بهشت براي گونگادين نيست

با كمال تاسف اين داستان واقعي است

هنوز هم"بهشت براي گونگادين نيست"

داستاني كه من راوي اش شده ام قصه ي تلخ مردي است از دهه هاي بيست و سي كه با تمام بزرگي گمنام مانده و اين همه سال هم هيچ كس انگار دل اش نمي خواهد گذشته را واكاوي كند و به اين واقعيت بزرگ و شگرف برسد.

خوب فكرش را كه مي كني مي بيني خلاء هاي ريادي توي تاريخ گذشته مان وجود دارد كه انگار كسي هم دنبال پر كردن شان نيست.شايد سوزني توي انبار كاه گم شود و كسي را هم ياراي پيدا كردن اش نباشد اما چطور مي شود يك شاه ماهي بزرگ توي حوض كوچكي آب گم شود ؟! يا يك تكه ي بزرگ از تاريخ ادبيات اين مرز و بوم بي هيچ دليلي كنار گذاشته شود !؟

1320 زماني است كه جنگ هاي جهاني به پايان رسيده اند و در تاريخ ادبيات داستاني تازه روند امروز ي داستان در ايران در حال شكل گرفتن است و هنوز نزاع هاي موافقان و مخالفان به خاموشي نگراييده است. يك روستايي زاده ي نا شناخته عزم اش را جزم مي كند كه زبان انگليسي بياموزد و با آن بنويسد.اما اين روستايي زاده بي نوا در اين مسير چند مشكل اساسي دارد ؛ يكي اينكه مدرسه نرفته و هنوز فارسي را بدرستي نياموخته است و دوم اينكه غم نان دارد و درست زماني زندگي مي كند كه قحطي و گرسنگي همه جاي سرزمين اش (لرستان ) را فرا گرفته است و خيلي ها نان را حتا به خواب هم نمي بينند...

علي دريكوندي با تمام گستردگي انديشه در زمانه اي در اين دنياي دون مي زيد كه هيچ چيز خوشايندش نيست.عالم و آدم كمر به حذف اش مي بندند و  انگار هيچ نقطه ي اميدي نيست  كه سوسويي به تاريكي دنياي اش ببخشد...

نمي دانيم چند سال دارد ، فقط مي دانيم لاغر است و چشم هاي سياه و نافذي دارد با لب هاي كلفت و صورت زجر كشيده.مي دانيم كه بيكار است و گرسنه.هم خودش هم خانواده اش و هم تمام كسانيكه هم ولايتي اش هستند.

نان قصه اي است كه هر كس نمي تواند راوي اش باشد.هر كس نمي تواند روايت اش كند و به  گوش خيلي ها نا آشنا ست.

 مردهاي روستا وقت ناهار و شام  كه مي شود دبه و پاتيل بر مي دارند و مي روند سمت ديوار نرده اي كمپ بدرآباد كه انگليسي ها بعد از شهريور 1320 در آنجا ساخته و در آن مستقر شده اند و منتظر مي شوند تا اضافه غذاي سرباز خانه ها را بياورند و بريزند اين طرف ديوار نرده اي و مردها با چنگ و دندان حتا تا پاي درگيري و كشمكش  جمع اش كنند و با دست پر و سرافراز  برگردند پيش زن و بچه هاي شان و هميشه هم چند نفري دست خالي برمي گردند و شرم سرشان را پايين مي اندازد تا به انتظار روزي ديگر بنشينند...

زرنگ تر ها با هزار ترفند خودشان را توي دل خارجي ها جا مي كنند تا به آنها كار بدهند.هر كاري كه بشود در قبال اش لقمه اي نان به تحفه برد براي چشمان منتظري كه خانه هاي بي در را در چارچوب نگاه گرسنه و غمگين خود قاب گرفته اند.

پادويي و كارگري و واكس كفش زدن و هزار بيگاري ديگر...

ابر مرد قصه ي ما (علي دريكوندي ) در چنين زمانه تلخي مي خواهدحق خودش را بگيرد و به چيزي كه مي خواهد برسد.انگار دروازه ي بهشت براي او آموختن زبان انگليسي است.

و شايد براي همين است كه آمريكايي ها "گونگادين" صداي اش مي زنند.گونگادين همان سرباز هندي است كه به كشورش خيانت مي كند تا انگليسي ها هموطنان اش را قلع و قمع كنند و شكست دهند.

اما گونگاي ما هيچ گاه به سرزمين اش خيانت نمي كند.تازه مگر چه مي توانست بكند جز اينكه به آن بيگانه بياموزد كه مي تواند. و نبايد در سرزمين پر نعمت اش در كنار آنها گرسنه بماند.فقط و فقط مي خواهد زبان بياموزد.هر چند زماني مي رسد كه همولايتي هاي اش ديگر او را بيگانه مي دانند و از خودشان به حساب اش نمي آورند...

سال1321 در جستجوي نان به كمپ بدرآباد مي رود و اصرار مي كند كه در كنار انگليسي ها كار كند.مي گويد : زنداني ام كنيد اما بگذاريد زندانبان ام  انگليسي باشد.

