... ولی من برای کارم رفتم ... توی اون مدت با دخترای ایتالیایی زیادی دوست بودم ... دوست که می گم نه به معنی دوست دختری که توی ایران مرسومه بلکه به عنوان یه دوستی ساده و معمولی عین دو تا هم جنس ... متوجهی؟!
سرمو تکون دادم ... ادامه داد:
- با یکی از این دخترا به اسم گراتزیا رابطه ام صمیمی تر از بقیه شد و کم کم تبدیل شد به دوست داشتن ... ولی قسم می خورم که عشق نبود ... اما ...
کم کم پکاش محکم تر می شدن ... دستشم مشت کرده بود ...
- اما ... خب نشد ... نشد که باهاش ازدواج کنم ... اومدم ایران ... نمی خواستم دیگه رم بمونم ... بعد از برگشتنم دنیای بدی داشتم ... هیچ جذابیتی برام نداشت ... تا اینکه یکی از دوستام نمایشگاه نقاشی زد ... کارش مینیاتور بود ... برای تنوع رفتم ... اما ... اون نمایشگاه منو زیر و رو کرد .... تازه فهمیدم که چقدر عاشق چهره های شرقی هستم ... چشمای کشیده مشکی ... موهای فر درشت ... ابروهای کمونی ... پوست گندمگون ... اونجا بود که یه حسی بهم گفت یه نیمه گمشده دارم ... نیمه گمشده ای که باید بگردم و پیداش کنم ... اما ... هیچکس نیمه من نبود ... خیلی چهره های این سبکی دیدم اما اونی که من می خواستم نبود ... دلمو نمی لرزوند ... تا اینکه ...
باز سکوت ... و بازهم یک پک محکم ...
- اون شب که اومدم وسط صحنه فیلمبرداری رو یادته؟
اینقدر محو حرفاش شده بودم که فقط سرمو تکون دادم ... گفت:
- ساعت یازده شب بود که داشتم می رفتم خونه ... خسته و داغون بودم ... رفتم دم دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم قبل از خوابم بخونم ... داشتم روزنامه ها رو نگاه می کردم که یهو روی جلد یکی از مجله ها چهره تورو دیدم ... با گریم همین فیلمی که داری توش بازی می کنی ... یه زن اصیل پهلوی ... نمی دونم چقدر وقت مجله توی دستم بود و من خشک شده بودم ... فقط وقتی به خودم اومدم که صاحب دکه داشت می بست که بره ... پول مجله رو دادم ... پریدم تو ماشین و شروع کردم به ورق زدن مجله تا رسیدم به صفحه مربوط به تو ... یه بازیگر نو ظهور ... گمشده من ... اصلا نمی دونم اون دیوونه بازی ها رو چطور در آوردم ولی تا اومدم آدرس لوکیشنتون رو پیدا کنم ساعت شد یک و نیم ... خودمو رسوندم اونجا ... وقتی نگهبان گفت اجازه ورود ندارم ...
آهی کشید ... پیپش رو خاموش کرد ... زل زد توی چشمام و گفت:
- بقیه اشو می دونی ...
نفس توی سینه ام گره خورده بود ... هر دو سکوت کرده بودیم ... دسته کیفمو اینقدر توی دستم فشار داده بودم که داشت له می شد ... منظورش از این حرفا این بود که ... نه خدای من! چرا من؟! چی بگم بهش؟ چند دقیقه نفس گیر طی شد تا بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
- همه اینا رو گفتین جز اینکه ... چی از جون من می خواین؟
نگام کرد ... گاز کوچیکی از لبش گرفت و گفت:
- می خوام... بذاری توی زندگیت باشم ... همین!
دیگه به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم ... با تته پته گفتم:
- منظورت چیه؟
با تردید دستشو آورد جلو ... آروم آروم دستشو روی میز کشید تا رسید به دست من ... قدرت نداشتم دستمو بکشم عقب ... دست کوچولومو توی دست بزرگ و مردونه اش گرفت ... حرارت بدنش مثل خودم بود ... یخ زده بود انگار ... ولی کم کم هر دو داغ شدیم ... من چه مرگم شده؟!!!! آب دهنشو قورت داد و گفت:
- ببین توسکا ... مامانم رفته ایتالیا پیش آرشین ... دو سال بیشتر از درسش نمونده ... مامان رفته که این دوسالو پیشش باشه ... بابا هم قراره هر سه ماه یک بار بره یک هفته بمونه و برگرده ... مامان دو ماهه که رفته ... می خوام اجازه بدی توی این دو سال ... بیشتر همو بشناسیم ...
دستمو از دستش کشیدم بیرون و با عصبانیت گفتم:
- پس بفرمایید می خواین من مامانتون باشم
دوباره دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- باورت می شه اگه بگم من آرامشم کنار تو بیشتر از زمانیه که کنار مادرم هستم؟
هنگ کردم ... این یعنی چی؟ یعنی اینقدر الکی عاشق شده؟ صدام شبیه ناله از گلوم خارج شد:
- آرشاویر ... من نمی فهمم ... تو قصدت چیه؟!!!
با لذت چشماشو بست ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- دوباره بگو ... نشنیدم ...
با کلافگی بدون توجه به منظورش گفتم:
- من نمی فهمم قصدت چیه!
چشماشو باز کرد و با اخم و دلخوری گفت:
- خیلی بی انصافی!
با تعجب گفتم:
- چرا؟
مثل پسر کوچولوهای تخس گفت:
- چون من می خواستم دوباره اسممو صدا بزنی ... نمی دونی چه لذتی برام داشت!
بی اراده لبخند زدم ... بدون اینکه بدونم چرا این پسر داشت خودشو توی دلم جا می کرد ...

