رمان روزای بارونی4


توسکا در ماشین رو باز کرد و با دیدن دسته گل بزرگ روی صندلی هیجان زده گفت: - وای آرشاویر! چه خوشگله! مرسی ... آرشاویر سعی کرد لبخند بزنه: - قابل خانوم خوشگلمو نداره ... توسکا لبخندی زد و نشست روی صندلی. گل رو توی دستش فشرد و به فکر فرو رفت. ذهنش حسابی مشغول بود. آرشاویر گفت: - چیزی شده توسکا؟ توسکا لبخند زد و سعی کرد بحث رو بپیچونه، گفت: - نه عزیزم ، یه کم نگران جواب دکترم. آرشاویر که از موضوع ناراحتی خودش غافل شده بود با خونسردی گفت: - برای چی؟ نگرانی نداره! - آخه وقتی دکتر می گه یه آزمایش رو دوباره انجام بدین یعنی هر چی که توش دیده چیز خوبی نبوده. آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت: - من که اصلا نگران نیستم! مطمئنم همه چی درست و به جاست. - آرشاویر ، من مامانم مشکل رحم داشت. شاید بیماریش ارثی باشه. آرشاویر با اخم دست توسکا رو فشار داد و گفت: - تا حالا کسی بهت گفته به هر چیزی که فکر کنی همون اتفاق برات می افته؟ عزیزم ، من و تو حالا حالاها وقت داریم. فقط یک سال و نیم از ازدواجمون می گذره. توسکا آهی کشید و چیزی نگفت. حقیقت چیز دیگه ای بود. اون لحظه بیشتر از بچه دار شدن یا نشدن، نگران آرشاویر بود. منشی بهش گفته بود که آرشاویر تا دم اتاق تمرین اومده و بعد با یه حال عیجبی اونجا رو ترک کرده. مطمئن بود گپ زدن صمیمانه اونو با پرهام دیده. از آرشاویر تا حدودی مطمئن بود. خیلی وقت بود دیگه ازش عکس العمل های هیستریک ندیده بود. آرتان هم خیالش رو راحت کرده بود. اما بازم نمی خواست آرشاویر رو ناراحت کنه. چه بسا که اگه آرشاویر سالمِ سالم هم بود الان توسکا باید براش توضیح می داد. پس چند لحظه سکوت کرد تا حرفاشو تو ذهنش نظم ببخشه و بعد گفت: - راستی آرشاویر ... - جانم؟ - یه چیزی رو بهت نگفته بودم، جدیداً یه هنرجو به جمع هنرجوهام اضافه شده اسمش پرهامه ... دست راست آرشاویر دور فرمون فشرده شد و دست چپش رو قائم لب شیشه گذاشت و پنجه هاشو توی موهای سیاهش فرو کرد. توسکا در حالی که همه عکس العمل های آرشاویر رو زیر نظر داشت تند تند گفت: - خیلی پسر با استعداد و با اخلاقیه! از وقتی که اومده یه بمب انرژی آورده توی کلاس ... همه بچه ها با جدیت بیشتری کار می کنن. خیلی هم شوخ و بامزه است. جالبی شخصیتش اینه که براش هیچ فرقی نمی کنه نقش طنز بخواد بازی کنه یا احساسی و تراژدی ... همه رو به بهترین نحو اجرا می کنه. منم از همه بیشتر باهاش راحتم. آرشاویر که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت: - همه هنر جوهات تو رو به اسم کوچیک صدا می کنن؟ توسکا انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت: - خب ... آره ... من از همون اول از همه شون خواستم توسکا صدام کنن. آخه تفاوت سنی که با هم نداریم! دوست دارم جو صمیمی بینمون باشه. آرشاویر سکوت کرد. دلش می خواست به توسکا بگه که دوست نداره هیچ غریبه ای اسمشو صدا کنه. اونم با این لحن صمیمی. اما می ترسید. از اینکه باز توسکا سرد بشه و باز ولش کنه می ترسید. پس همه رو ریخت توی خودش. اما جمله بعدی توسکا آبی شد روی آتیش احساس و غیرتش ... - در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. نامزدش آناهیتاست. همون دختری که بهت گفتم خیلی نازه! ولی ضعیف تر از بقیه هنرجوهاست. یادته؟ از وقتی پرهام اومده اونم داره قوی تر عمل می کنه. آرشاویر نفس آسوده ای کشید، لبخندی از ته دل زد و گفت: - آره عزیزم ... گفته بودی ... توسکا که لبخندی آرشاویر رو دید خیالش راحت شد. اما یه دفعه گفت: - اِ آرشاویر مطبو رد کردی! آرشاویر هم یه دفعه به عقب چرخید و با دیدن مطب دکتر پشت سرشون نچی گفت و راهنما زد تا سر تقاطع دور بزنه ... *** مرجان کلیدشو از توی کیف رنگ و رو رفته مشکی رنگش که دیگه دودی شده بود کشید بیرون و در زهوار درفته سبز رنگ فلزی رو که رنگاش تیکه به تیکه ریخته بود و زیر رنگ های قهوه ای بهش دهن کجی می کردن رو باز کرد. مریم و مروارید توی حیاط کوچیک مشغول خاله بازی بودن ، دروازه های فوتبال میثم رو با فاصله جلوی هم قراره داده و روش یه چادر کشیده بودن و زیرش داشتن بازی می کردن. مریم سر حوض کوچیک گرد نشسته بود و مشغول آب برداشتن با ملاقه کوچکش بود. با دیدن مرجان سرشو بالا آورد و با هیجان گفت: - اِ سلام آجی ! خسته نباشی ... بعدش نیششو باز کرد و مرجان به خوبی تونست دندون های یکی در میونشو ببینه. خنده اش گرفت و گفت: - سلام به روی ماهت، سر حوض چی کار داری؟ مریم قابلمه مسی کوچیکشو بالا گرفت و گفت: - دارم آب می ریزم توش آشپزی کنم. چی برامون خریدی آجی؟ در همون حین سر مروارید از زیر چادر اومد بیرون و گفت: - سلام آجی مرجان ... مرجان در حالی که از توی کیفش دو تا پفک نمکی کوچیک رو بیرون می آورد جوابشو داد و گفت: - مگه شما درس و مشق ندارین؟ اینجا نشستین برای چی؟ مریم خودشو به مرجان رسوند و با هیجان پفک ها رو ازش گرفت و روی پنجه پا بلند شد تا بتونه گونه شو ببوسه. مرجان که قد بلندی داشت کمی خم شد و مریم محکم بوسش کرد. مرجان هم بوسیدش و گفت: - جواب منو ندادینا! مروارید که اومده بود بیرون تا سهم پفکش رو بگیره زودتر از مریم گفت: - مشخامونو نوشتیم آجی ، مامان اجازه داد بیایم بازی کنیم. - مشقاتونو هم که نوشته باشین بازم نباید بیاین تو حیاط! هوا سرد شده، دیگه که تابستون نیست. پاشین ببینم، پاشین بریم تو، میثم کجاست؟ اون دو تا در حالی که غر غر کنون وسایل بازیشون رو جمع می کردن شونه بالا انداختن. مرجان از پله های ایوون بالا رفت و در شیشه ای خونه رو باز کرد. موج هوای داغ توی صورتش خورد، همراه با بوی اسفندی که مامانش هر روز دود می کرد. نمی دونست برای چی مامانش اینقدر به اسفند اعتقاد داره! اصلا مگه اونا چیزی هم داشتن که بخواد چشم بخوره! پوزخندی زد، کفشای اسپرت نارنجی رنگش رو بدون اینکه بنداشونو باز کنه به زور از پاش کشید بیرون، انداخت همون جا جلوی در و بلند گفت: - مامان گلم کجاست؟! صدای مامانش از تنها اتاق خونه به گوش رسید: - اینجام مرجان جون ... سر جای همیشگی اش! مرجان رفت سمت اتاق و گفت: - سلام عرض شد خدمت بهترین مامان دنیا ... مامانش پهن زمین شده و مشغول گلدوزی و منجق دوزی روی یک لحاف ساتن شیری رنگ بود. سرشو آورد بالا، دستشو روی کمرش گذاشت، چهره اش کمی در هم شده بود و معلوم بود کمرش حسابی خسته و دردناک شده. گفت: - سلام به روی ماهت، خسته نباشی! مرجان کنار رخت خواب ها که تا نزدیک سقف چیده شده بودند و روشون یه ملافه سفید با گل های ریز صورتی کشیده شده بود نشست. تکیه شو زد به رخت خواب ها و بعد از اینکه چند بار جلو عقب شد و اطمینان پیدا کرد که رخت خواب ها نمی ریزن روی سرش خیالش راحت شد و گفت: - درمونده نباشی، فعلاً که شما خسته تری! تموم نشد این جهاز؟ - نه مامان! تازه عروس گفته رومیزی هاشم من باید براش ملیله دوزی کنم. - ای بابا! - مادر من چرا ناشکری می کنی؟ هر چی کار بیشتر باشه من راحت تر می تونم زندگیمونو بچرخونم. الان هم فقط باید بگیم شکر! مرجان با حرص گفت: - دِ هر چی بهت می گم بذار برم این مرتیکه رو شقه شقه اش کنم نمی ذاری! می گی خدا جوابشو می ده! همه ارث ما رو بالا کشید حالا تو می گی ... مامانش که خسته بود از اون بحثای همیشگی گفت: - مرجان جون، دیدی که خدا جوابشو داد! هر چند که من راضی نبودم داغ ببینه اما دیدی که پسر دوازده سالش از پشت بوم افتاد و به یه شب هم نکشید. من بهت می گم چوب خدا صدا نداره. - پسر اون برای ما ارث و میراث شد؟ مامان این مرتیکه شریک بابا بود. من مطمئنم بابا سهمشو به این نفروخته. - منم می دونم ... اما خواست خدا بود که ما خودمون از صفر شروع کنیم. مرجان آهی کشید و گفت: - حالا این خرج دانشگاه منم این وسط شده قوز بالاقوز! مامان به خدا من درس خوندم ، ولی چی کار کنم که دانشگاه دولتی همه اش ده دوازده نفر رو می گیره اونم وقتی چهار نفر با پارتی برن و چهار نفر هم صندلی بخرن دیگه چیزیش به امثال من نمی رسه. مامانش لبخندی زد و گفت: - تا الان که خدا بزرگ بوده و من تونستم شما رو تا اینجا برسونم. از این جا به بعدش هم می تونم. - ولی من تصمیم دارم برم سر کار ... - چه کاری آخه دخترم؟ تو که نصف وقتتو دانشگاهی، کی وقت می کنی بری سر کار ؟ کی وقت می کنی به درسات برسی؟ مرجان از جا بلند شد، مانتوی ساده خاکستری رنگش رو در آورد و آویزون چوب لباسی کنار اتاق کرد، در همون حالت گفت: - بالاخره یه کاریش می کنم. نمی شه که دست روی دست بذارم. مامانش می دونست عاقبت بحث با مرجان فقط کم آوردن خودشه. پس سکوت کرد. مرجان شلوار راحتی گل گلیشو پوشید و گفت: - چایی می خوری مامان؟ مامانش دوباره خم شد روی لحاف و گفت: - آره، ولی اینجا نیار یهو می ریزه روی لحاف این بنده خدا تازه کلی باید خسارت بدم. می یام بیرون. مرجان نگاهی پر از دلسوزی به مامانش انداخت و رفت بیرون که چایی بریزه. مریم و مروارید کنار هال نشسته بودن و داشتن در حین پفک خوردن بازیشونو ادامه می دادن. نگاشون کرد و گفت: - دخترا اگه توی ظرفاتون آب ریختین مواظب باشین برنگرده رو فرش ... شب می خوایم اینجا بخوابیم آب بریزه رو فرش بوی گربه مرده می گیره بیچاره مون می کنه تا صبح ... قبل از اینکه بچه ها بتونن جواب بدن، در باز شد و میثم اومد تو. مرجان با اخم نگاهش کرد و گفت: - کجا بودی میثم؟ میم که دو سال از مرجان کوچیک تر بود، اخماشو تو هم کرد و گفت: - باز تو آقا بالا سر من شدی؟ با دوستام رفته بودیم دختر بازی، تو رو سننه! مرجان لجش گرفت و با زبون تند و تیزش گفت: - دِ آخه بدبخت تو چی داری که بری دختر بازی؟! نه پول داری خرج دختره کنی، نه تیپ درست و حسابی داری که یارو دلش خوش باشه! میثم بی توجه به خواهرای کوچیک ترش گفت: - من می رینم تو قبر بابای اون دختری که بخواد واس پول با من رفیق بشه. بعدش هم هیچی که نداشته باشم یه شکل درست و درمون دارم که باعث می شه دخترا خودشون برام خرج هم بکنن. به کوری چشم بعضیا! مرجان پوزخندی بهش زد و گفت: - می بینم روزی رو که بیام از تو جوب جمعت کنم و داداش همین دخترا آش و لاشت کرده باشن. - گه خوردن، با تو با همدیگه! برو گمشو از جلو چشمام تو جز آینه دق برای من هیچی نیستی ... مامانشون از توی اون اتاق داد کشید: - میثم! با خواهرت درست حرف بزن! قبل از اینکه میثم چیزی بگه مرجان قدمی بهش نزدیک شد و سرشو بالا گرفت تا بتونه زل بزنه توی چشمای آبی داداشش. با اینکه قدش بلند بود اما به زور به سر شونه میثم می رسید. گفت: - یه لحظه فکر کن یکی مثل تو بیاد قاپ منو بدزده، چه حسی ... هنوز حرفش تموم نشده بود که حس کرد فکش جا به جا شده! دستش رو روی گونه اش گذاشت. با طعم شوری توی دهنش سریع رفت سمت ویترین چوبی که توی دیوار کار شده بود. از داخل جعبه دستمال کاغذی دستمالی برداشت و توش تف کرد. دهنش پر از خون شده بود. دیگه طاقت نیاورد مثل یه ببر زخمی پرید سمت میثم و با هم گلاویز شدن. با ناخن های بلندش صورتش میثم رو خراش داد و میثم هم دست انداخت دور گردنش تا خفه اش کنه. با صدای جیغ دخترها مامانشون سراسیمه از اتاق اومد بیرون و پرید بینشون. در همون حال جیغ کشید: - بس کنین! بس کن میثم ... مرجان با توام! با زور از هم جداشون کردن. اما اونا هنوز داشتن برای هم شاخ و شونه می کشیدن. بغض مامانشون ترکید و گفت: - خودم کم درد دارم که شماها اینجوری می کنین؟ بس کنین دیگه! بذارین حداقل جو خونه ام آروم باشه! بذارین دلم به یه چیزی خوش باشه. من دلمو به چی خوش کنم ؟ هان؟ به پسرم که ترک تحصیل کرده؟ که همه می گن سیگار می کشه؟ به رفیقای نابابش؟ یا به دخترم که اخلاق نداره و مدام باید به یکی بپره؟ آخه دلم به چی خوش باشه؟ به کمرم که روز به روز دردش بیشتر می شه اما بازم باید کار کنم؟ به مالمون که شریک باباتون خورد و یه آب هم روش؟ به همسایه ها که چون بیوه ام به یه چشم دیگه نگام می کنن؟ به چی؟!! هان به چی؟!!! به قبضایی که روز به روز مبلغش می ره بالا تر؟ به صابخونه که دست از سرمون بر نمی داره و هی می خواد بذاره روی اجاره اش؟ به گوشت و مرغ و برنج که قیمتش نجومی داره می ره بالا؟ به این دو تا بچه که باید یتیم بزرگشون کنم؟ من که هیچی اینا رو ندارم بذار دلم خوش باشه اگه سر گشنه زمین می ذاریم شبا حداقل لبخند روی لبامون باشه. که اگه پسرم مشکلی داشت خواهرش پشتشه، اگه کسی مزاحم دخترم شد داداشش پشتشه. بذار دلم خوش باشه که با هم متحدیم و مشکل نداریم! حداقل خودمون با خودمون مشکلی نداریم!!! به اینجا که رسید به هق هق افتاد و کنار دیوار تا شد. میثم با خشم رفت از خونه بیرون و مرجان هم با ترس رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست کنه. خسته شده بود ... از همه اون زندگی خسته شده بود ... آرتان همراه دکتر وارد اتاق شد، دکتر بی توجه به حال و روز آرتان داشت توضیح می داد: - خانومت شاس باهاش یار بود که خونریزی نکرده، وگرنه اگه مرگ مغزی هم نمی شد کما صد در صد پیش می یومد. علاوه بر اون دست و پای چپش و سه تا از دنده هاش شکستن. دو ماه استراحت مطلق داره که البته دو هفته اش رو باید توی بیمارستان بمونه. توی خونه هم یک نفر باید مدام کنارش باشه و داروهاش رو بهش بده. علاوه بر اون ماه اول هر دو شب یک بار یه آمپولی هست که باید تزریق کنه. بهتره براش پرستار بگیرین. اگه هم پرستار نمی خواین بگیرین حتما باید یه نفر رو کنارش بذارین. آرتان در سکوت فقط گوش می کرد اما همه حواسش پیش ترسا بود که با رنگ و روی پریده و صورت زخمی و کبود روی تخت خوابیده. لباس آبی رنگ بیمارستان تنش بود و آستین دست راستش تا آرنج بالا زده شده و سوزن سرم توی دستش فرو رفته بود. کلاه پلاستیکی بیمارستان روی سرش بود و آرتان نمی تونست سر باندپیچی شده اش رو ببینه. چشماش هنوز بسته و رنگش از همیشه سفید تر شده بود. دکتر سرم و وضعیتش رو چک کرد و رو به آرتان گفت: - بالای سرش سر و صدا ایجاد نکنین. بهوش اومده اما با مسکن خوابیده. خیلی درد داشت، بهتره خواب بمونه. وقتی جوابی از آرتان نشنید بهش نگاه کرد. درد رو میتونست به راحتی توی چهره اش ببینه. قیافه اش در هم و نگاهش خیره به ترسا بود. تصمیم گرفت با همسرش تنهاش بذاره. پس بی سر و صدا از اتاق خارج شد. آرتان هیچی نمی فهمید. نه حرفای آخر دکتر رو فهمید و نه رفتنش رو. نشست روی صندلی کنار تخت و دست راست ترسا رو که به نظر سالم تر می یومد رو گرفت توی دستش. باز دوباره چیزی به گلوش چنگ می زد. دستش رو به سمت یقه پیرهنش برد و دکمه اش رو باز کرد تا شاید بتونه راحت تر نفس بکشه. اما فایده ای نداشت. دست ترسا رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت، دست داغ ترسا بهش امید می بخشید. طاقت دیدنشو توی اون وضعیت نداشت. سعی کرد باهاش حرف بزنه: - تری ... ترسای من ... چه به روز خودت آوردی دختر؟ هزار بار بهت گفت اینقدر تند رانندگی نکن. دیدی چه کردی؟ اگه طوریت می شد من چی کار می کردم ترسا؟ همین الان قلبم داره وایمیسه! چرا به فکر من نیستی؟ چرا ؟ دیگه نتونست ادامه بده ... آب دهنش رو با درد قورت داد. از دیروز که ترسا رو برده بودن توی اتاق عمل تا امروز که منتقلش کردن بخش یه لحظه هم نتونسته بود بخوابه. باید ترسا رو می دید تا خیالش راحت بشه. اما حالا با دیدنش عذابش چند برابر شده بود. ترسای اون درد داشت! دست و پاش شکسته بود. صورتش پر از کبودی و خراش بود. لب هاش ورم کرده و خون مرده شده بودن. بی اراده کمی خودش رو بالا کشید و روی لبهای کبودش رو بوسید. چند لحظه لبهاشو همونجا نگه داشت. انگار می خواست همه سلامتی خودش رو به بدن ترسا بفرسته. یا شاید هم خودش رو شاهزاده ای می دید که اومده تا زیبای خفته اش رو از چنگال مرگ نجات بده. آهی کشید و از ترسا جدا شد. چشماشو باز کرد و باز بهش خیره شد. بدون آرایش به نظر بی روح می یومد اما آرتان این مجسمه بی روح رو می پرستید. سرش رو روی دست ترسا گذاشت و چشماشو بست. خیلی خسته بود ... خیلی زیاد ... *** با تکون ملایم دست ترسا چشماشو باز کرد و با وحشت صاف نشست. چند لحظه طول کشید تا فهمید کجاست. سریع به ترسا نگاه کرد، چشماش باز بودن اما به آرتان نگاه نمی کرد. داشت با ترس دور و برش رو کنکاش می کرد. آرتان با هیجان گفت: - تری ... ترسا سرش رو کمی چرخوند، آرتان دستشو گرفت ، به لبهاش نزدیک کرد و بعد از بوسیدنش گفت: - خوبی عزیزم؟ ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت: - من کجام؟ آرتان با ناراحتی گفت: - بیمارستانی عزیزم ... متاسفانه یه تصادف کوچیک داشتی. یادت نیست؟ ترسا چشماشو کمی روی هم فشرد، درست یادش نبود. چشماشو باز کرد و گفت: - آترین ... آرتان که از حافظه ترسا مطمئن شده بود لبخندی زد و گفت: - پیش نیلی جون جاش خیلی بهتر از اینجاست، نگرانش نباش عزیزم. تو فقط به فکر خودت باش و زودتر خوب شو ... ترسا چشماشو بست، خیلی درد داشت، دستش زق می زد و حس می کرد به پاش یه وزنه سنگین وصله. قطره ای اشک از گوشه چشمش بیرون چکید. آرتان با نگرانی گفت: - تری ... درد داری عزیزم؟ ترسا سرشو تکون داد و چشماشو بست. همه ذهنش درگیر یادآوری حادثه اتفاق افتاده شده بود. کم کم داشت یادش می یومد. سرعت عجیب غریبش، بوی گل های مریم ... با صدای پرستار چشماشو باز کرد: - باید براش مسکن تزریق کنم ... فقط از این طریق می شه دردشو کنترل کنیم. البته فعلاً آرتان با کلافگی گفت: - هر کاری می دونین لازمه بکنین، نمی خوام درد بکشه! پرستار سرنگی رو داخل سرم خالی کرد و بعد از چک کردن دستگاه هایی که به ترسا وصل بود از اتاق خارج شد. صدایی توی گوش ترسا زنگ زد: - مگه دیوونه بودم به اون زودی ازدواج کنم! من گمت کرده بودم! این نهایت آرزوی منه تانیا جان!! بی اراده دستش رو روی گوشش گذاشت و نالید: - نه ... نـــه ... نــــــه! آرتان با ترس پرید کنارش، دستاشو گرفت و گفت: - ترسا، ترسا جان ... عزیزم ... چی شده؟ چی تو رو ترسونده؟ ترسا ... ترسا با خشم دستش رو کنار زد. آرتان با تعجب نگاش کرد، اما ناراحت نشده بود. همه اون رفتارای ترسا رو به پای شوک تصادفش می ذاشت. با فاصله ایستاد و گفت: - عزیزم، اجازه بده کنارت باشم. بذار با هم حرف بزنیم ... نذار چیزی آزارت بده. ترسا با صدای تحلیل رفته نالید: - برو بیرون ... آرتان بی توجه به حرف ترسا جلو اومد و دستشو گرفت توی دستش. ترسا باز خواست دستشو پس بزنه اما نمی تونست. چون قدرتش به اندازه آرتان نبود. علاوه بر اون داروی خواب آور داشت پلکاشو سنگین می کرد. چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد: - خائن ... اما صداش اونقدر ضعیف بود که خودش هم نشنید چی گفت، چه برسه به آرتان ... *** ویولت همه دانشجوها توی سر و مغز هم می زدن ، روز اول کلاس بعد از حدف و اضافه همه به خودشون زحمت داده بودن و اومده بودن سر کلاسا. حالا هیجان زده هر کس می خواست دوستی برای خودش انتخاب کنه. ترم اول بودن و پر از شور و هیجان. تیپ ها همه هنری و شخصیت ها همه هنر دوست. در کلاس باز شد و خانم قد بلندی با روپوش بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و کفشای اسپرت و مقنعه مشکی وارد کلاس شد. هیچ کس از جاش تکون نخورد ... همه فکر می کردن اونم دانشجوئه، اما پسرها همه زیر نظر گرفته بودنش. چشمای وحشی آبیش بدجور توی دلشون هیجان به پا می کرد. مستقیم رفت پشت میز استاد. اخم بین ابروهای هلالی قهوه ای رنگش خط انداخته بود. با کف دستش محکم روی میز کوبید. کمی از سر و صدا کم شد. کسایی که جلو نشسته بودن داشتن با تعجب نگاش می کردن. اما اون بی توجه به نگاه های کنجکاو، بی تفاوت، متعجب، و گاهاً پرتمسخر دوباره و اینبار محکم تر روی میز کوبید. صداها خاموش شد و همه چشم به اون زن تازه وارد کم سن و سال دوختن. دستش رو بالا اورد و گفت: - ترم یک سینما ... درسته؟ چند نفری اون جلو گفتن: - بله ... سعی کرد نگاهش به سمت آخر کلاس و جایی که همیشه آرادش می نشست کشیده نشه. سرش رو فرو کرد توی لیست جلوش و گفت: - کلاستون خیلی شلوغه! پنجاه نفر برای یه کلاس با این حجم خیلی زیاده. اگه هر کدومتون یه کلمه حرف بزنین من روز دوم باید برم بیمارستان روزبه! یکی از ته کلاس گفت: - شما همین الان بفرمایید! مدیونم اگه جلوتون رو بگیرم ... همه زدن زیر خنده. ویولت با خشم کوبید روی میز و گفت: - ساکت ... همه سکوت کردن. باورشون نمی شد اون دختر استادشون باشه و برای همین هم هنوز کلاس رو جدی نگرفته بودن. ویولت گفت: - من آوانسیان و استاد شما هستم، هیچ گونه بی انضباطی رو سر کلاس نمی تونم تحمل کنم. وسط حرف من کسی حرف بزنه می ره از کلاس بیرون و بلافاصله درسش رو حذف می کنه. با کسی شوخی ندارم. توی کارم فوق العاده جدی هستم. نمی خوام کلاس خشکی براتون بسازم، اما وقتی باهاتون خوب برخورد می کنم که برخورد خوب ازتون ببینم. الان هم شما ... با انگشت به اخر کلاس و پسری که تیکه پرونده بود اشاره کرد ... پسره سریع به خودش اشاره کرد و کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ویولت با اونه. وقتی مطمئن شد بازم با شک گفت: - من؟ ویولت بدون اینکه نرمی به خرج بده گفت: - بله شما ... بفرما بیرون ... پسره با تعجب گفت: - بله؟؟؟ ویولت از پشت میز بیرون اومد، وسط کلاس ایستاد و گفت: - گوشاتون مشکل داره؟ بفرما بیرون ... وقت کلاس رو هم نگیرین لطفاً ... پسره که حسابی جا خورده گفت: - استاد من چیز خوردم! با خودم بودم! شما چرا برین روزبه؟ خودم اونجا رو صبح تا شب تی بکش الهی! ویولت خنده اش گرفته بود، پشتش رو به جمعیت کرد، رفت پای تابلو و با ماژیکی که دستش بود بالا تابلو نوشت: - به نام خدا ... کم کم به خنده اش غلبه کرد، چرخید و گفت: - اینبار رو چون قوانین منو نمی دونستیم ندید می گیرم ، اما اگه یه بار دیگه چنین برخوردی رو ازتون ببینم به هیچ عنوان چشم پوشی نمی کنم. هر کس از کلاس اخراج بشه موظفه درسش رو حذف کنه. دیگه صدا از کسی در نمی یومد فقط همون پسر که معلوم بود لودگی توی خونشه و نمی تونه جلوی خودشو بگیره گفت: - نوکرتم استاد! ویولت خودش رو زد به نشنیدن و رفت سر درس، اول کتابش رو بعد هم نوع تدریش رو برای بچه ها توضیح داد و مشغول شد. تموم طول کلاس کسی نتونست حتی نفس بکشه. ویولت از بدجنسی خودش خنده اش می گرفت. انگار که خودش هیچ وقت دانشجو نبوده! اما دقیقا چون خودش دانشجو بود و می تونست نرم برخورد کردن استاد میتونه باعث چه رفتارهایی بشه اینجور برخورد کرد. به خصوص که اونا هم ترم اول بودن و هنوز رسم ورسوم دانشجویی رو بلد نبودن. یاد دعوای خودش و آراد افتاد، لبخند نشست روی لبش اما به زور کنترلش کرد و درس رو به پایان رسوند. داشت وسایلش رو جمع می کرد که صدایی شنید: - استاد ... ویولت سرش رو بالا گرفت، چشم تو چشم همون پسری شد که می خواست از کلاس بیرونش کنه. حالا دیگه می دونست اسمش اشکان خسرویه. نگاش کرد تا حرفش رو بزنه، اشکان که اصلا اهل از رو رفتن نبود گفت: - استاد شما همون استادی هستین که بورسیه کانادا بودین؟ ویولت تعجب کرد! اخبار چقدر سریع بین دانشجو ها پخش می شد. با جدیت گفت: - بله ... - استاد شما مسیحی هستین؟ چند نفر دیگه ای هم که اون دور و بر بودن با تعجب به ویولت نگاه کردن. مونده بود چی بگه! ترجیح داد بازم این قضیه رو مخفی نگه داره. اون برای دل خودش مسلمون شده بود. تف تو ریا! پس گفت: - بله ... اما این قضیه چه ربطی به درس و بحث ما داره؟ - هیچی استاد! همینجوری فقط خواستم بیشتر با هم آشنا شیم. - حالا که شدین، بفرمایید وقت کلاس تموم شده. - ما ساعت دیگه همین جا کلاس داریم استاد. کجا بریم؟ ویولت موندن بیشتر رو جایز ندونست، کیفش رو برداشت و لحظه آخر گفت: - بمونین و از کلاس لذت ببرین. بعدش از کلاس زد بیرون. صدای یکی دیگه از دانشجوها متوقفش کرد. یه دختر قد بلند تقریبا! هم قد خودش جلوش ایستاده بود. چشمای درشت و خمار آبیش و پوست سفیدش و لب های برجسته و بزرگش خیلی خوشگلش کرده بود. بی تفاوت گفت: - بفرمایید ... دختره انگشتاشو کشید بالای مقنعه اش تا موهاشو بیشتر بکنه تو در حالی که هیچ مویی بیرون نبود. گفت: - استاد، من مبحثی که امروز تدریس کردین رو درست نفهمیدم، علاوه بر اون کتابی که معرفی کردین ... راستش ... ویولت بی توجه بهش گفت: - مبحث کمی سنگینه، باید کتاب رو بخرین و هر بار بعد از تدریس مطالعه کنین. علاوه بر اون بهتره قبل از کلاس هم یه پیش مطالعه داشته باشین. دختر بند کیفش رو چنگ زد، ویولت راه افتاد سمت اتاق خودش و دختر هم به دنبالش ... گفت: - استاد ... ویولت بدون اینکه بایسته گفت: - دیگه چیه؟ برو کتاب رو بخون اگه نفهمیدی بیا اتاقم دوباره برات توضیح می دم ... - نه استاد، بحث سر این نیست ... بحث اینجاست که این کتاب قیمتش خیلی بالا رفته. من قبل از اینکه بیام سر کلاس کتابایی که احتمال می دادم معرفی کنین رو قیمت کردم ... این یکی از بقیه خیلی گرون تره؟ ویولت بی توجه به وضعیت دختر گفت: - خب من بهترین کتاب رو معرفی کردم! الان مشکل چیه؟ اگه با قیمتش مشکل داری برو چاپ های قدیم رو پیدا کن. اونا ارزون تره ، مطالب هم چندان تغییری نکرده. - نه استاد متاسافنه چاپ های قدیم هم یه ماژیک روی قیمت قبلی کشیدن و قیمت الان رو زدن ... ویولت که از حالت دختر کنجکاو شده بود کتاب رو باز کرد و نگاهی به قیمتش انداخت ... سی و شش هزار تومن! کمی تعجب کرد اما به روزی خودش نیاورد و گفت: - قیمت قدیمش چقدر بوده؟ دختر اهی کشید و گفت: - قیمتش تا همین پارسال هشت هزار تومن بوده! ویولت با بهت گفت: - جدی؟!! صدای اشکان از پشت سرشون بلند شد: - بله استاد! قیمتا نجومی داره می ره بالا! پراید ناقابلمون شده بیست و یک میلیون! چه انتظار از این کتاب مادر مرده دارین؟! ویولت با تعجب به اشکن که داشت بند کیف کجش رو روی شونه صاف می کرد نگاه کرد. این پسر به سیریش گفته بود زکی! اما خوب طبیعی بود. همیشه بین دانشجوها از این ادما هم پیدا می شدن. نفسش رو فوت کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت: - شما بیا اتاق من ... روی صحبتش به دختره بود ... اما اشکان گفت: - من استاد؟ چشم روی چشمم! ویولت چپ چپ نگاش کرد، دختره هم خنده اش گرفت. ویولت رو به دختر گفت: - تو اسمت چیه؟ دختره سریع گفت: - مرجان سبحانی ... ویولت سرشو تکون داد و گفت: - خانوم سبحانی شما بیا اتاق من کارت دارم ... اشکان فکشو کج و معوج کرد و گفت: - پس من دیگه زحمت نمی دم استاد با اجازه ... به دنبال این حرف عقب گرد کرد و عین ربات ها راه افتاد به سمت ته راهرو ... ویولت سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: - چی بگم والا! آدم تو کار بعضی می مونه. مرجان ریز ریز خندید ولی حرفی نزد. هر دو با هم وارد اتاق شدن. آراد پشت میزش نشسته و مشغول نوشیدن چایی بود با دیدن ویولت لبخندی زد و گفت: - بـــــه! خانوم استاد ... اما با دیدن مرجان درست پشت سر ویولت و ایما و اشاره های ویولت بقیه حرفش رو خورد و سریع گفت: - خسته نباشین خانوم آوانسیان. ویولت داشت از زور خنده می ترکید! دوست داشت زمینو گاز بزنه! اما جلوی خودشو گرفت. نگاه مرجان متعجب بین آراد و ویولت تاب میخورد. بچه که نبود! خیلی راحت می تونست بفهمه به چیزی بین اون دو تا هست. اما توی اون لحظه کتاب براش مهم تر بود. ویولت کمی به مرجان نزدیک شد و طوری که آراد نشنوه گفت: - مرجان جون برای خرید کتاب مشکل داری درسته؟ فک مرجان منقبض شد و سرشو انداخت زیر. اصلاً دوست نداشت کسی به ضعف مالیشون پی ببره. ویولت هم خیلی منتظر جواب نموند. غرور مرجان رو درک می کرد. پس سریع کتابش رو سمت مرجان گرفت و گفت: - من کتاب خودم رو می فروشم به تو ... به همون قمیت پارسال! مرجان با تعجب گفت: - چی؟! ویولت کتاب رو بیشتر به سمتش دراز کرد و گفت: - بگیرش دیگه ... - ولی ...این کتاب که چاپ همین امساله! - خوب باشه! من از کتاب سال قبل که تو کتابخونه است استفاده می کنم. به کار من نمی یاد چاپ جدیدش. این مال تو ... مرجان نمی دونست از خوشحالی چی کار کنه. سریع دست به کیف شد. هشت هزار تومن رو در آورد با شرمندگی گرفت سمت ویولت و گفت: - استاد ... ویولت پول رو ازش گرفت گذاشت روی میز و کتاب رو چپوند داخل کیفش و گفت: - برو دیگه ... - خیلی ممنونم استاد ... واقعاً ... واقعاً نمی دونم چی بگم! ویولت زد سر شونه اش و گفت: - فقط برو درس بخون همین ... مرجان بازم تشکر کرد و با ذوق از اتاق خارج شد ... با صدای در کمی خودش رو جمع کرد، سردش شده بود، نمی دونست هوا سرد شده یا فشارش افتاده! صدای احسان رو شنید:- خانومم ، حاج خانومم ... کجایی پس؟طناز سر جاش کمی تکون خورد و چشماشو باز کرد. سایه احسان رو جلوی در دید. سعی کرد از جاش بلند بشه اما حس کوفتگی و خستگی مانع از بلند شدنش می شد. با همه وجود دوست داشت بازم بخوابه. احسان چراغ اتاق رو روشن کرد و گفت:- خوابی طناز؟!طناز کش و قوسی به بدنش داد و سعی کرد سر جا نیم خیز بشه، در همون حال گفت:- اومدی؟احسان که تازه متوجه سر و وضع طناز شده بود نشست لب تخت، سوتی زد و با لحن مخصوص به خودش گفت:- به خدا راضی به زحمت نبودم! چه کردی! ما به لباس گل و گشاد مامان دوز گل منگولی هم راضی بودیم! اینکارا چیه؟! شرمنده ام می کنیا حاج خانوم!به دنبال این حرف دستشو پیچید دور کمر طناز و محکم فشار داد. طناز که همه دلخوریشو فراموش کرده بود سرشو گذاشت روی شونه احسان و گفت:- براتون برنامه ها چیده بودیم حاج آقا! ولی همه اش خراب شد ... نیومدین که!احسان چند لحظه عقب کشید و با ناراحتی به طناز خیره شد. طناز لبخند محوی زد و گفت:- مهم نیست عزیزم ... خوش گذشت؟احسان با شرمندگی گفت:- طناز باور کن ...طناز انگشتش رو روی لبای احسان گذاشت و گفت:- هیسسس! گفتم مهم نیست!احسان دست طناز رو گرفت توی دستش فشار داد و گفت:- ولی باور کن دوست نداشتم ناراحتت کنم. من باید از قبل بهت می گفتم که اینجوری نشه. مقصر منم! طناز لبخندی زد و گفت:- بیخیال ... حالا ناهار چی خوردی؟احسان لبخندی زد و گفت:- جوج!طناز با دست راستش کوبید روی دست چپش و گفت:- خاک به گورم! جوج زدی تو رگ؟ لابد همون رستوران اکبر جوج معروف خودمون هم رفتی!احسان غش غش خندید و گفت:- آره جات خالی گفتم جزقاله اش کنه! یارو گارسونه هم هی راه می رفت می گفت خانوم تشریف نمی یارن؟ بیارم غذا رو ؟ خانوم نیستن؟ دیگه کم مونده بود اون وسط بلند شم بگم آی نفس کش! وا غیرتا! تو با حاج خانوم من چی کار داری؟!اینبار نوبت طناز بود که غش غش بخنده. وسط خنده گفت:- هر کی ندونه من خوب می دونم تو چقدر از دعوا بیزاری!بعد از این حرف از تخت پایین اومد و رفت جلوی آینه تا موهاشو که آشفته شده بود مرتب کنه. احسان با لذت بهش خیره شد و گفت:- دعوا که هیچی، ما واسه حاج خانوممون آدم هم می کشیم. بعد از جا بلند شد از پشت خودشو به طناز نزدیک کرد و گفت:- بچه ها رو خوابوندین حاج خانوم؟ کارتون دارم!طناز باز دوباره قهقهه زد و گفت:- نه حاجی نمی خوابن که! بلا گرفته ها می دونن من و شما برنامه داریم، بیدار نشستم پشت در اتاق دارن تخمه می شکنن و از سوراخ در نگامون می کنن.احسان که حالت طنزش ازش دور شده بود با جدیت بدون هیچ لبخندی طناز رو چرخوند، خیره شد توی صورتش. نگاهش بین چشم ها و لبهای قلوه ای طناز در نوسان بود ... آروم و زمزمه وار گفت:- برای همین از بچه خوشم نمی یاد ... طناز خودشو لوس کرد و گفت:- حالا خوبه منم دوست ندارم، وگرنه بیچاره ات می کردم.احسان دستاشو دور کمر طناز پیچید و گفت:- تا حالا بهت گفته بودم رنگ صورتی خیلی بهت می یاد؟طناز هولش داد عقب و گفت:- لوس نشو احسان، ناهار که نخوردم هیچی، حوصله ام هم خیلی سر رفته. باید منو ببری بیرون.احسان که هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشت، دستشو کشید و گفت:- بیرونم می ریم، غذا هم می خوریم. اما الان باهات کار دارم ... طناز که کم کم داشت کم می اورد سعی کرد فرار کنه. اما دستای قوی احسان اسیرش کرده بودن. صداش تحلیل رفته بود:- احسان، زنگ بزنیم توسکا و ترسا اینا هم بیان، اون دوست جدید توسکا، ویولت و شوهرش هم بیان. بریم شام بیرون کلی خوش بگذرونیم. خیلی وقته اکیپی بیرون نرفتیم ... باشه؟