و در نهايت به چيزي كه مي خواهد مي رسد و در كنار يك ستوان انگليسي به نام" جان همينگ " مشغول به كار مي شود.

گونگاي قصه ي ما گرسنگي را ناديده مي گيرد و با آموختن مبادله اش مي كند و مي گويد : در قبال كاري كه مي كنم به من انگليسي بياموزيد....

جان همينگ كه علاقه و استعداد اين مرد شوريده را مي بيند از او مي پرسد : چرا اين همه به يادگيري زبان ما اصرار داري ؟ مي گويد : براي اينكه قلبم گواهي مي دهد كه بايد اين كار را بكنم.

 جان همينگ در صدد برمي آيد و راهنمايي اش مي كند.علي هر شب آموخته هاي اش را در قالب نامه اي براي ستوان انگليسي به زبان خودشان مي نويسد و ستوان تصحيح اش مي كند و به انتظار نامه اي ديگر مي نشيند...

نامه هاي اش را شب كه مي شود روي تخته ها و گوني ها يك گاراژ ويران و كثيف مي نويسد. روي يك اجاق خوراك پزي فرسوده و از كار افتاده كه ميز تحريرش بوده و ميان هزاران خرت و پرت ديگر...

نه روي كاغذهاي تميز كه روي كاغذهاي بي استفاده و كثيفي كه ديگر بكار نمي آيند....

جان همينگ يك كتاب لغت انگليسي به او مي دهد و يك پيش نماز مسيحي هم" انجيل سن ماتيو " علي به دقت به مكالمات سربازان انگليسي گوش مي دهد و به ذهن مي سپاردشان....

در كمتر از چند ماه مرد قصه ي تلخ ما بخوبي انگليسي را فرا مي گيرد و شروع به خواندن و ترجمه ي كتاب هاي انگليسي مي كند.

قصه به همين جا ختم نمي شود.علي هواي جنوب به سرش مي زند.جايي كه هم مي تواند نان بيستري دربياورد و هم بيشتر و بهتر بياموزد. نامه ي خداحافظي اش را براي جان همينگ مي نويسد و در آن مي گويد كه براي فرار از چنگ دو دشمن خونخوار قصد مهاجرت دارد.و شايد اين دو دشمن خونخوار سرماي زمستان و گرسنگي باشند كه سايه شان همه جا دنبال اوست و حتا در خواب هم دست از سرش برنمي دارند و چون بختك به جان اش مي افتند.حتا انديشه شان. پس درنگ نمي كند و به همراه انگليسي ها راهي جنوب مي شود.خرمشهر و آبادان از بركت پول نفتي كه به جيب انگليسي ها مي رود توسط آنها پر از رستوران و كافي شاپ شده و گونگاي كوچك ما در يكي از همين مراكز بعنوان كارگر، پادو يا هر عنوان ديگري كه آنها مي دادند،مشغول مي شود. اتو مي كشد،واكس مي زند،لباس وصله مي كند و نان ساندويچ برش مي زند و هر كار ديگري كه لازم باشد تا آنجا دوام بياورد و بيشتر بياموزد...

مدت زماني به همين منوال پيش مي رود تا آن روز تلخ كه در بازار يكي از هم ولايتي هاي اش را مي بيند كه اين گونه طعنه اش مي زند : خجالت نمي كشي خواهر و برادران گرسنه ات را به امان خدا رها كرده اي و اينجا خودت خوش مي گذراني و بي خيالي ؟

حتم دارم اينجا اين مرد بزرگ براستي خودش را شايسته نام گونگادين مي داند و از خودش بدش مي آيد.از خودش و علاقه اش كه انگار با شرايط او تضاد شديدي دارند.

در دل اش غوغايي به پا مي شود.طاقت از كف مي دهد و راهي زادگاه اش مي شود.پيش از آن هم كتاب هاي اش را آتش مي زند كه ديگر شايد خواندن و آموختن از يادش برود . با پولي كه بدست مي آورد براي خواهر و برادران اش آرد و گندم مي خرد و پيش شان برمي گردد.حتم دارم هزاران بار سوگند ياد مي كند كه ديگر براي هميشه علايق خودش را كنار بگذارد و براي خانواده اش بكوشد.اما ميل دروني و كششي كه دارد رهاي اش نمي كند.هنوز لغت نامه ي جان همينگ را نتوانسته از خودش دور كند و همين كافي است تا لحظه به لحظه درون اش را به آتش بكشاند و نگذارد شعله ي آموختن در درون اش خاموشي بگيرد...

كمي كه مي گذرد دوباره هوايي مي شود.خانواده اش كه مي بينند اصلن حال و روز خوبي ندارد و انگار چيزي گم كرده است در صدد برمي آيند تا هر طور كه شده از آن برزخ بيرون اش بكشند و تنها گاوشان را كه از آن شكم شان سير مي شده به او مي دهند تا بفروشد و از پول اش كتاب بخرد.هر چند شايد با شرايطي كه وجود دارد  اگر اين تصميم را نمي گرفتند گاو لاغر مردني از گرسنگي مي مرد اما باز اين گذشت ذره اي كمرنگ نمي شود و...