پس از چند لحظه سکوت گفت:
- می خوام این دو سال مثل نامزدی پنهان باشه برای من و تو ... وقتی که مامان و آرشین اومدن رسما ازت خواستگاری می کنم ...
با حیرت گفتم:
- می فهمی چی می گی!؟!!!
با اخم گفت:
- حرف بدی زدم؟!
- فهمیده بودم عجولی ... ولی نه تا این حد!!!!
لبخندی زد و گفت:
- نه من عجول نیستم ... وگرنه می گفتم همین فردا باید با من ازدواج کنی ...
نتونستم جلوی خنده مو بگیرم ... غش غش خندیدم ... چرا این پسر اینجوری بود؟!!!چهار روزه وارد زندگی من شده شایدم کمتر ... داره ازم خواستگاری می کنه! با این صمیمیت دم از عشق می زنه ... آرشاویر مشتاقانه نگاهم می کرد ... زمزمه وار با صدای آهسته طوری که من نشنوم گفت:
- قربون خنده هات برم الهی ...
ولی من شنیدم و گونه هام ارغوانی شد ... آرشاویر دستم رو به نرمی به لبش نزدیک کرد که سریع دستمو عقب کشیدم و از جا بلند شدم ... اونم از جا پرید و گفت:
- ببخشید ... ببخشید ... باور کن دست خودم نبود ...
با خشم نگاش کردم و گفتم:
- بهت خندیدم پرو نشو ...
با آرامش گفت:
- عذر خواهی کردم ...
آرامشش به منم منتقل شد. دوباره نشستم سر جام ... اونم نشست ... به نرمی گفت:
- این مهلتو به خودم و خودت بده ...
همه مدل خواستگاری دیده بودم الا این مدلی ... ولی چرا ناراحت نبودم؟! چرا یکی نمی زدم زیر گوشش و برم؟ چرا دوست داشتم بشینم ... چرا چشمای این پسر دیوونه ام می کرد؟!! چرا با همه فرق داشت برام؟ زمزمه وار گفت:
- عشق تو یه نگاهو قبول داری؟!
قبول داشتم؟! نمی دونم! ادامه داد:
- بدجور دچارش شدم توسکا ...
چرا دوست داشتم بغلش کنم؟! اهههههه ... سرمو محکم تکون دادم تا اون افکار شیطانی از ذهنم بریزه بیرون ... نفسمو با صدا دادم بیرونو و با بدجنسی گفتم:
- ازکجا می دونی که من نامزد ندارم؟!
صاف نشست سر جاش ... رنگش روشن تر شده بود ... پوست سفیدش دیگه مهتابی مهتابی شده بود ... لبخند از لبش فرار کرد و با صدایی که به سختی شنیدم گفت:
- داری؟!
بیچاره اینقدر هول هولی افتاده دنبال من که یه تحقیق نکرده ببینه چی به چیه؟! کاش خنده ام نگرفته بود تا بیشتر اذیتش می کردم ... خندیدم و گفتم:
- نه ...
نفسش رو با صدا از سینه بیرون فرستاد و گفت:
- بدجنس!
نفسش حس خوبی بهم داد ... آرامشی که اون با این نفس پیدا کرد دوباره به من منتقل شد ... نمی دونم چرا داشتم به همین راحتی بهش اعتماد می کردم ... آرشاویر با عجز گفت:
- این مهلت رو به من می دی؟
بالاخره ذهنم به کار افتاد و گفتم:
- از کجا بدونم راست می گی؟ اگه بعد از دو سال غیبت زد چی؟
چشمان درشتش از خشم درخشید و گفت:
- بیا برو در موردم تحقیق کن بیبین آیا تا به حال یه دختر وارد زندگیم شده که بخوام اغفالش کنم؟ من اینقدر درگیر کار بودم که وقت این کارا رو نداشتم ... البته به تو حق می دم که اعتماد نکنی ... تو یه بازیگر معروفی شاید خیلی ها تا به حال به خاطرت نقشه کشیده باشن ولی قسم می خورم که من جزوشون نیستم من تازه می خوام برات تکیه گاهی باشم که کسی نتونه به روح لطیفت ضربه ای وارد کنه ...
از جا بلند شدم ... حق با اون بود ... باید تحقیق می کردم ... بی اراده گفتم:
- باید فکر کنم ...
برای خودمم عجیب بود ... کم پیش می یومد در مورد خواستگاری بخوام فکر کنم ...
- تا کی؟
- خبرت می کنم ... زمانشو خودمم نمی دونم ...
دیگه چیزی نگفت ... هر دو از راه باریکه گذشتیم و از در بزرگ باغ خارج شدیم ... در ماشین رو برام بازکرد و من سوار شدم در طول راه هیچ کدوم سکوت رو نشکستیم ... ساعت یازده بود که من رو جلوی خونه پیاده کرد ... شمارشو گرفتم که باهاش تماس بگیرم و بعد از یه خداحافظی معمولی رفتم توی خونه ...