احسان گردن طناز رو بوسید و گفت:- باشه ... ولی بعد ... طناز سریع احسان رو هول داد و از اتاق پرید بیرون چون می دونست اگه تن به خواسته اش بده برنامه شب کنسل می شه. احسان با کلافگی دستی توی موهایش کشید و رفت از اتاق بیرون. به شیطنت ها و فرارهای طناز عادت کرده بود، اما هنوزم براش گرون تموم می شد. نگاهش به سمت آشپزخونه کشیده شد. طناز داشت میزی که چیده بود رو جمع می کرد. از داخل آشپزخونه بلند گفت:- احسان جون یه زنگ بزن به آرشاویر ، بگو بچه ها رو جمع کنه. البته امیدوارم برنامه ای نداشته باشن ... احسان سری تکون داد و گفت:- چشم ... طناز با شنیدن صدای موبایلش ظرفا رو کنار ماشین ظرفشویی چید و به سمت اتاق رفت. احسان مشغول صحبت با آرشاویر بود. گوشیش روی عسلی بود کنار تخت بود و داشت چشمک می زد. برش داشت و کنجکاوانه به شماره خیره شد ... اما یه دفعه حس کرد قلبش تو سینه فرو ریخت .... دوباره و چند باره به گوشی خیره شد، باورش نمی شد!!! محال بود اشتباه کنه ... - چرا جواب نمی دی عزیزم؟ گوشی داره خودکشی می کنه ...طناز با وحشت ریجکت کرد و گفت:- مهم نیست ... از دست این طرفدارا که ول کن آدم نیستن ... احسان لبخندی زد و گفت:- با آرشاویر صحبت کردم، خودشون که مشکلی نداشتن، گفت به آرتان و آراد هم خبر می ده ... پاشو حاضر شو حاج خانوم ... *** آرشاویر ماشین رو پارک کرد و همراه توسکا پیاده شدن، پاهای توسکا می لرزید و آرشاویر واقعاً نگرانش بود. دستشو گرفت و گفت:- آروم باش عزیزم، اگه بخوای اینجوری کنی بر می گردیم.توسکا سعی کرد لبخند بزنه و گفت:- من خوبم، یه کم استرس دارم که اونم طبیعیه. باور کن!آرشاویر لبخندی تقدیمش کرد و هر دو وارد مطب دکتر شدن. منشی با دیدنشون با احترام و هیجان ایستاد و سلام کرد. توسکا جوابش رو داد و گفت:- نوبت گرفته بودم، می تونم برم تو؟منشی لبخند زد و گفت:- بله خانوم مشرقی اسمتون رو یادداشت کردم. اما باید چند دقیقه ای صبر کنین. دو سه نفر جلوتون هستن.توسکا سرشو تکون داد و همراه آرشاویر روی صندلی های ناراحت سفید رنگ نشستن. آرشاویر آروم گفت:- نمی شد پارتی بازی کنه؟ خوبه تا ما رو می بینه گل از گلش می شکفه ها!توسکا خندید و گفت:- آرشاویــــر!آرشاویر لبخندی زد و به پوستر نوزادی که به دیوار آویزون شده بود خیره شد. اما همه حواس توسکا به خانومای بارداری بود که همراه همسراشون اونجا نشسته بودن و بدون استثنا داشتن با تعجب به توسکا و آرشاویر نگاه می کردن. توسکا خنده اش گرفت اما جلوی خودش رو گرفت و بهشون لبخند زد. بالاخره یکیشون طاقت نیاورد و اومد جلو. اینقدر سنگین بود که راه رفتنش شبیه پنگوئن شده بود. اما چقدر به نظر توسکا قشنگ بود. با هن هن کنار توسکا نشست و بعد از سلام علیک ازش تقاضای امضا و عکس کرد که توسکا هم با روی باز قبول کرد. یکی از آقایون هم کنار آرشاویر نشسته بود و مشغول گپ زدن بودند. بالاخره نوبتشون شد. توسکا با نگرانی به آرشاویر نگاه کرد و از جا بلند شد. آرشاویر هم بلند شد و با اطمینان دست توسکا رو که توی دستش بود فشرد. هر دو وارد مطب شدن و در رو پشت سرشون بستن. دکتر که خانوم مسنی بود با دیدنشون لبخند زد و گفت:- به به خانوم مشرقی و آقای پارسیان عزیز و محبوب ... حالتون چطوره؟توسکا با لبخند تشکر کرد و گفت:- ممنون خانوم دکتر، بهتره بگین مزاحمای همیشگی ... دکتر به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:- خواهش می کنم! بفرمایید بشینید ... توسکا و آرشاویر نشستن. توسکا جواب آزمایش رو از توی کیفش در آورد روی میز خانوم دکتر گذاشت و با نگرانی بهش خیره شد. دکتر برگه ها رو برداشت، عینک ظریفی که با بند دور گردنش انداخته بود رو به چشم زد و گفت:- توسکا جان همون آزمایشگاهی که گفتم رفتی دیگه؟توسکا با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:- بله خانوم دکتر ... خدا می دونست این قضیه بچه تا چه اندازه براش مهمه! وقتی بچه تر بود همیشه به این فکر می کرد که وقتی بزرگ می شه و ازدواج می کنه بچه دار نمی شه. به خاطر اینکه مادرش هم مشکل داشت. خیلی می ترسید همه کابوسهای نوجوونیش تو حقیقت اتفاق بیفتن. با صدای خانوم دکتر از جا پرید. آرشاویر دستشو گذاشت روی پاش و با نگرانی نگاش کرد. اما توسکا با همه وجود به دهن دکتر خیره شده بود:- خب ... فعلاً نمی تونم قطعی نظر بدم. یه سری دارو هست که می نویسم براتون. هر دو نفر باید مصرف کنین ... یک ماه اینا رو مصرف می کنین! بعد از اون یه آزمایش می نویسم برای هر دوتون. انجام که دادین جوابش رو برای من بیارین.توسکا با نگرانی و عجز گفت:- خانوم دکتر ... دکتر که در حین نوشتن نسخه داشت با اونا حرف می زد مهرش رو روی برگه کوبید و سرشو گرفت بالا. عینکش رو برداشت و گفت:- چرا خودتو باختی دختر خوب؟! نگاه کن رنگشو! نترس بابا ... مشکل حادی وجود نداره. البته فعلاً شاید دیدی با خوردن این داروها ماه دیگه مشکل رفع شد.- خانوم دکتر دقیقاً مشکل چیه؟دکتر لبخندی زد و گفت:- دقیقاً هیچی ، فقط این دارو ها رو مصرف کن. نگران هم نباش. بعد از یک ماه اون آزمایش رو انجام بده منم قول می دم جواب قطعی رو اون موقع بهت بدم. توسکا آهی کشید و گفت:- مشکل از منه ... می دونم!اینبار آرشاویر اعتراض کرد:- توسکا!!! بس کن دیگه! مگه نمی بینی می گن مشکل خاصی نیست؟توسکا از جا بلند شد، چونه اش داشت می لرزید. عاشق بچه ها بود. نمی تونست این درد رو تحمل کنه. درسته که دکتر می گفت هنوز چیزی معلوم نیست. اما احساسش بهش دروغ نمی گفت. اینقدر که از نوجوونی نفوس بد زد آخر هم سرش اومد. آرشاویر زیر بازوشو گرفت و گفت:- بریم عزیزم ... توسکا زیر لبی چیزی شبیه تشکر زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. سعی می کرد لبخند بزنه که کسی حالشو نفهمه. همین که از مطب رفتن بیرون داد آرشاویر بلند شد:- توسکا! چرا داری با خودت اینجوری می کنی؟ هان؟ هنوز هیچی معلوم نیست! اینو فرو کن تو گوشت. بعدش هم من به خاطر تو راضی شدم بچه دار بشیم وگرنه الان خیلی هم زوده. اگه ده سال هم طول بکشه برای من هیچ اهمیتی نداره. پس به خودت بیا و اینقدر خودتو زجر نده. وقتی تو عذاب می کشی انگار من دارم عذاب می کشم. به خودت فکر نمی کنی به من بیچاره فکر کن. توسکا با ناراحتی به آرشاویر نگاه کرد و گفت:- اینا رو واسه دل من می گی؟- نخیر ... واسه دل خودم می گم. یه کاری نکن یه آلبوم بدم بیرون فحش بدم به هر چی بچه استا!توسکا خنده اش گرفت. ناراحت بود اما هنوز یه کورسوی امید ته قلبش روشن بود که همون بهش انرژی می داد واسه ادامه راهش. آرشاویر قبل از خارج شدن از ساختمون پزشکی دست توسکا رو بوسید و گفت:- بخند الهی قربون خنده هات برم! نبینم اخم کنیا! گور بابای هر چی بچه است!لبخند توسکا عمیق تر شد. لحن ارشاویر به نظرش خیلی بامزه بود. سوار ماشین که شدن آرشاویر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:- دیر شده، می خوای بریم شام بیرون؟