علي سوگند اش را زير پا مي گذارد و با گاو به سمت شهر مي رود كه بفروشدش و همانجا هم كتاب بخرد.اما مگر پاياني براي بيچارگي هاي گونگا هست ؟

در بين راه دزدان نه تنها گاو كه دار و ندار او را هم از او مي گيرند.دزدان وقتي مي بينند كه علي به تنها چيز بي ارزش اش چسبيده و مي خواهد هر طور شده نگه اش دارد به عقل اش شك مي كنند و كلي مسخره اش مي كنند.و اين گونه است كه او با كتاب لغت اش كه از دزدان پنهان اش داشته روي بازگشتن ندارد و آواره ي كوه و بيابان مي شود...

گرسنگي او را به طرف دهكده اي مي كشاند كه آب و نان اش مي دهند و در قبال اش به رضاي خودش چوپان گله هاي گاو و گوسفندشان مي شود.دامان طبيعت ، كتاب لغت جان همينگ و شكم سير ؛ براي او همه چيز است.با گاوها و گوسفندها انگليسي صحبت مي كند و سر به سرشان مي گذارد...

تراژدي تلخ ديگري كام علي دريكوندي را زهر مي كند.حيوانات به جان هم مي افتند و نزاع مي كنند.آنچنان  كه تمركز چوپان انگليسي زبان شان را به هم مي زنند و او ناچار به ميانجيگري برمي خيزد.چوبي مي زندشان و از هم جداي شان مي كند اما وقتي برمي گردد سر جاي اش تلخ ترين تصوير عمرش را مي بيند.گاوها مشغول خوردن كتاب لغت اش هستند.نتيجه ي تمام تلاش توام با تلخكامي گونگا نجات تنها 10 صفحه از كتاب است كه از آب دهان گاوها خيس است....

علي احساس مي كند تمام سرمايه اش را از كف داده و ديگر چيزي نيست كه به فردا دلخوش اش كند.اندوه او را زير درختي به خواب عميق مي برد.خوابي كه ضمن آن برگ دوم تراژدي ورق مي خورد.علي زماني چشم باز مي كند و بيدار مي شود كه گله توي تاريكي كوهستان پراكنده شده است.به جستجوي شان هراسان به هر طرف مي دود و در پايان متوجه مي شود گرگ چند تاي شان را تكه پاره كرده است.به محض برگشتن به دهكده و در جريان قرار گرفتن اهالي از اتفاقي كه افتاده علي از دهكده اخراج و دوباره آواره مي شود...

و اين بار هم شايد بيشتر از سرگرداني و آواره گي بي كتابي است كه باعث مي شود دوباره سر و كله اش در كمپ بدرآباد پيدا مي شود و ستوان همينگ او را بعنوان سركارگر در قسمت مهندسي مشغول مي كند...

دوباره نامه نوشتن ها به همينگ دنبال مي شود.علي در يكي از نامه هاي اش به ستوان انگليسي مي نويسد : اميدوارم  خدا به دل شما بيندازد كه مرا پيش خودتان مشغول كنيد تا بياموزم...

ستوان به او مي گويد سعي كند به جاي نامه ،داستان بنويسد و علي هم همين كار را مي كند.آنچه از زندگي اين مرد بزرگ گفته مي شود در بسياري از موارد متناقض است.برخي ها مي گويند بعد از اين پيشنهاد همينگ است كه علي دست به نوشتن شاهكار ادبي اش " بهشت براي گونگادين نيست " مي زند و برخي ديگر قصه را طور ديگري روايت كرده اند كه به نظر مي رسد درست تر باشد.پس ما آنرا پي مي گيريم :

اينكه چه زماني به پيشنهاد ستوان جان همينگ علي با او عازم بريتانيا مي شود بر همه پوشيده مانده و اينكه اصلن انگيزه ي اين مسافرت چه بوده؟ آيا ستوان انگليسي با خروج نيروهاي شان از ايران مي خواسته او را براي هميشه پيش خودش ببرد ؟ شايد در اثر رفاقت و وابستگي اي كه بين اين دو نفر شكل گرفته و علاقه اي كه گونگا به زبان اين سرزمين از خودش نشان مي داده...

بعضي هاي ديگر هم از يك افسر ديگر انگليسي كه مهندس نفت است و به باستان شناسي هم علاقه دارد ياد مي كنند و معتقدند كه علي را او از خوزستان با خودش به لندن بريتانيا مي برد.شايد همين درست تر باشد چون علي از طرفي هيچ نقطه ي اميدي در سرزمين خودش نمي بيند و از طرف ديگر هم ولايتي هاي اش به او مثل يك غريبه برخورد مي كنند و چون قادر به برقرار نمودن ارتباط زباني بوده ترجيح مي دهد با آنها همسفر شود و لندن را ببيند.لندني كه بارها ستوان همينگ از آن براي اش تعريف كرده بود. از ساختمان هاي اش ،از دانشگاههاي اش و از آدم هاي اش كه چه رفتار و اخلاقي دارند...