تا خود صبح این دنده اون دنده شدم ... درک آرشاویر برام سخت بود ... توی این مدت خواستگار کم نداشتم اما هیچ کس برام مهم نبود ... خواستگارهای زیباتر ... پولدارتر ... و خیلی ترهای دیگه نسبت به آرشاویر ... اما هیچ کدوم حتی برای لحظه ای ذهن منو در گیر خودشون نکردن ... نمی دونستم باید با بابا در مورد آرشاویر صحبت کنم یا نه ... اما ... شاید اینجوری بی حرمتی به بابا بود ... باید به آرشاویر می گفتم به باباش بگه که بابا حرف بزنه ... بعدا نظر بابا رو می پرسیدم و خودم روش فکر می کردم ... آره اینجوری بهتره ... دوباره صدای درونم بلند شد:
- به به پس معلومه اینبار قصد نداری جواب منفی بدیا ... وگرنه مثل خیلی های دیگه بدون اینکه به بابات بگی خودت ردش می کردی ...
- خب ... خب ... موقعیتش خوبه ...
- تو غلط کردی ... مگه موقعیت شهریار بده؟
- شهریار که از من خواستگاری نکرده ...
- فکر کن همین فردا ازت خواستگاری کنه ... به بابات می گی؟!
- ای بابا چه گیری دادیا ... حالا بعد از عمری من از یکی خوشم اومد ...
- پس اعتراف می کنی؟!
آیا حقیقت داشت؟ جدی من از آرشاویر خوشم اومده بود؟ اینقدر این دنده اون دنده شدم تا دم صبح خوابم برد ... ساعت هشت با صدای زنگ گوشی بیدار شدم ... تند تند آماده شدم و زدم از خونه بیرون ... امروز تا غروب فیلمبرداری داشتیم ... بدی این فیلم این بود که همزمان با فیلمبرداری روی آنتن می رفت و برای همین هم کار رو خیلی فشرده کرده بود ... خیلی هم برای بیرون رفتن از خونه مشکل پیدا کرده بودم چون سریاله عجیب گرفته بود و حسابی بیشتر از قبل معروف شده بودم دیگه کمتر کسی بود که منو نشناسه... شیشه های ماشینمو دودی کرده بودم که راحت تر باشم ... چون اگه می خواستم تموم طول راه جواب طرفدارامو بدم هیچ وقت به فیلمبرداری نمی رسیدم ... توی راه چند بار پشت سرمو نگاه کردم خبری از آرشاویر نبود ... پیدا بود بهم مهلت داده که خوب فکر کنم ... نباید از روی احساس تصمیم می گرفتم ... با وجود ذهن مشغولم اون روز کار خوب تموم شد ... هوا داشت تاریک می شد که لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت خونه ... توی راه یه دفعه متوجه آرشاویر شدم که دنبالم می یاد ... زدم کنار ... الان بهترین فرصت بود ... اونم پشت سرم ایستاد ... قبل از اینکه پیاده بشه رفتم نشستم کنارش ... لبخندی زد و گفت:
- سلام ... خسته نباشی ...
- سلام ممنون ... می تونم بپرسم چرا مثل سایه دنبال منی؟ اصلا از کجا ساعت کاری منو می دونی؟
با همون لبخندش گفت:
- بالاخره منم یه جاهایی آشنا دارم که بهم ساعتا رو گزارش کنه ... و اینکه چرا دنبالتم سوالیه که باید از دلم بپرسی ...
- آخه مگه تو کار و زندگی نداری؟
با دستش روی فرمون ضرب گرفت و گفت:
- چرا ... زیاد هم کار دارم ... اما هر چی به خودم می یام می بینم اینجام ... شاید ... شاید زیادی نگرانتم ...
- نگران من؟!