توسکا آهی کشید و گفت:- هر چی تو بگی ... - نه دیگه نشد که بشه! آه نداریم! باید بخندی. بخند ببینم ... توسکا باز لبخند زد، آرشاویر هم لبخندی بهش زد و خواست راه بیفته که صدای موبایلش بلند شد. گوشیشو برداشت و گفت:- اِ احسانه!بعدش سریع جواب داد:- جونم داداش؟ ... سلام ... چطوری؟ خانومت چطوره؟ ... نوکرتم ... جدی؟! اتفاقا من و توسکا هم می خواستیم شام بریم بیرون، چی از این بهتر؟ باشه من به آرتان زنگ می زنم. به توسکا هم می گم به اونا خبر بده. اوکی داداش می بینمت. گوشی رو که قطع کرد توسکا کنجکاوانه گفت:- چی شده؟در حال شماره گرفتن گفت:- می گفت بریم شام بیرون، گفت آرتان و ترسا و آراد و خانومش ویولت خانومو هم خبر کنیم. من زنگ می زنم به آرتان تو هم زنگ بزن به خانوم آراد.توسکا سرشو تکون داد و گفت:- باشه ... خیلی هم خوبه! آرشاویر که منتظر بود آرتان جوابشو بده دست آزادشو جلو آورد، به عادت همیشگیش زیر چونه توسکا رو نشگون ریزی گرفت و گفت:- این برنامه فقط به درد تو می خوره که اینقدر فکر نکنی ... توسکا لبخند زد و مشغول گشتن کیفش شد تا گوشیشو پیدا کنه و با ویولت تماس بگیره. از وقتی استعداد و رزومه ویولت رو توی کارگردانی دیده بود ازش خوشش اومده. هم خودش هم شوهرش آراد ... به نظرش می تونستن کارای خیلی خوبی رو با همکاری هم بسازن ... بعد از اون علاوه بر تماس هاشون از طریق ایمیل در مورد کار و حرفه اشون با هم طرح دوستی هم ریختن. به محض برگشتن ویولت و آراد اونا رو دعوت کرد خونه اش و با بقیه دوستاش هم آشناشون کرد. گوشیشو در آورد و خواست شماره ویولت رو بگیره که مکالمه آرشاویر کنجکاوش کرد و گوش کرد:- جدی می گی آرتان!! خدای من!!! ... الان چطوره؟ بهوش اومده؟!! خوب خدا رو شکر که حالش الان خوبه! کدوم بیمارستان هستین؟ می شه الان بیایم؟ ... خیلی خب پس ما فردا ساعت ملاقات می یایم ... حتماً! ببخش که زودتر نفهمیدیم ... اختیار داری ... سلام ما رو هم برسون ... فعلاً!همین که قطع کرد توسکا با استرس گفت:- چی شده؟ کی بیمارستانه؟ کی بیهوش بوده؟ آرشاویر با ناراحتی گفت:- بنده خدا ترسا تصادف کرده، فکر کنم حالش خیلی وخیم بوده. اما می گفت الان بهتره ولی باید تا دو هفته تو بیمارستان بستری باشه. حال آرتان هم خوب نبود. توسکا تقریباً جیغ کشید:- چی؟!!! ترسا تصادف کرده؟ کی؟ چرا به ما نگفتن؟!!!- خب عزیزم تو اون وضعیت کدومشون به فکر خبر کردن ما بودن؟ می گفت تازه بهوش اومده ... توسکا صورتش رو با دست پوشوند و نالید :- خدای من!ترسا تو ذهنش اومد. اون دختر شیطون بازیگوش که خودش از بچه اش شیطون تر بود. اونی که زمان نبود آرشاویر بارها لطفش رو بهش ثابت کرد. کسی که الان صمیمی ترین دوستش بود! افتاده بود روی تخت بیمارستان و اون خبر نداشت ... با بغض گفت:- حالش چطوره آرشاویر؟آرشاویر آهی کشید و گفت:- آرتان که می گفت خوبه ... - کاش می شد امشب بریم ببینیمش ... - نمی ذارن ... فردا ساعت ملاقات می ریم. فعلاً یه زنگ بزن به خانوم آراد. قرار امشب رو بذار ... - من هیچ جا نمی یام! ترسا افتاده رو تخت بیمارستان من برم پی خوشگذرونی؟آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:- عزیز من ... بذار بریم و یه قراری بذاریم که فردا همه با هم بریم بیمارستان. بعدش هم من نمی خوام بذاریم تو توی این حال و هوا بمونی. استرس پشت استرس داره بهت وارد می شه. باید یه بادی به کله ات بخوره ... توسکا سرشو به پشتی صندلی تکیه داد ... دست راستشو از آرنج چسبوند به شیشه بغلش و ناخن شست دستشو به دندون گرفت. در همون حالت گفت:- خودت زنگ بزن به آراد ... من نمی تونم ... آرشاویر در حالی که با نگرانی به توسکا نگاه می کرد از ماشین پیاده شد تا با آراد تماس بگیره ... طاقت دیدن توسکاشو اینجوری نداشت. دوست نداشت هیچ وقت اونو غمگین ببینه ... با خستگی کلید رو توی در چرخوند و وارد شد. صدای نیایش لبخند روز لباش نشوند: - پسرا شیرن مث شمشیرن، دخترا بادکنکن دست بزنی می ترکن. طرلان با خنده پشت سرش گفت: - دخترا نازن مث الماسن پسرا پنیرن دست بزنی می میرن ... نیاوش غش غش خندید و گفت: - نخیرم! پسرا نازن مثل پیازن ... یه دفعه هر دو سکوت کردن و بعد صدای قهقهه شون بلند شد. نیما هم با لبخند به سمتشون رفت. سر میز ناهار خوری نشسته بودن و مشغول خوردن عصرونه بودن. نیما با خنده گفت: - سلام عرض شد به مادر و پسر پر انرژی ... بعد با همون خنده جذاب روی صورتش گفت: - نیاوش تو چرا گل به خودی می زنی پسر؟ باید بگی دخترا نازن مثل پیازن! نیاوش شیرجه زد توی بغل باباش و گفت: - بابا تو نیستی مامان منو اذیت می کنه. نیما دو دستی نیاوش رو چسبید و رو به طرلان که مشغول بازی با خورده نون های روی میز بود گفت: - سلام عرض شد بانو! طرلان بدون اینکه جوابی بده از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقشون. نیما خشکش زد، انتظار این رفتار رو داشت اما نه جلوی نیاوش! هزار بار به طرلان گفته بود جلوی نیاوش باهاش سرد بخورد نکنه اما ناگار فایده ای نداشته! نیاوش با کنجکاوی گفت: - بابا کار بد کردی؟ مامانی باهات قهره! نیما آهی کشید و گفت: - آره بابا کار بدکردم. و اینجور وقتا مردا فقط یه راه دارن! اونم منت کشیه! تو برو برس به بازیت تا من برم منت کشی. نیاوش با خنده از بغل باباش پایین پرید و رفت سمت اتاق خودش. نیما کتشو در اورد انداخت روی کاناپه و رفت سمت اتاق خوابشون. خیلی خسته بود. از دیشب تا دو ساعت قبل که ترسا بهوش اومده بود چشم روی هم نذاشته بود. حالا اومده بود کمی استراحت کنه که ... تازه خستگی سفرش هم هنوز توی تنش بود. در اتاق رو باز کرد و رفت تو. طرلان جلوی آینه ایستاده و با حرص موهاشو شونه میکرد. رفت جلو و از پشت سر شونه شو بوسید. طرلان با خشونت دستشو پس زد و داد کشید: - به من دست نزن!!! نیما با ناراحتی گفت: - طرلان! طرلان باز مشغول شونه کردن موهاش شد و جوابی نداد. نیما نشست لب تخت و گفت: - تو چرا اینجوری شدی خانومم؟ مگه من چی کار کردم که اینجوری تنبیهم می کنی؟ طرلان برس رو روی میز کوبید، چرخید سمت نیما و با چشمای گرد شده گفت: - چی کار کردی؟!! بگو چی کار نکردی! یه هفته رفتی ایتالیاف من و این بچه رو ول کردی به امون خدا! وقتی هم اومدی عوض اینکه بیای اول زن و بچه ات رو ببینی رفتی پیش ترسا جونت! نیما خشکش زد و نالید: - طرلان! - هان چیه؟ بازم خر باشم؟!!! آره؟ نمی تونم! نمیتونم آقا ... من بلد نیستم خودمو ب