علي به محض ورود احساس مي كند به بهشتي وارد شده كه كتاب هاي مقدس به پاكان و خوبان همواره وعده اش را داده اند.اما مي ديد كه اين وعده پوچ بوده و بهشت هم براي انگليسي هاست و متعلق به آنهاست...

علي خيلي زود با تمام چيزهاي آنجا احساس بيگانگي مي كند و سوزناك به زبان مادري اش (لري) پيوسته آواز مي خواند و بيشتر از هر كس ديگري دلتنگ مادرش مي شود.كار تا آنجا پيش مي رود كه افسر انگليسي را براي خروج از اين بهشت التماس مي كند.التماس براي برگشتن به دوزخي كه با تمام زجرها و فلاكت هاي اش ،سرزمين اش است و مادرش را در خود دارد.كار به جايي مي رسد كه افسر انگليسي چاره اي جز تسليم شدن در برابر خواسته ي او نمي بيند و با يك كشتي چوبي هندي او را روانه ي ايران و آبادان مي كند.در آبادان است كه تازه متوجه مي شود تمام نوشته هايي را كه در روزهاي اقامت در لندن نوشته با خودش نياورده است و چون مي داند افسران انگليسي صاحبان بهشت پيداي شان مي كنند ديگر به آنها فكر نكرد. مرد خسته ي داستان ما اينجا ديگر جز به مادرش(گل اندام) فكر نمي كند.پس به جستجوي اش مي افتد.ياسوج و كهكيلويه و دورود و خرم آباد را زير پا مي گذارد و در نهايت زماني رد ش را در بروجرد مي گيرد كه توسط شهرداري در گورستان اين شهر به خاك سپرده شده است...

سال گويا 1337 است كه گونگا ديگر هيچ جاي ديگري نمي تواند برود چون در جايي است كه مادرش را در خود دفن كرده است.او كه به بهشت انگليسي ها پشت كرده بود حالا به خوبي انگليسي مي دانست اما انگار ديگر رمق رويارويي با سرنوشت و تلخي هاي زندگي اش را در خود نمي ديد...

روزها با لباس هاي ژنده و سياه اش توي خيابان هاي بروجرد قدم مي زند و ذكر"يا حضرت عباس" مي گويد و به اندكي كه به صدقه مي دهندش قناعت مي كند و گاهي هم مي شود اسباب سرگرمي دانشجويان و دبيراني كه سوالات انگليسي شان را از او مي پرسند.شب ها هم با همان ذكر بطرف يكي از طاقهاي داخلي كنار گورستاني مي رود كه مادرش در آن خفته است.حصيرش را پهن مي كند.تشك مندرس اش را روي آن مي اندازد.سر بر متكاي چرك اش مي گذارد و لحاف سوخته اش را به سر مي كشد...

بروجردي ها به واسطه ي ذكري كه مي گويد"سيد عباس" صداي اش مي كنند و انگار نام او هيچ وقت علي نبوده است.گاهي اوقات هم ميرزا حسين كتابچي در عوض سوره اي قرآن كه علي قول مي داد براي فرزند ناكام از دنيا رفته اش بخواند كتاب و مجله عاريه اش مي داد و او نيز تميز و به همان دست بعد از اينكه مطالعه شان مي كرد تحويل شان مي داد...

گاهي هم بصورت بداهه اشعار خيام و بابا طاهر را با سليقه ي خودش تغيير مي داد و به آواز مي خواندشان :

به صحرا بنگرم ،صحرا نه وينم

به دريا بنگرم ،چيزي نه وينم

به هر جا بنگرم ،كوه و در و دشت

به جز بخت سياه خود نه وينم

براي ميرزا حسين هم كه گاه گداري اصرار مي كرد علي از گذشته اش بگويد به شعر جواب داشت :

حسين امشب نه وقت قال و قيل است

نه هنگام حكايات طويل است

ببين مشدي قوافل در قوافل

به هر جانب صداي الرحيل است

براي آناني هم كه خواسته يا ناخواسته بواسطه شيوه ي زندگي و پوشش و آرايش اش خاطرش را مي آزردند اينچنين مي سرود :

كسي كآگه ز حال ما نباشه

گرم شنعت كند بي جا نباشه

بداند هر كه بيند آن دگر رو

كه سيد بي سبب رسوا نباشه

گاهي به جلسات انجمن هاي ادبي هم مي رود.شب و روز اين اديب لرستاني در طول هفت سالي كه در بروجرد است به همين منوال سپري مي شود تا اينكه درخت زندگي اش در پنجم آذر ماه سال 1343 بالاخره تسليم برگريزان پاييز مي شود و در زير همان طاق گورستان براي هميشه آرزوهاي اش را باد در هم مي پيچد و تسليم اش مي كند تا با همان نام سيد عباس غريبانه در كنار مادرش به خاك سپرده شود...

افسوس و صد افسوس كه سرنوشت زماني بر او روي مهربان كرد كه ديگر خيابان ها از ذكر يا عباس اش خالي شده بود.در سال 1344 تنها چند ماه پس از مرگ اش همه به تكاپو مي افتند كه ردي از او پيدا كنند...