- اوهوم .... مطمئنم خیلی های دیگه مثل من ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خیلی خب کاری به این حرفا ندارم می خواستم راجع به پیشنهادت صحبت کنم ...
مشتاقانه نگام کرد ولی ته نگاهش می شد نگرانی رو حس کرد ... گفتم:
- بهتره بدونی که من بدون اجازه بابام آب هم نمی خورم ...
با جدیت گفت:
- خب ؟
- خب به جمالتون ... باید با بابام صحبت کنی ... اگه بابا تایید کرد من روش فکر می کنم ...
- بهترین کار رو می کنی ... این چند وقته که پدرت رو دیدم متوجه عشق زیادش نسبت به تو شدم ... تو یا باید تک فرزند باشی .... یا یکی یه دونه ... یا ته تغاری ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- یعنی بچه اگه بچه وسط باشه یا چه می دونم خواهر برادرای زیادی داشته باشه واسه پدر مادرش عزیز نیست؟
- چرا ... معلومه که هست ... اما من هنوزم معتقدم که تو یکی از اون سه گزینه هستی ....
- تو هیچی در مورد من نمی دونی ... حتی نمی دونستی من نامزد یا شوهر دارم یا نه ... چطور عاشق من شدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- این سوالیه که هر شب دارم از خودم می پرسم ... من با این سنم ... درست عین یه پسر بچه هجده ساله عاشق عکس روی مجله یه هنر پیشه شدم و اتاقمو با عکساش پر کردم ...
با تعجب گفتم:
- جدی اینکارو کردی؟
سرشو تکون داد و خندید ... خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
- خیلی ببخشید ولی فکر کنم مشکل داری تو ...
آهی کشید و گفت:
- شاید ... باید از قلبم بپرسی که مشکل از کجاست ...
چقدر حرفاشو دوست داشتم ... سکوت کردم ... یه دفعه گفت:
- گفتی باید با بابات صحبت کنم ... می شه آدرس محل کارشو بهم بدی ...
- اینم یه چیز دیگه که خبر نداری ... بابای من بازنشسته است و اکثرا تو خونه است ...
بدون اینکه تغییری توی چهره اش ایجاد بشه گفت:
- خیلی خب ... پس یه شماره تماس ازشون بهم بده ...
شماره موبایل بابا رو گفتم و اون تند تند زد توی گوشیش ... برام خیلی عجیب بود که با وجود ثروتی که داره دست گذاشته روی من که یه دختر معمولی هستم ... حالا درسته که آینده روشنی در انتظارمه و یه حساب چند میلیونی هم دارم ولی بازم یه ثروتمند اصیل و استخوان دار مثل خودش نیستم ... یه تازه به دوران رسیده .... صداش زنجیر افکارمو پاره کرد:
- به بابام می گم که با پدرت تماس بگیره ... اگه خودم زنگ بزنم یه جورایی بی حرمتیه هم به تو ... هم به شخص پدرت ...
مات موندم .... عقیده اش عین خودم بود ... پیدا بود احترام سرش می شه ... بی اراده لبخند زدم و گفتم:
- خداحافظ ...
دستم رو بردم سمت دستگیره در که صدام کرد :
- توسکا ...
برگشتم ...
- چند درصد می تونم امید داشته باشم ...
- هیچی نمی تونم بگم ...
- دلمو خوش کنم یا نه آخه ...
بچه پرو! از عمد برای اینکه لجشو در بیارم گفتم:
- نه زیاد ...
بعدم موزیانه خندیدم و پیاده شدم ... سوار ماشین شدم و راه افتادم ... ولی آرشاویر دیگه دنبالم نبود ...