مطالب مشابه :


قرارداد با موسسه طرلان ( دکتر کرمی )

Mehr 86 - IUMS - قرارداد با موسسه طرلان ( دکتر کرمی ) - ورودی مهر 86 دانشگاه علوم پزشکی ایران




تهیه کتاب های دکتر کرمی

خوشبختانه با صحبتی که با موسسه طرلان شد قرار شد کتاب های آزمون آموز دکتر کرمی نیز با تخفیف




برنامه درسی سیستم جامع (دوره دوم)

انتشارات طرلان - برنامه درسی سیستم جامع نکات مهم در وبلاگ موسسه به آدرس www.rezidenti.com موجود است.




رمان روزای بارونی3

طرلان همیشه به ترسا حساس بود و سعی می کرد تا جای ممکن ترجیح می داد خودش بره داخل موسسه.




آشنایی کاربردی با منطقه آزاد تجاری و صنعتی ارس

موسسه بازاریابی سهند - آشنایی کاربردی با منطقه آزاد تجاری و صنعتی ارس - مبادله افکار




تور ارزان قیمت قله ی آرارات

سروش کوهستان - تور ارزان قیمت قله ی آرارات - وبلاگ موسسه کوه نوردی و طبيعت گردي سروش کوهستان




رمان روزای بارونی4

- در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. طرلان با خنده پشت سرش گفت:




برچسب :