ستوان همينگ در اين زمان از ميان شصت هزار سطري كه از گونگادين در اختيار داشته يك داستان از او چاپ مي كند و نام اش را مي گذارد"بهشت براي گونگادين نيست"

همان سال اين كتاب جايزه كتاب سال بريتانيا و چند جايزه ي معتبر ديگر را از آن خودش مي كند.همه درصددند تا هر طور شده خالق اين داستان زيبا را بيابند و جوايزش را تقديم كنند.اما هر چقدر جويا مي شوند نه از گونگادين خبري هست نه علي دريكوندي و نه سيد عباس...

در مقدمه ي اين شاهكار داستاني كه توسط فردي به نام (ر.ث.زاهنر) نوشته شده است به مطالب در خور توجهي اشاره شده است.اين مرد كه گويا در دانشگاه آكسفورد مشغول و ناشر كتاب هم بوده است در مورد علي دريكوندي مي نويسد :

مانند ژنرال دوگل او بي رقيب و تنها بود

مانند ژنرال دوگل او بي رقيب و تنها بود .به عنوان يك مرد و يك نويسنده بايد مقايسه را همين جا پايان داد.دهقاني بود از سرزمين هاي لرستان در جنوب غربي ايران و در هيچ قاموسي نمي توان او را باسواد ناميد.وقتي من در سفارت بريتانيا در تهران مشغول كار بودم او به عنوان كارگر خانه به منزل ام آمد و شش هفته پهلوي ام بود و بعد ناپديد شد.اين تمام آشنايي من با او بود.خارق العاده ترين شخصيتي كه تاكنون در همه ي عمرم ديده ام.مردي كه بنظر مي رسيد حتا كثافت را هم بخاطر خود آن دوست داشت.در عين سادگي و بي تكلفي صاحب طبعي ستيزه جو بود.آدم را مي خنداند اما در عين حال وانمود مي كرد نمي داند شما به چه چيزي مي خنديد و آدم  ناگزير از خودش مي پرسيد آيا او در همان حال از ته دل اش به من نمي خنديد ؟چون دهقان بود نمي توانست سواد داشته باشد اما او فارسي را آموخته بود.چگونه و كجا من نمي دانم.نوع و ابزار يادگيري زبان انگليسي اش هم به گونه بوده كه به زبان قابل توجه و در خور تشويقي در نوشته هاي اش مي رسد. به نظر من وقتي او عبارتي را غلط مي نوشته خود متوجه مي شده ،اما عقيده داشته اگر همانطور كه خودش فكر مي كند بنويسد بهتر است.و چه كسي مي تواند مدعي شود كه زيبايي نامحدود و لايتناهي به مراتب بهتر از زيبايي محدود و تعريف شده نيست و يا يك سرازيري مطلق و بي انتها به مراتب گوياتر از يك سراشيب خاك ريز محسوب نمي شود.او تا سال 1949 (1328 شمسي) با آقاي همينگ در تماس بود و از آن به بعد از او خبري ندارم.سال گذشته من از كمك مسوولان ايراني براي يافتن او برخوردار شدم اما تلاش هاي ام بي نتيجه ماند.اكنون اين كتاب به چاپ رسيده است.اميدوارم تمام كسانيكه به اين ماجرا علاقه دارند تلاش هاي خود را در جهت يافتن او دو برابر كنند تا گونگا (كه هرگز هيچ انتظاري از هيچ كسي نداشته است )سرانجام بتواند پاداش خود را دريافت دارد.

(ر.ث.زاهنر_ دانشگاه آكسفورد _ 14 مارس 1965 )

در پي این جريانات غلامحسین صالحیار کتاب «برای گونگادین بهشت نیست»را ترجمه می کند.این کتاب ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه ی اطلاعات و سپس در سالهای آغازین دهه ی 40 در قطع جیبی بصورت كتاب در ایران منتشر می شود.  كتابي كه توانست نام علی دریکوندی را در سراسر کشور بر سر زبانها بيندازد. عده ای درصدد بر می آیند تا اين گمنام مشهور را كه در دهه ی چهل سوژه ی اول مطبوعات و محافل فرهنگی ایران می شود ، پيدا كنند، اوج این جستجو در تابستان سال 1344 است که تلاشهای جویندگان، برای یافتن علی میردریکوندی بی نتیجه می ماند و بدنبال آن عده ای فقط به این دلیل که علی دریکوندی را پیدا نکرده اند، شروع به افسانه سرایی و دروغ پردازی درباره ی او مي كنند، و شاهكارش «برای گونگادین بهشت نیست» را ساخته و پرداخته ی انگلیسی ها مي خوانند و ناجوانمردانه مي كوشند تا این «نويسنده ي خوش قريحه ي لرستاني » و حقایق زندگی اش را انکار کنند. عده ای با غرض يا بي غرض او را مرتاضی هندی مي دانند و هویت لرستانی و حتا ایرانی اش انکار مي كنند و تلاش مي كنند مسير آن را تغيير دهند اما تلاش شان بيهوده مي نمايد چون جهان علي و شاهكارش را شناخته است. ..