فردای اون روز بازم وقتی از سر فیلمبرداری بر می گشتم آرشاویر دنبالم بود ... جلوی در خونه که رسیدم چراغ زد و رفت ... یه جورایی با وجودش احساس حمایت و امنیت بهم دست می داد ... هیچ وقت تا حالا نشده بود که شهریار نگرانم بشه و دنبالم بیاد ... حتی وقتایی که ساعت سه و چهار می خواستم برگردم فقط می گفت مواظب خودت باش اما هیچ وقت ساپورتم نکرد ... ماشینو جلوی در خونه پارک کردم تا بابا بیارتش تو و خودم وارد خونه شدم ... مامان با دیدنم اومد جلو و چند بار محکم گونه امو بوسید و گفت:
- بشین تا برات یه چایی بیارم خستگیت در بره مامان ...
با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم:
- چشم ... مرسی ...
بابا هم روزنامه اشو گذاشت روی میز عینکشم گذاشت روش و با لبخند گفت:
- لباساتو عوض کن بیا بشین پیش خودم بابا ...
رفتم توی اتاقم ... رفتارشون عجیب بود ... درست مثل وقتایی که خواستگار قرار بود باید ... چشمای مامان از زور خوشی برق می زد و بابا با مهر و اندکی نگرانی نگام می کرد ... خواستگار؟!! یعنی آرشاویر؟! سریع لباس عوض کردم و رفتم خودمو انداختم کنار بابا ... بابا دست انداختم دور شونه ام پیشونیمو بوسید و گفت:
- خسته نباشی بابا جون ...
- سلامت باشی بابا جونم ...
همون موقع مامان با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- باید برات اسفند دود کنم مادر ... ماشالله هر شب که تو تلویزیون می بینمت خودم برات ضعف می کنم می ترسم چشمت بزنم ...
وا! این مامان بود که تا جایی که می تونست سعی می کرد سریال منو نبینه ؟! البته بابا همه اشو می دید ولی مامان بغض می کرد نمی تونست ببینه ... با تعجب نگاش کردم ... لبخندی بهم زد و نشست کنارم ... بابا گفت:
- کارا خوب پیش می ره دخترم؟
- آره شکر خدا ... هوا خوبه ما هم تند تند داریم می گیریم ... تا آخرای تیر ماه تموم می شه انشالله ... هرچند که پروسه اش تا آخر تابستون بود اما چون سریع گرفتیم زودتر تموم می شه ...
- خوب به سلامتی ... دیگه پیشنهاد نداشتی؟
- چرا اتفاقا شهریار یه دو تا کار بهم پیشنهاد کرده که بهش گفتم فعلا قبول نمی کنم ... می خوام فعلا همه هم و غمم رو بذارم روی این کار ... دوست ندارم ذهنم درگیر بشه ... حالا که فیلم اینقدر گل کرده باید بدون نقص درش بیارم ...
بابا چاییشو مزه کرد و گفت:
- آره بابا خوب می کنی ...
بعد از این حرف نفس عمیقی کشید ... مامان هی داشت به بابا با چشم و ابرو چیزی می گفت ... با تعجب گفتم:
- چیزی شده؟!
بابا لبخندی مهربان زد و گفت:
- خیره ...
- خوب خدا رو شکر ... حالا بگین ببینم چی شده ... کاملا مشخصه که یه اتفاقی افتاده ...
بابا قندی توی دهنش گذاشت یه قلپ از چاییشو خورد و گفت:
- امروز یه آقایی با هام تماس گرفت ...
توی دلم گفتم:
- ای آرشاویر عجووووووووول!
سرمو انداختم زیر و مشغول بازی با ریشه های لباسم شدم ... بابا ادامه داد:
- برای امر خیر ...
سعی کردم خودمو نبازم ... گفتم:
- می شناختینشون؟
- نه ... اما به نظر آدم محترمی می یومد ...
هیچی نگفتم ... شرم مانع می شد که حرفی بزنم ... خاک بر سرم که با وجود صمیمیت زیاد ولی بازم از بابا خجالت می کشیدم ... بابا هم منتظر حرف زدن من نبود ... خودش گفت:
- برای پس فردا شب بهشون وقت دادم که بیان آشنا بشیم ...
سرمو آوردم بالا ... بالاخره باید یه چیزی می گفتم ...
- آخه کی هستن؟ چی کاره ان؟ از کجا ما رو می شناختن؟
- تو رو که دیگه کل ایران می شناسن بابا ... اینا هم مثل بقیه ... اینکه کی هستن هم بعداً مشخص می شه چون شناختی روشون نداریم
- چرا به خونه زنگ نزدن؟
- می گفت خانومش خارج از کشوره ... برای همینم با خودم مستقیما تماس گرفتن
حالا انگار من خودم اینا رو نمی دونستم که داشتم نطق می کردم! منم بد مارموذ بودما! مامان سریع گفت:
- بابات می گه آدمای خوبین ... حالا بیان شاید شد ... هان؟
الهی بمیرم می ترسه الان بگم نه نمی خوام ... هرچند که من اگه خبر اومدن خواستگار رو از مامان یا بابا می شنیدم نه نمی اوردم چون دیگه کار از کار گذشته بود ولی قبل از اون هر کاری می کردم تا خبرش به گوش مامان بابا نرسه ... بعد از اون دیگه کاری نمی تونستم بکنم ... لبخندی به صورت مهربون مامان زدم و گفتم:
- ازم خسته شدی مامانی؟
مامان با نوک ناخنای کوتاهش گونه اشو چنگ زد و گفت:
- خدا مرگم بده ... من کی اینو گفتم؟ فقط میگم الان دیگه بیست و سه سالته ... وقتش شده که سامون بگیری مگه من و بابات تا کی می تونیم هواتو داشته باشیم؟ دختری ... سایه سر می خوای ... تکیه گاه می خوای ...
خودمو چسبوندم به بابا و گفتم:
- خدا سایه شما رو رو سرم حفظ کنه همیشه ...
بابا آروم مشغول نوازش موهام شد و مامان گفت:
- بالاخره که چی مادر؟!
- مامان من ... آخه کدوم مردی می تونه با من سر کنه؟ من اکثر شبا تا صبح نیستم ... روزا هم که خوابم ... کی می تونم به شوهرم برسم؟ کی می تونم به وضع خونه ام برسم؟
- خب مادر وقتی شوهر کردی که دیگه لازم نیست کار کنی ...
بابا نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه من بتونم اعتراض کنم گفت:
- به آقای پارسیان گفتم که دختر من شغلش ایجاب می کنه که مجرد بمونه ... گفت پسرم با علم به شغل دختر شما خواهانش شده و هیچ مشکلی با این مسئله نداره ...
خودم می دونستم ... همه چیز داشت به سمت مسیری می رفت که حتی فکرش هم نمی کردم ... چرا نمی تونستم بگم نه؟ چرا نمی تونستم زیر همه چی بزنم؟ چرا دهنم بسته شده بود؟ یعنی قسمتی که می گفتن همین بود؟!
*


مطالب مشابه :


رمان توسکا

وبلاگ اشعار کامل شاعران - رمان توسکا - اولین و بزرگترین وبلاگ دربرگیرنده اشعار کامل شاعران




رمان توسکا 8

رمان ♥ - رمان توسکا 8 تو همون حالت که کامل خم شده بود روی من زل زد توی چشمام و گفت:




رمان توسکا12

رمان ♥ - رمان رمان توسکا. منم یه کم براش توضیحات دادم تا کامل روشن بشه و قرار شد قرار




رمان توسکا-9-

رمان ♥ - رمان توسکا-9- مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و




رمان توسکا 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان رمان توسکا 2 - انواع رمان های یه آرایش کامل ولی




رمان توسکا(12)

رمان توسکا(12) منم یه کم براش توضیحات دادم تا کامل روشن بشه و قرار شد قرار بعدی توی یه کافی




رمان توسكا

رمـــــان هـایـــ ولی من دیگه اون توسکا نبودم حس می ماه کامل تو آسمون




رمان توسکا(3)

رمان توسکا(3) در ماشینو بست و دو تایی رفتیم به سمت در بزرگ باغ که کامل باز بود




برچسب :