در پي اين حرف و حديث ها كورش حائري در نشريه ي "فرياد" خوزستان به شبهات محكم و قاطع پاسخ مي گويد:

انصاف نیست که مرده ی او را به شلاق ببندند

چون در مورد علی دريكوندي نویسنده ی (برای گونگادین بهشت نیست)اخیرن مطالبي مبهم و برخلاف حقیقت، غیر منصفانه در مجلات و روزنامه ها انتشار یافته است، لذا به عرض مراتب زیر مبادرت می نمایند. این که نوشته اند شخصی به نام علی دریکوندی وجود نداشته است و این کتاب ساخته و پرداخته ی انگلیسیها است، در جواب به اطلاع می رساند که علی دریکوندی در سالهای اخیر مقیم شهرستان بروجرد بوده و عده ی کثیری از اهالی و نویسندگان، شاعران و کتاب فروش ها او را کاملن می شناسند و بعضی با نامبرده دوستی نزدیکی داشته اند و آقایانی که به زبان انگلیسی مسلط می باشند، تصدیق می نمایند که علی دریکوندی، انگلیسی را بسیار خوب می دانسته و تردیدی نیست که کتاب مورد بحث و داستان نورافکن را خود او به انگلیسی نوشته است.نامبرده در روز پنجم آذر ماه 1343 فوت کرد و در امامزاده جعفر بروجرد دفن شد. بدین ترتیب تصدیق خواهند فرمود که کسی که روزگارش با فقر و فلاکت سپری شده و در این حال دارای ذوق و شوقی نیز بوده است، اینک انصاف نیست که مرده ی او را به شلاق ببندند.»

(فریاد خوزستان،شماره611 مورخه 11 مرداد 1344)

همان زمان اقدامات و مطالب روزنامه ي اطلاعات در خور توجه است :

روزنامه اطلاعات، امروز در راه‌ تجليل‌ از آقاي«علي‌ دريكوندی»نويسنده‌ گمشده‌ كتاب‌ « بهشت براي‌ گونگادين‌ ‌ نيست» قدم‌ ديگري‌ برداشت‌ و تشريفات‌ مقدماتي‌ را براي‌ معرفي‌ اين‌ كتاب به انجمن‌ جوايز نوبل‌ (واقع‌ در شهر استكهلم‌ پايتخت‌ كشور سوئد) آغاز نمود.در شماره‌ ديروز نوشتيم‌ نخستين‌ نسخه‌ از كتاب‌ مذكور كه‌ براثر تقاضاي‌ تلفني‌ اطلاعات‌ از لندن‌ به تهران‌ فرستاده‌ شده‌ بود مقارن‌ ظهر به دفتر روزنامه‌ اطلاعات‌ واصل‌ شده‌ و بلافاصله‌ ترجمه‌ متن‌ آن‌ بطور اختصاصي‌ در اطلاعات‌ شروع‌ گرديد و دنباله‌ آن‌ بتدريج‌ در شماره‌ امروز و آينده‌ چاپ‌ مي گردد.»

(روزنامه اطلاعات، مورخه 14 تیر 1344)

این مطلب را هم خسرو شاهانی در نشریه ی خواندنیها در رد ادعاي كساني مي نويسد كه نويسنده ي" بهشت براي گونگادين نيست" را تاييد مي كنند:

زحمات جناب آقای حائری و سایر همکاران و دوستان گرامی شان در امر شناساندن علی دریکوندی در خور همه گونه تحسین است و امید است که شرح زندگی این نابغه ی دیار ما هم هر چه زودتر از طرف انجمن ادبی دانشوران بروجرد منتشر شود و جایزه ی نوبل ادبيات را هم به بازماندگان آن مرحوم و یا دوستان نزدیکش اهداء كنند، اما جناب حائری چطور این بابا ! با این همه سرشناسی که در نامه تان مرقوم فرموده اید و نویسندگان می شناختندش، شعرا با او دوست بودند و صاحبان کتاب فروشیهای بروجرد با او در یک کاسه آب می خوردند، در محافل ادبی رفت و آمد داشته آن وقت روزگارش طبق نوشته ی خود جنابعالی در فقر و فلاکت سپری گردیده و از گرسنگی فوت کرده است.»

( نشریه ی خواندنیها، سال 25، شماره 95، مرداد 1344، ص 14 و 40(

 مطلب بالا از مواردي است كه نويسندگان آنها مي كوشيدند وجود علي دريكوندي را انكار كنند. اما دسته ي مقابل هم دست روي دست نمي گذارند و چهاردهمین جلسه ی انجمن ادبی دانشوران بروجرد را در روز سه شنبه 22 تیر ماه 1344 به تجليل از علی دریکوندی اختصاص مي دهند، در این جلسه شاعران درباره ی او شعر مي سرايند و مطلعان در باره ی او خاطرات خود را بیان مي كنند.غلامحسین معماری این گونه علی دریکوندی را در شعرش می ستاید:

نازم این طاقت و این صبر و گران جانی را

 وین همه رنج علی، میر لرستانی را

کاخ ییلاقی او بود سر گورستان

 کن نظر مسکنت و فقر و پریشانی را

موقع بهمن و دی مأمن وی گلخن بود

 یعنی ای دوست ببین کاخ زمستانی را

موی ژولیده و رخسار غبار آلوده

 هیچ نشناخت کس آن گوهر پنهانی را

گاه می گفت: بسوزه دلتان بر حالم

 گاه یا حضرت عباس برسان بانی را

بود تا زنده ز دل درد و خماری نالید

 کس نپرداخت به او حق مسلمانی را

حال سرتاسر دنیا همه جا صحبت اوست

 کرده مشغول بخود عالی و هم دانی را

منتشر گشت کتابش چو به لندن فهماند

 هوش سرشار لر و ملت ایرانی را

چهره ایی بود که چون پرده برافتاد از او

 کرد روشن افق عالم انسانی را

شرح داده است به نورافکن و گونگادینش

 قصه ی بی سر وسامانی و حیرانی را

با چنین تیرگی بخت، کس معماری

 نتواند سپرد این ره طولانی را

شخصي به نام حسن گودرزی هم در مقاله ای با عنوان "خلاصه ای از خاطرات من" مي نويسد:

هم اکنون در شمال شرقی بروجرد در جوار امامزاده جعفر،انسانی در دل خاک آرمیده است که گورش چون گورهای بی نام و نشان، نشانه ای برای شناختن ندارد...

شخصن چند بار با او انگلیسی صحبت کردم مخصوصن شبی او را در کنار یک دکه ی مطبوعاتی به صحبت گرفتم و او هم به انگلیسی جواب داد که در اینجا از نقل جمله ی انگلیسی خودداری کرده و فقط برای آشنایی خوانندگان به دانش و اندیشه ی علی دريكوندي ترجمه ی مکالمه ام را با او بیان می نمایم. از او پرسیدم درباره ی زندگی چه می دانی ؟! در جوابم با نگاه عمیقی که گویی نامرادیهای زندگی را به خاطرش می آورد لبهای کلفت و سیاه خود را گشوده و مانند یک فیلسوف چنین گفت: در زندگی نقطه ی روشنی نمی بینم فقط می پندارمکه چون دود سیگار می گذرد.سؤال دوم من از او این بود که پرسیدم چه چیز از زندگی رادوست داری؟ در جوابم گفت: سکوت مطلق شبها و مطالعه را دوست دارم. با شنیدن این جمله هیجان ضمیر و افکار پریشان نگذاشت سؤال دیگری بنمایم او هم با قطع صحبت ندا در داد: یا حضرت عباس و از جلوی دیده ام گذشت. هر کس به زبان انگلیسی آشنایی کامل داشته باشد می داند که سکوت مطلق شب یک اصطلاح زیباست که در جواب من به زبان جاری نمود...

گودرزی در ادامه ی همین مقاله صحنه ای دردناک و تأسف برانگیز را آورده است که در آن پاسبانی نادان او را جرم دزدیدن لحافی کهنه جلب می کند، اما علی اظهار می دارد که لحاف مذکور متعلق به خود اوست که در ازای خرید کتابی قصد فروش آن را داشته است...

علي دريكوندي در شروع "بهشت براي گونگادين نيست" مي نويسد :

بدون مشيت پروردگار هيچ كاري انجام نمي شود.بدون اراده ي خداوند هيچ كس نمي تواند زندگي كند.بدون خدا هيچ چيز رشد نمي كند...

ستوان جان همينگ اين كتاب را نوعي پيشگويي پس از جنگ سوم جهاني مي داند.جنگي كه نويسنده ان را "جنگ دور كردن زندگي "مي خواند...

درباره نثر و محتواي داستان هم همين بس كه اين افسر انگليسي زبان كتاب را با كتاب مقدس "عهد جديد" مقايسه مي كند و عنوان مي كند كه منتقدان مذهب كاتوليك(پروتستان ها) آن را سخت دوست مي داشتند و متعصبين و سنتي گرايان كاتوليك محتواي آن را كفر آميز مي دانستند...

در جايي ديگر جان همينگ مي گويد :

 اگر نسخه ي خطي داستان او كه بد خط روي صدها كاغذ كثيف نوشته شده است براي هميشه در پس پرده ي فراموشي بيفتد و خود علي هم مرا محكوم به گناهي نكرده باشد،دست كم  اين افتخار تا ابد براي من محفوظ است كه به جهانيان سخني از مردي فقير و در عين حال پرمايه،كه بالفعل چيزي نداشت و بالقوه مالك همه چيز بود گفته ام...

ستوان همينگ به جز داستان " بهشت براي گونگادين نيست" از يكي ديگر از داستانهاي علي دريكوندي به نام "نورافكن" نام برده كه قهرمان اش شخصي است به همين نام  اما انگار اين داستان در داخل كشور ترجمه نشده و كسي آن را نخوانده است...

اعتقادات درونی علی و رابطه ی وی با خدا زماني كه در كمپ بدرآباد كار مي كرد در نظر خارجي هاي مستقر در كمپ بسیار شگفت و جالب است.شايد همين باعث مي شود فرمانده ی آمریکایی های کمپ بدرآباد ناشیانه علی را دست مي اندازد.فرمانده ی آمریکایی مي گويد :

 گونگادين شنیده ام اشیائی را از كمپ مخفیانه بیرون برده اي و به همين خاطر می خواهم از اینجا بیرون ات کنم ونام ات را در دفتر سیاه ثبت کنم...

فرمانده ی امریکائی انتظار دارد علی به دست و پای اش بیفتد و پوزش بخواهد و او را التماس کند.اما علی با سادگی و با قوّت قلب مي گويد :

اگر شما نام مرا در دفتر سیاه ثبت کنید، من نیز در روز جزا خدا را وادار خواهم کرد تا همان کاری را در حق تو انجام دهد که تو امروز در حق من انجام می دهی...

آنچه از اين مرد بزرگ مي دانيم همين مقدار است.مي دانيم كه زادگاهش قريه دادآباد (30 كيلومتري حومه خرم آباد) است و مدفن اش گورستان امامزاده جعفر واقع در شمال شرقي بروجرد...

اينكه چند سال داشت كه چشم از جهان فرو بست و خيلي از جزييات زندگي اش را شايد كسي بدرستي نداند اما هنوز خانواده هاي خرم آبادي و بخصوص هم طايفه اي هاي او نسخه اي از كتاب اش را به يادگار نگه داشته اند تا فراموش نشود و شايد روزي سندي باشد بر بزرگي انديشه اش...

حال از تمام كساني كه تاريخ ادبيات اخير اين كشور را نوشته اند و مطالعه كرده اند اين پرسش مطرح مي شود كه در كجاي اين تاريخ ناقص به "بهشت براي گونگادين نيست" اشاره اي هر چند كوتاه شده است.كدام يك از شما اين كتاب ارزشمند را ديده و خوانده ايد ؟ سهم علي دريكوندي از ادبيات داستاني ايران چه مقدار است ؟ آيا تاكنون كسي به فكر افتاده كه پيگير زندگي ،آثار و دستنوشته هاي اين شخصيت بزرگ  باشد ؟

آيا هنوز دانشگاه آكسفورد و بريتانياي كبير خاطره و يا يادگاري از اين مرد شوريده ي لرستاني دارد ؟ چرا به راحتي آب خوردن از كنار اين چنين شخصيت ها و آثار ارزشمندي مي گذريم و از خودمان نمي دانيم شان ؟

آيا علي دريكوندي و شاهكار داستاني اش كمرنگ تر از مستعان ها و ابراهيمي ها و بزرگ علوي ها و ... هستند كه هيچ گاه به چشم مان نيامده اند ؟

يك جاي كار لنگ است.شايد اين همه بدبختي و آواره گي و بي مهري را بدين خاطر از سر گذراند كه لر بود و لرستاني .شايد اگر سايه اش به پايتخت يا شهرهاي يزرگ ديگر مي رسيد حال تاريخ چيز ديگري مي گفت.البته اگر مي توانست تنگ نظري هاي اهالي قلم را در آن دوران پشت سر مي گذاشت.

شايد به زودي به صورت قسمت قسمت اين شاهكار ادبيات داستاني لرستان را در همين وبلاگ ارايه كنم تا يادي باشد از او كه بر گورش هيچ اسم و عنواني نيست و زائري هم ندارد...

تاج مهر

نه روز مانده به پاييز 1387

 


مطالب مشابه :


بهشت براي گونگادين نيست

در پي این جريانات غلامحسین صالحیار کتاب «برای گونگادین بهشت برای گونگادین بهشت نیست




دانلود کتاب خواجه تاجدار جلد 1 و 2

دانلود کتاب های تاریخی نیست. قهرمان این کتاب کتاب بهشت برای گونگادین




علی میر دریکوند -گونگادین

دانلود . لینک که شاید بی مناسبت نباشد گوشه ای از کتاب علی را ذکر "برای گونگادین بهشت نیست




جمعی از خوانین لر

دانلود کتاب بهشت برای گونگادین بهشت برای گونگادین نیست برای مشاهده تصویر در سایز




دانلود کتاب فاطمه فاطمه است

دانلود کتاب فاطمه فاطمه کتاب فاطمه فاطمه » دانلود کتاب بهشت برای گونگادین نیست




دانلود کتاب روح مجرد

دانلود کتاب روح کتاب روح » دانلود کتاب بهشت برای گونگادین نیست




دانلود کتاب کارگاه آموزش شعر و ادبیات فارسی

دانلود کتاب کارگاه آموزش شعر و ادبیات » دانلود کتاب بهشت برای گونگادین نیست




دانلود کتاب افکار معجزه گر

دانلود کتاب افکار معجزه » دانلود کتاب بهشت برای گونگادین نیست




محوطه سازی خانه و ویلا

» دانلود کتاب بهشت برای گونگادین و علافی که صرفا برای وقت گذرانی و دانلود




برچسب :